لـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•گاوی که اسباب خنده رزمندگان شد

تب‌های اولیه

295 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بعد از ناهار ولو شده بودیم داخل سنگر. روزهای اولی بود که به خط مقدم اعزام شده بودیم. شیرینی خوابِ بعد از ناهار، پلک‌ها را سنگین کرده بود. خط آرام بود. گاه‌گاهی صدای خمپاره و تک‌تیراندازها به گوش می‌رسید. خُروپُف علی هم بلند شده بود. در فکر روزهای آموزشی بودم که پرده سنگر بالا رفت، نور بیرون پاشید داخل سنگر. از سایه درشت و کوتاهی که در دهانه سنگر بود، امیر را شناختم. نور چشم‌ها را می‌زد. صدای یکی ـ دو نفر بلند شد؛ «پرده را بنداز».
پرده که افتاد، سنگر دوباره تاریک شد. نورِ کم دریچه بالای سنگر، باز نمایان شد. امیر سراسر سنگر را نگاه کرد. بیشتر بچه‌ها خوابشان برده بود. جلوتر آمد. چشمان سیاهش برق می‌زد و لبخندی صورت گِرد و سفیدش را پُر کرده بود. صدایش را صاف کرد و گفت: «برادرا... یاالله... یاالله» عباس چفیه را روی صورتش کشید و گفت: «زَهر مار... چشام تازه گرم شده بود».
امیر بی‌توجه به او، صدای دورگه‌اش را بلندتر کرد: «یاالله... برادرا... یاالله... اکرم داره می‌یاد. »
عباس چفیه‌اش را پایین کشید و گفت: «مگه مَرض داری بچه‌ها رو اذیت می‌کنی!... اینا شب شناسایی دارند»
امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما... پاشید پشت سر من داشت می‌اومد» از جایم بلند شدم و بلند گفتم: «یه خانم... تو خطّ مقدم!؟»
بچه‌ها خواب زده شده بودند و من و امیر را هاج و واج نگاه می‌کردند. امیر دستی به موهای مشکی و مجعدش کشید و گفت: «زود پاشید سنگر رو مرتب کنید. فکر می‌کنم الان پشت پرده منتظره». علی که بیشتر از بقیه از خواب نصف و نیمه‌اش عصبانی شده بود، با عجله پیراهنش را پوشید، بقیه هم غُرغُر کنان تندتند سنگر را مرتب کردند. امیر رفت و کنار دهانة سنگر ایستاد. پس از مرتب شدن چند دقیقه‌ای سنگر سرش را به علامت رضایت تکانی داد. پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می.کشیدند، لباس‌هایشان را مرتب کردند. سایه بلندی در دهانه سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود. با شانه به عباس زدم و آرام گفتم: «فکر کنم خارجیه!... از صلیب سرخ یا... ». عباس پوزخندی زد و گفت:


«اسمش اکرمه، تو می‌گی خارجیه!» گفتم: «آخه... نگاه کن». عباس سرش را بلند کرد. نگاهش کرد و گفت: «نمی‌دونم... شاید... »، صدای امیر حرفش را قطع کرد. «خواهش می‌کنم بفرمائید، بچه‌ها منتظرند»، او هم گردنش را خم کرد و داخل شد. با صدای کلفت و غلیظی گفت: «سلامٌ علیکم». بعد پرده افتاد. با تعجب به او خیره شدیم. از نگاه سنگین ما، سرش را پایین انداخت. سکوت سنگر با انفجار خنده امیر شکست. به یکدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
از خنده ما تعجب کرده بود، چفیة روی سرش را پایین کشید و روی گردنش مرتب کرد. عباس با چشم و ابرو، به علی اشاره کرد، علی هم چشمکی زد. چند دقیقه بعد، هر دو پتویی را از پشت سر انداختند روی امیر. ما هم که از امیر رودست خورده بودیم و خواب دلچسب بعد ازظهر را هم از دست داده بودیم، همراه آن دو ریختیم روی پتو. مُشت و لگد بود که بالا و پایین می‌رفت. امیر زیر پتو داد و فریاد می‌کرد، اما هیچ‌کس کوتاه نمی‌آمد و دست‌بردار نبود. صدای بچه‌ها سنگر را پُر کرده بود. بالاخره عباس دلش به رحم آمد و گفت: «بسشه... فکر کنم دیگه ادب شده باشه». پتو را بالا زدیم، امیر مثل پرنده اسیری پرید بیرون. چهار دست و پا گوشه سنگر نشست و شروع کرد به ناله کردن: «آی دستم... دیوانه‌ها.... آی کمرم» اما نگاهش که به او افتاد، دوباره شروع کرد به خندیدن. او هنوز آرام و خجالت‌زده همان گوشه راست سنگر ایستاده بود و ما را تماشا می.کرد.
امیر قاه‌قاه می‌خندید و دستش را روی پایش می‌زد. آرام که شد گفت: «فکر کردید من دروغ گفتم؟» بلند شد و پیش او رفت. به شانه‌اش زد و گفت: «این اکرمه... از برادرای نجف. تازه به این منطقه اعزام شده».
اکرم هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، اما لبخند زیبایی، صورت سبزه و کشیده‌اش را جذاب‌تر کرده بود.
بخش فرهنگ پایداری تبیان

به من میگفت:آقا شما یه چیزی بهش بگو.من که هر چی میگم فایده نداره
گفتم:چی شده؟
گفت:پسرم به من میگه برادر،تازه اومده جبهه خودش رو گم کرده،میگه اینجاپدر و پسر نداره همه برادریم!

جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود! خصوصاً بعضی وقت‌ها مثل صبح‌ها. بچه‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شدند و سر و صورتشان را صفا می‌دادند، مرتب راه می‌رفتند داخل سنگر به خودشان می‌گفتند: «چه‌قدر دلمان برای خودمون تنگ شده.» واقعاً به در می‌گفتند تا دیوار بشنود. به كسانی كه یك عمر از دیدن خودشان سیر نمی‌شوند و بیش از همه خودشان را تماشا می‌كنند.


منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)
به نقل از تبیان

[=microsoft sans serif]صحبت از شكار تانك‌های دشمن بود و هركس در غیاب آرپی‌جی زن دسته‌ی خودشان، از هنر و شجاعت،‌ دقت و سرعت عمل او تعریف می‌كرد. یكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه می‌گیرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همه‌ی قفل و بندهایش را از هم سوا می‌كند و مثل شبیخوان مغازه‌های لوازم و وسایل یدكی می‌چیند.»

[=microsoft sans serif]كنارش دیگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار یك پرنده، چنان خال زیر گلوی تانك را نشانه می‌گیرد كه فقط سرش را از بدن جدا می‌كند در حالی‌كه بقیه‌ی بدنش سالم است و سومی كه تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا كردن كلمات مناسب پیدا كرده بود، گفت: «این كه چیزی نیست، شكارچی ما هنوز شلیك نكرده، تانك‌های دشمن به احترام آرپی‌جی‌اش كلاهشون را از سر برمی‌دارن و براش در هوا دست تكان می‌دهند و خودشان به استقبالش می‌آیند!».

[=microsoft sans serif]منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)
[=microsoft sans serif]به نقل از تبیان

:Gol:

بسم الله الرحمن الرحیم

امداد غیبی چیست ؟!

هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.تا اینکه ﭘام به جبهه باز شدو مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم.
یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ "
با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه"
نا غافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و
و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم. ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمدو نفس راحتی کشیدم.
یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم
به قابلمه هم خورده! "
آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!

برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک/ داوود امیریان/ ص 19 و 70

[=Microsoft Sans Serif]اسیر شده بودیم
[=Microsoft Sans Serif]قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن
[=Microsoft Sans Serif]بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن
[=Microsoft Sans Serif]اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود
[=Microsoft Sans Serif]یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
[=Microsoft Sans Serif]من نمی تونم نامه بنویسم
[=Microsoft Sans Serif]از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
[=Microsoft Sans Serif]می خوام بفرستمش برا بابام
[=Microsoft Sans Serif]نامه رو گرفتم و خوندم
[=Microsoft Sans Serif]از خنده روده بُر شدم
[=Microsoft Sans Serif]بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود
منبع

خیلی جالبه.....
:Gol:

شلمچه بودیم.
شیخ مهدی می خواست آموزش پرتاب نارنجک بده . گفت: "بچه ها خوب نگاه کنید. محمد! حواست اینجا باشد . احمد! این جوری نارنجکو پرتاب می کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید. من توی پادگان ، بهترین نارنجک زن بودم. اول ، دستتون رو می ذارین اینجا ." بعد شیخ ضامنو کشید و گفت:" حالا اگه ضامنو رها کنم ، در عرض چند ثانیه منفجر میشه." داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دورداد زد:" آهای شیخ مهدی! چی کار می کنی؟ "شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز. بچه ها صاف ایستاده بودند . و هاج و واج نارنجکو نگاه می کردن که حاجی داد زد :" بخواب برادر! بخواب!" انگار همه رو برق بگیره ،هیچ کس از جاش تکان نخورد . چند ثانیه گذشت . همه زل زده بودند به سر خاکریز؛ که نارنجک قل خورد و رفت اون طرف خاکریز و منفجر شد . شیخ مهدی رو به بچه ها کرد و گفت:" هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!" فرمانده خواست داد بزند سرش که یک دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که میگفت:" الله اکبر! الموت لصدام!" بچه ها دویدند بالای خاکریز ببینند کیه؟ دیدند یه عرقی ای ، زخمی شده و به خودش می پیچه . شیخ مهدی ، عراقی رو که دید، داد زد:"حالا بگویید شیخ مهدی کار بلد نیست! ببینید چی کار کردم!"

شلمچه بودیم!
گلوله صاف اومد رو آمبولانس و تیکه تیکه اش کرد. اسماعیل گفت: "حالا با نادعلی چیکار کنیم؟" حاجی گفت:" لودرو بیارید جلو". بعد دست و پای نادعلی رو گرفتند و گذاشتنش داخل بیل لودر. حاجی گفت: "تند ببریدش اورژانس.اما با احتیاط! مواظب باشید اذیت نشه!." اسماعیل پرید بالا و پیرمرادی هم ایستاد کنارش. لودر رو بستند به گاز و رفتند تا رسیدند در اورژانس. پیرمرادی پرید پایین و رفت تا امدادگرها رو خبر کنه. اسماعیل بازی اش گرفت. بیل لودر رو کمی آورد بالا. پیرمرادی و امدادگرها با برانکارد دویدن بیرون. گلوله خمپاره ای خورد نزدیک لودر. اسماعیل حواسش رفت طرف گلوله. پیرمرادی داد زد و دستشو تکون داد. اسماعیل نگاش کرد و بیلو برد بالاتر. پیرمرادی دوباره جیغ زد و دستشو به طرف پایین تکان داد. گلوله دیگه به زمین خورد.
اسماعیل حسابی قاتی کرده بود. فکر کرد می گه بیلو خالی کن. دسته رو فشار داد. سر بیل، وارونه شد.امدادگر، جیغ زد. اسماعیل یادش اومد به نادعلی؛ که دیگه کار از کار گذشته بود و نادعلی زخمی و خونی مثل گونی ولو شد رو زمین و جیغش رفت به آسمون. اسماعیل ترسید. خواست بپره پایین. پاش گیر کرد به دسته ای و از بالای لودر پرت شد رو زمین. دم در اورژانس شده بود بازار خنده. حالا نخند و کی بخند.


یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم
حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!
امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.
رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی دل مان میاد.
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوا می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.
اول رگبار می بندند.
بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.
این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند.....
بخش فرهنگ پایداری تبیان

هرچه میگفتی چیزی دیگر جواب میداد. غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از او گرفتم چون احتمال میدادم که مجروح شده باشد، گفتم: «راستی فلانی کجاست؟»
گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان.
بعد پرسیدم: «حال وروزش چطوره؟»
گفت: «هوالباقی.»
میخواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم



پادگان دوکوهه
اسمش روشه پادگان...
صبح اول وقت که فرماندهه تو سالن ساختمون داد زد بیدار باش...
باید 1 دقه ای بدوئی بیای جلوی ساختمون صف بکشی...وگرنه یه تنبیه حسابی داری
اونروز یکی از رزمنده ها دیر کرده بود...فرمانده نگاهی بهش انداخت و گفت: دیر کردی باید تنبیه شی .. .
یه چند قدمی برداشت و بعد انگار که تصمیم گرفته باشه گفت 200 تا صلوات رو تو یه دقیقه بشمری...
رزمنده ها همه شوکه شدم...
رزمنده بسیجی لبخندی زد و فریاد زد" کل گردان برای سلامتی امام زمان عج صلوات"

فرمانده شوکه شد...
رزمنده بسیجی نگاهی به فرمانده انداخت و با شیطنت گفت 200 تاش واسه امروز ،200 تاشم واسه فردا ...
کل گردان با فرمانده زدن زیر خنده...

فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می کرد و گروه ها یکی یکی توجیه می شدند.یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند . سرش را چرخاند ؛ پسر بچه ای بسیجی را توی جمع دید و گفت : (( تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده ))
پسر بچه بلند شد . خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم ،ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست . دوید سمت موتور ،موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده همه رزمنده ها بلند شد.

وقتی بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد که بگذاریم دیگران راحت بخوابند، بخصوص دوستان نزدیک. به هر بهانه ای بود بالای سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می کردیم. رفیقی داشتیم،خیلی آدم رک و بی رودربایستی بود.
یک شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تکان دادم و آهسته به نحوی که دیگران متوجه نشوند، گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد.
آقا چشمت روز بد نبیند،یک مرتبه پتو را کنار زد، و با صدای بلند گفت: مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه که آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید، من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !


يیرمردي گوشي را برداشت و بعد از يكي، دو سرفه گفت:«بهشت زهرا بفرماييد».
بله، شماره اشتباه افتاده بود راستش من قصد اذيت كردن نداشتم اما نمي دانم چي شد كه به يك دفعه ياد خوشمزگي بچه هاي جبهه افتادم
و با خود گفتم بگذار يك خرده سر به سر پيرمرد بگذارم.

گفتم:«شهيدان زنده اند؟»
با تعجب پرسيد:«يعني چه؟ معلومه كه شهيدان زنده اند، بر منكرش لعنت».
گفتم:«پس لطفاً وصل كنيد قطعه بيست و سه!».

منبع

اول صبح بود و ما داشتیم با عام نظام و چند نفر دیگه با ماشین از اراک می رفتیم خط. ابتدای جاده اهواز-خرمشهر ایست و بازرسی لشگر92 زرهی خوزستان بود که معروف بود به گیر دادن، اونجا دست بچه های ارتش بود. وقتی بچه ها از شهرهای مختلف می رسیدن اونجا ترس تو چهره شون موج می زد. آخه اونجا خیلی سخت گیری میکردند و باید حکم و پلاکت خلاصه همه چیت کامل بود تا میزاشتن شما رد بشی. کم کم نزدیک اونجا شده بودیم، دیدیم که عام نظام میگه ما که هیچی همرامون نیست حتی پلاکمون .... همه متعجب شدند و بعد از چند ثانیه زدن زیر خنده . عام نظام گفت الان بهتون میگم بسیجی وار رد شدن یعنی چی ....
دیگه نزدیک اونجا شده بودیم دیدم که سیم خاردار کشیدند دور جاده وبا تشکیلات منظم و مرتب و... خلاصه خیلی مرتب و با نظم بود. رسیدیم اونجا ماشین رو نگه داشتیم طرف اومد مدارک رو چک کنه . اومد به عام نظام گفت :مدارک و حکم لطفا .
عام نظام هم که چند ثانیه با غضب به طرف خیره شده بود یه دفه داد زد :اوی مَردَک چرا کلاهتو کج گذاشتی ؟؟؟
یارو جا خورده بود فکر کرده بود عام نظامم فرمانده کل سپاه است که داره اینجوری حرف میزنه گفته بود : آقا مدل کلاه من کلا کج هست.
عام نظام:غلط بیجا کردی سریع صافش کن وگرنه....
هنوز حرف عام نظام تموم نشده بود بنده خدا کلاشو صاف کرد. عام نظام گفت: راه رو باز کن میخواییم رد شیم بریم .
بیچاره اونم از ترس هیچی رو چک نکرده بود وگفت راه رو بازکنید . داشتیم می رفتیم عام نظام تو آیینه داشت نگاش میکرد و میگفت: نامرد دیدمش، ما که رد شدیم بازم کلاشو کج گذاشت دفعه بعد به حسابش می رسم .

راوی:علیرضا دلبریان،منبع:وبلاگ آقاجلیلwww.aghajalil.blogfa.com


یه روز با 15 نفر از بچه های گردان یاسین رفتیم اهواز،آب هویج فروشی!آقاجلیل(فرمانده گردان) می خواست مارو مهمون کنه،رفت سفارش داد تا 15 تا آب هویج بستنی بیارن!


بعد از کمی صبر،آب هویج بستنی ها آماده شد.بچه ها خیلی سریع آب هویج بستنی اول رو تموم کردن و دور و برو نگاه می کردن! آقاجلیل هم پانزده تای دیگه سفارش داد!من هنوز داشتم اولی رو می خوردم که آقاجلیل لیوان دومش رو برداشت...


همینطور که داشت بستنی رو هم میزد تا بخوره،من با حالت جدی گفتم:درست نیست برادر،قدری با نفستان مبارزه کنید...
آقاجلیل سرش رو آورد جلو گفت:چی؟؟؟دوباره همون رو تکرار کردم،آقاجلیل سرش رو به نشانه تایید تکانی داد و گفت:آره راست می گی!باید با نفسم مبارزه کنم!!!

بعد برگشت به طرف یخچال،من هم با خودم گفتم که بنده خدا رو چیکار داشتی؟!میخواست یه آب هویج بستنی بخوره!دیدم آقاجلیل رو کرد به صاحب مغازه گفت:یه بستنی دیگه بنداز تو لیوان!!!بعد در حالی که داشت بستنی رو با قاشق هم می زد،اومد به طرف من و گفت:این طوری بهتر می تونم با نفسم مبارزه کنم!!!




برادر دلبریان در کنار آقاجلیل(آقاجلیل:نفر سمت چپ)

خندم گرفت...به خودم گفتم:برو بابا کشکتو بساب!این حرف هارو به کی میزنی؟!وقتی خودم لیوان دوم رو برداشتم،به بچه ها گفتم:آره!پس من هم باید خودسازی کنم!ساخته که شدم،بعد با نفسم مبارزه خواهم کرد!
بچه ها خندیدند؛
بعد هر کدوم که به طرف لیوان دوم می رفتند،یه چیزی میگفتند؛

یکی گفت:از روی هوای نفس می خورم تا دیرتر شهید بشم و بیشتر بتونم خدمت کنم...!

یکی گفت:من برای رضای خدا می خورم تا قوی بشم و تو جبهه خوب کار کنم!


کرابی(یکی از معاونان گردان که در کربلای 4جاویدالاثر شد)گفت:من چون آقاجلیل دستور داده می خورم،حیف که اطاعت از فرماندهی واجبه!و الا من نفسم رو سالهاست که کشتم....!!!


یکی گفت:من توش قدری نمک ریختم تا نفسم رو سرکوب کنم،لذا الآن در حال خودسازی هستم!


امیر نظری(از معاونان تخریب که شهید شد!)گفت:برو بابا!من از این حرف ها بلد نیستم!من چون آب هویج دوست دارم،می خورم...!


از اون به بعد،هر وقت بچه ها هوس آب هویج بستنی میکردن،می گفتن:

((ما باید نفسمون رو سرکوب کنیم،کی برنامه خودسازی داریم؟؟؟؟!!!!))

با کمی تلخیص و تغییر

وقتی شهید ملکی خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.

شهید ملکی با شنیدن نام گردان حضرت زینب(س)، به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.

هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.

شهید ملکی بعد از شنیدن اسم "غواص" به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علی‌اصغر(ع) بفرستید، گردان علی‌اکبر(ع)، گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود.

شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که "خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن."

هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد.

راننده كه از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟

شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: "والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص ...

راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند.

اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب(س) چیه!!

در مسجد تیپ در فاو سخنرانی بود. بعد از مراسم، یکی از بسیجیان بلند شد. ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعیت به سقایت! می گفت: «هر که تشنه است بگوید یا حسین(ع») عجیب بود، در آن گرما و ازدحام نیرو که جای سوزن انداختن نبود حتی یک نفر هم آب نخواست. می شد تشنه نباشند؟ غیرممکن بود. من از همه جا بی خبر بلند گفتم: «یا حسین(ع») بعد بسیجی برگشت پشت سرش و گفت: «کی بود گفت یا حسین(ع)؟» دستم را بلند کردم و گفتم: «من اخوی» گفت: «بلند شو بیا! این لیوان این هم پارچ آب، امام حسین(ع) شاگرد تنبل نمی خواهد.» و همه به من خندیدند.

دور هم نشسته بودیم. صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی از جنازه ها زیر آتش می مانند یا به نحوی شهید می شوند که آنها را نمی شود شناسایی کرد. هر کس از خود نشانه ای می داد تا اگر امکان عقب آوردن جنازه بود به دست عراقی ها نیفتد. یکی می گفت: «دست راست من یک انگشتر است .» دیگری می گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می اندازم» یکی نقص عضوش را عنوان می کرد و آن یکی لباس خاص یا ابزار و ادوات شخصی و رزمی اش را نشان می داد. اما نشانه ای که بچه محل ما داد از همه جالب تر و خاص تر بود. او می گفت: «من در خواب خر و پف می کنم. پس اگر شهیدی را دیدید که خر و پف می کند بدانید که خودم هستم.»

با هم این حرف ها را نداشتیم.
گفتم: «این روزها حسابی نوربالا می زنی حواست هست؟ بیشتر مواظب خودت باش پسر»
گفت: «چیزی نیست، فکر می کنم کمی ترسیده ام. رنگم پریده. به خودت نگاه کردی؟ ما رو چه به این حرف ها، ما بادمجان بمیم، آفت مافت نداریم.»
گفتم: «شما که اینو بگی تکلیف ما معلومه. یعنی نور ما فکر می کنم در واقع مال آتیش جهنم باشه که زبونه می کشه این طور نیست؟»
با اینکه تعارف کرده بودم خیلی جدی گفت: «چرا همین طوره!»

بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند.فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت:خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است مرگ.
بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم.

افراد با یکی از بچه ها که در واحد تدارکات لشکر کار می کرد و شکم آورده بود، شوخی داشتند. او را به هم نشان می دادند و آهسته می گفتند:«بزنیم به تخته، تدارکات به برادران ما ساخته است». او که می شنید جواب می داد:«والله به حضرت عباس(ع) از خانۀ آقاجانم آورده ام. تدارکات گورش کجاست که کفن داشته باشد. این وصله ها به تدارکات لشکر نمی چسبد!»

پتویی می انداخت روی دوشش و می رفت روی بلندی در چادر می ایستاد و شروع می کرد به نصیحت کردن. خودش می گفت:«آخر من نمی دانم چرا حرف های من در شما اثر نمی کند. گفتم شاید برای این است که من لباس ندارم. منظورم این نیست که لختم! یعنی عبا و قبا ندارم. مگر همه چه می گویند که من نمی گویم؟» شهردار وقت بلافاصله گفت:«حاجی این حرف ها چیه. عبا و قبا کدومه، از قدیم گفته اند تن آدمی شریف است به جان آدمیت» و او پتو را وسط سخنرانی انداخت و افتاد دنبال شهردار.

از آن شرایط «شهردار بیا منو بردار» بود. اما آن جا کجا، چادر کجا. نه آب بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی! از همۀ زندگی فقط یک راه نفس باقی مانده بود که می رفت و می آمد و کاری به کار ما نداشت. فرمانده گروهان که می دید بچه ها از پا افتاده اند به معاونش گفت:«برادر علی! شما آن مورچه را روی کوه مقابل می بینی؟ الله اکبر به نازم به قدرتت». برادر علی که دست کمی از او نداشت با تأمل نگاهی کرد و جواب داد:«آره آره. همان که یک پایش هم ظاهراً لنگ است! لقمۀ بزرگ تر از دهانش برداشته. چه جانی می کند بیچاره». در نتیجه توجه همۀ بچه ها جلب می شد و می خندیدند.

بیچاره نیروهای بسیجی جبهه ندیده و ساده دل! چه حرف ها که به آن ها نمی زدند و چه نقشه ها که برایشان نمی کشیدند. آن شب نیروهای جدید که آمده بودند ما در خط نبودیم، می گفتند بعضی ها سر به سرشان گذذاشته و به آن ها گفته بودند:«پشت سرتان عراقی ها هستند و جلوی رویتان میدان مین، سمت چپ چنین است و سمت راست چنان». روز بعد معلوم شد مادر مرده ها بعضی ها از ترس آن شب دست شویی نرفته و تا صبح به خودشان پیچیده بودند! در حالی که فاصلۀ واقعی ما از آن نقطه تا خط دشمن بیشتراز صد کیلومتر بود!

در رودخانۀ نزدیک مقر آب تنی می کردیم. یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند، برادری پرید توی آب و او را گرفت، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت:«کاکا سالم هستی؟» و او نفس زنان می گفت:«نه کاکا سالم خانه است من جاسم هستم!»

گفت و گفت تا رسید به اینجا که: «کار برای خدا کوچک و بزرگ و کم و زیاد ندارد؛ قصد اگر لِله باشد خوابیدن را هم می گویند عبادت. شما الان بسیاری از بزرگان را می شناسید که با آن مقامات علمی، اخلاقی و سوابق سیاسی و مبارزاتی در همین منطقه مشغول خدمت هستند، کمتر کسی هم آنها را نمی شناسد؛ کما اینکه می گویند تازگی یکی از همین کله گنده های لشکر آمده در گردان و مسئولیت خیلی کوچکی قبول کرده است.» بعضی که می دانستند قضیه چیست زدند زیر خنده و او اضافه کرد: «شاید برای اینکه ریا نشود» بعد لبخندی زد و گفت: «من نمی دانم چرا برادرا می خندند» همه کنجکاو شده بودند که یعنی این شخص بزرگوار و با اسم و رسم کیست که آمده و این همه تواضع کرده و کار کوچکی گرفته است. این بود که من به پهلوی بغل دستی ام زدم و با اشاره ابرو پرسیدم: «تو می شناسیش؟» آهسته به نحوی که فقط من بشنوم گفت: «تو چقدر ساده ای بابا. خودش را می گوید که کله اش مثل هندوانه گرد و بزرگ است».

موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال نیققا؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

اوایل جنگ بود. و ما با چنگ و دندان وبا دست خالى، با دشمن تا بن دندان مسلح مى جنگیدیم .

بین ما ، یکى بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آ مده بود: اسمش عزیز بود. شب ها مى شد مرد نامرئى! چون همرنگ شب مى شد.

و فقط دندان سفیدش پیدا مى شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد وفرستادنش به عقب .

وقتى خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم . اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم .

یک هو یاد عزیز افتادیم . قصد کردیم به عیادتش برویم . با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانى پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش . پرستار گفت که در ا تاق 110است . اما در اتاق 110 سه مجروح بسترى بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومى سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت : "اینجا که نیست برویم شاید اتاق بغلى باشد!" یک هو مجروح باند پیچى شده شروح کرد به ول ول خوردن و سر وصدا کردن .

گفتم :" بچه ها این چرا این طورى مى کنه ؟ نکنه موجیه ؟ " یکى از بچه ها با دلسوزى گفت :" بنده ى خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده !" پرستار از راه رسید و گفت :" عزیزرا دیدید؟" همگى گفتیم :" نه کجاست ؟" پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت :" مگر دنبال ایشان نمى کردید؟" همگى با هم گفتیم : "چى؟این عزیزه !؟ " رفتیم سر تخت .

عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آ ویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب هاى سفید گم شده بود.با صداى گرفته وغصه دارگفت :" خاک تو سرتان .حالا دیگه منو نمى شناسید؟" یه هو همه زدیم زیر خنده . گفتم :" تو چرا اینطور شدى؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمى خواهد "

عزیز سر تکان داد و گفت :" ترکش خوردن پیش کش .بعدش چنان بلایى سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن نازکشیدن است !" بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرارکردیم تا ماجراى بعد ازمجروحیتش را تعریف کند. وقتى ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمى پانسمانم کردند و رفتند بیرون آ مبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجى را آ وردند انداختن تو سنگر.

سرباز چند دقیقه اى با چشمان خون گرفته ، بر و بر، مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابى ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم . سرباز یه هو بلند شد و نعره اى زد:" عراقى پست مى کشمت !"

چشمتان روز بد نبینه ، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جورى کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمى کنم . حالا من هر چه نعره مى زدم و کمک مى خواستم کسى نمى آ مد . سربازه آ نقدر زد تا خودش خسته شد وافتاد گوشه اى واز حال رفت . من فقط گریه مى کردم و از خدا مى خواستم که به من رحم کند واو را هرچه زودتر شفا دهد.

بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست بس که خندیده بودیم داشتیم از حال مى وپا مى زدندو کرکر می کردند.عزیزناله کنان گفت : "کوفت و زهرمار هرهرکنان خنده داره تازه بعدش را بگویم .

یه ساعت بعد به جاى آمبولانس یه وانت آوردند ومن وسرباز موجى را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذرکردم دوباره قاطى نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان ایستاده بودندوشعار مى دادند و صلوات مى فرستادند. سربازموجى نعره زد و گفت :

" مردم این یک مزدور عراقى است . دوستان مرا کشته ! و باز افتاده به جانم" . این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم : " بابا من ایرانیم ، رحم کنید". یه پیر مرد با لهجه عربى گفت :" آى بى پدر، ایرانى ام بلدى؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!"

دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را مى یینید. "

پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت : " چه خبره ؟ آمده اید عیادت یا هرهرکردن . ملاقات تمامه . برید بیرون! " خواستیم با عزیز خداحافظى کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:" عراقى مزدور مى کشمت ! عزیزضجه زد:" یاامام حسین .بچه هاخودشه . جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!"

جزیره مجنون به شهر موش ها معروف شده بود! موش داشت این هوا. چند بار که بچه ها از عقبه گربه آورده بودند تا دخل موش ها را بیاورند،برعکس شده بود و گربه ها، نوش جان موش ها شده بودند.

دیگر رزمنده هایی که آنجا بودند جانشان به لبشان رسیده بود. موشها حتی به مهمات و اسلحه هم رحم نمی کردند.

نصفه شبی یکهو میدیدی یک نفر نعره می زند و روی یک پا جست و خیز می کند و یک موش گردن کلفت به انگشت پایش آویزان شده بود. حتی قنداق سلاحها را هم می جویدند و پتوها و گونی ها هم بی نصیب نمانده بود. تا این که خبر رسید توی یکی از مقرها یک گربه پیدا شده که توانسته از خجالت موش ها در بیاید و آنها را ناکار کند. بچه ها یک نفر را انتخاب کردند تا برای یکی دو هفته آن گربه ی دلیر را به مقر بیاورد. مامور مربوطه کفش و کلاه کرد و روانه آن مقر شد و به زیارت فرمانده آنجا رفت. وقتی ماموریتش را گفت فرمانده فکری کرد و بعد گفت:

" ما حرفی نداریم. اما باید از ستاد لشکر برای گربه امان حکم ماموریت بیاورید؛آن هم با امضای فرمانده لشکر!! آخر می دانی که اینجا جبهه اس. رفاقت تاثیری ندارد. تازه برای ما مسئولیت دارد. بروید و هر وقت حکم ماموریت آوردید گربه ما در خدمت است! "

قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران.خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداری رساندیم .آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود ، می دانید قبل از تاریکی شب یا طلوع فجر حال عجیبی به انسان دست می دهد. نمی دانم تجربه کرده اید یا نه ؟ حالا در منطقه این خاصیت مضاعف بود.لذا شما در مناطق کوهستانی به یک نحو، در جبهه جنوب به ترتیب دیگر ،بسیار با این مساله برخورد می کردید که هر کس گوشه دنجی پیدا کرده و برای خودش عوالمی داشت .اما مطلب آن روز :جلو در اورژانس ،"زیدی" نشسته بود و فارغ از اطراف خود مشغول راز و نیاز بود .ما به این جمله آخرش رسیدیم که می گفت : "خدایا ! از اینکه مرا آفریدی ،مرسی ! دستت درد نکند ،شرمنده ام کردی !!"




رزمنده ها برگشته بودن عقب

بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن.

ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت.

امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند. رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند.

انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید.

وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد

حاجی جون مادرت بزندنده دو !

منبع:گلستان شهدا

بعد از طی دورۀ آموزش و قبل از اعزام به مرخصی رفتیم. منزل یکی از اقوام که پسرش با من هم دوره بود. مادرش پرسید:«در آموزش به شما چه یاد داده اند؟» گفتم:«چطور مگر؟» گفت:«این پسر ما یک سوت دست گرفته و می گوید با یک سوت سفره را پهن می کنی، سوت دیگر را که زدم چایی می آوری و سوت سوم باید لحاف تشکم را پهن کرده باشی! غیر از اینها به شما چیز دیگری یاد نداده اند!»

در عملیات کربلای ۴ به یکی از برادران سپاهی که بنه(پستۀ کوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:
ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.
ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

دعوای جنگی

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.
اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!
- آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!
- نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!
- آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.
آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»

بچه شيعه;277030 نوشت:

بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست بس که خندیده بودیم داشتیم از حال مى وپا مى زدندو کرکر می کردند.عزیزناله کنان گفت :


بزرگوار خیلی جالب بود من که خیلی خندیدم ( منم تقریبا خندیدنم دست کمی از رفقای این آقا عزیز گل نداشت)
انشالله این آقا عزیز بزرگوار هر کجا هست خدا نگهدارش باشه
از دوستان دیگه هم بابات خاطرات رزمندها تشکر میکنم همشون جالب بودند
حی علی المهدی و الشهدا

ترب می خواهی

تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)

کمپوت
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده


در به در دنبال آب مى گشتیم
جایى که بودیم آشنا نبود ، وارد نبودیم
تشنگى فشار آورده بود
«بچه ها بیایین ببینین... اون چیه؟»
یک تانکر بود
هجوم بردیم طرفش
اما معلوم نبود چى توشه
روى یه اسکله نفتى هر چیزى مى تونست باشه
گفتم: « کنار... کنار... بذارین اول من یه کم بچشم ، اگه آب بود شما بخورین»
با احتیاط شیرش رو باز کردم ، آب بود
به روى خودم نیاوردم ،
یه دلِ سیر آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم
نیم خیز پا شدم اومدم این طرف
بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى کردن
پرسیدند «چى شد؟...»
هیچى نگفتم
دور که شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورین...»
یک چیزى از کنار گوشم رد شد خورد به دیوار
پوتین بود....

منبع: کتاب مجموعه خاطرات " کتاب غواصان لشکر ۱۴ "


شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندیدن

منبع: مجله شاهد نوجوان


اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده
بهش گفتم روحانی نداریم
بچه ها دوست دارن پیش سر شما نماز رو به جماعت بخونن
فرمانده مون قبول نمی کرد
می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه
بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه
فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم
بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه
وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد
وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابالفضل و بلند شد
نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده
فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !
نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...

کنیزفاطمه;281509 نوشت:
کمپوت

داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...

با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده



:Khandidan!: آقا اینارو از کجا میارین ما که مردیم از خنده
کتابش رو هم معرفی کنید

delete;282177 نوشت:
آقا اینارو از کجا میارین ما که مردیم از خنده

بله خنده داره اما آخرش هم جالبه
چون بعد اون حرف ها شهید میشن...اونا مرگ را اونطور به بازی گرفته بودند اما ما....

کتاب های ترکش های ولگرد و رفاقت به سبک تانک خاطرات طنز و خنده دار زیادی دارند

موفق باشید

افلاکیان;282189 نوشت:
بله خنده داره اما آخرش هم جالبه
چون بعد اون حرف ها شهید میشن...اونا مرگ را اونطور به بازی گرفته بودند اما ما....

کتاب های ترکش های ولگرد و رفاقت به سبک تانک خاطرات طنز و خنده دار زیادی دارند

موفق باشید


ولی به نظر من اونا چیزی رو به بازی نگرفته بودن (فقط شهادت عشقشون بود که بهش هم آخر رسیدن) خوشا به حالشان
خواهرم عشق به شهادت بازیچه نیست

delete;282191 نوشت:
خواهرم عشق به شهادت بازیچه نیست

من گفتم مرگ را نه شهادت را!
یکم بیشتر فکر کنید متوجه منظورم میشید:ok:

در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود

[=&quot]تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ كه‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین‌قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاك‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگرآن‌ كتك هایی‌ را كه‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نكند. تازه‌، كتكی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو[/][=&quot].

[/][=&quot]خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ كردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ كه‌ همه‌اش‌می‌گفت‌[/][=&quot]: «[/][=&quot]الغیبت‌ُ عجب‌ كِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ كه‌ هیچ‌، استاده‌[/][=&quot]. [/][=&quot]جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌،رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر... از همه‌ بدتر غیبت‌ درجمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌[/][=&quot].
[/][=&quot]جالب تر از همه‌ این‌ بود كه‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌[/][=&quot]. [/][=&quot]شرط‌ كرد كه‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌...) را منظور نكنیم‌، از آن‌ ساعت‌به‌ بعد هر كس‌ غیبت‌ دیگران‌ را كرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همة‌ چهار پنج‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود كه‌ گفت‌[/][=&quot]:
[/][=&quot]ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یك‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌[/][=&quot]...[/]



[=&quot]خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌ اش‌ را بخواهی‌، من‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد كه‌ وقتی‌ توی‌ جاده‌ام‌ القصر ـ فاو درعملیات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ كردم‌ و بابت‌ كتكهایی‌ كه‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌[/][=&quot]:
[/][=&quot]ـ دمتون‌ گرم‌... همون‌ كتكهای‌ شما باعث‌ شد كه‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ ازخودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سركسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم‌بخوره‌ توی‌ سرم‌[/][=&quot].[/]



[=&quot]
[/][=&quot]وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ كربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده‌و ده‌ سال‌ بعد استخوانهایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. كاشكی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ كه‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نكنم‌[/][=&quot].[/]


[=&quot] [/]


[=&quot]آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می‌شد[/][=&quot].

[/][=&quot]بچه‌های گردان روح‌الله داشتند آماده می‌شدند بروند كمك بچه‌های گردان امام سجاد(ع[/][=&quot]).
[/][=&quot]تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم[/][=&quot].
[/][=&quot]اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. كتری بزرگ روی اجاق داشت می‌جوشید[/][=&quot].

[/][=&quot]خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد[/][=&quot].
[/][=&quot]شنبه شب بود و می‌شد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك سریال درست و حسابی دید[/][=&quot].

[/][=&quot]شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی [/][=&quot]«[/][=&quot]سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد[/][=&quot].
[/][=&quot]بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی [/][=&quot]([/][=&quot]از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه‌های گردان داد[/][=&quot].
[/][=&quot]آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد[/][=&quot]:

[/][=&quot]برادرانی كه می‌خواهند سریال خواهر اوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان[/][=&quot].
[/][=&quot]صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه به هوا بلند شد[/][=&quot] ...[/]

[=&quot]بیچاره تدارکاتچیهای جبهه. دنیا را هم که به کام بچه ها می ریختند، دو قورت و نیمشان باقی بود. یعنی باز همان حرفی که باید بزنند را میزدند. ولو به شوخی می گفتند: گرفتید، بردید، خوردید، به ما ندادید، کم دادید و هر وقت هر چی خواستیم ورد زبانتان "نداریم، نمیشه، نیست" یا "تعلق نمی گیره، فردا بیا ببنیم چی میشه" بود[/][=&quot].
[/][=&quot]امان از وقتی که یکی از این برادرهای تدارکات مجروح می شدند یا اتفاقی برایشان می افتاد. هر کس از راه می رسید چیزی می گفت از قبیل "اینا خون نیست. می دونی چیه؟ دیگری حرفش را تکمیل می کرد که: معلومه. آب کمپوتهای آلبالو و گیلاسه که خودشون می خوردند و به ما نمی دادند. و سومی: دیدید از کجاتون در آمد. چقدر بگیم حق و ناحق نکنید! ومجروح با آن حال نزار نه میتوانست بخندد نه می توانست گریه بکند[/][=&quot].[/]