من اعتراف کردم , بیا دوباره ما بشیم

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
من اعتراف کردم , بیا دوباره ما بشیم


من و تو "ما" بودیم . آن روز که به خدایمان قول دادیم تنها " او " را رب بدانیم . در پیچ و خم حوادث من " من " شدم و تو " تو " شدی "او " نیز فراموش شد . من و تو آنقدر بزرگ شده ایم که بفهمیم " قالوا " فعل جمع است و زمانی همه ی ما گرد پروردگارمان وحدت داشته ایم وقتی پرسید : الست بربکم؟ و نه من ... نه تو ... همه ما با هم و یک صدا گفتیم " بلی " .

اما حالا من جدا شده ام از تو . این جدایی یعنی نگاه سرزنش آمیز من به حجاب تو و فریاد غم آلود تو بر سر دل نا پاک من . این جدایی یعنی همان وقتی که من دل پاک تو را نمی بینم و تو تاج بندگی مرا ! از هم جدا شدیم از همان روز که من شاید نه به رسم رفاقت که به خاطر منفعت , شاید به خاطر عقده گشایی ! گاهی به رسم فضل فروشی و هر روز به آزار تازه ای تو را به حجاب خواندم . تو نیز با تنفر از ریا و تظاهر ظاهر حجاب را کنار گذاشتی . این گونه ما مدت هاست که حیران و سرگردان گرد خودمان میچرخیم و دست اتهام به سوی هم دراز می کنیم .

من شرمنده ام ... بابت همه چیز . تو چه طور؟... وقتی داشتی برایم از دل پاک میگفتی , وقتی سرود قلب پاکت به آهنگی دلنشین , هر جان خسته و شکسته ای را نوازش میداد , من تنها فکر این بودم که برتری حجابم را بر تو ثابت کنم. " تو " را ندیدم . حجابت را دیدم . اجازه ندادم ندای قلبت به قلبم برسد . انگشت اتهامم را به سمت حجابت گرفتم و نگذاشتم حرفت را بزنی . این گونه شد که تو نیز ... حرف مرا گوش ندادی . شاید نشنیدی , حق داشتی .

این بار اما قصد دارم یک بار هم که شده انگشت اتهام را به سمت خودم بگیرم ؛ وقتی انواع و اقسام بر چسب ها رو به " تو " زدم . به بهانه حجابت هر چه خواستم گفتم و تو در سکوت و شاید گاهکی فریادی بی صدا فقط نگاهم کردی . " تو " یعنی همان کسی که نمی خواست خودنمایی کند ؛ دوست نداشت دیگری را به گناه بیندازد؛ هیچ وقت نخواسته بود با حجابش مقابل خدا سرکشی کند . خدا را شاید بیشتر از من دوست دارد . با تمام وجودش به دینش عشق می ورزد . " تو " یعنی تمام اینها ! و من تمتم این ها را ندیدم و فقط چشم دوختم به روسری و مقنعه ات تا موهایت را سانت کنم ! یا خط کش گذاشتم روی آستین مانتویت و ... من هر بار یکی از این ها را اندازه گرفتم و اسمش را گذاشتم اندازه ایمان تو ! و این همان وقتی بود که دلم هوای سنگ شدن داشت و نمیفهمیدم . این همان وقتی بود که تو آهسته در گوشم سنگ شدن دلم را و بد اخلاقی ام را و تقلیل ایمانم را میگفتی . گوش من اما پر بود از فریاد خودم ! مرا ببخش ..........

حالا اما میخواهم دست هایم را جلو بیاورم و با تمام وجودم دست های گرم و صمیمی ات را بفشارم . این بار تصمیم گرفته ام ؛ نگاهم را از سرزنش ها پاک کنم . یخ بر خورد هایم را بشکنم . این بار تو را به کمک می طلبم . من و تو یک بار دیگر باید با هم , یک دل و یک صدا دعوت پروردگارمان را لبیک گوییم . این بار به جای سرزنش و تحقیر و توهین به هم , چشم هایمان را به بی کران پروردگار می دوزیم و هر چه گفت بی وقفه می گوییم : لبیک ... اللهم لبیک ... لبیک لا شریک لک لبیک ... و در این راه من باید دلم را پاک کنم و تو " تاج بندگی " بر سر گذاری ... این بار بیا یکدیگر را در نقص هایمان یاری دهیم . مرا کمک کن در پاکی دلم تا خدا نیز تاج بندگی اش را به تو هدیه دهد .

ماییم و نوای بی نوایی * بسم الله اگر حریف مایی ....

:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol: