داستان های کوچک ما

تب‌های اولیه

994 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

کارلو آنچلوتی سرمربی اسبق تیم فوتبال رئال مادرید پس از پیروزی 2-0 تیمش در مقابل الچه(لچه)، در نشست خبری گفت :

خبرنگاران محترم ممنونم که اینجا جمع شده اید، می دانم سوالات زیادی دارید و دوست دارید زودتر خبر را بنویسید و سالن را ترک کنید اما امروز 5 کودک مبتلا به سرطان در کنار تیم فوتبال الچه وارد استادیوم شدند و دوست داشتند که الچه پیروز شود، من به شدت ناراحتم که الچه پیروز نشده و این چند کودک اکنون نباید چندان خوشحال باشند، خواهش می کنم بعد از این نشست خبری با هم به عیادت آن ها برویم، من و چند بازیکن رئال مادرید هم برای این مهم اعلام آمادگی کرده ایم، این کودکان امشب باید شاد باشند،ه اگر این اتفاق رخ ندهد، این یعنی یک فاجعه ، متوجه هستید که!، یک فاجعه

این سخنان به قدری قابل تامل بود که روزنامه های اسپانیا ، از این نشست به عنوان کلاس اخلاق یاد کردند و نوشته اند : چنین مربی با چنین تفکری ، همیشه پیروز است

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.

عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت:

دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

زغال فروش حاضر جواب

گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

سال گذشته شوهر کارل در یک حادثه‌ی رانندگی کشته شد. جیم که ۵۷ سال داشت داشت در فاصله‌ی میان منزل تا محل کارش در حال رانندگی و راننده‌ی دیگر یک جوان مست بود. در این حادثه، جیم در دم جان باخت و جوان مست ظرف کمتر از دو ساعت از بیمارستان مرخص شد.

نکته‌ی ظریف اینجا بود که آن روز، روز تولد پنجاه سالگی کارل بود و در جیب جیم دو بلیط هواپیما به مقصد هاوایی پیدا شد. گویا جیم قصد داشته همسرش را غافل‌گیر کند که اجل مهلتش نداد و به دست راننده‌ای مست کشته شد.

یک سال بعد بالاخره از کارل پرسیدم: “چطور توانستی تاب بیاوری؟”
چشمان کارل پر از اشک شد، فکر کردم حرف بدی زده‌ام، اما او به آرامی دست مرا گرفت و گفت: “اشکالی ندارد، می‌خواهم چیزی به تو بگویم، روزی که با جیم ازدواج کردم به او قول دادم هیچ وقت نگذارم بدون آنکه بگویم دوستت دارم از منزل خارج شود، او هم همین قول را به من داد. این قول و قرار برای ما به شوخی و خنده تبدیل شد. با اضافه شدن بچه‌ها به جمع‌مان بر سر قول ماندن کار دشواری بود. یادم می‌آید وقتی عصبانی بودم به طرف اتومبیل می‌دویدم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام می‌گفتم: “دوستت دارم” یا به دفتر کارش می‌رفتم تا به او یادآوری کنم. این کار یک جور مبارزه‌جویی خنده‌دار بود.
در تمام طول زندگی زناشویی‌مان خاطرات بسیاری را به وجود آوردیم تا سعی کنیم پیش از ظهر به هم بگوییم دوستت دارم!
صبح روزی که جیم مُرد، صدای روشن شدن موتور اتومبیل را شنیدم. از ذهنم گذشت که: اوه، نه! تو این کار را نمی‌کنی مردک! و بیرون دویدم و به پنجره‌ی اتومبیل مشت کوبیدم و گفتم: “آقای جیمز ای‌کارت، من، کارل کارت، این جا در روز تولد پنجاه سالگی‌ام، می‌خواهم رکورد گفتن «دوستت دارم» را بشکنم!”
این است که می‌توانم زنده بمانم، چون آخرین جمله‌ای که به جیم گفتم این بود: “دوستت دارم”

آن سوي پنجره امید واری قلب

در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند.
از همسر. خانواده . خانه . سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند
.هر روز بعد از ظهر بيماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چيزهايی که بيرون از پنجره می ديد برای هم اتاقيش توصيف می کرد.بيمارديگردرمدت اين يک ساعت.باشنيدن حال وهوای دنيای بيرون.
روحی تازه
می گرفت.
مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.
اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن منظره ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.
مرد ديگر نمی توانست آنها را ببيند. چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود.
جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود.
پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار اين کار را برايش
انجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد.
حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند.
هنگامی که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار پاسخ داد :
شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.

چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی توانست آن ديوار را ببيند

در سال 1980 وقتی فرِد کارل جی آر میزهایی برای آشپزخانه اش میخواست تا همسرش راحت تر در آشپزخانه کار کند چیزی را که میخواست در بازار پیدا نکرد، فقط میز های رستوران ها بودند که آنها هم به حد کافی کوچک نبودند پس تصمیم گرفت این فضای خالی بازار را پر کند، او شروع کرد به ساخت میز های کوچکی مخصوص آشپزخانه، بعد ها وقتی مردم او را دیوانه خطاب کردند اهمیتی نداد و عمدا نام برند میز های خود را وایکینگ (Viking) گذاشت. برندی که هم اکنون جزو بزرگترین برند های میز دنیاس ....

شمع امید


سلام
امروز داستان چهار شمع را برایتان تعریف کنم که این چهار شمع هر کدام اسم خاصی دارند ابتدای اسم شمع اولی حرف«ص» است دومی حرف«ای» و ابتدای شمع سومی«ع» و ابتدای حرف شمع جهارمی «اُ» می باشد این چهار شمع با هم بودند و به آرامی می سوختند. محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آن هارا شنید.
شما هم ساکت باشید تا صدای آن ها را بشنوید.
اولین شمع گفت :من شمع «صلح» هستم، هیچ کس نمی تواند مرا هممیشه روشن نگه دارد (چون بیشتر آدم ها زود سر یک مسئله کوچک با هم جنگ می کنند و صلح وآشتی را به هم می زنند ومن بلافاصله خاموش می شوم)الان فکر می کنم که به زودی دارم خاموش می شَوَم.هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت:«من شمع م«ایمان » هستم، واقعا انگار کسی به من نیاز ندارد؛ و مرا نمی خواهد برای همین دیگر دوست ندارم که بیشتر از این روشن بمانم احساس می کنم که باید خاموش شوم. حرف شمع ایمان که تمام شد ، بلافاصله نسیم ملایمی وزید وآن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید، گفت :من عشق و محبت هستم، توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداختند واهمیتم را نمی فهمند،آن ها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود و حتی کسانی که آن هارا راهنمایی می کنند وبرای آن ها زحمت می کشند محبت کنند وعشق بورزند.پس شمع بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند خیلی ناراحت شد که شمع ها یک به یک دارند خاموش می شوند.شمع چهارمی که ناراحتی این کودک را دید به او گفت:«نگران نباش، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم.
این کودک که خیلی خوشحال شده بود پرسید که مگر شما چه شمعی هستید که می توانی شمع های دیگر را روشن کنی؟ گفت:من «امید»هستم. چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت
(بچه ها بیایید ما هم شمع امید را بردازیم تا بتوانیم وبقیّه ی شمع هار را روشن کنیم .موافق هستید.

بچه ها حالا که شمع امید روشن است با هم به امام زنده ای که منتظر ماست تا زمینه را برای او روشن نگه داریم به او امید داشته باشیم ، وبرای سلامتی او دعا کنیم
اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن ...
وبعد برویم و شمع عشق و محبت را روشن کنیم ببنیم دوستان ما چه کسانی هستند تا ما به آن عشق و محبت بوررزیم.
دوستان واقعی ما عبارتند از:
خداوند
پدر ومادر
پیامبران وامامان
امام زمان علیه السلام که الان زنده و حاضر هستند وهمه اعمال ما را می بیند اگر چه ما ایشان را نمی بینیم .
در این صورت شمع بعدی که «ایمان» است علاقه به روشن شدن پیدا می کند و آن شمع هم روشن می شود و بعد که «ایمان» پیدا شد.امام ما هم ظهور می کند در آن صورت است که امام ما می آید و دیگر هیچ کسی با کسی جنگ ودعوا نمی کند وکسی شخص دیگررا نمی کشد وبعد شمع صلح هم روشن می شود
پس بسم الله

داستان بره بازیگوش:ok:
یکی یود یکی نبود یک روزی از روزها گوسفند بازیگوشی بود و همراه با بقیه گوسفندان در چراگاه مشغول خوردن علف های تازه بودند و هنگامی که چوپان گله را به چراگاه بر می گرداند ، تنها بره بازیگوش که با پروانه ها مشغول بازی بود، بی خبر به این طرف وآنطرف می رفت ناخودآگاه از گله جدا شد، و دور شد. پس این گوسفند بیچاره گم شد، بدین سو و آن سو رفت ولی گله خود را پیدا نکرد.تا اینکه شب شد در تاریکی شب یک دفعه یک گله گوسفند با چوپانی را دید بسیار خوشحال وشادمان، فکر کرد که آن گله خودش می باشد وبه سوی آن ها رفت وتا صبح در بین آن گله بود ولی آن قدر بازیگوش بود که اصلاً متوجه نشد که این گله خودش نیست چون به گلهای باشیان مشغول می شود و با آن رمه و گله شب را سپری کرد، چون صبح شد و شبان، گله خود را می خواست به راه اندازد ، دید که چوپان وگله برای او نا آشناست و پدر و مادرش هم نیستند ؛ پس سراسیمه در حال تحیّر و سرگردانی در پی یافتن چوپان و گله خویش برآمد، باز چشمش به گله گوشفندی {دیگری} با چوپان آن افتاد باز میل به آن گله کرد که آنگاه چوپان گله براو فریاد کشید که ای گوسفند گم شده سرگردان! برو وبه گله خود بپیوند که گم شده وسرگشته ای، تو از چوپان خودوگله خویش گم شده ای! این جا بود گه گوسفند فهمید که چه اشتباهی کرده است که باز یگوشی کرده است و هوا داشت تاریک می شد ترس و وحشت تمام وجود گوسفند را فرا گرفته بود که ناگهان دید که یک گرگ گوسفند به اونزدیک می شود بره نتوانست فرار کند ، گرک می خواست بره را بخورد امام همین که گرگ رفت که بره را بخورد ، بره گفت :کمی صبر کن،آقای گرک.
گرگ گفت:التماس نکن که فایده ندارد فقط می خواهم تو را بخورم.
گوسفند گفت می خواستم بگویم چطور مرا بخوری که لذت بیشتری ببری.
گرگ گفت:چطور؟
گفت :من علف زیادی خوردم و هنوز به به گوشت تبدیل نشده است اگر من کمی ورزش کنم علف ها هضم شده وبه گوشت تبدیل می شود گرگ قبول کرد.
بره زنگوله خودش را از گردن باز کرد و به گرگ داده و به او گفت این را تکان بده تا من با این آهنگ ورزش کنم. وگرگ زنگوله را تکان می داد و بره ورزش کرد و آن قدر به آن طرف و این طرف رفتند.گرگ گه دیگر حوصله اش سر رفته بود گفت بس ست دیگر الان باید تو را بخورم گوسفند گفت:کمی دیگر بدوم نا گهان صدا به گوش چوپان رسید و سگ های گله پارس کنان آمدند و بره را از چنگال گرگ نجات دادند .
بله کسی که از اصل خودش و از چوپان رها شود دچار گرگ ها می شود.
بچه ها ممکن است که ما هم گم شویم .بله اگر کسی از خانواده خود رها شود دچار همین مشکلات می شود.
داریم کسی که امام هم نداشته باشد و پیامبر را قبول نکند و امام نداشته باشد مانند همین گوسفند می باشد که باید هر روز سرگردان باشد.
بچه های خوب ما اگر هم نماز بخوانیم ولی راهنما نداشته باشیم باز هم گمراه هستیم آن ها که امام شان را گم کرده اند سرگردانند ، خداوند هم از آن ها راضی نیست و نمی دانند چه کار کنند.

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

گفت:معجونی ساخته ام از شش جزء و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.

گفت:آری جزء نخست اعتماد بر خدای عزوجل است. دوم آنچه مقدر است بودنی است. سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست. چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم. پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد. ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

سواد داشتن خطر دارد!

گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند.

در مسیر گاه گاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد.
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است،
شیر گفت: چه فکری داری؟
روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم.
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند

گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست.
روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم،
روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود.


در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدی ست!
ﻣﺮﺩ این را ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ و گفت:
” ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ “

ﭘﺴﺮ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﻦ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ، ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺑﯽ ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ.
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑن!

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد…
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

از علامه جعفری می‌پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی؟! ایشان در جواب خاطره‌ای از دوران طلبگی تعریف و اظهار می‌کنند که هرچه دارند از کراماتی است که به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده
«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم، در جشن‌ها و ایام سرور، مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم، سوگواری می‌گرفتیم.
شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) اول شب نماز مغرب و عشا می‌خواندیم و شربتی می‌خوردیم. آن گاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می‌دادیم.
آقایی بود به نام آقا شیخ حیدرعلی اصفهانی که نجف‌آبادی بود. معدن ذوق بود. او که می‌آمد من به الکفایه قطعاً به وجود می‌آمد جلسه دست او قرار می‌گرفت.

آن ایام مصادف شده بود با...

ایام قلب‌الاسد (۱۰ تا ۲۱ مرداد) که ما خرماپزان می‌گوییم و نجف با ۲۵ یا ۳۵ درجه خیلی گرم می‌شد. آن سال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه‌هایی به وجود آمده بود که عرب‌های بومی را اذیت می‌کرد. ما ایرانی‌ها هم که، اصلاً خواب و استراحت نداشتیم.آن سال آنقدر گرما زیاد بود که اصلاً قابل تحمل نبود نکته سوم این‌که حجره من رو به شرق بود. تقریباً هم مخروبه بود.من فروردین را آنجا به طور طبیعی مطالعه می‌کردم و می‌خوابیدم. اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود، ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود.
گرما واقعاً کشنده بود. وقتی می‌خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که با دست نان را از داخل تنور برمی‌دارم، در اقل وقت و سریع!
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع، در بغداد و بصره و نجف، گرما تلفات هم گرفته بود. ما بعد از شب نشستیم، شربت هم درست شد، آقا شیخ حیدرعلی اصفهانی که کتابی هم نوشته بود به نام «شناسنامه خر» آمد.
مدیر مدرسه‌مان، مرحوم آقا سیداسماعیل اصفهانی هم آنجا بود. به آقا شیخ علی گفت: آقا شب نمی‌گذره، حرفی داری بگو، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد.
عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود «اجمل بنات عصرها» (زیباترین دختر روزگار)، گفت: آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می‌کنم.
اگر شما را مخیر کنند بین این‌که با این دختر به طور مشروع و قانونی ازدواج کنید (از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد) و هزار سال هم زندگی کنید، با کمال خوشرویی و بدون غصه، یا این‌که جمال علی(ع) را مستحباً زیارت و ملاقات کنید، کدام را انتخاب می‌کنید.

سوال خیلی حساب شده بود. طرف دختر حلال بود و زیارت علی(ع) هم مستحبی. گفت: آقایان واقعیت را بگویید. جانماز آب نکشید، عجله نکنید، درست جواب دهید.
اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی، گفت: سیدمحمد! ما یک چیزی بگوییم نری به مادرت بگویی‌ها؟ معلوم شد نظر آقا چیست. شاگرد اول ما نمره‌اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) این‌طور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوییم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می‌افتاد.
نفر سوم گفت: آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی(ع) معروف است که فرموده‌اند: «یا حارث حمدانی من یمت یرنی» (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می‌کند)‌
پس ما ان‌شاءالله در موقعش جمال علی(ع) را ملاقات می‌کنیم! باز هم همه زدند زیرخنده، خوب اهل ذوق بودند. واقعاً سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت: آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد درصد؟ آقا شیخ حیدر گفت: بلی.
گفت: والله چه عرض کنم. (باز هم خنده حضار)‌
نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی‌توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم: من یک لحظه دیدار علی(ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی‌دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب‌الاسد وارد حجره‌ام شدم، حالت غیرعادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یک‌بار به حالتی دست یافتم. یکدفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه‌ای که شیعه و سنی درباره امام علی(ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم: این آقا کیست؟
گفت: این آقا خود علی(ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی‌دانم شاید مرحوم شمس‌آبادی بود خطاب به من گفت: آقا شیخ محمدتقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی‌خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می‌خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند.
خدا رحمت کند آقا سیداسماعیل (مدیر) را خطاب به آقا شیخ حیدر، گفت: آقا دیگر از این شوخی‌ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است.

باب باتلر در سال ١٩٦٥ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.

یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.

.
.
خودش تعریف می‌کند که، "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد." وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.
باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید، "از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر گفت، "راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، "طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم." کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم."

آن روزها اگر کسی به اسب شاه یابو می گفت روزگارش سیاه بود چه برسد به این که در مراسم رسمی کسی خلاف چارچوبهای تعریف شده عمل کند.

این ماجرا واقعی استمادر بزرگم تعریف می کرد :
مدتی از ترس ماموران کشف حجاب حمام نرفتم ولی یک روز از اداره به شوهرم گفتند که قرار است مراسم کشف حجاب با جشن مفصلی در اداره ثبت شهر یزد برگزار شود. آقای رییس هم همه کارکنان را با خانواده_ که صد البته باید با مد جدید بیایند _ ملاقات خواهدکرد و چون جشن به دستور رضاخان می باشد، عدم اطاعت موجب هزینه سنگینی است (اخراج، زندان و…).آن روزها اگر کسی به اسب شاه یابو می گفت روزگارش سیاه بود چه برسد به این که در مراسم رسمی کسی خلاف چارچوبهای تعریف شده عمل کند.البته پدربزرگ هم حاضر نبود ناموسش را جلوی انظار بیاورد مخصوصاً این که او داماد یکی از علمای منطقه خودش بود. مادر بزرگ هم اگر کشته می شد، نمی آمد. این موضوع آنهارا به فکر فرو برد و به شدت دنبال راه حل می گشتند.پدر بزرگ گفت :« هرچه بادا باد! » و بدون مادر بزرگ راهی مراسم شد. بیشتر کارکنان با خانواده آمده بودند، روی صندلی ها نشسته و مشغول سورچرانی و … بودند. پدربزرگ تنها راه چاره را حرکت در اطراف مدعوین و خدمتگزاری آنها دید و سعی کرد دور و برِ رییس آفتابی نشود.
ناگهان بدون اینکه متوجه باشد دید که آقای رییس جلوی روی او ایستاده است!آقای رییس گفت:« آقای احمدیان! اون خانمی که اونجاست،خانم شماست؟» گفت:« بله قربان!»یادم رفت بگویم زمانی که پدربزرگ از خانه بیرون می رفت، مادر بزرگ به او گفت: «اصلا نگران نباش! من آیه “وجعلنا…” ۱می خونم و چشم اونها کور میشه.»خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت. قربون بزرگی خدا برم؛ پدربزرگ این را گفت و از اداره ثبت خارج شد.

1- ” وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ “- سوره مبارکه یس-آیه۹

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …

مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق , دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه , ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت , مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم , این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن , مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود , نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

"داستان کوتاه حکمت خدا يک داستان زيباي واقعي که به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست"
کشيش تازه کار و همسرش براي نخستين ماموريت و خدمت خود کـه بازگشايي کليسايي در حومه بروکلين ( شهر نيويورک ) بود در اوايل ماه کتبر وارد شهر شدند . زماني که کليسا را ديدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کليسا کهنه و قديمي بود و به تعميرات زيادي نياز داشت . دو نفري نشستند و برنامه ريزي کردند تا همه چيز براي شب کريسمس يعـنـي 24 دسامبر آماده شود . کمي بيش از دو ماه براي انجام کار ها وقت داشتند . کشيش و همسرش سخت مشغول کار شدند .
ديوار ها را با کاغذ ديواري پوشاندند . جاهايي را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار هاي ديگري را که بايد مي کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقريباً رو به پايان بود . روز 19 دسامبر باران تندي گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پايان بارندگي ، کشيش سري به کليسا زد ، وقتي وارد تـالار کليسا شد ، نزديک بود قلب کشيش از کار بيافتد . سقف کليسا چکه کـرده بود و در نتيجه بخش بزرگي از کاغذ ديواري به اندازه اي حدود 6 متر در 5/2 متر از روي ديوار جلويي و پشت ميز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشيش در حالي که همه خاکروبه هاي کف زمين را پاک مي کرد ، با خود انديشيد که چاره اي جز به عقب انداختن برنامه شب کريسمس ندارد . در راه بازگشت به خانه ديد که يکي از فروشگاه هاي محلّه ، يک حـراج خيريه برگزار کرده است . کشيش از اتومبيلش پياده شد و به سراغ حـراج رفت .
در بين اجناس حراجي ، يک روميزي بسيار زيباي شيري رنگ دستبافت ديد که به طرز هنرمندانه اي روي آن کار شده بود . رنگ آميزي اش عالي بود . در ميانه رو ميزي يک صليب گلدوزي شده به چشم مي خورد .
روميزي درست به اندازه سوراخ روي ديوار بـود . کشيش روميزي را خريد و به کليسا برگشت . حالا ديگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندي که از جهت رو به روي کشيش مي آمد دوان دوان کوشيد تا به اتوبوسي که تقريباً در حال حرکت بود برسد ، ولي تلاشش بي فايده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدي 45 دقيقه ديگر مي رسيد . کشيش به زن پيشنهاد کرد که به جاي ايستادن در هواي سـرد به درون کليسا بيايد و آنجا منتظر شود . زن دعوت کشيش را پذيرفت و به کليسـا آمـد و روي يکي از نيمکت هاي تالار نيايش نشست . کشيش رفت نردبان را آورد تا روميـزي را روي ديوار نصب کند . پس از نصب ، کشيش نگاه رضايت مندانه اي به پرده آويخـتـه شـده کرد ، باورش نمي شد که اين قدر زيبا باشد . کشيش متوجه شد که زن به سوي او مي آيد . زن پرسيد : اين روميزي را از کـجا گرفته ايد ؟ و بعد گوشه روميزي را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزي شده بود . اين ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگي او بودند . او 35 سال پيش اين روميزي را در کشور اتريش درست کرده بود . وقتي کشيش براي زن شرح داد کـه از کجا روميزي را خريده است . باورکردنش براي زن سخت بود .


سپس زن براي کشيش تعريف کرد که چگونه پيش از جنگ جهاني دوم ، او و شوهرش در اتريش زندگي خوبي داشتند ، ولي هنگامي که هيتلر و نازي ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتريش را ترک کند . شوهرش قرار بود که يک هفته پس از او ، به وي بپيوندد ولي شوهرش توسط نازي ها دستگير و زنداني شد و زن ديگر هرگز شوهرش را نديد و هرگز هم به ميهنش برنگشت . کشيش مي خواست روميزي را به زن بدهد ، ولي زن گفت : بهتر است آن را براي کليسا نگه داريد . کشيش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبيل به خانه اش برساند و گفت اين کمترين کاري است که مي توانم برايتان انجام دهم . زن پذيرفت . زن در سوي ديگر شهر ، يعني جزيره استاتن Staten Island زندگي مي کرد و آن روز براي تميز کردن خانه يک نفر به اين سوي شهر آمده بود . شب کريسمس برنامه عالي برگزارشد . تالار کليسا تقريباً پـر بود .
موسيقي و روح حکمفرما بر کليسا فوق العاده بود . در پايان برنامه و هنگام خداحافظي ، کشيش و همسرش با يکايک ميهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسياري از آنها گفتند که بازهـم بـه کليسا خواهند آمد . وقتي کشيش به درون تالار نيايش برگشت مرد سالمندي را که در نزديکي کليسا زندگي مي کرد ، ديد که هنوز روي نيمکت نشسته است .
مرد از کشيش پرسيد کـه اين روميزي را از کجا گرفته ايد ؟ و سپس براي کشيش شرح داد که همسرش سال ها پيش در اتريش که روميزي درست شبيه به اين درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو روميزي عيناً شکل هم باشند . مرد به کشيش گفت که چگونه توسط نازي ها دستگير و زنداني شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پيدا کند .
پس از شنيدن اين سخنان ، کشيش به مرد گفت : اجازه بدهيد با ماشين دوري بزنيم و با هم گفت و گويي داشته باشيم . سپس او را سوار اتومبيل کرد و به جزيره استاتن و خانه زني که سه روز پيش او را ديده بود ، برد . کشيش به مرد کمک کرد تا از پله هاي ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتي جلوي در آپارتمان زن رسيد ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتي زن در را باز کرد ، صحنه ديدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدني بود ... آنچه خوانديد يک داستان واقعي بود که توسط کشيش راب ريد گزارش شده است.

این یک داستان واقعی درباره سربازی است كه پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...

سرباز قبل از این كه به خانه برسد، از نیویورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم كه اجازه دهید او با ما زندگی كند!
پدرش گفت: پسر عزیزم، متأسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند...!
پسر گفت: نه، من می خواهم كه او در منزل ما زندگی كند!
آن ها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی...
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...
چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آن ها مشكوك به خودكشی هستند!
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند. اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.
پسر آن ها یك دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.حضرت علی علیه السلام می فرمایند: کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…

در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

۱٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.

۲٫ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

۳٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

۴٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم :

«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف، و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند. (بحارالانوار، جلد ۷۰، صفحه ۱۶۷)

[=Palatino Linotype]داستان «سال اسپاگتی»:هاروکی موراکامی






[=Palatino Linotype]- 1971سال اسپاگتی بود.

[=Palatino Linotype]در سال 1971 اسپاگتی می‌پختم تا زندگی کنم و زندگی می‌کردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمه‌ی آلومینیومی بلند می‌شد مایه‌ی دلخوشی من بود و سس گوجه فرنگی که در قابلمه‌ی دسته دار آهسته می‌جوشید، مایه‌ی دلگرمی من.
[=Palatino Linotype]یک قابلمه‌ی آلومینیومی بسیار بزرگ داشتم که حتی یک سگ گرگی می‌توانست در آن حمام کند، یک زمان‌سنج پخت غذا خریدم، انواع و اقسام فروشگاه‌های مواد غذایی بین‌المللی را زیر پا گذاشتم تا ادویه‌جات مختلف با اسم‌های عجیب و غریب را جمع‌آوری کنم، یک کتاب تخصصی در مورد پخت اسپاگتی در یک کتابفروشی خارجی پیدا کردم و چند بسته گوجه فرنگی خریدم.
[=Palatino Linotype]بوی سیر، پیاز، روغن‌نباتی و سایر مخلفات به صورت ذرات کوچکی در می‌آمدند که در هوا پراکنده می‌شدند و هر گوشه از آپارتمان کوچک من آنها را به خود جذب می‌کرد. بگی نگی بویی شبیه بوی فاضلاب داشت.....
[=Palatino Linotype]اساساً خودم به تنهایی اسپاگتی می‌پختم و تنهایی آن را می‌خوردم. موارد معدودی پیش می‌آمد که با یک نفر دیگر هم‌غذا شوم، اما دوست داشتم تنهایی اسپاگتی بخورم. به نظر می‌رسید قرار بوده اسپاگتی یک غذای انفرادی باشد. دلیلش را نمی‌دانم.
[=Palatino Linotype]اسپاگتی همیشه در کنار چای و سالاد سرو می‌شد. معادل سه فنجان چای سیاه در یک قوری و یک ظرف سالاد ساده‌ی خیار و کاهو. همه را مرتب و منظم روی میز می‌چیدم، به روزنامه‌ای که در گوشه‌ای بود خیره می‌شدم و با حوصله‌ی تمام به تنهایی اسپاگتی می‌خوردم. روزهای اسپاگتی از اول هفته تا آخر هفته ادامه داشت. هفته که تمام می‌شد، روزهای جدیدِ اسپاگتی از هفته‌ی بعدش شروع می شد.
[=Palatino Linotype]به نظر می‌رسید وقتی تنهایی اسپاگتی می‌خورم، هر آن قرار است کسی در بزند و داخل شود. به ویژه در روزهای بارانی.
[=Palatino Linotype]همیشه افراد مختلفی می‌آمدند. گاهی غریبه‌ها و گاهی کسانی که می‌شناختم. گه‌گاهی دختری که مچ پایش بی‌نهایت باریک بود و یکبار در دوران دبیرستان با او قرار گذاشته بودم، گاهی خودم که انگار همان آدم چند سال پیش شده بودم؛ و گه‌گاهی ویلیام هلدن با جنیفر جونز.
[=Palatino Linotype]ویلیام هلدن؟
[=Palatino Linotype]اما هیچ وقت، هیچ کدامشان به آپارتمان من نیامدند. آنها فقط با تردید و دودلی آنجا می‌پلکیدند و بدون اینکه در بزنند، راه خود را می‌گرفتند و می‌رفتند.
[=Palatino Linotype]بیرون باران می آید.
[=Palatino Linotype]بهار، تابستان و پاییز به پختن اسپاگتی ادامه دادم. بفهمی نفهمی به انتقام‌گیری شباهت داشت. درست مثل زنی تنها که کنار شومینه نشسته و در حال سوزاندن یک مشت نامه‌ی عاشقانه‌ی قدیمی از دوستی است که ترکش کرده.
[=Palatino Linotype]اسپاگتی‌ها را در آب در حال جوش می‌ریختم و مقداری نمک به آن می‌زدم. بعد دو تا «چاپ‌استیکِ» بلند بر می‌داشتم و جلوی قابلمه‌ی آلومینیومی می‌ایستادم و همان جا منتظر می‌ماندم تا زمان‌سنج آشپزخانه به زحمت زنگ بزند «دینگ.»
[=Palatino Linotype]اسپاگتی‌ها به شدت موذی و بازیگوش بودند، بنابراین نمی‌توانستم از آنها چشم بردارم. به نظر می‌رسید از دیواره‌ی قابلمه عبور می‌کنند و در تاریکی ناپدید می‌شوند. همان طور که جنگل‌های استوایی پروانه‌های پاستلی رنگ را به لایزال می‌برند، تاریکی هم بی‌سر و صدا انتظار اسپاگتی‌ها را می‌کشید.
[=Palatino Linotype]اسپاگتی لهستانی،اسپاگتی ریحان، اسپاگتی زبان گاو، اسپاگتی صدف و سس گوجه فرنگی، اسپاگتی سیر و چند نوع اسپاگتی بی‌نام و نشان فجیع دیگر که با مواد غذایی باقی مانده در یخچال را به طور تصادفی سرهم می‌کردم.
[=Palatino Linotype]سه و نیم بعد از ظهر که تلفن زنگ زد، روی تشکم روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می‌کردم. شعاع خورشید زمستان قسمتی از زمین را که من روی آن خوابیده بودم، به استخری از نور تبدیل کرده بود. مثل مگسی مرده ساعت‌ها آنجا زیر آفتاب دسامبر 1971 گیج و منگ ولو شده بودم.
[=Palatino Linotype]اولش شباهتی به صدای زنگ تلفن نداشت. بعد از مدتی کم کم صدای زنگ تلفن به خود گرفت و نهایتاً صد در صد شبیه صدای تلفن شد: صدای واقعی زنگ تلفن که امواج واقعی هوا را مرتعش می‌کند. همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم، دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم.
[=Palatino Linotype]دختری پشت خط بود، احساس مبهمی داشتم. دوست‌دختر سابق کسی بود که می‌شناختم. آشنایی چندانی با دختره نداشتم. در این حد که اگر او را جایی می‌دیدم سلام می‌کردم، ولی نه بیشتر. دلیل عجیبی که البته به اندازه‌ی کافی منطقی به نظر می‌رسید آن‌ها را چند سال پیش به هم علاقه‌مند کرده بود، و دلیل مشابهی چند هفته پیش باعث جدایی‌شان شده بود. گفت: «می‌تونی به من بگی اون کجاس؟»
[=Palatino Linotype]به گوشی نگاه کردم و با چشم رد سیم تلفن را گرفتم. کاملاً وصل بود.
[=Palatino Linotype]«چرا از من می‌پرسی؟»
[=Palatino Linotype]با لحن سردی گفت: «چون کسی چیزی بهم نمی‌گه. اون کجاس؟»
[=Palatino Linotype]گفتم: «نمی‌دونم.» طوری گفتم که اصلاً به صدای خودم شباهتی نداشت. چیزی نگفت. گوشی تلفن مثل یک تکه یخ در دستم سرد شد. و تمام چیزهای دور و برم یخ کرد. چیزی شبیه یک صحنه از داستان‌های علمی تخیلی.
[=Palatino Linotype]گفتم: «واقعاً نمی‌دونم، بدون اینکه چیزی بگه غیبش زد.» صدای خنده‌اش از آن طرف خط آمد.
[=Palatino Linotype]«آدم چندان با ملاحظه و با فکری نبود. بدون غرولند هیچ کاری رو نمی‌تونست بکنه.»
[=Palatino Linotype]راست می‌گفت. آنقدرها باملاحظه نبود.
[=Palatino Linotype]ولی نمی‌توانستم جایش را به او بگویم. اگر می‌فهمید من به دختره گفته‌ام، آن وقت احتمالاً به من زنگ می‌زد. بار دیگر نمی‌خواستم با احمقی کثافت ارتباط داشته باشم. یک چاله‌ی عمیق در ذهنم کندم و همه چیز را آنجا دفن کردم. دیگر هیچ کس نمی‌تواند آنها را درآورد.
[=Palatino Linotype]گفتم: «ناراحت کننده‌س، اما...»
[=Palatino Linotype]یک دفعه گفت: «تو که منو دوست نداری؟»
[=Palatino Linotype]نمی‌دانستم چه بگویم. در آن لحظه هیچ تصوری از او نداشتم.
[=Palatino Linotype]دوباره تکرار کردم: «ناراحت کننده‌س، اما... من الان دارم اسپاگتی درست می‌کنم.»
[=Palatino Linotype]«چی؟»
[=Palatino Linotype]«دارم اسپاگتی می‌پزم.»
[=Palatino Linotype]در یک ظرف، آب خیالی ریختم و اجاق‌گاز خیالی را با کبریتی خیالی روشن کردم.
[=Palatino Linotype]پرسید: « خب؟»
[=Palatino Linotype]اسپاگتی‌های خیالی را در آبِ در حال جوش ریختم، مقداری نمک خیالی به آن زدم و زمان‌سنج خیالی آشپزخانه را روی پانزده دقیقه تنظیم کردم.
[=Palatino Linotype]«نمی‌تونم اونا رو به حال خودشون بذارم. به هم می‌چسبن و له می‌شن.»
[=Palatino Linotype]چیزی نگفت.
[=Palatino Linotype]«غذای خیلی حساسیه.»
[=Palatino Linotype]گوشی تلفن در دستم دوباره شروع کرد به یخ کردن زیر صفر.
[=Palatino Linotype]با عجله اضافه کردم: «می‌تونی بعداً زنگ بزنی؟»
[=Palatino Linotype]پرسید: «چون وسط پختن اسپاگتی هستی؟»
[=Palatino Linotype]«بله، درسته.»
[=Palatino Linotype]«و بعد خودت تنهایی اونو می‌خوری؟»
[=Palatino Linotype]«بله.»
[=Palatino Linotype]آهی کشید و گفت: «ولی من واقعاً دچار مشکل شدم.»
[=Palatino Linotype]«معذرت می‌خوام که نمی‌تونم کمکی بکنم.»
[=Palatino Linotype]«مسئله سر پوله.»
[=Palatino Linotype]«آره؟»
[=Palatino Linotype]«می‌خوام پس بگیرم.»
[=Palatino Linotype]«موضوع ناراحت کننده‌ایه، ولی...»
[=Palatino Linotype]«اسپاگتی‌هات.»
[=Palatino Linotype]«آره.»
[=Palatino Linotype]از خنده ریسه رفت. «خدافظ.»
[=Palatino Linotype]«خدافظ.»
[=Palatino Linotype]وقتی گوشی را گذاشتم، استخرنور چند سانتی‌متری جابه جا شده بود. دوباره همانجا دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم.
[=Palatino Linotype]فکر کردن به یک مشت اسپاگتی که هیچ وقت پختن‌شان تمام نمی‌شود ناراحت کننده است. الان پشیمانم، شاید بهتر بود همه چیز را به او می‌گفتم. تازه، پسره آدم درست و حسابی هم نبود. آدم بی‌مغزی که فقط بلد بود حرف بزند و ادای آدم‌های زرنگ را در آورد و نقاشی‌های انتزاعی ضعیف بکشد. و شاید دختره واقعاً می‌خواست پولش را از او پس بگیرد.
[=Palatino Linotype]نمی‌دانم چطور می‌خواهد این کار را انجام دهد.
[=Palatino Linotype]گندم مرغوب و درجه یک در مزارع ایتالیا می‌روید.
[=Palatino Linotype]اگر ایتالیایی‌ها می‌دانستند آنچه در سال 1971 صادر می‌کردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتماً شوکه می‌شدند.

[h=2]قاضي زيرك!!
[/h] دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟

او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری



کشاورز ساده‌ای بودکه علاوه بر نداشتن سواد، فردی نیز کم حافظه بود تا حدّی‌که یک مسیر را بعد از مدت‌ها پیمودن، باز گم می‌کرد. ولیکن موهبتی بزرگ از طرف حق‌تعالی نصیب او گشت که اعجاب همه را برانگیخت و آن، حفظ همه آیات قرآن کریم بود، آن‌هم به‌نحوی که می‌دانست هر آیه در کجای قرآن و در چه سوره‌ای قرار دارد و اگر در جایی حرفی از آیه، اشتباه چاپ شده بود او می‌فهمید و یا اگر در کتابی آیه و یا آیاتی از قرآن در ضمن مطالب عربی وجود داشت، او آن آیات را می‌شناخت و نشان می‌داد، و اگر از او سوال می‌شد چگونه منوجه این امر می‌شوی؟ می‌فرمود این کلمات مانند نور برای من می‌درخشد. و مهم‌تر آن‌که چنان تسلطی بر آیات الهی قرآن پیدا کرده بود که سوره‌های قرآن را می ‌توانست از آخر به سمت اول بخواند، مرحوم آیت‌الله حاج سیّدمحمّدتقی خوانساری(ره) پس از آزمایش‌های متعدد، به او فرمود که قرآن را می‌توانی معکوساً بخوانی؟ او گفت: آری! و شروع کرد به خواندن سورة بقره، از آخر به اول و آقای خوانساری(ره) فرمودند: بسیار عجیب است، من شصت سال «قل‌هوالله احد» را که چهار آیه است می‌خوانم، ولی نمی‌توانم بدون فکر و تأمل از آخر به اول بخوانم ولی این مرد عامی، سوره بقره را که ۲۸۶ آیه است، بدون تأمل، مستقیماً و معکوساً از حفظ می‌خواند.

بله او کربلایی محمد کاظم کریمی ساروقی است‌که در سال ۱۳۰۰ه-ق، در دهکده ساروق از توابع اراک به‌دنیا آمد، و در دوران جوانی خویش در امام‌زاده آن منطقه که برای زیارت و فاتحه خوانی رفته بود دو نفر جوان را می‌بیند که با لباس‌های سفید و تمیز به سوی او می‌آیند و آن دو نفر در داخل امام‌زاده، دعاهایی می‌خوانند که محمد کاظم خیلی متوجه نمی‌شود و هم‌چنان ساکت و آرام می‌ایستد، ولی می‌بیند داخل امام‌زاده که معمولا تاریک بود امروز خیلی روشن شده، بعلاوه در اطراف سقف امام‌زاده کلماتی روشن نوشته شده و یکی از آن دو نفر رو به محمد کاظم می‌کند و می‌‌فرماید: «چرا چیزی نمی‌خوانی؟ » محمد کاظم می‌گوید: «آقا آخر من که مکتب نرفته‌ام و سواد ندارم » آن جوان می‌فرماید: «ولی تو می‌توانی بخوانی»، آن‌گاه دست خود را روی سینه محمد کاظم می‌گذارد و مقداری فشار می‌دهد و می‌فرماید: «حالا بخوان»، و محمد کاظم می‌گوید: «چه بخوانم؟» آن آقا شروع به‌خواندن آیات ۵۳ تا ۵۹ سوره اعراف می‌کند و محمد کاظم تکرار می‌کند و از آن لحظه به بعد احساس می‌کند حافظ کل قرآن شده است. و بزرگان و علمای حوزه‌های علمیه قم، نجف، کربلا، کاظمین، مانند مرحوم آیة الله هبة الله شهرستانی، سید محمد میلانی، علامه امینی، مرعشی نجفی، سید محسن حکیم، بروجردی... (رحمة الله علیهم)، امتحان‌های عدیده‌ای از او بعمل آوردند، و همگی تصدیق کردند که موهبتی الهی نصیب وی گشته است.
اما چگونه کربلایی کاظم به این مقام دست پیدا کرد؟
درکنار پرهیز از لقمه حرام و شبه ناک، و مراقبت بر خواندن نماز شب، و عمل به دستورات شریعت، یکی دیگر از عوامل مهم، در سیره کربلایی کاظم توجه فوق العاده وی نسبت به حال فقرا و پرداخت انفاق به آن‌ها بود. او روستای خود را به دلیل این‌که ارباب، زکات اموالش را پرداخت نمی‌کند، تر ک می‌کند و بعد از مدت‌ها، پس از اطمینان کامل از توبه صاحب ملک، دوباره به روستا بر می‌گردد؛ و صاحب ملک قطعه زمین کوچکی را نیز به کربلایی کاظم می‌دهد تا افزون بر کار برای ارباب، بر روی زمین خودش نیز کار کند. و سیره ایشان این بود، در موقعی که خرمن را می‎کوبید و گندم را از کاه جدا می‌کرد، سهم مالک را می‌پرداخت و همان‌جا زکات سهم خود را جدا می‌کرد و به مستحقّی که به‌طور کامل از وضع زندگی و معاش او مطلّع بود، می‌داد. افزون بر این، پس از جدا کردن خرج سالانه خود و بذری که برای کاشت سال بعد کنار می‌گذاشت، مابقی را بین فقرا تقسیم می‌کرد و این رویّه و روش کربالایی کاظم در رسیدگی به حال فقرا بود.
حتی ساعتی، قبل از آن‌که قرار بود در آن امام‌زاده، به چنین فیض عظیمی نائل شود، در موقع خرمن، و هنگامی که هنوز گندم را از کاه جدا نکرده بود، همان شخصی که هر ساله زکات مال خود را به او می‌داد، به سراغش می‌آ‌ید و می‌گوید: بچه‌هایم نان ندارند، ایشان می‌گوید: می‌بینی که باد نمی‌آید؛ ولی سعی می‌کنم مقداری گندم برایت تهیه کنم، شخص مستمند می‌رود. پس از رفتن او، کربلایی به وسیله غربال مقداری گندم از کاه جدا کرده، وزن می‌کند و به منزل او می‌برد؛ و موقع برگشت، در داخل امام‌زاده آن واقعه شگفت رخ می‌دهد.

آری انفاق مال، در راه خداوند متعال و کمک به مستمندان و فقرا، تأثير زيادي در ترقّي انسان و لطيف نمودن روح انفاق کننده دارد.

[h=2]درخت فداکار
[/h] روزي روزگاري درختي بود واو پسرک کوچولوئي را دوست مي داشت پسرک هرروز مي آمد و برگهايش را جمع مي کرد و از آنها تاج مي ساخت و شاه جنگل مي شد .از تنه اش بالا مي رفت ، از شاخه هايش مي آويخت و تاب مي خورد و سيب مي خورد .باهمديگر قايم باشک بازي مي کردند، و پسرک هروقت خسته مي شد زير سايه اش مي خوابيد، او درخت را دوست مي داشت خيلي زياد درخت خوشحال بود.
اما زمان مي گذشت و پسرک بزرگ مي شد و درخت اغلب تنها بود . تا يک روز پسرک نزد درخت امد. درخت گفت :بيا ، پسر از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور، سيب بخور، در سايه ام بازي کن و خوشحال باش . پسرک گفت : من ديگر بزرگ شده ام، بالا رفتن وبازي کردن کار من نيست. مي خواهم چيزي بخرم و سرگرمي داشته باشم .من به پول احتيج دارم، مي تواني کمي پول به من بدهي؟ درخت گفت :متأسفم من پولي ندارم، من تنها برگ و سيب دارم. سيب هايم را به شهرببر و بفروش. آنوقت پول خواهي داشت و خوشحال خواهي شد .پسرک از درخت بالا رفت و سيب هايش را چيد و برداشت و رفت . ودرخت خوشحال بود .
امّا پسرک ديگر تا مّدتها باز نگشت. ودرخت غمگين بود .تا يک روز پسرک برگشت، درخت از شادي تکاني خورد وگفت: بيا پسر، از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور و خوشحال باش.
پسرک گفت :آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم. زن و بچّه مي خواهم و به خانه احتياج دارم. مي تواني به من خانه اي بدهي؟ درخت گفت: من خانه اي ندارم، خانه ي من جنگل است ولي تو مي تواني شاخه هايم را ببري و براي خود خانه اي بسازي و خوشحال باشي .آنوقت پسرک شاخه هايش را بريد و برد تا براي خود خانه اي بسازد .و درخت خوشحال بود .امّا پسرک ديگر تا مدّتها باز نگشت و وقتي بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با اينهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت: بيا پسر ، بيا و بازي کن. پسرک گفت: ديگر آنقدر پير و افسرده شده ام که نمي توانم بازي کنم. قايقي مي خواهم که مرا از اينجا به جايي بسيار دور ببرد. مي تواني به من قايقي بدهي؟ درخت گفت: تنه ام را قطع کن و براي خود قايقي بساز، آنوقت مي تواني با قايقت از اينجا دور شوري و خوشحال باشي و درخت خوشحال بود .

امّا نه به راستي پس از زماني دراز پسرک بار ديگر بازگشت. درخت گفت: پسر متأسفم، متأسفم که چيزي ندارم به تو بدهم .ديگر سيبي برايم نمانده.پسرک گفت: دندانهاي من ديگر به درد سيب خوردن نمي خورد. درخت گفت:شاخه اي ندارم که با آن تاب بخوري.
پسرک گفت: آنقدر پير شدم که نمي توانم با شاخه هايت تاب بخورم.درخت گفت: ديگر تنه اي ندارم که ازآن بالا بروي.پسرک گفت: آنقدر خسته ام که نمي توانم بالا بروم .درخت آهي کشيد و گفت :افسوس! اي کاش مي توانستم چيزي بتو بدهم .... امّا چيزي برايم نمانده است. من حالا يک کنده ي پيرم و بس ، متأسفم .پسرک گفت:من ديگر به چيزي زيادي احتياج ندارم، بسيار خسته ام. فقط جايي براي نشستن و اسودن مي خواهم،همين. درخت گفت: بسيار خوب . و تا جايي که مي توانست خود را بالا کشيد و گفت : يک کنده پير به درد نشستن و آسودن که مي خورد. بيا، پسر، بيا بشين، بشين و استراحت کن .پسر چنان کرد .و درخت باز هم خوشحال بود....

توي زندگي اکثر ما يکي نقش درخت و يکي نقش اون پسرک رو بازي مي کنه. و خوشا بحال کسي که نقش درخت رو بازي مي کنه

[h=2]بهترين شمشير زن كيست ؟
[/h] [h=6]جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشيرزن کيست؟ استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به سنگ توهين کن. شاگرد گفت: اما چرا بايد اين کار را بکنم.سنگ پاسخ نمي دهد.
استاد گفت: خوب پس با شمشيرت به آن حمله کن. شاگرد پاسخ داد: اين کار را هم نمي کنم. شمشيرم مي شکند. و اگر با دست هايم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمي مي شوند، و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند. من اين را نپرسيدم. پرسیدم بهترين شمشيرزن کيست؟ استاد پاسخ داد: بهترين شمشيرزن به آن سنگ مي ماند، بي آنکه شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند!
[/h]

[h=2]همنشینی با فرد نابینا
[/h] شخص پرخوری هنگام افطار با كوری هم نشین شد. از قضا كور از او شكم خواره تر بود و به او مجال نمی داد.هنگام رفتن پرخور به صاحب خانه گفت: خانه احسانت آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد شدم:
اول بار بدان سبب كه مرا با كوری هم مجموع كردی و چنین انگاشتم كه كاملا خواهم خورد و دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اینكه این كور مرا نخورد.

[h=2]بهای یک سنت
[/h] پسر كوچكی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سكه ای یك سنتی پیدا كرد .او از پیدا كردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد كه او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سكه های بیشتر باشد .

او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده یك دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت .
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حالی كه از شكلی به شكلی دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد

[h=2] خدا کجاست ؟
[/h] شخصی از طفلی سوال کرد، که اگر گفتی خدا کجاست یکی اشرفی به تو خواهم داد. آن طفل در جواب گفت: اگر گفتی که خدا کجا نیست دو اشرفی به تو خواهم داد.

[h=2]وابستگي دنيوي!!
[/h] روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم .

با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟؟
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _ این را وارستگی میگویند!!

[h=2]شما را چگونه می شناسند
[/h] آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود كه این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی كه برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فكر كردند كه نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخكوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!»

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فكر كرد: «آیا خوب است كه من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟»
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح كرد. پیشنهاد كرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلكه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیك و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد .

یك تصمیم، برای تغییر یك سرنوشت كافی است!

[h=2]شام آخر
[/h] لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: می‌بایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می‌كرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا كند.
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: می‌بایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می‌كرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا كند.
روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود. كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار می‌آورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را كه درست نمی‌فهمید چه خبر است، به كلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری كرد. وقتی كارش تمام شد، گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»

داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟»
- سه سال قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»

[h=2]راه خود را تغییر دهید
[/h] روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....

[h=2]داستان بیسکویت سوخته
[/h] زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.

وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.

و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد. ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!

[h=2]ارتباط قلبي
[/h] در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.می‌گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده می مردند.
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می‌آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است. این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید.

[h=2]بادکنک فروش
[/h] در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.

[h=2]توقع زياد
[/h] در زمان هاي قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشاي حجره هاشد.به حجره اي رسيد كه برده اي زيبا در آن براي فروش گذارده و از صفات نيك و توانايي هاي او هم نوشته بود ند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از اين را هم بخواهيد به حجره بعدي مرا جعه فرماييد.
در حجره بعدي هم كنيزي زيبا با خصوصيات خوب و توانايي هاي بسيار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي كه اگر بهتر از اين را مي خواهيد به حجره بعدي مراجعه نماييد.

آن بندۀ خدا كه حريص شده بود از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي نمود و در نهايت هم همان جمله را مي ديد.
تا اينكه به حجره اي رسيد كه هر چه در آن نگاه كرد برده اي نديد. فقط در گوشه حجره آينه ي تمام نماي بزرگي را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آينه ديد.دستي بر سر و روي خود كشيد.چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را بر بالاي آينه نوشته بودند:

چرا اين همه توقع داري؟ قيافه خودت را ببين و بعد قضاوت كن.

[h=2]كافكا و عروسك ها
[/h] يک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌اي افتاد که داشت گريه مي کرد. کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود.دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد: عروسکم گم شده.کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد: امان از اين حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد: از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد: برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه.
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه؟
کافکا مي‌گويد: نه. تو خانه‌ست. فردا همين جا باش تا برات بيارمش.
کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است. اين نامه‌ نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکش هستند.در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند.اين ماجراي نگارش كتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش – با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است.او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ، بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟

اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود، پس بي هيچ ترديدي گفت: چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم.
آثار کافکا ـ که با وجود وصیت او مبنی بر نابود کردن همهٔ آنها، اکثراً پس از مرگش منتشر شدند ـ در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار می‌آیند.
هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم، مثل این بوده است که دست خداوند را بر شانه خویش احساس کرده ام. چارلز مورگان

[h=2]تقلید از استاد
[/h] شاگردی که شيفته ی استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.

استاد فقط لباس سفيد مي پوشيد شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد، استاد گياهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد. استاد بسيار رياضت می کشيد، شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و روی بستری از کاه خوابيد.

مدتي گذشت. استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. رفت تا ببيند چه خبر است. شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.
سفيدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.گياهخواری جسمم را پاک می کند.رياضت موجب می شود که فقط به روحانيت فکر کنم.
استاد خنديد و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کرده ای در حالی که اين کمترين اهميت را دارد. آن حيوان را آنجا می بينی؟ او هم با موی سفيد، فقط گياه مي خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قديس است يا روزی استادی واقعی خواهد شد؟

[h=2]داستان مشتري فقير
[/h]
در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود، صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و با ارزش است.

[h=2]داستان طلاق برنامه ريزي شده
[/h] با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی.زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده.زن می‌پذیرد.مرد مي پرسد: چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی؟

زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟

مرد با آرامی گفت: آری.
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد.خطّ همسر سابقش بود. نوشته بود: فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی؟

پاسخ آن طرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با يك میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند.

داستان اکسیژن

مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند و پنجره ه ی اتاق باز نمی شد. احساس خفقان کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت.نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید و هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کتابخانه ای را شکسته و همه شب پنجره بسته بوده است. او فقط با فکر (اکسیژن) اکسیژن لازم را به خود رسانده است.

[h=2]داستان دعاي زوج جوان
[/h] زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.

پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.

زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.
15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.

وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن ازسروکول همدیگه بالا میرن و همه جا رو گذاشتن روسرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده ... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
زن مایوسانه جواب داد: اون نیست ... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟

زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!

[h=2]حكايت زندان بي ديوار
[/h] بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ‌ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد. حدود ١٠٠٠ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمي ‌شد.
اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آن‌ها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنها‌یی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.
دلیل این رویداد، سال ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده می‌شد. نامه‌های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند. هر روز از زندانیان می خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده‌اند، یا می توانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمی شد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است. با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب می شد و خود را انسانی پست می یافتند. با تعریف خیانت ها، اعتبار آنها نزد هم گروهی ها از بین می رفت. و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود. این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می شود.

این روزها همه فقط خبرهای بد می شنوند، شما چطور؟

این روزها هیچ‌کس به فکر عزت نفس نیست، شما چطور؟
این روزها همه در فکر زیر آب زدن بقیه هستند شما چطور؟

این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند، شما چطور؟

[h=2]داستان سگ حريص
[/h] سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید. و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.

نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.

[h=2]داستان ابليس و فرعون
[/h] روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟

فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟

[h=2]داستان ماهي و اقيانوس
[/h] ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالا می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟

ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید.
ماهی کوچک پاسخ داد: نه! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.

[h=2]حكايت خانم وزیر
[/h] در سوئد همه افرادي که در پست هاي دولتي به کار گمارده مي شوند بايد از هر گونه خطايي، چه در گذشته و چه در زماني که مشغول خدمت هستند، پاک باشند. در انتخابات پارلماني سوئد در سال 2006 ائتلافي از احزاب دست راستي با به دست آوردن 178 کرسي نمايندگي، اکثريت کرسي هاي مجلس را نصيب خود کرد و دولت تشکيل داد.
چندي بعد نخست وزير به تدريج وزراي کابينه اش را معرفي کردو خانم «ماريا بورليوس» به عنوان وزير بازرگاني معرفي شد. روز بعد دختري به يکي از روزنامه ها اطلاع داد اين خانم چند سال پيش او را به مدت يک ماه براي نگهداري از بچه اش استخدام کرده بود بدون اينکه موضوع را به اداره ماليات گزارش داده باشد.
در سوئد هر گاه کسي فردي را به کاري بگمارد بايد آن را به اطلاع اداره ماليات برساند و به عنوان کارفرما ماليات و هزينه بيمه آن فرد را بپردازد. هر کس کار مي کند بايد در زمان انجام کار بيمه باشد تا اگر اتفاقي حين کار بيفتد بيمه بتواند نيازهاي آن فرد را پوشش دهد.
بورليوس به عنوان کارفرما بايد استخدام آن دختر را به اداره ماليات اطلاع مي داد و علاوه بر حقوق دختر، هزينه کارفرما را نيز به اداره ماليات مي پرداخت. بورليوس به اداره ماليات اطلاع نداده بود و خلاف قانون رفتار کرده بود.
وقتي اين مساله فاش شد، وي از طريق تلويزيون از مردم سوئد پوزش خواست و گفت در زمان انجام اين کار خلاف که سال ها پيش اتفاق افتاده بود، وضع مالي خانواده آنها چندان خوب نبوده است.
روزنامه نگاران و وبلاگ نويسان که مانند ساير مردم بدون هيچ محدوديتي حق تحقيق و گزارش دارند دست به کار شدند و پرونده مالي خانم وزير را طي سال هاي گذشته مورد بررسي قرار دادند.

چطوری همه شهروندان در سوئد مي توانند اطلاعات مالي افراد ديگر را مطالعه کنند؟ براي اين کار کافي است به سالن کامپيوتر اداره ماليات مراجعه کنند و با وارد کردن نام يا شماره شخصي افراد در رايانه ها، اطلاعات مربوط به درآمد افراد، اشتغال آنها و مقدار ماليات پرداختي توسط هر فرد را به دست آورند.
پس از برملا شدن کار خلاف اين خانم وزير، شهروندي به نام ماگنوس فورا در وبلاگ خود نشان داد که اين خانم دروغ مي گويد (یک جنایت وحشتناک!!!) و درآمد آنها در سالي که آن دختر خانم را به کار گرفته است، بالاي يک ميليون کرون يعني خيلي بيشتر از درآمد متوسط شهروندان سوئدي بوده است.
دو روز بعد نخست وزير سوئد اعلام کرد خانم بورليوس از کار خود کناره گيري کرده است. بورليوس نه تنها از کار وزارت کنار گذاشته شد بلکه بنا بر گزارش روزنامه ها «خانم بورليوس از سوئد فرار کرد». او خانه و زندگيش را در مدت کوتاهي فروخت و به انگلستان کوچ کرد تا چشمش به چشم مردمي که به آنها دروغ گفته بود نيفتد.

[h=2]داستان مرد حريص
[/h] مرد ملّاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پیش شنیده بودند. زمین ها را می خرید. خانه ها را ویران می کرد و ساختمان هایی مدرن بر آنها بنا می کرد.پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری.همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه پیموده به او واگذار می شود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره می کنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع باز گردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند.تمام کوهپایه را پیمود. غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد. زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.نگاهش هنوز به دور دستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند. لف تولستوی

[h=2]حكايت چنگیزخان و شاهینش
[/h] یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از
سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»