شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یك گروه پانزدهنفره بودیم كه به همراه سایر برادران در عملیات شركت كردیم. عملیات هم چنان با موفقیت پیش میرفت. تعداد زیادی از بعثیون مزدور را كشته و زخمی كرده بودیم و جمع كثیری از آنها نیز به اسارت نیروهای ما در آمده بودند. مزدوران بعثی هنگام اسیر شدن، التماس و گریهزاری میكردند. خیلیها التماس میكردند كه آنها را نكشیم. و یا میگفتند شما را به خدا ما را آتش نزنید. زیرا به آنها گفته بودند كه ایرانیان آتشپرست هستند و اسرا را آتش میزنند. اما وقتی مهربانی و عطوفت اسلامی را از جانب ما میدیدند و یا میدیدند كه ما غذا و آب خودمان را به آنها میدهیم، ترسشان به محبت تبدیل میگشت. مرحله اول عملیات با پیروزی به اتمام رسید. موقعی كه به خاكریزها بازگشتیم، متوجه شدم كه یكی از برادران به نام حسن در جمع ما نیست. بعد از پرس و جو، احساس كردم كه برادران از گفتن حقیقت طفره میروند. بالاخره وقتی اصرار كردم، گفتند كه به اسارت در آمده است. شدیداً نگران حال او شدم. تفنگ خود را برداشتم و به سوی مواضع دشمن به راه افتادم. به اولین سنگر آنان كه رسیدم، به آرامی پیش رفتم؛ عدهای از بعثیها در حال قهقهه زدن بودند. با استفاده از تاریكی شب به سنگر آنها نزدیك شدم. با كمال تعجب دیدم كه حسن را چند نفری به زیر كتك گرفتهاند و با هتاكی و فحشهای ركیك از او اطلاعات میخواهند. لیكن او لب از لب باز نمیكند و مدام صورت خون آلودش را پائین نگه داشته است. مشاهده این صحنه دردناك برایم بسیار رقت آور بود و تحمل دیدن آن را نداشتم. ابتدا میخواستم با مسلسل كلاش به آنها حمله كنم، ولی با خود گفتم كه راه عاقلانهتری را باید جُست. چرا كه تعداد آنها زیاد بود و ممكن بود قبل از اقدام من، حسن را بكشند. پس از بررسی جوانب سنگر، متوجه شدم كه آنها فقط یك نگهبان برای محافظت گماردهاند. حاضر بودم كه برای نجات حسن دست به هر كاری بزنم با توكل به خدا آهسته به او نزدیك شدم. به سرعت از پشت،گردنش را گرفتم و با آخرین توان فشردم. آن قدر فشردم تا به زمین افتاد. بعد با استفاده از جوراب دهانش را بستم و تمام لباسهایش را درآوردم. و موقع رفتن برای اطمینان با سر نیزه خودش چند ضربه به او زدم تا صد در صد به درك واصل شود. وقتی لباس او را پوشیدم گویی یك عراقی تمام عیار شده بودم، از همه مهمتر این كه، عربی هم میدانستم. البته اكثر بچههای جنوب عربی میدانند. [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]داخل سنگر عراقیها شدم و به فرمانده سلام كردم. و با خوشرویی گفتم كه: «قربان دیر شد و زمان خواب فرا رسیده» گفت: «باشد، پس تو نگهبان این سرباز ایرانی باش» با خوشحالی قبول كردم. حسن داشت هاج و واج مرا نگاه میكرد، گویی كه شدیداً به شك افتاده بود كه من واقعاً یك عراقی هستم كه شباهت به دوست او دارم و یا این كه دوست او هستم!! [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پس از رفتن و خوابیدن عراقیها با اشاره به حسن فهماندم كه دوست او هستم. حسن از تعجب مات و مبهوت مانده بود. پس از این كه مطمئن شدیم خوابشان برده، دست و پای حسن را باز كردم و به آرامی از سنگر خارج شدیم. [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]و به سوی نیروهای خودی حركت كردیم. در طول راه جراحات حسن را با پارچه پانسمان كردم. وقتی به سنگرهای خودی رسیدیم، بچهها با خوشحالی ما را در بر گرفتند. [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]همگی در این فكر بودیم كه، اگر صبح بعثیهای احمق از خواب بیدار شوند و متوجه جسد نگهبان عراقی گردند چه حالی خواهند داشت. مخصوصاً كه بفهمند حسن هم فرار كرده، مدتها از یادآوری این موضوع خندهمان میگرفت.[/]
بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر كس هر كجا جا بود كف چادر استراحت میكرد. آنقدر كه جای سوزن انداختن نبود.
اگر میخواستی از این سر چادر به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی، باید بال در میآوردی و از روی بچهها پرواز میكردی.
با این حال بعضیها سرشان را میانداختند پایین و از وسط جمعیت رد میشدند و دست و پا و گاهی شكم بسیاری را هم لگد میكردند و اگر كسی حالش را داشت، بلند میشد ببیند كیست و دارد چه كار میكند. برمیگشتند و میگفتند: «رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند.» آنها هم دوباره روانداز را روی صورتشان میكشیدند و لبخندزنان میخوابیدند
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیكی ها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا پرسیدم: كجا؟ جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است. برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه منرا نكن!
هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !
از هر کدام مان صدایی بلند میشد: اصفهانی ناله میکرد، لره با یا حسین (علیهالسلام) گفتن سعی میکرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میلههای دو طرف تخت را گرفته بود و فشار میداد و شرشر عرق میریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره میکشیدم و ننهام را صدا میکردم!
فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد میکشید و هم میان آه و نالههایش کرکر میخندید . کمکم ماهایی که ناله میکردیم توجهمان به او جلب شد.
حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه میکردیم و او آخ و اوخ میکرد و بعد قهقهه میزد و میخندید. مجروح بغل دستیام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجیها طبقه بالا نیست؟
مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟! مجروح رشتی خندهاش را خورد چهرهاش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟
مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟
بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماستهایمان را کیسه میکردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمیکردم و جانم را بر میداشتم و میزدم به چاک.
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه!
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همهاش یاد مجروح شدنم میافتم و به خاطر همین میخندم.
با تعجب پرسیدم: مگه تو چهطوری مجروح شدی که خنده داره؟
اولش نمیخواست ماجرا را برایمان تعریف کند اما من و بچههای دیگر که توجهشان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برایمان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم.
دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان میشد بین ما هیچکس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده میکردیم که...
مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی میشد
ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت میشدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیهالسلام) بلند شد من که از دیگران سالمتر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیمخیز شدم. دیدم که دهها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان میآیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچهها دارند میآیند.
بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.
مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد. - اما چشمتان روز بد نبیند همین که آن بسیجیها به نزدیکیمان رسیدند، یکیشان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبختها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...
حالا ما مثل مجروح رشتی میخندیدیم و دست و پا میزدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخمهایمان سرخ میشد.
- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را میشنوند، خیال میکنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار میکنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد میکنیم.
من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکیشان با فارسی لهجهدار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟
با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالیشان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی!
بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخمهایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف میزدم با کسی که بین ترکها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی میکردیم و هم قربان صدقه یکدیگر میرفتیم و هم فحش میدادیم و گله میکردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستهایم و منظورمان را نرساندهایم!
تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی میخندیدیم و ناله میکردیم. پرستار آمد وقتی خنده و نالهمان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شدهاید؟
هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!
پای منبع آب، تصادفی همدیگر را دیدیم. البته من سعی كردم خودم را نشانش ندهم كه مبادا احیانا خجالت بكشد، ولی برایم خیلی جالب بود كه او هم نماز شب میخواند.
اما وقتی برگشتم به چادر، با كمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابیده.
فكر كردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد.
گذشت تا بعدها كه كمی رویمان به هم بازتر شد.
پرسیدم: آن شب قضیه چی بود؟ با همان لحن داش مشتیاش گفت؟ والله یك چند وقتی است حسابی حال مارو میگیره؛ هرچی دوست و رفیق داریم پر میزنه میبره، ما هم كه هرچی دست به دامنش میشیم كه: اقلا حالا كه مارو نمیبری اینها رو به خواب ما بیار، گوش نمیكنه كه نمیكنه. من هم گفتم، بگذار ببینم حالگیری خوبه؟
بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر وخیالات افتاد تو سرم .مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شدو به خانه نمی رفتم.سوز وگداز از مادر و همسرم یک طرف ،پسر کوچکم که مثل کنه چسپید بهم که مرا هم به جبهه ببر یک طرف. مانده بودممعطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم واز سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود .هر بار که مرخصی می آمدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان وصفای جبهه شده بودند،چه رسد به یک بچه ده ،یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر!را در بیاورد واو را روانه بغدادا ویرانه اش کند.آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هی باد مانندش به سر و صورتم چسپاند وآبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد وراضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش.کفش وکلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.شور و حالش یک طرف ،کنجکاوی کودکانه اش یک طرف دیگر.از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟ - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند،زنجیر دارند؟ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟
بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم.تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو دنیا که من تخته گاز آمده ام.قدرت خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حلقه چشم سفید.پسرم در همان عالم کودکی گفت: ((بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نورانی هستند؟)) متوجه منظورش نشدم:
-چرا پسرم، مگر چی شده؟ -پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟ ایکی ثانیه فهمیدم منظورش چیه؛کم نیاوردم وگفتم: ((بابا جان اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته ! ، فهمیدی؟))
تسبیحهای دانه درشت و سنگی وقتی روی هم میافتادند صدای چریقچریقشان دل آدم را آب میكرد.
من هم دست كردم داخل جیبم كه دیدم تسبیحی نیست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبیح بغل دستیم تا تسبیح او را بگیرم كه دستش را كشید به سمت دیگر. گفتم: «تو تسبیحت را بده یك دور بزنیم».
عراق شبه جزیره فاو را پس گرفته بود. در جریان این نبرد یکی از دوستان مجروح شده بود و بچه ها فرصت را مغتنم شمرده بودند و ضمن عیادت و دل جویی سربه سرش می گذاشتند.
“نگفتیم جلو نرو، رفتی فاو را دو دستی تقدیم دشمن کنی؟ حالا خیالت راحت شد؟”
“مال حرام از گلوی ما پایین نمی رود. مال بد بیخ ریش صاحبش!”
ر رفت و آمد روی قلهها و ارتفاعات «قاطر» حکم تفنگ در جنگ را داشت. هیچ چیزی جایگزین آن نبود. گاهی آذوقه و مهمات لشگری را جابجا میکرد.
گاهی که جناب قاطر خسته و درمانده میشد و دیگه نای حرکت کردن نداشت، یکی از بچهها در گوشش میگفتند: «راه برو حیوون! مزدت محفوظ است. ایشالله تو هم با ذوالجناح امام حسین(ع) مشحور میشی!!! البته اگر طاقت بیاوری و پشت به دشمن و رو به میهن نکنی...»
[=Microsoft Sans Serif]سلام و عرض ادب
شاید خیلی از ماها(نسل جوون)فکر کنیم که تو جبهه همش جنگ بوده و توپ و تیر و گریه و....
اما این طور نیست!
تو جبهه هم مثل الان اتفاقات خنده دار و شوخی های بین رزمندگان بوده.
ان شاالله در این تاپیک در حد امکان براتون از این نوع خاطرات میزارم.شما هم همراهی و همکاری کنید:ok:
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخهسوار همسنوسال خودم را می دیدم، با افسوس نگاهش می کردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر میشد. خودم را می گذاشتم بهجای دوچرخهسوار، چشم می بستم و خودم را می دیدم که رکاب می زنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شده ام؛ اما قدرتی خدا، هیچوقت به این آرزویم نرسیدم. چند بار سعی کردم با چاپلوسی و دادن رشوه، دوستان دوچرخه سوارم را راضی کنم که دوچرخه شان را بهم قرض بدهند، اما آن ها با ناخنخشکی، انگار دوچرخه به جانشان بسته باشد، با نامردی هرچه تمام، رویم را زمین می انداختند. هرچه به پدر خدابیامرزم عجز و التماس می کردم که برایم دوچرخه بخرد، زیر بار نمی رفت که نمی رفت. -پسرجان! دوچرخه می خوای كه چی؟ این همه بچهی تخس مردمآزار را نمی بینی كه تو کوچه و خیابان مثل دیوانه ها سوار بر دوچرخه، اسباب و اثاثیهی مردم را بههم می ریزند یا جلوی ماشین ها می پیچند و هزارتا فحش خواهر و مادر می شنوند؟ چندتاشان را اسم ببرم که سر همین بی شعوری! رفتند زیر ماشین و هم خودشان نفله شده اند، هم رانندهی بیچاره را به خاک سیاه نشاندند؟ نه! دوچرخه بیدوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول میدهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغسواری بکنی تا جانت در بیاد. بفرما! این هم لطف و بزرگواری آقاجانم. ملت به بچه هاشان قول می دهند که اگر با چهار تا تجدید، رفوزه نشوند برایشان دوچرخهی کورسی و خوشگل می خرند، آقاجان ما کلی منت سرمان می گذارد و بعد معدل بیست هم می خواهد و بهعنوان جایزه می خواهد ببردمان الاغسواری. ای بخشکی شانس! یک بار یکی از دوستان آقاجانم آمد خانه مان. حلاج بود و از این پنبهزنهای چوبی داشت که فکر کنم پدربزرگ گیتار و سه تار امروزی باشد! مطمئنم غربی ها طرح گیتار را از روی همین پنبهحلاجی بلند کرده باشند! خلاصه، یک دوچرخهی فکسنی داشت که فکر کنم مال زمان شاه زوزک چهارم بود. بدنه اش از چهل جا شکسته و جوش خورده بود، چرخ عقبش لنگری داشت و فرمانش هم کج بود. زنگ و آینه هم که بی خیال، اصلاً فکرش را نکنید؛ اما یک ترکبند داشت که فکر کنم کل خریدها و حتی گوسفند و گوساله را به آن می بست و حمل می کرد. منِ وامانده با دیدن همان دوچرخهی عتیقه که انگار از موزهی لوور فرانسه فراریاش داده بودند، آب از لب و لوچه ام راه افتاد. آقای حلاج با آقاجانم نشست به گفتوگو و چای خوردن. در یک فرصت، بهآرامی دوچرخه را بلند کردم و بردم کوچه. بدمصب هم سنگین بود، هم روغنکاری نشده و صدایی مثل تانک از خود بیرون می داد، اما برای من مثل دوچرخهی قهرمان توردو فرانس بود...
قدم نمی رسید درست سوار زینش بشوم. پاهایم را با شگرد خاصی رد کردم و رکاب زدم. آن هم با چه جان کندنی. دوچرخه با صدای تانک و زوزه های ممتد راه افتاد. باد افتاد تو موهایم و عشقِ عالم را می کردم. یک وقت به خود آمدم و دیدم افتادم تو سرازیری و دوچرخه مثل باد در حرکت است. از ترس شروع کردم به جیغ زدن و خواستم ترمز بگیرم، اما ترمزی در کار نبود. کوچه خلوت بود، اما یک هو یک پیرمرد الاغسوار که پیاز می فروخت، پیچید تو کوچه و من و دوچرخهی حلاج با پیرمرد و الاغ خسته و درمانده اش شاخبهشاخ شدیم. فقط یادم می آید با صورت رفتم تو فرق سر الاغ بیچاره و بعد همه جا تاریک و سیاه شد. دو ماه دست و پایم در گچ بود و هر روز از آقاجانم پس گردنی و سیخونک نوش جان می کردم؛ چون وسیلهی حملونقل دوست صمیمی اش را ناکار و آقاجان که خیلی اهل رودربایستی بود، تقبل کرده بود خرج تعمیر آن دوچرخهی عتیقه را بدهد. از آن به بعد حتی جرأت نکردم پیش آقاجانم اسم دوچرخه را بر زبان بیاورم، چه برسد به درخواست خریدنش. وقتی بزرگتر شدم، آن قدر کار و گیر و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه خریده و به آرزویم برسم. درضمن، حالا عاشق موتورسواری شده بودم. شانس را می بینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم، حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر! وقتی بهعنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را بهعنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد و حسرت موتورسواری به دلم مانده بود. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانهی چند طبقه، از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشت خدا تکچرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم. تازه داشت خوابم می برد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقارسول، فرمانده گردان گفت: «راهِ رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟» با تعجب گفتم: «بله آقارسول! هفته ای دو بار با خودتان می رویم آن جا و برمی گردیم.» - پس پاشو برایت یک مأموریت مهم دارم. هنوز خوابم می آمد و خسته بودم، اما نمی شد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون، اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد، خواب از سرم پرید...
یک جوان رزمنده، سوار تریل بود. آقارسول گفت: «با برادر شجاعی می روی و راه را خوب نشانش می دهی و توجیه اش می کنی. قراره یکی دو شب دیگر نیروهای گردانش بیایند و خط مقدم را از ما تحویل بگیرند.» کور از خدا چی می خواد؟ یک عینک دودی! من هم از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بیزحمت شما رانندگی کنید؛ من می خواهم خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه را یاد بگیرم.» باورم نمی شد. ذوقزده و خوشحال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوشحالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی. تمام راه انگار داشتم پرواز می کردم. شجاعی هم یکنفس صحبت می کرد، اما من اصلاً متوجه حرف هایش نبودم. داشتم لذت میبردم و عیش می کردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان، اما من ویراژ می دادم و حرکت میکردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم. شجاعی گفت: «دیگه بس است، برگردیم.» اما همینکه خواستیم حرکت کنیم، یک خمپاره در نزدیکی مان منفجر شد. شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد. در حقیقت اگر او نبود، من سوراخسوراخ شده بودم. کمر و پشتش خیس خون شد. بهسرعت به کمک بچه های خط مقدم، زخم هایش را پانسمان سردستی کردیم و بچه ها او را پشت سرم نشاندند و برای آن که بین راه تو چالهچوله های انفجار پرت نشود، محکم من و شجاعی را با چفیه از کمر به هم گره زدند. با هر مکافاتی بود، شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتورسواری به جای خود، اما آدم بی خواب فقط دنبال گوشه ای می گردد تا چند ساعت بخوابد و انرژی ذخیره کند. شجاعی را تحویل درمانگاه صحرایی دادم. خواستم به سنگرم بروم و بخوابم که آقارسول با یکی دیگر آمد. - شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردان است. ببرش خط مقدم را نشانش بده تا راه را یاد بگیرد و با موقعیت آشنا شود.
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد، سر کیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. رسیدیم خط مقدم و کمالوند را خوب توجیه کردم و برگشتیم عقب، اما همین که رسیدیم به سنگرهای خودمان، یک هو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد بود که نثار بدن زهوار دررفتهی من می کرد. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هر چند وقت یک بار، مشکلش عود می کند و باید مدتی بستری شود تا سر حال بیاید. آقارسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود؛ ببرم خط مقدم. دیگر داشتم از پا در می آمدم. کم کم داشت حالم از موتورسواری بههم می خورد. ابوذر را سوار کردم و راه افتادیم. دیگر نگران جان خودم نبودم. دعا می کردم ابوذر چیزیش نشود و به سلامت رفته و برگردیم تا از این گرفتاری خلاص شوم. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است. دیگر گریه ام گرفته بود. پلک هایم داشتند بسته می شدند. از زور بی خوابی داشتم از حال می رفتم. آقارسول گفت: «چارهای نیست. ببرش خط مقدم. آن جا موتور را بده خود برادر ابوذر بیاورد و خودت همان جا چند ساعت استراحت کن تا سر حال بیایی و بعد یک طوری برگرد عقب.» قبول کردم. این بار در راه هی ابوذر را صدا می کردم و می گفتم: «برادر جان! خوب اطراف را نگاه کن. یاد گرفتی؟» هی نگاهش می کردم که یک وقت دوباره خوابش نبرد. خدا را شکر سرحال و هوشیار بود، اما منِ بدبخت داشتم از زور خستگی و بی خوابی می مردم. از صبح تا آن ساعت که نزدیک غروب بود، موتور سواری كرده بودم و دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم بههم می خورد. سرانجام به خط مقدم رسیدیم. همه جا را به ابوذر خوب نشان داده و توضیح دادم. به سنگر یکی از دوستان رسیدیم. دشمن هم داشت مثل نقل و نبات بر سرمان توپ و خمپاره می ریخت. ترمز موتور را گرفتم، پیاده شدم و به ابوذر گفتم: «برادر جان! خوب همه جا را نگاه کردی؟ یاد گرفتی؟»
ابوذر سر تکان داد و گفت: «خوب خوب؛ حتی با چشم بسته هم می توانم از عقبه تا اینجا را بیایم و برگردم.» با خوشحالی گفتم: «پس حالا خودت برگرد عقب. من دیگر دارم از زور بی خوابی بیهوش می شوم.» ابوذر با آرامش گفت: «نمی شود.» - چرا نمی شود؟ مگه نگفتی راه را یاد گرفتی؟ این هم موتور. تا خورشید غروب نکرده، برگرد عقب. - آخر من موتورسواری بلد نیستم. حتی بلد نیستم دوچرخه راه ببرم. کم مانده بود گریه کنم. این چه شانس و اقبالی بود که قسمتم شده بود؟! گفتم: «باشد. پس بیا تا صبح همین جا بمانیم، اذان صبح بر می گردیم عقب.» - نمیشود. قرار است بچه های گردان دو ساعت دیگر برسند عقب. باید سریع بیاورمشان و خط را تحویل بگیریم. دیگر کم آوردم. وقتی قرار باشد دری باز نشود، خُب بسته می ماند و باز نمی شود. با هزار بدبختی و مصیبت سوار موتور شدم. ابوذر هم پشت سرم نشست. گاز موتور را گرفتم. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. چند بار پلک هایم بسته شد و قبل از اینکه از جاده منحرف یا موتور را چپه کنم، با جیغ و فریاد ابوذر به خود آمدم. دیگر هوش و حواس درست و حسابی برایم نمانده بود. ازبس خمیازه کشیده بودم، فکم درد می کرد. ابوذر هم فهمیده بود چه خبر است و چهارچشمی مرا می پایید كه یك وقت خوابم نبرد و کار دست هر دو ندهم. دیگر از هرچه موتور بود، نفرت داشتم. بر مخترع موتور لعنت فرستادم و تصمیم گرفتم دیگر قید موتورسواری را برای همیشه بزنم. سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیشتر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند. من هم چیزی نمی¬گفتم تا گذشت زمان باعث شود که فراموش کنند. آقارسول گفت: «خبر خوشی برایت دارم.» با خوشحالی پرسیدم: «چه خبری؟» - قرار شده پیک مخصوص فرمانده لشکر شوی. فرمانده فهمیده آن روز چهقدر سختی کشیدی و با چه مهارتی آن چند نفر را به خط مقدم برده و برگرداندی. دنبال یک پیک قابل و مطمئن می گشت. من هم تو را معرفی کردم. یک موتور بهت بدهند و... کجا داری می روی؟ چرا فرار می کنی؟ صبر کن، صبر کن! اما من جانم را برداشتم و الفرار! دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم بههم می خورد. نویسنده : داود امیریان
شلمچه بودیم ! شیخ اکبر گفت : امشب نمی شه کار کرد . می ترسم بچه ها شهید بشن . تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت : یه فکیری! همه سرامونو بردیم توی هم ، حرف صالح که تموم شد ، زدیم زیر خنده و راه افتادیم . حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود . موشی هم پیدا نمی شد . انگار بیابون ارواح بود . فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود . امام هیچ سرو صدایی نمی اومد دور هم جمع شدیم . شیخ اکبر که فرماندمون بود ، گفت : یک ، دو ، سه . هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای بپا کرد . هر کس صدایی از خودش در آورد . صدای خروس ، سگ ، بز ، الاغ و ...:khaneh::khaneh: چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد . جیغ و دادمون که تموم شد ؛ پوتینا رو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا . ما می دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند . تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم . عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند . تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم . :khaneh:
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟
[="]میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بینور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید[/][="].
[/][="]اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بیدست و پا حساب میشد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ میانداخت؛ به پای بچههای نماز شب خوان زلم زیمبو میبست تا نصفه شب که میخواهند بیسروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت؛ توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟[/][="]
[/][="]اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم[/][="].
[/][="]اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید[/][="]!
[/][="]با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرمودهاند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم[/][="].
[/][="]اما نرود میخ آهنین در سنگ[/][="]!
[/][="]در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگزده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد، پرده گوشمان پاره میشد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی[/][="]!
[/][="]مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف اللهاکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان[/][="]!
[/][="]از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید[/][="]!
[/][="]و طرف جانش را برمیداشت و الفرار[/][="]!
[/][="]مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرسوجو و بررسیهای مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاجآقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید[/][="]!
[/][="]و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند[/][="].
[/][="]گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم[/][="]. [/][="]مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد[/][="]!
[/][="]عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند[/][="]!
[/][="]من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله[/][="]!
[/][="]برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود[/][="]!
[/][="]خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود[/][="]!
[/][="]بخش فرهنگ پایداری تبیان[/]
[=Microsoft Sans Serif]تابستان جبهه، در کوه های غرب، در مقایسه با دشت سوزان و شرجی جنوب، تومنی صد خروار شتری، فرق داشت، نسیم ملایم صبح کوهپایه های کردستان، خندان و شادمان، زندگی جنگی را در برهه شلیک گلوله های دو زمانه و خمپاره های سرگردان، در میان سوتی اتفاقی بعضی از رزمندگان، شادمانی بچه ها را دو صد چندان می کرد.
[=Microsoft Sans Serif]یک روز صبح علی الطلوع، حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند
[=Microsoft Sans Serif]صدا زد، تو هم بیا کمک کن...
[=Microsoft Sans Serif]گفتم: چه خبره حاجی، صبح به این زودی!؟
[=Microsoft Sans Serif]گفت: امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان...
[=Microsoft Sans Serif]زودی اجاق و روبراه کن، دیگ بزرگه را بگذار، هیزم و آتش بزن.
[=Microsoft Sans Serif]دیگ را گذاشتم روی اجاق، هیزم ها را آتش زدم، الو گرفت.
[=Microsoft Sans Serif]حاج جوشن، هنک هنک، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد.
[=Microsoft Sans Serif] من هم مسئول الو دادن آتش بودم.
[=Microsoft Sans Serif]بچه ها با چشم های پف کرده، کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند، هی من داد می زدم، آسیاب به نوبت، آنها هم چند متر دورتر منتظر می نشستند.
[=Microsoft Sans Serif]نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود.
[=Microsoft Sans Serif]چون تمام وقت حواسم به زیر دیگ و آتش بود، آن وقت که حاج جوشن، دبه های شیر را خالی می کرد، نگاه نکرده بودم.
[=Microsoft Sans Serif]حاج جوشن که چند متر آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند، همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرایی هست.
[=Microsoft Sans Serif]بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید.
[=Microsoft Sans Serif]خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی!
[=Microsoft Sans Serif]گفت: چی! من و سوتی!؟
[=Microsoft Sans Serif]گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی.....
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه....
[=Microsoft Sans Serif]بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار....
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] برید توی سنگراتون.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]بچه ها که صحنه را اینطور قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون...
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]حاج جوشن: گفت یخ بیار یخ بیار...
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شیر، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد با چشمان ورقلمبیده، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت: جلل الخالق!!!!
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین...
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]ما هم قیافه حق به جانبی می گرفتیم و یعنی این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان میزد و می خندید و می رفت...
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]نویسنده: غلامعلی نسائی
[=Microsoft Sans Serif]منبع:تبیان
کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد: اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست.وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید! سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود.یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
عالم و آدم جمع ميشدند، گردن كسي بگذارند كه او از بقيه مخلص تر و در نتيجه مستجاب الدعوه است.
ـ پسر چقدر صورتت نوراني شده!
ـ حق با شماست چون عراقي ها دوباره منور زده اند.
اکبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده. اکبر رسیده و نرسیده، نفس نفسزنان گفت: مجتبی مژدگانی بده!
با تعجب نگاهش کردم. دو تا خمپاره کمی آن طرفتر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بیسیم میآمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند که ماشین تو راهه.
بعد از اکبر پرسیدم: مژدگانی چی؟ اکبر که نفسش چاق شده بود، نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!
قلبم هری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده؟!
اکبر گفت: بچه ها دارند می آورندش. تو راه اند. دم دستت آمبولانس هست که ببرش عقب؟
ـ یک ماشین پر از مهمات دارد می آید. جان من راست راستی رحیم مجروح شده؟
- دروغم چیه؟ الآن میآورندش و میبینی. چه خونی هم ازش میرود!
رحیم از نیروهای قدیمی گردان بود. در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود و این شده بود باعث کنجکاوی همه. در عملیات کربلای پنج که دشمن نیم متر به نیم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم میزد و حتی پرندگان بیگناه هم تو آن سوز و بریز مجروح و کشته میشدند، رحیم تا آخرین لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخید و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز میداد که من نظرکرده هستم و چشمتان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشمهای باباقوریتان ببینید!
و ما چقدر حرص میخوردیم. همه لحظهشماری میکردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان بابت نیش و کنایهاش خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظهای بعد چهار تا از بچهها در حالی که یک برانکارد را حمل میکردند، از راه رسیدند. رحیم خونی و نیمهجان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود. همه میخندیدند!
رحیم گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید.
اکبر گفت: باید آن ترکش به زبانت میخورد معجزه!
اکبر و بچهها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکرکنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحیم. داشت ناله میکرد. با چفیه زخمهایش را پانسمان کردم تا خونریزی نکند. داشت زیرچشمی نگاهم میکرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید. پر از مهمات. رانندهاش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود پرید پایین و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بیایید کمک. اگر یک تیر و ترکش به اینها بخورد واویلا میشود.
تا چشمش به رحیم افتاد، نالهای کرد و به آمبولانس تکیه داد. رحیم گفت: منو با این ابوطیاره میخواهید ببرید؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برایت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بیا کمک تا زودتر مهماتها را خالی کنیم.
با حالی زار کمکم کرد و با مصیبت و بدبختی جعبههای مهمات را پای خاکریز بردیم. داشتیم آخرین جعبه را میبردیم که ناغافل یک خمپاره در نزدیکیمان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد. راننده میخواست فرار کند که جیغ زدم: کجا؟ من خودم یک طوری سوار میشوم. به این بنده خدا کمک کن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پایین پیراهنم زخمهایم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحیم کو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برویم!
و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار میداد که آمبولانس درب و داغان مثل ماشین مسابقه از روی چالهچولهها پرواز میکرد. بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال میرفتم. فریاد زدم: بابا کمی آهسته تر. چه خبرته؟ مژدگانی بده، رحیم مجروح شد
بنده خدا که گریهاش گرفته بود گفت: من اصلاً این کاره نیستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهیارم.
و حسابی گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر میشد و ترکش بود که به بدنه آمبولانس میخورد. گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده. سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد و جیغ کشید: پس دوستت چی شد؟ و ترمز کرد. پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از رحیم نبود! راننده ضعف کرد و نشست روی زمین. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله چولهها پریدی که حتماً پرت شده بیرون. باید برگردیم!
تا آمد حرفی بزند بهش چشمغره رفتم. ترسید و پرید پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتیم. دو سه کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه! از آمبولانس با زحمت پیاده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم. مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چهاش شده، همهاش تقصیر توئه!
بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعرهای کشید که من یکی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بیچاره. بهیار مادرمرده هم جیغی کشید و غش کرد. رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن. با ناراحتی گفتم: تو کی میخواهی آدم بشوی؟ این چهکاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرایی برویم؟
رحیم که هنوز میخندید گفت: خوب با آمبولانس!
ـ من که رانندگی بلد نیستم. اینم که غش کرده. خودت باید زحمتش را بکشی!
ـ اما من که پاهام . . .
ـ بهجهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی.
زیر بغل رحیم را گرفتم. درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان میرساندم. بعد از رحیم سراغ بهیار غشکرده رفتم. با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو را بهجدّت آهسته برو. من هم عقب مینشینم. پرتمان نکنی بیرونها! رحیم خندید و گفت: یک مثل قدیمی میگوید: مرده بلندشده مردهشور را میشوید. این شده وضعیت حال ما سه نفر!
و آمبولانس را گاز داد!
[=Microsoft Sans Serif]داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو
در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه
خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها!
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه ی اصفهانیش گفت: اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده...
آری همینان بود آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند. آمدند و آنقدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بودند، اینان مرگ را به مسخره گرفتند...
[=Microsoft Sans Serif]روحـــــــمـانــــــ بــا یـادشـــــانـــــــ شــــــاد:Gol:
وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود .
نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند.
مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد .
وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم .
نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن.
همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم. بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.
منبع:کتاب فرهنگ ایثار
به نقل از تبیان
فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقهی شمال فکّه، تكتیرانداز یکی از گردانهای خط شکن لشكر «31 عاشورا» بودم. نیمهشب بعد از حماسهآفرینی بسیجیهای عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... كه نیروهای رزمیشان را برای جنگ با ایران میفرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقیها سنگر میگرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور كردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.
در یکی از عملیاتها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمبباران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بیاهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. اینچنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه میکردند، تیپ «بدر» را شكل دادند. پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردانهای هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاکسازی كنیم. ابتدا عراقیها را به اسارت فرا میخواندیم. اگر مقاومت میکردند، نارنجکی داخل سنگرشان میانداختیم؛ سپس سنگرها را پاکسازی میکردیم.
با اینكه شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»
و... منظورم این بود که تسلیم شوید. كسی جواب نداد. خیلی تشنهام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا میشد. وقتی دیدم صدایی نمیآید و کسی خارج نمیشود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لولهی داغ اسلحه را پشت سرم احساس كردم. آرامآرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط میدانم عراقی نبود. اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»
بدون آنکه بدانم اصلا چه میگویم، این جمله را تکرار میکردم. او لبش را گزید و با چهرهی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...»
و چند تا فحش عربی نثارم کرد. بدون آنکه بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم: «نعم، نعم یا سیدی!» با پوتینهای بزرگش لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرفتر افتادم. من هم میان نالهام طوری كه متوجه نشود، به ترکی بهش گفتم: «اِشَّگ آدام.»
یک مرتبه گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم. چشمهایش کاسهی خون بود. شاید با خودش فکر میکرد که این بسیجیهای نوجوان چهقدر شجاع و با ایماناند كه مدام تکرار میکنند: الدخیل الخمینی... تازه دوزاریام افتاده بود که ای دل غافل، من باید برعکس میگفتم، تا آمدم بگویم لا ...، به گمان اینکه دوباره میخواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت: «اُسکوت.»
و انگشتش را به اشارهی هیس مقابل لبهایش گرفت. آمادهی شلیک بود. چشمهایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را میخواندم و كمكم از او فاصله میگرفتم که ناگهان صدای تیری آمد. بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی خاکریز کوبید. چشم که باز کردم دیدم بسیجیهای لشكر «علیبن ابیطالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن غول بیشاخ و دم در گوشهای به خاک افتاده و به درک واصل شده است.
ظاهراً آنان ماجرای مرا دیده بودند، هی با خنده میگفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟ الموت لصدام، هان؟»
و مدام تکرار میکردند. یکی از آنان که مسنتر بود، صورتم را بوسید و بازویم را بست. بعد مرا راهی عقب كرد. از فردای آن روز بچههای گردان تا به یكدیگر میرسیدند، میگفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟» و دیگری جواب میداد: «الموت لصدام، هان؟»
و این قضیه اسباب خنده و شادی بچههای گردان را تا مدتها فراهم كرده بود.
دسته ی ما معروف شده بود به دسته ی پیچ و مهره ایها! تنها آدم سالم و اوراقی نشده من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدن نداشتند. یکی دست نداشت، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه می داد و ... یکبار به شوخی نشستیم و داشته هایمان – جز من – را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و کامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، کبد، چشم و دهان و دندان مجروح درب و داغون کم داشتیم. خلاصه کلام جنسمان جور بود. یکی از بچه ها که هر وقت دست و پایش را تکان می داد. انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می کرد، با نصفه زبانی که برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته های دشمن یکی دو جین لوازم یدکی مانند چشم و گوش و کبد و کلیه می آوریم، یا دو سه تا عراقی چاق و جثه دار پیدا می کنیم و می آرویم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می کنیم تا هر کس کم و کسری داشت، بردارد. علی تو به دو، سه متر روده ات می رسی. اصغر، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم، تو کلیه دار می شوی و احمد جان ، واسه تو هم یک مغز صفر کیلومتر کنار می گذاریم، شاید به کارت آمد!» همه خندیدند جز من، چون من «احمد» بودم! منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته ی داوود امیریان ص32
هاشم در بدمخمصهاى افتاده بود. تکلیفش را نمىدانست. هر چى فکر مىکرد راه حلى براى مشکلى که پیش آمده بود پیدا نمىکرد. نوید گفت: حالا مىخواهى چه کار کنى، هاشم؟
هاشم گفت: واللّه نمىدانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که مىدانى، او خیلى وقتها تا یک هفته نمىخوابه.
نوید گفت: پس جلسه فرماندهان سپاه و ارتش چه مىشود؟ آقا محسن هم براى جلسه آمده. همه فرمانده لشکرها هستند به جز فرمانده ما. اگر او نرود خیلى بد مىشود.
هاشم از جا پرید و گفت: فهمیدم. همین طورى به جلسه مىبریمش.
نوید با حیرت گفت: یعنى خوابیده؟
ـ نه، حالا برویم، تا آنجا برسیم یک فکرى براى بیدار شدنش مىکنیم. بسماللّه، یک پتو بردار تا برویم.
فرمانده انگار که بىهوش شده باشد، تکان نمىخورد. فقط سینهاش بالا و پایین مىشد. هاشم و نوید او را لاى پتو گذاشتند و بردندش پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگى کند و نوید مراقب آقامهدى باشد و شانههایش را بمالد تا شاید از خواب سنگین بیدار شود.
هاشم ماشین را به حرکت در آورد. یک ساعت دیگر جلسه مهم شروع مىشد و آنها باید به موقع مىرسیدند. هاشم پایش را از روى پدال گاز برنمىداشت. ماشین با سرعت از روى چاله چولههاى انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود، مىگذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگه داشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دو دستى میله کنارى را گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.
هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد.
نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگهدار، نگهدار، فرمانده افتاد.
هاشم ترمز کرد و پایین پرید. نوید از بس به بدنه و کف فولادى ماشین خورده بود، لمس و بىحال شده بود. هاشم به طرف فرمانده دوید. هنوز خواب بود. هاشم نمىدانست بخندد یا گریه کند. به نوید گفت:
ـ چرا دست دست مىکنى؟ بیا کمک کن سوارش کنیم.
نوید پرسید: هنوز بیدار نشده؟
ـ مىبینى که، هنوز خواب هفت پادشاه را مىبیند. عجله کن که خیلى دیر شده.
نوید به سختى پیاده شد. دو طرف پتو را گرفتند و فرمانده را دوباره پشت وانت گذاشتند. نوید گفت: تو دارى ماشین مىبرى یا هواپیما؟ اصلاً خودم رانندگى مىکنم تو پیش فرمانده باش.
رفت پشت فرمان. نیم ساعت بعد به قرارگاه کربلا که محل جلسه بود، رسیدند. بین راه هاشم هر چه سعى و تقلا کرد نتوانست آقامهدى را بیدار کند. او هنوز با آرامش خواب بود. چشم هاشم به حوضچهاى در گوشه محوطه قرارگاه افتاد. فکرى به سرش زد و به نوید گفت: کمک کنیم فرمانده را ببریم. بیندازیم تو حوضچه، شاید معجزه بشود.
نوید خندهاى کرد که ترجمه نوعى از گریه بود و گفت: عجب مکافاتى شده.
فرمانده را بردند و آرام در آب یخ حوضچه گذاشتند. نوید گفت: فقط خدا کند در این هواى سرد سینهپهلو نکند.
ـ چاره چیه، شاید بیدار بشود.
فرمانده در آب غوطه خورد و چند لحظه بعد به آرامى چشمانش را باز کرد. هنوز خوابآلود بود. با لحنى کشدار پرسید: من... اینجا... چکار... مىکنم؟
و بلند شد. سر تا پایش خیس بود. هاشم و نوید او را بیرون آوردند. هاشم پتو را روى دوش فرمانده انداخت و گفت: شرمندهام حاجى، چارهاى نداشتیم. یک جلسه مهم برگزار شده. شما حتماً باید باشید.
فرمانده را پیچیده در پتو به جلسه بردند و بعد با خیال راحت بیرون آمدند. ****
فرمانده خندید و گفت: فکر بدى نبود. نمىدانم چرا به فکر خانم خودم نرسیده. آخه مىدانى هاشم، هر وقت مرخصى مىروم، بس که خستهام دو روز اول خواب هستم. نمىدانى همسرم چه قدر دلواپس و نگران مىشود. راستى هاشم، تو ازدواج کردى؟
هاشم سرخ شد و گفت: هنوز نه.
ـ چرا؟
ـ حقیقتش، آخه کى مىآید دخترش را به یک پاسدار بدهد که همیشه خدا در جبههاست و معلوم نیست شهید مىشود یا زنده مىماند.
ـ پس ما چطورى ازدواج کردیم؟
ـ خُب همسر شما استثناست.
ـ حرف دلت را بزن.
ـ خُب، مىدانى آقامهدى، هنوز همسرى که مىخواهم را پیدا نکردم. هر وقت مرخصى مىروم، مادر و خواهرانم اصرار مىکنند که خواستگارى برویم، اما من دست و دلم مىلرزد. مىترسم.
ـ اگر یک دختر مؤمن و خانوادهدار پیدا بشود، چطور؟
ـ هاشم با خجالت خندید و گفت: هر چى خدا بخواهد.
فرمانده خندید و گفت: من باید یک طور محبت امروزت را جبران کنم. روى حرف من حساب کن!
یک ماه بعد، پس از عملیات که با پیروزى رزمندگان همراه بود، فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت:
اگر هنوز به فکر ازدواج هستى، من یک دختر خوب برایت پیدا کردهام!
پرسید: کى هست؟
فرمانده مستقیم به چشمان هاشم نگاه کرد و گفت: خواهر کوچک خودم!
نفس هاشم بند آمد. خون به صورتش دوید و سرخ شد. سرش را پایین انداخت. باورش نمىشد. حاجى گفت: با خانواده صحبت کردهام، مىروى مرخصى و بعد به خواستگارى مىروى. خودم برایت مرخصى مىگیرم.
هاشم با خجالت و شرمندگى گفت: آخه حاج آقا...
ـ آخه چى؟ نکند خانواده ما را قابل نمىدانى؟
ـ نه حاج آقا، من غلط بکنم همچین خیالاتى بکنم. براى من افتخاره با شما فامیل بشوم. باور کنید.
ـ پس برو ببینم چهکار مىکنى!
روز بعد، هاشم به مرخصى رفت. قند تو دلش آب شده بود. از خوشحالى نمىدانست چهکار کند. مىشد داماد فرمانده لشکر؛ واى، چه افتخارى!
وقتى به مادرش گفت که مىخواهد به خواستگارى خواهر فرمانده لشکر بروند، مادرش خیلى خوشحال شد. سریع مقدمات خواستگارى را جور کرد. هاشم لباس مرتبى پوشید و دسته گل و شیرینى خرید و به همراه خانواده به خانه فرمانده رفتند.
خانواده فرمانده استقبال گرمى از آنها کردند. هاشم از خجالت و شرم و حیا خیس عرق شده بود. قلبش تند تند مىزد. نمىدانست چطورى با خواهر فرمانده روبهرو شود، اما نمىدانست چرا مادر و زنانى که در آنجا هستند آن طور با تعجب و حیرت نگاهش مىکنند و با هم پچ پچ مىکنند.
مادر هاشم آهسته گفت: هاشم جان، تو مطمئنى که درست آمدهایم؟
هاشم هم آهسته گفت: بله مادر، حاجى گفت که با خانواده صحبت کرده. همه ساکت بودند. سرانجام مادر هاشم گفت: واللّه غرض از مزاحمت، آشنایى با شما و یک امر خیره.
مادر فرمانده گفت: حقیقتش ما هنوز نمىدانیم باید چهکار کنیم، اما چون خود حاجى فرموده، ما هم گوش مىدهیم.
بعد بلند شد. به اتاق دیگر رفت و لحظهاى بعد به همراه یک نوزاد قنداق پیچ شده برگشت. آمد و نوزاد را در آغوش هاشم گذاشت. هاشم مثل مجسمه شده بود. مادر فرمانده که خندهاش گرفته بود، گفت: حاجى تلفن زدند و گفتند قراره یکى از دوستانش به همراه خانواده به خانه ما بیایند و بعد به من گفت که خواهر تازه به دنیا آمدهاش را به دوستش بسپریم.
هاشم یخ کرد. مادر و خواهران هاشم هاج و واج به هم و بعد به مادر فرمانده نگاه کردند. یکهو همه زدند زیر خنده. همه از ته دل مىخندیدند، اما هاشم دوست داشت از خجالت گریه کند. یاد حرف فرمانده افتاد: «من باید محبتى که امروز به من کردى را جبران کنم.»
اگر کسی نمیدانست قضیه چیه با خود میگفت: «خدا شفاش بده، احتمالاً کم و کسر داره، مثلاً یکی از کارهایش که خوب یادم هست از آن روزهایی که هنوز او را نمیشناختم این است که وقتی میدید بچهها زیادی سرشان به کار خودشان گرم است، می آمد و در حالی که به ظاهر اعتنایی هم به دیگران نداشت به نقطهای خیره میشد و میگفت: «ببین....ببین!» طبیعی بود که هر کس چون تصور می کرد او را صدا میکند برمیگشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را به سینهاش میزد میگفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم» یعنی مثلاً دارم نوحه میخوانم و کسی را صدا نکردهام!
آن شب یكی از آن شب ها بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است،
بقیه دارد یا ندارد جواب بدهند یا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم را» و بعد همه گفتند الهی آمین.
نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالبشان بكر و نو باشد،
تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت:
«خدایا مار و بكش…» دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و بكش» بچه ها بیش تر به فكر فرو رفتند،
خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سركار بگذارد گفت: «تا ما را نیش نزند».
از آن آدمهایی بود که فکر میکرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کند و کلید بهشت را به دستشان بدهد. مسؤول تبلیغات گردان شده بود. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار میانداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش میشد و عراقیها مگسی میشدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی میکردند. از رو هم نمیرفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقیها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم میآییم» را گذاشت. لحظهای بعد صدای نعرهای (البته با فارسی دست و پا شکسته) از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» تمام بچهها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»
به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید چه کاری میشد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه رسید. با همان پاترول فکسنی و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود.
حاجبخشی میآید با سربندی بر سر و گلابپاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده شعار داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچهها بیرون میآمد و در پاسخ او فریاد میزدند «دشمن!».
ـ کی بریده؟
ـ آمریکا
ـ کجا میرید؟
با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچهها مینشیند و همگی، با یک صدا فریاد میزدند
-کربلا
- منم ببرید
- جا نداریم!
و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچهها اعتراض میکند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع میشود و نیروها و تانکهای عراقی مجبور به عقبنشینی میشوند.
بچهها حتی موقع خوردن غذا نیز به نکته گویی و فراست مشغول بودند. آن روز ظهر سر سفره، یکی از نیروها که خیلی شوخ طبع بود به دوستش گفت: «بی زحمت یک پارچ آب بریز تو لیوان بده به من.» او که مثل خودش اهل مزاح بود، با خنده گفت: «به روی چشم.» بعد هم کل آب پارچ را داخل لیوان خالی کرده و سفره کاملاً خیس شد. در همین لحظه صدای خندهی بچهها فضای سنگر را پر کرد.
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه». محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
مرد شوخطبعی بود، همهی بچهها او را به لطیفهگویی میشناختند.
آن روز بعد از نماز، دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:
«حاشا به کرمت!
اول و آخر دو هزار تومان به ما حقوق میدهند، من چیزی نمیگویم، اما خودت بگو این درست است؟
برای دو هزار تومان باید هفده رکعت نماز بخوانیم، نگهبانی بدهیم، دیدهبان باشیم، کمین برویم، تکان بخوریم آمادهباش میزنند، دیر بجنبیم رفتهایم روی هوا و تکه بزرگمان گوشمان است.
آیا واقعاً میصرفد؟ خودت باشی این کار را میکنی؟»
اوایل جنگ روی ارتفاعات بابا یادگار در غرب بودیم. دوشمن مرتب بمب خوشه ای می ریخت. هر چی داشت گذاشته بود وسط وبین ما به صورت برادرانه تقسیم می کرد ،تا لابد دعوا یمان نشود! بعضی اوقات که بمب ها زیر قولشان می زدند وعمل نمی کردند وبه لشکریان اسلام می پیوستند، نوار هایی در هوا معلقشان را به جدیدی ها نشان می دادیم و می گفتیم: نگا نگا ، خلبانشان داره میاد پایین خودشو تسلیم کنه . طفلی ها آنهایی که ساده تر بودند ، دهانشان باز می ماند وتا نوارها کاملا به زمین بیفتد به آسمان خیره می شدند وچون معمولا باما فاصله ی زیادی داشتند دست آخر هم گمان نمی کنم که می فهمیدند که قضیه چی است؟ منبع :(شوخ طبعی های جبهه)(صفحه ی 228)
سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! که در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارک باد گفتن، اینطوری خیلی سبک بود! بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو که روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینکه شلیک کنند مینوشتند سال نو مبارک مزدوران بعثی! تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا.
دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه! منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
صدای آژیر قرمز بلند شد؛ ولی هنوز معنی و مفهوم آن را نگفته بود که موج انفجار همه جا را لرزاند. دیگر این وضعیت برایمان عادی شده بود و دیدن صحنه حادثه نیز تکراری بود که حالا کجا اصابت کرده و. . . چون در روز چند نوبت این اتفاق می ا فتاد. همانطور که در شهر می گشتیم به محل حادثه رسیدیم که طناب، عبور افراد متفرقه را ممنوع کرده بود. فردی که کنار ما ایستاده بود به یکی از بچه ها گفت: اخوی اینجا چه خبره که اینقدر شلوغ شده؟ و او با کمال خونسردی گفت: چیز مهمی نیست، دوباره مثل اینکه یک موشک 12 متری توی یک کوچه 2متری افتاده و طبق معمول گیر کرده و مردم دارند کمک می کنند، درش بیاورند.
بنده خدا معطل مانده بود که چه عکس العملی نشان دهد که او اضافه کرد: این که غریب است (موشک) و در این شهر جایی را بلد نیست، آن مردک که او را راهی کرده باید یا کسی را با آن بفرستد یا اسم و آدرس محل را داخل جیبش بگذارد! تازه بنده خدا فهمید که دوست ما دارد مزاح می کند،
تبسمی کرد و گفت: داشتیم؟
و دوست ما گفت: نه، خریدیم. منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
سال 1363 در عملیات والفجر 4 شرکت کردیم، در منطقه مریوان- پنجوین.
موقع رفتن چشممان افتاد به یک بسیجی مجروح داخل کانال. البته زخمش چندان عمیق نبود. از دست ما هم در آن موقعیت کاری برنمی آ مد. وقت برگشتن از عملیات او را از کانال بیرون آوردیم و با خودمان بردیم. پسر شیرین زبانی بود و می گفت: من شهید شده ام؛ ولی نمی خواهم خانواده ا م بفهمند، چون تک فرزند هستم بی طاقت می شوند. منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
از او اصرار و از ما انکار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم یک چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد. کمربندش که دو دور راحت دور کمرش پیچیده بود، پوتین هایش که بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی که جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج، وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم و گفتم: خب حالا که اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال غذا که دیدم نرفته
برگشت. به اخویمان که با ماشین رفته بود گفتم چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد، پسر شجاع؟
همان طور که سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم. گفتند، مورچه چیه که فانوسقه ببنده!
بچه ها از خنده غش کرده بودند. بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینکه شما نمیتوانید غذای بچه ها را بیاورید. منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
زمانی که در منطقه خرمال بودیم؛ یکی از دوستان از جنوب کادویی برایم فرستاد که در نوع خود بی نظیربود. چند بسته مجزا از هم که بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر کدام از بسته ها را برداشتیم و بازکردیم. آدم به هوس می ا فتاد ولی تصور می کنید چه چیزی می دیدیم؟
یک بسته پوست پسته اعلاء،
یک بسته پوست تخم هندوانه،
یک کیسه پوست سیب،
یک کیسه پوست خیار قلمی و یک بسته هم پوست هندوانه!
در میان بسته ها کاغذی بود که روی آن نوشته شده بود: به مناسبت سالروز تولد صدام! منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
آقاجان با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود ،گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی تو سرش میزند و جنگ تمام میشود.
کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم. همین.
آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچههای قدیم. میبینی حاج خانم؟
مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن بود ، گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود.
آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا میخواهی دستی دستی خودت را به کشستن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمیکنی؟
چشمانش خیس شد دلم لرزید همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم میکرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.
- من میروم. شانزده ساله هستم و رضایت هم میخوام.
امام گفته. پس من هم میروم.
آقاجان کفری شد و فریاد زد باشد ببینم تو پیروز میشوی یا من!
قرار بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل دربارهام تحقیق کند شهرمان کوچک بود و همه از جیک و پیک هم خبر داشتند نمیدانم این تحقیق و سوال و جواب، دیگر چی بود که آتشاش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد از نماز وحشت تا انواع وضو و شکیات پرسیدند و من بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را داده بودم. حالا مانده بود بیایند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابی هستم یا نه. از یکی از بچهها که آنجا خدمت میکرد شنیدم که قرار است آنروز برای تحقیق بیایند، حتی طرف را هم شناسایی کردم.
صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم. پیش بینی همه چیز را کرده بودم. یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم. اسم تحقیق کننده کریم بود. کریم اول بسمالله وارد دکان مشتقی ماست بند شد پشت سرش وارد ماستبندی شدم. کریم از مش تقی پرسید:
حاجآقا شما حسین ایراننژاد را میشناسید؟
منشتقی خیلی خوب مرا میشناخت. همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفشهایش را جفت کرده بودم. میدانستم که قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر میکرد.
مشتقی اول لب گزید، بعد با صورت سرخ شده گفت: ای دل غافل! باز کفتربازی کرده؟
نفسام بند آمد کم مانده بود غش کنم. کریم با تعجب پرسید: مگر کفتربازه؟
مشتقی سرتکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شدهاند همیشه رو پشتبام کفتربازی میکند نمیدانید پدر و مادرش را چقدر اذیت میکند.
کریم تند تند روی برگهاش چیزهایی نوشت بعد حداحافظی کرد و رفت عینکم را برداشتم و صاف تو چشمان مشیتقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید سرخ شد و من و منکنان گفت: حلالم کن پسرجان! دیشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت دربارهات چاخان کنم. حلالم کن!
از مغازه بیرون دویدم. وای که تو کوچهمان چه خبر بود هر چی لات و لوت و... بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت و پلا میگفتند و کریم تند تند مینوشت.
- آقا نمیدانید چه جانوریه، سه بار به من چاقو زده!
- آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته و پس نمیده.
- به من دویست تومن بدهکاره و پررو، پررو میگوید که نمیخواد طلبم را بدهد.
- روزی دو پاکت سیگار میکشد.
خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همهاش مزاحم دختر من میشود حیا هم نداره.
مانده بودم معطل . خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحماش بشوم. نگاهم به آقا جان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند میزد داشتم دیوانه میشدم، کریم خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخانگو، هر کدام از آقاجان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر میکرد ،داغ کردم. عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن:
- آهای ملت به دادم برسید! این دو نفر وقتی بچه بودم، مرا دزدیدند و اینجا آوردند اینها پدر و مادر واقعی من نیستند . کمکم کنید هر شب کتکم میزنند و به من غذا نمیدهند همیشه تو زیرزمین زندانیام میکنند و شکنجهام میکنند.
شروع کردم به الکی گریه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسایهها با تعجب و حیرت پچ پچ میکردند و چپ چپ به آن دو نگاه میکردند. آقا جان گفت: این پرت و پلاها چیه؟ ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو رو کتک زدیم؟
گریه کنان گفتم: مگر من کفترباز و سیگاری و چاقوکشم که آبروم را بردید؟ من همین امروز از خانه میروم . اصلا همین الان میروم . ای همسایهها، شما شاهد حرفهایم باشید
مادرم گریه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقا جان دنبالم میدوید و صدایم میکرد پشت سرم را نگاه نکردم تا شب تو کوچهها گشتم. خیلی گریه کردم. دلم بدجور شکسته بود. آخر شب رفتم خانه تا خرت و پرتهایم را جمع کنم که آقاجان دستم را گرفت. اشک میریخت. صورتم را بوسید و گفت: حسین جان، قهر نکن! خودم فردا اول سحر میآیم آنجا و رضایت میدهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نکن!
روز بعد آقا جان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پیش کریم رفتیم و آقاجان به او گفت که همه آن حرفها دروغ و اصل ماجرا چه بوده.
و من یک هفته بعد رفتم جبهه.
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود.
پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند.
از آنجا مانده از اینحا رانده!
هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد.
آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند:
کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
[=microsoft sans serif]متن گفت وگوی مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای ــ در دوران ریاست جمهوری ــ با سقای لشكر 25 كربلا،حاج جوشن ، در دیدار معظم له از مقرلشكر 25 كربلا ( هفت تپه)
[=microsoft sans serif]حاج جوشن : تحیات الهی بر فرماندهی محترم كل قوا امام امت ، امامی كه از بركت قدومش ما از بندگی انسان به بندگی خدا سوق پیدا كردیم. با امام امت خود تجدید میثاق می بندیم و در این مكان مقدس سوگند یاد می كنیم ،ای امام بزرگوار! جان ما رزمندگان به فدای یك لحظه عمرت. ما جان بر كفان تا آخرین نفس و قطره خون خود برای حفظ اسلام، قرآن و نوامیس مسلمین و حكومت اسلامی ، این خونبهای شهدا، با متجاوزین به حریم قرآن می جنگیم. آن قدر می جنگیم تا دریای خون تشكیل شود و در آن دریای خون آن قدر شنا می كنیم تا به ساحل پیروزی برسیم. دنیا بداند ما فرزند شهادتیم و در جبهه ی حق عشق شهادت داریم .
[=microsoft sans serif]من فدای خمینی، جوشنم جوشن [=microsoft sans serif]وقف اسلام كرده ام جان و تنم [=microsoft sans serif]زیارت یا شهادت آرزوست [=microsoft sans serif]در ره اسلام جان دادن نكوست
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری :آفرین بر شما بیان قوی، نفس گرم و زبان هم زبان قوی و مطلب هم مطلب درست؛ یعنی نمونه درك روشن حزب الله را در سخن شما و در شعار شما و در حرفهای شما انسان می تواند احساس كند. آن كسانی كه ادعا می كنند و می گویند و درست هم می گویند، می گویند: حزب الله آگاهانه حركت می كند و مطلب را دقیق تحلیل می كند. نشانه ی زنده اش شما هستید. ان شاء الله خداوند شما را حفظ كند كه به این بچه ها باز هم روحیه بدهید و حالا اگر بپرسیم سن شما چقدر است كه نمی گویی، واقعیتش چه قدر است؟
[=microsoft sans serif]حاج جوشن :اسرار نظامی است(با خنده) [=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری :اسرار نظامی؟! (در حالت خنده) [=microsoft sans serif]حاضران: ( خنده می كنند) [=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری:(سن شما )هر چه هست ، سی سال دیگر هم به آن اضافه كن،حالا [=microsoft sans serif]بیا ببوسیمت ، [=microsoft sans serif]حاج جوشن :ما كوچك شما هستیم
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری:زنده باشی . ببینید روشن و آگاهانه حرف زد، [=microsoft sans serif]خیلی طبیعی و خوب حرف زد ،آفرین! یعنی همه ی حرف های لازم این زمان را بلد است و به بهترین زبانی كه همه ی مردم ادا می كنند دارد بیان می كند . خیلی با ارزش است، واقعا .
[=microsoft sans serif]سپس در مورد شغل ایشان قبل و بعد از انقلاب سوالاتی می شود و آقای علی اكبر پاشا به مقام معظم رهبری می گویند كه ایشان قبلاً دادیار بوده است،
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری :دادیار، یعنی بعد از انقلاب بوده است؟ [=microsoft sans serif]برادر علی اكبر پاشا: بله، [=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری: قبل از انقلاب چه كاره بوده است؟ [=microsoft sans serif]برادر علی اكبر پاشا:قبل از انقلاب هم ،حزب الله بوده است، [=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری:نه، بسیار مرد با معرفت و با شعور و با دركی است.
[=microsoft sans serif]منبع : نوار صوتی –شماره30426 تحقیقات و اسناد بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان مازندران بخش اسناد صوتی
[=microsoft sans serif]تاریخ ضبط:9/5/1367
[=microsoft sans serif]طی بازدید مقام معظم رهبری (دوران ریاست جمهوری) از پادگان هفت تپه
به نقل از تبیان
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یك گروه پانزدهنفره بودیم كه به همراه سایر برادران در عملیات شركت كردیم. عملیات هم چنان با موفقیت پیش میرفت. تعداد زیادی از بعثیون مزدور را كشته و زخمی كرده بودیم و جمع كثیری از آنها نیز به اسارت نیروهای ما در آمده بودند. مزدوران بعثی هنگام اسیر شدن، التماس و گریهزاری میكردند. خیلیها التماس میكردند كه آنها را نكشیم. و یا میگفتند شما را به خدا ما را آتش نزنید. زیرا به آنها گفته بودند كه ایرانیان آتشپرست هستند و اسرا را آتش میزنند. اما وقتی مهربانی و عطوفت اسلامی را از جانب ما میدیدند و یا میدیدند كه ما غذا و آب خودمان را به آنها میدهیم، ترسشان به محبت تبدیل میگشت. مرحله اول عملیات با پیروزی به اتمام رسید. موقعی كه به خاكریزها بازگشتیم، متوجه شدم كه یكی از برادران به نام حسن در جمع ما نیست. بعد از پرس و جو، احساس كردم كه برادران از گفتن حقیقت طفره میروند. بالاخره وقتی اصرار كردم، گفتند كه به اسارت در آمده است. شدیداً نگران حال او شدم. تفنگ خود را برداشتم و به سوی مواضع دشمن به راه افتادم. به اولین سنگر آنان كه رسیدم، به آرامی پیش رفتم؛ عدهای از بعثیها در حال قهقهه زدن بودند. با استفاده از تاریكی شب به سنگر آنها نزدیك شدم. با كمال تعجب دیدم كه حسن را چند نفری به زیر كتك گرفتهاند و با هتاكی و فحشهای ركیك از او اطلاعات میخواهند. لیكن او لب از لب باز نمیكند و مدام صورت خون آلودش را پائین نگه داشته است. مشاهده این صحنه دردناك برایم بسیار رقت آور بود و تحمل دیدن آن را نداشتم. ابتدا میخواستم با مسلسل كلاش به آنها حمله كنم، ولی با خود گفتم كه راه عاقلانهتری را باید جُست. چرا كه تعداد آنها زیاد بود و ممكن بود قبل از اقدام من، حسن را بكشند. پس از بررسی جوانب سنگر، متوجه شدم كه آنها فقط یك نگهبان برای محافظت گماردهاند. حاضر بودم كه برای نجات حسن دست به هر كاری بزنم با توكل به خدا آهسته به او نزدیك شدم. به سرعت از پشت،گردنش را گرفتم و با آخرین توان فشردم. آن قدر فشردم تا به زمین افتاد. بعد با استفاده از جوراب دهانش را بستم و تمام لباسهایش را درآوردم. و موقع رفتن برای اطمینان با سر نیزه خودش چند ضربه به او زدم تا صد در صد به درك واصل شود. وقتی لباس او را پوشیدم گویی یك عراقی تمام عیار شده بودم، از همه مهمتر این كه، عربی هم میدانستم. البته اكثر بچههای جنوب عربی میدانند. [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]داخل سنگر عراقیها شدم و به فرمانده سلام كردم. و با خوشرویی گفتم كه: «قربان دیر شد و زمان خواب فرا رسیده» گفت: «باشد، پس تو نگهبان این سرباز ایرانی باش» با خوشحالی قبول كردم. حسن داشت هاج و واج مرا نگاه میكرد، گویی كه شدیداً به شك افتاده بود كه من واقعاً یك عراقی هستم كه شباهت به دوست او دارم و یا این كه دوست او هستم!! [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پس از رفتن و خوابیدن عراقیها با اشاره به حسن فهماندم كه دوست او هستم. حسن از تعجب مات و مبهوت مانده بود. پس از این كه مطمئن شدیم خوابشان برده، دست و پای حسن را باز كردم و به آرامی از سنگر خارج شدیم. [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]و به سوی نیروهای خودی حركت كردیم. در طول راه جراحات حسن را با پارچه پانسمان كردم. وقتی به سنگرهای خودی رسیدیم، بچهها با خوشحالی ما را در بر گرفتند. [/]
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]همگی در این فكر بودیم كه، اگر صبح بعثیهای احمق از خواب بیدار شوند و متوجه جسد نگهبان عراقی گردند چه حالی خواهند داشت. مخصوصاً كه بفهمند حسن هم فرار كرده، مدتها از یادآوری این موضوع خندهمان میگرفت.[/]
بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر كس هر كجا جا بود كف چادر استراحت میكرد. آنقدر كه جای سوزن انداختن نبود.
اگر میخواستی از این سر چادر به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی، باید بال در میآوردی و از روی بچهها پرواز میكردی.
با این حال بعضیها سرشان را میانداختند پایین و از وسط جمعیت رد میشدند و دست و پا و گاهی شكم بسیاری را هم لگد میكردند و اگر كسی حالش را داشت، بلند میشد ببیند كیست و دارد چه كار میكند. برمیگشتند و میگفتند: «رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند.» آنها هم دوباره روانداز را روی صورتشان میكشیدند و لبخندزنان میخوابیدند
وقتی برای صبحگاه، صبح زود میبردنمان،
بچههای شوخ اینطوری میگفتند:
« این كه نمیشود، هم بجنگیم، هم شهید شویم و زخمی یا اسیر بشویم و هم در صبحگاه شركت كنیم».
حالا ما هیچی نمیگوییم شما هم هی سوءاستفاده كنید بابا....
كربلا هرچه بود، صبحگاه نداشت.
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد
رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیكی ها نیست؟
مكثی كرد و گفت: چرا چرا
پرسیدم: كجا؟
جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است. برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه منرا نكن!
هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !
از هر کدام مان صدایی بلند میشد: اصفهانی ناله میکرد، لره با یا حسین (علیهالسلام) گفتن سعی میکرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میلههای دو طرف تخت را گرفته بود و فشار میداد و شرشر عرق میریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره میکشیدم و ننهام را صدا میکردم!
فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد میکشید و هم میان آه و نالههایش کرکر میخندید . کمکم ماهایی که ناله میکردیم توجهمان به او جلب شد.
حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه میکردیم و او آخ و اوخ میکرد و بعد قهقهه میزد و میخندید. مجروح بغل دستیام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجیها طبقه بالا نیست؟
مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی.
با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟!
مجروح رشتی خندهاش را خورد چهرهاش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟
مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟
بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماستهایمان را کیسه میکردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمیکردم و جانم را بر میداشتم و میزدم به چاک.
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟
مجروح اصفهانی گفت: معلومه!
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همهاش یاد مجروح شدنم میافتم و به خاطر همین میخندم.
با تعجب پرسیدم: مگه تو چهطوری مجروح شدی که خنده داره؟
اولش نمیخواست ماجرا را برایمان تعریف کند اما من و بچههای دیگر که توجهشان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برایمان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم.
دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان میشد بین ما هیچکس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم.
داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده میکردیم که...
مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی میشد
ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت میشدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیهالسلام) بلند شد من که از دیگران سالمتر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیمخیز شدم. دیدم که دهها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان میآیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچهها دارند میآیند.
بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.
مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد.
- اما چشمتان روز بد نبیند همین که آن بسیجیها به نزدیکیمان رسیدند، یکیشان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبختها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...
حالا ما مثل مجروح رشتی میخندیدیم و دست و پا میزدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخمهایمان سرخ میشد.
- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را میشنوند، خیال میکنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار میکنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد میکنیم.
من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکیشان با فارسی لهجهدار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟
با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالیشان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی!
بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخمهایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف میزدم با کسی که بین ترکها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی میکردیم و هم قربان صدقه یکدیگر میرفتیم و هم فحش میدادیم و گله میکردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستهایم و منظورمان را نرساندهایم!
تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی میخندیدیم و ناله میکردیم. پرستار آمد وقتی خنده و نالهمان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شدهاید؟
هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!
پای منبع آب، تصادفی همدیگر را دیدیم.
البته من سعی كردم خودم را نشانش ندهم كه مبادا احیانا خجالت بكشد، ولی برایم خیلی جالب بود كه او هم نماز شب میخواند.
اما وقتی برگشتم به چادر، با كمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابیده.
فكر كردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد.
گذشت تا بعدها كه كمی رویمان به هم بازتر شد.
پرسیدم: آن شب قضیه چی بود؟
با همان لحن داش مشتیاش گفت؟
والله یك چند وقتی است حسابی حال مارو میگیره؛ هرچی دوست و رفیق داریم پر میزنه میبره، ما هم كه هرچی دست به دامنش میشیم كه:
اقلا حالا كه مارو نمیبری اینها رو به خواب ما بیار، گوش نمیكنه كه نمیكنه.
من هم گفتم، بگذار ببینم حالگیری خوبه؟
بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر وخیالات افتاد تو سرم .مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما کاش پایم قلم می شدو به خانه نمی رفتم.سوز وگداز از مادر و همسرم یک طرف ،پسر کوچکم که مثل کنه چسپید بهم که مرا هم به جبهه ببر یک طرف.
مانده بودممعطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم واز سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم.
تقصیر خودم بود .هر بار که مرخصی می آمدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان وصفای جبهه شده بودند،چه رسد به یک بچه ده ،یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر!را در بیاورد واو را روانه بغدادا ویرانه اش کند.آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هی باد مانندش به سر و صورتم چسپاند وآبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد وراضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش.کفش وکلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.شور و حالش یک طرف ،کنجکاوی کودکانه اش یک طرف دیگر.از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید
- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟
- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند،زنجیر دارند؟
- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟
- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟
بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم.تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو دنیا که من تخته گاز آمده ام.قدرت خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حلقه چشم سفید.پسرم در همان عالم کودکی گفت: ((بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نورانی هستند؟))
متوجه منظورش نشدم:
-چرا پسرم، مگر چی شده؟
-پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟
ایکی ثانیه فهمیدم منظورش چیه؛کم نیاوردم وگفتم: ((بابا جان اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته ! ، فهمیدی؟))
نشسته بودیم دور هم كنار آتش و درددل میكردیم.
هر كی تسبیح داشت درآورده بود و ذكر میگفت.
تسبیحهای دانه درشت و سنگی وقتی روی هم میافتادند صدای چریقچریقشان دل آدم را آب میكرد.
من هم دست كردم داخل جیبم كه دیدم تسبیحی نیست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبیح بغل دستیم تا تسبیح او را بگیرم كه دستش را كشید به سمت دیگر.
گفتم: «تو تسبیحت را بده یك دور بزنیم».
كه برگشت گفت: « بنزین نداره، اخوی!» گفتم شاید شوخی میكند
به دیگری گفتم: «او هم گفت پنچره».
به دیگری گفتم:«گفت موتور پیاده كردم»
و بالاخره آخرین نفر گفت: «نه داداش، یكوقت میبری چپ میكنی،
حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به دیار البشری نمیدهم».
همه خندیدند.
چون عین عبارتی بود كه خودم یادشان داده بودم.
هر وقت میگفتند: تسبیح یا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، این شعارم بود.
فهمیدم خانهخرابها دارند تلافی میكنند.
بسم الله الرحمن الرحیم
رزمنده فداکار
موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین
همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم
تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود
آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...
... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد
با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم
بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم
خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده
اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون
تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود
از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین
به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند
فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟
این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه
زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...
... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم
مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده
یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟
همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم:
آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم
بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:
راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟
حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم
خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن
گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین
واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟
آه از نهاد بچه ها در نمی یومد
حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۴۲
عراق شبه جزیره فاو را پس گرفته بود. در جریان این نبرد یکی از دوستان مجروح شده بود و بچه ها فرصت را مغتنم شمرده بودند و ضمن عیادت و دل جویی سربه سرش می گذاشتند.
“نگفتیم جلو نرو، رفتی فاو را دو دستی تقدیم دشمن کنی؟ حالا خیالت راحت شد؟”
“مال حرام از گلوی ما پایین نمی رود. مال بد بیخ ریش صاحبش!”
ر رفت و آمد روی قلهها و ارتفاعات «قاطر» حکم تفنگ در جنگ را داشت. هیچ چیزی جایگزین آن نبود. گاهی آذوقه و مهمات لشگری را جابجا میکرد.
[=Microsoft Sans Serif]سلام و عرض ادب
شاید خیلی از ماها(نسل جوون)فکر کنیم که تو جبهه همش جنگ بوده و توپ و تیر و گریه و....
اما این طور نیست!
تو جبهه هم مثل الان اتفاقات خنده دار و شوخی های بین رزمندگان بوده.
ان شاالله در این تاپیک در حد امکان براتون از این نوع خاطرات میزارم.شما هم همراهی و همکاری کنید:ok:
[=Microsoft Sans Serif]اسیر عراقی
اولین روز موتورسواری من در جبهه!
بخش اول / بخش دوم / بخش سوم / بخش چهارم / بخش آخر
صدای خروس ، سگ ، الاغ ...
شوخی با تازه وارد
امام جماعت غصبی
شیر یا دوغ؟!
درس انواع خمپاره
مستجاب الدعوه
خدایا ما رو بکش
مژدگانی بده، رحیم مجروح شد
بخش اول / بخش دوم
کمپوت یا رب گوجه؟!
یاالله نبود ... حاج آقا بریم...
آمده ام جبهه شهید بشوم
به عراقیها گفتم: الدخیل الخمینی
[=Microsoft Sans Serif]پیچ و مهرهایها
خواستگاری خواهر فرمانده
ببین حال پریشانم!
قدمت روی چشمانم!
شوخی حاجی بخشی در فاو
یک پارچ آب بریز تو لیوان!
ای خمپاره ها مرا دریابید!
منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخهسوار همسنوسال خودم را می دیدم، با افسوس نگاهش می کردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر میشد. خودم را می گذاشتم بهجای دوچرخهسوار، چشم می بستم و خودم را می دیدم که رکاب می زنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شده ام؛ اما قدرتی خدا، هیچوقت به این آرزویم نرسیدم. چند بار سعی کردم با چاپلوسی و دادن رشوه، دوستان دوچرخه سوارم را راضی کنم که دوچرخه شان را بهم قرض بدهند، اما آن ها با ناخنخشکی، انگار دوچرخه به جانشان بسته باشد، با نامردی هرچه تمام، رویم را زمین می انداختند. هرچه به پدر خدابیامرزم عجز و التماس می کردم که برایم دوچرخه بخرد، زیر بار نمی رفت که نمی رفت.
-پسرجان! دوچرخه می خوای كه چی؟ این همه بچهی تخس مردمآزار را نمی بینی كه تو کوچه و خیابان مثل دیوانه ها سوار بر دوچرخه، اسباب و اثاثیهی مردم را بههم می ریزند یا جلوی ماشین ها می پیچند و هزارتا فحش خواهر و مادر می شنوند؟ چندتاشان را اسم ببرم که سر همین بی شعوری! رفتند زیر ماشین و هم خودشان نفله شده اند، هم رانندهی بیچاره را به خاک سیاه نشاندند؟ نه! دوچرخه بیدوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول میدهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغسواری بکنی تا جانت در بیاد.
بفرما! این هم لطف و بزرگواری آقاجانم. ملت به بچه هاشان قول می دهند که اگر با چهار تا تجدید، رفوزه نشوند برایشان دوچرخهی کورسی و خوشگل می خرند، آقاجان ما کلی منت سرمان می گذارد و بعد معدل بیست هم می خواهد و بهعنوان جایزه می خواهد ببردمان الاغسواری. ای بخشکی شانس!
یک بار یکی از دوستان آقاجانم آمد خانه مان. حلاج بود و از این پنبهزنهای چوبی داشت که فکر کنم پدربزرگ گیتار و سه تار امروزی باشد! مطمئنم غربی ها طرح گیتار را از روی همین پنبهحلاجی بلند کرده باشند! خلاصه، یک دوچرخهی فکسنی داشت که فکر کنم مال زمان شاه زوزک چهارم بود. بدنه اش از چهل جا شکسته و جوش خورده بود، چرخ عقبش لنگری داشت و فرمانش هم کج بود. زنگ و آینه هم که بی خیال، اصلاً فکرش را نکنید؛ اما یک ترکبند داشت که فکر کنم کل خریدها و حتی گوسفند و گوساله را به آن می بست و حمل می کرد. منِ وامانده با دیدن همان دوچرخهی عتیقه که انگار از موزهی لوور فرانسه فراریاش داده بودند، آب از لب و لوچه ام راه افتاد. آقای حلاج با آقاجانم نشست به گفتوگو و چای خوردن. در یک فرصت، بهآرامی دوچرخه را بلند کردم و بردم کوچه. بدمصب هم سنگین بود، هم روغنکاری نشده و صدایی مثل تانک از خود بیرون می داد، اما برای من مثل دوچرخهی قهرمان توردو فرانس بود...
ادامه دارد...
قدم نمی رسید درست سوار زینش بشوم. پاهایم را با شگرد خاصی رد کردم و رکاب زدم. آن هم با چه جان کندنی. دوچرخه با صدای تانک و زوزه های ممتد راه افتاد. باد افتاد تو موهایم و عشقِ عالم را می کردم. یک وقت به خود آمدم و دیدم افتادم تو سرازیری و دوچرخه مثل باد در حرکت است. از ترس شروع کردم به جیغ زدن و خواستم ترمز بگیرم، اما ترمزی در کار نبود. کوچه خلوت بود، اما یک هو یک پیرمرد الاغسوار که پیاز می فروخت، پیچید تو کوچه و من و دوچرخهی حلاج با پیرمرد و الاغ خسته و درمانده اش شاخبهشاخ شدیم. فقط یادم می آید با صورت رفتم تو فرق سر الاغ بیچاره و بعد همه جا تاریک و سیاه شد. دو ماه دست و پایم در گچ بود و هر روز از آقاجانم پس گردنی و سیخونک نوش جان می کردم؛ چون وسیلهی حملونقل دوست صمیمی اش را ناکار و آقاجان که خیلی اهل رودربایستی بود، تقبل کرده بود خرج تعمیر آن دوچرخهی عتیقه را بدهد. از آن به بعد حتی جرأت نکردم پیش آقاجانم اسم دوچرخه را بر زبان بیاورم، چه برسد به درخواست خریدنش.
وقتی بزرگتر شدم، آن قدر کار و گیر و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه خریده و به آرزویم برسم. درضمن، حالا عاشق موتورسواری شده بودم. شانس را می بینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم، حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر!
وقتی بهعنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را بهعنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد و حسرت موتورسواری به دلم مانده بود. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانهی چند طبقه، از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشت خدا تکچرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم.
تازه داشت خوابم می برد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقارسول، فرمانده گردان گفت: «راهِ رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟»
با تعجب گفتم: «بله آقارسول! هفته ای دو بار با خودتان می رویم آن جا و برمی گردیم.»
- پس پاشو برایت یک مأموریت مهم دارم.
هنوز خوابم می آمد و خسته بودم، اما نمی شد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون، اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد، خواب از سرم پرید...
ادامه دارد...
یک جوان رزمنده، سوار تریل بود. آقارسول گفت: «با برادر شجاعی می روی و راه را خوب نشانش می دهی و توجیه اش می کنی. قراره یکی دو شب دیگر نیروهای گردانش بیایند و خط مقدم را از ما تحویل بگیرند.»
کور از خدا چی می خواد؟ یک عینک دودی! من هم از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بیزحمت شما رانندگی کنید؛ من می خواهم خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه را یاد بگیرم.»
باورم نمی شد. ذوقزده و خوشحال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوشحالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی.
تمام راه انگار داشتم پرواز می کردم. شجاعی هم یکنفس صحبت می کرد، اما من اصلاً متوجه حرف هایش نبودم. داشتم لذت میبردم و عیش می کردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان، اما من ویراژ می دادم و حرکت میکردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم. شجاعی گفت: «دیگه بس است، برگردیم.»
اما همینکه خواستیم حرکت کنیم، یک خمپاره در نزدیکی مان منفجر شد. شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد. در حقیقت اگر او نبود، من سوراخسوراخ شده بودم. کمر و پشتش خیس خون شد. بهسرعت به کمک بچه های خط مقدم، زخم هایش را پانسمان سردستی کردیم و بچه ها او را پشت سرم نشاندند و برای آن که بین راه تو چالهچوله های انفجار پرت نشود، محکم من و شجاعی را با چفیه از کمر به هم گره زدند. با هر مکافاتی بود، شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتورسواری به جای خود، اما آدم بی خواب فقط دنبال گوشه ای می گردد تا چند ساعت بخوابد و انرژی ذخیره کند. شجاعی را تحویل درمانگاه صحرایی دادم. خواستم به سنگرم بروم و بخوابم که آقارسول با یکی دیگر آمد.
- شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردان است. ببرش خط مقدم را نشانش بده تا راه را یاد بگیرد و با موقعیت آشنا شود.
ادامه دارد...
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد، سر کیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. رسیدیم خط مقدم و کمالوند را خوب توجیه کردم و برگشتیم عقب، اما همین که رسیدیم به سنگرهای خودمان، یک هو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد بود که نثار بدن زهوار دررفتهی من می کرد. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هر چند وقت یک بار، مشکلش عود می کند و باید مدتی بستری شود تا سر حال بیاید. آقارسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود؛ ببرم خط مقدم. دیگر داشتم از پا در می آمدم. کم کم داشت حالم از موتورسواری بههم می خورد. ابوذر را سوار کردم و راه افتادیم. دیگر نگران جان خودم نبودم. دعا می کردم ابوذر چیزیش نشود و به سلامت رفته و برگردیم تا از این گرفتاری خلاص شوم. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است.
دیگر گریه ام گرفته بود. پلک هایم داشتند بسته می شدند. از زور بی خوابی داشتم از حال می رفتم. آقارسول گفت: «چارهای نیست. ببرش خط مقدم. آن جا موتور را بده خود برادر ابوذر بیاورد و خودت همان جا چند ساعت استراحت کن تا سر حال بیایی و بعد یک طوری برگرد عقب.»
قبول کردم. این بار در راه هی ابوذر را صدا می کردم و می گفتم: «برادر جان! خوب اطراف را نگاه کن. یاد گرفتی؟»
هی نگاهش می کردم که یک وقت دوباره خوابش نبرد. خدا را شکر سرحال و هوشیار بود، اما منِ بدبخت داشتم از زور خستگی و بی خوابی می مردم. از صبح تا آن ساعت که نزدیک غروب بود، موتور سواری كرده بودم و دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم بههم می خورد.
سرانجام به خط مقدم رسیدیم. همه جا را به ابوذر خوب نشان داده و توضیح دادم. به سنگر یکی از دوستان رسیدیم. دشمن هم داشت مثل نقل و نبات بر سرمان توپ و خمپاره می ریخت. ترمز موتور را گرفتم، پیاده شدم و به ابوذر گفتم: «برادر جان! خوب همه جا را نگاه کردی؟ یاد گرفتی؟»
ادامه دارد...
ابوذر سر تکان داد و گفت: «خوب خوب؛ حتی با چشم بسته هم می توانم از عقبه تا اینجا را بیایم و برگردم.»
با خوشحالی گفتم: «پس حالا خودت برگرد عقب. من دیگر دارم از زور بی خوابی بیهوش می شوم.»
ابوذر با آرامش گفت: «نمی شود.»
- چرا نمی شود؟ مگه نگفتی راه را یاد گرفتی؟ این هم موتور. تا خورشید غروب نکرده، برگرد عقب.
- آخر من موتورسواری بلد نیستم. حتی بلد نیستم دوچرخه راه ببرم.
کم مانده بود گریه کنم. این چه شانس و اقبالی بود که قسمتم شده بود؟! گفتم: «باشد. پس بیا تا صبح همین جا بمانیم، اذان صبح بر می گردیم عقب.»
- نمیشود. قرار است بچه های گردان دو ساعت دیگر برسند عقب. باید سریع بیاورمشان و خط را تحویل بگیریم.
دیگر کم آوردم. وقتی قرار باشد دری باز نشود، خُب بسته می ماند و باز نمی شود. با هزار بدبختی و مصیبت سوار موتور شدم. ابوذر هم پشت سرم نشست. گاز موتور را گرفتم. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. چند بار پلک هایم بسته شد و قبل از اینکه از جاده منحرف یا موتور را چپه کنم، با جیغ و فریاد ابوذر به خود آمدم. دیگر هوش و حواس درست و حسابی برایم نمانده بود. ازبس خمیازه کشیده بودم، فکم درد می کرد. ابوذر هم فهمیده بود چه خبر است و چهارچشمی مرا می پایید كه یك وقت خوابم نبرد و کار دست هر دو ندهم. دیگر از هرچه موتور بود، نفرت داشتم. بر مخترع موتور لعنت فرستادم و تصمیم گرفتم دیگر قید موتورسواری را برای همیشه بزنم.
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیشتر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند. من هم چیزی نمی¬گفتم تا گذشت زمان باعث شود که فراموش کنند.
آقارسول گفت: «خبر خوشی برایت دارم.»
با خوشحالی پرسیدم: «چه خبری؟»
- قرار شده پیک مخصوص فرمانده لشکر شوی. فرمانده فهمیده آن روز چهقدر سختی کشیدی و با چه مهارتی آن چند نفر را به خط مقدم برده و برگرداندی. دنبال یک پیک قابل و مطمئن می گشت. من هم تو را معرفی کردم. یک موتور بهت بدهند و... کجا داری می روی؟ چرا فرار می کنی؟ صبر کن، صبر کن!
اما من جانم را برداشتم و الفرار! دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم بههم می خورد.
نویسنده : داود امیریان
منبع:ترکش های ولگرد(به نقل از تبیان)
شلمچه بودیم !
شیخ اکبر گفت : امشب نمی شه کار کرد . می ترسم بچه ها شهید بشن . تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت : یه فکیری! همه سرامونو بردیم توی هم ، حرف صالح که تموم شد ، زدیم زیر خنده و راه افتادیم . حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود . موشی هم پیدا نمی شد . انگار بیابون ارواح بود . فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود . امام هیچ سرو صدایی نمی اومد دور هم جمع شدیم . شیخ اکبر که فرماندمون بود ، گفت : یک ، دو ، سه . هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای بپا کرد . هر کس صدایی از خودش در آورد .
صدای خروس ، سگ ، بز ، الاغ و ...:khaneh::khaneh:
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد . جیغ و دادمون که تموم شد ؛ پوتینا رو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا . ما می دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند . تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم . عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند . تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم . :khaneh:
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟
[="]میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بینور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید[/][="].
[/][="]اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بیدست و پا حساب میشد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ میانداخت؛ به پای بچههای نماز شب خوان زلم زیمبو میبست تا نصفه شب که میخواهند بیسروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت؛ توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟[/][="]
[/][="]اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم[/][="].
[/][="]اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید[/][="]!
[/][="]با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرمودهاند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم[/][="].
[/][="]اما نرود میخ آهنین در سنگ[/][="]!
[/][="]در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگزده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد، پرده گوشمان پاره میشد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی[/][="]!
[/][="]مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف اللهاکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان[/][="]!
[/][="]از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید[/][="]!
[/][="]و طرف جانش را برمیداشت و الفرار[/][="]!
[/][="]مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرسوجو و بررسیهای مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاجآقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید[/][="]!
[/][="]و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند[/][="].
[/][="]گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم[/][="]. [/][="]مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد[/][="]!
[/][="]عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند[/][="]!
[/][="]من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله[/][="]!
[/][="]برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود[/][="]!
[/][="]خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود[/][="]!
[/][="]بخش فرهنگ پایداری تبیان[/]
[=Microsoft Sans Serif]تابستان جبهه، در کوه های غرب، در مقایسه با دشت سوزان و شرجی جنوب، تومنی صد خروار شتری، فرق داشت، نسیم ملایم صبح کوهپایه های کردستان، خندان و شادمان، زندگی جنگی را در برهه شلیک گلوله های دو زمانه و خمپاره های سرگردان، در میان سوتی اتفاقی بعضی از رزمندگان، شادمانی بچه ها را دو صد چندان می کرد.
[=Microsoft Sans Serif]یک روز صبح علی الطلوع، حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند
[=Microsoft Sans Serif]صدا زد، تو هم بیا کمک کن...
[=Microsoft Sans Serif]گفتم: چه خبره حاجی، صبح به این زودی!؟
[=Microsoft Sans Serif]گفت: امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان...
[=Microsoft Sans Serif]زودی اجاق و روبراه کن، دیگ بزرگه را بگذار، هیزم و آتش بزن.
[=Microsoft Sans Serif]دیگ را گذاشتم روی اجاق، هیزم ها را آتش زدم، الو گرفت.
[=Microsoft Sans Serif]حاج جوشن، هنک هنک، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد.
[=Microsoft Sans Serif] من هم مسئول الو دادن آتش بودم.
[=Microsoft Sans Serif]بچه ها با چشم های پف کرده، کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند، هی من داد می زدم، آسیاب به نوبت، آنها هم چند متر دورتر منتظر می نشستند.
[=Microsoft Sans Serif]نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود.
[=Microsoft Sans Serif]چون تمام وقت حواسم به زیر دیگ و آتش بود، آن وقت که حاج جوشن، دبه های شیر را خالی می کرد، نگاه نکرده بودم.
[=Microsoft Sans Serif]حاج جوشن که چند متر آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند، همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرایی هست.
[=Microsoft Sans Serif]بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید.
[=Microsoft Sans Serif]خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی!
[=Microsoft Sans Serif]گفت: چی! من و سوتی!؟
[=Microsoft Sans Serif]گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی.....
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه....
[=Microsoft Sans Serif]بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار....
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] برید توی سنگراتون.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]بچه ها که صحنه را اینطور قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون...
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]حاج جوشن: گفت یخ بیار یخ بیار...
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شیر، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد با چشمان ورقلمبیده، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت: جلل الخالق!!!!
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین...
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]ما هم قیافه حق به جانبی می گرفتیم و یعنی این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان میزد و می خندید و می رفت...
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]نویسنده: غلامعلی نسائی
[=Microsoft Sans Serif]منبع:تبیان
کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست.وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!
سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.
نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود.یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
...
عالم و آدم جمع ميشدند، گردن كسي بگذارند كه او از بقيه مخلص تر و در نتيجه مستجاب الدعوه است.
ـ پسر چقدر صورتت نوراني شده!
ـ حق با شماست چون عراقي ها دوباره منور زده اند.
اکبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده. اکبر رسیده و نرسیده، نفس نفسزنان گفت: مجتبی مژدگانی بده!
با تعجب نگاهش کردم. دو تا خمپاره کمی آن طرفتر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بیسیم میآمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند که ماشین تو راهه.
بعد از اکبر پرسیدم: مژدگانی چی؟
اکبر که نفسش چاق شده بود، نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!
قلبم هری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده؟!
اکبر گفت: بچه ها دارند می آورندش. تو راه اند. دم دستت آمبولانس هست که ببرش عقب؟
ـ یک ماشین پر از مهمات دارد می آید. جان من راست راستی رحیم مجروح شده؟
- دروغم چیه؟ الآن میآورندش و میبینی. چه خونی هم ازش میرود!
رحیم از نیروهای قدیمی گردان بود. در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود و این شده بود باعث کنجکاوی همه. در عملیات کربلای پنج که دشمن نیم متر به نیم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم میزد و حتی پرندگان بیگناه هم تو آن سوز و بریز مجروح و کشته میشدند، رحیم تا آخرین لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخید و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز میداد که من نظرکرده هستم و چشمتان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشمهای باباقوریتان ببینید!
و ما چقدر حرص میخوردیم. همه لحظهشماری میکردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان بابت نیش و کنایهاش خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظهای بعد چهار تا از بچهها در حالی که یک برانکارد را حمل میکردند، از راه رسیدند.
رحیم خونی و نیمهجان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود. همه میخندیدند!
رحیم گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید.
اکبر گفت: باید آن ترکش به زبانت میخورد معجزه!
اکبر و بچهها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکرکنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحیم. داشت ناله میکرد. با چفیه زخمهایش را پانسمان کردم تا خونریزی نکند. داشت زیرچشمی نگاهم میکرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید. پر از مهمات. رانندهاش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود پرید پایین و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بیایید کمک. اگر یک تیر و ترکش به اینها بخورد واویلا میشود.
تا چشمش به رحیم افتاد، نالهای کرد و به آمبولانس تکیه داد. رحیم گفت: منو با این ابوطیاره میخواهید ببرید؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برایت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بیا کمک تا زودتر مهماتها را خالی کنیم.
با حالی زار کمکم کرد و با مصیبت و بدبختی جعبههای مهمات را پای خاکریز بردیم. داشتیم آخرین جعبه را میبردیم که ناغافل یک خمپاره در نزدیکیمان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد. راننده میخواست فرار کند که جیغ زدم: کجا؟ من خودم یک طوری سوار میشوم. به این بنده خدا کمک کن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پایین پیراهنم زخمهایم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحیم کو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برویم!
و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار میداد که آمبولانس درب و داغان مثل ماشین مسابقه از روی چالهچولهها پرواز میکرد. بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال میرفتم. فریاد زدم: بابا کمی آهسته تر. چه خبرته؟
مژدگانی بده، رحیم مجروح شد
ادامه دارد...
بنده خدا که گریهاش گرفته بود گفت: من اصلاً این کاره نیستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهیارم.
و حسابی گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر میشد و ترکش بود که به بدنه آمبولانس میخورد. گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده. سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد و جیغ کشید: پس دوستت چی شد؟ و ترمز کرد. پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از رحیم نبود! راننده ضعف کرد و نشست روی زمین. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله چولهها پریدی که حتماً پرت شده بیرون. باید برگردیم!
تا آمد حرفی بزند بهش چشمغره رفتم. ترسید و پرید پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتیم. دو سه کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه! از آمبولانس با زحمت پیاده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم. مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چهاش شده، همهاش تقصیر توئه!
بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعرهای کشید که من یکی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بیچاره. بهیار مادرمرده هم جیغی کشید و غش کرد. رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن. با ناراحتی گفتم: تو کی میخواهی آدم بشوی؟ این چهکاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرایی برویم؟
رحیم که هنوز میخندید گفت: خوب با آمبولانس!
ـ من که رانندگی بلد نیستم. اینم که غش کرده. خودت باید زحمتش را بکشی!
ـ اما من که پاهام . . .
ـ بهجهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی.
زیر بغل رحیم را گرفتم. درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان میرساندم. بعد از رحیم سراغ بهیار غشکرده رفتم. با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو را بهجدّت آهسته برو. من هم عقب مینشینم. پرتمان نکنی بیرونها!
رحیم خندید و گفت: یک مثل قدیمی میگوید: مرده بلندشده مردهشور را میشوید. این شده وضعیت حال ما سه نفر!
و آمبولانس را گاز داد!
منبع:ترکش های ولگرد
به نقل از تبیان
[=Microsoft Sans Serif]داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش
بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو
در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه
خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها!
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه ی اصفهانیش گفت:
اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده...
آری همینان بود آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند. آمدند و آنقدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بودند، اینان مرگ را به مسخره گرفتند...
وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود .
نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند.
مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد .
وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت :
یاالله نبود ... حاج آقا بریم .
نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن.
دست شما درد نکنه
جالب بود
ازش کپی برداششتم
سلام و عرض ادب.خواهش میکنم
همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم. بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن. منبع:کتاب فرهنگ ایثار
به نقل از تبیان
فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقهی شمال فکّه، تكتیرانداز یکی از گردانهای خط شکن لشكر «31 عاشورا» بودم. نیمهشب بعد از حماسهآفرینی بسیجیهای عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... كه نیروهای رزمیشان را برای جنگ با ایران میفرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقیها سنگر میگرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور كردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.
در یکی از عملیاتها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمبباران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بیاهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. اینچنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه میکردند، تیپ «بدر» را شكل دادند.
پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردانهای هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاکسازی كنیم. ابتدا عراقیها را به اسارت فرا میخواندیم. اگر مقاومت میکردند، نارنجکی داخل سنگرشان میانداختیم؛ سپس سنگرها را پاکسازی میکردیم.
با اینكه شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»
و... منظورم این بود که تسلیم شوید. كسی جواب نداد. خیلی تشنهام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا میشد. وقتی دیدم صدایی نمیآید و کسی خارج نمیشود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لولهی داغ اسلحه را پشت سرم احساس كردم. آرامآرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط میدانم عراقی نبود.
اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»
بدون آنکه بدانم اصلا چه میگویم، این جمله را تکرار میکردم. او لبش را گزید و با چهرهی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...»
و چند تا فحش عربی نثارم کرد. بدون آنکه بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم: «نعم، نعم یا سیدی!»
با پوتینهای بزرگش لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرفتر افتادم. من هم میان نالهام طوری كه متوجه نشود، به ترکی بهش گفتم: «اِشَّگ آدام.»
یک مرتبه گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم. چشمهایش کاسهی خون بود. شاید با خودش فکر میکرد که این بسیجیهای نوجوان چهقدر شجاع و با ایماناند كه مدام تکرار میکنند: الدخیل الخمینی...
تازه دوزاریام افتاده بود که ای دل غافل، من باید برعکس میگفتم، تا آمدم بگویم لا ...، به گمان اینکه دوباره میخواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت: «اُسکوت.»
و انگشتش را به اشارهی هیس مقابل لبهایش گرفت. آمادهی شلیک بود. چشمهایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را میخواندم و كمكم از او فاصله میگرفتم که ناگهان صدای تیری آمد. بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی خاکریز کوبید. چشم که باز کردم دیدم بسیجیهای لشكر «علیبن ابیطالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن غول بیشاخ و دم در گوشهای به خاک افتاده و به درک واصل شده است.
ظاهراً آنان ماجرای مرا دیده بودند، هی با خنده میگفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟ الموت لصدام، هان؟»
و مدام تکرار میکردند. یکی از آنان که مسنتر بود، صورتم را بوسید و بازویم را بست. بعد مرا راهی عقب كرد. از فردای آن روز بچههای گردان تا به یكدیگر میرسیدند، میگفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟»
و دیگری جواب میداد: «الموت لصدام، هان؟»
و این قضیه اسباب خنده و شادی بچههای گردان را تا مدتها فراهم كرده بود.
منبع : امتداد
به نقل از تبیان
دسته ی ما معروف شده بود به دسته ی پیچ و مهره ایها! تنها آدم سالم و اوراقی نشده من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدن نداشتند. یکی دست نداشت، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه می داد و ... یکبار به شوخی نشستیم و داشته هایمان – جز من – را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و کامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، کبد، چشم و دهان و دندان مجروح درب و داغون کم داشتیم.
خلاصه کلام جنسمان جور بود.
یکی از بچه ها که هر وقت دست و پایش را تکان می داد.
انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می کرد، با نصفه زبانی که برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته های دشمن یکی دو جین لوازم یدکی مانند چشم و گوش و کبد و کلیه می آوریم، یا دو سه تا عراقی چاق و جثه دار پیدا می کنیم و می آرویم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می کنیم تا هر کس کم و کسری داشت، بردارد. علی تو به دو، سه متر روده ات می رسی. اصغر، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم، تو کلیه دار می شوی و احمد جان ، واسه تو هم یک مغز صفر کیلومتر کنار می گذاریم، شاید به کارت آمد!» همه خندیدند جز من، چون من «احمد» بودم!
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته ی داوود امیریان ص32
هاشم در بدمخمصهاى افتاده بود. تکلیفش را نمىدانست. هر چى فکر مىکرد راه حلى براى مشکلى که پیش آمده بود پیدا نمىکرد. نوید گفت: حالا مىخواهى چه کار کنى، هاشم؟
هاشم گفت: واللّه نمىدانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که مىدانى، او خیلى وقتها تا یک هفته نمىخوابه.
نوید گفت: پس جلسه فرماندهان سپاه و ارتش چه مىشود؟ آقا محسن هم براى جلسه آمده. همه فرمانده لشکرها هستند به جز فرمانده ما. اگر او نرود خیلى بد مىشود.
هاشم از جا پرید و گفت: فهمیدم. همین طورى به جلسه مىبریمش.
نوید با حیرت گفت: یعنى خوابیده؟
ـ نه، حالا برویم، تا آنجا برسیم یک فکرى براى بیدار شدنش مىکنیم. بسماللّه، یک پتو بردار تا برویم.
فرمانده انگار که بىهوش شده باشد، تکان نمىخورد. فقط سینهاش بالا و پایین مىشد. هاشم و نوید او را لاى پتو گذاشتند و بردندش پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگى کند و نوید مراقب آقامهدى باشد و شانههایش را بمالد تا شاید از خواب سنگین بیدار شود.
هاشم ماشین را به حرکت در آورد. یک ساعت دیگر جلسه مهم شروع مىشد و آنها باید به موقع مىرسیدند. هاشم پایش را از روى پدال گاز برنمىداشت. ماشین با سرعت از روى چاله چولههاى انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود، مىگذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگه داشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دو دستى میله کنارى را گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.
هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد.
نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگهدار، نگهدار، فرمانده افتاد.
هاشم ترمز کرد و پایین پرید. نوید از بس به بدنه و کف فولادى ماشین خورده بود، لمس و بىحال شده بود. هاشم به طرف فرمانده دوید. هنوز خواب بود. هاشم نمىدانست بخندد یا گریه کند. به نوید گفت:
ـ چرا دست دست مىکنى؟ بیا کمک کن سوارش کنیم.
نوید پرسید: هنوز بیدار نشده؟
ـ مىبینى که، هنوز خواب هفت پادشاه را مىبیند. عجله کن که خیلى دیر شده.
نوید به سختى پیاده شد. دو طرف پتو را گرفتند و فرمانده را دوباره پشت وانت گذاشتند. نوید گفت: تو دارى ماشین مىبرى یا هواپیما؟ اصلاً خودم رانندگى مىکنم تو پیش فرمانده باش.
رفت پشت فرمان. نیم ساعت بعد به قرارگاه کربلا که محل جلسه بود، رسیدند. بین راه هاشم هر چه سعى و تقلا کرد نتوانست آقامهدى را بیدار کند. او هنوز با آرامش خواب بود. چشم هاشم به حوضچهاى در گوشه محوطه قرارگاه افتاد. فکرى به سرش زد و به نوید گفت: کمک کنیم فرمانده را ببریم. بیندازیم تو حوضچه، شاید معجزه بشود.
نوید خندهاى کرد که ترجمه نوعى از گریه بود و گفت: عجب مکافاتى شده.
فرمانده را بردند و آرام در آب یخ حوضچه گذاشتند. نوید گفت: فقط خدا کند در این هواى سرد سینهپهلو نکند.
ـ چاره چیه، شاید بیدار بشود.
فرمانده در آب غوطه خورد و چند لحظه بعد به آرامى چشمانش را باز کرد. هنوز خوابآلود بود. با لحنى کشدار پرسید: من... اینجا... چکار... مىکنم؟
و بلند شد. سر تا پایش خیس بود. هاشم و نوید او را بیرون آوردند. هاشم پتو را روى دوش فرمانده انداخت و گفت: شرمندهام حاجى، چارهاى نداشتیم. یک جلسه مهم برگزار شده. شما حتماً باید باشید.
فرمانده را پیچیده در پتو به جلسه بردند و بعد با خیال راحت بیرون آمدند.
****
فرمانده خندید و گفت: فکر بدى نبود. نمىدانم چرا به فکر خانم خودم نرسیده. آخه مىدانى هاشم، هر وقت مرخصى مىروم، بس که خستهام دو روز اول خواب هستم. نمىدانى همسرم چه قدر دلواپس و نگران مىشود. راستى هاشم، تو ازدواج کردى؟
هاشم سرخ شد و گفت: هنوز نه.
ـ چرا؟
ـ حقیقتش، آخه کى مىآید دخترش را به یک پاسدار بدهد که همیشه خدا در جبههاست و معلوم نیست شهید مىشود یا زنده مىماند.
ـ پس ما چطورى ازدواج کردیم؟
ـ خُب همسر شما استثناست.
ـ حرف دلت را بزن.
ـ خُب، مىدانى آقامهدى، هنوز همسرى که مىخواهم را پیدا نکردم. هر وقت مرخصى مىروم، مادر و خواهرانم اصرار مىکنند که خواستگارى برویم، اما من دست و دلم مىلرزد. مىترسم.
ـ اگر یک دختر مؤمن و خانوادهدار پیدا بشود، چطور؟
ـ هاشم با خجالت خندید و گفت: هر چى خدا بخواهد.
فرمانده خندید و گفت: من باید یک طور محبت امروزت را جبران کنم. روى حرف من حساب کن!
یک ماه بعد، پس از عملیات که با پیروزى رزمندگان همراه بود، فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت:
اگر هنوز به فکر ازدواج هستى، من یک دختر خوب برایت پیدا کردهام!
پرسید: کى هست؟
فرمانده مستقیم به چشمان هاشم نگاه کرد و گفت: خواهر کوچک خودم!
نفس هاشم بند آمد. خون به صورتش دوید و سرخ شد. سرش را پایین انداخت. باورش نمىشد. حاجى گفت: با خانواده صحبت کردهام، مىروى مرخصى و بعد به خواستگارى مىروى. خودم برایت مرخصى مىگیرم.
هاشم با خجالت و شرمندگى گفت: آخه حاج آقا...
ـ آخه چى؟ نکند خانواده ما را قابل نمىدانى؟
ـ نه حاج آقا، من غلط بکنم همچین خیالاتى بکنم. براى من افتخاره با شما فامیل بشوم. باور کنید.
ـ پس برو ببینم چهکار مىکنى!
روز بعد، هاشم به مرخصى رفت. قند تو دلش آب شده بود. از خوشحالى نمىدانست چهکار کند. مىشد داماد فرمانده لشکر؛ واى، چه افتخارى!
وقتى به مادرش گفت که مىخواهد به خواستگارى خواهر فرمانده لشکر بروند، مادرش خیلى خوشحال شد. سریع مقدمات خواستگارى را جور کرد. هاشم لباس مرتبى پوشید و دسته گل و شیرینى خرید و به همراه خانواده به خانه فرمانده رفتند.
خانواده فرمانده استقبال گرمى از آنها کردند. هاشم از خجالت و شرم و حیا خیس عرق شده بود. قلبش تند تند مىزد. نمىدانست چطورى با خواهر فرمانده روبهرو شود، اما نمىدانست چرا مادر و زنانى که در آنجا هستند آن طور با تعجب و حیرت نگاهش مىکنند و با هم پچ پچ مىکنند.
مادر هاشم آهسته گفت: هاشم جان، تو مطمئنى که درست آمدهایم؟
هاشم هم آهسته گفت: بله مادر، حاجى گفت که با خانواده صحبت کرده. همه ساکت بودند. سرانجام مادر هاشم گفت: واللّه غرض از مزاحمت، آشنایى با شما و یک امر خیره.
مادر فرمانده گفت: حقیقتش ما هنوز نمىدانیم باید چهکار کنیم، اما چون خود حاجى فرموده، ما هم گوش مىدهیم.
بعد بلند شد. به اتاق دیگر رفت و لحظهاى بعد به همراه یک نوزاد قنداق پیچ شده برگشت. آمد و نوزاد را در آغوش هاشم گذاشت. هاشم مثل مجسمه شده بود. مادر فرمانده که خندهاش گرفته بود، گفت: حاجى تلفن زدند و گفتند قراره یکى از دوستانش به همراه خانواده به خانه ما بیایند و بعد به من گفت که خواهر تازه به دنیا آمدهاش را به دوستش بسپریم.
هاشم یخ کرد. مادر و خواهران هاشم هاج و واج به هم و بعد به مادر فرمانده نگاه کردند. یکهو همه زدند زیر خنده. همه از ته دل مىخندیدند، اما هاشم دوست داشت از خجالت گریه کند. یاد حرف فرمانده افتاد: «من باید محبتى که امروز به من کردى را جبران کنم.»
اگر کسی نمیدانست قضیه چیه با خود میگفت: «خدا شفاش بده، احتمالاً کم و کسر داره، مثلاً یکی از کارهایش که خوب یادم هست از آن روزهایی که هنوز او را نمیشناختم این است که وقتی میدید بچهها زیادی سرشان به کار خودشان گرم است، می آمد و در حالی که به ظاهر اعتنایی هم به دیگران نداشت به نقطهای خیره میشد و میگفت: «ببین....ببین!»
طبیعی بود که هر کس چون تصور می کرد او را صدا میکند برمیگشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را به سینهاش میزد میگفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم»
یعنی مثلاً دارم نوحه میخوانم و کسی را صدا نکردهام!
آن شب یكی از آن شب ها بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است،
بقیه دارد یا ندارد جواب بدهند یا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم را» و بعد همه گفتند الهی آمین.
نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالبشان بكر و نو باشد،
تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت:
«خدایا مار و بكش…» دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و بكش» بچه ها بیش تر به فكر فرو رفتند،
خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سركار بگذارد گفت: «تا ما را نیش نزند».
از آن آدمهایی بود که فکر میکرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کند و کلید بهشت را به دستشان بدهد.
مسؤول تبلیغات گردان شده بود. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار میانداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش میشد و عراقیها مگسی میشدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی میکردند.
از رو هم نمیرفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقیها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم میآییم» را گذاشت. لحظهای بعد صدای نعرهای (البته با فارسی دست و پا شکسته) از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچهها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»
به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید چه کاری میشد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه رسید. با همان پاترول فکسنی و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود.
حاجبخشی میآید با سربندی بر سر و گلابپاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده شعار داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچهها بیرون میآمد و در پاسخ او فریاد میزدند «دشمن!».
ـ کی بریده؟
ـ آمریکا
ـ کجا میرید؟
با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچهها مینشیند و همگی، با یک صدا فریاد میزدند
-کربلا
- منم ببرید
- جا نداریم!
و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچهها اعتراض میکند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع میشود و نیروها و تانکهای عراقی مجبور به عقبنشینی میشوند.
بچهها حتی موقع خوردن غذا نیز به نکته گویی و فراست مشغول بودند. آن روز ظهر سر سفره، یکی از نیروها که خیلی شوخ طبع بود به دوستش گفت: «بی زحمت یک پارچ آب بریز تو لیوان بده به من.»
او که مثل خودش اهل مزاح بود، با خنده گفت: «به روی چشم.»
بعد هم کل آب پارچ را داخل لیوان خالی کرده و سفره کاملاً خیس شد. در همین لحظه صدای خندهی بچهها فضای سنگر را پر کرد.
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
منبع: وبلاگ "گلستان شهدا"
مرد شوخطبعی بود، همهی بچهها او را به لطیفهگویی میشناختند.
آن روز بعد از نماز، دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:
«حاشا به کرمت!
اول و آخر دو هزار تومان به ما حقوق میدهند، من چیزی نمیگویم، اما خودت بگو این درست است؟
برای دو هزار تومان باید هفده رکعت نماز بخوانیم، نگهبانی بدهیم، دیدهبان باشیم، کمین برویم، تکان بخوریم آمادهباش میزنند، دیر بجنبیم رفتهایم روی هوا و تکه بزرگمان گوشمان است.
آیا واقعاً میصرفد؟ خودت باشی این کار را میکنی؟»
اوایل جنگ روی ارتفاعات بابا یادگار در غرب بودیم. دوشمن مرتب بمب خوشه ای می ریخت. هر چی داشت گذاشته بود وسط وبین ما به صورت برادرانه تقسیم می کرد ،تا لابد دعوا یمان نشود!
بعضی اوقات که بمب ها زیر قولشان می زدند وعمل نمی کردند وبه لشکریان اسلام می پیوستند، نوار هایی در هوا معلقشان را به جدیدی ها نشان می دادیم و می گفتیم: نگا نگا ، خلبانشان داره میاد پایین خودشو تسلیم کنه .
طفلی ها آنهایی که ساده تر بودند ، دهانشان باز می ماند وتا نوارها کاملا به زمین بیفتد به آسمان خیره می شدند وچون معمولا باما فاصله ی زیادی داشتند دست آخر هم گمان نمی کنم که می فهمیدند که قضیه چی است؟
منبع :(شوخ طبعی های جبهه)(صفحه ی 228)
سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! که در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارک باد گفتن، اینطوری خیلی سبک بود! بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو که روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینکه شلیک کنند مینوشتند سال نو مبارک مزدوران بعثی! تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا.
دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه!
منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
صدای آژیر قرمز بلند شد؛ ولی هنوز معنی و مفهوم آن را نگفته بود که موج انفجار همه جا را لرزاند. دیگر این وضعیت برایمان عادی شده بود و دیدن صحنه حادثه نیز تکراری بود که حالا کجا اصابت کرده و. . . چون در روز چند نوبت این اتفاق می ا فتاد. همانطور که در شهر می گشتیم به محل حادثه رسیدیم که طناب، عبور افراد متفرقه را ممنوع کرده بود.
فردی که کنار ما ایستاده بود به یکی از بچه ها گفت: اخوی اینجا چه خبره که اینقدر شلوغ شده؟ و او با کمال خونسردی گفت: چیز مهمی نیست، دوباره مثل اینکه یک موشک 12 متری توی یک کوچه 2متری افتاده و طبق معمول گیر کرده و مردم دارند کمک می کنند، درش بیاورند.
بنده خدا معطل مانده بود که چه عکس العملی نشان دهد که او اضافه کرد: این که غریب است (موشک) و در این شهر جایی را بلد نیست، آن مردک که او را راهی کرده باید یا کسی را با آن بفرستد یا اسم و آدرس محل را داخل جیبش بگذارد! تازه بنده خدا فهمید که دوست ما دارد مزاح می کند،
تبسمی کرد و گفت: داشتیم؟
و دوست ما گفت: نه، خریدیم.
منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
سال 1363 در عملیات والفجر 4 شرکت کردیم، در منطقه مریوان- پنجوین.
موقع رفتن چشممان افتاد به یک بسیجی مجروح داخل کانال. البته زخمش چندان عمیق نبود. از دست ما هم در آن موقعیت کاری برنمی آ مد. وقت برگشتن از عملیات او را از کانال بیرون آوردیم و با خودمان بردیم. پسر شیرین زبانی بود و می گفت: من شهید شده ام؛ ولی نمی خواهم خانواده ا م بفهمند، چون تک فرزند هستم بی طاقت می شوند.
منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
از او اصرار و از ما انکار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم یک چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد. کمربندش که دو دور راحت دور کمرش پیچیده بود، پوتین هایش که بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی که جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج، وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم و گفتم: خب حالا که اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال غذا که دیدم نرفته
برگشت. به اخویمان که با ماشین رفته بود گفتم چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد، پسر شجاع؟
همان طور که سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم. گفتند، مورچه چیه که فانوسقه ببنده!
بچه ها از خنده غش کرده بودند. بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینکه شما نمیتوانید غذای بچه ها را بیاورید.
منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
زمانی که در منطقه خرمال بودیم؛ یکی از دوستان از جنوب کادویی برایم فرستاد که در نوع خود بی نظیربود. چند بسته مجزا از هم که بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر کدام از بسته ها را برداشتیم و بازکردیم. آدم به هوس می ا فتاد ولی تصور می کنید چه چیزی می دیدیم؟
یک بسته پوست پسته اعلاء،
یک بسته پوست تخم هندوانه،
یک کیسه پوست سیب،
یک کیسه پوست خیار قلمی و یک بسته هم پوست هندوانه!
در میان بسته ها کاغذی بود که روی آن نوشته شده بود: به مناسبت سالروز تولد صدام!
منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار
آقاجان با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود ،گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی تو سرش میزند و جنگ تمام میشود.
کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم. همین.
آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچههای قدیم. میبینی حاج خانم؟
مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن بود ، گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود.
آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا میخواهی دستی دستی خودت را به کشستن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمیکنی؟
چشمانش خیس شد دلم لرزید همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم میکرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.
- من میروم. شانزده ساله هستم و رضایت هم میخوام.
امام گفته. پس من هم میروم.
قرار بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل دربارهام تحقیق کند شهرمان کوچک بود و همه از جیک و پیک هم خبر داشتند نمیدانم این تحقیق و سوال و جواب، دیگر چی بود که آتشاش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد از نماز وحشت تا انواع وضو و شکیات پرسیدند و من بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را داده بودم. حالا مانده بود بیایند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابی هستم یا نه. از یکی از بچهها که آنجا خدمت میکرد شنیدم که قرار است آنروز برای تحقیق بیایند، حتی طرف را هم شناسایی کردم.
صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم. پیش بینی همه چیز را کرده بودم. یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم. اسم تحقیق کننده کریم بود. کریم اول بسمالله وارد دکان مشتقی ماست بند شد پشت سرش وارد ماستبندی شدم. کریم از مش تقی پرسید:
منشتقی خیلی خوب مرا میشناخت. همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفشهایش را جفت کرده بودم. میدانستم که قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر میکرد.
مشتقی اول لب گزید، بعد با صورت سرخ شده گفت: ای دل غافل! باز کفتربازی کرده؟
نفسام بند آمد کم مانده بود غش کنم. کریم با تعجب پرسید: مگر کفتربازه؟
مشتقی سرتکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شدهاند همیشه رو پشتبام کفتربازی میکند نمیدانید پدر و مادرش را چقدر اذیت میکند.
کریم تند تند روی برگهاش چیزهایی نوشت بعد حداحافظی کرد و رفت عینکم را برداشتم و صاف تو چشمان مشیتقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید سرخ شد و من و منکنان گفت: حلالم کن پسرجان! دیشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت دربارهات چاخان کنم. حلالم کن!
از مغازه بیرون دویدم. وای که تو کوچهمان چه خبر بود هر چی لات و لوت و... بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت و پلا میگفتند و کریم تند تند مینوشت.
- آقا نمیدانید چه جانوریه، سه بار به من چاقو زده!
- آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته و پس نمیده.
- به من دویست تومن بدهکاره و پررو، پررو میگوید که نمیخواد طلبم را بدهد.
- روزی دو پاکت سیگار میکشد.
خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همهاش مزاحم دختر من میشود حیا هم نداره.
مانده بودم معطل . خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحماش بشوم. نگاهم به آقا جان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند میزد داشتم دیوانه میشدم، کریم خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخانگو، هر کدام از آقاجان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر میکرد ،داغ کردم. عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن:
- آهای ملت به دادم برسید! این دو نفر وقتی بچه بودم، مرا دزدیدند و اینجا آوردند اینها پدر و مادر واقعی من نیستند . کمکم کنید هر شب کتکم میزنند و به من غذا نمیدهند همیشه تو زیرزمین زندانیام میکنند و شکنجهام میکنند.
شروع کردم به الکی گریه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسایهها با تعجب و حیرت پچ پچ میکردند و چپ چپ به آن دو نگاه میکردند. آقا جان گفت: این پرت و پلاها چیه؟ ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو رو کتک زدیم؟
گریه کنان گفتم: مگر من کفترباز و سیگاری و چاقوکشم که آبروم را بردید؟ من همین امروز از خانه میروم . اصلا همین الان میروم . ای همسایهها، شما شاهد حرفهایم باشید
مادرم گریه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقا جان دنبالم میدوید و صدایم میکرد پشت سرم را نگاه نکردم تا شب تو کوچهها گشتم. خیلی گریه کردم. دلم بدجور شکسته بود. آخر شب رفتم خانه تا خرت و پرتهایم را جمع کنم که آقاجان دستم را گرفت. اشک میریخت. صورتم را بوسید و گفت: حسین جان، قهر نکن! خودم فردا اول سحر میآیم آنجا و رضایت میدهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نکن!
روز بعد آقا جان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پیش کریم رفتیم و آقاجان به او گفت که همه آن حرفها دروغ و اصل ماجرا چه بوده.
و من یک هفته بعد رفتم جبهه.
منبع :
ماهنامه امتداد به نقل از داوود امیریان
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود.
پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند.
از آنجا مانده از اینحا رانده!
هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد.
آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند:
کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
[=microsoft sans serif]متن گفت وگوی مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای ــ در دوران ریاست جمهوری ــ با سقای لشكر 25 كربلا،حاج جوشن ، در دیدار معظم له از مقرلشكر 25 كربلا ( هفت تپه)
[=microsoft sans serif]حاج جوشن : تحیات الهی بر فرماندهی محترم كل قوا امام امت ، امامی كه از بركت قدومش ما از بندگی انسان به بندگی خدا سوق پیدا كردیم. با امام امت خود تجدید میثاق می بندیم و در این مكان مقدس سوگند یاد می كنیم ،ای امام بزرگوار! جان ما رزمندگان به فدای یك لحظه عمرت. ما جان بر كفان تا آخرین نفس و قطره خون خود برای حفظ اسلام، قرآن و نوامیس مسلمین و حكومت اسلامی ، این خونبهای شهدا، با متجاوزین به حریم قرآن می جنگیم. آن قدر می جنگیم تا دریای خون تشكیل شود و در آن دریای خون آن قدر شنا می كنیم تا به ساحل پیروزی برسیم. دنیا بداند ما فرزند شهادتیم و در جبهه ی حق عشق شهادت داریم .
[=microsoft sans serif]وقف اسلام كرده ام جان و تنم
[=microsoft sans serif]زیارت یا شهادت آرزوست
[=microsoft sans serif]در ره اسلام جان دادن نكوست
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری :آفرین بر شما بیان قوی، نفس گرم و زبان هم زبان قوی و مطلب هم مطلب درست؛ یعنی نمونه درك روشن حزب الله را در سخن شما و در شعار شما و در حرفهای شما انسان می تواند احساس كند. آن كسانی كه ادعا می كنند و می گویند و درست هم می گویند، می گویند: حزب الله آگاهانه حركت می كند و مطلب را دقیق تحلیل می كند. نشانه ی زنده اش شما هستید. ان شاء الله خداوند شما را حفظ كند كه به این بچه ها باز هم روحیه بدهید و حالا اگر بپرسیم سن شما چقدر است كه نمی گویی، واقعیتش چه قدر است؟
[=microsoft sans serif] حاج جوشن :اسرار نظامی است(با خنده)
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری :اسرار نظامی؟! (در حالت خنده)
[=microsoft sans serif]حاضران: ( خنده می كنند)
[=microsoft sans serif] مقام معظم رهبری:(سن شما )هر چه هست ، سی سال دیگر هم به آن اضافه كن،حالا
[=microsoft sans serif]بیا ببوسیمت ،
[=microsoft sans serif]حاج جوشن :ما كوچك شما هستیم
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری:زنده باشی . ببینید روشن و آگاهانه حرف زد،
[=microsoft sans serif]خیلی طبیعی و خوب حرف زد ،آفرین! یعنی همه ی حرف های لازم این زمان را بلد است و به بهترین زبانی كه همه ی مردم ادا می كنند دارد بیان می كند . خیلی با ارزش است، واقعا .
[=microsoft sans serif]سپس در مورد شغل ایشان قبل و بعد از انقلاب سوالاتی می شود و آقای علی اكبر پاشا به مقام معظم رهبری می گویند كه ایشان قبلاً دادیار بوده است،
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری :دادیار، یعنی بعد از انقلاب بوده است؟
[=microsoft sans serif]برادر علی اكبر پاشا: بله،
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری: قبل از انقلاب چه كاره بوده است؟
[=microsoft sans serif]برادر علی اكبر پاشا:قبل از انقلاب هم ،حزب الله بوده است،
[=microsoft sans serif]مقام معظم رهبری:نه، بسیار مرد با معرفت و با شعور و با دركی است.
[=microsoft sans serif]منبع : نوار صوتی –شماره30426 تحقیقات و اسناد بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان مازندران بخش اسناد صوتی
[=microsoft sans serif]تاریخ ضبط:9/5/1367
[=microsoft sans serif]طی بازدید مقام معظم رهبری (دوران ریاست جمهوری) از پادگان هفت تپه
به نقل از تبیان