داستان های کوچک ما

تب‌های اولیه

994 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بهلول یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی،‌ یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود. سال806 میلادی در کوفه به دنیا آمد وی در کوفه نشو و نما یافت.هارون و خلفای دیگر ازاو موعظه می طلبیدند. .

وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیت ها و حقایق تلخ به کار گرفته و سخنانش از نوادر خوانده شده است.
در ابتدا کسی را به خنده وامیدارد و آنگاه در اوج خنده، سر در گوشش می نهد و می گوید: دقت کن! شاید نه بر دیگری، که بر خود می خندی! و چون او این را دریافت بر حال خود که چنین مضحک است می گرید!!
نوشته های زیر گوشه هایی است از سخنان آن حکیم در لباس یک دیوانه. تا آنان که خود دیوانه اند، پندارند که او نیز دیوانه است

می گويند بهلول عالم بود و ديوانه نبود و جنون در واقع نقاب بود و گريزگاه بود از آن مهلکه. می گويند در روزگار هارون مخالفان سه راه در پيش داشتند: جلای وطن. جمل (در مفهوم کوه و سر به کوه و بيابان گذاشتن) و جنون. بهلول جنون را به جلای وطن و آوارگی ترجيح داد و در کوفه ماند و چون ديوانه بود يا خود را به ديوانگی زده بود و به ديوانگی اشتهار داشت آزار نديد. پيش از آن اما بهلول از متنفذان و متمولان کوفه به شمار می آمد. اما ديری نپاييد که از آن همه ثروت و نفوذ اجتماعی چيزی باقی نماند و فقير شد و حتی روايت می کنند که با لباسی ژنده و پاره مانند گدايان در محله های کوفه سرگردان بود. هر چه بود، اين را می دانيم که مردی بود خوش سخن و طناز و در پاسخ درنمی ماند. همه به طنز از حاضرجوابی او حکايت ها روايت می کنند. می بينيم ابووهاب در کانون استبداد و انشقاق و دوگانگی زيست و چون زندگی در آن شرايط برای او ممکن نبود پس مجبور بود انتخاب کند، جنون را برگزيد و با طنز و زبانی گزنده سختی زندگی را برای خود آسان کرد و توانست بار هستی را بر دوش کشد و راهی که او رفت، همچنان رهروان بسيار دارد.

می گويند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانهء بهلول که رسيد، پای الاغ لنگيد و الاغ زمين خورد و بار بر زمين ماند. مرد در خانهء بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمين نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پيش تر خيانت ديده بود در امانت، يا بر فرض از الاغش بار زياد کشيده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طويله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنين دروغ می گويی؟ بهلول گفت: رفيق! ما پنجاه سال است که همديگر را می شناسيم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!

[=B Nazanin][=Times New Roman]مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب نگاه میکرد.

[=Times New Roman][=B Nazanin]شیوانا (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
[=B Nazanin][=Times New Roman] شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن میسپارد وبا آن می رود." سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. [=Times New Roman][=B Nazanin]شیوانا گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"

[=Times New Roman][=B Nazanin]مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟
[=Times New Roman][=B Nazanin]لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
[=Times New Roman][=B Nazanin]شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
[=Times New Roman][=B Nazanin] شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"

[=Times New Roman][=B Nazanin]شیوانا لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که به سوي هدفي مي رود پس از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم.[=B Nazanin]

خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .

عرفان نظرآهاری

راهبي کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صداي گوش خراش يک جنگجوي سامورايي به هم خورد:« پيرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»

راهب به سامورايي نگاهي کرد و لبخندي زد. سامورايي از اين که مي ديد راهب بي توجه به شمشيرش فقط به او لبخند مي زند، برآشفته شد، شمشيرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامي گفت:« خشم تو نشانه اي از جهنم است.»
سامورايي با اين حرف آرام شد، نگاهي به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« اين هم نشانه بهشت!»
نکته ها:
پيامبراکرم(ص)فرمودند:
اهل بهشت را چهار نشانه است؛
روي مليح
زبان فصيح
دست سخي
قلب رحيم
و اهل جهنّم را نيز چهار نشانه است؛
روي عبوس
زبان بدگو
دست بخيل
قلب سخت

گله داري بود که تعداد زيادي گاو و گوسفند داشت ، اما از آنجا که مرد خسيسي بود ، خودش گله اش را به صحرا مي برد و حاضر نبود چوپاني را براي نگهداري از گله اش استخدام کند . يک روز که گاو و گوسفندهايش را به صحرا برده بود ، ابرهاي تيره آسمان را پوشاند . باد تندي وزيد و باراني سيل آسا شروع به باريدن کرد . گله دار سعي کرد گاو و گوسفندهايش را جمع کند و به خانه برگردد ، اما باد و باران شديد بود و نتوانست . براي رهايي از سيلاب از درختي بالا رفت . گاو و گوسفندهاي او به هم چسبيده بودند تا باد و باران کمتر اذيتشان کند . گله دار ، لاي شاخه هاي درخت ، منتظر قطع شدن باد و باران بود. اما نه باران قطع مي شد و نه از شدت باد كاسته مي شد . همان بالاي درخت بود که چشمش به گنبد امامزاده افتاد . با خودش گفت : " بايد براي نجات خودم و گله ام نذر کنم . " اين بود که چشم هايش را بست و گفت : " خدايا ! اگر از اين باد و طوفان نجات پيدا کنم ، نصف گاو و گوسفندهايم را نذر امامزاده مي کنم و آن ها را به فقيران و بيچاره ها مي بخشم . " مدتي بالاي درخت ماند . کم کم از شدت وزش باد کم شد ، اما باران همچنان مي باريد . با خود گفت : " حالا مي توانم گله ام را به خانه برگردانم ، خدا را شکر که لااقل از شدت باد کاسته شده است . " در اين موقع ، ياد نذرش افتاد و اين که بايد نصف گاو و گوسفندهايش را در راه خدا ببخشد . کمي فکر کرد و با خود گفت : " چرا من اين قدر عجله کردم ؟ اين چه نذر بي جايي بود که به ذهنم رسيد . " بعد رو کرد به گنبد امامزاده و با صداي بلند گفت : " قربانت بروم ، امامزاده جان ! همان طوري که نذر کردم ، نصف گاو و گوسفندهايم مال تو ، اما شايد تو راضي نباشي که من آنها را به هر کسي بدهم . اصلا" چه طور است نصف گاو و گوسفندهايم را بياورم بيندازم توي امامزاده و خودت هر کاري مي خواهي با آن ها بکني . " کمي که گذشت مرد گاو و گوسفندهايش را حرکت داد تا به خانه برگردد . به گاو و گوسفندها که نگاه مي کرد ، بيشتر از نذري که کرده بود ، پشيمان مي شد . ناگهان فکري به خاطرش رسيد . رو به امامزاده کرد و گفت " امامزاده جان ! تو که چوپان نداري ، اصلا" چه طور است خودم چوپانت بشوم و گاو و گوسفندهايي را که نذر تو کرده ام ، نگه داري کنم . شير و پشم و کشک گاو و گوسفندهايم را هم که جمع کنم ، نصف آن را به فقرا و بيچاره ها مي دهم . " گاو و گوسفندها راه افتادند ، گله دار يادش آمد که چوپاني و گله داري ، کار سختي است . اگر دستمزد چوپان ها زياد نبود ، حتما" کسي را براي چوپاني گاو و گوسفندهايش به کار مي گرفت . رو کرد به امامزاده و گفت : " راستي يادم رفت چيزي را بگويم ، من از گاو و گوسفندهايت نگهداري مي کنم ، اما دستمزد من چه مي شود ؟ بهتر است شير و ماست و کشک گاو و گوسفندهايت را به عنوان دستمزد کارم بردارم و پشم آن ها را در راه تو به فقرا و بيچاره ها بدهم . " باران نم نم مي باريد . گله دار و گاو گوسفندها داشتند به روستا نزديک مي شدند . وقتي گله دار از جلو امامزاده مي گذشت ، رو کرد به امامزاده و گفت : " آخر قربانت بروم ، تو پشم گوسفندها را مي خواهي چه کار کني ؟ من گرفتار باد و باران شده بودم و حرفي زدم ، اصلا ً " چه کشکي ، چه پشمي " ، هنوز حرف هاي گله دار تمام نشده بود سيل بزرگي راه افتاد . سيل هرچه را که در سر راهش بود ، از جا کند و تعدادي از گاو و گوسفندهاي گله دار را با خود برد و هلاك كرد . از آن به بعد ، به کسي که در گرفتاري ها و سختي ها قولي داده باشد و پس از رفع گرفتاري ، به قولش عمل نکند ، مي گويند اين مثل گله دار شده و مي گويد : "
چه کشکی، چه پشمي " .



چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند: «دیگر چاره ایی نیست. شما بزودی خواهید مرد.» دو قورباغه حرف های آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند. اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید و بزودی خواهید مرد. تا اینکه بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر کماکان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره توانست از گودال خارج شود. وقتی آن قورباغه از گودال بیرون آمد دیگر قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟» آنوقت معلوم شد که آن قورباغه، ناشنوا بوده و در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:


[=Times New Roman]

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

[=Times New Roman]

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند

تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ یک ندانست.

[=Times New Roman]

تنها یکی از مردان دانا گفت :

که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،

پیراهنش را بردارید

و تن شاه کنید،

شاه معالجه می شود.

[=Times New Roman]

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند

ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.

حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود.

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،

یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.

یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

[=Times New Roman]

آخرهای یک شب،

پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد

که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.

سیر و پر غذا خورده ام

و می توانم دراز بکشم

و بخوابم!

چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

[=Times New Roman]


پسر شاه خوشحال شد

و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند

و پیش شاه بیاورند

و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

[=Times New Roman]

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

[=Times New Roman]

(۱۸۷۲)

لئو تولستوی

[=Times New Roman]

[=Times New Roman]

رنجش

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت . و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم . آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود . سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت . و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم . سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی . آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟ بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد . و به او طبیب روح و داروی جان رساند . پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده . " بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند با خود اندیشید خدا در دوردست زندگی می کند، بنابراین سفر دور و در ازی در پیش دارد. چمدانش را بست وراهی سفر شد. در راه پیرزنی را ملاقات کرد. پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوترها نگاه می کرد. پسرک کنار او نشست وچمدانش را باز کرد. از درون چمدان نوشابه ای را بیرون آورد وخواست آن را بنوشد که دید پیرزن نگاهش می کند، به همین خاطر نوشابه را به اوتعارف کرد.
پیرزن نیز با سپاسگذاری فراوان پذیرفت وبه پسرک لبخند زد. لبخندش به قدری زیبا بود که پسر تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند. بنابراین کیک خود را هم به او داد. بار دیگر لبخند بر لبان پیرزن نقش بست وپسرک شادمان شد. آن دو تمام روز را آنجا نشستند،خوردند وخندیدند ،اما هرگز کلمه ای نگفتند. کم کم هوا تاریک شد و پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است. بنابراین تصمیم گرفت به خانه بازگردد. اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت وپیرزن را بغل کرد. پیرزن نیز چنان لبخندی زد که او تا به حال ندیده بود. پسرک که به خانه رسید، مادرش از چهره شاد وخندان اومتعجب شد. بنابراین از او پرسید: «چه چیزی تورا امروز این قدر خوشحال کرده است؟» او در پاسخ گفت: «من با خدا غذا خوردم» اما قبل از آنکه مادرش چیزی بگوید، ادامه داد: «میدانی! او زیباترین لبخندی را که در عمرم دیده بودم به من زد.» از آن سو پیرزن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه بازگشت.
پسرش که از آرامش مادر شگفت زده شده بود پرسید: «مادر !چه چیزی تو را امروز این قدرخوشحال کرده است؟» پیر زن پاسخ داد:«من با خدا غذا خوردم» اما پیش از آن که پسرش چیزی بگوید،ادامه داد: «می دانی! او جوان تر از آن بود که من فکرش رامی کردم

آخرین سفر مشهد با دختران دانشگاه اتفاقات عجیب و غریب زیادی داشت.از جمله این قضیه است که ناخودآگاه اشک من را جاری کرد و متوجه شدم در دستگاه اهل بیت (ع) ملاک دوست داشتن و عشقبازی ظاهر آدم ها نیست.

در این سفر چند نفری همراه ما بودند که وضعیت بسیار بسیار نامناسبی داشتند و به وقول خودشان فقط به خاطر تفریح و شمال رفتن به سفر آمده بودند.لذا وضع ظاهری و پوشش بسیار نامناسب آنها حتی صدای اعتراض مسافران دیگر هتل مشهد را در آورد.

من نیز بسیار از دستتشان ناراحت بودم و نمی دانستم در برابرحرکات و رفتارشان که گاهی باعث شرم انسان می شد چگونه برخورد کنم. هرچه گشتم راهی جز توسل به آقا امام رضا (ع) امام محبت و رحمت نیافتم. برای همین وقتی قدمهای اول ورود به حرم را برمی داشتم خیلی التماس آقا کردم در دلم به امام رضا (ع) گفتم:

((آقا جان خودت می دانی من هم ضعیف هستم و هم گنه کار،من را چه به هدایت دیگران ! اگر شما آنها را دعوت کرده اید خودتان هم کاری کنید.و...))

دلم خیلی شکست .از جان می سوختم وقتی می دیدم این همه دریای محبت در حرم امام رضا (ع) است ولی بعضی از دختران دنبال چه بازیچه های ساده ی دنیا هستند.سادلوحانه فکر می کردم نگاه محبت امام رضا (ع) از این دختران برداشته شده است و اتفاقی به این سفر آمده اند. اصلا دعوتی از طرف امام رضا نبوده بلکه علت حضورشان شانس بوده و بس!

روز دوم سفر در سالن انتظار هتل نشسته بودم و مشغول مطالعه شدم که دختر خانمی که شاید در بین همه دختران از کسانی بوده که در بی حجابی تابلو شده بود و مسئول یک گروه از هم تیپ های خودش بود پیش من آمد و گفت Sad حاج اقا می توانم با شما صحبت کنم؟!))

من که انتظار حضور آن شخص را نداشتم گفتم Sad خواهش می کنم بفرمائید))

نگاهی به اطراف کرد تا مطمئن شود کسی صدایش را نمی شنود بعد سرش را پایین انداخت و با حالت بغض گفت:(( حاج اقا من تا به حال نه تنها سفر مشهد نیامده بودم بلکه اصلا برایم مهم نبود که بخواهم به این سفر فکر کنم ! حاج اقا من قرار است بعد از این ترم برای زندگی کردن پیش خواهرم در دانمارک بروم راستش را بخواهید برای دانمارک رفتن لحظه شماری می کردم ولی امروز وقتی وارد حرم امام رضا شدم یک حال عجیبی پیدا کردم نمی دانم چگونه بود ولی آرامشی به من دست داد که تا به حال هیچ وقت درک نکرده بودم مثل اینکه وسط بهشت باشم مثل اینکه کسی را که مدتها بود گم کرده بودم پیدایش کرده ام و الان در کنارش هستم. نگاهم به حرم امام رضا که افتاد بهش گفتم : امام رضا اگر من دانمارک بروم دوری تو را چطور تحمل کنم!و بعد گریه امانم را برید!))

هر چه سعی کرد در مقابل من جلو اشکهایش را بگیرد نتوانست شاید هر کس آن حرفها و آن حالت محزونش را می دید به گریه می افتد . چند لحظه ای مکثی کرد اشک می ریخت بعد ادامه داد:

(( حاج اقا نمی دانم چکار کنم واقعا اگر دانمارک بروم،نمی دانم چطور دوری امام رضا را تحمل کنم!))

واقعا نمی دانستم چگونه جلو اشکهایم را بگیرم!

براستی امام رضا چگونه وسعت محبتش به تمام انسانها می رساند؟چرا گاهی مواقع ما از جهلمان سریعا برچسب کفر بر دیگران می زنیم؟ چرا گاهی فکر نمی کنم همان شخصی که در نگاه ما ضد دین است شاید از مقربین درگاه اهل بیت باشد؟ بنده معتقدم امام رضا خیلی علاقه به آن خانم داشته که نه تنها قلبهای آن خانم بلکه آینده آن دختر خانم را برای خودشان و راه دوستی با اهل بیت (ع) قرار داده است . من مطمئن هستم آن دختر خانم هر جای دنیا که برود به خاطر لطف امام رضا (ع) عشق به اهل بیت (ع) در وجودش زنده خواهد ماند و چه بسا مسیر زندگی و شخصیت پذیری آینده ی او راتغییر پیدا کند

آنقدر از پدرش عاشقانه صحبت می کرد که انگار فقط خودش پدر داشت و بس

برای همه آرزو شده بود این پدر رویایی را ببینند

آن روز عصر وقتی دیدم روی زمین نشسته و با او دردل می کند دیگر باورم شد پدرش مهربان ترین بابای دنیاست

برایش گل گرفته بود .آمده بود روز پدر کنارش باشد.درست توی قطعه شهدای گمنام...

خنده از روی لبش جدا نمیشد هیچ چیزی ناراحتش نمیکرد اصلا غصه خوردن بلد نبود هر کسی پیشش درد و دل میکرد در جواب فقط حرف از امیدواربودن وشاد زندگی کردن میزد. صبح زود از خواب پا میشد، اما اونروز هر چی صداش کردن چشم باز نکرد به اورژانس زنگ زدن پزشک فوتش را تایید کرد. 10 روز بعد وقتی داشتن وسایلشو از تو اتاق جمع میکردن چشم پدر به یه بسته پر جواب آزمایش و نسخه افتاد. نمیدونست اونا چی هستن اصلا تو اتاق پسرش چی کار میکنن از لا به لای همون کاغذا اسم و آدرس دکتری که نسخه ها رو نوشته بود پیدا کرد و سراغش رفت.
پدر:آقای دکتر امیر مریض شما بود؟
دکتر:بله
پدر: مریضیش چی بود؟
دکتر: امیر خواسته که اگر کسی سراغم اومد بهش چیزی نگم ولی فکر میکنم حالا که شرایط امیر خیلی بحرانیه برای شما توضیح بدم تا بتونید با این قضیه کنار بیاید و امیر را هم راضی کنید دور جدید درمانو شروع کنه
پدر:امیر 11 روز پیش فوت کرد
دکتر:متاسفم تو این 5سال که میومد پیشم چندبار جراحیش کردیم و تومور از بدنش در آوردیم سعی کردیم مریضیش تحت کنترل باشه اوایل خیلی ازش خواستم خانوادشو در جریان بذاره اما مخالفت میکرد. بهم گفت به بهانه ی کار و درآمد بهتر بهتون میگه میره شهرستان اما اون یه خونه نزدیک محل کارش داره که تمام این مدت برای اینکه شما در جریان درمانش نباشین اونجا زندگی میکرد.
هر وقت میومد پیشم میگفت:از اینکه بخواد برای مریضیش غصه بخوره و باعث غصه ی دیگران باشه بیزاره. اما همیشه بابت ناراحتیه همه مخصوصا خانوادتون خیلی ناراحتی میکرد میگفت دوست داره قدرتی داشته باشه تاهمه رو شاد کنه باز هم برای از دست دادنش متاسفم
پدر از اتاق دکتر بیرون اومد تازه فهمیده بود برخلاف تصورش پسرش دلش از فولاد نبود برعکس انقدر مهربون بود که دوست نداشت شاهد ناراحتیه کسی باشه

یـک داسـتـانِ کـوتـاهِ شـش کـلـمه ای از آلیـسـتـردانیـل
بـه نـام « انـدوه »
بهـتـریـن داسـتـانِ خـیـلی کـوتـاهِ جـهـان شـد

هــیــــچ حـــواســـــم نـبــــــود
دو فنــجــــــان ریـخـتـــــم .....


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
:Doaa:

روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد ـ (در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود) ـ مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار.

در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت: از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است. در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است!
:moteajeb:

حاکم دستور داد وی را بدار کشند، مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد. جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.مردمان چون شنیدند گفتند: ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟ جریج گفت: کودک را حاضر کنید. چون کودک بیاوردند، از او پرسیدند: پدرت کیست؟

:soal:

وی به زبان آمد و گفت: فلان چوپان پدر من است، و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد، و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد [بحار الأنوار ، ج‏71، ص: 75 ]

ﺩﺧــﺘــﺮﻡ ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﺑــﺮﺍﯼ ﺗــﻮ ﻣـــﯽ ﻧــﻮﯾــﺴـﻢ .
ﺳـﺎﻟـﻬــﺎ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑـﺰﺭﮒ ﺷـﺪﯼ .… ﻗـﺪ ﮐﺸـﯿﺪﯼ .… ﺧـﺎﻧــﻮﻡ
ﺷـﺪﯼ .…
ﺩﻟــــﻢ ﻣـــﯽ ﺧـــﻮﺍﻫــــﺪ .…
ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘـﺴــﺮﻫــﺎﯼ ﻣﺤﻠﻪ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻢ .…
ﺩﻟــــﻢ ﻣـــﯽ ﺧــﻮﺍﻫــﺪ ﻧــﮕــﺬﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧــﺎﻧﻪ ﺑـﯿـﺮﻭﻥ
ﺑـــــﺮﻭﯼ .…
ﺩﻟــــﻢ ﻣــﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻧـﮓ ﺁﻓـﺘــﺎﺏ ﺭﺍ ﻓـﻘﻂ ﺩﺭ ﺣـﯿﺎﻁ
ﺧـﺎﻧﻪ ﺑﺒﯿـﻨﯽ .…
ﺩﺧــﺘــﺮﻡ ﻣـــﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣـﻦ ﻣـﺘـﻨــﻔــﺮ ﻣـــﯽ ﺷـــﻮﯼ
ﻣـــﯽ ﺩﺍﻧــﻢ .… ﻣـــﺮﺍ ﺑــﺪﺗــﺮﯾـﻦ ﻣـــﺎﺩﺭ ﺩﻧـﯿــﺎ ﻣـــﯽ
ﺩﺍﻧــﯽ …
ﻣــــــﯽ ﺩﺍﻧـــﻢ . . .
ﺧــــﻮﺏ ﻣــــﯽ ﺩﺍﻧـــﻢ …
ﺍﻣــــــﺎ ﺩﺧـﺘــﺮﮐــﻢ …
ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺁﻣﺪ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺎﻩ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻠﻪ
ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻨﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻧﻤﯽ
ﺷﻨﺎﺳﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﻤﯿﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺭﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﺪ . . .
ﺍﯾــﻦ ﺭﻭﺯﻫــﺎ ﮐﻪ ﻣــــﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ …
ﻫــﻨـــﻮﺯ ﺩﺧﺘـــﺮﮐﯽ ﻫــﺴـﺘــﻢ ﭘـــﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭ …
ﺩﺧﺘـــﺮﮐـــﯽ ﮐﻪ …
ﻣــــــــــﺎﺩﺭِ ﺗـــــــــــﻮﺳﺖ

ذهن ما مانند یک تلویزیون با صدها شبکه است؛
و این ما هستیم که تصمیم میگیریم روی کدام شبکه باشیم!
شبکه رنجش،
شبکه بخشش،
شبکه نفرت،
شبکه مهربانی
شبکه شادمانی،
شبکه برنامه تکراری دیروز!
تصمیم ما همان کنترل یا ریموت ماست.
ریموت کنترل مغزت را بدست کسی نسپار و
لحظاتت را با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن...

همه در کاروانسرا گرد هم نشسته بودند و خاطراتشان را از زیارت دلچسب و باصفای امام رضا(ع) تعریف می کردند.حیدر قلی، پیرمرد نابینا هم به آن ها گوش می داد. کمک کم صحبت ها رنگ و بوی شوخی و مزاح به خود گرفت و برخی از اهل کاروان، تصمیم گرفتند کمی سر به سر حیدر قلی بگذارند. یکی از جوانان رو به حیدرقلی کرد و پرسید: راستی! حیدرقلی کاغذ تو کجاست؟
حیدر قلی با تعجب پرسید: کدام کاغذ؟ جوان گفت برگ سبز امان داشتن از جهنم! مگر از امام رضا(ع) نگرفتی؟ ما همه گرفته ایم.
حیدر قلی که خیلی گیج شده بود گفت: نه من نگرفتم.
سپس آن جوان شروع کرد به سرزنش کردن که حتما زیارتت قبول نشده که امام رضا(ع) به تو برگ سبز نداده است. همه خندیدند ولی دل پیرمرد شکسته بود و اشکش جاری شده بود. تصمیم گرفت تا دوباره به مشهد برگردد و امان نامه را از آقا بگیرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خندان برگشت و با صدای بلند گفت: من هم گرفتم! سپس برگ سبزی را با دستش بالا گرفت که در آن نوشته شده بود: این امان نامه از آتش جهنم است؛ از طرف پسر رسول خدا.
همه مات و حیرت زده مانده بودند.
حیدر قلی ادامه داد: بعد از چند قدمی که دور شدم، صدای آقایی را شنیدم که گفت: حیدرقلی! نمی خواهد تا مشهد بیایی! من خودم برایت برگ سبز آوردم.

آری! ملاک برتری انسان ها به دل پاک و تقوای آن هاست؛ نه چیزهای دیگر.

اگر بر این باوری که سنگ برایت معجزه می کند، معجزه رخ خواهد داد!

اگر بر این باوری که آسمان برایت معجزه می کند، معجزه رخ خواهد داد!

اما آگاه باش
نه سنگ از خود قدرت دارد، نه آسمان!
آنچه که نیرو دارد، باور توست! ایمان و یقین راسخ توست!
اگر سنگ قدرتی داشت، فکری به حال خود می کرد!

بیرون ز تو نیست، آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی، که تویی

معجزه زندگی خودت باش...

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"
ترق !
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یلسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: " کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من"
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

بر دو راهی تردید
نام شفایافته: مولوی سلطان محمد
از اهالی هرات افغانستان
نوع بیماری: انسداد عروق
وقتی سراسیمه از اتاق بیرون آمد و لب پاشویه‌ی حوض نشست تا سیر و پر گریه کند، تردید زن تبدیل به یقین شد که برای شویش اتفاق بدی افتاده است. جلو رفت و کنار او بر لبه‌یِ پاشویه نشست. در سکوت به اشکی که از نگاه همسرش می بارید، نگریست و در دل اندیشید درد چه به روزش آورده که چنین زار و زبونش کرده است؟ مرد از حضور زن، احساس شرم و خجالت کرد. تند و سریع نگاهش را از او گرفت و گفت:
- خواب غریبی دیدم.
زن خودش را به مردش نزدیک کرد و گفت:
- خیر باشد. برایم بگو.
مرد بلافاصله گفت:
- می‌ترسم خیرش بدتر از شر باشد. چه خیری که خراب کننده همه ایمان و اعتقاداتم می‌گردد؟
زن متحیّر در نگاه مرد خیره شد:
- این چه خوابی است که ترا چنین مشوّش و نگران احوال کرده است؟
مرد سری تکان داد و گفت:
- سالها بر منبر رفتم و توسّل به غیر خدا را مذموم و شرک خواندم. حالا در خواب به من الهام می‌شود تا به امام شیعیان توسّل بندم و شفایم را از او بخواهم.
زن در اندیشه شد. مردش مولوی اهل تسنّن منطقه بود. مردی که حرفش برای اهالی شهر حجّت تمام بود. از روزی که بیمار و خانه‌نشین شده بود، کرور کرور مردم و مریدانش به خانه آنها می‌آمدند و برای سلامت او دعا می‌کردند. مرد امّا همچنان در بستر بیماری بود و حالش تغییری نکرد. دکترها پس از معاینه به این نتیجه رسیدند که عروق قلبی وی مسدود شده و جز عمل جراحّی، راهی برای درمانش نیست. مرد پذیرفته بود که تن به این جراحت بسپارد، تا از شومیِ سیاه این بیماری نجات یابد. امّا آن رویا...؟
وقتی مرد سبزپوش بر بالین او حاضر شد و از او دعوت کرد تا به مشهد بیاید و علاجش را در آنجا پیدا کند، با خود اندیشید که بر اثر صدمات تب و بیماری و درد، اوهام دیده است. به زن گفت:
- به پاکستان می‌روم و در یکی از بیمارستانهای مجهّز آنجا تن به جرّاحی می‌سپارم.
امّا آن شب باز رویایی دیگر، او را به تفکّر دوباره واداشت.
این‌بار هم همان مرد سبزپوش به سراغ مولوی اهل تسنّن هرات آمد و از او برای سفر به مشهد دعوتی دوباره کرد. مرد هراسان از خواب بیدار شد و از خانه بِدَرآمد. بر پاشویه‌یِ حوض وسط حیاط، لحظاتی را به اندیشه نشست تا زن بکنارش آمد. مرد شرم کرد و نگاه بارانی‌اش را از همسرش گرفت.
زن به سخن آمد و سکوت جاری میان خود و مرد را شکست:
- مگر نمی‌خواستی به پاکستان بروی؟ خب بجایش راهی مشهد می‌شویم و درمانت را در آنجا پی میگیریم. حالا اسلام‌آباد یا مشهد، مگر توفیری دارد؟
مرد غرّید:
- توفیرش در شغل و مقام من است. توفیرش در اعتقادات ماست. مگر نه که مکتبِ ما التجا به غیر خدا را شرک می داند؟ حال چگونه با سفر به مشهد خود به غیر خدا ملتجی شویم؟
زن در اندیشه شد. دوست داشت جوابی پیدا کند تا مرد را متقاعد به این سفر نماید. ته دلش راضی به سفر بود. نمی دانست چرا؟ ولی به پایان سفر خوشبین بود. پس از زمان زیادی که میان او و همسرش به سکوت رفت، فکری به ذهنش آمد و گفت:
- مگر بیمار برای درمانش به نزد دکتر نمی رود؟
مرد نگاهش رابه سمت زن چرخاند و پرسان شد: منظور؟
زن گفت: آیا اگر من که زنی مسلمان هستم، لازم باشد که برای معالجه بیماری ام به نزد دکتری مسیحی بروم، گناه کرده ام؟
مرد بی جواب ماند. زن ادامه داد:
- تو به نزد شخصی می روی که فرزند پیامبر است. التجا به او برای درخواست شفا از خدا گناه که نیست بماند، ثواب هم دارد.
مرد روی از زن گرداند و غرّید:
- معلوم هست چه می گویی؟ صحبت از بیماری و دکتر و معالجه نیست. سخن از التجا و دعا و دخیل بندی و شفاست. اینها همه در مسلک ما شرک به خداست. مگر می شود از کسی که مرده است، درخواست انجام کاری داشت؟
زن که گویی به هدف خود رسیده بود، گفت:
- تو از خدا التجا بطلب. او را به دعا بخوان و خود را دخیل عنایت او کن. تو به حرم بنده خدا می روی و شفایت را از خدای او می خواهی.
مرد سرش را بالا آورد و در نگاه پر تمنّای زن خیره شد. التماس را در عمق نگاه زن به راحتی می‌توانست ببیند. گفت:
- برای طلب شفا چه نیازی به سفر است؟ مگر خدا نیاز مرا نمی داند؟
زن گفت: مهم نیّت توست.
مرد در فکر فرو رفت. زن او را به اندیشه ای شگرف فرا خوانده بود. در دو راهی شکّ و تردید قرارش داده بود. دلش هوای تغییر داشت. می خواست بند از دل وا کند و آنچه می خواهد، آن شود. اما بیمی در وجودش بود که مانع انتخاب می شد. زن اندیشه او را خواند. گفت:
- می دانم که دل و باورت یکی نیست. بیا و یکبار باورهایت را رها کن و دست دلت را بگیر.
تلنگری به ذهن مرد خورد. به تفکر شد که سالها با باور خود ساخته و هر آنچه خواسته، بی چون و چرا پذیرفته است. حالا چه می شود اگر حرف دل را بشنود و هر چه دل می گوید، آن کند؟
خوابی که دیده بود بدجوری دلش را هوایی کرده بود. با خود در پرسش شد که اینهمه زائری که به مشهد می روند بر چه باوری هستند که چنان شیفته و عاشقند؟ حالا خود حکم عاشقی را داشت که از جنون خویش می ترسید. به خودش نهیب زد: برو. در خانه خدا را بزن و از روزن حرم ایشان صدایش کن. مگر خدا نمی گوید که مرا بخوان تا ترا پاسخ گویم؟ پس او را بخوان.
به زن رو کرد و درحالیکه اشک در نگاهش روییده بود، گفت: آماده شو. می‌رویم.
زن با خوشحالی از جای برخاست تا اسباب سفر مهیا سازد.
***
نخستین بار بود که به حرم می آمد. از شوق و شلوغی و شوری که در مردم بود، خوشش آمد. وارد صحن شد و به دسته کبوتری که از برابرش گذشتند تا بر آبی آسمان دوری بزنند و گنبد و گلدسته حرم را طواف کرده و در گوشه صحن ها و رواقها ، بر کنج دیوار و بر لبه بامها بنشینند، خیره شد. بعد همراه با جمعیت در صحن روان گشت و به پنجره فولاد رسید. ایستاد. مردمی را دید که روبرو با ضریح پنجره فولاد نشسته و با خدای خود نجوا می کنند. جلو رفت و در کنار یکی از آنها نشست. مرد نگاهی به او انداخت و پرسید: حاجت داری؟
گفت: آری.
گفت: دلت را پاک کن و از او بخواه تا حاجتت را روا سازد.
مولوی به دستهای مرد که بر مشبکهای ضریح گره خورده بود خیره شد و گفت:
- من از خدا حاجت می خواهم.
مرد به تعجب در او خیره شد و گفت: مگر من غیر از این از تو خواستم؟
مولوی پرسید: پس چرا دستهایت را به ضریح گره بسته ای؟ مگر خدا در پس این فولاد و آهن پنهان است؟
مرد لبخند آرامی زد و گفت: خدا در دل من است. خدا در اندیشه‌یِ من است.
مولوی به دلش رجوع کرد. هوای آنجا را آفتابی دید. گویی بر سکوی دلش چراغهایی روشن شده بود تا نمایش دلبستگی را به تماشا بگذارند. به اندیشه اش اندیشه کرد که سراسر نیاز بود. پس خدا را دید که آماده شنیدن تمنای درون اوست. نالید.
قطره اشکی از زندان مژه اش گریزان، بر دشت گونه اش دوید. به گریه امان داد تا ببارد. بارید. و او احساس سبکی کرد.
دوباره نگاهش را به اطراف چرخاند، فضا را آشنا یافت. گویی بارها به این مکان آمده و آنجا را می‌شناخت. خدا را در دلش جای داد و از او طلب شفا کرد. سه روز از آنجا تکان نخورد. روز سوم همسرش به حرم آمد تا او را با خود ببرد. مرد مهیای رفتن بود. دل اما میل به رفتن نداشت. این چه کششی بود که دل را به کوشش وا می داشت تا بماند؟ اما وقت رفتن بود و جز این چاره ای نبود. از حرم بیرون آمدند در حالی که همچنان دلش در آن مکان خدایی جا مانده بود.
قبل از بازگشت به هرات به اصرار زن، او را به بیمارستانی در مشهد بردند تا مورد آزمایش قرار بگیرد. جواب دکتر، مولوی را با واقعیتی عجیب روبرو نمود.
- هیچ اثری از بیماری در وجود شما نیست و دریچه های قلبتان کاملا نرمال و طبیعی است.
مرد به گریه شد. او خوب می دانست که دریچه های بسته قلبش را چه کسی گشوده است و اینرا که تا دیروز به شفاعتش در نزد خدا شک داشته و یقین مردم بر این باور را شرک به خدا می خوانده است.
مرد، نور خدا را در قلب خود دید و عشق امام را در اندیشه خود حسّ کرد.

خبر خوب خدا




نام شفایافته: سمیه شیری آسمان‌جردی

سن: 27 سال

اهل: جهرم. بخش خضر. روستای آسمان‌جرد

نوع بیماری: سردرد و افسردگی

تاریخ شفا: 11/3/1390





گویی آسمان جواهر می‌پاشید.

سقف نیلگون آسمان از شدت باران ستاره‌ها، روشن و نورانی شده بود.

تکه ابرهایی جدا جدا و پاره پاره‌ که در گوشه‌ای از دل آسمان چسبیده بودند، از شدت نور ستاره‌ها کش آمدند و همراه با نسیمی که ‌می‌وزید، بآرامی حرکت کرده و چون بخار از هم پاشیدند و محو و گم شدند.

حالا همه آسمان به رنگ روشن درآمده بود و آبی‌تر و عمیق‌تر می‌نمود. رنگ آبی روشن خیال‌انگیزی که همیشه دوستش داشتم.

نگاهم را از آسمان روشن به پایین آوردم و در میانِ صحن که نورانی‌تر از آسمان بود، کودکی را دیدم که به جانب من می‌آمد.

با آمدنش نور هم حرکت می‌کرد و جلو می‌آمد، شبیه صحنه‌های تئاتری که قبلا دیده بودم و در آن بازیگر در میانِ نور قدم می‌زد و نور با او به این‌سوی و آن سوی صحنه می‌رفت.

حسّ کردم دارم خواب می‌بینم. امّا چنان لذّت‌بخش بود که دوست نداشتم لحظه‌ای از رویای دیدنش غافل بمانم.

کودک در نور جلو آمد و با اشاره دستش مرا به ورود به داخل صحن فرا خواند. همراه با او داخل شدم و به نزد مردی که نورانی‌تر از آسمان پر ستاره بود، رفتیم.

مرد بی‌مقدمه پرسید: چه می‌خواهی؟

گفتم: دوای دردم را.

گفت: دردت چیست؟

گفتم: دو سال است که از شدت سر درد، افسرده حالم. قلبم آرامش خود را از دست داده و مثل دریایی طوفانی، موج‌های غم را به ساحل آرامش زندگی‌ام می‌کوبد. این درد چنان شدّت دارد که توان راه رفتن را از من گرفته و مدّت‌هاست خانه نشین و علیل شده‌ام.

لبخندی زد که لبخندش ستاره داشت و به دل می‌نشست. لب‌هایش با لبخند ملیحی گشوده شد و گفت:

خوب کسی را به شفاعت آورده‌ای.

با تعجب گفتم: ولی من که تنهایم و کسی را با خود نیاورده‌ام.

اشاره به کودکی که مرا به نزدش آورده بود کرد و گفت: جوادم ترا شفاعت کرده است.

بیکباره به خیال دیروز برگشتم. سفره‌ای که نذر امام جواد کرده بودم و روضه‌ای که به نیّت شفا برپا داشتم.

صدایش مرا از خیال دیروز بیرون آورد.

- خداوند ترا به شفاعت او شفا عنایت می‌کند. برو و این خبر خوب را به خانواده‌ات برسان.

این‌را گفت و همراه با کودک از آن‌جا رفت. با رفتن او دوباره تاریکی آمد و همه جا سیاه شد. نگاهم را در تاریکی به اطراف چرخاندم و خود را درخانه یافتم.

در جایم نیم خیز شدم و در تاریکی به دنبال مادر گشتم. نبود. او را صدا زدم. پاسخی نیامد. حیران شدم. سرم مثل کوره داغ شده بود و حالت دوّار داشت. عرق بر سر و صورتم نشسته بود. فکر خوابی که دیده بودم آنی رهایم نمی‌کرد. سوالات بی‌شماری در ذهنم بود که پاسخی برایش نداشتم.

آیا من خوب شده‌ام؟

آیا با یک نذر، آرزو و خواسته دلم برآورده شده است؟

آیا می توانم از جا برخیزم؟ راه بروم؟ و بدوم؟

آیا از آن سردردهای عصبی و جان‌براندازی که ماه‌ها اسیرش بودم رها شده‌ام؟

آیا...؟؟؟

بغضم ترکید و اشک مثل جوی باریکی بر گونه‌هایم جاری شد. با گریه احساس فرحی به من دست داد. گویی سبک شده بودم. سرم را به اطراف چرخاندم. از دوّار و دردی که همیشه جانم را به لبم می‌آورد، خبری نبود. خواستم داد بزنم. امّا فریاد در گلویم خشکید و بیرون نیامد. شاید این یک توهّم بود. دلخوشی غریبی که همیشه آرزویش را داشتم. شاید تلقینی است که مدام در فکر و ذهنم بوده.

با حالتی چشم به راه و منتظر به در اتاق خیره شدم. در آن احوال خیلی دوست داشتم که کسی بیاید و مرا از حالت استیصال و دلواپسی بدر آورد. نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم. شاید به نیّت آن‌که از روشنان آسمان بفهمم چه زمانی تا صبح باقی ‌مانده است. ستاره‌ای موّاج در دل آسمان از سویی به سوی دیگر رفت و به آنی خاموش شد. ماه با جلوه خاصّی مهتابش را بر دشت شب می چکاند و از لای شاخ و برگ درختان، صحن حیاط خانه را نقره‌پاش کرده بود. حیاط از نقره‌پاش ماه، چون روز روشن شده بود و این تشخیص آن‌که چه زمانی تا صبح مانده را دشوار می‌کرد.

صدای ذکر و دعایی از دور بگوش ‌آمد. شاید کسی درآن هنگام شب نماز شب می‌خواند. شاید کسی داشت با خدایش دردِدل می‌کرد.

از شنیدن این زمزمه‌یِ زیبای دعا به وجد آمدم. سرم را بر بالش گذاشتم و در دل به دعا و صحبت با خدا مشغول شدم. تا صبح با خدا حرف زدم و با او شرط‌ کردم:

- اگر خوب بشوم، اولین کاری که می‌کنم به مشهد می‌روم و امام خوبم را زیارت می‌کنم. به کبوترهایش دانه می‌دهم و خادمی زوّارش را خواهم کرد. اگر خوب بشوم هفته‌ای یک شب خود را وقف کمک به بیماران بیمارستان می‌کنم و از مریض‌های بی‌کس پرستاری خواهم نمود. اگر خوب بشوم...

تا صبح همه اگر و مگرهایم را با خدا گفتم و صبح که شد...

با صدای نماز و راز و نیاز مادر از خواب بیدار شدم. تحیّر کردم و دانستم که در میان گفتگوهایم با خدا، خستگی، خواب دوباره را به نگاهم آورده است.از این بابت کلّی خوشحال شدم. چون گذشت زمان را برایم راحت کرده بود.

دلم می‎خواست از جای برخیزم و در برابر نگاه متحیّر و نگران مادر، خود را به حیاط برسانم و کنار حوض نشسته و آب بر صورت بزنم. وضو بگیرم و به نماز بایستم. کاری که ماه‌ها از انجامش ناتوان بودم. اما بیم داشتم. چطور می‌توان به حکایات خواب امید بست؟ توفانی از امید و یاس در درونم وزیدن گرفت. گویی جنگ و جدالی نابرابر میان این دو به وقوع پیوسته بود و هرکدام سعی در پیروزی بر دیگری داشت.

اندیشه‌ام به دورها رفت. به دو سال پیش که بچه‌ها در حین بازی جسمی سنگین را به سمت من پرتاب کردند و آن جسم به سرم خورد و از شدّت ضربه‌ی ناگهانی‌اش بیهوش شدم.

مرا به بیمارستان بردند. از آن روز تا دیشب مدام حالت صرع داشتم. درد که می‌آمد، پریشانی بود و عصبیت و فریاد. بعد از تحمّل اجباری حضور درد، بیهوشی به سراغم می‌آمد و هنگامی‌که به هوش می‌آمدم، خجالت بود و لکنت زبان.

گاهی هم شدّت درد چنان بود که دهانم کاملا قفل می‌شد و دیگر از لکنت خبری نبود، لال می‌شدم و کلامی نمی‌توانستم بگویم.

مادر همیشه سعی در امید دادن به من داشت. می‌خواست نفهمم که چقدر نگران من است. با لبخندی که بوی تصنع داشت در نگاهم می‌خندید و سعی می‌کرد همه‌ چی را طبیعی جلوه بدهد. امّا من می فهمیدم. او را مدام می دیدم که از پشت شیشه پنجره یا از پس دیوار اتاق و یا از هرجایی که فکر می‌کرد چشم در چشم من نیست، زیر نظرم دارد و برایم اشک می‌ریزد.


حالا هم بعد از نماز صبح و بگمان آن‌که من هنوز در خواب هستم، برایم می‌گریست و دعا می‌کرد.

- خدایا کمکش کن. درد مثل خوره او را می‌خورد، تحمّل این درد را به وجود ضعیف او ارزانی بدار.

با خدا حرف می‌زد و می‌گریست. وه که چه راحت گریه می‌کرد. بی‌صدا و پر اشک.

طاقت نیاوردم وصدایم را بلند کردم:

- مادر...

ذکر صلوات و دعا توی دهانش ماند. سراسیمه به اتاقم دوید و با عجله اشک‌هایی که توی چشمان غباردارش گرد شده بودند را پاک کرد.

- ها مادر؟ بگو.

نگاهم را روی سر و صورتش ریختم و با لبخند از او خواستم تا در کنارم بنشیند. نشست.

لحظاتی میان من و او به نگاه و سکوت گذشت. آخر خسته شد و گفت: حرف بزن دخترم. درد داری؟ چیزی می‌خواهی؟

از سوالش به فکر رفتم: درد؟ راستی من از دیشب که آن خواب را دیدم تا حالا که کنار او نشسته‌ام، درد را نفهمیده‌ام. وجودش را در سرم حسّ نکرده‌ام. همیشه درد مرا به صدا زدن نام مادر می‌خواند و حالا آرامش بود که مرا مجبور به خواندن نام او کرده بود.

مادری که نامش آرامش و راحتی است حالا با حضورش در کنارم این آرامش درونی را چند برابر کرده بود. میل داشتم ساعت‌ها در نگاه مهربانش خیره شوم و به رویش لبخند بزنم. مانده بودم که حرفم را چگونه و از کجا شروع کنم؟ نمی‌ دانستم از شنیدن خوابی که دیده بودم پر از یقین و باور خواهد شد؟ یا شکّ و تردیدی دوباره به جانش خواهد افتاد؟

- دیشب خواب عجیبی دیدم.

- خیر است.

- خواب دیدم که...

من حرف می زدم و او با چهره‌ای که لبخند داشت می‌گریست . همه صورتش اشک شده بود. هیچ اکراهی در گریستن نداشت و هیچ اقدامی در پاک کردن اشک‌هایش نمی‌کرد. با همه صورت می‌گریست و با همه چهره‌اش لبخند می زد. تضادّ زیبایی در سیمایش بود.

حرف‌هایم که تمام شد، صورتم را بوسید و کمک کرد تا درجایم نیم‌خیز بنشینم.

بعد دستم را گرفت و از من خواست تا روی پای خود بایستم. پایم را بر زمین سفت کردم. هنوز همه سنگینی‌ام بر دوش مادرم بود که زیر بازویم را محکم گرفته بود تا زمین نخورم. از او خواستم تا مرا به حال خود رها کند. می‌خواستم فهم خواب دیشب را در عمل مشاهده کنم. مادر با بیم و هراس و طوری‌که هم مواظب بود و هم رهایم کرده بود در کنارم ایستاد. روی پای خودم ایستادم. بی هیچ تکیه گاهی. حالا باید قدم بر می‌داشتم تا فهم رویای شیرینم کامل شود. قدمی به جلو گذاشتم. پایم به اختیار بود. قدم بعدی را برداشتم. باز هم مسلّط و بی تکیه‌گاه. دلهره از ذهن و دلم بیرون رفت. به سمت در اتاق رفتم و گام‌هایم را کم‌کم تندتر کردم. حالا در چارچوب در ایستاده بودم. مادر مبهوت در وسط اتاق ایستاده بود و به من خیره می‌نگریست. حالتی بین بهت و خنده داشت. پایم را با صلابت از چارچوب در بیرون گذاشتم و وارد حیاط شدم. سکندری کوچکی خوردم و صدای مادر به فریاد بلند شد. دوباره بر خود مسلّط شدم و به روی مادر و به نگاه نگرانش خندیدم. به سمت حوض رفتم و بر پاشویه آن نشستم. وضو گرفتم.

مادر همچنان در بهت و ناباوری وسط اتاق ایستاده بود و مرا می‌نگریست.

[=arial]نگاهیکه خدا رادید


[=arial]نام شفا یافته: اکبر عابدینی

[=arial]نوع بیماری: نابینا

[=arial]سن: 12 سال

[=arial]اهل: زنجان

[=arial]تاریخ شفا: شهریورماه 1369–

[=arial]برابر با 29 صفر و مصادف با شب شهادت امام‌رضا (ع)

[=arial]

[=arial]امروز نگاهت خدا را دید.
عشق کار خودش را کرد و تو با چشمانی که نگاه نداشت او را دیدی .آمده بودی تا عاشقانه‌ات را با او بگویی. بی‌قرار اما با وقار وارد حرم شدی.


[=arial]مثل آنروز که بی‌قرار اما آرام و با وقار وارد مسجد شدی. حال دیگری داشتی.

[=arial]می‌دانستی که در آن هنگام از روز کسی در آن‌جا نیست، پس تنها می‌توانستی با خدایت در خلوت و جلوت مسجد، درد دل کنی.


[=arial]کنار منبر، رو به قبله نشستی و آرام زیر لب زمزمه‌ای سوزناک را آغاز کردی. در خود نبودی. از خود و بی‌خود شده بودی. اشک در ابر خانه‌یِ نگاهِ بی نورت خانه کرده بود و میل به باریدن داشت. ابر چشمانت را تکاندی و باراندی، وقتی زمزمه‌ات آرام آرام بالا گرفت و در زیر طاق بلند مسجد پیچید، دیگر خود نبودی. آنجا نبودی. دلت می خواست صدایت تا خود خدا برسد. به خدایی که در خانه‌اش پناه گرفته بودی. همیشه دوست داشتی برای مردم بخوانی. شبها که همه در هیئت جمع می شدند و حاجی با آن صدای گرمش برایشان نوحه می‌خواند. تو در گوشه مسجد آرام اشک می‌ریختی و این آرزو را در دل می‌پروراندی. خواندن برای مردم.

راهی که گم کردیم، راهی که یافتیم

نام شفایافته:؟
اهل: روستای محمدآباد از بخش خوافِ شهرستانِ تربت حیدریه
نوع بیماری: حصبه
تاریخ شفا:1340
پرستار وارد اتاق شد و گفت:
- پیرمردی به همراه دختر جوانش به دیدن شما آمده است. آیا آن‌ها را می‌پذیرید؟
با آن‌که خسته بودم و قصد ترک مطب را داشتم، اما دلم نیامد که بیماری را ویزیت نکرده دربِ مطب را ببندم. گفتم:
- : آن‌ها به امید علاج و درمان آمده‌اند، پس راهنمای‌یشان کن تا داخل شوند؟
پرستار گفت:
- : اما آن‌ها بیمار نیستند و برای درمان نیامده‌اند.
با تحیر در نگاهش خیره شدم و پرسیدم: پس کارشان چیست؟
گفت: می‌گویند برای عرض تشکر آمده‌اند.
در شگفت شدم و از پرستار خواستم که آنان را به اتاقم راهنمایی کند تا بدانم کیستند و عرض سپاس‌شان از چه روست و برای چه منظوری به دیدن من آمده‌اند؟

آری شفا یافته بودند

آخرین ایستگاه امید

نام شفایافته: خانم ؟
نوع بیماری: سرطان
دكتر عبدالحسين لقمان‌الملك تبريزى، دفتر را روی میز گذاشت و خطاب به مردی که پشت میز نشسته بود، گفت: من دكتر لقمان‌الملك هستم و واقعیتی را در این دفتر نوشته‌ام که خواندنش را به شما و همه مردم توصیه می کنم.
مرد نگاه پرسانش را به سمت دکتر چرخاند و درحالیکه شانه‌هایش را بالا می‌انداخت، گفت: اینجا دفتر شفایافته‌های حرم است. فکر می‌کنم اشتباه آمده‌اید؟
دکتر لبخندی زد و گفت: خیر قربان. خوب می‌دانم که این‌جا کجاست و خود به قصد این‌جا آمده‌ام.
سپس دفتر را باز کرد. نوشته آن‌را جلوی مرد گرفت و ادامه داد: این حقیقتی است که برای یکی از بیمارانم اتفاق افتاده و من پس از شنیدن و اطمینان از صحت آن، بقدری تحت تاثیر قرار گرفتم که تصمیم به نشر و بازگفت آن برای همه شدم. آورده‌ام تا شما هم بخوانید و به بازگفت آن برای دیگران اقدام کنید.

زندگی همین لحظه هاست قدربدانید.


چند وقت پیش مادربزرگ من سکته مغزی زده بود.حتما میدونید سکته مغزی خیلی خطر ناکه و ممکنه باعث فلج شدن بشه.من رفتم عیادتش دیدم حتی به زور چشاشو وا میکنه و اصلا نمیتونه بشینه.خلاصه بگم که من از بچگی خیلی وابسته بهش بودم.اونروز رفتم مدرسه زنگ زیست بود که بارون گرف منم چون شنیده بودم تو بارون دعا ها زودتر مستجاب میشه زیر بارون دعا کردمو گریه...
بعد مدرسه وقتی بابام اومد دنبالم دیدم داریم میریم خونه مادر بزرگم
با تعجب پرسیدم چرا میریم اونجا که بابام گف مادر بزرگم مرخص شده...
این واسه من یه معجزه بود اینو نوشتم که هر وقت تو شرایط سخت بودید یادتون نره که خدا معجزه میکنه

در شهر بودم دیدم هرکس به دنبال چیزی می دود :
یکی به دنبال پول
یکی به دنبال چهره دلکش
یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد
یکی به دنبال نان
یکی هم به به دنبال اتوبوسی !
اما دریغ ؛ هیچکس دنبال خدا نبود و خدا به دنبال همه …
.
.
وقتی میشود با ایمان با خدا راه برویم دیگر نیازی نیست با ترس بدویم !

یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره
> عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و
> میخره
> ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
> مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من
> بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم
> اینها را هم میشود خورد
> این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی (ره)
عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله ازسر خودخواهی بود نه خداخواهی.
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم …

حدیث نفس چیست؟ خطر آن چیست ؟ درمان آن چیست ؟
«حدیث نفس» یک اصطلاح عرفانی و به معنای واگویه کردن وگفتگو با خود است. لغت نامه دهخدا، این واژه را « با خویش گفتن» و« سخن با خویش گفتن» و«بخود گفتن» معنا کرده است.
به عبارت دیگر مکالمه و صحبت کردن نفس انسان با خود او حدیث نفس است.
امکان دارد حدیث نفس نوعی گفتگوی پند گونه و نصیحت مدارانه با خود باشد. به این اعتبار، ملامت و سرزنش نفس لوّامه که پس از وارد شدن انسان به محدوده ممنوعه الهی (گناه ) صورت می گیرد، نوعی حدیث نفس است.
البته حدیث نفس لزوما پس از گناه حاصل نمی شود بلکه انسان می تواند با نفس و با «خود» در همه حال، مشغول گفتگو باشد. برای حدیث نفس لزوماً نیاز به ایجاد صوت نیست، ممکن است صحبت با خود به صورت ذهنی انجام شود. از آن جا که حدیث نفس، فقط نوعی بازگو کردن دانسته ها است، با فکر که حرکت از دانسته ها به سوی نادانسته ها است تفاوت دارد . حدیث نفس باعث می شود چنان ذهن انسان درگیر شود که مسائل عادی یا مهم زندگی را فراموش کند یا در فعالیت های روزانه دچار حادثه و تصادف و غیره گردد .
حضرت صادق آل محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود:
براى هر مؤمنى چهل روز نمى گذرد، مگر این که گرفتار حدیث نفس مى شود. پس هر وقت حدیث نفس بر کسى عارض شد، دو رکعت نماز بجا آورد و از شّر آن به خدا پناه ببرد.چون یک روز حضرت آدم علیه السّلام از حدیث نفس به خداوند عزّ و جل شکایت کرد.حضرت جبرئیل علیه السّلام نازل شد و فرمود: بگو:« لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ »حضرت آدم علیه السّلام تا این ذکر را فرمود، حدیث نفس او بر طرف شد.
در دستورات اسلامی حداقل 100 مرتبه در روز گفتن این ذکر وارد شده است .

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟" دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!"
هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.
در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.
از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”
فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.
مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”
فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.
- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد
- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟
فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.

[=Roboto]موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.
[=Roboto]دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
[=Roboto]- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
[=Roboto]دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
[=Roboto]- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
[=Roboto]- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
[=Roboto]درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
[=Roboto]«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
[=Roboto]نتیجه اخلاقی:
[=Roboto]راست است که دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم.


وقتی موسی نزدیک دریا رسید، ناگهان بنده ای از بند گان ما"خضر"را یافت که اورا مشمول رحمت خود ساخته و به او دانش یاد داده بودیم.
در این هنگام موسی با نهایت ادب واحترام به مرد عالم "خضر"گفت :آیا اجازه دارم همراه تو بیایم تا از آنچه به تویاد داده شده، به من بیاموزی، چون او عالم به حقایق و اسراری بود که موسی از آن آگاهی نداشت.
مرد عالم به موسی گفت :هرگز توانایی صبر و حوصله نداری. دلیل آن راهم بیان کرد، چون موسی نه مامور به باطن بود و نه از آن آگاهی داشت. موسی از شنیدن این سخن نگران شد. به او تعهد داد و گفت " به خواست خدا مرا در این امر صابر و شکیبا خواهی یافت. سعی می کنم که در هیچ کاری با تو مخالفت نکنم.
چون همراهی با خضر کار آسانی نبود، خضر برای تاکید، بار دوم نیز از موسی تعهد گرفت و به او اخطار کرد و گفت: اگر می خواهی به دنبال من بیایی، سکوت محض داشته باش. ازهیچ چیز سوال مکن تا خودم به موقع آن را برایت بگویم. موسی دوباره نیز تعهد داد و همراه او حرکت کرد تا اینکه سوار بر کشتی شدند. ناگهان خضر شروع به سوراخ کردن کشتی کرد. موسی با دیدن این منظره سکوت خود را شکست و زبا ن به اعتراض گشود و گفت:
آیا کشتی را سوراخ می کنی تا اهلش را غرق نمایی؟ راستی چه کار بدی انجام می دهی إ در این هنگام خضر با متانتی خاص به موسی نظر کرد وگفت " نگفتم توانایی صبر و شکیبایی همراهی با من را نداری.
موسی که از شتابزدگی به یاد تعهد خود افتاد، عذرخواهی کرد و رو به استاد خود چنین گفت "مرا در برابر فراموش کاری که داشتم، مواخذه مکن و بر من به خاطراعتراض سخت مگیر. هر چه بود، گذشت.
تا اینکه سفر دریایی تمام شد. از کشتی پیاده شدند و به راه خود ادامه دادند. در وسط راه به کودکی رسیدند. ناگهان خضر بدون مقدمه یک ضربه به کودک زد و او راکشت. در این جا بار دیگر موسی از این منظره دلخراش به خشم آمد. تعهد خود را فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود و گفت:
آیا انسان بی گناه و پاکی را بی آن که جرمی کرده باشد می کشتی ؟ چه کار زشتی انجام دادی
باز آن عالم بزرگوار با خونسردی مخصوص جمله سابق را تکرار کرد و گفت " نگفتم هر گز نمی توانی با من صبر کنی " موسی در پاسخ گفت: این دفعه هم مرا ببخش و فراموشی مرا نادیده بگیر اما اگر بعد از این از تو تقاضای توضیحی در کارهایت کردم و بر تو ایراد گرفتم، دیگر با من رفاقت وهمسفری نکن، چرا که از نظر من معذور خواهی بود.
بعد از این گفتگو و تعهد مجدد موسی با استادش به راه ادامه دادند تا به قریه ای رسیدند و از اهالی آن غذا خواستند ولی از مهمانی خود داری کردند و خساست ورزیدند و به آن دو غذا ندادند.
در آبادی به دیواری رسیدند که می خواست خراب شود. خضر آستین را بالا زد و دست به کار شد تا آن را در ست کند و از خراب شدن جلو گیری نماید. باز دراین مورد موسی لب به اعتراض گشود و تعهد خود را فراموش کرد وگفت : از ساختن دیوار مزد و اجرتی از این مردم پست می­گرفتی.
در این جا بود که خضر یقین کرد موسی تاب و تحمل رفاقت و همسفری با وی را ندارد. گفت: اینک وقت جدایی من وتو است. اکنون حقایقی از کارهای انجام شده را برایت افشا و بازگو می­کنم. خضر در توضیح ایرادات از داستان کشتی شروع کرد و گفت: اما کشتی به گروهی مستمند و فقیر تعلق داشت که با آن در دریا کار می­کردند. خواستم آن را معیوب کنم، زیرا می دانستم که در پشت سر آنها پادشاهی ستمگر است که هر کشتی سالمی را از روی غصب وظلم می گیرد. به این وسیله خواستم کشتی برای صاحبانش باقی بماند.
سپس به بیان راز حادثه دوم یعنی قتل نوجوان پرداخت: اما آن نوجوان پدر و مادرش با ایمان بودند و ما نخواستیم
که جوان پدر و مادر خود را در آینده از راه ایمان بیرون ببرد و به طغیان و کفر وا دارد. چنین اراده کردیم که پروردگار فرزندی پاک­تر و پر محبت­تر به جای او به آنها عطا فرماید.
سپس خضر از سومین راز کار خود یعنی تعمیر دیوار پرده برمی دارد: دیوار متعلق به دو نوجوان یتیم در شهربود و زیر آن گنجی متعلق به آنها وجود داشت. پدر آنها مرد صالحی بود و پروردگار
می خواست آنها به بلوغ برسند و گنجشان را استخراج کنند. این رحمتی بود از ناحیه پروردگار تو و من مامور بودم به خاطر نیکو کاری پدر و مادر این دو یتیم آن دیوار را بسازم تا سقوط نکند وگنج آشکار نشود و برای استفاده آنان باقی بماند.
درپایان برای رفع هر گونه شبهه­ای به موسی می­گوید: تمامی کارها را از پیش خود انجام ندادم بلکه به فرمان خدا بود. (1)

پی نوشت :
1. تفسیر نمونه، ج12، ص 486 تا 504. با تلخیص.

طرز ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ، ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ...!

ﯾﮑﯽ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ..
یکی دیگه به خودش نمیرسه...
ﯾﮑﯽ مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ، عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ...!
یکی محبت نمی کنه ...!
یکی دیگه محبت نميپذيره ...!
و.....
اینگونه است که ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند...!

تحویل دار بانک بودم

پسر بچه ای قبضی رو آورد تا پرداخت کنه .

گفتم : یه خرده دیر اومدی . سایت ها رو بستیم فردا صبح بیارش .

با غرور خاصی گفت : میدونی من پسر کیم ؟

بابامو بیارم همینو میگی ؟؟؟

گفتم : فرقی نمیکنه سایتو بستیم پسر جان

رفت و با یک مردی اوومد که لبا س های

کهنه و چهره رنجوری داشت .

فهمیدم باباشه ............

به قصد احترام از جام پا شدم ، قبض و پولشو گرفتم

و گفتم : به روی چشم

ته قبضو مهر کردم و بریدم ، و دادم بهش

قسمت دیگه قبضو گذاشتم ته کشو تا فردا صبح پرداخت

کنم .....................

پسره گفت : " دیدی بابامو بیارم نمی تونی نه بگی بهش "

و بعدش خندید ....................

باباش به پسرش گفت : برو جلوی در من میام .

پدرش اومد در گوشم گفت : ممنونم ازت ، جلوی بچه ام

بزرگم کردی .............

از دیدگاه بــــــــــچه ، پدر تنهاترین فردیه که حلال مشکلاته و

تنهاترین فرد بزرگ ، تو دنیاست

پــــــــــــدر که باشی در کتاب ها جایی نداری و هیچ چیز زیر

پایت نیست .......................

بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی .........

و پشت خنده هایت فقط سکوتــــــــــــــــــــ می کنی ........

در کتاب ((وفیات العلماء)) تالیف آقای جلالـی شاهـرودی صفحه 67 در مبحث کرامات شیخ مقـدس اردبیلـی چنیـن آمده است: یکـی از شاگـردان شیخ به نام امیر فضل الله استـرآبادی نقل می‌کنـد: در یکی از حجرات صحـن مقدس حضرت علی (ع) منزل داشتیـم یکی از شب‌ها چـون از مطالعه فارغ شـدم از حجره بیرون آمده مشاهده کردم جناب شیخ به طرف حوض می‌رود نزدیک در که رسید قفل گشوده شد و همچنیـن در دوم و سـوم تا اینکه وارد حـرم مبـارک شـده و سلام کـرد و از ضریح مطهر جـواب آمد که مـن آن صـوت را شنیدم متـوجه شدم که با امام (ع) سخـن می‌گوید در مساله ای، از حرم خارج شد و رفت به طرف مسجد کوفه مـن هـم عقب سر او رفتـم به قسمتی که مرا نبیند چـون نزدیک محراب رسید شنیدم که با کسـی تکلـم می‌کند در همان مساله، پس از آن برگشت به طرف شهر نجف و مـن هم دنبال سرایشان می‌رفتـم تا نزدیک شهر نجف رسیدیـم صبح شـده بـود، نزدیک رفتـم سلام کردم جـواب فرمود، گفتـم: مولای مـن از اول که وارد حرم مطهر شدی همه جا با شما بودم و دیدم و شنیدم، آیا نمی‌فرمایی که آن کـس که با او سخـن می‌گفتید که بود؟ و قضیه چه بود؟ پس حضرتش از مـن عهد و پیمان گرفت تا زنده است به کسی نگویـم مـن قبول کردم پـس فرمود یا ولدی بسیار می‌شود که مسئله ای را می‌خـواهـم سئوال کنـم می‌روم خدمت مولایـم (ع) می‌پرسـم و جواب می‌شنوم امشب هـم رفتـم مسئله ای سئوال کردم، فرمـود: پسرم مهدی (ع) امشب در مسجـد کـوفه هستند، برو از او سئوال کـن و رفتـم خدمت حضرت مهدی عجل الله فرجه، در مسجد کـوفه و آن مساله را از حضرتـش سئوال کردم و جـواب فرمود.

روزي مردي به بانكي رفت و از انجا وام خواست بعد از كلي كار بانكي او پيش رييس بانك رفت ودرخواست وام خود را تحويل داد .رييس بانك گفت شما بايد ضامني معتبر ويا سند ملك يا سند ماشين را اينجا بگذاريد و من 5ميليون ريال به شما بدهم .مرد جلوي در را نشان داد و گفت من ان ماشين را در اختيار شما ميگذارم.
مرد پول را گرفت و به سفري رفت.بعد از برگشتن 5 ميليون ريال را بازگرداند.. رييس بانك گفت:بعد از رفتن شما ما تحقيق كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه شما يك مولتي ميليادر هستيد و اين سوال در ذهن ما پديد امد كه چرا شما كه مولتي ميليادر هستيد بخاطر 5 ميليون ريال درخاست وام داده ايد؟
مرد نيش خندي زد و گفت:ايا شما پاركينگي امن تر از پاركينگ بانك را سراغ داريد كه من ماشين 250ميليوني خودم را به اسودگي در انجا بگذارم

حلزون درونت را پیدا کن!

جنوب ایتالیا زیستگاه نوعی چتر دریایی بنام"مدوز"وانواع حلزون های دریایی است.
هر از گاهی این عروس دریایی حلزون های کوچک دریا را قورت می دهد و آنها را به مجرای هاضمه اش انتقال می دهد.

اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می کند و مانع هضم آن می شود.حلزون به دیواره ی مجرای هاضمه ی عروس دریایی می چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می کند.
زمانی که حلزون به رشد کامل خود می رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است.

بعضی از ما همانند چتر دریایی هستیم که حلزون درونمان ما را آرام آرام از درون می خورد.
حلزون درون ما می تواند عصبانيت، دلواپسی، افسردگی، خشم، نگرانی، طمع,حرص و زیاده خواهی و...باشد.
این حلزون هاآرام آرام در وجود ما رشد می کنند و با دندان های خود وجود ما را می جوند... آرامتر از آنچه که فکر می کنیم...

تا توانی دلی به دست آور‌...

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

آورده‌اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج می‌رفت. نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت.

چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه می گردد و چیزى می ‌جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.

عبد الجبار با خود گفت: بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان می‌دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم! مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان می‌کنم.

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت: اگر حج می‌خواهى، این جاست. بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.

هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و می‌آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را می‌جویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!

عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که: اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت می‌نویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى‌گردد که:

(( انا لا نضیع اجر من احسن عملا ))

خدا و گنجشک

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود!

بچه شيعه;726200 نوشت:
فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد

سلام من این داستان جوامع الحکایات فکرکنم خوندم نوشته بود که ملکی به صورت تو تا روز قیامت حج انجام می دهد نه تا روزی که زنده باشی یعنی تا همیشه برای او اجر هست

یا صاحب بغیر حساب ای کسی که بدون اندازه و شمارش می بخشی:ok::Gol:

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر.
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام"
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند ٬ و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

* هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید *

. سيمين بهبهانى واقعا زيباست

رها کردیم خالق را ، گرفتاران ادیانیم !
تعصب چیست در مذهب ؟!
مگر نه این که انسانیم !
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیزه پس برای چیست ؟!
برای خود پرستی هاست ..
من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم ..

اسکناس را دیده ای؟
هر چه تکانش بدهی صدا نمیدهد...
صداها برای پول خرد وسکه است...
آدم ها هم همینند...
دانه درشت هایش بیصدا اند...
گمنام اند!:Ghamgin::Sham:

یادمان باشدکه همیشه ذره ای حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود"
کمی کنجکاوی پشت"همینطوری پرسیدم"
قدری احساسات پشت"به من چه اصلا"
مقداری خردپشت"چه میدونم"
واندکی دردپشت"اشکالی نداره"وجود دارد...

تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.
شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!
پس تغییر را پیش بکش!

حجاب زیباترین پوشش
حرفای های یه دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک گرفت
.
.
.
.
شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺗﺮمِ!
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷنهِ...
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ !
ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ ﻫﺎ! ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ

ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧﭻ!
ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟

ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ
ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡ n ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ!
ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ

ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ...

ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ " ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ" ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ
چون بهم ثابت شده ک هرچی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...بلکه کالاترم....چون یادگرفتم که :
(( جنس ارزون مشتری های زیادی داره ))

داستانک پند آموز

مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟

همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد:
.
ـ با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم.
اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش!

.
من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش!
توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست!

.
مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم!

.
به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل.
.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید:
ـ همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین:

“خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی که من طی کردم نیستید”

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که :
روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از …. تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم: «مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟» نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: «من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.»

ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ
ﺭﻭ
ﭘﺎﺳﺦ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺍﺩ :
ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻢ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺯﻧﻢ ﺭﻭ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ
ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻨﯽ ﭼﯽ ؟
ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻢ ﻫﺴﺘﻢ
ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺵ ﺭﻭ
ﻭﻫﻤﻪ ﺣﺮﮐﺎﺗﺶ ﺭﻭ ﻭ .......
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﻪ
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻨﺎﺑﺮﯾﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﺶ
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻢ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ
ﺟﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﺮﻭﮐﻬﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺧﻄﻬﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ
ﺭﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺳﮑﻮﺕ
ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺎ ﻣﻼﯾﻤﺎﺕ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ
ﺳﺎﺧﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﭘﺲ ﻣﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ
ﺯﻥ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ ،
ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻮﺩ ،
ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ ،
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ ، .....
ﺩﺭﻭﻧﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺳﺖ ،
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﻮﺱ ﺷﺪﻥ ، ﻣﺤﺒﺖ ﺩﯾﺪﻥ ،
ﺩﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺍﺯﺵ ، ﻭ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺘﺎﯾﺶ ....
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪﯼ ، ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ،
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺳﺖ...

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:

"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...

بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"