سرّ دلبران در حدیث دیگران

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سرّ دلبران در حدیث دیگران

بسم الله الرحمن الرحیم

نیستی عاشق



آن یکی عاشق به پیش یار خود***************می‌شمرد از خدمت و از کار خود

کز برای تو چنین کردم چنان****************** تیرها خوردم درین رزم و سنان

مال رفت و زور رفت و نام رفت***************بر من از عشقت بسی ناکام رفت

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت*************هیچ شامم با سر و سامان نیافت

آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد***************او به تفصیلش یکایک می‌شمرد

نه از برای منتی بل می‌نمود*******************بر درستی محبت صد شهود

عاقلان را یک اشارت بس بود*****************عاشقان را تشنگی زان کی رود

می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال****************کی ز اشارت بس کند حوت از زلال

صد سخن می‌گفت زان درد کهن***************در شکایت که نگفتم یک سخن

آتشی بودش نمی‌دانست چیست*********لیک چون شمع از تف آن می‌گریست

گفت معشوق این همه کردی ولیک*************گوش بگشا پهن و دریاب نیک

کانچه اصل اصل عشقست و ولاست***********آن نکردی آنچه کردی فرعهاست

گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست****گفت اصلش مردنست ونیستی ست

تو همه کردی نمردی زنده‌ای*****************هین بمیر ار یار جان بازنده ای

هم در آن دم شد دراز و جان بداد********** همچو گل درباخت سر خندان و شاد

ماند آن خنده برو وقف ابد ******************همچو جان و عقل عارف بی‌کبد

نور مه‌ آلوده کی گردد ابد********************گر زند آن نور بر هر نیک و بد

او ز جمله پاک وا گردد به ماه***************همچو نور عقل و جان سوی اله

وصف پاکی وقف بر نور مه ‌است ************تابشش گر بر نجاسات ره ‌است

زان نجاسات ره و آلودگی********************نور را حاصل نگردد بدرگی

مولانا

ملامت عاشق


آن یکی گفتا که: ای شیخ کبار**********خیز و این وسواس را غسلی برآر!

گفت با او : هر شب از خون جگر********** کرده ام صد بار غسل، ای بیخبر

آن دگر گفتا: پشیمانیت نیست؟********یک نفس درد مسلمانیت نیست؟

گفت : کس نبود پشیمان بیش از این****که چرا عاشق نگشتم پیش از این

آن دگر گفتش که : ای دانای راز**********خیز و خود را جمع گردان در نماز

گفت: کو محراب روی آن نگار؟**************تا نباشد جز نمازم هیچ کار

داستان شیخ صنعان ـ عطار


سلام بزرگوار.با تشكر از مطلب شما.


اي كاش تفسير اشعار را به زبان ساده براي دوستان بگذاريد تا ارتباط اين مطلاب با عرفان نظري بيشتر روشن شود.


نام معشوق



آن زليخا از سپندان تا به عود****** نام جمله چيز يوسف كرده بود

نام او در نامها مكتوم كرد
********** محرمان را سرّ آن معلوم كرد

چون بگفتي موم ز آتش نرم شد
**** اين بدي كان يار با ما گرم شد

ور بگفتي مه برآمد بنگريد
********ور بگفتي سبز شد آن شاخ بيد

ور بگفتي گل به بلبل راز گفت
****** ور بگفتي شه سر شهناز گفت

ور بگفتي چه همايونست بخت

****** ور بگفتي كه بر افشانيد رخت

ور بگفتي كه سقا آورد آب

************ ور بگفتي كه بر آمد آفتاب

ور بگفتي هست نانها بي نمك

****** ور بگفتي عكس ميگردد فلك

ور بگفتي كه به درد آمد سرم

**** ور بگفتي درد سر شد خوشترم

گر ستودي اعتناق او بدي

************ ور نكوهيدي فراق او بدي

صد هزاران نام گر بر هم زدي

******** قصد او و خواه او يوسف بدي

گرسنه بودي چو گفتي نام او

****** ميشدي او سير و مست جام او

تشنگيش از نام او ساكن شدي

****** نام يوسف شربت باطن شدي

ور بدي درديش زان نام بلند

******** درد او در حال گشتي سودمند

وقت سرما بودي او را پوستين

**** اين كند در عشق نام دوست اين

عام ميخوانند هر دم نام پاك

****** اين عمل نكند چو نبود عشقناك

مولانا

سادات;249412 نوشت:
سلام بزرگوار.با تشكر از مطلب شما.
اي كاش تفسير اشعار را به زبان ساده براي دوستان بگذاريد تا ارتباط اين مطلاب با عرفان نظري بيشتر روشن شود.

باسلام
عرفان نظری مساوی است با خدا و تمام عرفان نظری ذکر معشوق است!

دوست عزیز این اشعار بسیار ساده است و تفسیر خاصی ندارد.

در این تاپیک اشعاری ذکر میشود که در آن عارف به زبان عام و ظاهری و در قالب داستانهای عشق زمینی، داستان عشق بین خود و معشوقش را بیان میکند! مثل همین داستان یوسف(معشوق) و زلیخا(عاشق) که حال زلیخا مانند عارف غرق معشوق است!

توصیه بنده اینکه همیشه بدون تفسیر بخوانید تا خودتون در ابیات تعمق و تفکر کنید و به مولانا نزدیکتر شوید!!!!!!!

برخی اساتید علم و ادب تفاسیر نوشتند ولی در واقع چیزی نفهمیدند و از راز مولانا بویی نبردند چون

هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سرّ من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

کسی از خواندن ابیات مولانا درد عشق درش ایجاد شد، وی راز را دانسته!


دلربایی حق


يكي صورتي ديد صاحب جمال************بگرديدش از شورش عشق حال

برانداخت بيچاره چندان عرق***************كه شبنم بر ارديبهشتي ورق

گذر كرد بقراط بر وي سوار*****************بپرسيد كاين را چه افتاد كار؟

كسي گفتش اين عابدي پارساست*****كه هرگز خطائي ز دستش نخاست

رود روز و شب در بيابان و كوه************ز صحبت گريزان، ز مردم ستوه

ربوده ست خاطر فريبي دلش****************فرو رفته پاي نظر در گلش

چو آيد ز خلقش ملامت به گوش**********بگريد كه چند از ملامت؟ خموش

مگوي اربنالم كه معذور نيست************كه فريادم از علتي دور نيست

نه اين نقش دل مي ربايد ز دست******دل آن مي ربايد كه اين نقش بست

شنيد اين سخن مرد كار آزماي**************كهنسال پرورده پخته راي

بگفت ار چه صيت نكويي رود***********نه با هر كسي هرچه گويي رود

نگارنده را خود همين نقش بود***********كه شوريده را دل به يغما ربود

چرا طفل يك روزه هوشش نبرد؟********كه در صنع ديدن چه بالغ چه خرد

محقق همان بيند اندر ابل***************كه در خوبرويان چين و چگل

سعدی


داستانی که خود مولانا را سر مست کرد

قصهٔ محمود و اوصاف ایاز ********چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز



اياز (عاشق خدا) غلامِ سلطان محمود (خدا)، در آغاز چوپان بود. وقتي در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتي رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامي خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق مي‌رفت و به آنها نگاه مي‌كرد و از بدبختي و فقر خود ياد مي‌‌آورد و سپس به دربار مي‌رفت.

آن ایاز از زیرکی انگیخته****** پوستین و چارقش آویخته

می‌رود هر روز در حجرهٔ خلا
*** چارقت اینست منگر درعلا

او قفل سنگيني بر در اتاق مي‌بست. درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نمي‌دهد. به شاه خبر دادند كه اياز طلاهاي دربار را در اتاقي براي خودش جمع و پنهان مي‌كند. سلطان مي‌دانست كه اياز مرد وفادار و درستكاري است. اما گفت: وقتي اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را براي خود برداريد.

شاه را گفتند او را حجره‌ای ست****** اندر آنجا زر و سیم و خمره‌ای ست

راه می‌ندهد کسی را اندرو
************بسته می‌دارد همیشه آن در او

شاه فرمود ای عجب آن بنده را
******** چیست خود پنهان و پوشیده ز ما

پس اشارت کرد میری را که رو
******** نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو

هر چه یابی مر ترا یغماش کن
************* سر او را بر ندیمان فاش کن

با چنین اکرام و لطف بی‌عدد
************ از لئیمی سیم و زر پنهان کند

می‌نماید او وفا و عشق و جوش
************ وانگه او گندم‌نمای جوفروش

هر که اندر عشق یابد زندگی
************** کفر باشد پیش او جز بندگی

شاه را بر وی نبودی بد گمان
************** تسخری می‌کرد بهر امتحان

پاک می‌دانستش از هر غش و غل
********** باز از وهمش همی‌لرزید دل

که مبادا کاین بود خسته شود
************ من نخواهم که برو خجلت رود

این نکرده ست او و گر کرد او رواست
***** هر چه محبوبم کند محبوب ماست

هر چه محبوبم کند من کرده‌ام
*********** او منم من او چه گر در پرده‌ام

باز گفتی دور از آن خو و خصال
********* این چنین تخلیط ژاژست و خیال

از ایاز این خود محالست و بعید
********** کو یکی دریاست قعرش ناپدید

هفت دریا اندرو یک قطره‌ای
********** جملهٔ هستی ز موجش چکره‌ای

جمله پاکیها از آن دریا برند
************ قطره‌هااش یک به یک میناگرند

شاه شاهانست و بلک شاه‌ساز
********** وز برای چشم بد نامش ایاز

چشمهای نیک هم بر وی به دست
*** از ره غیرت که حسنش بی‌حدست

یک دهان خواهم به پهنای فلک
********** تا بگویم وصف آن رشک ملک

قصهٔ محمود و اوصاف ایاز ***********چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز

نيمه شب، سي نفر با مشعل‌هاي روشن در دست به اتاق اياز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزي نيافتند. فقط يك جفت چارق كهنه و يك دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان بود. آنها خيلي ترسيدند، چون پيش سلطان دروغزده مي‌شدند.

آن امینان بر در حجره شدند************ طالب گنج و زر و خمره بدند

قفل را برمی‌گشادند از هوس
****** با دو صد فرهنگ و دانش چند کس

زانک قفل صعب و پر پیچیده بود
*********** از میان قفلها بگزیده بود

نه ز بخل سیم و مال و زر خام
********** از برای کتم آن سر از عوام

که گروهی بر خیال بد تنند
************ قوم دیگر نام سالوسم کنند

پیش با همت بود اسرار جان
********* از خسان محفوظ‌تر از لعل کان

زر به از جانست پیش ابلهان
************ زر نثار جان بود نزد شهان

حرص تازد بیهده سوی سراب
**** عقل گوید نیک بین که آن نیست آب

حرص غالب بود و زر چون جان شده
**** نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده

حجره را با حرص و صدگونه هوس
****** باز کردند آن زمان آن چند کس

اندر افتادند از در ز ازدحام
************هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام

بنگریدند از یسار(چپ) و از یمین(راست)
*** چارقی بدریده بود و پوستین

باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست
**چارق اینجا جز پی روپوش نیست

هین بیاور سیخهای تیز را
************ امتحان کن حفره و کاریز را

هر طرف کندند و جستند آن فریق
***** حفره‌ها کردند و گوهای عمیق

حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان
***** کنده‌های خالییم ای کندگان

باز می‌گشتند سوی شهریار
******** پر ز گرد و روی زرد و شرمسار

وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالي آمديد؟ گنجها كجاست؟ آنها سرهاي خود را پايين انداختند و معذرت خواهي كردند.سلطان گفت: من اياز را خوب مي‌شناسم او مرد راست و درستي است. آن چارق و پوستين كهنه را هر روز نگاه مي‌كند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را هميشه به ياد بياورد.

شاه قاصد گفت هین احوال چیست***** که بغلتان از زر و همیان تهی ست

ور نهان کردید دینار و تسو
*************** فر شادی در رخ و رخسار کو

گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست
********* برگ سیماهم وجوهم اخضرست

آن امینان جمله در عذر آمدند
********* هم‌چو سایه پیش مه ساجد شدند

عذر آن گرمی و لاف و ما و من
************* پیش شه رفتند با تیغ و کفن

از خجالت جمله انگشتان گزان
********* هر یکی می‌گفت کای شاه جهان

گر بریزی خون حلالستت حلال
*********** ور ببخشی هست انعام و نوال

کرده‌ایم آنها که از ما می‌سزید
*********** تا چه فرمایی تو ای شاه مجید

گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
********* ورنه صد چون ما فدای شاه باد

گفت شه نه این نواز و این گداز
********** من نخواهم کرد هست آن ایاز

این جنایت بر تن و عرض وی ست
******** زخم بر رگهای آن نیکوپی ست

پس از این گفتگو سلطان محمود می فرماید من حکم نخواهم کرد انکه باید حکم کند ایاز است بعد دستور سلطان ایاز می اید سلطان می گوید ایاز این ها در حق تو بی حرمتی کرده اند به این مجرمان حکم کن ایاز پاک و با صد احتراز اگر صد ها بار هم تورا امتحان کنم یک دغل هم از تو پیدا نمی کنم

کن میان مجرمان حکم ای ایاز
******** ای ایاز پاک با صد احتراز

گر دو صد بارت بجوشم در عمل
**** در کف جوشت نیابم یک دغل

ز امتحان، شرمنده خلقی بی‌شمار
** امتحانها از تو جمله شرمسار

ایاز گفت

:

گفت من دانم عطای تست این******** ورنه من ان چارقم و ان پوستین

بهر ان پیغمبر این را شرح ساخت
** هر که خود بشناخت یزدان را شناخت

چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین
**** باقی ای خواجه عطای اوست این

ای ایاز اکنون بیا و داده ده*************** داد نادر در جهان بنیاد نه

مجرمانت مستحق کشتن‌اند
******** وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند

تا که رحمت غالب آید یا غضب
************ آب کوثر غالب آید یا لهب

گفت ای شه جملگی فرمان تراست
****** با وجود آفتاب اختر فناست

اى اياز گشته فانى از اقتراب

********** همچو اختر در شعاع آفتاب

چيست معراج فلك اين نيستى
**** عاشقان را مذهب و دين نيستى

پوستين و چارق آمد از نياز
********** در طريق عشق محراب اياز

گشته بى‏ كبر و ريا و كينه‏ اى
***** حسن سلطان را رخش آيينه ‏اى

چون كه از هستى خود او دور شد
****** منتهاى كار او محمود شد


[="Tahoma"][="Navy"]

اهل خدا;249651 نوشت:
اساتید علم و ادب تفاسیر نوشتند ولی در واقع چیزی نفهمیدند و از راز مولانا بویی نبردند

دوست گرامی چنین درباره دیگران نوشتن رسم ادب و عاشقی نیست.
دیگر خود دانید.[/]

استاد;252972 نوشت:

دوست گرامی چنین درباره دیگران نوشتن رسم ادب و عاشقی نیست.
دیگر خود دانید.

باسلام

منظور بنده برخی افراد بود نه همه آنها! متاسفانه امکان ویرایش آن پست هم نیست. خودتان اگر میتوانید آنرا به "برخی اساتید" تغییر دهید!

همین الان برخی اساتید هستند شروع میکنند که بله حافظ زیباترین معانی عرفانی و فلسفی و.. در اشعارش آورده و.. ولی ناگهان در ادامه میگن نمیدونم چرا شاعری با این عظمت مدح شاه منصور و.. کرده یا در خلوت هزار جور ناباوری نسبت به مولانا و حافظ دارند!
یکی میگه چرا حافظ این بیت شعر رو گفته! باز یکی دیگه میگه این مولانا چرا مدح خلفا کرده و باز از حضرت علی تعریف و تمجید کرده و....

تا جایی که یه آدمی مثل عبدالکریم سروش هم درباره مولانا چند کتاب چاپ کرده!!!

فقط به تفسیر این کتب ختم نمیشه! شما کتاب المیزان علامه طباطبایی رو با بقیه تفاسیر معاصر مقایسه کنید!

کتاب مثنوی هم مثل قرآن هست فقط کسی به منبع و سرچشمه این کلام و آیات وصل شده میتونه تفسیر و نقدش کنه نه هر کسی که فقه و ادبیات و معارف اسلامی و... خونده!

در ضمن بنده گفتم کسی که درش درد عشق ایجاد شده بو برده و اشعار مولانا رو فهمیده حالا هر کس میخواد باشه اساتید علم و ادب یا روحانی یا .......

موضوع قفل شده است