ادعا

ادعای پیامبری برای کسب شهرت

انجمن: 

سلام
چرا نمی توانیم بگوییم حضرت محمد به دلیل دستیابی به شهرت ادعای پیامبری کرده اند؟ چون در تاریخ به عنوان یک انسان خوب جاودانه شود؟
بدون اینکه بگوییم خب پیامبر معجزه داشت وپیامبری خود را اثبات کرده. می خواهم صرفا این انگیزه را بررسی کنم.

آیا اعتقاد یا عمل به معنای ظاهری احادیث واجب است؟

[="Times New Roman"][=&quot] سلام[/]

[=&quot]اگر کسی حدیثی بیاورد و ادعا کند سندی متقن دارد، آیا اعتقاد یا عمل به محتوای آن (یا محتوایی که شنونده از آن می‌فهمد) لازم است و اگر کسی نپذیرد کافر می‌شود؟[/]

[=&quot]عالم یا عامی بودن این فرد تفاوتی می‌کند؟

[/]

[=&quot]ممنون می‌شوم سؤال را به یکی از کارشناسانی که سعهٔ صدر زیاد دارند ارجاع کنید. سپاس [/][/]

چرا عوض شد؟ یعنی همش ادعا بود ؟

انجمن: 


با سلام و احترام

یکی از دوستان از بنده خواستند این تاپیک رو ایجاد کنم و مشکل ایشون رو مطرح کنم .


« از طریق مهمونی یکی از اشنایان ،اولین بار بود که همدیگرو میدیدیم و خانوادها یه اشنایی مختصری از هم پیدا کردن پسره ،پسر بدی نبود اما نسبت به خانواده من که تقریبا مقید هستن،ازادتر محسوب میشد

بعد اون اشنایی "از طریق یه واسطه شنیدم" پسره چون میدونسته تیپش به خوانوادم و خودم نمیخوره تغییر کرد شروع کرد نماز خوندن و روزه گرفتن دوستاش میگفتن که دیگه مثل قبل همش با رفیقا نمیپره شروع کرده درس خوندن و به فکر کار افتاده حتی بعدها که از طریق اون واسطه فهمید من قلیون دوس ندارم کنار گذاشت و این رفتارها ادامه پیدا کرد تقریبا همه خونواده پسره میدونستن که منو میخواست (من 22 سالم هست و پسره 5 سال از من بزرگتره ولی چون دیرتر درس خوندنو شرو کرد هنوز یکسال مونده تا درسش تموم شه)

بعد رفتاراش تو جمع نمود پیدا کرده بود ک تمام توجهش سمت منه و حتی اشنایان دورترشون متوجه این مساله شدند تا اینکه اومد و به خودم گفت که من برای رسیدن به تو ختم قران نذر کردم میخوام نصفشو تو بخونی و نصفشو من!و بعد اینکه خدا حاجتم رو داد برای اولین بار میخوام با تو برم مشهد و اونجا چیزی قربونی کنیم(این رفتارا اولین بار ازش دیده میشد حتی منم تا این حد مذهبی نیستم)

بود که مادر پسره بهش پیشنهاد کرد که بریم با خانواده دختر صحبت کنیم حالا بعد از اینکه درسِت تموم شد مقدمات اشنایی بیشتر و عقد رو اماده میکنیم ولی خودش قبول نکرد و گفت نمیخوام نه بشنوم اجازه بده درس و کارم جور شه بعد بریم صحبتشو بندازیم

تو این مدت بود که پسره شنید من درسم تموم شده و برام خواستگار میاد که یکیشون پسر عموم بود که رفت پیش مادرش و ازش خواست که بیان صحبت کنن ولی با یک دانشجویی که کار نمیکرد و مشکلات زیادی برای خواهره بوجود اومده بود،دقیقا بر عکس شد!!و حالا مادره که دخترشو دیده بود چشش ترسید و قبول نکرد تا قبل این یکسالی که درس پسره تموم میشه و باید بره دنبال کار و سربازی،بیاد جلو!
4 ماه پسره با مادرش صحبت میکرد و تلاش میکرد که قانعش کنه ولی نشد

اومد و در کمال ناباوری بهم گفت مادرم راست میگه ! اما من بهش گفتم اگر همدیگرو دوس داریم همیچ کدوم از اینا مانع نمیشن ولی اون گفت :ن! مشکل منم!تو مثل میوه رسیده هستی ولی من هنوز کالم
بعد من از ناارحتیم خوردش کردم گفتم پس همه کارات دروغه !تو میتونستی مادرت راضی کنی ولی خیلی سست و بچه ای !اون همش ساکت بود فقط گفتش واقعا متاسفم که فکر میکنی دروغ بود
بعد به واسطهه گفته بود که من رفتار اشتباه زیاد کردم به همین خاطر دیگه دوسم نداره

بعد از اون من تا یه مدتی خیلی حالم بد بود مادرم که دید این طور شده زنگ زد به مادر پسره گفت که شما چرا به پسرت اجازه دادی ببره و بدوزه و حالا این طور کنه من دخترمو نمیدم و شما بزرگترش بودی باید جلوشو میگرفتی و...مامانم از ناراحتی من با مادرش بد حرف زد و مادره پسره هم کم نزاشت و با پرویی تمام حرف زد پسره هم بدش اومده بود و به واسطه گفته بود که دیگه دوسش ندارم به خانوادم توهین کرد و بچه بازی کرده و این حرفا که واسطه بهم گفت اینا بهونشه

اونکه همه جا سبز میشد تا منو ببینه دیگه طوری شده بود که انگار منو نمیشناخت من که باورم نمیشد بتونه انقد عوض بشه ولی به همون واسطه گفته بود:: من اون دختره رو خیلی دوس داشتم ولی حالا دیگه اصلا!الان نه ولی بعدها ممکنه به دختره دیگه ای فکر کنم::
حالا من بدبین شدم واقعا موندم که چی شد؟!این چرا عوض شد؟دیگه باورم نمیشه کسی بیاد که اینقدر دوسم داشته باشه واسطه میگه من باهاش حرف زدم اون فراموشت کرده ولی من ته دلم میگه اینا همش حرفه مگه میشه؟!

==

من فکر میکنم ایشون راه حل دیگه ای نداشته
از یه طرف میبینه تا بخواد درسش تموم شه و بره سربازی و کار پیدا کنه در بهترین حالت 4 سال طول میکشه و بعد اون تازه باید بشینیم با هم صحبت کنیم ببینیم بدرد هم میخوریم یا نه!اصلا ازمایش خون اجازه ازدواجو به ما میده یا نه و...
حالا اگر به هر دلیل بعد 4 سال قسمت هم نبودیم،ممکنه فرصتهای خوبی مثل الان سراغم نیان و این شد که ایشون تسلیم شدند
چون نه میتوند خانواده را راضی کنن تا بیان جلو و نه میتونن منو به خاطرشون 4 سال نگه دارن

و این بود که من تصمیم گرفتم بهشون بگم :هیچ کدوم از اینا مانع ما نمیشن چون ما همدیگرو دوس داریم

نمیدونم از شنیدن این جمله اون موقع خوشحال شد و یا ناراحت بابت اینکه نتونسته منظورشو برسونه و من امیدوارم هنوز! »