داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بسم الله الرحمن الرحیم
فرق آدم و ابلیس

ابلیس به پنج علت بدبخت شد:
1-اقرار به گناه نکرد
2-از کرده پشیمان نشد
3-خود را ملامت نکرد
4-تصمیم به توبه نگرفت
5-از رحمت خدا نامید شد
اما آدم به پنج علت سعادتمند شد:
1-اقرار به گناه کرد
2-از کرده پشیمان شد
3-خود را سرزنش کرد
4-تعجیل در توبه کرد
5-به رحمت حق امید داشت.

[="Tahoma"][="Navy"]

بسم الله

دیگر دزد دین که نیستم!

روزی کسی در راهی بسته ای را دزدید که در آن چیزهایی گرانبها بود و آیة الکرسی هم پیوست آن بود.

آن فرد بسته را به صاحبش رد کرد.او را گفتند چرا این همه مال را از دست دادی؟گفت:صاحب مال عقیده داشت که این آیه مال او را از دزد نگاه میدارد و من دزد مال هستم نه دزد دین!اگر آن را پس نمیدادم در عقیده صاحب آن خللی راجع به دین روی میداد آن وقت من دزد دین هم بودم!


مواظب باشیم در برخورد با دیگران چه می کنیم. . . . .
[/]

زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت :

اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم !!!

هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد...

ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:

این پولها را به مستحقش بدهید.

حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟

عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی!!!

حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود:

پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟!!!

سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است

بسمه تعالی

ماجراي شيخ و مريدان
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف بشدندی،
مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری همبرای به دست آوردن صبر موجود باشد؟
شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران، مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی:Khandidan!::khaneh::Nishkhand:

[="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی
از مناظرات علامه حلى باسید موصلى که پرسید چرا صلوات بر آل محمد مى فرستید؟ فرمود: الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انالله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمة .
سید گفت : چه مصیبتى بر آل محمد وارد شد؟
فرمود: وجود مانند تو فرزند، بدترین مصیبت هاست !
[/]

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند...جواب داد
اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم=1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست
پس ان انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
=
=
=
=
=
=

نتیجه : اگر اخلاق نباشد انسان خدای ثروت و اصل و نسب و زیبایی هم باشد هیچ نیست

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند . پس از سال‌ها تمرين و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد . به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد . سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت ، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد ، سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد . داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شيب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت ، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد : خدایاكمكم کن ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ نجاتم بده خدای من . آن ندا گفت آیا به من ایمان داری ؟ آری . همیشه به تو ایمان داشته‌ام ؟ پس آن طناب دور کمرت را پاره کن ! کوهنورد وحشت کرد . پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع . گفت : خدایا نمی‌توانم خدا گفت : آیا به گفته من ایمان نداری ؟ پس آن طناب دور کمرت را پاره کن . کوهنورد گفت : آری ولی خدایا نمی توانم . نميتوانم . روز بعد ، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابي به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت .

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . [/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد . [/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] "خداوند پژواک کردار ماست ."
[/]


جوانمردی در صحرایی می گذشت . سنگی را دید که به سان قطره های باران پیوسته ازو همی چکید . ساعتی در آن نظر می کرد ... رب العالمین از کرامت آن دوست سنگ را به آواز آورد .

سنگ گفت : هزاران سال است که خداوند مرا بیافرید و از بیم قهر او و سیاست خشم او چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم ...
آن جوانمرد گفت : بار خدایا ! این سنگ را ایمن گردان . جوانمرد برفت ، چون باز آمد همچنان قطره ها می ریخت . در دل او افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر خدا !

سنگ به آواز آمد که : ای جوانمرد ! مرا ایمن کرد ، اما در اول اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت و اکنون همی ریزم از ناز و رحمت

[="Times New Roman"][="Indigo"]مرحوم شيخ طوسي در كتاب رجال خود آورده است
در يكي از روزها عده اي از بصره ا براي ديدن حضرت رضا (ع) خدمت ايشان آمدند! قبل از شرفيابي امام از يونس بن عبدالرحمان كه از افراد مورد اعتماد حضرتش بودند، خواست كه وارد فلان اتاق شده و هيچ عكس العملي نشان ندهد
آن عده وارد شدند و بر عليه يونس ابن عبدالرحمان به سخن چيني و ناسزاگوئي اقدام كردند! و حضرت فقط سرشان را پايين انداختند و سكوت كردند
تا اينكه بلند شدند و از حضرت خداحافظي كرده و رفتند
بعد از آن حضرت از يونس خواستند تا بيرون آيد
يونس با حالتي غمناك و چشمي گريان خدمت آقا آمد و گفت يابن رسول الله من با چنين افرادي معاشرت داشتم و نمي دانستم كه چنين عقيده و افكاري در باره من داشتندو چنين نسبتهايي به من داشتند
امام رضا با ملاطفت فرمودند غمگين مباش
مردم هرچه مي خواهند بگويند اينگونه مسائل و صحبتها اهميتي ندارد
زماني كه امام تو از تو راضي و خشنود باشدهيچ جاي ناراحتي و نگراني وجود ندارد

اي يونس سعي كن هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت انها سخن گويي و معارف الاهي را براي آنان بيان كنمي
و از طرح و بيان آن مسائل كه نمي فهمند و درك نمي كنند خودداري كن...
يونس از سخنان امام آرام گرفت و گفت
سخنان ايشان ديگر برايم هيچ اهميتي ندارد...
[/]

[=zar][=arial, helvetica, sans-serif]یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .[/][/]
[=zar][=arial, helvetica, sans-serif]روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی؟ من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی…
[/]
[/]

حفظ اموال با صدقه
حضرت صادق عليه السلام با عده اي که کالاي زيادي براي فروش با خود مي بردند در سفري همراه بود بين راه اطلاع دادند که دزدان در فلان محل براي غارت کردن کاروان اجتماع کرده اند. همراهان از شنيدن اين خبر به طوري آشفته شدند که آثار ترس در صورتشان آشکارا ديده مي شد. امام عليه السلام فرمود: نارحتي شما از چيست؟ عرض کردند: سرمايه و کالاي تجارتي داريم، مي ترسيم از دست بدهيم اجازه مي دهيد در اختيار شما بگذاريم، اگر راهزنان بدانند آن مال متعلق به شما است شايد چشم طمع نداشته باشند. حضرت فرمود: از کجا مي دانيد؟ شايد آنها براي سرفت اموال من آمده باشند، در اين صورت بي جهت سرمايه ي خود را از دست داده ايد، عرض کردند: چه کنيم؟ صلاح ميدانيد کالاي خود را در زمين پنهان کنيم! فرمود: اين کار بيشتر باعث تلف شده آن است؛ زيرا ممکن است کسي مطلع شود و آنها را بردارد يا هنگام بازگشت جايش را پيدا نکنيد. گفتند: پس چه بايد کرد؟ فرمود: بسپاريد به کسي که آن راا ز هر گزند و آسيب نگه مي دارد و افزايش سرشاري نيز به هر قسمت از آن کالا مي دهد، به طوري که هر قسمت آن بيشتر از دنيا و آنچه درآن است ارزش پيدا کند و هنگامي به شما باز دهد که به آن احتياج داريد. سؤال کردند: آن شخص کيست؟ فرمودند: پروردگار جهان پرسيدند: چگونه به خدا بسپاريم؟ فرمود: بر فقيران و مستمندان صدقه دهيد. گفتند: اين جا بيچاره و مستمندي نيست که به آنها بدهيم. فرمود: تصميم بگيريد يک سوم از اموال خود را صدقه بدهيد تا خداوند بقيه را از پيش آمدي که مي ترسيد نگه دارد. آنها تصميم گرفتند اين کار را انجام دهند. فرمود: اکنون به راه خود ادامه دهيد. مقداري آمدند، دزدها آنها را ديدند، همراهان حضرت را ترس فرا گرفت، حضرت فرمود: ديگر از چه مي ترسيد با اين که در پناه خداوند هستيد؟! همين که چشم راهزنان به حضرت صادق عليه السلام افتاده پياده شدند دست آن حضرت را بوسيدند و عرض کردند: ديشب پيامبر اکرم صلي عليه و اله را در خواب ديديم ما را امر کرد که امروز خود را به شما معرفي کنيم، اکنون خدمتتان هستيم تا از گزند دشمنان و راهزنان ايمن باشيد. حضرت فرمود: به شما نيازي نداريم کسي که ما را از شما نگهداري کرد از گزند آنها نيز حفظ خواهد کرد مسافران به سلامت راه را طي کردند و يک سوم از کالاي خود را صدقه دادند و کالاي آنها با سود فراواني فروخته شد، به يکديگر گفتند: برکت حضرت صادق عليه السلام چقدر زياد بود. امام فرمود: اکنون سود و برکت سودا کردن با خدا فهميديد و پس از اين به همين روش ادامه دهيد .

على عليه السلام و كاسب بى ادب
در ايامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذكراتى مى داد.
روزى از بازار خرمافروشان گذر مى كرد، دختر بچه اى را ديد كه گريه مى كند، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت : آقاى من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمى كند
.
حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما را بگير و پولش را برگردان
.
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه على عليه السلام زد كه او را از جلوى دكانش رد كند
.
كسانى كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى كنى اين على بن ابيطالب عليه السلام است
!!
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرماى دختربچه را گرفت و پولش را داد
.
سپس به حضرت عرض كرد: اى اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضى باش ‍ و مرا ببخش
.
حضرت فرمود: چيزى كه مرا از تو راضى مى كند اين است كه : روش خود را اصلاح كنى و رعايت اخلاق و ادب را بنمايى
.


دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی .....؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ..... یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره.

پسرک بی‌آنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:

«کاش می‌دانستی ...که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه‌اش سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه‌ای دیگر است. و هر حلقه , پاره‌ای از زنجیر، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.»

پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.

وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد!

روزی روزگاری، عابد خداپرست در جستجوی حقیقت ، درعبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم! آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت!

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شب که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم. تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، شبی که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی!

روزى مردى با زن خود مشغول غذا خوردن بود و غذا مرغ بریان بود، سائلى بر درب خانه اظهار حاجت کرد، آن مرد او را محروم کرد و چیزى نداد، بعد از مدّتى روزگار بر او برگشت و ثروت و دارایى اش از بین رفت و زن را نیز طلاق داد. زن با مرد دیگرى ازدواج نمود. از اتفاقات عجیب آن که، روزى آن زن با شوهر دوّم مشغول غذا خوردن و از جمله مرغ بریان بود که فقیرى بر درب خانه خوراک خواست. مرد گفت: مقدارى غذا و مرغ براى او ببر. وقتى زن غذا را به دست فقیر مى داد، دید گویا او را دیده است، دقّت کرد، سبحان الله، چه مى بینم! همان شوهر اوّلش بود که به این روز افتاده بود. گریه اش گرفت و برگشت.
شوهر سبب گریه را پرسید پاسخ داد: شوهر اوّل من بود، یک روز با او غذا مى خوردم گدایى آمد و او آن گدا را محروم کرد. مرد گفت: خدا گواه است آن سائل من بودم و چون تلخى ناامیدى را دیده ام نمى خواهم کسى از در خانه ام محروم برود.

امیرالمؤمنین(علیه السلام)مى فرماید:
هنگامى که رسیدن نعمت ها به شما شروع شد، با کمىِ شکرگزارى، کارى نکنید که به آخر نرسد و از شما سلب گردد.

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید، از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در آن حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.

زمانیكه مردی در حال پولیش كردن اتومبیل جدیدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگی را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد كه دست دخترش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دلیل خشم متوجه شده باشد كه با آچار دخترش را تنبیه نموده

در بیمارستان به سبب شكستگی های فراوان چهار انگشت دست دختر قطع شد

وقتی كه دختر چشمان اندوهناك پدرش را دید از او پرسید “پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد” !

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچی نتوانست بگوید به سمت اتومبیلش برگشت وچندین باربا لگد به آن زد

حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی كه دخترش روی آن انداخته بود نگاه می كرد . او نوشته بود ” دوستت دارم پدر”

روز بعد آن مرد خودكشی كرد

خشم و عشق حد و مرزی ندارنددومی ( عشق) را انتخاب كنید تا زندكی دوست داشتنی داشته باشید و این را به یاد داشته باشیدكه

اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند


در حالیكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشیاء دوست داشته می شوند.

همواره در ذهن داشته باشید كه:

اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند

مراقب افكارتان باشید كه تبدیل به گفتارتان میشوند

مراقب گفتارتان باشید كه تبدیل به رفتارتان می شود

مراقب رفتارتان باشیدكه تبدیل به عادت می شود

مراقب عادات خود باشیدشخصیت شما می شود

مراقب شخصیت خود باشیدكه سرنوشت شما می شود...

خدایا پس تو کجایی؟

پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت : (( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهدپیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی کفت:(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟)) خدا جواب داد :(( بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی))
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

”شیخ بهایی”


گفتگوي گنجشك با خدا

"... روزها مي گذشت و گنجشك به گوشه ای پناه برده بود
و با خدا هيچ نجوایی نداشت
فرشتگان سراغش را می گرفتند
و خدا هر بار به فرشتگان اينگونه مي گفت
مي آيد، من تنها شنونده ای هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را درخود نگه مي دارد
و سرانجام گنجشك روي شاخه اي بر بلنداي درختي نشست
فرشتگان چشم به او دوختند
گنجشك هيچ نگفت و خدا به او گفت
"با من بگو از آنچه باعث سنگيني سينه توست"
گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام، تو همان را هم از من گرفتي
اين طوفان بي موقع چه بود؟
چه مي خواستي؟ این خانه محقر من كجاي دنيا را گرفته بود ؟
و سنگيني بغضي راه را بر كلامش بست
سكوتي در عرش طنين انداز شد
فرشتگان همه سر به زير انداختند
و خدا به او گفت
ماري در راه لانه ات بود خواب بودي باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند
آنگاه تو از كمين مار پرگشودي
گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود
خداوند گفت
و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود
ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت
هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرده بود
و با خود زمزمه می کرد که
خدایا من در کلبه ی فقیرانه خود چیزی دارم
که مرا بس است..."

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک پدر روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!


جرج برناردشاو


در افسانه ای آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو ،مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن ساخته شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم سبزیجات تازه داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

هر کس با هر موقعیتی می تواند مفید باشد فقط باید کمی فکر کند تا راه مناسبی برای مفید بودن پیدا کند

.

برگرفته از مجله الکترونیکی خطابه غدیر

بسمه تعالی

هرگاه گفتگو بر سر فضایل اخلاقی و طهارت نفسی عالمان بزرگ دین است و کوشش ها و اخلاصها و مجاهدتهای آنان، خوب است چند نمونه نقل شود، چند نمونه از چگونگی های خلقی و روحی عالمان راستین دین، عالمانی که همانان وارثان پیامبرانند به راستی. این نمونه ها را نقل می کنم از کتاب «فوائد الرضویة» تألیف حاج شیخ عباس قمی، و کتاب «قصص العلما» تألیف میرزا محمدبن سلیمان تنکابنی، با تصرف در عبارت و تحریر.
امید است آنچه آورده می شود سرمشقی گردد برای طلاب جوان و دیگر جوانان و دانشجویان و کسانی که می خواهند خویشتن را پرورش دهند و نفس خود را بسازند و قلب خود را تربیت کنند. خوب است جوانان و دانشجویان و طلاب جوان، کتابهای معتبری که در شرح حال عالمان راستین نوشته شده است بخوانند، زیرا نمونه های علمی و واقعی، که در خلال شرح زندگانی و احوال بزرگان آمده است، بهترین وسیله است برای باور و تصمیم و تربیت و تأثیر. اینک آن چند نمونه:
مواظبت بر اخلاص
روزی آخوند ملاعبدالله شوشتری، به دیدار شیخ بهایی رفت. ساعتی نزد شیخ بود تا آنکه بانگ اذان فراز آمد. شیخ بهایی به مولانا (ملا عبدالله) گفت: «همین جا نماز بخوانید تا ما هم به شما اقتدا کنیم و به فیض جماعت برسیم.» مولانا تأملی کرد، و نپذیرفت که نماز را در خانه ی شیخ بخواند، بلکه برخاست و به خانه ی خویش رفت. از او پرسیدند: «چگونه خواهش شیخ را اجابت نکردید، و نماز را در خانه ی شیخ نخواندید، با اینکه درباره ی خواندن نماز در اول وقت اهتمام دارید؟» در پاسخ فرمود: «قدری در حال خود تأمل کردم، دیدم چنان نیستم که اگر شیخ پشت سر من نماز بخواند، فرقی نکند بلکه در حالم تغییر پیدا می شود، لاجرم اجابت نکردم».

تقوی در مصرف اموال عمومی
در احوالات شیخ ابراهیم کلباسی خراسانی اصفهانی، نوشته اند که می فرمود: نمی خواستم رساله بنویسم، لیکن میرزای قمی حکم کرد که باید رساله بنویسی و فتوای خود را بازگویی. من در پاسخ گفتم: «بدنم طاقت جهنم ندارد». و سرانجام به اصرار وی رساله نوشتم.
آورده اند که هرگاه مستمندی از او چیزی می خواست، شاهد می طلبید. آن شاهد را قسم می داد که راست بگوید. مستمند را نیز سوگند می داد که «در این مال که به تو می دهم اسراف نکنی و جز با صرفه جویی به مصرف نرسانی!».
دقت کنید عقیل بن ابی طالب (-از رجال صدر اسلام و برادر حضرت علی «ع»، نزد علی آمد و گفت: «مبلغی به من بده، وامی دارم می خواهم بپردازم».
امام فرمود: «وام تو چقدر است؟»، عقیل پاسخ داد. امام فرمود: «من این مبلغ را ندارم، صبر کن تا جیره ام از بیت المال پرداخت شود، در اختیار تو خواهم گذاشت». عقیل گفت: «بیت المال در دست توست، باز می گویی، صبر کن تا جیره ام پرداخت شود! تازه! جیره ی تو چقدر است، و اگر همه آن مبلغ را به من بدهی چه خواهد شد؟» امام فرمود: «من و تو، هر کدام مانند یک تن از عموم مسلمانانیم، و امتیازی بر دیگران نداریم ... اگر مایلی شمشیرت را بردار، من هم شمشیرم را برمی دارم و با هم می رویم به حیره، در آنجا بازرگانانی ثروتمند زندگی می کنند، به یکی از آنان شبیخون می زنیم و اموالش را می گیریم و می آییم». عقیل گفت: ا، یعنی برویم دزدی کنیم؟!» امام فرمود: «اگر مال یک تن را بدزدی بهتر نیست از اینکه مال همه را بدزدی...»

نگرانی های انسانی
آورده اند که فقیه و عالم بزرگ، سید محمدجواد حسینی عاملی، مؤلف کتاب «مفتاح الکرامة» شبی از شبها در خانه ی خویش –در نجف- مشغول شام خوردن بوده است. کسی در خانه را می کوبد. سید می شناسد که کوبنده ی در، خادم استادش «علامه بحر العلوم» است. بشتاب می رود و در را باز می کند. خادم می گوید: «شام بحرالعلوم را نزد او گذاشته اند، او نمی خورد و منتظر شماست» سید جمال عاملی به تعجیل به خانه ی بحرالعلوم می رود. همین که وارد می شود و چشم بحرالعلوم به او می افتد فریاد می زند:
- آیا از خدا نمی ترسی؟ آیا خدا را مراقب خود و اعمال خود نمی دانی، از خدا شرم نمی کنی؟
- آقا! چه روی داده است؟
- می خواستی چه روی بدهد؟ مردی در همسایگی تو زندگی می کند بی بضاعت، او تا کنون هر شبانه روز مقداری خرمای زاهدی از بقال محل نسیه می گرفت و با عیال خود، با آن خرما گذران می کرد. و جز این تمکنی نداشت. حالا یک هفته است که خانواده ی او جز خرما چیزی نخورده اند. امروز مرد بقال رجوع میکند تا از همان خرما برای خوراک شب خود و خانواده اش بگیرد، بقال می گوید: «قرض تو زیاده شده است» مرد خجالت کشیده چیزی نمی گیرد و به خانه باز می گردد. اکنون او و خانواده اش گرسنه اند و بی شام. با این وضع، تو سرگرم شام خوردن بودی؟! در حالی که این مرد همسایه ی تو است و تو او را نمی شناسی، فلانی است.
- آقا! والله از حال او اطلاع نداشتم.
بحرالعلوم می گوید:
- اطلاع نداشتی؟ چرا اطلاع نداشتی؟ همه ی خشم من از همینجاست. چرا از حال برادران و همسایگانت بیخبر بمانی و از حال و روزگار آنان جویا نشوی و آگاه نگردی؟ سید جواد! اگر از حال این مرد بینوا مطلع بودی و اینگونه با خیال راحت، خود به خوردن شام مشغول شده بودی، یهودی بودی، بلکه کافر بودی، دیگر تو را مسلمان به حساب نمی آوردم.
در اینجا آوردن مطلب زیر بی مناسبت نیست. تنکابنی در «قصص العلما» از قول حاج ملا محمدصالح برغانی (برادر حاج ملا محمدتقی برغانی قزوینی، معروف به «شهید ثالث») آورده است که می فرمود، پدرم گفت:
در خواب دیدم پیغمبر اکرم نشسته است و علما در خدمت پیامبر نشسته اند. و مقدم بر همه ابن فهد حلی جای دارد. تعجب کردم که اینهمه علما با آن مقامات و شهرت چگونه است که همه در مقامی پایین تر از ابن فهد جای دارند، با اینکه ابن فهد را در میان علما چندان شهرتی نیست؟ از این رو راز موضوع را از پیامبر خدا پرسیدم. رسول خدا فرمود: «علت این است که دیگر علما هنگامی که فقیر به آنان مراجعه می کرد اگر از مال فقرا نزد ایشان بود به او می دادند، وگرنه جواب می کردند، اما ابن فهد هرگز فقیران و نیازمندان را نزد خود محروم باز نمی گردانید، و اگر از مال فقرا نزد او نبود از مال خود می داد. این مرتبه را از این کار یافت».

فرشته خویی و مردمی
ملا احمد مقدس اردبیلی در سفر بود، یکی از زوار که آن جناب را نمی شناخت به او گفت: جامه های مرا ببر نزدیک آب و بشوی و چرک آنها را بگیر. ملا احمد قبول کرد و جامه های آن مرد را برد و شست و آورد تا به او بدهد. در این هنگام آن مرد، ملا احمد را شناخت و خجالت کشید. مردم نیز او را توبیخ کردند. مقدس اردبیلی فرمود:
چرا او را ملامت می کنید؟ مطلبی نشده است، حقوق برادران مؤمن بر یکدیگر بیشتر از اینهاست.
حاج شیخ عباس قمی، پس از نقل این واقعه می گوید:
مولانا در این کار به امام هشتم اقتدا کرده است، زیرا در روایات آمده است که روزی امام هشتم وارد حمام شد، شخصی در حمام بود که آن حضرت را نمی شناخت. گفت: «بیا مرا کیسه بکش». امام رفت و به کیسه کشیدن او مشغول شد. سپس مردم درآمدند و امام را شناختند و از امام -برای کردار آن مرد- معذرت خواهی کردند. امام با مردم سخن می گفت تا نگران نباشند، و همینگونه ادامه داد تا کیسه کشیدن آن مرد را تمام کرد.

موضع بانی
عالم جلیل شیخ حسن بن زین العابدین عاملی –پسر شهید ثانی- با خواهر زاده ی خود، عالم عامل سید محمد بن علی موسوی عاملی، مؤلف کتاب «مدارک الاحکام» همدوره بوده اند. در احولات این دو عالم ربانی آورده اند که هر گاه یکی از ایشان زودتر به مسجد می آمد، دیگری که می رسید به وی اقتدا می کرد. و هر گاه کتابی می نوشتند به یکدیگر عرضه می کردند. این دو عالم در ایام حیات خود، به ایران، برای زیارت حضرت امام رضا «ع» نیامدند، از ترس آنکه مبادا شاه عباس بخواهد با آنان ملاقات کند.
عظمت نفس
در احوال خواجه نصیرالدین طوسی آورده اند:
وقتی شخصی به خدمت خواجه آمد و نوشته ای از دیگری تقدیم وی کرد که در آن نوشته، به خواجه بسیار ناسزا گفته و دشنام داده شده بود، و نویسنده ی نامه خواجه را کلب بن کلب خوانده بود. خواجه در برابر ناسزاهای وی با زبان ملاطفت آمیزی، اینگونه پاسخ گفت: «اینکه او مرا سگ خوانده است درست نیست، زیرا که سگ از جمله ی چهارپایان است و عو عو کننده است و پوستش پوشیده از پشم است و ناخن های دراز دارد. این خصوصیات در من نیست. و بر خلاف، قامت من راست است و تنم بی پشم، و ناخنم پهن است و ناطق و خندانم، و فصول و خواصی که مراست غیر از فصول و خواص سگ است. و آنچه در من است مناقض است با آنچه صاحب نامه درباره ی من گفته است». و بدین گونه او را پاسخ گفت، با این زبان نرم، بی آنکه کلمه ی درشتی بر زبان راند، یا فرستاده ی او را برنجاند.

آگاهی رفتاری
در شرح زندگانی عالم بزرگ مشهور، فقیه جامع، روحانی عابد زاهد، مربی بزرگان، استاد اکبر، آقا محمد باقر بهبهانی، معروف به «وحید بهبهانی» آورده اند:
قرآنی نفیس که به خط یکی از خطاطان مشهور کتاب شده بود، و جلد آن را با دانه های یاقوت و الماس و زبرجد و دیگر سنگهای گرانبها مرصع (جواهرنشان) کرده بودند، از سوی سلطان زمان، به رسم هدیه، برای ایشان آورده شد. یکی از آن کسان که مأمور بوده اند قرآن یاد شده را نزد مرجع بزرگ ببرند چنین می گوید:
چون با آن قرآن به در خانه ی آقا آمدیم و در زدیم، ایشان خود دم در آمد و در را باز کرد، در حالی که آستینش بالا بود و قلم در دست، پرسید: «چکار دارید؟» گفتیم: «حضرت سلطان قرآنی برای شما فرستاده اند». نگاهی به قرآن انداخت و فرمود: «این زیورها و دانه ها چیست که بر جلد قرآن نصب شده است؟» گفتیم: «دانه هایی گرانبهاست که جلد قرآن را با آنها مرصع کرده اند». فرمود: «چه جهت دارد که کلام الله را چنین کنند تا باعث حبس و تعطیل آن شود. این دانه ها را جدا کنید و بفروشید و بهای آنان را به مستمندان بدهید». عرض کردیم: «این قرآن به خط میرزای نیریزی است و بهای زیادی دارد، قبول فرمایید». فرمود: «هرکس قرآن را آورده است نزد خود نگاه دارد و پیوسته از روی آن تلاوت کند». این سخن را فرمود و در خانه را بست و رفت و ما برگشتیم.
توجه و عبارت
در شرح احوال عالم ربانی، مرجع شجاع آگاه، در هم کوبنده ی دستگاه بیگانگان، و خرد کننده ی ایادی آنان، و نجات دهنده ی ملت ایران، و بازگرداننده ی شخصیت و سربلندی به ایرانیان، یعنی: میرزا محمد شیرازی، صاحب فتوای مشهور در «تحریم تنباکو»، چنین آورده اند:
او بیشتر آیات قرآن را از بر بود، همچنین دعاهای ماه رمضان را، و دعاهایی را که دیگر اوقات قرائت می کرد، و زیارتهایی را که در حرم امامان می خواند. در حرمها کتاب دعا با خود نمی برد، با اینکه مدتی دراز دعا و زیارت می خواند. در نفوس همگان، حتی فرزندان خود، حشمتی عظیم داشت. و این همان شکوه ربانی بود.

رعایت مسئولیت و ادب و انضباط
نیز در احوال مرجع بزرگ یاد شده، میرزای شیرازی اول، آورده اند:
او با عالمان حوزه و شاگردان و طلاب علوم اسلامی، چونان پدری مهربان رفتار می کرد. از رسیدگی به کوچکترین امر غفلت نمی ورزید. و با همه ی آنان، اگرچه طلاب مبتدی و خردسال، با کمال ادب و احترام رفتار می کرد. مقام هرکس و فضل و دانش و ارزش های هر یک را می شناخت و پاس می داشت. به هنگام پرداخت حقوق طالبان علم، چنان روشی احترام آمیز داشت که نمی توان وصف کرد. همینطور با دیگر مردمان، در موارد گوناگون، با نهایت ادب روبرو می شد و به سخنان آنان گوش می داد، و به رفع نیازمندیهایشان می پرداخت. این ادب و احترام را حتی با اعضای خانواده ی خود و کودکان خردسال رعایت می کرد. همه به هنگام ورود به نزد او از وی اجازه می گرفتند. هر یک نزد او وارد می شدند، به احترام آنان به پا می خاست و چون از نزد او می رفتند نیز چنین می کرد.

بلند طبعی و آزادگی
عالم دینی و مرد روحانی باید طبعی منیع داشته باشد و به پستی نگراید و همچون قله ساران بلند باشد و بی نیاز. طلبه و عالم باید مقام روحی و متاع معنوی خود را در برابر آنچه در دست مردم دنیا دار است پست نکند و چشم به مردم و دل نگران خوشی ها و امور مادی مردم نباشد، سرفراز باشد و آزاده، و در عین فروتنی و تواضع، طبعی بلند داشته باشد و بی نیاز. طلبه و عالم باید مقام روحی و متاع معنوی خود را در برابر آنچه در دست مردم دنیا دار است پست نکند و چشم به دست مردم و دل نگران خوشیها و امور مادی مردم نباشد، سرافراز باشد و آزاده، و در عین فروتنی و تواضع، طبعی بلند داشته باشد و بی نیاز.برای حسن ختام، داستانی نقل می کنم از عالم بزرگ و آزاده، شرف الدین و عزالاسلام، علوی شریف بزرگوار، سید رضی ابوالحسن محمد ابن الحسین الموسوی، گردآورنده ی کتاب «نهج البلاغه» تا نمونه ای باشد برای تربیت و دمیدن روح آزادگی و بلند طبعی در جانها و روانها.
آورده اند که از هیچ کس صله و جایزه قبول نمی کرد تا آنجا که هدیه های پدر خود را نیز رد می کرد.
پادشاهان آل بویه هرچه کردند تا ایشان عطا و صله بپذیرد نپذیرفت. دوست داشت که خود و شاگردانش مورد عزت و احترام باشند و همه ی مردم حرمت آنان را نگاه دارند و با بی نیازی و آقایی زندگی کنند.
نیز آورده اند که خداوند به وی فرزندی داد. ابوغالب فخرالملک، وزیر بهاء الدوله، هدیه ای برای او فرستاد و پیغام داد که چون در این گونه اوقات دوستان برای یکدیگر هدیه می فرستند، من این هدیه را برای قابله فرستاده ام، امید است بپذیرید. سید رضی رد کرد و بدو نامه ای نوشت، و از جمله در آن نامه چنین نگاشت: «بر احوال خانواده ی ما زن بیگانه ای آگاه نمی گردد، همیشه پیرزنان خود ما قابلگی می کنند نه زنان بیگانه. و این پیرزنان نیز نه اجرتی می گیرند و نه صله ای».
این واقعه را، مؤلف «قصص العلما» با تفصیل بیشتری آورده است. در اینجا با تصرف در عبارت نقل میکنیم. واقعه از قول وزیر آورده شده است:
خدای تعالی پسری به سید رضی کرامت فرمود. من هزار دینار در طبقی گذاشتم و به رسم هدیه و چشم روشنی برای او فرستادم. رضی آن وجه را رد کرد و گفت: وزیر می داند که من از هیچ کس چیزی قبول نمیکنم». بار دیگر آن طبق را فرستادم و گفتن: «این وجه برای آن مولود است، دخلی به شما ندارد». باز پس فرستاد و گفت: «این مبلغ را به قابله بدهید» بار سوم فرستادم و گفتم: «این مبلغ را به قابله بدهید». این بار نیز بازگردانید و گفت: «وزیر می داند که زنان ما را زنان بیگانه قابلگی نمی کنند، بلکه قابله ی ایشان از زنان خود ما هستند. و اینان نیز چیزی از کسی نمی پذیرند». برای بار چهارم آن مبلغ را فرستادم و گفتم: «این مبلغ از آن طلابی باشد که در خدمت شما درس می خوانند» سید رضی فرمود: «طلاب همه حاضرند، هر کس هر قدر می خواهد بردارد». آنگاه یکی از طلاب برخاست و یک دینار برداشت و قطعی از آن برید و آن بریده را نزد خود نگاه داشت و باقی مانده را در همان طبق گذاشت. سید رضی پرسید: «چرا چنین کردی؟» گفت: «دیشب برای روغن چراغ احتیاج پیدا کردم و کلید در خزانه ی شما که وقف بر طلاب است نبود، از این رو از بقال، نسیه، روغن چراغ گرفتم اکنون قدری از این دینار را برداشتم تا قرض خود را ادا کنم» چنین کردند و سرانجام آن طبق دینار را رد کردند و نپذیرفتند.
آری، اینگونه بودند عالمان ربانی و طلاب روحانی، با این عزت نفس و بلند همتی، و آزادگی و آزاده طبعی و سرافرازی و قله سانی...

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از بزرگان پارسایی را گفت: " چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق او به طعنه سخن ها گفته اند؟"
گفت: "بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم".

هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکـمرد انـگار

ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چه کار؟[1]

1. گلستان سعدی

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در زمان خلافت خود همه روز مهمات خلایق ساختی و همه شب احیاء کردی و به عبادت خالق پرداختی. بعضی محرمان گفتند: " آیا امیر المومنین این همه رنج و محنت بر خود چرا می نهی، چه باشد که گاهی طبع لطیف و نفس شریف را راحتی دهی و شبی سر فراغت بر بالین استراحتی نهی، این چه حالت است که نه روز حضرتت را آسایشی هست و نه شب آرامشی؟"
فرمود که: " اگر در روز بیاسایم کار خلق در دنیا تباه شود و اگر در شب بیارامم کار من در آخرت ضایع گردد."1

1. لطائف الطوائف

سلام ...
من هم یه حکایت بگم ... در مورده عدل امام علی ...

دو شخص سفره ای رو پهن کرده بودند و یکی از اونها 5 قرص نان و دیگری 3 قرص نان رو در درون سفره گذاشته بود ... تا اومدن شروع به خوردن غذا کنند مردی اومد و خواست که با اونها هم غذا بشه ... آن دو مرد نیز قبول کردند ... غذا تمام شد ... مرد از سخاوت این دو مرد خوشش اومد و دست کرد تو کیسه و 8 سکه به این دو نفر داد ...

نفره اول گفت : من 5 قرص نان گذاشتم ... و شما 3 قرص نان ... پس من باید 5 سکه بردارم و تو 3 سکه ...
نفره دوم گفت : این پول را این شخص به هر دویه ما داده پس 4 سکه برایه من میشود و 4 سکه برای تو ....

حساب این 8 سکه بالا میگیره و کار به عدالت امام علی (ع) میکشد ...
امام علی در ابتدای آنها را نصیحت میکند که از این چیز کم ارزش بگذرند ولی گویا نفر دوم طمع کرده بود و فکر میکرد در حقش اجهاف میشود ... بنابراین امام علی (ع) حکم میدهد ...

شما حداقلش 10 سال ریاضی خوندین ... به نظرتون عدالت چگونه میشود !!!

[SPOILER]
امام علی پس از آنکه این دو را نصیحت میکنند و شخص دوم کوتاه نمیآید ... عنوان میکند شخص اول ( کسی که 5 نان گذاشته است ) باید 7 سکه برداشت کند و شخص دوم که( که 3 قرص نان گذاشته ) باید 1 سکه برداشت کند !!!

استدلالش برای کسانی که ریاضی خوانده اند ....
کسی که 3 قرص نان گذاشته است با دیگران هم سفره بوده ... پس مطمئنا 8/3 نان ها رو خودش خوده ... به بیان دیگر 8/3 تا از نان ها رو خودش خورده ... و فقط 0.33 = 8/3 - 3 قرص نان را برای دیگران به اشتراک گذاشته ....
کسی که 5 قرص نان گذاشته است با دیگران هم سفره بوده .... پس مطمئنا 8/3 نان ها رو خودش خورده ... به بیان دیگر 8/3 تا از نان ها رو خودش خورده ..... و فقط 2.33= 8/3 - 5 قرص نان را برای دیگران به اشتراک گذاشته ....

پس نفری که 5 قرص نان گذاشته 2.33 نان تامین کرده و کسی که 3 قرص نان گذاشته 0.33 قرص نان ... با یک نسبت گیری متوجه میشویم ... کسی که 5 قرص نان گذاشته 7 برابره کسی که 3 قرص نان در درون سفره قرار داده ... نان به اشتراک گذاشته ...
پس بنابر این کسی که 5 قرص نان گذاشته باید 7 برابره کسی که 3 قرص نان در درون سفره گذاشته سکه نصیبش شود ...

پس نفره اول 7 سکه میبرد و نفره دوم 1 سکه .

[/SPOILER]

بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت کنند از آن پدری که مر پسر خویش را گفت: امروز هرچه با مردم گویی و بر زبان خود رانی، نماز شام همه با من بگوی و سکنات و حرکات خویش بر من عرض کن. آن پسر نماز شام به جهدی و رنجی عظیم و تکلفی تمام یکروزه گفتار و کردار خویش با پدر بگفت. دیگر روز همین درخواست کرد، پسر گفت: زینهار ای پدر! هرچه خواهی از رنج و کلفت بر من نه و این یکی از من مخواه که طاقت نداریم. پدر گفت: ای مسکین! مرا مقصود آنست که بیدار و هشیار باشی و از موقف حساب و عرض قیامت بترسی، امروز حساب یک روزه با پدر خویش با چندین لطف، طاقت نداری، فردا حساب همه ی عمر با چندان قهر و مناقشت که نقیر و قطمیر فرو نگذارند چون طاقت آری؟!

کشف الاسرار

بسم الله الرحمن الرحیم

ای پسر هرچند توانی پیر عقل باش. نگویم که جوانی مکن، لکن جوانی خویشتندار باش و از جوانان پژمرده مباش که جوان شاطر [1] نیکو بود...و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از جاهلی بلا خیزد. بهره ی خویش به حسب طاقت خویش از روزگار خویش بردار که چون پیر شوی خود نتوانی چنان که آن پیر گفت: " چندین سال خیره غم خوردم که چون پیر شوم خوبرویان مرا نخواهند، اکنون که پیر شدم خود، ایشان را نمی خواهم و اگر توانی نیز خود نزیبد!
و هر چند جوان باشی خدای عزوجل را فراموش مکن و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه به پیری بود و نه به جوانی. و بدان هر که زاد بمیرد چنان که شنودم.

[1]. چالاک

[="Tahoma"][="Black"]

width: 100%

مرگ با خبر قبلی....
کسی در بستر احتضار بود. فردی را در هیبت غریبی دید. مریض گفت: شما که هستید که بدون خبر سرزده وارد شدید؟

گفت: من مرگم. سرزده هم وارد نشده ام. بیست سال پیش اشتهایت کم شد من بودم که خبرت کردم. سال بعد دندان هایت شروع به ریختن کرد، خبر من بود. خوابت کم شد، توانت تحلیل رفت و لاغر و نحیف شدی. همه این ها خبرهایی بود که من برای ورود خود می دادم. شما کوتاهی کردید که تا به حال متذکر نشده اید.

[/]

[=arial, helvetica, sans-serif]امام جعفر صادق (ع) در میان عده ای از اصحاب نشسته اند که مردی نزدیک می آید :

[=arial, helvetica, sans-serif]- نیازمندم، کمکم کنید. فقیرم، بی چیزم کمکم کنید ...
[=arial, helvetica, sans-serif]امام (ع) از ظرف انگوری که در مقابلشان قرار دارد خوشه ای برمی دارند و به او میدهند.
[=arial, helvetica, sans-serif]- انگور می خواهم چکار، پول بدهید! [=arial, helvetica, sans-serif]حضرت انگور را درون ظرف برمیگردانند و می فرمایند : انشا الله خدا مشکلت را حل کند.
[=arial, helvetica, sans-serif]سائل می رود، ولی خیلی زود برمی گردد. [=arial, helvetica, sans-serif]- عیبی ندارد، همان انگور را بدهید. [=arial, helvetica, sans-serif]حضرت این بار چیزی به او نمی دهد و همان دعا را برایش تکرار می کنند.
[=arial, helvetica, sans-serif]کمی بعد فقیر دیگری می آید؛ نیازمندم، کمکم کنید.... [=arial, helvetica, sans-serif] امام صادق (ع) چند حبه انگور را که دردست دارند به او می دهند.
[=arial, helvetica, sans-serif]- سائل آنها را می گیرد و در حالی که به راه می افتد می گوید : الحمدالله. [=arial, helvetica, sans-serif]امام که صدای او را می شنود می فرماید: کمی صبر کن. سپس هر دو دست مبارکش را پر از انگور می کند و به او می دهد.
[=arial, helvetica, sans-serif]مرد فقیر انگور ها را می گیرد و می گوید : الحمدالله رب العالمین. [=arial, helvetica, sans-serif]امام رو به یکی از همراهان خود کرده می گوید : چه قدر پول همراه داری؟ می گوید : 20 سکه. امام می فرماید :
[=arial, helvetica, sans-serif]از سوی من همه را به این مرد بده.
[=arial, helvetica, sans-serif]سائل سکه ها را می گیرد و باز می گوید الحمدالله رب العالمین.
[=arial, helvetica, sans-serif]امام (ع) که چیزی دیگری همراه ندارد، عبای خود را به فقیر می دهد.
[=arial, helvetica, sans-serif]مرد با خوشحالی می گوید : از شما ممنونم که مرا با لباس خود پوشاندید. [=arial, helvetica, sans-serif]حضرت سکوت می کنند و مرد با خوشحالی از آنها دور می شود.
[=arial, helvetica, sans-serif]رسول اکرم (ص) می فرمایند :
[=arial, helvetica, sans-serif]همسایه خوبی برای نعمت ها باشید و آن ها را آزرده و فراری نکنید. بسیار کم اتفاق می افتد که نعمتی از دست کسی بگریزد و دوباره نزد او بازگردد.

[=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]زاهدى به روز عيد، با جامه هاى ژنده بيرون آمد.

[=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]او را گفتند: به روزى چنين ، با جامه اى چنين بيرون آيى ؟! در حالى كه مردم ، خويش را زينت داده اند.
گفت : پروردگار را هيچ زينتى همچون طاعت وى نيست
:Sham:

سه برادر نزد امام علی عليه السلام آمدند و گفتند ميخواهيم اين مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.
امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از زمين پدر اينها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
امام علی عليه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا ميکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهيد.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج تباه ميشه، و به اين ترتيب برادرم هم بعد از من تباه مي شود.
اميرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را ميکند؟
مرد به مردم نگاه کرد و گفت اين مرد.
اميرالمومنين (ع) فرمودند: ای اباذر آيا اين مرد را ضمانت ميکنی؟
ابوذر عرض کرد: بله. اميرالمومنين
فرمود: تو او را نميشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا ميکنم!
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش ميکنم يا اميرالمومنين.
آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ...
و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...
اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.
و در حاليکه خيلی خسته بود، بين دستان اميرالمومنين قرار گرفت
و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زير دستانت هستم
تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند: چه چيزی باعث شد برگردی درحاليکه ميتوانستی فرار کنی؟
آن مرد گفت: ترسيدم که بگويند "وفای به عهد" از بين مردم رفت...
اميرالمومنين از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
ابوذر گفت: ترسيدم که بگويند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتيم... اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چرا؟
گفتند: ميترسيم که بگويند "بخشش و گذشت" از بين مردم رفت...
و اما من اين پيام را برای شما فرستادم تا نگويند "دعوت به خير" از ميان مردم رفت....

حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند

و هر یک می گفت: این زمین از آن من است.

نزد حضرت عیسی علیه السلام رفتند.

حضرت عیسی علیه السلام گفت:

اما زمین چیز دیگری می گوید!

گفتند : چه می گوید ؟

گفت: می گوید هر دو از آن منند ...

« أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ »


[h=1]داستان پيامبر اكرم و مرد يهودى[/h]

شخصى (يهودى ) آمد خدمت رسول اكرم (ص ) و مدعى شد كه من از شما طلبكار هستم و الان در همين كوچه هم بايستى طلب مرا بدهيد.
پيامبر فرمودند: اولا كه شما از من طلبكار نيستيد، ثانيا اجازه بدهيد كه من بروم منزل و پول براى شما بياورم . پول همراه من در حال حاضر نيست .
مرد يهودى گفت : يك قدم نمى گذارم از اينجا برداريد. هر چه پيامبر (ص ) با او نرمش نشان دادند، او بيشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا كه عبا و رداى پيامبر را گرفت و دور گردن پيچيد و كشيد، كه اثر قرمزى آن ، در گردن مبارك پيامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمين ديدند يك يهودى جلو رسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمين خواستند او را كنار بزنند و احيانا او را كتك بزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم . شما كارى نداشته باشيد آنقدر نرمش نشان دادند كه مرد يهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتين را به زبان جارى كرد. و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله . شما با چنين قدرتى كه داريد، اين همه تحمل مى كنيد. و اين تحمل يك انسان عادى نيست . و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده ايد.
:Gol:

شیخ علی اکبر نهاوندی از علمای بزرگ مشهد در کتاب خزینت الجواهر می فرماید:

یکی از زاهدان و پرهیزگاران گفت: من با خود عهد و پیمانی بستم که

هر شب قبل از خوابیدن به تعداد معین بر پیامبر (صلوات الله علیه) و اهل بین طاهرینش صلوات بفرستم

یک شب عده ای از دوستانم به حجره من امدند

و با این که حجره ام شلوغ بود و تا دیر وقت طول کشید

و خسته بودم اما صلواتهارا فرستادم و خوابیدم.

در خواب دیدم که پیامبر(صلوات الله علیه) به حجره من امدند

و وجود شریف و نورانیشان باعث منور شدن حجره من شد

سپس به سوی من امده و فرمودند : کجاست ان دهانی که بر من صلوات می فرستد

تا ان را ببوسم.

من خجالت کشیدم که بگویم فرستادنده

ان صلواتها من بودم

پیامبر صورت مبارک را جلو اورده و بر صورت من بوسه زدند.

از شدت شعف و خوشحالی از خواب

برخاستم به گونه ای که همه دوستانم نیز بیدار شدند.

:Gol:

یکی از علما و سادات وارسته که قبلاً ساکن نجف بود
و بعد سالها در تهران بود و چند سال قبل فوت کرد نقل می‌کرد
که من ازدواج نکرده بودم. روزی در‌حرم امیرالمؤمنین‌(علیه ‌السلام)
به آقا خطاب کردم و گفتم آن حور‌العین‌ها که در قیامت هست
یکی از آنها را در همین دنیا برای ما بفرستید ! ‌
بلافاصله دیدم خانمی چادر بر سر و نقاب به صورت به طرفم آمد و گفت: [=Lotus][=Times New Roman]«می‌خواهی صیغه‌ات بشوم؟[=Lotus][=Times New Roman]»
گفتم: [=Lotus][=Times New Roman]«آری[=Lotus][=Times New Roman]»
گفت: [=Lotus][=Times New Roman]«الان انتخاب کن که یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا یک سال یا نود و نه سال؟
و هر چه انتخاب کنی قابل تمدید هم نیست!‌[=Lotus][=Times New Roman]»
فکری‌کردم و دیدم نقاب دارد و نمی‌شود اطمینان کرد،
شاید عجوزه و پیر و زشت باشد ! ‌
بالاخره گفتم: [=Lotus][=Times New Roman]«یک هفته.[=Times New Roman][=Lotus]»

او قبول کرد و به خانه رفتیم و صیغه را خواندیم
و نقاب را کنار زد. دیدم آنقدر زیباست
که نمی‌دانم آیا انسان است یا فرشته ! از بس زیبا بود، غش کردم!!!
آن زن شانه‌هایم را مالید تا به حال عادی برگشتم.
گفت:[=Lotus][=Times New Roman] «آقا این چه حالی است داری، تو یک هفته بیشتر وقت نداری !!![=Lotus][=Times New Roman]»
‌بالاخره یک هفته را به نهایت لذت و خوشی سپری کردم
اما از جمال و کمال و تناسب اندام او حیران بودم،
بعد از گذشت آن مدت او عازم رفتن بود.
به او گفتم تو را قسم می‌دهم بگویی که کیستی یا از کجا پیدایت شد؟
و ...
گفت: [=Lotus][=Times New Roman]«‌من‌همان‌حورالعین هستم که از امیرالمؤمنین طلب کردی،
این را گفت و ناپدید شد و رفت!‌[=Lotus][=Times New Roman]» (1)

:Gol:(1) صفحه 25 کتاب حورالعین زیباروی بهشتی:Gol:



یادی از مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی

مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی که در خیابان مولوی اول چهار راه مولوی در یک کوچه فرعی ساکن بود هنوز ازدواج نکرده بود از یکی از حاجیان بازار یک زیر زمین اجاره کرده بود وهمیشه سحرها برای تهجد بیدار می شد وپس از چند دقیقه از خانه بیرون می رفت با آنکه کلید نداشت و هنگام مراجعت هم بدون کلید وارد می شد.
روزی همسر صاحب خانه جریان را به شوهر نقل کرد آن شب صاحب خانه تا سحر بیدار ماندو از پنجره اتاق تاریکی ایشان را زیر نظر گرفت دید امشب هم مثل هر شب دو ساعت قبل از اذان بیدار شده نخست وضوی باحالی گرفت و به آسمان نگاه کرده : ربنا اننا سمعنا ئ/منادی للایمان ان امنو ابربکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیاتنا و توفنامع الابرار سپس قبل از اینکه از خانه بیرون رود صاحب خانه به داخل حیاط آمد و به ایشان سلام داد و جریان را سوال نمود که چگونه می روی و چگونه بر می گردی؟ کفاش گفت : حالا مگر اشکال چیست صاحب خانه گفت : من نمی گویم ولی حاجیه خانم می گوید نکند شیخ محمد تقی دزد باشد شیخ گفت من که زن و بچه ندارم خرجی هم ندارم دزدی کنم کجا بگذارم حالا که این طور است امشب بیا با هم دزدی کنیم سپس گفت شما وضو بگیرید چهار کعت نماز نافله شب را در همان منزل خواندند وبعد دست او را گرفت واز خانه بیرون رتند او کلید برای گشودن در استفاده نکرد ..فقط دستش را به روی در گذاشت وجمله ای گفت ودر باز شد.چند قدمی بیشتر نرفته بودند وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند وگفت حاج اقا اینجا را میشناسی ؟گفت بله مشهد است . حرم مشرف شدند . زیارتنامه مختصری خواندند باز دست اورا گرفت و از صحن بیرون شدند وارد صحن جدیدی شدند .مرحوم شیخ محمد تقی پرسید اینجا را هم میشناسی ؟وی دقتی کرد وگفت :اینجا نجف اشرف است.چون قبلا رفته بودند وسپس حرم سایر ائمه را به همان کیفیت رفت و حرمین شریفین به طوری که اول اذان صبح در مسجد الحرام بودند . پس از نماز صبح کمی نشسته و مراجعت نمودند .هنگام ورود به منزل حاج اقا روی دست وپای ایشان افتاد و معذرت خواهی کرد و گفت همه منزل را به نام شما میزنیم وما مستاجر شما خواهیم بود و در همین زیر زمین خواهیم بود. شیخ گفت من امروز اخر عمرم هست . استادم گفت اگر اسرارت را فاش کنی یا به نحوی فاش بشود همان روز آخر عمر توست . حالا هم خسته هستم باید بخوابم 9صبح در بزنید اگر جواب ندادم مرا حلال کنید واگر جواب دادم با هم صحبت خواهیم نمود . حاج آقا به منزل رفت وجریان را به همسرش گفت هرد و از شرمساری تا نه صبح نخوابیدند و گریه کردند .صبح در اتاق را آهسته زدند جوابی نیامد محکمتر زدند بازهم نیامد دفعه سوم محکمتر باز هم جوابی نیامد...در را باز کردند دیدند ایشان رو به قبله دراز کشیده و جان را به جان آفرین تسلیم نموده .حاج آقا همسایه هارا خبر کرد .بیایید یکی از اولیاالله با ما هم نشین بوده وما آنرا نمیشناختیم .صاحب خانه و همسایگان جنازه این ولی خدا را دفن نمودند و عمری را با شرمندگی سپری نمودند.
برگزفته از سایت آیت الله شوشتری

مردی مسیحی ، به صورت سخریه و استهزاء ، كلمه باقر را تصحیف‏ كرد به كلمه " بقر " -

یعنی گاو - به آن حضرت گفت : انت بقر.
امام بدون آنكه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت كند ، باكمال سادگی گفت :


نه ، من بقر نیستم من باقرم
.


مسیحی : تو پسر زنی هستی كه آشپز بود
.

- شغلش این بود ، عار و ننگی محسوب نمی‏شود .

- مادرت سیاه و بی‏شرم و بد زبان بود.


- اگر این نسبتها كه به مادرم می‏دهی راست است ،

خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ‏ و افترا بستی.


مشاهده این همه حلم ، از مردی كه قادر بود همه گونه موجبات آزار یك‏

مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد ، كافی بود كه انقلابی در

روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید ، و او را به سوی اسلام بكشاند .
مرد مسیحی بعدا مسلمان شد ( 1 ) .


به نقل از داستان راستان

روزی مردی خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رفت و عرض کرد:

ای پسر رسول خدا، خدا را برایم ثابت کن.


امام به او فرمود: آیا تا به حال به مسافرت رفته ای؟


مرد عرض کرد: بلی، امام فرمود: سوار کشتی شده ای؟


مرد گفت: بلی


امام فرمود: آیا تا به حال اتفاق افتاده که کشتی شما


غرق شود و کشتی دیگری برای نجات شما موجود نباشد و


تو نیز شنا بلد نباشی که بتوانی خودت را نجات دهی؟


مرد گفت: بلی.

امام فرمود: آن موقع به چه چیز امید داری؟



مرد عرض کرد: وقتی از همه جا مایوس و نا امید می شدم و


می فهمیدم که دیگر کسی نیست که مرا نجات دهد ته قلبم


نوری می تابید و امیدوار می شدم که دستی از غیب بیرون آید و مرا نجات دهد.
:Sham:

امام لبخندی زد و فرمود: همان نیرویی که امیدوار بودی تو را نجات دهد


در حالی که هیچ وسیله ای برای نجات تو باقی نمانده بود،


همان خداست که در نا امیدی ها و بلاها به داد انسان می رسد و او را نجات می دهد.

دروغهای مادرم ...

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
سلامتی همه مادرایی که هرموقع غذاکمه اولین کسی که اشتهانداره اوست

موفق باشید *seyyed ali dadvand

[=times new roman, times, serif]امام صادق (علیه السلام):

[=times new roman, times, serif]
در قیامت زنی را می آورند که به خاطر زیباییش گمراه شده

و به گناه افتاده بود، می گوید: خداوندا! مرا زیبا آفریدی و چاره ای جز گناه نداشتم؛

در این هنگام حضرت مریم (س) را می آورند و به آن زن گفته می شود: تو زیباتری یا این؟!

او را نیز زیبا آفریدیم اما هرگز گمراه نشد. سپس مردی را می آورند که بخاطر زیباییش به

فساد کشیده شده بود، می گوید: خداوندا! زیبایی که به من دادی باعث شد که به گناه بیفتم؛

دستور داده می شود که یوسف (ع) را بیاورند و به آن مرد می گویند: تو زیباتری یا این؟!

به او نیز زیبایی دادیم اما هرگز گرفتار فساد و گناه نشد. سپس شخص گرفتار و بلازده ای را می آورند که می گوید:

خدایا! چون به شدت مرا گرفتار و مبتلا کردی، لذا به تباهی و فساد افتادم؛

آن گاه ایوب (ع) را می آورند و می گویند: رنج و بلای تو بیشتر و سخت تر بود یا رنج و بلای این؟!

او نیز به رنج و گرفتاری مبتلا شد اما هرگز به گناه و تباهی نیفتاد.

سلام
چند روز پیش یکی از دوستان به دیدنم اومد پشت گردنش درد داشت و مدام شکوه میکرد و میگفت: چرا باید این همه درد داشته باشم؟ از بدنم فقط صورتم سالمه اما از گردن به پایین کلا درد دارم.
(سنگ کیسه صفرا داشت که جراحی شد و دیسک کمرش هم جراحی شده)
نمیدونستم چی بگم نگاش میکردم و اون همچنان ادامه میداد و گله میکرد از مریضیهاش.
وقتی حسابی سبک شد گفت: الان چند هفته ای که نماز نمی خونم دیدم اونایی که دین ندارن وضعشون از من بهتره منم لج کردمو دیگه نماز نمیخونم.

به خودم نگاه کردم دردها و بیماری هامو شمردم شرمنده ی خدا شدم. (مگه باید از خدا توقع داشته باشم؟ مگه من بنده ش نیستم؟)
باخودم گفتم خدایا نماز میخونم چون باید از نعمتهایی که دادی ازت تشکر کنم اما تا حالا به این فکر نکردم که باید ازت توقع داشته باشم که بهترین زندگی رو داشته باشم.
خدایا شکرت به خاطر همه نعمتهایی که دادی الحمدلله.
به یاد مصائب اهل بیت افتادم به یاد بهترین بندگان خدا
ما به چی فکر میکنیم؟ ما کجای کاریم؟

موضوع قفل شده است