داستان های کوچک ما
تبهای اولیه
سلام
هوا گرم بود.
درست کنار داروخانه زن نشسته بود.
صورت معصومانه ی کودکش جلب توجه می کرد.
شتابان به سمت کیوسک تلفن رفت.
کمی آن طرف ترهم یک اسکناس درشت از عابربانک برداشت.
زن هنوز نگاهش می کرد.
صدای وجدان درد گوشش راکر کرده بود!
...:Labkhand::Gol:
برای اینکه استارت تاپیک و بزنم اول من شروع میکنم
در روزگار قدیم پسری به نام حسن در بستر بیماری بود و طبیب هم از خوب شدنش قطع امید کرده بود
مادر مهربانش همینطور که بالای سر حسن مثل ابر بهار چیلیک چیلیک اشک می ریخت
ناله و فغان می کرد و از خدا شکایت میکرد و این وسط مسطا ارزوی مرگ می کرد
بدین شکل
ای خدا بمیرم برای پسرم ...کاش مادرت جای تو مریض میشد ....کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم ...ای خدا من و بکش اما پسرم سلامتی اشو به دست بیاره
همین حین گاو صاحب خونه در طویله مشغول اب خوردن بود که ناگهان کله مبارک توی سطل گیر میکنه و گاو ماااااااااااااااااا ماااااااااااااااااااااااا مااااااااااااااااااا
کنان به دور خودش میچرخید و میچرخید که دیگه قاطی کرد و به قول قدیمی ها رم کرد و وحشی شد و به سمت در خونه رفت و با همون سطل و کله محکم به در خونه کوبید
مادر حسن هم که همون جور که گفتم در حال ناله بود با دیدن سایه گاو از پشت در فکر کرد حضرت عزرائیل شرف یاب شدن
زبونش بند رفت
دندوناش از ترش چیلیک چیلیک به هم دیگه میخوردند
انگشت اشاره اش و به سمت حسن برد و بریده بریده گفت
ا...گ.....اگه ....اووووو.......اومدی ....دددد...ووو....نبال .........حح ...حح ....حسن ....او ....او ...اونجاست
:khaneh:
پایان
اینجاست که باید بگم ...عجب مادرایی پیدا میشن
شیر خسته بود
کناری لمیده بود و خرناس میکشید
بی اهمیت به ادم هایی که از پشت حفاظ با علاقه نگاهش میکردند چرت میزد و بعضی وقت ها سری تکان میداد
سری از تاسف تکان دادن بود یا از کلافگی از دست پشه ها ؟
نمیدانم
خودش میداند و خدایش
مامور حفاظت از اینکه شیر سلطان جنگل در انزوا فرو رفته ناراحت بود
دوست داشت شور و هیجان زندگی اش را به او برگرداند
دوست داشت خوی حیوانی اش را رو کند
دوست داشت غرش کندو باعث هیجان مردم شود....اینطوری بازدید بالا میرفت
ناراحت به سمت انبار رفت ..از قصاب خواست غذای حیوانات را اماده کند
قصاب چاقوی تیزش را از روی میز برداشت و به سمت طویله رفت
مامور حفاظت به دنبالش راه افتاد
قصاب الاغ جوان و وحشی را به زور و با کمک مامور حفاظت بیرون کشیدند
در همین حین لامپ صدی در بالای سرش روشن و خاموش میشد
بدون تامل افسار الاغ را گرفت و به سمت قفس شیر رفت
بله همین هست
شیر باید خودش شکار کند و غذایش را تامین کند
الاغ را داخل قفس شیر فرستاد و در را بست و به تماشا ایستاد
شیر باز هم چرت میزد ...مامور حفاظت داشت ناامید میشد و با خود میگفت اشتباه کردم که الاغ را به داخل فرستادم
از این شیر تنبل ابی گرم نمیشود
که ناگهان متوجه دوئل سنگینی بین الاغ و شیر شد و بالاخره .......دویدن ها شروع شد
مامور حفاظت با هیجان به صحنه روبه رویش چشم دوخته بود و از این دویدن ها و جهیدن ها لذت میبرد
بالاخره شیر الاغ را در گوشه قفس زندانی کرد
مامور حفاظت منتظر بود ...منتظر بود که شیر ناهارش را بخورد
شیر خیز برداشت و به سمت الاغ پرید ...اما الاغ برگشت و جفت پا توی سینه ی شیر کوبید و شیر وسط قفس پهن شد
مامور حفاظت منتظر بود شیر دوباره و با جدیت بیشتری به دنبال این الاغ یا شاید بهتر بگویم ناهار چموش بدود
اما نمیشد
شیر بر اثر ضربه مرده بود
بعله
مامور حفاظت نمیدانست این شیر پیر از یکی از باغ وحش های شلوغ به اینجا انتقال یافته است تا سال های پایانی عمرش در ارامش سپری شود
برگرفته از مطلب پایین
[SPOILER][=droid arabic kufi]در سالیان گذشته شیری توسط باغ وحش شیراز از آفریقا خریداری شد. روزی خر را برای نمایش به شهرستان کازرون استان فارس آوردند تا به مردم نمایش بدهند.[/SPOILER][SPOILER]بسیاری از مردم که تا به حال شیر را از نزدیک ندیده بودند، برای دیدن شیر به باغ وحش می رفتند تا شیر آفریقایی را از نزدیک مشاهده نمایند.
شیر ها گوشت خوار هستند و برای زنده ماندن باید حیوان زنده جلو شیر انداخت تا خود آن را شکار کند.
در واقع شیر شکارچی سریع و نیرومندی است که حیوانات کوچک را با یک ضربه دست از پا درمی آورد اما حیوانات بزرگ مانند گاو وحشی , گور اسب و… را با استفاده از وزن بدن سنگینش به خاک می کشاند.
یک خر را در کازرون پیدا کردند و به باغ وحش کازرون بردند. آنها قصد داشتند خر را در مقابل شیر رها کنند, هنگامی که خر را وارد قفس شیر کردند، شیر از شدت گرسنگی به خر حمله کرد تا خر را بخورد. خر برای دفاع از خود، پشت خود را به شیر کرد و با یک ضربه کاری شیر را روانه قبرستان کرد!!!
این حرکت عجیب از خر، همه مردم دنیا را شگفت زده کرد!
این خبر تیتر اول روزنامه ها در شهرستان کازرون شد: “خر کازرونی شیر آفریقایی را کشت”
[/SPOILER]
واقعا زیبا بود من فکر کردم سرگذشت زندگی خودمون رو میتونیم
در یه داستان کوتاه بگیم اما دیدم نه آزاد هستیم خب چشم
سعی میکنم داستانهام رو بیارم
زاهدی گوید: جواب چهار نفرمرا سخت تکان داد
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟!
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!!
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت :من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست ،تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه…:Gig:
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…:_loool:
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…:Ghamgin:
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… :Ghamgin:
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…
سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
"هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد:
حلال و حرام
شيخ بهايي(ره) در كشكول آورده است كه:
حكيمي گفت: اگر خواهي بداني مرد مال خويش را از كجا حاصل كرده است،
درايت معلم
انوشيروان را معلمي بود.
روزي معلم او را بدون تقصير بيازرد.
انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهي رسيد.
روزي او را طلبيد و با تندي از او پرسيد كه چرا به من بي سبب ظلم نمودي؟
معلم گفت: چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهي برسي. خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد... :Kaf::Kaf:
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
:_loool:درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد مترجم میگه دیدم
هن و هن کنان چمدون و روی پله بالایی گذاشتم
چند نفس عمیقی کشیدم و بعدی
همین طور به صورت اسلومویشن تا طبقه سوم چمدون و کشیدم و ناله کردم و به در دیوار فحش دادم
اول همه به خودم
اینجاست که شاعر میفرماید :لعنت به دهانی که بی موقع باز شود ....
ای کاش رستم بازی در نمی اوردم و قبول نمیکردم این چمدون و که هم وزن خرس گریزلیه رو سه طبقه خِـر کش کنم
اخه اپارتمانی که اسانسور نداره اپارتمان نیست .....زجر کش خونه اس
بالاخر رسیدم
از میون بازار شام که همون کیف دستی باشه کلید و بیرون کشیدم و با حرص کفشام و داخل خونه پرتاپ کردم و چمدون و دم در گذاشتم و وارد خونه شدم
نفسم و به صورت فوت بیرون فرستادم
به سمت اتاق رفتم تا از شر لباس های کثیف راحت بشم
چند قدمی اتاق صدای تلفن فضای خونه رو پر کرد
عقب گرد کردم و به سمت گوشی رفتم و گوشی تلفن و برداشتم و گفتم :بله
که ناگهان صدای وحشتناکی گوشم و کر کرد
اون صدا هیچی نبود جز صدای همسایه پایینی که داشت با داد و عصبانیت به من میفهموند که این یک هفته ای که نبودیم از حموم خونه اب ریخته به داخل حموم خونه ی اونها و سقف و به گند کشیده
با کلی معذرت خواهی بهش قول دادم تا شب حموم خونه تعمیر میشه
گوشی رو برداشتم و با مرد خونه در میون گذاشتم
یک ساعت بعد با دایی جان و گچ و سیمان و یه عالمه وسایل دیگه وارد خونه شدن
منم از گرد راه نرسیده وارد قلمرو خودم که همون اشپز خونه باشه شدم و مشغول غذا درست کردن شدم
شام و خوردیم و دایی به سمت حموم رفت تا کار تعمیر و شروع کنه
ساعت سه نیمه شب بود و دایی هنوز مشغول کار
اقای خونه هم با خر و پفی که به راه انداخته بود مسئول پخش موسیقی متن رو به عهده گرفته بودند
با صدای دایی که گفت تمو م شد چشمای نیمه بازم باز شد
به سمت دایی رفتم و گفتم دستت درد نکنه دایی تمومه
با دست های خاکی اش به سمت فرز سنگبری رفت و گفت این یه تیکه کاشی رو ببرم دیگه حله
چشمام تا اخرین حد باز شد
به ساعت اشاره کردم و با لحنی که سعی داشتم اوج وخامت اوضاع رو برسونه گفتم ...
دایی ساعت سه نصفه شبه ...کل اپارتمان خوابن ...
به فکر فرو رفت ...کمی به من نگاه کرد ..صورت جدی ام نشون گر این بود که به هیچ وجه من الموجود اجازه روشن کردن فرز و نمیدم
نفس اش و مثل فوت بیرون فرستاد و گفت :خب باشه بقیه اش باشه واسه فردا ...شما بی زحمت برام یه چایی بیار
چشمی گفتم و به سمت اشپزخونه به راه افتادم که با صدای بسته شدن در حموم فهمیدم ای دل غافل رو دست خوردم
صدای فرز تموم خونه رو پر کرد و من جز اینکه اروم بدون اینکه همسایه ها بیدار بشن پشت در حموم از دایی جان عاجزانه خواهش میکردم که هر چه زود تر فرزو جون ننه جونشون خاموش کنن تا همسایه ها بیدار نشدن
سه دقیقه ای گذشته بود و من نه پوست لبی برای کندن داشتم نه ناخونی برای جوییدن
کم کم داشتم برای کندن تار تار موها اقدام میکردم که در باز شد و گرد سپیدی روی موهای دایی جان نشسته بود
از قیافه ی نزار من خنده اش گرفت و گفت :غصه نخور تموم شد
بعد سرش و الکی خاروند و ادامه داد :بارو کن دو وجب بیشتر نبود ...حیف بود به خاطر این یه ذره فردا دوباره این همه راه و بکوبم و تا اینجا بیام
نفس عمیقی کشیدم و هیچی نگفتم ...یعنی هیچی نداشتم که بگم
بازم خندید و گفت :حالا راست راسی اون چایی قند پهلو رو بیار
به سمت اشپزخونه رفتم و اون هم برای شستن دستهاش به همراهم وارد اشپزخونه شد
حین دست شستن گفت :دایی جونخودمونیم ها ...خیلی همسایه های بی ملاحظه ای دارید
متعجب گفتم :چرا؟
دایی جان : به دیوار مشت میزنن بی فرهنگا ...حالا خوبه من فرزسنگبری و روشن کرده بودم ..اگه خواب بودم چی؟
[SPOILER]
خدا دایی رو بیامرزه ...الان یک ماهه که از پیش ما رفتن [/SPOILER]
ولی آهوی اورفت! و حالا او مانده و بره هایی که به او میخندند····
این است رسم زندگی ، ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ،
ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﻧﺒﺎﺵ!!
ﻫﻴﭽﻜﺲ, ﺩﻳگرﯼ ﺭﺍ, ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ , ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ می ﺸﻮﺩ,
ﻧﻴﺎﺯﻫﺎیی ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﯼ, ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮﻱ, ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
[=arial]خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
[=arial]اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
[=arial] بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
[=arial]تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت
[=arial]بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
[=arial]روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
[=arial]
[=arial]شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
[=arial]
[=arial]دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
[=arial]
[=arial]دردش گفتنی نبود....!!!!
[=arial]
[=arial]رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی
[=arial]
[=arial]می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
[=arial]
[=arial] چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
[=arial]
[=arial]خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
[=arial]
[=arial]دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به
[=arial]
[=arial]سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
[=arial]
[=arial]امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
[=arial]
[=arial]انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
[=arial]
[=arial]احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد
[=arial]
[=arial]شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
[=arial]
[=arial]یک لحظه به خود آمد...
[=arial]
[=arial]دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!
از پلنگ های زندگی نترسید
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.
شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب. حتما پلنگ خودش را نشان می دهد. از قضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید، سرانجام با تیرهای بقیه از پا افتاد. یکی از جوانان از شیوانا پرسید: چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالیکه شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟
شیوانا گفت: ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند. پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!:Moteajeb!:
منبع:روزنامه ابتکار
این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد.
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”
زن سفید پوست گفت:
“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است.
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”
مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به این معنی است که شما می توانید کیف تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.
در را شکستی !
بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای
که خیلی پریشان بود ،
به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !
و در حالی که نفس نفس میزد
ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید !
مادرم خیلی مریض است . دکتر
گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من
برای ویزیت به خانه کسی نمیروم
. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر
شد . دل دکتر
به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ،
رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه
و توانست با آمپول
و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
او تمام شب را بر بالین
زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .
چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری
که کرده بود تشکر کرد .
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .
اگر او نبود حتما میمردی !
مادر با تعجب گفت :
ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !
پاهای دکتر از دیدن عکس روی
دیوار سست شد . این همان دختر بود !
یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
[h=2][/h]
سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، «یـوتا» را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان شربت خنک خرید و روی اولین صندلی نشست. آنقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد. چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، شربت را تا آخرین قطره اش سرکشید. گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود؛ هواپیمای «فردریک» تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد.
فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند. فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود.
دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت.
آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
ــ سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره ۲۵۳ می آید؟
ــ سلام. ما منتظر مسافری نیستیم.
یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد.
دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.ــ مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد.
دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد.
زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد.
زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد.
یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: "اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم".
ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم."زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای آن عاشق یکدیگر بودند ...
[=arial black] [=arial black] بردیم بالا امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون. [=arial black]نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟[=arial black]
من هم چونه [=arial black]زدم کردمش ۳۰ تومان.
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم بهمن ماه بندر وسیله ها رو
[=arial black]یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی.
[=arial black] صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید؟؟؟
[=arial black] گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه!!!!
[=arial black]داشتم فکر می کردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم...
شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل
آنها فكر كرد. هیچیك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس
آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
[="Microsoft Sans Serif"][="Indigo"]
[SPOILER][/SPOILER]
[=Times New Roman]عکسی حزنانگیز که قلب انسان را بهدرد میآورد. [=Times New Roman]در این عکس که توسط یک عکاس عراقی انداخته شده دختر بچهی یتیمی نشان داده میشود که هرگز مادرش را ندیده است. این کودک تصویر زنی را بر روی زمین کشیده است و با آروزی داشتن مادر بر روی آن بخواب رفته است.
ولی آهوی اورفت! و حالا او مانده و بره هایی که به او میخندند····
این است رسم زندگی ، ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ،
ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﻧﺒﺎﺵ!!
ﻫﻴﭽﻜﺲ, ﺩﻳگرﯼ ﺭﺍ, ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ , ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ می ﺸﻮﺩ,
ﻧﻴﺎﺯﻫﺎیی ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﯼ, ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮﻱ, ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.
همه اینکار را انجام دادند
و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.
اعلام شد که هر شخص
بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.
همه به سمت اتاق مذکور رفتند
و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند.
ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.
دوباره اعلام شد که این بار هر شخص
بادکنکی را که برمیدارد به صاحب بادکنک دهد.
طولی نکشید که همه ی افراد بادکنک خود را یافتند.
دوباره بلندگو به صدا درآمد :
که این کار دقیقاً زندگی ماست.
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم ،
به شادی نخواهیم رسید.
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است....
شما شادی را به دیگران هدیه دهید
و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید...
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نی!
گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟
گفت: نی! پرسیدند:
توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نی!
پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.
پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید. عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. حضرت فاطمه (س) راز این خنده را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنهای را سیر کرد، برهنهای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیادهای را سوار نمود، بندهای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.
مسکيني نزد بخيلي رفت و از او حاجتي خواست. بخيل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: حاجتم اين است که از من حاجتي نخواهي.
مي گويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام مي دادند. پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!
کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد! کارگر بياوريد! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششااااررر...!!!
و مدام از پيرزن مي پرسيد: مادر، درست شد؟!!
مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند؟!
معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي کرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد کج مي ماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم. اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!
ثروتمندي درويشي را پوستيني داد و گفت: اين پوستين را به بر کن تا به شکل آدميان گردي. درويش گفت: راستي دل مي بايد نه راستي جامه، اگر به پالان و پلاس داشتن انسان توانستي گشتن، خران بايستي که انسان بودندي.
فردی خواست خانه ای بسازد. نجاری آورد و گفت: چوب های کف را در سقف بگذار
و چوب های سقف را در کف اتاق.
نجار سبب را پرسید، گفت: می گویند آدم وقتی ازدواج می کند زندگی اش زیر و رو می شود،
من می خواهم چوب های خانه ام را همین حالا زیر و رو کنم تا هنگامی که ازدواج کردم
همه چیز به حالت اول برگردد.
- :Sham:
- :Sham:
- :hamdel:
اوضاع عجيبي شده بود. بچه ها خط را نشکسته بودند. ما هم گير کرده بوديم پشت يک نهر عميق، عراقي ها هم روي آب را بسته بودند به رگبار و نمي گذاشتند رد شويم. از ته ستون سر رسيد. يک جليقه نجات تنش بود و يکي هم روي دستش، جليقه را داد به من و گفت: «مگه تو بي سيم چي من نيستي؟ بايد کنار دست من باشي.» مستقيم توي چشم هاي من نگاه کرد و ادامه داد: «اگه من برم، بچه ها روحيه مي گيرن و پشت سر من ميان.»
مجموعه روزگاران-کتاب خاطرات رزمندگان غواص
class: cms_table_contentpaneopen |
---|
[TD="class: cms_table_createdate"][/TD] |
[TD="align: center"]یه پادشاهی بود یه رفیقی داشت همیشه این دوتا باهم بودن. هر اتفاق خوب یا بدی می افتاد این رفیقه میگفت که حتما خیری درش هست. یه روز اینا با هم میرن شکار. طی یه اتفاق انگشت دست پادشاه قطع میشه. |
خیلی داغون بود که رفیقش میگه حتما یه خیری تو این قضیه هست. پادشاهم قاط میزنه و میگه چه خیری و رفیقش رو میندازه زندان. چند وقت بعد پادشاه میره شکار اما این بار گیر یه قبیله ادم خوار میفته. ادمخوارها میبندنش به درخت و میخواستن مراسم خوردنش رو شروع کنن که متوجه انگشت قطع شده پادشاهه میشن. |
اونا یه اعتقادی داشتن و اونم این بوده که اگر کسی نقص عضوی داشته باشه و اینا برن بخورنش همون نقص گریبانگیر اونام میشه. پادشاه رو ازاد میکنن. |
پادشاه یاد دوستش میفته و میره از زندان درش میاره و ببخشید اشتباه کردم انداختمت زندان حق با تو بود اگر انگشتم قطع نشده بود منو میخوردن... دوستش میگه اینم یه خیری داشته که منو انداختی زندان. پادشاه میگه بابا چه خیری من تو رو اذیت کردم زندان رفتی و... . میگه من اگر زندان نمیرفتم با تو بودم من که نقص عضو نداشتم ادمخوارها منو که میخوردن! |
[/TD] |
پادشاهی قصری زرنگار بنا کرد و سپس حکیمان و ندیمان را فرا خواند و گفت: آیا در این بنا عیبی می بینید؟
همگان زبان به تحسین گشودند و از بی عیب بودن آن کاخ گفتند، تا این که زاهدی برخاست و گفت: قصر نیکویی است اما حیف که رخنه ای در آن دیده می شود که اگر این رخنه نبود این کاخ با قصر فردوس برابر بود.
شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه ای نمی بینم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائیل می بیند و این رخنه برای عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است.
[=irannastaliq]گرچه این قصر است خرم چون بهشت [=irannastaliq] مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
گرگ عاشق آهویی شد , تمام دندان هایش راکشید تا او را نخورد,
ولی آهوی اورفت! و حالا او مانده و بره هایی که به او میخندند····
این است رسم زندگی ، ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ،
ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﻧﺒﺎﺵ!!
ﻫﻴﭽﻜﺲ, ﺩﻳگرﯼ ﺭﺍ, ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ , ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ می ﺸﻮﺩ,
ﻧﻴﺎﺯﻫﺎیی ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﯼ, ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮﻱ, ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
سلام.این چیزی هست که من میگم واقعاهست ولی دوست ندارم چنین چیزی رو...
دزد باورها
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
دزد باورهاگویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
خیلی خیلی قشنگ بود.کاش دزدها انقدرانصاف داشتند.
تلفنهای من به ماری
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید
ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد میایستادم
و گوش میکردم و لذت میبردم ...
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمیو گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد میایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم ! بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را میداند .
اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ،
و به همه سوالها پاسخ میداد...
ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد!
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .
رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه میرفتم .
تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد !
فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم
اطلاعات لطفآ
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت :
اطلاعات انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست ؟ گفتم که هیچکس خانه نیست پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟ گفتم که میتوانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار. یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور مینویسند ؟
و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست .
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم .
او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها میگویند .
ولی من راضی نشدم . پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت :
عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم .
دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمیبر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر میشدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم ،
یادم میآمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.
احساس میکردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد .
ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ
! صدای واضح و آرامیکه به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد
اطلاعات ناخوداگاه گفتم میشود بگویید تعمیر را چگونه مینویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که میگفت : فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟
هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا میآیم با او تماس بگیرم. گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم. سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم. پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی. گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامیگذاشته ،
یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را میفهمد!»
[=verdana]
[=verdana]روزی لویی شانزدهم در محوطه ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
[=verdana]لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ي قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
[=verdana]مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
[=verdana]فلسفه ي عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
[=verdana]روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
[=verdana]آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.
فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.
مرد عازم سفر شد، شبی خسته و کوفته در گوشه ای خوابیده بود که دزدی آمد و کدو را از گردن او باز کرد. چون صبح مرد بیدار شد کدو را ندید حیرت زده به اطراف نگاه کرد و گفت:
«گر من منم پس کو کدوی گردنم.»
:nevisandeh::Sokhan:[=arial]
class: cms_table | width: 700 |
---|---|
[TD="align: center"] مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. | |
| |
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. | |
| |
سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند. | |
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد. | |
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . | |
| |
پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامهی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ... | |
| |
[/TD] | |
[=arial]
class: cms_table | width: 700 |
---|---|
[TD="align: center"][/TD] | |
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را میبندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است
.
.
ای کاش فکر می کردیم
.
.
[INDENT][INDENT]
[/INDENT]
[/INDENT]
قرآن کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند.
و بالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد
:ok::ok:
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:
:Ealam::Ealam::Ealam::Ealam:
مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز….
:_loool::_loool::_loool:
وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
:Narahat az:
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟
دارن میسوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!!
برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟
:jangjoo: یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟؟!!
:mohandes:
شوهر به آرامی گفت:
فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری!!!
:Kaf::Kaf:دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد .پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم
ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت .
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"
[=Arial Black] گاهی مثل يك کودکِ قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی ديد چقدر دوست داشتنی هستند:Sham:
[=arial][=times][=times]
[=times] شما هم هر وقت دیدید اوضاع غیر قابل کنترل است به سوی خدا فرار کنید. [=times]
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست:Kaf::Kaf:
قبل از پاسخ به هر سوالی حواستان به منبع سوال باشد
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد می شود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است.
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
بعد کشیش از او پرسید: تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم
-
-
-
-