اعتماد به نفس

نداشتن رابطه اجتماعی خوب

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:
[=&amp]
[/]
سلام خدمت شما
من دختري 14 ساله ام همه بهم زور ميگن وهميشه تحقيرم ميكنن از طرفي دختري تو شهرمون هست كه بيشتر دخترا دوستش دارن خيلي جذابه نميتونم رابطه خوبي باهاش داشته باشم و ديوونه ميشم وقتي ميبينم ديگران رابطه خوبي باهاش دارن
اين دختره يكم از لحاظ ديني مشكل داره
دلم ميخواد كاري كنم كه دختر خيلي خوبي بشه
اين موضوع براي من خيلي اهميت داره خواهش مي كنم كمكم كنيد.
توي اين دوره زمونه نوجوونايي كه از جنس منند(مذهبي) تو خيلي از جمعها تنها هستند
ممنون


در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

درخواست راهنمایی برای رهایی از این افکار ناپسند و وسواس گونه

انجمن: 


با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام.
دختری۲۱ساله هستم چندسال است درذهنم به ازدواج وانجام روابط جنسی وعاطفی باهمسرآیندم فکر می کنم.
هرنا محرمی ازدوست آشنا,غریبه,فامیل و...را اگرببینم یابهش فکرکنم اولاتامدتهادر ذهنم می ماندثانیاسریع ازاو خوشم می آیدوبه این افکاربااو فکرمیکنم ودستپاچه میشوم و حس جلب توجه وخودنمایی دربرابرش را دارم.
به دوستان برادرم که مذهبی اندبسیارفکرمیکنم خصوصا چندتایی که بااوصمیمی تراند
بخاطراین کارهادایما حس گناه دارم وفکرمیکنم بخاطر این افکار به همسرآیندم خیانت کردم ومیترسم بعد ازازدواج ازاین کارها وافکارم مطلع شودوهم چنین این افکارواینکه تنوع طلبم وبه همه فکر کردم بعداز ازدواج هم ادامه داشته باشه واین باعث زندگی تکراری ودل سردی از همسرم بشه ویادایما درازدواجم مدام دلم رابطه با همسرم رو بخوادولی ازدواج که همه اهدافش رفع غرایض نیست پس بقی اهدافش چی میشه ونکنه که بعدازازدواج باکسی به کس یادیگری فکر کنم آخرش هم میگم اصلاچراآدم ازدواج کنه بعدازازدواج هم که همه چیزیکنواخت میشه.
مدام افکار بد,زشت,تلخ,ناگوار,شک آلود,وسواسی الکی و...درذهنم دارم مثل مرگ عزیزان,چیزهای زشت وبدراجع به ایمه وخداو کلاتوذهنم مسایل روالکی بهم ربط میدم وبرداشتهای الکی از مسایل میکنم وهمش میخوام اعمال وحرفای مردم وبه خودم ربط بدم فکراینکه چرا اصلاباید زندگی کنیم,چراتودنیاییم,آخر چی میشه,بعد بهشت چی میشه مگه میشه زندگی جاودانه باشه وبی نهایت خوب اینکه یک نواخت میشه بالاخره بایدتموم بشه انقدرفکرمیکنم که آخرم میرسم به اینکه خداومعصوم و عقایدو...کی گفته هست و درسته تا اینکه به پوچی و... می رسم
یاهر کاری میکنم یاحرفی میزنم شک می کنم که درست بوده یانه یعنی باعث ناراحتی کسی شدم حالاراجبم چی فکرمیکنن ومدام خودم و سرزنش میکنم وپشیمون میشم ومیخوام تا ابدساکت بشینمو کاری نکنم واصلاافسرده میشم

خیلی ازاطرافیانم ازبرخوردم ورفتارم می نالندومن هم چون مدام میخوام همه از من راضی باشندتاازمن ایرادمیگیرن تو خودم میرم وناراحت میشم.اصلا خوب درس نمیخونم امتحاناموخوب نمیدم وروزبه روزم معدلم میاد پایینترو.باخودم میگم تونمراتت بدباشه راجع به مذهبیاچه فکری می کنن؟

به خیلی ازگناهافکرمیکنم که این گناهان خودشون چنددسته اند یاگناهانیست که قبلاکردم مثل اینکه دردوران دبستان ومدرسم با دوستان همکلاسیم ویه دخترفامیل لخت میشدیم واندام همولمس می کردیم یا اینکه تاچندسال پیش چادری معمولی بودم می رقصیدم و آهنگ گوش میدادم وعروسی می رفتم وغیبت میکردموبانامحرما ارتباطم معمولی بوده وبراساس همون افکار بگو بخندم داشتم بعضاولی حالامحجبه ترشدم رقص واهنگ وعروسی وغیبت روبلااستثنا کنار گذاشتم.
دسته ی دوم گناهانیست که نکردم وشک دارم که نکنه انجام شون داده باشم یابعدابدم مثلابخاطر مسایل قبلی که گفتم میترسم خود ارضایی کرده باشم ویامیترسم پرده ی بکارتم پاره شده باشه یاشدیدا به نگاه به نامحرم وارتباطم بانامحرم شک میکنم ونمیدونم چگونه این دوحرام میشوندبه همین خاطر خصوصا دردانشگاه که درتشکل هم هستم وگاهی هم حرف یاخنده بامردان دارم شک میکنم کاردرستی کردم یانه وکلادرهمه کارام وگناهاشک میکنم و همش فک میکنم ممکنه اتفاق بدی بیفته وکلاهرگناهی کردم دیگه فک میکنم حتی آدم خوبیم شم فایده نداره وگناه کارم وممکنه آبروم پیش همه بره.

از خودم,زندگیم,اخلاق و رفتارم,کارام,درسم روزم,دینم و ...و کلاهیچی راضی نیستم و حالم بهم میخوره.توزندگیم مدام تنبلم.کسلم سستم.خوابم ویاخواب آلودم,دچارروزمرگی وبی برنامگیم واگربرنامه بریزم بسیاربی ارادم وانجام نمیدم و روز و شبم الکی میگذره و نمیدونم باید روزم رو چطور بگذرونم و بی حوصلم و حتی حوصله ی درس و کارای شخصیمم ندارم و آشفتم و نا آرامم و نمیدونم بایدچکنم و مستأصلم و نمیدونم چه کاری خوبه یابد و نمیدونم چه کاری باید بکنم یا نکنم یاچه حرفی بایدبزنم یانزنم که مورد پسنده خداباشه.
حس لذت یاتنفریا ناراحتی واقعی ندارم وتو شخصیت و تصمیمام و نظرم ثبات ندارم مثلا دوس دارم باطلبه ازدواج کنم چون فکرمی کنم دینش کامله امابعد میگم سخته ومن نمیتونم امابازبا دیدن یا شنیدن حرفی علاقه مند شده و میگم تحمل میکنم ومی تونم وراجع به هرچیزی باشنیدن یادیدن نظری یاچیزی تصمیم ونظرم عوض میشه وازخودم چیزی ندارم ومیخوام ازبقیه مذهبیاتقلیدکنم وهرچی اونامیکنن منم بکنم.
راجع به همه چیز کامل وایده آل فکرمی کنم مثلابادیدن چیزی ازفردی راجبش مثبت یا منفی فکرکرده وسریعم عوض میشه ودایما هم میخوام به چیزای خوب سریع برسم مثلا سریع خوابمو۷ساعت کنم یابین الطلوعین بیدارباشم یاهمه چی وکامل بگم خصوصا الان به شمایاهیچ حرف نزنم یاچادرم وکامل روروسری بزارم وهیچ ارتباط وحرفی بانا محرم نداشته باشم وسریع اخلاقم خوب شه.ازاینکه بعداهمسرم وکلادیگران افکارو گذشتم واین مسایل روبدونن میترسم ونمی دونم بهش بگم بعدایانه.

برای این مشکلااز خیلیاراهنمایی خواستم وشماره و...دادم واسه همین ازریختن ابروموشناختنم می ترسم ویامیترسم عکسای شخصی تو کامپیوترو گوشی لوبرن واسه این عکس نمی گیرم یاکم میگیرم وخیلی چیزاو ترسای دیگه ومی ترسم آبروم بره.بعضی اوقات توتاریکی حس میکنم کسی پشت سرمه یا اگرخواب باشموچشمام بسته باشه فک میکنم کسی داره میادطرفم.وقتی یاد مرگ میفتم میگم وقتی آخرمیمیریم ومعلوم نیست یه دقیقه دیگه زنده باشیم یامرده چرازندگی کنیم وامید داشته باشیم.اصلا افت تحصیلی پیدا کردم آخه نه رشتمودوس دارم حال خوندن ندارم.کلاحوصله وتحمل خوندن چیزای زیادو...ندارم.باخودم میگم حتی اگرواقعاتصمیم به ازدواج باطلبه دارم با این کاراواوضاعم لایق ازدواج بایه طلبه ویاحتی فردمذهبی نیستم امامن خیلی دوست دارم شوهرم مذهبی باشه هم ظاهرش هم باطنش که منورشدبده همش احساس میکنم مذهبیاوبندگان خوب خدا مثل من نیستن ویه جورایه دیگند وروزشون روطور دیگه میگذرونن وبامن فرق دارن

از روی ظاهر آدمهاهم خیلی تصمیم میگیرم هیچ علاقه ای به طلاوچیزخریدن ونمی دونم جهازو.....ندارم میگم اصلاایناوقتی یه روز میمیریم برایه چیه؟تو عملمم وسواس دارم وبعضا پاهامومیشورم ومیخوام همه چی وسر جاش بزارم وبترتیب چیزاروبچینم آشفتم,آرامش ندارم وروی فکرم کنترل ندارم واصلابه زندگی ندارم ولذت وناراحتی و شادی وگریه و خنده واقعی ندارم وازمادیات و معنویات لذت واقعی ندارم واصلاحال زندگی ندارم ومی خوام حرف نزنم وهیچ کاری نکنم. اعتمادبه نفس ندارم و خیلی کم رویم چه برای حرف زدن وچه برای حقم و گرفتن و....
میخوام شروع کنم بنده خوب خداشم امانمیدونم بایدازکجاشروع کنم و چکنم وفکرمیکنم بایدتوروزفقط کاردینی بکنم.میترسم حتی وقتی آدم وخوب شدم هم فکره اینکه گناه کاربودم وگذشتم چطوربوده نزاره زندگی کنم.میگم برای بندگی اول باید یقین داشته باشم وهدف داشته باشم امامن که مدام شک میکنم حتی برای ایمه هم که گریه میکنم میگم یعنی درسته یانه وکلاتودین وعقاید وشرعیاتی هم که میدونم شک کرده ونمیدونم چکنم تاحالا چندین بارمشاوره گرفتم یاتنبلی کردم وانجام ندادم یابی فایده بوده ویاشک کردم ودوباره پرسیدم.
همش میخوام هر کاری می کنم موردپسنددیگران باشه وپیششون خوب جلوه کنم و تعریفم کنن وکلاببینم کجای کارم مشکل داره تادرستش کنم ازنظردینی واسه این همش حس ریادارم.
جنبه حرفهای جنسی یامعمولی مثلا اسم اندامهای جنسی روهم ندارم یاحرف ازهمسرکسی زدن یادیدنش و سریع بش میفکرم. جدیداتوفکررفتم که خود ارضایی چیه نکنه منم کردم و شک میکنم گناه یانه وحالاغسل بهم واجب یانه هی برای غسل میگم به نیت هرغسلی که واجبه.میگم نکنه منی خارج شده ونمیدونم چیه و تشخیص نمیدم.

رشتم غربیه دوسش ندارم نمیدونم برای ارشد چکنم برم حوزه چون فک میکنم دین کامله یاالهیات بخونم ویا... شک دارم بخاطرشکام نه حوصله درسی, عبادتی حتی کارشخصیمم ندارم ومدام خسته وبیکاروبی عارم وسریع دنبال نتیجه وسریع خوب شدنم وتحمل ندارم.

واقعابه کسی که به حرفام گوش کنه,دوسم داشته باشه,به دردو دلم گوش کنه,این روابط و باهام داشته باشه و همدمم باشه وبشه بهش تکیه کنم نیازدارم.اصلاهیچ علاقه ای به خریدکردن ووسایل وتجمل و.. ندارم سعی کردم هربدبختی که دارم بنویسم ولی بازم بعدش شک می کنم که یه چیزایی رو ننوشتم.

خواهشاکمکم کنین دیگه واقعا زندگی این جوری برام سخته یعنی خوب میشم.من از شماهایی که روانشناسی دینی بلدین کمک خواستم.توروخدا خیلی زودو خواهشاکاربردی کمکم کنید.دایماسوظن دارم وبرای زندگی ایندم میترسم ومیترسم ازپس زندگی مشترک وکاری که بهم میسپارن خصوصاتوکارای فرهنگی که هستم برنیام چون تنبل وبی تحملم هستم.خیلی اوقات با خودم میگم اصلاتوبسیج باشم یاکارفرهنگی کنم,حجاب داشته باشم وخیلی کارای دیگه اصلابرای چیه اصلاکه چی باخودم میگم اصلاچرا ادمهادنبال زیبایی وبردن لک صورت ودرست کردن دندون و....درمان بیمارین یه روز که میمیرن چه لزومی داره به فکرسلامتی وزیبایی شون باشن یا چیزی رو نگهدارن وبراش حرص بخورن یاچیزی رو یادگاری نگهدارن؟؟ زندگیم شده حیوانی همش بخوروبخواب وتلویزیون ببین و.. ؟
توذکلاس درس اصلا حواسم نیست وبه درس گوش نمیدم.همش ناراحتم که چهارسال درس میخونم اماهیچ علاقه ای به رشتم ندارم,چهارسال درس میخونم امابی فایده است وهیچی یادنمیگیرم,وچهارسال پول بابامو هدر میدم و وقتم به بطالت گذرونده میشه شاید تواین چهارسال خیلی کارامی تونستم بکن.تازه نمیدونمم آیندم چی میشه میخوام چکارکنم چه برنامه ای دارم چه درس ورشته ای بخونم و....اصلاهدف وبرنامه برای زندگیم ندارم.

میخوام ازصفرشروع کنم و بشم بنده ی خوب خدا انگار تازه به دنیا آمدم امانمیدونم بایدازکجاشروع کنم و اصلاچکارکنم چکارنکنم نمی تونم شهوتم رو کنترل کنم.باخودم میگم منی که به نامحرمانگاه کردم و به همشون توذهنم فکرکردموتوذهنم روابط انجام دادم وجلوشون جلب توجه کردم چه فرقی بافاسدا که میرن باهمه میگردن ویاکسانی که به دیگران تجاوز میکنن دارم اون وقته که حالم ازخودم بهم میخوره.
من ادم شیطون وبگوبخندی هستم اماچون شک میکنم که رفتارام بیرون وداخل درستن یانه هی میخوام حسم وسرکوب کنم وآرام وبی حرف باشم ولی وقتی یه مدت اینطور بودم یهو فوران میکنه وبدتر میگم ومیخندم.

تاحالاخیلی بامشاورا حرف زدم ولی بیشترغیرحضوری بوده و یه مورد هم حضوری بوده
راستی گفتم خیلی دوست دارم ازدواج کنم اما یه چیزی مرددم میکنه اینکه میگم نکنه ادم خوبی نباشه وباهم خوب نباشیم ومنم طبق رویم بادیدن یه اخلاق بدازش دلسردشم دوم خواهره بزرگمه که من بادیدن روحیش میترسم خیلی تاثیر بزاره روش.باخودم میگم با این وضعم اصلاچطور انتخاب کنم همسرومن که حتی تونعیارامم شک دارم وهی تغییرمیکنن.میگم اصلامن بلدم کاری کنم اصلاکسی دلش میخوادبامن عروسی کنه با این اخلاقام تنبلیهام مهارتی هم که ندارم.
همش دوس دارم برم مناطق ونمیدونم اردوجهادی و توجاهای مذهبی دانشگاه فعالیت دارم اما اولا که بازنمیدونم براچی ومطمین نیستم ثانیا باخودم چیزی بلد نیستم وخودم میگم خیلی پایینم بم میگن مثلابرا جهادی باید احکام و...بلدباشی میگم ازپسش برتمیام وترس دارم.

زود عصبی میشم ونمیدونم استرس دارم یا اضطراب باوجود گذشتم ناامیدم میگم هرچی باشه این همه گناه کردم.
دوست دارم ازاین زندگی یکنواخت بیام بیرون و یه زندگی پرازمعنویت وشادی رواآغازکنم ولذت ببرم ازهمه چی.میترسم که بارفتارام و.....دیگه ابروی خانوادم بره واونا سرافکنده شن.
لطف کنید سریعا راهنمای بفرمایین.
یاعلی.


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

اعتماد به نفس یا اعتماد به خدا؟

انجمن: 

علامه طهرانی : من نمی‌دانم این لفظ اعتماد به نفس از کجا آمده؟!

چرا اعتماد انسان به نفس باشد؟



قرآن می‌گوید :اعتماد به خدا کن! نفس را زیر پا بگذار! این نفس را فدای پروردگار کن!


آن نفسی که نورانی و آیت خدا باشد اگر به او اعتماد کنید اعتماد به خداست...


آیا امکان بازیابی روحی و اعتماد بنفس در فردی با شرایط اسفبار من وجود داره؟

سلام دوستان
مشکلی که من میخوام در موردش با شما و کارشناس محترم صحبت کنم دوسالی هست که گریبانگیر من شده و من رو از کار و زندگی انداخته. خواستم نظرات سازنده شما رو برای بهبود شرایطم جویا بشم:
و اما مشکل من: حدود دوسال پیش در فروردین ماه سال 92 من بطور ناگهانی مادرم رو ازدست دادم و تقریبا میتونم بگم همه چیز از اونجا شروع شد که با اعتماد و اعتقاد شدیدی که به خدا داشتم و اونو دوست و نزدیکتر از هر کس دیگه ای به خودم میدونستم، تو مدتی که مادرم تو بیمارستان بود، من به هر چیزی که میدونستم و اعتقاد داشتم نزد خدا برای بهبودی مادرم متوسل شدم و تنها میتونم بگم صدای گریه ها و التماس های من تو اون چند روز تو بیمارستان بلند بود. وقتی که دیدم کسی که سالها ازش به عنوان نزدیکترین دوستم یاد میکردم با بی تفاوتی خواسته ی من رو نادیده گرفت و دعای من استجابت نشد، واقعا از خدا ناامید شدم. آخه شرایط من برای از دست دادن مادرم اصلا مناسب نبود و نیست. من تک فرزند هستم و الان بعد از فوت مادرم کاملا تنها و منزوی شدم. افسرده و غمگین. کم کم سیر نزولی در درس و دانشگاه آغاز شد و دامنه ی اون افسردگی تا الان هم بیخیال من نشده. میدونم الان شاید بگید امیدت به خدا باشه و بخدا توکل کن و از این حرفا. ولی دوستان من گوشم کاملا از این حرفا پره و اصلا تمایلی به شنیدن این حرفا ندارم چونکه من در ذهنم کاملا موضوعات زندگی اجتماعی و علمی رو از دین تفکیک کردم و اینقدر از این حرفا شنیدم که برو قرآن بخون آروم میشی و ...... که دیگه حالم بهم میخوره از این حرفا. الان دیدگاه من نسبت به مذهب یک چیز کاملا معنویه. یعنی چیزی که اصلا انسانها نباید به داخل زندگی اجتماعیشون وارد کنن چون کاملا برنامشون افتضاح میشه! همونطور که من 18 سال این کاررو کردم ولی بعد دیدم خودم رو از خیلی چیزها محروم کردم و آخرشم اون اعتقادی که یه زمانی تا پای جون پاش وای می ایستادم پشیزی به دردم نخورد!!! دیگه هم خوشبختانه این اشتباهو تکرار نخواهم کرد. حالا هم نظرم بر پایه ی جدایی دین از جریان زندگیه! البته کاملا مشتاق دریافت نظرات شما دوستان در مورد این عقیده ام هستم که اگر نظری بر نفی یا تاییدش دارید بگید که منم بدونم.
دیگه چند وقتیه نماز نمیخونم.... اسک دین هم کمتر میومدم و کلا از دین فاصله گرفتم. اما آخه بحث اینجاست که کار با حرف درست نمیشه و من منتظر راهنمایی های کاربردی و عملی شما دوستان و کارشناس محترم در مورد مشکلم هستم. امید اینکه شما دوستان و کارشناس عزیز منو کاملا علمی و کاربردی راهنمایی کنید و خواهشا از بیان نظرات احساسی و غیر منطقی خودداری کنید چون واقعا زندگی من داره از حالت عادیش خارج میشه و به نابودی کشیده میشه
بازم از حسن توجه شما عزیزان ممنونم:Gol:

پشیمانی سریع از کار هام

انجمن: 

سلام

من دانش آموزم و علاقه ی زیادی به اینترنت دارم به طوری که توی سایت های بزرگ ار کردم و خودمم چند تا سایت ساختم

اما مشکل اینجاست که چند وقتی هست که من خیلی سریع از کاری که میکنم پشیمون میشه کمتر از یک هفته (رکوردش یه روز بوده)

اون یه روزه رو میخوام تعریف کنم

دوست من هم سن خودمه و تو مدرسه مون هست (اینم بگم مدرسه ام یکی از شاخ ترین مدرسه های تهران هست) و این بابا یه آهنگی هم میخونه چند وقت پیش رفته بود پیش یکی از خواننده های خوب کشور پیرامون مسائل موسیقی و هماهنگی کار هاش برای ارائه آلبوم (مجوز گرفته) دیروز که من ف ی س ب و ک بودم (تمام بچه های مدرسه و دوستای راهنماییم اونجا هستن کسه دیگه ای نست :khandeh!:) این خواننده تو پیج خودش یه پرسش و پاسخ گذاشته بودم منم یه ابراز ارادت کردم و اسم این دوستمون هم گفتم
این دوست ما هم دیده این رو و همین الان زنگ زد کلی جر و بحث که چرا اینکارو کردی (خوب اینم یه پشیمونی که اونموقع که اینکارو کردم به اینجاش فکر نکردم فردا هم میخوام تو مدرسه جلو چشمش نباشم و خودمو قایم کنم)

الان سوالم اینه که چرا این مشکل و نظیر این ها مدام برای من پیش میاد؟؟

نمونه های دیگه ای هم هست (مانند موارد درسیش و .... ) که همین یه مثال کافی بود به نظرم

با تشکر از مشاوره ی شما

عزت نفس

انجمن: 

باسمه تعالی
یاسلام:
ندارد چشم احسان از خسیسان،همت قانع
محال است استخوان از دهان سگ هما گیرد
مکتب اسلام خواهان عزت نفس برای پیروان خود است ولذا در قران کریم آمده است( ولله العزه ولرسوله وللمومنین)
وهمین نظام ارزشی بود که مسلمانان را در عصر پیامبر (ص) وحتی بعد از آن در پیکارهای نابرابر پیروز کرد وهمین معنا در سخنان فرزندش امام حسین (ع)در حادثه خونین کربلا تجلی کرد ،آن زمان که فرمود:
(لا والله لا اعطیکم بیدی اعطاء الذلیل و لا اقر لکم اقرار العبید)
مرا عار آید از این زندگی/که سالار باشم کنم بندگی
تن مرده و گریه دوستان/به از زنده و خنده دشمنان

رعایت حجاب و احساس کمبود اعتماد به نفس؟؟؟

با نام و یاد دوست

سلام و عرض ادب و احترام

سوال یکی از کاربران محترم رو که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح بشه در این تاپیک مطرح می کنم.

با توجه به اینکه کارشناس محترم ، جناب حامی در نظر دارند که به جهت استفاده از نظرات دوستان و کاربران تاپیک باز باشه ،

من هم تاپیک رو باز میذارم تا کاربران در مورد سوال اظهار نظر نمایند.

فقط خواهش میکنم که در مورد موضوع مورد سوال ، بحث و گفتگو و تبادل نظر داشته باشند

و از بحثهای حاشیه ای و گفتگوهای دو نفره و جدالهای بی فائده خودداری نمایید

تا همکاران اجرائی انجمن مجبور به حذف پستها نشوند.

با تشکر از کاربران محترم

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

نقل قول:

با سلام و عرض ادب و احترام

معذرت میخوام من یه چند وقتیه خود درگیری شدید پیدا کردم در مورد حجاب

من قبلا موهامو کامل میذاشتم تو و احساس حقارت میکردم و اعتماد به نفسم از بین رفته بود

این که من موهام یکم بیرون باشه نه زیادا!! در حد معمولی نه اینکه بریزم رو صورتم . این اشکال داره ؟

بلاخره منم جوونم و هزارتا ارزو و دوست دارم خوب دیده بشم این طوری که کامل میذارم تو خودم بدم میاد از خودم چه برسه به افراد جامعه

به مامانم میگم با این مدل که من دارم تو اگه پسر باشی میای خواستگاری من میگه نه با اینکه مامانم خودش محجبه هستاا !:geryeh:

همانند این مادر داغ دیده حتی در سخت ترین شرایط زندگی نیز می توان شاد بود

[="tahoma"]سیناتهرانی مشاور خانواده در گفتگوی اختصاصی با همشهری محله به خاطره دردناک اما آموزنده ای از مشاوره های خود اشاره می کند که می تواند سرمشق بسیاری از انسانهایی باشد که در هنگام وقوع اتفاقات ناگوار خود را می بازند. این متخصص جوان می گوید:
چهارسال پیش ، فرزند پسر 14 ساله یکی از مراجعینم که از اقلیت های مسیحی است و سالهاست مشاوره خصوصی خانواده شان هستم، در اثر ضربه مغزی ناشی از تصادف با یک اتومبیل؛ به حالت کما فرو رفته بود. من از زمانی که از دانشگاه فارغ التحصیل شده و به کار مشاوره مشغول شده ام برای خودم یک قاعده گذاشته ام و آن اینکه هرگاه برای یکی از اعضای خانواده مراجعینم اتفاقی افتاد، بلافاصله خودم را به کنارشان برسانم. این کمترین کاری است که می توانم برای تسکین درد ناشی از صدمات روحی آنها انجام دهم.

مادر این پسر نوجوان در طی چند ماه گذشته شاهد مرگ عزیزان خود بود. او با فاصله شش ماه؛ همسر و پدر خود را از دست داده بود و اکنون نیز پسر نوجوانش را در حال از دست رفتن می دید. از طرفی یک ماه دیگر مراسم ازدواج یکی از دخترانش بود و قاعدتاً با این اتفاق آن مراسم نیز به تأخیر می افتاد.

حقیقتاً کنار آمدن با مرگ فرزند همیشه فاجعه است. من آن شب خطاب به مادر آن نوجوان که به شدت می گریست، عرض کردم: " همه ما در کره زمین حضور می یابیم تا وظیفه ای را انجام دهیم، و زمانی که وظیفه مان را انجام دادیم ، دوباره نزد خداوند متعال برمی گردیم. قطعاً فرزند شما نیز در طی زندگی کوتاه 14 ساله خود؛ وظیفه اش را به انجام رسانده است. شما می توانید هرچقدر که بخواهید گریه کنید اما در عین حال ببینید وظیفه فرزندتان در این دنیا چه بوده است زیرا پی بردن به آن می تواند، شما را تسکین دهد."

آن خانم محترم گفت: " آقای سیناتهرانی پزشکان می گویند فرزندم مرگ مغزی شده و دیگر امیدی به بازگشت او نیست. تصور می کنم، حق با شما است، او وظیفه ای داشته که اکنون نیمه تمام مانده است و من باید آنرا به اتمام برسانم. "

فردای آنروز آن خانم ،قلب، کلیه ها و کبد فرزندش را به چند بیمار منتظر پیوند عضو اهداء کرد و با اینکارش امید به زندگی مجدد را به آنها هدیه نمود. او معتقد بود با اینکار؛ وظیفه فرزندش را بخوبی به پایان رسانده است.

در روز سوم مراسم درگذشت آن نوجوان، مادر او به شدت گریه می کرد. به ایشان عرض کردم: " در هر روز خدا، ممکن است ما بهترین و بدترین لحظات زندگی خود را تجربه کنیم. اما مهم این است که تجربیات زیبا را در آغوش بکشیم و تجارب تلخ را دور برانیم. وقتی حوادث وحشتناک رخ می دهد، من سعی می کنم به چیزهای خوب زندگی فکر کنم و حتی آنها را بیش از گذشته جشن بگیرم. فکرش را بکنید شما زندگی چهارنفر را با اعطای اعضای بدن فرزندتان نجات داده اید، اکنون نیز و در این لحظه با دو حادثه روبرو هستید، یکی کنار آمدن با مرگ فرزند عزیزتان که امری ضروری است و دیگری برگزاری مراسم ازدواج دختر محترمتان. شما می توانید تمرکزتان را بر روی رویداد دوم یعنی عروسی دخترتان قرار دهید، زیرا زندگی ترکیبی است از فجایع بزرگ و زیبایی های بزرگ. قطعاً شما با فاجعه از دست دادن فرزندتان کنار خواهید آمد، اما در عین حال زیبایی مراسم ازدواج دخترتان را نیز هرچه با شکوه تر می توانید جشن بگیرید، چون هم روح همسر و پسرتان این را می خواهد و هم دختر محترم تان به آن نیاز دارد."

سپس با ایشان خداحافظی کرده و آنجا را ترک کردم. روز بعد که به منزلشان رفته بودم. آن خانم با یکی از دخترانش به سمت من آمد و گفت: " آقای سیناتهرانی! من می خواهم مراسم ازدواج دخترم را بدون تأخیر و در موعد مقرر برگزار کنم. این دختر همه مردان خانواده اش را از دست داده است، پس کسی نیست که در مراسم ازدواجش دست او را به دست داماد بدهد. خانواده ام همیشه شما را تحسین می کردند. حال می خواهم از شما تقاضایی بکنم . آیا حاضرید در کلیسا بجای پدر دخترم حاضر شده و او را به دست همسرش بسپارید؟ "

به آن خانم عرض کردم: "حتماً ؛ و با کمال افتخار اینکار را خواهم کرد. زیرا این یکی از زیباترین خواسته هایی است که کسی از من داشته است."

ایشان گفتند: " مراسم در تاریخ مقرر خود در کلیسا برگزار خواهد شد و من چند روز قبل از آن با شما هماهنگی های لازم را انجام خواهم داد.

عرض کردم: " بی صبرانه منتظرم ".

در روز مراسم وقتی دست دختر محترم آن خانم را گرفته و او را در راهروی کلیسا هدایت می کردم، احساس کردم که این مراسم نه تنها برای عروس و خانواده اش ، بلکه برای زندگی من نیز خیلی اهمیت دارد. زیرا اکنون شاهد زیباترین لحظات زندگی زوج جوانی هستم که عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند و چشم به راه آینده زیبای خود بودند. من خداوند را از اینکه توانستم نقشی هرچند کوچک در شادی آنها داشته باشم، سپاسگزارم.

در آن مراسم مادر عروس خطاب به من گفت: " آقای سیناتهرانی شما حق داشتید! همیشه، چیزی برای شادبودن و جشن گرفتن وجود دارد."

فرآوری : بخش اجتماعی تبیان
[/]

راه بالا بردن اعتماد به نفس یک فرد لکنتی چیست؟

انجمن: 

به نام خدا

سلام
-راه بالا بردن اعتماد به نفس یک فرد لکنتی چیه؟
چجوری اعتماد به نفسم رو بالا ببرم وقتی میبینم که اصلا نمیتونم چیزی رو درست بیان کنم...:crying:در حسرت اینم که یک مرتبه تو جمع درست صحبت کنم:geristan:
دوستان قدر سلامتیتون رو بدونین و شاکر خدا باشین....:crying:خدا هم به ما توفیق شکرگزاریش رو عنایت بفرماید:crying:

:Gol:

اعتماد به نفس در 10 روز! ♪♪ دانلود سخنراني استاد سيد مجتبي حورايي ♪♪




اعتماد به نفس = باور استعدادها




head
|:ok: من می تـوانم :ok: |
| :ok: تومـی تــوانی :ok: |
| :ok: ما می تـوانیـم :ok: |


اعتماد به نفس، يکي از ويژگي هاي بسيار مهم و اساسی يک شخصيت سالم هست

که فقدان اون يک ضعف جدی شخصيتي تلقي ميشه، که براي بهبود و پرورش اون بايد مصمم شد و از همین الان اقدام کرد. :ok:

يادتون باشه که اعتماد به نفس جزء صفات اکتسابي و قابل تحصيل هست.

اولين قدم براي ايجاد و پرورش اعتماد به نفس اين هست که باور کنيد مي تونین

با همه شرايط ناگواري که داشتین و دارین، اعتماد به نفس رو در خودتون به اوج برسونيد. :Kaf:



امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند:

ارزش و بهای هر انسانی به اندازه‌ی همٌت اوست.

*******

هـمت بلند دار، که مردان روزگار

از همت بلند به جایی رسیده‌اند