داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال


  • پیرزن و پیرمرد ۶۰ ساله
  • زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درمورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درمورد آن هم چیزی نپرسد.
  • در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از وی قطع امید کردند. درحالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
  • پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ ۹۵ هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.
  • پیرزن گفت : هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنند او به من گفت که هروقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
  • پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟
  • پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام!!!!
  • توجّه عميق به چهار صفت‏

    از يكى از بزرگان پرسيدند: كارت را بر چه چيز بنا كرده‏اى؟
    گفت: بر چهار چيز.
    1- دريافتم كه روزى مرا ديگرى نمى‏خورد، لذا نفسم آرام شد.
    2- دانستم كه عمل مرا غير از خودم، كسى به جا نمى‏آورد. از اين رو اعمال‏ واجب خود را به جا مى‏آورم.
    3- دانستم كه مرگ مرا خبر نمى‏كند، مگر اينكه ناگهان مى‏آيد، لذا به تهيه زاد و توشه مبادرت جستم و خود را براى مرگ آماده كردم.
    4- فهميدم كه خدا در همه حالات و همه جا مرا مى‏بيند، لذا از او شرم مى‏كنم، و از فرمانش سر برنمى‏تابم. و فرمود: هر كس تازيانه بر خود ببندد و در حضور حاكم ظالم بايستند، خداوند در قيامت آن را به صورت اژدهايى از آتش درآورد كه طولش هفتاد ذراع باشد و آن را در دوزخ بر او مسلّط نمايد. و فرمود: كسى كه ظاهرش از باطنش آراسته‏تر باشد، كفّه ميزان او سبك مى‏گردد، و هر كس باطنش از ظاهرش بهتر باشد، كفه آن ميزان سنگين‏تر باشد. از امام حسن عليه السّلام نقل است كه فرمود: در قيامت منادى ندا در دهد، اى گروه مردم هر كس بر خدا حقّى دارد، برخيزد و پيش آيد، در اين موقع جز اهل معرفت و ثواب، كسى جلو نرود. و گفته شده: هر كس بى‏نيازى خود را در كار خود بداند، هميشه فقير است، و هر كس بى‏نيازيش در دلش باشد، (و ايمان به روزى مقسوم داشته باشد) همواره بى‏نياز و غنى خواهد بود. و يكى از بزرگان گفته است: هر كس در گرفتاريهايت تو را يارى نكند و امورت را بر امور خويش مقدّم ندارد، به دوستى‏اش غرّه مشو.

    [=arial,helvetica,sans-serif]زشت ترین دختر کلاس[/]

    دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
    میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
    یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
    او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا!

    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
    برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
    روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
    و همسرم اینگونه جواب داد:
    من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...



    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
    عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
    دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
    و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست

    [="Blue"][="Impact"]پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند...
    چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
    آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه:
    «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد»... :Gig:
    [/]

    [="Purple"]پادشاه بيرون رفت و در را بست...
    سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. :soal:

    نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود!
    آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بيرون رفت!!! :Nishkhand:
    و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته! :no:

    وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته و من نخست وزيرم را انتخاب كردم». :ok:

    آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» :Moteajeb!: :vamonde: :Motehayer:

    مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
    نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
    هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است». :Cheshmak: :ok:

    پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد». :Kaf::Kaf::Kaf:[/]

    [="SeaGreen"][="Arial Black"]این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
    خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است...
    و سوال این هست: من که هستم...!؟ [/]

    [=Arial Black]با عرض سلام خدمت همه دوستان گرامی

    sorkh91;296219 نوشت:
    توجّه عميق به چهار صفت‏
    از يكى از بزرگان پرسيدند: كارت را بر چه چيز بنا كرده‏اى؟
    گفت: بر چهار چيز.
    1- دريافتم كه روزى مرا ديگرى نمى‏خورد، لذا نفسم آرام شد.
    2- دانستم كه عمل مرا غير از خودم، كسى به جا نمى‏آورد. از اين رو اعمال‏ واجب خود را به جا مى‏آورم.
    3- دانستم كه مرگ مرا خبر نمى‏كند، مگر اينكه ناگهان مى‏آيد، لذا به تهيه زاد و توشه مبادرت جستم و خود را براى مرگ آماده كردم.
    4- فهميدم كه خدا در همه حالات و همه جا مرا مى‏بيند، لذا از او شرم مى‏كنم، و از فرمانش سر برنمى‏تابم. و فرمود: هر كس تازيانه بر خود ببندد و در حضور حاكم ظالم بايستند، خداوند در قيامت آن را به صورت اژدهايى از آتش درآورد كه طولش هفتاد ذراع باشد و آن را در دوزخ بر او مسلّط نمايد. و فرمود: كسى كه ظاهرش از باطنش آراسته‏تر باشد، كفّه ميزان او سبك مى‏گردد، و هر كس باطنش از ظاهرش بهتر باشد، كفه آن ميزان سنگين‏تر باشد. از امام حسن عليه السّلام نقل است كه فرمود: در قيامت منادى ندا در دهد، اى گروه مردم هر كس بر خدا حقّى دارد، برخيزد و پيش آيد، در اين موقع جز اهل معرفت و ثواب، كسى جلو نرود. و گفته شده: هر كس بى‏نيازى خود را در كار خود بداند، هميشه فقير است، و هر كس بى‏نيازيش در دلش باشد، (و ايمان به روزى مقسوم داشته باشد) همواره بى‏نياز و غنى خواهد بود. و يكى از بزرگان گفته است: هر كس در گرفتاريهايت تو را يارى نكند و امورت را بر امور خويش مقدّم ندارد، به دوستى‏اش غرّه مشو.

    [=Arial Black]
    مطلبی که در بالا نقل شد از امام صادق علیه السلام است.
    اصل روایت این است:
    ُ قِيلَ لِلصَّادِقِ ع عَلَى مَا ذَا بَنَيْتَ أَمْرَكَ- فَقَالَ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ- عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلِي لَا يَعْمَلُهُ غَيْرِي فَاجْتَهَدْتُ- وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُطَّلِعٌ عَلَيَّ فَاسْتَحْيَيْتُ- وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِي لَا يَأْكُلُهُ غَيْرِي فَاطْمَأْنَنْتُ- وَ عَلِمْتُ أَنَّ آخِرَ أَمْرِي الْمَوْتُ فَاسْتَعْدَدْت
    یعنی به حضرت صادق (ع) عرض كردند كار خود را بر چه چيز بنا كرده‏اى؟ فرمود بر چهار چيز: 1- فهميدم كه عمل مرا ديگرى انجام نميدهد پس بكوشش پرداختم. 2- دانستم كه خداوند بر حال من اطلاع دارد خجالت كشيدم. 3- فهميدم روزى مرا ديگرى نخواهد خورد آرامش يافتم. 4- و دانستم بالاخره بسوى مرگ ميروم به همين جهت آماده آن شدم.

    به دنبال طلا نباش , طلایی شو
    روزی دوبرادر در کنار جاده قدم می زدند و وقتی تکه های طلا را کنار رود ” هان ” دیدند تصمیم گرفتند آن را میان خود قسمت کنند. آنها از میان رودخانه عبور کردند و وقتی در میانه ی راه بودند برادر کوچکتر (یی اوکنیون) ناگهان طلای خود را به داخل آب انداخت . برادر بزرگتر که شوکه شده بود پرسید : ” چرا آن را انداختی؟”
    او جواب داد :” با وجود آنکه می دانستم طلای با ارزشی است اما می دانم که مهربانی با ارزشتر است . راستش را بخواهی بعد از اینکه طلا را پیدا کردیم به فکرم رسید اگر تو آنجا نبودی همه طلاها به من می رسید . از این فکر شرمسار شدم. نگران شدم حسادت , مهربانی ما را تهدید کند , بنابراین طلای خود را به آب انداختم”.
    اوکنیون با شنیدن سخنان برادرش با او موافق شد وطلای خودش را به داخل رودخانه انداخت.
    از آن پس شاخه ای از رودخانه هان به نام ” توکوم ” نامیده شد , یعنی جویباری که طلا به آن انداخته شد.
    [=courier new]به دنبال طلائیم چون از طلای وجود خویش بی خبریم. و هنگامی که به کشف وجود ناب خویش دست یازیم , به بازی جستجوی بیرونی پایان می دهیم.

    [=courier new]دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

    [=courier new] تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

    حافظ


    [=comic sans ms]I do not Deserve the Attention of an Angel

    شیطانکی به شیطانک دیگر گفت : ” آن مرد مقدس متواضع را نگاه کن که در جاده راه می رود . در این فکرم که سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم…”
    رفیقش گفت : ” به حرفت گوش نمی دهد ؛ افکارش مقدس است “.
    اما شیطانک اول بدون توجه به این حرف , خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و گفت : ” آمده ام به تو کمک کنم”.
    مرد مقدس گفت :” باید مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته باشید . من در زندگی کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم” و به راه خود ادامه داد , بی آنکه هرگز بداند از شر چه چیز خلاص شده بود.

    بهترین داستانهایی اخلاقی


    خر مش رجب


    شنیدم که دزدی زبل نیمه شب

    ربود از طویله خر مش رجب

    رجب تا که شستش خبر دار شد

    جهان پیش چشمش شب تار شد

    درون طویله دو زانو نشست

    زمین و زمان را دم فحش بست

    یکی گفت تقصیر از آن توست

    که قفل طویله نبستی درست

    یکی گفت گیرید معمار را

    بنا کرده کوتاه دیوار را

    یکی گفت تقصیر از شحنه هاست

    که هر روز بر پا چنین صحنه هاست

    یکی گفت: نه، بوده تقصیر خر

    چرا ؟ چون که می کرد اگر عر و عر

    و یا یک کمی جفتک و گرد و خاک

    مسلم که آن دزد می زد به چاک

    شنیدم که با غیض مشدی رجب

    در آن بین می گفت : یاللعجب

    که هر کس به نوعی ست در اشتباه

    فقط دزد در این میان بی گناه


    قلم دست هالو چو در کار شد

    بدانید تاریخ تکرار شد

    شنیدم که در حومه ی اصفهان

    به شهری که نام خمینی بر آن

    به دست گروهی از اشرار پست

    حریم خصوصی مردم شکست

    نه در شب، که در روز جمعی پلید

    به دستان خود فاجعه آفرید

    نه از چوب قانون هراسی به دل

    نه از آدم و آدمیت خجل

    شنیدم که فرمود شیخ الانام

    نبودند زن ها علیه السلام

    و آن دیگری گفت: از مرد و زن

    همه مست بودند در انجمن

    یکی گفت: آن جا به جای نماز

    همه بوده مشغول آواز و ساز

    یکی گفت : الحق که مردانشان

    ز غیرت نبردند هرگز نشان

    یکی از بزرگان صنف پلیس

    چنین گفت با لحن رک و سلیس

    که تحقیق کردیم بسیار زود

    «حجاب زنان» مشکل کار بود

    خلاصه همه بوده تقصیر کار

    به جز آن تجاوز گر نابکار


    کجایی ببینی عمو مش رجب

    که ما خوش بتازیم ، دنده عقب

    اگر در دهات تو خر می برند

    در این خطه ناموس را می درند

    جلو روی شوهر ، برادر، پدر

    تجاوز نمایند بی دردسر

    چرا این همه ظلم و هتک زنان

    در املاک آقا امام زمان

    [=tahoma]بسمه تعالی
    این متن را دوستی برایم ایمیل کرده بود:
    [=sans-serif]

    ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آبهای اطراف ژاپن سال هاست که ماهی تازه ندارد. بنابراين برای غذا رساندن به جمعيت ژاپن قايق های ماهی گيری ، بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پيمودند.


    ماهی گيران هر چه مسافت طولانی تری را طی ميکردند به همان ميزان آوردن ماهی تازه بيشتر طول می کشيد.

    اگر بازگشت بيش از چند روز طول میکشيد ماهی ها، ديگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه اين ماهی را دوست نداشتند.

    برای حل اين مسئله ، شرکتهای ماهی گيری فريزرهایی در قايق هايشان تعبيه کردند.

    آنها ماهی ها را ميگرفتند آنها را روی در يا منجمد ميکردند.

    فريزرها اين امکان را برای قايقها و ماهی گيران ايجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.

    اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می شدند و مزه ماهی يخ زده را دوست نداشتند. بنابر اين شرکتهای ماهيگيری مخزنهایی را در قايقها کار گذاشتند و ماهی را در مخازن آب نگهداری ميکردند.

    ماهی ها پس از کمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند. آنها خسته و بی رمق ، اما زنده بودند.

    متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجيح می دادند.

    زيرا ماهيها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.

    باز ژاپنی ها مزهماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجيح می دادند. پس شرکتهای ماهيگيری بگونه ای بايد اين مسئله را حل ميکردند.

    آنها چطور می توانستند ماهی تازه بکيرند؟

    اگر شما مشاور صنايع ماهيگيری بوديد ، چه پيشنهادی می داديد؟

    پول زياد

    به محض اينکه شما به اهدافتان مي رسيد مثلا (( يافتن يک همراه فوق العاده خوب ، تاسيس يک شرکت موفق ، پرداخت بدهي هايتان يا هر چيز ديگر ))

    ممکن است شور و احساساتتان را از دست بدهيد و ديگر به سخت کار کردن تمايل نداشته باشيد ، لذا سست مي شويد.

    شما همين موضوع را در مورد برندگان بخت آزمائی که پولشان را به راحتی از دست می دهند، کسانی که ثروت زيادی برايشان به ارث می رسد و هرگز موفق نمی شوند و ملاکين و اجاره داران خسته ای که تسليم مواد مخدر شده اند، شنيده و تجربه کرده ايد.

    اين مسئله را رون هوبارد در اوايل سالهای ۱۹۵۰دريافت:

    " بشر تنها در مواجهه با محيط چالش انگيز به صورت غريبی پيشرفت می کند "

    منافع و مزيتهای رقابت

    · شما هر چه با هوش تر ، مصرتر و با کفايت تر باشيد از حل يک مسئله بيشتر لذت می بريد.

    · اگر به اندازه کافی مبارزه کنيد و اگر به طور پيوسته در چالشها پيروز شويد ، خوشبخت و خوشحال خواهيد بود.

    چطور ژاپنی ها ماهيها را تازه نگه ميدارند؟

    برای نگه داشتن ماهی تازه شرکتهای ماهيگيری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قايقها استفاده می کنند اما حالا آنهايک کوسه کوچک به داخل هر مخزن می اندازند.

    کوسه چند تائی ماهی ميخورد اما بيشتر ماهيها با وضعيتی بسيار سرزنده به مقصد ميرسند. زيرا ماهيها تلاش کردند.

    توصيه :

    به جای دوری جستن از مشکلات به ميان آنها شيرجه بزنيد.

    · از بازی لذت ببريد.

    · اگر مشکلات و تلاشهايتان بيش از حد بزرگ و بيشمار هستند تسليم نشويد ، ضعف شما را خسته می کند به جای آن مشکل را تشخيص دهيد.

    · عزم بيشتر و دانش بيشتر داشته و کمک بيشتری دريافت کنيد.

    " اگر به اهدافتان دست يافتيد ، اهداف بزرگتری را برای خود تعيين کنيد "

    · زمانی که نيازهای خود و خانواده تان را برطرف کرديد برای حل اهداف گروه ، جامعه و حتی نوع بشر اقدام کنيد.

    · پس از کسب موفقيت آرام نگيريد ، شما مهارتهایی را داريد که می توانيد با آن تغييرات و تفاوتهایی را در دنيا ايجاد کنيد.

    " در مخزن زندگيتان کوسه ای بيندازيد و ببينيد که واقعاْ چقدر می توانيد دورتر برويد

    [/]
    [/]

    بسم الله
    يا مولا
    سلام دوستان
    شما چه ميگوييد نظرتونو بگيد

    مردم چه می گویند؟!...
    می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

    می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

    به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

    فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

    با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

    می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

    می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

    اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

    می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

    بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

    بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

    مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

    از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

    خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

    به نام خدا

    حضرت باقر عليه السلام فرمود: مردى از پيروان حضرت رسول صلى الله عليه و آله بنام سعد بسيار مستمند بود و حزء اصحاب صفه محسوب مى شد (كسانيكه بواسطه نداشتن مسجد زندگى مى كردند) تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پيغمبر مى گذارد، آن جناب از تنگدستى سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد كه اگر مالى بدستم بيايد ترا بى نياز مى كنم . مدتى گذشت اتفاقا چيزى بدست ايشان نيامد. افسردگى پيغمبر بر وضع سعد و نداشتن وجهى كه او را تاءمين كند بيشتر شد. در اين هنگام جبرئيل نازل گرديد و دو درهم با خود آورد عرض كرد خداوند مى فرمايد ما از اندوه تو بواسطه تنگدستى سعد آگاهيم اگر مى خواهى از اين حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خريد و فروش كند حضرت رسول صلى الله عليه و آله دو درهم را گرفت . وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را مشاهده فرمود: به انتظار ايشان بر در يكى از حجرات مقدسه ايستاده . فرمود: مى توانى تجارت كنى ؟ عرض كرد سوگند به خدا كه سرمايه ندارم ، دو درهم را به او داده فرمود: با همين سرمايه خريد و فروش كن .
    سعد پول را گرفت و براى انجام فريضه در خدمت حضرت به مسجد رفت نماز ظهر و عصر را به جا آورد پس از پايان نماز عصر رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: حركت كن در طلب روزى جستجو نما. سعد بيرون شد و شروع به معامله كرد، خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به يك درهم مى خريد دو درهم مى فروخت خلاصه معاملات او هميشه سودش برابرى با اصل سرمايه داشت كم كم وضع مالى او رو به افزايش گذاشت به طوريكه بر در مسجد دكانى گرفت و اموال و كالاى خود را در آنجا جمع كرده مى فروخت رفته رفته اشتغالات تجارتى اش زياد گرديد تا به جائى رسيد كه وقتى بلال اذان مى گفت : و حضرت براى نماز بيرون مى آمد سعد را مشاهده مى فرمود: هنوز خود را آماده ى نماز نكرده و وضو نگرفته با اين كه قبل از اين جريان پيش از اذان مهياى نماز بود.
    پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: سعد دنيا ترا مشغول كرده و از نماز باز داشته عرض مى كرد چه كنم اموال خود را بگذارم ضايع شود؟ به اين شخص جنسى فروخته ام مى خواهم قيمت را دريافت كنم و از اين ديگرى كالائى خريده ام بايستى جنسش را تحويل گرفته قيمت آن را بپردازم .
    پيغمبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدياد ثروت باز ماندنش از عبادت و بندگى افسرده گشت بيشتر از مقدارى كه در موقع تنگدستى اش متاءثر بود روزى جبرئيل نازل شده عرض كرد خداوند مى فرمايد، از افسردگى تو اطلاع يافتيم اينك كدام حال را براى سعد مى پسندى وضع پيشين را يا گرفتارى و اشتغال كنونى او را به دنيا و افزايش ثروت فرمود: همان تنگدستى سابقش را بهتر مى خواهم زيرا دنياى فعلى او آخرتش را بر باد داده جبرئيل گفت : آرى علاقه به دنيا و ثروت انسان را از ياد آخرت غافل مى كند اگر بازگشت حال گذشته او را مى خواهى دو درهمى كه به او داده اى پس بگير آن جناب از منزل خارج شد، پيش سعد آمده فرمود: دو درهمى كه به تو داده ام بر نمى گردانى ؟ عرض كرد چنانكه دويست درهم خواسته باشيد مى دهم فرمود: نه همان دو درهميكه گرفتى بده . سعد پول را تقديم كرد. چيزى نگذشت كه دنيا بر او مخالف و به حال اوليه خود برگشت

    به نام خدا



    وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.

    اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

    از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

    وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟

    مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید! او که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت،
    اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.


    وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به دلیل آنست که شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید

    عمامه‌ ام را گرفت و شروع کرد به بوسیدن و اشک ریختن

    آیت‌ الله محمدجواد فاضل لنکرانی، رییس مرکز فقهی ائمه اطهار‌(ع) مکرر در جبهه‌ های جنوب و غرب کشور و نیز در خطوط مقدم حضور داشته است؛ وی خاطراتی را از حضور مرحوم آیت‌ الله فاضل لنکرانی در مناطق جنگی بازگو می‌ کند که یکی از دیگری شنیدنی‌ تر است.
    اطمینان پیدا کردم که همه شهید می‌شویم
    حضرت آیت‌ الله فاضل لنکرانی برای سخنرانی در خط مقدم جبهه حاضر شدند؛ آن شب آنجا تا صبح از سوی عراقی‌ ها بمباران شد و من اطمینان پیدا کردم که همه به شهادت خواهیم رسید. همواره با خود این سؤال را مطرح می‌ کردم که چرا مسؤولان اجازه دادند ایشان تا اینجا جلو بیاید و البته می‌ دانستم که خود ایشان چنین می‌ خواسته است.
    امام می‌ گفتند آمار شهدای روحانی را به مردم بگویید
    زمانی در خدمت حضرت آیت‌ الله فاضل لنکرانی به خدمت امام‌(ره) در جماران مشرف شدیم، ابتدا دست امام را بوسیدم و از حضور ایشان مرخص شدم و پدر در خدمت ایشان نشست تا در مورد وضعیت حوزه گزارشی ارائه کند، وقتی بیرون آمد از ایشان پرسیدم چه شد گفت که امام گزارش حضور طلاب در جنگ را از من خواست.
    پدر می‌ گفت که وقتی گفتم این مقدار شهید روحانی داده‌ ایم، دیدم اشک در چشمان امام حدقه زد و بعد به من فرمودند این آمار را به مردم هم بگویید؛ آن زمان پدر ما به ایشان عرض کرده بود که 1200 طلبه تاکنون شهید شده‌ اند و این آمار در روزی ارایه می‌ شد که آمار طلاب به بیست هزار نفر هم نمی‌ رسید.
    همان موقع هم مطرح بود نسبتی که شهدای روحانیت در جبهه‌ های جنگ دارند بیش از نسبت‌ هایی است که همه اقشار و همه گروه‌ ها دارند.
    بدرقه حضرت آیت‌ الله فاضل لنکرانی از طلاب اعزامی به جبهه
    بدرقه کردن طلاب برای اعزام به جبهه‌ های نبرد حق علیه باطل از دیگر فعالیت‌ های والد بزرگوار ما حضرت آیت‌ الله فاضل لنکرانی‌(ره) بود؛ پس از این‌ که دفتر تبلیغات طلاب را برای اعزام آماده می‌ کرد، ایشان خود برای بدرقه آنان در جلو می‌ ایستاد و قرآن به دست می‌ گرفت.
    حضور روحانی معمم قوت قلب رزمندگان بود
    یادم هست هر زمانی که به جبهه می‌ رفتم معمم می‌ شدم، در حالی که هنوز رسما معمم نشده بودم؛ حضور یک روحانی معمم در جبهه برای رزمندگان قوت قلب بود و سبب تشویق آنان برای مبارزه‌ در شرایط سخت می‌شد.
    پدر دوست داشت معمم در جبهه حاضر شوم
    در یکی از سفرهایی که می‌ خواستم به منطقه بروم، پدر که اهمیت ویژه‌ ای به درس و بحثم می‌ داد گفت: شما دائم معمم باش و دوست داشت وقتی در جبهه حاضر می‌ شوم، به عنوان یک طلبه رسمی حضور داشته باشم.
    در یکی از روزها که همه جا تعطیل بود، پدر با حاج احمد آقا‌(ره) تماس گرفته و گفتند می‌ خواهم محمدجواد به دست امام‌(ره) معمم شود؛ یک وقتی از امام گرفتند و رفتیم خدمت ایشان و رسما معمم شدم.
    پیوند عمیقی بین فرماندهان، سربازان و رزمنده‌ ها و روحانیت وجود داشت و این به سبب اعتقاد و اخلاص آنان بود؛ وقتی والد بزرگوار ما به جبهه می‌ آمد، در بین فرمانده‌ ها بر سر این‌ که کدام قسمت بروند نزاع در می‌ گرفت. آنان معتقد بودند اگر یک بزرگی در یک بخشی حضور پیدا کند با این حضور برکاتی را به همراه دارد که برای دفاع مؤثر است.
    عشق به روحانیت به سبب اعتقاد به دین بود
    زمانی که در جبهه غرب پس از چنگوله و در خط مقدم حضور داشتم، در سنگر فرماندهی که سنگر محدودی هم بود نشسته بودیم، صحبت از این شد که به دست چه کسی معمم شدم، من گفتم از افتخاراتم این است که امام‌(ره) عمامه بر سر من گذاشته است.
    همین که این حرف را زدم یک دفعه فرمانده عمامه‌ ام را گرفت و شروع کرد به بوسیدن و اشک ریختن؛ عشق به روحانیت به سبب اعتقاد به دین بود و این را بارها و بارها با چشم خود دیده بودم.
    در یکی از سفرهای جنوب پیرمردی را دیدم که هفتاد سال داشت؛ به اندازه‌ ای روحیه این فرد بالا بود و چنان با رشادت عمل می‌ کرد که تمام رزمنده‌ ها می‌ گفتند فلانی تنها برای شهادت آمده است؛ این امر نشان می‌ داد که رسیدن به فوز شهادت افتخار بزرگی است که نصیب هرکسی نمی‌ شود.
    http://zitova.ir/index.aspx?siteid=68&siteid=68&pageid=10797
    zitova.ir

    طمع
    در یکی از شب ها حجاج بن یوسف ثقفی والی عراق، با جمعی از ندیمان و نزدیکان خود شب نشینی داشت چون پاسی از شب گذشت و کم کم مجلس از رونق اتفاد، حجاج به یکی از نزدیکان خود «خالد بن عرفطه» گفت: ای خالد! سری به مسجد بزن و اگر کسی از اهل اطلاع را یافتی که بتواند نقل وقایع شنیدنی ما را سرگرم بدارد با خود بیاور.
    در آن موقع رسم بود که بعضی از مردم شبها را در مساجد بسر می بردند خادم وارد مسجد شد و در میان کسانی که در مسجد بسر میبردند، بیک جوانی برخورد نمود که ایستاده بود و نماز می خواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام کرده سپس جلو رفت و گفت امیر تو را می طلبد جوان گفت: یعنی امیر تو را فقط برای بردن شخص من فرستاده است؟ گفت آری جوان هم ناگزیر با خالد آمد تا به دار الاماره رسیدند.
    در آنجا خالد ازجوان که او را با خواسته حجاج مناسب تشخیص داده بود و مردی مطلع می دانست پرسید. راستی حالا چگونه می خواهی امیر را سرگرم نگاهداری؟ جوان گفت: ناراحت مباش چنان که امیر می خواهد هستم، و چون وارد شد، حجاج پرسید: قرآن خوانده ای؟ گفت: آری. تمام قرآن را از بر دارم.
    پرسید: می توانی چیزی از شعر شاعران و ادبا را برای ما بازگو کنی؟ گفت: از هر شاعری که امیر بخواهد شعری و قصیده ای با شرح و تفصیل نقل خواهم کرد، پرسید از انساب و تاریخ عرب چه می دانی؟ گفت: در این باره چیزی کم ندارم.
    آنگاه جوان از هر موضوعی که حجاج می خواست سخن گفت تا این که وقت به آخر رسید و حجاج برخاست که برود، ولی قبل از رفتن گفت: ای خالد! سفارش کن یک اسب و یک غلام و یک کنیز با چهار هزار درهم به این جوان بدهند.
    سپس حجاج عازم رفتن شد، ولی جوان فرصت را غنیمت شمرد و گفت: خداوند سایه امیر را پاینده بدارد، نکته ای لطیف تر و سخنی عجیبتر از آنچه گفتم مانده است که دریغم می آید امیر آن را نشنود. حجاج برگشت و در جای خود نشست و گفت: خوب آن را هم نقل کن.
    گفت: ای امیر زمانی که من هنوز طفلی صغیر بودم، پدرم مرحوم شد. از آن موقع من در سایه تربیت عمویم پرورش یافتم. عمویم دختری داشت که هم سن من بود و ما نیز با هم بزرگ شدیم هر چه از سن دختر عمویم می گذشت بر زیبائیش می افزود. بطوری که مردم حسن و جمال او را با دیده اعجاب می نگریستند.
    زمانی که هر دو بالغ شدیم، من او را از عمویم خواستگاری نمودم. ولی عمو و زن عمویم بعلت این که من فقیر بودم و دیگران حاضر بودند مبالغ هنگفتی در راه وصال او صرف کنند، از قبول پیشنهاد من امتناع ورزیدند. وقتی بی اعتنایی آنها را نسبت به خود دیدم، از کثرت اندوه بیمار شدم و اندکی بعد بستری گردیدم.
    بعد از مدتی که به کلی از طرف آنها نا امید شدم نقشه ای کشیدم و آن را عملی ساختم.
    نقشه این بود که: خمره بزرگی را پر از شن و قلوه سنگ نمودم، سپس سر آن را پوشاندم و در زیر بسترم دفن کردم.
    چند روز بعد همان طور که در بستر بیماری افتاده بودم، عمویم را خواستم و گفتم: ای عمو. چند وقت پیش بسفری رفتم. در آن سفر گنج عظیمی یافتم آن را با خود آوردم و فعلا در جایی پنهان کرده ام.
    چون می بینم بیماری ام طولانی شده و بیم آن دارم که رخت به سرای دیگر کشم، خواستم به شما وصیت کنم که اگر من مردم، آن را بیرون آورده و با صرف آن، ده نفر بنده زر خرید را در راه خدا آزاد گردانی و کسی را اجیر کن که ده سال برایم حج کند، ده نفر مجاهدی را نیز با ساز و برگ استخدام کن که به نیت من بجهاد بروند. هزار دینار آن را هم در راه خدا صدقه بده. از این همه مصارف اندیشه مکن که محتوای گنج خیلی بیش از این ها است. ان شاء الله بعد هم جای آن را نشان خواهم داد.
    وقتی عمویم سخن من را شنید فورا رفت و بزنش هم اطلاع داد چیزی نگذشت که دیدم زن عمویم با کنیزانش وارد اتاق من شد و کنار بسترم نشست و دست روی سرم گذاشت و گفت: عزیزم بخدا من از بیمار و گرفتاری تو بی خبر بودم، تا این که امروز عمویت من را آگاه ساخت.
    سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستاری و درمان من شد، و از خانه اش غذاهای مطبوع و لذیذ برایم فرستاد.
    چند روز بعد هم دخترش را که با دیگری عقد بسته بود طلاق گرفت. من هم که چنین دیدم از فرصت استفاده نمودم فرستادم دنبال عمویم و چون او آمد گفتم: خداوند مرا شفا داد و از بیماری خطرناک نجات یافتم. اکنون از شما تقاضا دارم دختری زیبا که دارای کمال و معرفت باشد از یک خانواده نجیبی برای من خواستگاری کنید و هر چه بهانه گرفتند قبول نمائید که خداوند وسیله آن را در اختیار من گذاشته است.
    وقتی عمویم این مطلب را شنید گفت: برادر زاده عزیز! چرا دختر عمویت را رها کرده و به سراغ دیگری می روی؟ گفتم: عمو جان دختر عمویم از هر کس دیگر نزد من عزیزتر است، چیزی که هست چون قبلا از وی خواستگاری نمودم و شما جواب منفی بمن دادی، نخواستم دیگر مزاحم شما شوم. گفت نه. من حرفی نداشتم، آن موقع مادرش حاضر نبود، ولی او هم امروز حتما راضی به این وصلت با میمنت است. گفتم: خوب اگر اینطور است بسته به نظر شما است.
    عمویم فورا رفت و آنچه میان من و او گذشته بود را به اطلاع زنش رسانید. زن عمویم برای این که مبادا فرصت از دست برود، و من پشیمان شوم، با عجله بستگانش را دعوت کرد و بساط عروسی را فراهم ساخت و دخترش را برای من عقد بست.
    من هم گفتم هر چه زودتر وسیله عروسی ما را فراهم کنید تا حال که چنین است بدون فوت وقت گنج را یک جا تحویل شما بدهم. زن عمویم دست به کار شد و آنچه لازمه عروسی زنان اعیان بود، تهیه دید و چیزی فرو نگذاشت. سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضای خاطر من بعمل آورده و ذره ای کوتاهی نکرد.
    از آن طرف عمویم مبلغ ده هزار درهم از یکی از تجار وام گرفت و با آن قسمتی از لوازم خانه خرید و برای من آورد. بعد از عروسی نیز عمویم و زن عمو هر روز هدایا و اشیای نفیس و غذاهای لذیذ برای ما می فرستادند.
    چند روزی از عروسی ما نگذشته بود که عمویم آمد و گفت: برادر زاده من قسمتی از لوازم خانه شما را بملغ ده هزار درهم ازفلان تاجر خریده ام، او هم نمی تواند صبر کند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم فعلا دیگر مانعی نیست! این شما و این هم گنج! سپس جای آن را نشان دادم.
    عمویم فورا رفت و با اتفاق چند نفر عمله با بیل و کلنگ برگشت، آنگاه زمین را کند و خمره ای را در آورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتی در منزل خمره را می گشاید، بر خلاف همه انتظاری که داشت، جز مقداری شن و ماسه و قلوه سنگ چیزی در آن نمی بیند. دیری نگذشت که زن عمویم با کنیزانش آمدند و مرا به دشنام گرفتند، سپس هر چه در خانه ما بود از اندک تا بسیار همه را جمع کردند و بردند. من و زنم ماندیم و زمین خالی.
    ازآن روز فوق العاده بر من سخت گذشت چون خیلی از این پیش آمد دلتنگ و شرمنده بودم، دیشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه ای در آن جا بیاسایم و گذشته دردناک را فراموش کنم. این است حال و روزگار من.
    وقتی حجاج سرگذشت دردناک جوان را شنید، پیشکار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت: ای خالد یک دست لباس دیبا و یک رأس اسب ارمنی و یک کنیز و یک غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به این جوان بده، سپس به جوان گفت: فردا برو نزد خالد و آنچه دستور داده ام از وی بگیر.
    آخر های شب بود که جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همین که به در خانه خود رسید، شنید که دختر عمویش گریه و زاری می کند و با صدای بلند می گوید: کاش می دانستم چه به سر او آمده! کجا رفته؟ چرا دیر کرده؟ نمی دانم کسی او را کشته یا درنده ای دریده است؟
    جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت: دختر عموی عزیز به تو مژده می دهم چشمت روشن سپس داستان یک لحظه پیش خود را با امیر شهر حجاج و جایزه و هدایایی که باو داده است شرح داد و گفت: فردا می روم و تمام این هدایا را گرفته می آورم، و از این فقر و تنگدستی، به کلی راحت می شویم.
    وقتی زن آن حرف های باور نکردنی را از شوهرش شنید، صورت خود را خراشیده و با صدای بلند داد و بیداد راه انداخت. از سر و صدای او پدر و مادر و خواهرانش با خبر شده یکی پس از دیگری با ناراحتی وارد خانه آنها شدند و پرسیدند چه خبر است؟
    دختر رو کرد به پدرش و با عصبانیت گفت: خدا از سر تقصیرت نگذرد کاری به سر برادر زاده ات آوردی که عقلش را از دست داده و به کلی دیوانه شده است بشنو چه می گوید پدر دختر جلو رفت و پرسید: فرزند برادر حالت چطور است؟
    گفت: حالم خوب است، طوری نشده ام، جز این که امیر مرا خواسته ... سپس ماجرای ملاقات خود را با حجاج نقل کرد و گفت فرا هم باید بروم و هدایا را از دارالاماره بیاورم.
    چون پدر عروس باور نمی کرد، داماد گمنام او این طور مورد توجه امیر مقتدری چون حجاج واقع شود و آن همه هدایا بوی تعلق گیرد، وقتی جریان را شنید گفت: این حالت که این بیچاره پیدا کرده نتیجه تلخی صفرا است که طغیان کرده و حال او را به هم زده است. آن شب همگی در خانه جوان بسر بردند و برای این که داماد بدبخت، دیوانگی بیشتری پیدا نکند او را بزنجیر کشیدند و خود به مواظبت او پرداختند. فردا صبح یک نفر جن گیر آوردند تا او را معالجه کند. جن گیر هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنیدن سخنان او، برای این که حالش جا بیاید دواهای لازمه تجویز کرد گاهی دوا در بینی اش می چکانید تا به هوش آید، وزمانی مسهل بوی می داد تا اگر پرخوری کرده معده اش خالی شود و بخار آن از کله اش بیرون رود.
    جوان نگون بخت هر چه فریاد می زد و می گفت: والله، بالله، من راست می گویم: دیشب مرا پیش امیر، حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام، امروز هم باید بروم و هدایای او را بگیرم، از وی نمی شنیدند، بلکه هر بار نام حجاج بر زبان می آورد، بیشتر به وی ظنین می شدند و یقین به جنونش پیدا می کردند.
    او هم فهمید هر چه از دیشب تا حالا بسرش آمده از همین اسم شوم حجاج است که هر کس نام او را می شنود فرسنگها میان وی و حجاج فاصله می بیند، از این رو تصمیم گرفت که اصلا اسمی از حجاج نبرد.
    جن گیر نیز هر لحظه که دوایی باو می داد یا اورادی بر وی می خواند، برای این که بداند تأثیر بخشیده یا نه،می پرسید با حجاج چطوری؟ جوان بینوا هم قسم می خورد که آنچه می گوید راست است، ولی وقتی دید که سودی ندارد، در آخر گفت: من اصلا او را ندیده ام و ابدا او را نمی شناسم.
    تا جن گیر جمله آخر را از وی شنید رو کرد به اهل خانه و گفت: الحمد الله تا حدی حالش جا آمده و شیطان موذی از او دور شده است. من فعلا می روم ولی شما عجله نکنید و به این زودی او را رها نسازید و زنجیر از دست و پایش در نیاورید.
    جوان فلک زده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجیر بسر برد که فردا چه بازی کند روزگار.
    مدتی از این پیش آمد گذشت روزی حجاج بیاد او افتاد و از خالد پرسید: راستی با آن جوان چه کردی؟ خالد گفت: از آن شب که از حضور امیر رخصت طلبید دیگر او را ندیده ام، حجاج گفت: عجب بفرست از او سراغی بگیرند. خالد یک نفر پاسبان فرستاد بخانه عموی جوان تا از او خبری بیاورد.
    پاسبان هم آمد و از عموی جوان پرسید: فلانی، برادر زاده ات کجاست و چه می کند؟ امیر او را می خواهد زود او را خبر کن بیاید، عموی جوان گفت: فرزند برادرم از بس در فکر حجاج است و از امیر یاد می کند عقلش زائل شده پاسبان که انتظار چنین سخنی را نداشت با عصبانیت گفت: مرد نا حسابی چرا مزخرف می گویی زود باش باید همین حالا بروی و هر کجا هست او را بیاوری. مگر هر کسی در فکر امیر باشد، عقلش زایل می شود، عموی جوان وقتی هوا را پس دید رفت و به او گفت: برادر زاده حجاج فرستاده است دنبال تو حالا با همین وضع تو را ببریم، یا زنجیر از دست و پایت درآوریم؟
    گفت نه، با همین وضع ببرید سپس همان طور که در غل و زنجیر بود، چند نفر او را بدوش گرفته نزد حجاج بردند همین که حجاج از دور او را دید گفت: به، خوش آمدی و چون نزدیک بردند دستور داد فورا زنجیر از دست و پایش در آورند. در این هنگام جوان گفت: خدا سایه امیر را پاینده دارد. پایان کار من از آغاز آن شنیدنی تر است آنگاه ماجرا را شرح داد که چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امیر دلیل بر دیوانگی او دانسته، به قید و زنجیرش کشیدند و جن گیر برایش آوردند.
    حجاج از بدشانسی او در شگفت ماند و به خالد دستور داد که دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زود تر به وی تسلیم کند. جوان هم برای این که بلای دیگری بسرش نیاید تأخیر را جایر نداست و فی المجلس هدایا را گرفت و به خانه برگشت و با آسایش و گشایش به زندگی ادامه داد.
    پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «مثل اهل بیت من مثل کشتی نوح است، هر کس بر آن سوار شود نجات پیدا می کند و هر کس از آن تخلف نماید به آتش افکنده می شود».

    منبع:
    اعلام الناس، ص 30، بنقل دوانی، ص 28 داستان های آموزنده.
    گناهان کبيره، ص 265 .
    http://zitova.ir/index.aspx?siteid=68&siteid=68&pageid=10797

    آورده اند که بزرگی برای رفتن به حمام سحرگاه از خیمه بیرون آمد در راه دوستی را ملاقات کرده گفت ما را تا درب حمام همراهی کن آن دوست با او آمده مقداری راه رفتند تا بر سر دو راهی رسیدند دوست بدون آنکه رفیق خود را خبر کند به راه دیگر رفت. اتفاقا دزدی بدنبال رفیق آمد چون بدر حمام رسیدند رفیق برگشت و آن دزد را مشاهده کرد و خیال کرد که دوست او است و با این رفیق کیسه ای بود که دو هزار دینار در آن بود آن را بیرون آورده باو داد و گفت ای برادر این امانت را نگهدار تا من از حمام بیرون بیایم.
    دزد کیسه را گرفت و همان جا ایستاد تا آن شخص از حمام بیرون آمد و هوا روشن شده بود خواست برود گفت من مردی شبگرد هستم و بسبب امانت تو از شغل خود بازمانده ام.
    آن شخص گفت تو کیستی؟ گفت من مردی سارقم پس کیسه را به آن شخص داد.
    گفت: پس چرا طلاهای مرا نبردی؟
    دزد گفت چون امانت بمن سپرده بودی در امانت خیانت کردن روا ندانستم و از مروت دور است و نجات از آتش جهنم بعلت امانت داری است.
    http://zitova.ir/index.aspx?siteid=68&siteid=68&pageid=10797

    دومین طاغوت بنی عباس منصور دوانیقی در ضمن نامه ای برای امام صادق (ع) نوشت : چرا تو به اطراف ما، مانند سایر مردم نمی آیی؟
    امام صادق (ع) در پاسخ او نوشت: 1- در نزد ما چیزی نیست كه به خاطر آن از تو بترسیم و نزد تو بیائیم 2- و در نزد تو در مورد آخرت چیزی نیست كه به آن امیدوار باشیم. 3- و تو دارای نعمتی نیستی كه بیائیم، و به خاطر آن به تو تبریك بگوئیم. 4- و آنچه كه اكنون ، (از مقام و ثروت) داری ، آن را بلا و عذاب نمی دانی، تا بیائیم، و به تو تسلیت بگوئیم، بنابراین برای چه نفوذ نزد تو بیائیم؟
    منصور در جواب نوشت؛ بیا با ما همنشین باش، تا ما را نصیحت كنی.
    امام صادق (ع) در پاسخ نوشت: كسی كه آخرت را بخواهد با تو همنشین نمی شود، و كسی كه دنیا را بخواهد به خاطر نگهداری دنیای خود، تو را نصیحت نمی كند. (زیرا اگر تو را نصیحت كرد، تو با او دشمن می شوی و دنیای او به خطر می افتد).
    http://www.zitova.ir

    خدا چقدر تو را دوست دارد؟

    ۰

    هرگز شبانگاه سرت را بالا کرده ای تا ستارگان را ببینی؟
    سعی کرده ای آنها را بشماری یا تعدادشان را حدس بزنی و در برابر عظمت این منظره احساس حقارت و کوچکی کنی؟
    تا بحال شده دستی را که تک تک ستاره ها را سرجای خود نگهداشته است , کسی را که تعداد آنها را می داند ؛ و از همه مهم تر , کسی را که می داند تو سرت را بالا کرده ای تا وسعت کائنات او را ببینی ؛ تصور کنی؟
    او صورت تو را می بیند , افکار تو را می خواند , از مکنونات قلبی ات خبر دارد.
    خدا بیش از ستاره های آسمان دوستت دارد. او همیشه عشقی بی حد و حصر به سوی تو می فرستد و عشق الهی است که لحظه به لحظه ی زندگی ات را می پوشاند.

    چشـ ـمـ ـک های تـ-ـصـ-ـادفی:

    [=courier new]کار کوچک , نتایج بزرگ

    [=courier new]

    [=courier new]اگر کار کوچکی با دقت و به طور مداوم
    [=courier new]و از روی محبت انجام شود دیگر کار کوچکی نیست.
    [=courier new]" استفان کاوی"

    مردی کنار ساحل دور افتاده ای قدم می زد . مردی را از فاصله دور می بیند که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند.
    نزدیکتر که می شود می بیند مرد بومی صدف هایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.
    - صبح بخیر رفیق , خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
    - این صدف ها را داخل اقیانوس می اندازم . الان موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
    - دوست من ! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد . تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی , خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست , نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند!
    مرد بومی لبخند می زند , خم می شود و دوباره صدفی را برمی دارد و آن را در داخل دریا می اندازد :
    - برای این یکی اوضاع فرق کرد.
    نتیجه : مادر ترزا معتقد است :" ما نمی توانیم کارهای بزرگی را روی این کره ی خاکی انجام دهیم اما می توانیم کارهای کوچک را با عشق های بزرگ انجام دهیم."
    و کار کوچکی که با عشق بزرگ صورت می گیرد دیگر یک کار کوچک نیست , کاری بزرگ است و کارهای بزرگ نتایج بزرگ در پی دارند.
    چشمک های خداوند
    برترین داستانهای تکاندهنده

    [="arial black"][="navy"]شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
    ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
    وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد
    شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم !
    ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...
    مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند[/]
    [/]

    [="franklin gothic medium"]مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

    - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

    - بله حتماً. چه سوالي؟

    - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

    مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

    - فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

    - اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

    - پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

    مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

    پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

    مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

    بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

    شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

    بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

    - خواب هستی پسرم؟

    - نه پدر بیدارم.

    - من فکر کردم و فهميدم كه با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

    پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

    بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

    مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟

    بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم![/]

    در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
    عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
    ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
    عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
    مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
    ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
    عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

    بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
    خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
    باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
    عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

    ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
    باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
    عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

    ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی .

    [="arial black"][="darkred"]آدم های بزرگ درباره ی ایده ها سخن می گویند.

    آدم های متوسط در باره ی چیزها سخن می گویند.

    آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند.

    آدم های بزرگ درد دیگران را دارند.

    آدم های متوسط درد خودشان را دارند.

    آدم های کوچک بی درد هستند.

    آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند.

    آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند.

    آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند.

    آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند.

    آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند.

    آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند.

    آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند.

    آدم های متوسط پرسش هایی می پرسند که پاسخ دارد.

    آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه ی پرسش ها را می دانند.

    آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند.

    آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند.

    آدم های کوچک مسئله ندارند.[/][/]


    سه پرسش سقراط



    هر زمان شايعه اي روشنيديد و يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد!

    در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:
    سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟
    سقراط پاسخ داد:
    "لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم.
    اولين پرسش "حقيقت" است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.
    حالا بيا پرسش دوم را بگويم کهپرسش
    "خوبي"است ،آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است و مرا خوشحال میکند؟مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.سقراط ادامه داد:
    "و اما پرسش سوم "سودمند بودن" است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…
    "سقراط نتيجه گيري کرد:"
    اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟ آنرا نزد خود نگه دار و خودت هم فراموشش کن.

    [="Tahoma"][="Navy"]

    [=&quot]زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟[/]
    [=&quot]شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است[/]
    [=&quot]پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد[/]
    [=&quot]پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد[/]
    [=&quot]سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن[/]
    [=&quot]زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت[/] :
    [=&quot]چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید[/]
    [=&quot]و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد[/]
    [=&quot]سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم[/]
    [=&quot]و آن زن گفت :کمی صبر کن[/]
    [=&quot]نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟[/]!!!
    [=&quot]شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟[/]
    [=&quot]آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت[/]
    [=&quot]همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به برگرداند به خانه اش[/].
    [=&quot]و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد[/]!!
    [/]


    بسم الله الرحمن الرحیم

    حکایتی عرفانی

    روزی شبلی(عارف مشهور)را دیدند الله الله می گفت،جوانی سوخته دل پرسید:چرا “لا اله الا الله” نمی گویی؟گفت ترسم چون”لا اله”بگویم به”الله” نرسیده نفسم گرفته شود.*

    اسحاق کندی از دانشمندان بزرگ عراق بود و به عنوان فیلسوف در عراق شناخته می شد، او از کفار بود، قرآن را مطالعه کرد، دید که بعضی از آیات قرآن با بعضی دیگر در ظاهر سازگار نیست، بلکه ضد هم هست، تصمیم گرفت کتابی در تناقض قرآن بنویسد‌، این کار را شروع کرد.
    یکی از شاگردان او به محضر امام حسن عسکری (ع) رسیده و مسئله را بیان کرد، امام به او فرمود: آیا در میان شما کسی نیست که او را از این کار باز دارد؟
    شاگرد کندی گفت: ما شاگرد او هستیم چگونه او را از این کار باز داریم؟
    امام حسن عسکری (ع) فرمود: سخنی به تو می آموزم، نزد او برو و همین سخن را به او بگو.
    به این ترتیب که: نزد او رفته و چند روزی را به او در کاری را که شروع کرده کمک می کنی، وقتی که با او دوست و مأنوس شدی به او بگو سوالی به نظرم آمد می خواهم از تو بپرسم، او می گوید بپرس، به او بگو: اگر گوینده قرآن (خدا) نزد تو آید، آیا ممکن است که مراد او از آیات قرآن غیر از معنایی باشد که تو گمان کرده ای و آن معنا را گرفته ای؟
    استاد کندی می گوید: آری چنین امکانی دارد.
    در این هنگام به او بگو تو چه می دانی، شاید مراد خداوند از آیات قرآن غیر از آن معانی باشد که تو فهمیده ای.
    شاگرد نزد استاد رفت و با او در کار تألیف کتاب کمک کرد تا این که طبق دستور امام عمل نمود و به استاد خود گفت: آیا ممکن است که خدا غیر از معنی که تو از آیات قرآن فهمیده ای را اراده کرده باشد؟
    استاد فکری کرد و سپس گفت: سوال خود را دوباره بیان کن ، شاگرد بار دیگر سوال خود را مطرح کرد.
    استاد گفت: آری ممکن است که خدا معنای دیگری غیر از معنای ظاهری اراده کرده باشد.
    سپس استاد پرسید: این سخن را چه کسی به تو یاد داده است؟ شاگرد گفت: به دلم افتاد و از تو پرسیدم. استاد گفت: این کلام بسیار بلند پایه است و از مانند تو بعید است سر زند، تو هنوز به این مقام عالی علمی نرسیده ای .
    شاگرد گفت: این سخن را از امام حسن عسکری (ع) شنیده ام.
    استاد گفت : اکنون حقیقت را گفتی و چنین مسائلی جز از این خاندان شنیده نمی شود.
    آنگاه استاد درخواست آتش کرد و تمام آنچه را درباره تناقض گویی قرآن تألیف کرده بود سوزاند و نابود کرد.
    بر گرفته از: کتاب صد و یک مناظره جالب و خواندنی

    [b]بسم الله الرحمن الرحیم

    برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد

    انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت((هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده ))

    غلام درباری پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت،تا روزی،انوشیروان بر سر موضوعی،سخت خشمگین شد.غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود:

    خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی”

    سپس دومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود:

    “به بندگان خدا رحم و مهربانی کن،تا خدا به تو رحم کند”

    سپس سومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود:

    “بندگان خدا را به اجرای حق خدا،سوق بده،که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی”

    به این ترتیب لحظه به لحظه،از خشم انوشیروان کاسته شد.*
    [/B]

    [b]بسم الله



    دیگر دزد دین که نیستم!

    روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آنها چیزهایی گرانبها بود و آیته الکرسی هم پیوست آن بود آن آن فرد بسته را به صاحبش رد کرد.او را گفتند چرا این همه مال را از دست دادی؟گفت:صاحب مال عقیده داشت که این آیه مال او را از دزد نگاه میدارد و من دزد مال هستم نه دزد دین!اگر آن را پس نمیدادم در عقیده صاحب آن خللی راجع به دین روی میداد آن وقت من دزد دین هم بودم!


    [/b]

    [="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

    آیت الله حاج سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، فقیه و عارف وارسته‌ی قرن معاصر، از جمله شاگردان علامه طباطبایی(قدس الله نفسه الزکیه) به شمار می‌روند. ایشان اولین دوره از درس‌های اخلاقی و عرفانی حضرت علامه، را با عنوان" رساله لب اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب " تقریر و تنقیح نموده‌اند.
    در این کتاب کیفیت سیر و سلوک الی الله به طور اجمالی و تفصیلی، شرح تفصیلی عوالم مقدم بر عالم خلوص، مباحثی همچون شرایط لازم سلوک، مراتب مراقبه، لزوم استاد، و طرق مختلفه نفی خواطر، به سبکی جامع و شیوا مطرح گردیده است. در بخش‌هایی از کتاب، علامه طباطبایی به اقتضای بحث، به ذکر پاره‌ای کشف و کرامات از زبان خود یا به نقل از دیگران پرداخته‌اند. که حکایت پیش رو از جمله‌ی آن‌هاست:
    به یاد دارم هنگامی که در نجف اشرف، تحت تربیت اخلاقی و عرفانی مرحوم حاج میرزا علی قاضی - رضوان الله علیه - بودیم سحرگاهی بر بالای بام بر سجّاده عبادت نشسته بودم در این موقع "نعاسی"(چرت) به من دست داد و مشاهده کردم دو نفر در مقابل من نشسته اند. یکی از آن‌ها حضرت ادریس - علی نبیّنا و آله و علیه السلام - بود و دیگری برادر عزیز و ارجمند خودم آقای حاج سیّد محمّد حسن طباطبائی که فعلا در تبریز سکونت دارند. حضرت ادریس با من به مذاکره و سخن مشغول شدند ولی طوری بود که ایشان القاء کلام مینمودند و تکلّم و صحبت می‌کردند ولی سخنان ایشان به واسطه کلام آقای اخوی استماع میشد. فرمودند: "در زندگانی من اتّفاقات و حوادث هولناکی روی داد و به حسب جریانات عادّیّه و طبیعیّه حلّ آن‌ها محال به نظر می‌رسید و از ممتنعات شمرده می‌شد ولی ناگهان برای من حلّ شده، و روشن شد که دستی ما فوق اسباب و مسبّبات عادّیّه از عالم غیب حلّ این عقده‌ها نمود و رفع این مشکلات فرمود. و این اوّلین انتقالی بود که عالم طبیعت را برای من به جهان ماوراء طبیعت پیوست و رشته ارتباط ما از اینجا شروع شد."در آن وقت چنین به نظر من آمد که مراد از ابتلائات آن حضرت صدمات و مشکلات ایّام کودکی و دوران طفولیّت بود.
    منظور آنکه اگر کسی از روی واقع در امر هدایت متوسّل به پروردگار خود گردد البتّه او را اعانت و یاری خواهد نمود. در این حال استمداد از آیات قرآنیّه که موافق حال اوست بسیار مؤثّر و مفید واقع خواهد شد، قال الله تبارک و تعالی: الا بِذِکْرِ اللَهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ و نیز اورادی مانند: یا فتّاح، یا دلیل المتحیّرین و امثالها مؤثّر خواهد بود. البتّه باید دقّت داشت که از ته دل و با حضور کافی و توجّه انجام داد.[/]

    [b]بسم الله الرحمن الرحیم

    هفت مزیت امت اسلام نسبت به دیگر امت ها

    از امام حسین علیه السلام نقل شده که جمعی از یهود خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رسیدند اعلم آنها مسائلی پرسید از جمله گفت:آن هفت مزیتی که خداوند تنها به تو و امتت داده چیست؟

    پیامبر فرمودند:۱-سوره ی حمد۲-اذان۳-جماعت در مسجد و روز جمعه۴-نماز میت۵-بلند خواندن سه نماز۶-تخفیف عبادات در حال مرض و سفر۷-شفاعت برای اهل گناهان کبیره از امت

    اعلم یهود گفت:راست گفتی
    [/B]

    [spoiler]

    داستان دختر فداکار

    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم …


    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.

    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

    تقاضای او همین بود.

    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .

    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

    سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

    [/spoiler]

    در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد …


    سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.

    پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟

    مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:

    پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.

    دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.

    لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور …


    شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى .

    بسمه تعالی

    زاهدی گوید: جواب سه نفر مرا سخت تکان داد. اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
    او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

    دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
    گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

    سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
    کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

    داستان حاج سيد مرتضى حسينى
    صديق مكرّم آقاى حاج سيد عباس حسينى (واعظ) كه چند ماه قبل مرحوم شد از پدرش مرحوم سيد مرتضى حسينى كه از تربيت شدگان مرحوم حاج شيخ محمّد تقى بافقى است، جريانى را نقل كرد؛ از ايشان خواستم آن را بنويسد، قبول فرمود. چكيده آن نوشته كه نزدم موجود است اين چنين است:
    مرحوم سيّد مرتضى، منزل مسكونى خود را به يكصد و هشتاد تومان به طور اقساط پنج ماهه، خريدارى كرده و در سر رسيد اوّلين قسط با تهى دستى روبرو مى‏شود. به مسجد جمكران رفته و به امام زمان‏عليه‏السلام متوسّل مى‏شود.
    مرحوم حاج اسداللَّه خرّاز قمى كه از دوستان متديّن مرحوم سيّد مرتضى بوده و حدود چهل سال سيّد براى او روضه هفتگى مى‏خوانده، او را ديدار كرده و مى‏گويد كه در خواب از طرف حضرت ولى عصرعليه‏السلام مأمور شدم اقساط خانه‏ات را بپردازم (ظاهرا حاج اسداللَّه از اصل خريد خانه هم بى خبر بوده) سيّد قبول مى‏كند و تمام اقساط منزل به بركت توسّل به حضرت بقية اللَّه توسط حاج اسداللَّه پرداخت مى‏گردد
    منبع:سایت دانلود بوک.کتاب اینه ی اسرار.حسین کاظمی قمی

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

    ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
    مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .

    پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

    پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .

    “برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.

    مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .

    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

    خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .

    اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...

    بسمه تعالی

    حاج امام قلی نخجوانی (استاد معارف مرحوم سید حسین آقا قاضی والد مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی) گوید: پس از آنکه به سن پیری و کهولت رسیدم، شیطان را دیدم که هر دوی ما در بالای کوهی ایستاده ایم. من دست خود را بر محاسن خود گذارده و به او گفتم: مرا سن پیری و کهولت فرا گرفته، اگر ممکن است از من در گذر. شیطان گفت: این طرف را نگاه کن ... وقتی نظر کردم، دره ای را بسیار عمیق دیدم که از شدت خوف و هراس، عقل انسان مبهوت می ماند.
    شیطان گفت: در دل من رحم و مروت و مِهر قرار نگرفته. اگر چنگال من بر تو بند گردد، جای تو در ته این دره خواهد بود که تماشا می کنی.

    (رساله لبّ اللباب، علامه حسینی طهرانی)


    [="Tahoma"][="Navy"]بسمه تعالی

    بعد از آنکه فرعون هلاک شد، حق تعالی با کلیمش [موسی] علیه السلام بنای مواعده گذاشت. چنانکه از [ آیات] کریمه 50 و 51 بقره مستفاد است. قوله تعالی:
    و اذ فرقنا بکم البحر فانجیناکم و اغرقنا آل فرعون و انتم تنظرون و اذ واعدنا موسی اربعین لیلة پس: تا فرعونِ نفس را نکشتی، از اربعینِ کلیمی، لوحی بر موسیِ روح، لائح نخواهد شد.

    (هزار و یک نکته، علامه حسن زاده آملی - نکته 496)
    [/]

    در خبري از امام سجاد عليه السلام نقل شده است که فرمودند: مردم شش طبقه هستند: يک عده شير صفت اند؛ مثل پادشاهان که مي خواهند بر همه غلبه کنند و نمي خواهند مغلوب شوند. يک عده گرگ صفت اند؛ مثل تاجران که هنگام خريد، بر سر قيمت مي زنند و هنگام فروش، از جنس خود تعريف مي کنند. يک عده روباه صفت اند؛ آنان کساني هستند که از را دين نان مي خورند (دين را دکان و بازار قرار مي دهند) و به آنچه بر زبان مي آورند، اعتماد قلبي ندارند. يک عده سگ صفت اند؛ مثل کساني که مردم آزارند و مردم نيز به خاطر زبان شان، مصاحبت با آنها را ناخوش دارند. يک عده خوک صفت اند؛ مثل کساني که مُخَنَّث اند (نامد و زن صفت هستند ) که به هيچ کار ناپسندي دعوت نمي شوند، مگر اين که دعوت را اجابت مي کنند. يک عده گوسفند صفت اند؛ مثل کساني که (توسط ستمگران) مو و کُرکشان کنده، گوشتشان خورده و استخوان شان شکسته مي شود. در نتيجه، گوسفند (بي چاره و مظلوم) بين شير و گرک و روباه و سگ و خوک چه کند ؟!

    حجت الاسلام و المسلمين محسن قرائتي مي گويد: رئيس يکي از هيئت هاي عزاداري پيش من آمد و گفت: براي امسال واعظي خوش صدا مي خواهيم. گفتم: سواد چه؟ گفتند: سواد مهم نيست؛ چون ما مي خواهيم مجلس شلوغ بشود و کاري به سواد نداريم، ما حساب کرده ايم اکر آبگوشت بدهيم، 200 نفر مي آيند و با برنج 400 نفر؛ اما اگر يک آقاي خوش صدا بيايد، 700 نفر جمع مي شوند !

    محمد بن عمر بن يزيد گفت: به حضرت رضا عليه السلام عرض کردم: تا کنون دو پسرم فوت شده اند، اکنون پسر کوچکي دارم. فرمود: برايش صدقه بده وقتي خواستم حرکت کنم فرمود: هر چه خواستي صدقه بدهي به همان پسر بده و بگو با دست خودش به مستمند بدهد؛ اگر چه تکه ي نان يا مشتي از خوردني يا چيز ديگر باشد؛ زيرا هر چيزي که در را ه خدا داده شود در صورتي که با نيت خالص باشد، هر چند کم باشد نزد خداوند زياد است.



    ‌آیت الله خسروشاهی به ذکر خاطره‌ای از بیماری آیت‌الله بهجت در حوزه علمیه نجف و مواجهه جالب وی با یک پرستار زن مسیحی در بغداد پرداخت.
    آیت‌الله سید ابراهیم خسروشاهی از بزرگان حوزه علمیه تهران در حاشیه مراسم بزرگداشت آیت‌الله بهجت‌(ره) که شب گذشته در مسجد جامع ازگل برگزار شد، به خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس گفت: خاطره‌ای از آیت‌الله بهجت برای شما نقل می‌کنم که نمی‌دانم در مورد بخشی از زندگی خودشان بود یا از دیگران نقل می‌کردند.
    وی افزود: آیت‌الله بهجت که در حوزه علمیه نجف مشغول فراگیری علوم حوزوی بود بیمار می‌شود و برای مداوا به بیمارستانی در بغداد منتقل و بستری می‌شود.

    آیت‌الله خسروشاهی ادامه داد: پرستار آیت‌الله بهجت یک زن عیسوی(مسیحی) بود و دید ایشان هیچ توجه‌ای به او ندارد. پرستار از طلبه جوان پرسید چرا به من توجه نداری، مگر من زیبا نیستم؟! طلبه در پاسخ گفت: من زیبایی دارم که می‌ترسم اگر به تو توجه کنم، او [خدای صاحب جمال] به من توجه نکند!



    توصیه هایی از مرحوم میرزا حسینقلی همدانی:


    پرهیز کنید! پرهیز کنید از چهار چیز که راه شما را به سوی خدا قطع می کنند:


    بسیار حرف زدن، بسیار خوردن، بسیار خوابیدن و بسیار با مردم معاشرت کردن.


    بر تو باد (ای سالک) که آنها را به ذکر پادشاهی که بسیار داناست (خداوند متعال) تعویض کنی.




    مطالب السلوکیه، صفحه 183

    مرد فقیرى بود که همسرش کره میساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.

    آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید...

    روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند !

    هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.

    او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

    مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما که ترازویی نداریم. ما یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.

    یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم!!!

    سخن روز : چنان باش كه بتوانی به هر كس بگویی مثل من رفتار كن !

    کسی گناهکاری را که مرده بود در خواب دید ، پرسید خداوند با تو چه معامله ای کرد ؟



    گفت : بدیها و نیکیهای مرا با ترازوی عدل سنجیدند و بدی بر خوبی چربید . ناگهان از آسمان کیسه ای در کپۀ سنگ ترازو افتاد و خوبیها بر بدیها برتری و بیشتری یافت . وقتی آن کیسه را باز کردم در آن مشتی خاک بود که بر گور مسلمانی ریخته بودم !




    بزرگ است خدای مهربان و با گذشت ...

    زلیخا گفت : ای یوسف ، نیکو موئی داری ! گفت : اول چیزی که در خاک ریزد مو باشد .
    زلیخا گفت : ای یوسف ، نیکو رویی داری ! گفت : نگاریدۀ حق در رحم مادر است .

    گفت : صورت زیبای تو تنم را بگداخت . گفت : شیطانت مدد می دهد و می فریبد .

    گفت : آتشی به جانم افروختی ، شرر آن بنشان . گفت : اگر بنشانم خود در آن سوزم .

    گفت : تشنه را آب ده که از تشنگی خشک شده . گفت : کلید به دست باغبان و باغبان سزاوارتر بدان .

    گفت : ای یوسف خانه آراسته و خلوت ساخته ام ، خیز و تماشا کن . گفت : از تماشای جاودانی و سرای پیروزی باز مانم .

    گفت : ای یوسف ، دستی بر این دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمی بنه . گفت :بّه آقای خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم .


    استاد;331960 نوشت:
    بسمه تعالی

    زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
    او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
    دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
    گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
    سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
    کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


    راستی چهارمیش کی بوده:Gig:

    حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها هنگام ميل نمودن غذا بهترين روش هاى اخلاقى ، بهداشتى ، اجتماعى و... را مراعات مى نمود.
    و براى راهنمائى علاقه مندان دستورالعملى را بيان فرموده است ، كه به شرح ذيل مى باشد:
    حضرت فرمود: افراد بر سر سفره هنگام خوردن غذا بايد دوازده دستورالعمل مهمّ را بدانند و رعايت كنند، كه بر سه دسته تقسيم مى شود و هر قسمت داراى چهار دستور العمل خواهد بود.
    قسمت اوّل آن واجب و ضرورى است و قسمت دوّم مستحبّ مى باشد؛ و رعايت آخرين قسمت نشانه اءدب و شخصيّت انسان خواهد بود.
    و امّا آن چهار دستور العملى كه ضرورى است :
    1 شناخت اين كه اين نعمت ها چگونه و از طرف چه كسى براى ما فراهم گشته است .
    2 راضى و خوشنود بودن به آنچه كه از طرف خداوند، براى ما فراهم و مقدّر شده است .
    3 نام خداوند مهربان را بر زبان جارى كردن هنگام خوردن
    ((بسم اللّه الرّحمن الرّحيم )) گفتن .
    4 در آغاز و پايان آن شكر و سپاس خداوند متعال ولىّ نعمت را به جا آوردن .
    و امّا قسمت دوّم ، يعنى مستحبّات غذا خوردن :
    1 شستن دست و دهان پيش از غذا.
    2 نشستن بر جانب چپ بدن هنگام خوردن غذا.
    3 در حال نشسته تناول كردن .
    4 با سه انگشت لقمه را برداشتن و خوردن .
    و امّا آخرين قسمت :
    1 سعى شود از آنچه جلوى شخص قرار گرفته است ميل نمايد ودست جلوى ديگران دراز نكند.
    2 لقمه را كوچك و مناسب بردارد.
    3 غذا را خوب بجود و در بلعيدن آن عجله و شتاب ننمايد.
    4 هنگام خوردن غذا، به صورت و دست و دهان ديگران نگاه نيندازد

    ذوالنون همسایه ای یهودی داشت در روزی از روزهای بسیار سرد زمستان ذوالنون از مقابل خانه همسایه اش می گذشت دید که این مرد مقداری دانه بر روی زمین می ریزد تا پرندگان از آن در فصل سرد زمستان که غذا کم بود ارتزاق کنند
    ذوالنون از او پرسید برادر برای چه این کار را میکنی؟
    مرد یهودی گفت من برای خدا این دانه ها را بر روی زمین میریزم.
    ذوالنون گفت آخر این چند دانه چه ارزشی دارد برای خدا.
    مرد همسایه گفت به هر حال این پرندگان در این زمستان و بی غذایی سیر خواهند شد.
    سالی گذشت
    ذوالنون به سفر حج مشرف شد. در حین طواف کعبه، آن مرد یهودی را دید که با چه شور و صفایی بر گرد کعبه طواف میکند. ذوالنون تعجب کرد پس از انجام اعمال در کناری ایستاد تا مرد همسایه بیاید و راز مسلمان شدن او را بپرسد.
    مرد همسایه به ذوالنون گفت ای مرد ،خدا با همان چند دانه من را مسلمان کرد خدا همان چند دانه را دید و امروز من عاشق تر از همیشه او را صدا میکنم.

    اگر بدانیم خدای مهربان چه قدر مشتاق بنده خود هیچگاه سر از او روی برگردان نخواهیم شد.

    آن وقت ها شاید وقت تکان نخوردن ماهی قرمز عید و از روی آب آمدنش بغض کردیم.
    پای مردن ماهی قرمز های عید ، غصه خوردیم .
    شاید حتی دلمان نمی آمده بیندازیمشان دور تا بروند قاطی آشغال ها ... شاید اصرار هم کرده باشیم که ببریم و توی باغچه خاکش کنیم.
    و کنارش نشانه ای بگذاریم و هر روز برویم سروقتش و دلمان بسوزد برای ماهی کوچولویی که زود مرد.
    لابد یادتان هست که از دو سه تا ماهی عید ، یکی از آنها زودتر از بقیه می مرد.
    همانی که بیشتر از بقیه ، می چرخید توی تنگ کوچک و گاهی وقتها خودش را می انداخت بیرون آب.
    ماهی قرمزهایی را که از رودخانه می گیرند و بعد می اندازندشان توی تنگ های کوچک
    اگر بدانند از کجا آمده اند ، می میرند . آنقدر به هوای دریا و رود خانه ، از آب می پرند بیرون که می میرند.
    اگر هم از آب بیرون نپرند ، انگار هی یادشان می آید که اینجا خانه اصلی شان نیست
    و هی غصه می خورند و بعد از این غصه هاست که می میرند.
    اما ماهی هایی که نمی دانند از کجا آمده اند ... می خورند و می چرخند و خوشند ...
    ماجرای ما هم ، قصه ماهی قرمزهای سرگردان تنگ های آب است .
    اگر می خوریم و می چرخیم و می خوانیم و ... غممان هم نیست
    و دلمان تنگ خانه نمی شود ... یعنی فراموشمان شده از کجا آمده ایم. چه کسی هستیم و عاقبت کجا می رویم3
    یادم بماند :

    یادم باشد و یادت نرود او را ... بهای فراموشی اش نابودی است...

    موضوع قفل شده است