داستان های کوچک ما

تب‌های اولیه

994 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[h=2]داستان رز
[/h] در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بیابیم كه تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی و لبخندی كه وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته كه می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج كرده یك جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یكی دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یك كافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كردیم، او در طول یكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پیدا می‌كرد، او عاشق این بود كه به این لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌كرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت كردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی میكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنها چیزی را كه می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنیم چون كه پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا كه از بازی دست می‌كشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید."
"ما عادت كردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و بدون هیچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."

"متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاً برای كارهایی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهایی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد « سرود شجاعان » پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی كه می‌توانید باشید، دیر نیست.

[h=2]صدف
[/h] مسافري در ساحلي دور افتاده قدم ميزد. مردي را ديد كه مدام دولا مي شد و چيزي را از روي زمين برمي داشت و توي اقيانوس مي انداخت. نزديكتر رفت و ديد كه او صدفهايي را كه به ساحل افتاده بودند به آب باز مي گرداند.
جلو رفت و از او پرسيد كه چه كار مي كند. مرد پاسخ داد كه الان موقع مد درياست و آب اين صدفها را به ساحل آورده و اگر آنها را به آب بر نگردانم از كمبود اكسيژن خواهند مرد. مسافر گفت مي فهمم اما در اين ساحل هزاران هزار صدف اين شكلي وجود دارد كه توكه نمي تواني به آنها كمك كني و همه ي آنها را به آب بر گرداني. تازه همين يك ساحل نيست كه. نمي بيني كار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي كند. مرد لبخندي زد ، دولا شد و دوباره صدفي را برداشت و آن را به آب انداخت و جواب داد: براي اين يكي اوضاع فرق كرد.

درست هست که در این دنیا انسانهایی که نیاز به کمک دارند خیلی زیاد هستند و ما نمیتونیم کاری برای همه اونها انجام بدیم. ولی آیا خدا از ما راضی میشه اگه بگیم من که خودم کلی مشکل دارم چطور به اونها کمک کنم و این همه آدم هستند که میتونن کمک کنن و اونها برن بهشون کمک کنن و یکی حالا باید بیاد به من کمک کنه و ..... . همون یک ذره کار کوچیکی که ما بتونیم بی توقع برای کسی انجام بدیم یک دنیا ارزش هم برای خودمون و هم برای اون شخص داره و خدا رو شاد کردیم. به امید روزی که همه بشر بی نیاز از دیگران باشند.

[h=2]تغییر رنگ
[/h] [h=2]ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.
[/h] [h=2] وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.[/h] [h=2]بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟[/h] [h=2]مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."[/h] [h=2]مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.[/h] [h=2]تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.[/h]

دو دانشمند

زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند . زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد و دیگری به آن ها اعتقاد داشت.
یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به جر و بحث پرداختند . و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند .آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.
در همان ساعت آن دانشمند دیگر ، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتاب های مقدسِ خود را سوزاند .
زیرا که اعتقادش را از دست داده بود. جبران خلیل جبران

[h=2]زندگی خروسی
[/h] کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

[h=2]درک متقابل
[/h] جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم. پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: چی شده؟ جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟ جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.

[h=2]علم بهتر است یا ثروت
[/h] سالها پیش علی (ع) دروازه شهر علم (یعنی پیامبر (ص)) به این سوال پاسخ مبسوطی داده اند از این قرار: جمعیت زیادی دور حضرت علی (ع)حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و درفرصتی مناسب پرسید: یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟ علی(ع) در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال وثروت میراث قارون و فرعون و هامان وشداد.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.
در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت:بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید:-علم بهتر است یا ثروت؟
علی(ع) فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.
در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است،ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
حضرت‌علی (ع)در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی برآن افزوده می‌شود.
نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت‌علی (ع)در پاسخ به او فرمودند : علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.
مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.
در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمود : علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آنگاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکه مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.

در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط تا هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که…
نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.
نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد.او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی(ع) مردم به خود آمدند: علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعند...
فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند.هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم...

تخته سنگ

در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم راببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم میزدندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

[h=2]معنای توکل
[/h] کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، اما زیاد جدی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: «کمربندها را ببندید!» همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زیاد موضوع را جدی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید،«از دادن نوشابه فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است»

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد». نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دل ها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟!
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.
گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.

هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کرده ی خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد…
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.
سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!

دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است.

جواب دخترک گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!!

‏توکلت علی الله – توکل بر خدا - یعنی همین! ؛ ایمان قلبی به خدا و این که هرگز جز لطف به بنده روا نمی دارد. هرچه او برای بنده اش بخواهد حتما همان بهترین است!!!!!!!!!!!

[h=2]ایمان واقعی
[/h] روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟"
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

[h=2]داستان صداقت
[/h] روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد . بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.

در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»

پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»

[h=2]آداب معاشرت
[/h] دکتر به پنجره خیره شده بود و با تلفن حرف می زد .
- بالا بردن فرهنگ مردم سخت است .
- سخت ، اما نشدنی .
دکتر به گل های بابونه که بر روی دامنه کوه سبز شده بودند ، نگاه می کرد و با دلخوری می گفت : نفست از جای گرم بیرون می آید .
دوستش ساکت شد . دکتر فقط خس خس نفسهایش را می شنید .
- نمونه اش همین پسری که از شهر نامه هایم را می آورد .
- نامه ات را باز می کند .
- غلط می کند !
- بچه کوه و دشت را چه به آداب معاشرت !
دکتر سیم تلفن را دور انگشتش پیچاند و باز به گلبرگ های سفید بابونه نگاه می کرد که دامنه کوه را با سفیدی خود رنگ کرده بودند .
- نامه را که می آورد مثل بز سرش را زیر می اندازد و می آید توی اتاق . اوایل بهتر بود ، اما حالا نامه را می گذارد روی میز و می گوید : برای تو است .
- شما هم نمی گوید ؟ !
دکتر در جواب دوستش خندید . مابین خنده اش پسر را دید ؛ از بین گل ها می دوید ؛ تند و سریع ؛ مثل بز کوهی . دکتر در خیالش همیشه او را بز کوهی می دید . دکتر با عجله گفت : دارد می آید . خوب به حرف هایش گوش کن .
گوشی تلفن را روی چند کتاب گذاشت و خودش پشت میز نشست . امروز ، زیاد مریض نداشت و بیشتر روز بیکار بود . روی برگه سفیدی بی هدف خط کشید . پسرک نفس نفس می زد . آمد توی اتاق . بسته ی نامه را نزدیک دکتر روی میز گذاشت . دکتر سرش روی کاغذی که پر از خط های درهم برهم بود ، خم مانده بود . پسر گفت : این نامه ها کاری نداری ؟

دکتر از پشت میز بلند شد . به چشم های سیاه و براق پسر نگاه کرد . بوی گوسفند ، خاک و دود از تن پسرک بلند بود . دکتر نامه را برداشت و گفت : طرز آوردن نامه این طور نیست ؛ من نشانت می دهم ؛ یاد بگیر .
یاد بگیر را بلند و محکم گفت تا صدایش به گوشی تلفن برسد . با دست به پسرک اشاره کرد و او پشت میز نشست . پسر روی صندلی جا به جا شد . دکتر از اتاق بیرون رفت . کنار چارچوب در ایستاد و در زد . صدای خفه ای بلند شد و بعد دکتر گفت : اجازه هست ؟
پسر خندید : بفرمائید !
دکتر تا وسط اتاق آمد . نامه را دو دستی به طرف پسر گرفت : معذرت می خواهم اگر دیر شد .
چشم های پسر برقی زد : ممنون ! این هم انعام شما که این همه راه را از شهر تا اینجا می دوید. دست های پسر رو به دکتر دراز شد . کف دستش گلهای بابونه بود . دکتر گیج و منگ به گل ها خیره شد . حرف پسر او را غافلگیر کرده بود . نفهمید چه وقت از رفتن پسر گذشته بود که گوشی تلفن را برداشت . دوستش پرسید : حالا چه انعامی گرفتی ؟ !

دکتر هنوز به گل ها نگاه می کرد .

[h=2]طلبه و دختر فراری
[/h] شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند. قران کریم می فرماید: نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند «سوره یوسف آیه 53» انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند .

سلام ....
منم یه داستان تعریف کنم ...

جمعه بود ... هوا بارانی بود ... خسته بودم و در درون رخت خواب دراز کشیدم که خوابم ببره ... آخه خیلی خسته شده بودم ....

1. از صبح کار کرده بودم
2. ظرفها رو شسته بودم
3. خونه تکونی کرده بودم

و فردا شنبه بود و قرار بود که برم سره کار ... خوابیدم ... و فردا صبح شد و خواستم برم سره کار ... رو کردم به برادرم و گفتم برای چی بیدار نمیشی .... برادرم بهم گفت ... امروز که جمعه هست ...
باور نشد ... رفتم پشت کامپیوتر و امروز رو چک کردم ... دیدم راست میگه ... امروز جمعه هست ...

دیدم خونه هم کثیف هستش و ظرفها هم کثیف هستن و ...
با خودم گفتم من که اینها رو تمییز کرده بودم ...

هیچی دوباره دست به کار شدم ...
ظرفها رو شستم ... خونه تکونی کردم ... رفتم بیرون خرید کردم ... از بستنی فروش بستنی خریدم ... نگاهی به مرغهایه درون مغازه انداختم و اومدم خونه ....

دیگه شب شده بود و با خودم گفتم بخوابم ...
خوابیدم به امید اینکه فردا شنبه هستش و میرم سره کار ....

فردا که شد از خواب بیدار شدم ... رو کردم به براردم و گفتم ظهر شده ... پاشو ... باید بری سره کار ....
داداشم بهم گفت ... بگیر بخواب امروز جمعه هست !!!

این دفعه سرم سوت کشید ...
یعنی چی ....
دو روز بود که من در درون روز جمعه گرفتار شدم ....
دوباره به آشپزخونه نگاه کردم ...

دیدم ظرفها کثیف هستن .... خونه کثیف هست ... هیچی در درون یخچال نداریم ... دوباره رفتم به خرید ...
از بستنی فروش بستنی خریدم ... نگاهی به مرغهایه درون مغازه انداختم و اومدم خونه ....

دهها روز به همین منوال گذشت ...
هر روز از خواب بیدار میشدم ... هر روز جمعه بود ... هر روز خونه تکونی میکردم ... هر روز خرید میرفتم ...
هر روز از بستنی فروش بستنی میخریدم ... نگاهی به مرغهایه درون مغازه انداختم و میامدم خونه
هر روز و هر روز ...

و هیچ وقت شنبه نمیومد ... زندگیم شده بود تکراریه تکراری ....

ادامه دارد ....

[h=2]بزرگترین افتخار
[/h] پسر کوچولو به مادر خود گفت : مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.

کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.

مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.
در حالی که به مسجد بزرگ شهر اشاره می کرد. مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا...

سلام

چقدر دنبال چنین تاپیکی بودم

که داستانی باشد

[h=2]نویسنده جوان
[/h] روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد: «برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که: «متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت: «عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم! »

[h=2]عابد و شیطان
[/h] مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم...
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد...

[h=2]تو برام شکلات بر دار
[/h] دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار" دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
نکته اخلاقی داستان:
حواسمان به‌ اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتراست !

[h=2]جهانگرد و زاهد
[/h] جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟!!!

زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم...

[h=2]داستان کشاورز و دخترش
[/h] روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت ! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دختر دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ روز های زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد .

[h=2]ماجرای اختراع نان سنگک توسط شیخ بهایی
[/h] در تاریخ آمده است که مخترع نان سنگک و شکل تنور آن شیخ بهایی از علما و دانشمندان قرن دهم هجری بوده است .
نان سنگک از نظر مزه، طعم، هضم و بهداشت و سلا‌مت یکی از بهترین نان های ایرانی است که مورد توجه خانواده مخصوصا در ماه مبارک رمضان قرار دارد. ویژگی این نان پخت آن روی سنگ ریزه های داغ است که به کیفیت آن می افزاید.

در تقویم سالنمای کمیته ‌نانوایان تهران (در 19 اردیبهشت سال 1326 شمسی در تهران چاپ شده) درباره‌ تاریخچه و چگونگی پیدایش نانوایی و نان سنگک این گونه آمده است:

"شاه عباس برای رفاه حال طبقات تهی‌دست و لشگریان خود که غالباً در سفر احتیاج به نان و خورش موقت و فوری داشتند و لازم بود به هر شهری می‌رسند نانواهایی باشند که بتوانند به قدر مصرف سربازان نان تهیه نمایند و غذایی باشد که خورش نان قرار دهند، درصدد چاره برآمد و حل این مشکل را از "شیخ بهایی" که از اجلّه‌ علما و دانشمندان ایران بود خواست. شیخ بهایی نیزبا تفکر و تعمق تنور سنگکی را ابداع نمود."

این اختراع به قدری با دقت و هوشیاری طراحی و عملی شده که پس از گذشت چند صد سال هنوز به همان صورت اولیه پخته می شود و نانی که از تنور سنگکی بدست می‌آید، محبوب ترین نان ایرانی است.

برخی نقل ها نیز قدمت نان سنگک را قبل از ورود اسلام به ایران و در زمان پادشاهان ساسانی می دانند.

[h=2]داستان ok
[/h]

سال ها پیش در آمریکا کارگر کم سوادی در انبار کالایی کار می کرد.او موظف بود تعداد کالای داخل هر گونی را شمارش کرده و در صورت صحیح بودن تعداد آنها روی گونی بنویسد:(all correct)
چون این کارگر کم سواد بود و طرز نوشتن این کلمه را بلد نبود با استفاده از صدای اول کلمات علامتی روی گونی ها می گذاشت،به این صورت که به جای (All) از (O)و به جای (Correct) از (k) استفاده می کرد.یعنی به جای (All correct)مخفف آن را اما به صورت اشتباه می نوشت:(Ok)
استفاده از کلمه ی Ok به تدریج همه گیر شد و امروز مردم سراسر دنیا این اصطلاح را به خوبی می شناسد و به کار می برند.
همه ما به اندازه ی خود میتوانیم منشاء نوآوری و تغییرات مثبت در زندگی خود باشیم،به شرط آنکه بخواهیم.اگر کارگر ساده کم سواد بتواند یک اصطلاح را در دنیا شایع کند،من و شما هم می توانیم بر دنیای اطراف خود تاثیرگذار باشیم. ?OK

[h=2]آیا شما هم نیمکت رنگی دارید؟
[/h]

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛ از او پرسید تو برای چه اینجا قدم می زنی و از چه چیزی نگهبانی میکنی؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته : خوب مراقب باشم !
لویی ، افسر گار را صدا زد و پرسید : این سرباز چرا اینجاست ؟ افسر گفت : قربان افسر قبلی نقشه قرار گرفتن سرباز ها سر پست ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم !
مادر لویی او را صدا زد و گفت : من علت را میدانم ، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت : نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت نشینی و لباست رنگی نشود ! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند !
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد !
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام میدهیم ، بی آنکه بدانیم چرا ؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود ، خانواده و جامعه مشاهده می کنید ؟



[h=2]چگونه شبانه روز 24 ساعت شد ؟
[/h] انسان در جهانی بر پایه عدد 10 زندگی می کند ، این سیستم ده دهی ، همه چیز از عملکرد دو تایی کامپیوتر ها گرفته تا ساده ترین فرمول های ریاضی را پشتیبانی می کند. حال این سوال پیش می آید که چرا طول یک روز استاندارد بر روی زمین ، مطابق با این سیستم ، 10 ساعته نیست ؟ دلیل این موضوع ، در تاریخ مصری ها نهفته است. با تغییر کردن جوامع بشری از جامعه شکارچی به کشاورز. افراد به نیاز برای محاسبه اموال و دارایی های خود پی بردند. در آن زمان بود که ایده زبان نوشتاری اهمیت پیدا کرد و افراد آموختند که مانند کودکان با کمک گرفتن از 10 انگشت دست ها ، اجسام را بشمارند. خط هیرو گلیف مصری ها ، متعلق به سه هزار سال قبل از میلاد ، استفاده از سیستم ده دهی شمارش را نشان می دهد. در این صورت چرا ساعت ها بر اساس 12 تنظیم شده اند ؟
بسیاری یر این باورند سیستم 12 تایی از سیستم شمارشی بر گرفته شده که مصری ها از فرهنگ سومری ها به ارث بردند. سومری ها برای شمارش ، به جای استفاده از 10 انگشت ، از بندهای انگشت شان استفاده می کردند. ( در صورتی که دست چپ خود را باز کرده و با استفاده از انگشت شست ، بندهای انگشتان خود را بشمارید ، به عدد 12 خواهید رسید.) با استفاده از این شیوه مصری ها برای محاسبه ی زمان ، روز را به دو نیمه 12 ساعته ، یا به شکل دقیق تر ، به 10 ساعت روز ، 2 ساعت صبح و گرگ و میش غروب و 12 ساعت تاریکی شب تقسیم نمودند. مصری ها ساعت را بر اساس حرکات گروه های ستاره ای تنظیم کردند. انها مجموعه ای از 36 صورت فلکی کوچک مشهور به decan گروه های ستاره ای را که تقریبا هر 40 دقیقه یک بار در افق ظاهر می شوند دنبال می کردند.طلوع هر decan نشان از آغاز ساعتی جدید بود.

آغاز دهه جدید یا همان دوره های 10 روزه مصری ها زمانی بود که decan جدیدی پیش از غروب خورشید در آسمان شرقی دیده می شد.مصری ها تقویم خورشیدی خود را بر اساس طلوع و غروب معمول این گروه های ستاره ای تکمیل کردند تا تقویم سالانه یکپارچه ای را خلق کنند.
این سیستم جدید با وجود متفاوت بودن طول هر ساعت مطابق با فصل ، به اندازه ای دقیق بود که آنها بتوانند با استفاده از آن بر اساس طلوع ستاره شباهنگ ، زمان طغیان رود نیل را پیش بینی کنند. ( نیک لامب ) محقق رصد خانه سیدنی می گوید : در این تقویم جدول هایی طراحی شده بودند که به مردم کمک می کردند در تاریکی شب به کمک رصد ستاره های decan زمان را تخمین بزنند. این جدول ها ، حتی درون تابوت های مصری ها نیز وجود داشتند.

[h=2]نجار پیر
[/h] نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد ... نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد . او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد . زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد . در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .

این داستان ماست . ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست . شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود . مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .

[h=2]مهاجرت قبل از موعد
[/h] روزی مردی نزد مرد دانایی آمد و از فقر و تنگدستی گله كرد. او گفت كه در دهكده زمینی كوچك و كلبه ای محقرانه دارد و متاسفانه دخل و خرجش كفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد و هر روز از روز قبل فقیر تر و تنگدست تر می شود. او گفت كه در دهكده برای او كاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا كاری برای خود دست و پا كند و درآمدی كسب نماید. اما هیچ كاری پیدا نمی شود و او نمی داند كه چه كند؟
مرد دانا از مرد پرسید:" اگر تو همین الآن در راه بازگشت به خانه بمیری و از دنیا بروی . خانواده ات چه می كنند!؟ " مرد فكری كرد و گفت:" خوب آنها اول برایم عزاداری می كنند و بعد چون گرسنه هستند و باید برای خود غذایی دست و پا كنند هـر چـه دارند را جمع می كنند و زمین و كلبـه را می فروشند و بــه شهر دیگــری می روند و در آنجا دسته جمعی كار می كنند تا خودشان را سیر كنند. "

مرد دانا از مرد پرسید:" اگر همین الآن زلزله ای بیاید و همه چیز حتی همان كلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و كسی برای خریدن در دهكده باقی نماند اما تو و خانواده و بقیه اهل دهكده به فرض محال زنده بمانید ، آنگاه چه می كنید؟"
مرد تنگدست فكری كرد و گفت:" خوب ! اندكی قوت لایموت جمع می كنیم و دسته جمعی به شهر دیگری مهاجرت می كنیم و دسته جمعی هر جا كاری بود مستقر می شویم و زندگی كولی وار را شروع می كنیم!"
آنگاه مرد انا تبسمی كرد و گفت:" خوب! حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله ای بیاید تا تو و خانواده ات به خود تكانی بدهید و مهاجرت را شروع كنید. تا زنده ای كمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع كنید .

[h=2]کشاورز و مرد جوان
[/h] مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود،پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب .

[h=2]پسرجوانی که به خاطر همسرش پیر شد!
[/h] در زمان حاکمیت آل بویه در كرمان گنجی پیدا کردند كه عبارت بود از يك صندوق طلائى و تزئين شده از جواهرات گوناگون ، به حكومت خبر دادند ، پادشاه خود را بسرعت به كرمان رساند و سر صندوق طلا حاضر شد و دستور داد در صندوق را باز كرده و بسته ای در آن صندوق ديدند كه در توى آن بسته دو عدد (جو) خيلى بزرگ وجود داشت وقتى آنها را وزن كردند هر يكى از آن جوها چند مثقال وزن داشت .
پادشاه خيلى از اين كار متعجب شد ؟ در يك صندوق طلا كه قيمت آن بيش از حد و حصر است و دو جو بزرگ در درون آن به اين بزرگى براى چيست ؟!؟ دستور داد كه منطقه و يا شهر را بگردند پيرى را كه پيرتر از او كسى نباشد پيدا كنند و بياورند تا پادشاه ماجراى اين صندوق و آن دو جو بزرگ را از او بپرسد.
ماموران همه جا را گشتند و پيرى را كه پشتش از فرتوتى چون دال خميده شده بود پيدا كرده و پيش ‍ پادشاه آوردند.از آن پيرمرد فرتوت پرسيدند: آيا از ماجراى صندوق كه پيدا شده است اطلاعاتى دارد؟!؟
پير جواب داد: (نه ) من چيزى در اين باره نمى دانم ولى پدرم كه سنش از من بزرگتر است شايد او بداند.
پادشاه گفت : آيا تو با اين سن و سال و شكستگى پدرت زنده است ؟!؟

پيرمرد جواب داد: آرى به فلان محله برويد و در فلان خانه مرد نيمه سنى(کهنسال) را پیدا خواهيد کرد كه او پدر من است !
ماموران دنبال او رفتند و آنها آن مرد را مشاهده كردند كه سنش از پنجاه بيشتر به نظر نمى رسيد او را پيش پادشاه آوردند.
پادشاه از ديدن او تعجب كرده و از او پرسيد: آيا آن مرد پير شكسته فرزند توست ؟!؟
جواب داد: بلى او فرزند من است !

پادشاه ماجراى صندوق و جو ها را از او پرسيد. او در جواب گفت : من هم چيزى درباره آنها نمى دانم ، ولى پدرم كه سنش از من بزرگتر است شايد او بداند!
پادشاه و اطرفيان او ،همه تعجب كرده و گفتند: مگر پدر تو زنده است ؟!؟
او جواب داد: بلى ، او در فلان محله است بسراغش برويد و او را كه مثل يك جوان سى ساله است خواهيد يافت و او پدر من و جد پسر من است !

پادشاه مامورانش را به سراغ او فرستاد و او را حاضر كردند، پادشاه ديد كه او جوانى است شاداب و هنوز موهايش سفيد نشده و طراوت از سر و صورتش فرو مى ريزد.

پادشاه از ديدن اين (پدر و پسر و نوه ) خيلى تعجب كرد و قبل از اينكه از ماجراى صندوق و آن دو حبه جو (بزرگ ) سئوال كند از ماجراى خود اينها سئوال كرد كه چگونه پدر بزرگ آن چنان جوان و شاداب مانده و پسرش چون نيمه سن ها (كهل ) هست و نوه او پيرفرتوت و شكسته شده است !

اين سئوال را از آن مرد جوان كه از آنها بزرگتر بود كرد، آن مرد جوان گفت :
داستان ما منوط به زنان ماست ، من زنى دارم ، نجيبه و عفيفه و صالحه ، هيچگاه حاضر نمى شود، من رنجيده خاطر شوم و لحظه اى محزون گردم ، او هميشه در اطاعت من است اگر هزارکاربه او بدهم ، او اطاعت كرده و هرگز روى ترش نمى كند و اگر ناراحت شوم سعى مى كند كه هر چه زودتر ناراحتى مرا مبدل به راحتى و سرور كند و او هميشه مرا شاد مى گرداند، بدین جهت است كه چنين شاداب و جوان و باطراوت و سرحال مانده ام !
اما پسر من كه مى بينيد و نيمه سن است او زنى دارد كه گاهى او را شاد و مسرور مى سازد و گاهى او را محزون و غمگين مى كند، گاهى به حرف او گوش مى كند و گاهى از اطاعت او سرپيچى مى كند، اين است كه او كهل و نيمه پير شده است .

اما پسر پسرم كه مى بينيد كه بيش از حد پير فرتوت و شكسته و فرسوده شده است و كمر او چون دال منحنى گشته ، او را زنى است سليطه و بداخلاق كه هيچگاه با او نمى سازد و فرمان او را اطاعت نمى كند و پيوسته او را آزار و اذيت مى نمايد و قلب او را هميشه غمگين و محزون مى سازد، به اين سبب است او اين چنين پير و شكسته و قد خميده شده است .
پادشاه از شنيدن ماجراى آنها خيلى تعجب كرده و دستور داد كه اين ماجرا را بنويسند و در گنجينه اى نگهدارند، سپس از جريان آن صندوق و جوها سئوال كرد، كه جواب خود را از او گرفت.

[h=2]داستان حج رفتن حاتم اصم
[/h] حاتم اصم كه یكى از زهاد عصر خویش بود، مردى بود فقیر و عائله دار كه به سختى زندگیش را اداره مى كرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زیارت خانه خدا به میان آمد شوق زیارت به دلش افتاد به منزلش مراجعت كرد، زن و بچه هایش را اطراف خود جمع نمود و مقصدش را براى آنها بیان كرد و گفت : اگر شما با من موافقت كنید كه به زیارت خانه خدا بروم ، من براى شما دعا خواهم كرد.زنش گفت : تو با این حال فقر و تنگدستى و این عائله زیاد كجا مى خواهى بروى ؟ زیارت بیت الله بر كسى واجب است ، كه غنى و ثروتمند باشد، بچه ها هم گرفتار مادرشان را تصدیق كردند، جز یك دختر كودك كه شیرین زبانى كرده و گفت : چه مى شود اگر شما به پدرم اجازه دهید؟ بگذارید هر كجا مى خواهد برود، روزى دهنده ما خدا است ، خداى متعال قدرت دارد، روزى را به وسیله دیگرى به ما برساند.
از گفتار این دخترك همه متذكر شده ، و او را تصدیق كردند و اجازه دادند كه پدرشان به خانه خدا برود.
حاتم مسرور و خوشحال شد و اسباب سفر را فراهم كرد وبا كاروان حج حركت نمود، از آن طرف همسایگان به منزل او آمدند و زبان به ملامت خانواده اش گشودند كه چرا با این فقر و تهى دستى گذاشتید كه پدرتان به سفر برود، چند ماه این مسافرت طول خواهد كشید شما از كجا مخارج زندگى را تاءمین مى كنید؟

همه بچه ها گناه را بار گردن دختر كوچك كردند و او را ملامت نمودند كه اگر تو سخن نگفته بودى و زبانت را كنترل مى كردى ما اجازه نمى دادیم پدر به مسافرت برود، دختر متاءثر شد و اشكهایش جارى گردید سر به سوى آسمان بلند كرد، دستها را به دعا برداشت و گفت پروردگارا اینان به فضل و كرم تو عادت كرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند، تو آنها را ضایع مگردان و مراهم در نزد آنها شرمنده مكن در حالیكه آنها متحیر نشسته بودند و فكر مى كردند از كجا قوتى بدست آورند.
اتفاقا حاكم شهر از شكار بر مى گشت ، تشنگى بر او غلبه كرده ، جمعى از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بیاورند، آنها در خانه را كوبیدند، زن حاتم پشت در آمد، پرسید چه كار دارید، گفتند: امیر درب منزل ایستاده مقدارى از شما آب مى خواهد، زن با حال بهت به آسمان نگاه كرده گفت :پروردگارا! دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز امیر به ما محتاج شده و از ما آب مى طلبد.زن ظرفى را پر از آب كرده نزد امیر آورد و از سفالین بودن ظرف غذر خواهى نمود.
امیر از همراهان پرسید: اینجا منزل كیست ؟

گفتند: منزل حاتم اصم ، یكى از زهاد این شهر است ، شنیده ایم او به مسافرت بیت الله رفته و خانوده اش به سختى زندگى مى كنند.امیر گفت : ما به اینها زحمت دادیم و از آنها آب خواستیم ، از مروت و مردانگى دور است كه امثال ما به این مردم مستمند و ضعیف زحمت دهند و بارشان به دوش آنها بگذارند.
امیر این بگفت و كمربند زرین خود را باز نموده به داخل منزل افكند و به همراهانش گفت : كسى كه مرا دوست دارد، كمربند خود را به داخل منزل بیندازد، همه همراهان كمربندهاى زرین را باز كرده و به داخل منزل افكندند، موقعى كه خواستند برگردند، امیر گفت :دورد خدا بر شما خانواده باد! الان وزیر من قیمت كمربندها را براى شما مى آورد و آنها با مى برد، خداحافظى كرده و رفتند چند لحظه اى طول نكشید كه وزیر برگشت و پول كمربندها را آورد و آنها با تحویل گرفت ، چون دخترك این جریان را مشاهده كرد به گریه افتاد از او پرسیدند، چرا گریه مى كنى ؟ باید خوشحال باشى ، زیرا خداى متعال به لطف خود، به ما وسعت داده است ، دختر گفت :گریه ام براى آن كه ما دیشب گرسنه سر بر بالش گذاردیم ، و مخلوقى بسوى ما یك نظر انداخت ، ما را بى نیاز ساخت ، پس هرگاه خداى مهربان بسوى ما نظر افكند آنى ما را وا نخواهد گذارد، بعد براى پدرش دعا كرد، پروردگار! همچنانكه به ما نظر مرحمت فرمودى و كار ما را اصلاح كردى نظرى بسوى پدر ما كن و كار او را اصلاح فرما.

[h=2]مادر
[/h] او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

نتیجه : به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید. امروز بهتر از دیروز و فرداست...

[h=2]پیرمرد وفادار
[/h]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است .

[h=2]لبخند اگزوپری
[/h] بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله، لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هاییست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد.

[h=2] کرم شب تاب
[/h] روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می كرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه كه باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب كنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هر كه آمد چیزی خواست. یكی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یكی جثه ای بزرگ خواست و آن یكی چشمانی تیز. یكی دریا را انتخاب كرد و یكی آسمان را. در این میان كرمی كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها كمی از خودت‚ تنها كمی از خودت را به من بده. و خدا كمی نور به او داد. نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن كه نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی كه گاهی زیر برگی كوچك پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت : كاش می دانستید كه این كرم كوچك ‚ بهترین را خواست. زیرا كه از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است كه او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسی نمی داند كه این همان چراغی است كه روزی خدا آن را به كرمی كوچك بخشیده است.

[h=2]ملاقات با خدا
[/h] ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: « امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا »

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »
امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.»
مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: « آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
« امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم با عشق ، خدا »

[h=2]پسر تاجر
[/h] تاجر ثروتمندی بود كه فقط یك بچه داشت و این بچه پسری بود خییلی نااهل و بی خیال. همیشة خدا دنبال كارهای بد می رفت و با كسانی رفاقت می كرد كه نه به درد دنیا می خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصیحتش می كرد با رفقای ناباب راه نرو, فایده نداشت. با این گوش می شنید و از آن گوش در می كرد. تاجر خیلی غصه می خورد و مرتب می گفت این پسر بعد از من به خاك سیاه می نشیند. یك روز تاجر هزار اشرفی تو سقف اتاقی قایم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادی و روزگار آن قدر به تو تنگ گرفت كه خواستی خودت را بكشی, یك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقة وسط سقف؛ بعد برو رو چارپایه, طناب را ببند به گردنت و چارایه را با پایت كنار بزن. این جور مردن از هر جور مردنی راحت تر است.»
پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خندیدن. در دلش گفت «پدرم دیوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را می كشد كه پدرم درس خودكشی به من می دهد؟» این گذشت و مدتی بعد تاجر از دنیا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجی, پولی را كه پدرش در طول یك عمر جمع كرده بود, در طول یك سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالی را فروخت؛ فردا نالی را فروخت و یك مرتبه دید از اسباب خانه چیزی باقی نمانده و شروع كرد به فروختن كنیز و غلام. یك روز كاكانوروز را فروخت و روز دیگر دده زعفران را و یك وقت دید در خانه اش نه چیز فروختنی پیدا می شود و نه چیز گرو گذاشتنی.
پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پیغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستیم. سور و سات را جور كن وردار بیار آنجا.» پاشد هر چه تو خانه گشت چیز قابلی پیدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پیش مادرش, شروع كرد به گریه و گفت «امشب باید مهمانی بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرویم پیش دوست و دشمن بر باد می رود.»
مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوی طلایش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردنی خرید و هر طوری بود سور و سات مهمانی پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه ای بست و داد به دست پسرش. پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغی كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بین راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمین و رفت نشست زیر سایة درختی كه خستگی در كند و باز به راه بیفتد. در این موقع سگی به هوای غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگی انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا این را دید از جا پرید و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دوید كه از نفس افتاد؛ ولی به سگ نرسید.
با چشم گریان و دل بریان رفت پیش رفقاش و حال و حكایت را گفت. همه زدند زیر خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهیه كردند. نشستند به عیش و نوش و پسر را به جرگة خودشان راه ندادند. اینجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهمید ثروت پدرش را به پای چه كسانی ریخته و تصمیم گرفت خودش را بكشد و از این زندگی نكبتی خلاص شود كه یك مرتبه یادش افتاد به وصیت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستی خودت را بكشی, برو از حلقة وسط فلان اتاق خودت را حلق آویز كن.
پسر در دلش گفت «در زندگی هیچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشیدم؛ حالا چه عیب دارد به وصیتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنیا كمتر شرمنده باشم.» برگشت خانه؛ طناب و چارپایه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصیت كرده بود, رفت رو چارپایه, طناب را از حلقة وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپایه را انداخت.
در این موقع, حلقه و یك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفی ریخت به سر و رویش. پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفی فهمید پدرش چقدر او را دوست می داشت و از همان اول می دانست پسرش به افلاس می افتد و كارش به خود كشی می كشد.

پاشد اشرفی ها را جمع كرد و رفت پیش مادرش. دید مادرش زانوی غم بغل كردن و نشسته یك گوشه. پسر یك اشرفی داد به او و گفت «پاشو! شام خوبی تهیه كن بخوریم.» مادرش خوشحال شد. گفت «این را از كجا آوردی؟» پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاری, خدا می خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشیده ام و از این به بعد می دانم چطور زندگی كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»

مادرش گفت «الهی شكر كه عاقبت سر عقل آمدی. حالا بگو ببینم این اشرفی را از كجا آورده ای و این حرف ها را كی یادت داده.» پسر گفت «این اشرفی را پدرم داده به من و این حرف ها را هم پدرم یادم داده.» مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خیلی وقت است رحمت خدا رفته.» پسر همه چیز را برای مادرش تعریف كرد و قول داد زندگیشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.

پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چیزی را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تمیز كرد و مشغول تجارت شد. رفقای پسر وقتی فهمیدند زندگی او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و یك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلی بروند.
روز مهمانی, پسر تاجر دست خالی به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و می خواست برای نهارمان كوفته درست كند كه یك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»
یكی گفت «از این اتفاق ها زیاد می افتد! هفتة پیش هم آشپز ما داشت گوشت می كوبید كه موش آمد گوشت كوب و هر چزی كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.» دیگری گفت «اینكه چیزی نیست! همین چند روز پیش موش آمد تو آشپزخانة ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگی كند و موش را بگیرد كه موش یقة آن بیچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبری نیست. حالا دیگر زنده است یا مرده, خدا می داند.»

پسر تاجر این حرف ها را كه شیند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هیچ كدامتان باور نكردید و من را در جمع خودتان راه ندادید؟» رفقای پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند. پسر گفت «بله! آن روز كه من بیچاره بودم, حرف حقم را باور نكردید. اما امروز كه مال و منالی به هم زده ام حرف دروغم را قبول كردید و برای دلخوشی من این همه دروغ شاخدار سر هم كردید.
شما پندی به من دادید كه تا روز قیامت فراموش نمی كنم.» بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدری دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.

[h=2]ساندویچ فروش
[/h] مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ....
به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
گاهی اوقات ما اونقدر به افکار دیگران توجه می کنیم و به اونها اعتماد بی خودی می کنیم که نه تنها زندگی خودمون رو خراب می کنیم بلکه حتی دیگه چیز دیگه ای رو نمی بینیم و چشمامون به روی حقیقت ها می بندیم.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم. بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست

[h=2] قصه دختری که جهان از زیباییش شگفت زده شد
[/h] می گویند پسری به پدرش گفت که می خواهد ازدواج کند و دختری زیبایی را دیده است پدرش گفت کجاست تا برایت خواستگاری کنم وقتی پدر دختر را دید عاشقش شد و گفت این دختر به درد تو نمی خورد باید با فردی که تجربه این دنیا را دارد زندگی کند
پدر و پسر با هم دعوا کردند و به پلیس شکایت کردند پلیس گفت دختر را بیاورید تا از او بپرسم وقتی پلیس او را دید از زیباییش شگفت زده شد و گفت این دختر باید با شخص عالی مقام ازدواج کند و هر سه تای آنها پیش وزیر رفتن وزیر گفت کسی با این ازدواج نمی کند مگر وزرا بلاخره دعوایشان به امیر رسید امیر گفت من دعوایتان را حل می کنم امیر هم وقتی او را دید گفت این دختر فقط باید با امرا عروسی کند
همگی با هم دعوا کردند بالاخره دختر گفت من راه حلی دارم من می دوم و شما پشت سر من بدوید هر کس مرا گرفت من قست او خواهم بود وبا او ازدواج خواهم کرد
پس جوان و پیر و پلیس و وزیر و امیر پشت او دویدند ولی هر پنج تای آنها در چاله ی عمیقی افتادند.
دختر به آنها گفت حالا مرا شناختید؟!
من دنیا هستم که همه دنبالم می دوند تا به من برسند ولی از دینشان می گذرند تا سرانجام در قبر بیفتند و کسی پیروز نمی شود.

[h=2]امور بدان گونه که می نمایند نیستند
[/h] دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند.
گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد." فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد.
از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

[h=2]بهشتی و جهنمی
[/h] مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟ دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...

[h=2]گذشتن
[/h] روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش! مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد . روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
نتیجه: هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

[h=2]محبت پدرانه
[/h] مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان شست. . پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با مان حالت گفت: کلاغه کلاغ.
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم...
كاش ما هم اندكی از لطفی كه والدین ما در حین بزرگ كردن ما ، به ما روا داشتند ، در هنگام پیری به آن ها تقدیم میكردیم............ای كاش!!!!

[h=2]مورچه شكمو
[/h] يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد: اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش مي دهم. يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت: بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.
بالدار گفت: آنجا نيش زنبور است.
مورچه گفت: من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.
بالدار گفت: عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.

مورچه گفت: اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.
بالدار گفت: خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازی.
مورچه گفت: اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد .
بالدار گفت: ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.
مورچه گفت: پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد: يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد. مگسي سر رسيد و گفت: بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم .
مورچه گفت: بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند، حيوان خيرخواه.
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. مورچه خيلي خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند. مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پايش در عسل شد استوار
از تپيدن سست شد پيوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد: عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.
گر جوي دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از اين درماندگي بيرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.

[h=2]مادر بزرگ
[/h] مادر بزرگ بی قرار بود. آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد. فردا قرار بود پدر، او را به خانه سالمندان ببرد. مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد. مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد. او میخواست پیش ما بماند. ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت. فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد. او همیشه کنار ماست...

[h=2]آکواریوم
[/h] یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد ... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یا دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد ... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اونطرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو بر داشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نذاشت .

میدونید چرا؟ اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود . اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه. و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستند و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند .

[h=2]شیوه هندیان!!!
[/h] انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه می روند. با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت. در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذاریم و در سبد پشتی، عیب های خود را نگه می داریم. به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم. در همین زمان بی رحمانه، در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینیم . بدین گونه است که در باره خود بهتر از او داوری می کنیم، بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.

[h=2]كمی بیشتر فكر كن شاید خیلی هم بی ربط نباشد
[/h] موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشد .» اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود .موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . »مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .» موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : « من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چرید شد . سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»

مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یك روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند! نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد .

[h=2]من می توانم
[/h] شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله ۳ مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل برای هفته بعد داده است . به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد.هیچ یک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل کرد و به کلاس آورد.سرش راپائین انداخت و با خجالت رو به استاد گفت :استاد ببخشید از ۳تا سوال فقط تونستم به یکیش پاسخ بدم! استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن مسائل را به عنوان نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود. و اصلا تصورش را هم نمی کرد که دانشجویی پاسخ یکی از ِآنها را با خود بیاورد.

نتیجه می گیریم که نه تنها ریاضیات - بلکه هیچ درسی سخت و دشوار نیست.تنها ایمان و اراده ماست که مسئله ای را برای ما سخت یا آسان خواهد کرد.بیائید از این به بعد به خودمان وتوانائی هایمان بیشتر ایمان داشته باشیم و بدانیم که خداوند متعال قدرت بسیار شگرف و بالایی دروجود تک تک ما ها قرار داده است.
پس همیشه و در هر کاری به خود بگوئید: من می توانم.

[h=2]یک ساعت ویژه
[/h] مردی دیروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود. سلام بابا ! یك سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتمآ. چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت كار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میكنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار
پسر كوچك در حالی كه سرش پائین بود آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود كه پولی برای خریدن یك اسباب بازی مزخرف از من بگیری كاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه وقت ندارم.
پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی كند؟ بعد از حدود یك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی تند و خشن رفتار كرده است. شاید واقعآ چیزی بوده كه او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این كه خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول كردی؟
پسر كوچولو پاسخ داد: برای اینكه پولم كافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...

[h=2]موهبت الهی
[/h] روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است.
دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: .... من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم. فرشته گفت: این هم یک امتیاز. مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم. فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندی زد و گفت : بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد !