لـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•گاوی که اسباب خنده رزمندگان شد

تب‌های اولیه

295 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=&quot]مثل اغلب دوستان، من را هم خانواده نمی گذاشتند بروم جبهه[/][=&quot].
[/][=&quot]یك بار به قصد رفتن حمام خیلی عادی از خانه خارج شدم – كاری كه همه بچه ها بلد بودند و به این وسیله ساك حاوی وسایل و لباسهایشان را از خانه خارج می كردند. بعد از چند روز كه در پادگان بودیم رفته بودم حمام گردان. موقع برگشتن گفتم بد نیست یك تلفن به خانه بزنم[/][=&quot].
[/][=&quot]به مادرم تلفنی گفتم[/][=&quot]:
[/][=&quot]خدا می داند تازه الان از حمام آمده ام بیرون و تا برگردم خانه، فكر می كنم چند ماه طول بكشد[/][=&quot]![/]

[=&quot]اگر کسی زیادی ادای فرمانده ها را در می آورد ،[/][=&quot]
[/][=&quot]بچه ها سعی می کردند هر طور شده حالش را بگیرند ،[/][=&quot]
[/][=&quot]یکی از رایج ترین این حال گیریها این بود که وقتی طرف می آمد تو جمع بچه ها ،[/][=&quot]
[/][=&quot]بلند می گفتند : «برای سلامتی فرمانده مان[/][=&quot] ... »
[/][=&quot]کمی مکث می کردند ، تا طرف منتظر باشد ،[/][=&quot]
[/][=&quot]بعد ادامه می دادند[/]


[=&quot][/][=&quot] « ... [/][=&quot]امام زمان یا امام خمینی صلوات [/][=&quot]».[/]

[=&quot]رو به قبله كه قرار مي‌گرفت مثل اينكه روي باند پرواز نشسته و با گفتن تكبير، ديگر هيچ شك نداشت كه از روي زمين بلند شده. خصوصا در قنوت كه مثل ابر بهار گريه مي‌كرد، درست مثل بچه‌هاي پدر، مادر از دست داده. راستي راستي آدم حس مي‌كرد كه از آن نماز هاست كه دو ركعتش را خيلي‌ها نمي‌توانند بجا بياورند. نمازش كه تمام مي‌شد محاصره اش مي‌كرديم[/][=&quot].
[/][=&quot]يكي از بچه‌ها مي‌گفت: «عرش رفتي مواظب ضد هوايي‌ها باش[/][=&quot]
[/][=&quot]ديگري مي‌گفت: «اينقد ميري بالا يه دفعه پرت نشي پايين، بيفتي رو سر ما.» و او لام تا كام چيزي نمي‌گفت و گاهي كه ما دست وردار نبوديم فقط لبخندي مي‌زد و بلند مي‌شد مي‌رفت سراغ بقيه كار هايش[/][=&quot].[/]


[=&quot]
[/][=&quot]روحانی گردانمان بود. روشش این بود كه بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می‌كرد و درباره ی آن توضیح می‌داد. پیدا بود این اولین باری است كه به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی‌گدار به آب نمی زد و هوس نمی كرد بچه‌ها را امتحان كند؛ آن هم بچه های این گردان را كه تبعیدگاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا بچه‌ها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والكثافة من الشیطان[/][=&quot]».
[/][=&quot]فكر می كرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می‌مانند و او با قیافه حكیمانه‌ای می‌گوید: «ای بی‌سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است[/][=&quot]».
[/][=&quot]با این وصف حاجی كم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال كیه؟[/][=&quot]»
[/][=&quot]بچه‌ها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اكبر سیاه[/][=&quot]»[/]

[=&quot]یک رزمنده ای بود از مشهد مقدس [/][=&quot]
[/][=&quot]شهید بزرگوار حسین عرب[/][=&quot][/]


[=&quot]
[/]


[=&quot]روزی در عملیات کربلای یک در مناطق اطراف مهران چند افسر عراقی به اسارت در آمده بودند[/][=&quot]

[/][=&quot]طبق معمول بمب خنده بچه های مشهدی حسین آمد - گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای[/][=&quot]

[/][=&quot]اینارو ترجمه کنم - دو سه تا کلمه گفت یک ال هم به اول اونها اضافه کرد -مثلا[/][=&quot]

[/][=&quot]الکجا الآمدین [/][=&quot]- [/][=&quot]الواحد شما کجاست و... عراقی ها هاج و واج به خنده بچه ها و صحبت این عزیز[/][=&quot]

[/][=&quot]نگاه میکردند-- خلاصه گفت اینها عربی بلد نیستند -گفت کن یو اسپیک[/][=&quot] .......

[/][=&quot]افسره خوشحال گفت یس یس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هست؟ با لهجه انگلیسی [/][=&quot]

[/][=&quot]فارسی بازم عراقیه گفت من چیزی نمیفهم [/][=&quot]

[/][=&quot]شهید عرب گفت : اینا کجا درس افسری خوندن نه عربی بلدن نه زبان لاتینشون خوبه[/][=&quot][/]


[=&quot]


[=&quot]داشتیم برای حمله آماده می‏شدیم. هر كس به كاری مشغول بود. یكی وصیتنامه می‏نوشت[=&quot]. [=&quot]دیگری وسایلش را آماده می‏كرد و آن یكی وضو گرفته و به لباس و صورتش عطر می‏زد. فرمانده نگاهی به جبّار كرد و گفت: آقا جبّار شب حمله ‏اس‏ها[=&quot]!
[=&quot]جبّار خمیازه كشید و گفت: می‏دانم[=&quot].
[=&quot]ـ نمی‏خواهی یك دست به سر و صورتت بكشی؟ [=&quot]
[=&quot]ـ مگر سر و كله‏ام چشه؟ [=&quot]
[=&quot]علی خنده‏كنان گفت: منظور فرمانده، موهای نازنین كلّه مبارك شماست[=&quot]!
[=&quot]جبّار با اخم به علی نگاه كرد و گفت: سرت به كار خودت باشد. صلاح مملكت خویش خسروان دانند[=&quot]!
[=&quot]دیگر نه فرمانده و نه كس دیگر حرفی زد. این جبّار از آن موجودات عجیب روزگار بود. با آن قد دراز و بدن لاغر و سر و وضع ژولیده، اگر می‏دیدیش چه فكرها كه درباره‏اش نمی‏كردی. اما انصافاً در جنگیدن رو دست نداشت. شجاع و دلیر و بی‏كلّه! اما مشكل اصلی واقعاً كلّه‏اش بود! همیشه خدا موهایش ژولیده و پس كلّه‏اش موها شاخ شده بود! بی‏انصاف نمی‏كرد یك شانه به آن موهایش بكشد كه یك دسته‏اش به طرف شرق و دسته دیگر به سمت غرب بود. به حرف هیچ ‌كس هم تره خرد نمی‏كرد[=&quot].
[=&quot]عملیات شروع شد و ما به قلب دشمن زدیم و از ارتفاعات حاج عمران بالا كشیدیم[=&quot]. [=&quot]آفتاب در حال طلوع بود كه یكی از ارتفاعات صعب‏العبور را فتح كردیم. همان بالا از خستگی نفس نفس می‏زدیم كه بی‏سیم‏چی دوید طرف فرمانده و گفت[=&quot]: [=&quot]فرماندهی تماس گرفته، می‏پرسند روی كدام ارتفاع هستید؟ [=&quot]
[=&quot]فرمانده كمی سرش را خاراند و گفت: واللّه روی نقشه هیچ اسمی از این ارتفاع ندیدم[=&quot].
[=&quot]علی خنده‏كنان گفت: می‏گویم اسمش را بگذارید «پسِ كلّه جبّار!» آخه می‏بینید كه، دامنه‏اش همه‏ شاخ شاخه. مثل پسِ كلّه آقا جبّار[=&quot].
[=&quot]جبّار آن طرف‌ تر بود و چیزی نمی‏شنید[=&quot].
[=&quot]چند ساعت بعد یكی از بچه‏ها رادیواش را روشن كرد. صدای مارش عملیات بلند شد[=&quot]. [=&quot]بعد گوینده با هیجان گفت: شنوندگان عزیز توجه فرمایید! توجه فرمایید[=&quot]! [=&quot]رزمندگان دلیر ما دیشب پس از یورش به دشمن بعثی در ارتفاعات حاج عمران در غرب كشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق‏الجیشی پسِ كلّه جبّار و... را آزاد كنند[=&quot].
[=&quot]جبّار یكهو از جا جست. بچه‏ها از شدّت خنده روی زمین ریسه رفتند. جبّار با عصبانیت فریاد زد: كدام بی‏معرفت اسم اینجا را گذاشته پسِ كلّه جبّار؟ [=&quot]

[=&quot]شنوندگان عزیز توجه فرمایید! توجه فرمایید! رزمندگان دلیر ما دیشب پس از یورش به دشمن بعثی در ارتفاعات حاج عمران در غرب كشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق‏الجیشی پسِ كلّه جبّار و... را آزاد كنند[=&quot]


[=&quot]
[=&quot]اما هیچ كس جوابش را نداد. روی ارتفاع پسِ كلّه جبّار می‏خندیدیم و جبّار حرص می‏خورد[=&quot].
[=&quot]آن ارتفاع به همان اسم معروف شد. اگر الان به نقشه دقیق آن منطقه نگاه كنید، یك ارتفاع را می‏بینید كه اسمش است: پسِ كلّه جبّار!



[=&quot]

نویسنده : داوود امیریان

[=&quot]از آن پدرهايي بود كه بچه هايشان «عمو» صدايشان مي كردند[/][=&quot]!
[/][=&quot]منطقه كه مي آمد ديگر دلش نمي خواست برگردد. همه كس و كار و دار و ندارش جنگ و جبهه بود[/][=&quot].
[/][=&quot]پدر و مادر، زن و فرزند و دوست و آشنا را فروخته بود به جنگ[/][=&quot].
[/][=&quot]البته نه مفت مفت[/][=&quot]!
[/][=&quot]يك وقت نگاه مي كردي اطرافت، مي ديدي بعضي ها در طول هشت سال جنگ، هشت ماه هم با خانواده شان زندگي نكرده اند[/][=&quot].
[/][=&quot]باز صد رحمت به مجردها كه گاهي سراغ ننه هِه را مي گرفتند؛ [/][=&quot]
[/][=&quot]متأهل ها كه ديگر هيچي، انگار نه انگار[/][=&quot].
[/][=&quot]براي همين، گاهي كه صحبت وام ازدواج و تهيه و تدارك مقدمات زندگي براي يكي از برادرها بود، به كسي كه احياناً توي اين صندوق هاي قرض الحسنه دوست و آشنايي داشت مي گفتيم[/][=&quot]:
«[/][=&quot]ببين وام طلاق نمي دن حاجي يه سفر بره خونه، كار مادر بچه ها را يك سره كنه و بفرستتش منزل باباش؟[/][=&quot]
[/][=&quot]چون اين خونه برو و خرجي بده كه نيست؛ [/][=&quot]
[/][=&quot]مي ترسم اگه ما پا پيش نگذاريم زنش بلند شه راه بيفته بياد اينجا[/][=&quot][/]

قبل از شروع یکی از حملات، همه فرماندهان لشکر 27، تو جلسه ای توجیهی شرکت داشتند. «حاج محمد کوثری» فرمانده لشکر پشت به دیگران، رو به نقشه، مشغول توضیح منطقه عملیاتی بود و اون رو شرح می داد.

«حاج محسن دین شعاری» معاون گردان تخریب لشگر، تو ردیف اول نشسته بود. یکی از نیروها، یک لیوان آب یخ رو از پشت سر ریخت تو یقه حاج محسن.

حاجی مثل برق گرفته ها از جا پرید و آخش بلند شد. برگشت و به سوی کسی که این کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهدید تکون داد.

بعدش، یک لیوان آب یخ از پارچ ریخت و برای پاشیدن، به طرفش نیم خیز شد. حاج محمد که متوجه سر و صدای حاج محسن و خنده های بچه ها شده بود، یک دفعه برگشت و به پشت سرش رو نگاهی کرد.

حاج محسن که لیوان آب یخ را به عقب برده و آماده بود تا اون رو به سر و صورت اون برادر بپاشه، با دیدن حاج محمد، دستپاچه شد و یک دفعه لیوان را جلوی دهانش گرفت و سر کشید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، گفت: « یا حسین(ع)».

با این کار حاج محسن، صدای انفجار خنده بچه ها، سنگر رو پر کرد و فرمانده لشگر، بی خبر از اون چه گذشته بود، لبخندی زد و برا حاج محسن سری تکون داد....




یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نی‌زارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان از جلوی دشمن در آمدیم.
آن‌ها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.
سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم. اما این کار طول کشید و چند تن از بچه‌ها به شهادت رسیدند.
وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، یکی از بچه‌ها که در بذله‌گویی و شوخ‌طبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده بود.

بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می‌ریختم، پرسیدم: کجات تیر خورده؟ حرف بزن! بگو کجات تیر خورده؟ او در حالی که سعی می‌کرد خود را زار نشان دهد،

گفت: کوله‌پشتیم، کوله‌پشتیم ....

من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کوله‌پشتیت چی؟! ...

گفت: خودم هیچیم نشده، کوله‌پشتیم تیر خورده به او برس! تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلوله‌ای به او اصابت نکرده، خدا شکر کردم.

هنوز می‌خواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که متوجه شدم چه حالی از من گرفته.

می‌خواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من.
معذرت‌خواهی کرد و گفت: لبخند بزن دلاور! من هم خنده‌ام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم.



منبع :مجله شمیم عشق
راوی : منصور امیرپور

بوی عملیات که می‌آمد، یکی از ضروری‌ترین کارها تمیز کردن سلاح‌ها بود.
در گوشه و کنار مقر، بچه‌ها دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا دور هم جمع می‌شدند و جزبه‌جز اسحه‌شان را پیاده می‌کردند و با نفت می‌شستند، فرچه می‌کشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک می‌کردند تا احیاناً اسلحه‌شان گیری نداشته باشد.

در میان دوستان، رزمنده‌ای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد، اسلحه‌ی وی آرپی‌جی‌ بود، ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت می‌کرد.
بعد از نظافت قبضه‌ی آرپی‌جی‌اش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند.
تا شب عملیات دچار مشکل نشود.
هرچه همه می‌گفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، کسی که با آرپی‌جی آزمایشی نمی‌اندازد، به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت:

«باید مثل بقیه اسلحه‌اش را امتحان کند».

منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 51

خیلی هیجان داشت. در حالی‌که نوک گلوله‌ی آرپی‌جی را می‌بوسید گفت: «همین یک دونه را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا توکل کنی، برجکش را بردی هوا.»
گفتم: «آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟»
اخم‌هایش را تو هم کرد و گفت:
«مگه الکیه پسر؟ خود خدا گفته شما منو یاری کنید، من هم شما رو یاری می‌کنم. تازه اگر هم نخورد، جر می‌زنیم، می‌گیم قبول نیست، از اول.
من می‌روم روی خاکریز می‌گویم: جاسم هو...ی!
اون گلوله‌ی آرپی‌جی ما رو بیندازید این ور.» خنده‌ام گرفته بود.
بیشتر خنده‌ام از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.

منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 178

یک شب در کردستان با گلوله‌ی توپ، پشت سنگر ما را زدند.

چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر می‌لرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو می‌ریخت.

دور هم جمع شده، در حال گفت‌وگو بودیم و یکی از بچه‌ها که خوابیده بود،

هیجان‌زده بلند شد و گفت:

«صدای چی بود؟»

گفتم: «توپ، توقع داشتی چه باشد؟»

راحت سر جایش خوابید و

گفت: «فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم!»

منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 209

هنوز نرفته، دیدم برگشت، البته با چند کمپوت گیلاس و آلبالو که دو دستی به سینه‌اش چسبانده بود.
یکی از بچه‌ها گفت: این‌ها دیگه چیه؟
دوباره چه دوز و کلکی سوار کردی؟
حالا بیا ببینیم چی هست؟
او گفت: «چه‌قدر ندید بدید هستی؛ خوبه کارخونه‌اش تو ولایت خودمون.
نترس نمی‌خوریم» بعد معلوم شد که ظاهراً رفته بهداری و دلش را دو دستی گرفته و شروع کرده به خودش پیچیدن.
برادری که آن‌جا بوده، می‌پرسد: حالا چی شده این‌قدر بی‌تابی می‌کنی؟ و او جواب می‌دهد: که دکتر از صبح تا حالا حالت تنوع دارم،
و او با تعجب می‌پرسد:
تنوع؟ لابد منظورت تهوعه!
ببینم دل‌آشوبه داری؟ حالت بهم می‌خوره؟
می‌خوای بیاری بالا؟
او هم می‌گوید: نه دکتر، چیزی نخوردم که بالا بیارم، اگر چیزی پیدا بشه، می‌خوام پایین ببرم.
دست آخر با زبان بی‌ز‌بانی و چرب‌زبانی حالیش می‌کنه که حالت تهوع دارم، در زبان ما یعنی دلم کمپوت می‌خواهد.
بیا و آقایی کن، بنویس تدارکات چند تا قوطی شربت سینه از آن آبدارها و هسته‌دارهایش به ما بدهد، بلکه اشتهایم باز شود. او هم خنده‌اش می‌گیرد.
وقتی آن سادگی و خوشمزگی را در او می‌بیند، دلش نمی‌آید که بگوید، نه و سفارشش را با یک نسخه کمپوتی به تدارکات می‌کند.

منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 142

[=&quot]از آن آدم هايي بود كه اگر چانه اش گرم مي شد، رخش رستم هم به گردَش نمي رسيد! كافي بود فقط يك حرفي بزند و يك سؤالي از او[/][=&quot]
[/][=&quot]بپرسي، ديگر ول كن نبود! دل و جيگر مسئله را مي آورد بيرون و آنقدر موضوع را تجزيه و تحليل مي كرد كه آدم از حرف زدن و سؤال كردنش[/][=&quot]
[/][=&quot]پاك پشيمان مي شد. آنقدر حرف مي زد و حرف مي زد كه آدم را ديوانه مي كرد[/][=&quot].
[/][=&quot]بعضي شب ها، بچه ها بدون توجه به حرف هاي او، چراغ را خاموش مي كردند تا شايد كوتاه بيايد و بفهمد كه از دست حرف زدن هايش خسته شدها يم و مي خواهيم بخوابيم و او هم بخوابد[/][=&quot]. [/][=&quot]اما او از آن سر چادر داد مي زد: "آهاي برادر[/][=&quot]! [/][=&quot]آقا! اي دوست، رفيق... چرا چراغ را خاموش مي كني؟! روشن كن تا چشممان ببيند چي داريم مي گوييم[/][=&quot]!..."

[/]

[=&quot]
[/]

[=&quot]شب عملیات بود. قرار بود که من و چند نفر از دوستانم که تخریبچی بودیم، جلوتر از رزمندگان وارد میدان شده و به سرعت مین‌ها را خنثی کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد[/][=&quot]. [/]



[=&quot]منطقه غرق در سکوت بود. فقط هرچند دقیقه از سوی دشمن یک رگبار بی هدف به سوی خط خودی شلیک می‌شد. عرق ریزان و چسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مین‌ها را در می‌آوردم و چاشنی‌شان را باز می‌کردم یا سیم تله‌ای را که بین دو مین جهنده بود، می‌بریدم[/][=&quot]. [/]



[=&quot]آخر سر به انتهای میدان رسیدم. نفس راحتی کشیدم[/][=&quot]. [/][=&quot]می‌دانستم تا لحظاتی دیگر پیش قراولان لشگرمان از راه می‌رسند و آن وقت دشمن را غافلگیر و حقشان را کف دست می‌گذاریم. یکهو صدایی از نزدیک من بلند شد. چسبیدم به زمین و چشم تنگ کردم و به جایی که صدا آمده بود، نگاه کردم[/][=&quot]. [/][=&quot]در آن تاریکی فقط سیاهی یه آدم را توانستم تشخیص بدهم. یک عراقی در سنگر کمین نگهبانی می‌داد. اول می‌خواستم همان جا بمانم و بگذارم حساب او را رزمندگان برسند، اما نمی‌دانم چطور شد که زد به سرم آرتیست بازی در بیاورم[/][=&quot]. [/][=&quot]تصمیم گرفتم که بلند شوم و مثل فیلم‌های سینمایی، گربه وار بروم و از پشت ناکارش کنم[/][=&quot]. [/]



[=&quot]بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین دشمن رسیدم. در فیلم‌ها دیده بودم که چطور قهرمان می‌پرید وبا یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا در می‌آورد و بی هوش می‌کند. آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم و بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط «هقی» کرد و برگشت طرف من. یا جدة سادات! عراقی نگو گودزیلابگو. غولتشن بود. دومتر و یک متر عرض. سیبیل از بنا گوش در رفته و قوی و عضلانی. خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم توی پنجه‌اش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم دِ بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم[/][=&quot]. [/]



[=&quot]چنان می‌زد که انگار قاتل پدرش را می‌زند! چپ و راست مشت و لگد بود که به پک و پهلویم فرود می‌آمد. خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده ای از حنجره دادم بیرون. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت، هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان می‌رسید! مثل شیرهای گرسنه‌ای که به گاومیش‌ها حمله می‌کنند، از سر و کله‌اش آویزان شده بودیم و می زدیمش. من که دل خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز می‌گرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ می‌زدم. اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت و از نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بی رحمی بود که به جان چند دانش آموز درس نخوان شلوغ افتاده است[/][=&quot]. [/]



[=&quot]حالا ما پیچ و تاب می‌خوریم و گریه کنان خدا را صدا می‌زدیم و او هم می‌زد. داشت دخلمان را می‌آورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد به پس کله‌اش و او با هیکل سنگینش تلپی افتاد روی من بدبخت[/][=&quot]. [/][=&quot]داشتم له می‌شدم که بچه‌ها آه و ناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند انگار بخواهید یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورید، او را از روی من انداختند کنار. حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و ناله کنان داشتیم پک و پهلویمان را می‌مالیدیم. لا مروت جای سالم در تن و بدمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد و ناله یک طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف دیگه که[/][=&quot]: [/]



[=&quot]شما چرا به این حال و روز افتاده‌اید؟ [/]



[=&quot]نگاه کنید! انگار زیر تانک رفته‌اند؛ یک جای سالم تو بدنشان نیست[/][=&quot]! [/]



[=&quot]برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید؟ [/]



[=&quot]یکی از بچه‌ها که حال و روزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد[/][=&quot]. [/][=&quot]امایی کاش تعریف نمی‌کرد. چون تا دمیدن روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون، از متلک‌ها و خنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم[/]



[=&quot]بخش فرهنگ پایداری تبیان [/]


[=&quot]در منطقه، داخل كانال، راست راست راه مي رفت و اعتنايي به تير و تركش ها نداشت او مي دانست كه جز به اذن خدا برگ از شاخه جدا نمي شود.[/][=&quot]
[/][=&quot]ـ آخرش يك كاري دست خودت مي دهي، سرت را بياور پايين[/][=&quot]
[/][=&quot]ـ من نماز شب نمي خوانم. خيالم از اين بابت راحت است!(باوري بود كه جملگي بر آن بودند، يعني شرط شهادت و مقدمۀ واجب آن اخلاص در عمل است كه تهجد يكي از بسترهاي آن بود)[/]


[=&quot]شب بعثت حضرت رسول (ص) شام مرغ دادند. فرداي آن روز، تعداد زيادي از بچه ها مسموم شدند، آن وقت بود كه بازار اظهار نظرها گرم شد[/][=&quot].
[/][=&quot]ـ صد دفعه به اين آشپزخانه اي ها تذكر داده ام كه بابا معدۀ اين مستضعف هاي بدبخت با مرغ و جوجه سازگاري ندارد به خرجشان نرفت كه نرفت[/][=&quot].
[/][=&quot]ـ تير و تركش چطور؟ لابد جان مي دهند براي سرب داغ؟[/]
[=&quot][/]

[=&quot]ساعت حدود يك بعدازظهر بود كه حاج مرتضي قرباني، فرمانده لشكر 25 كربلا، آمد سنگر ما. گرم احوال پرسي بوديم كه سر و صداي دوشكاي عراقي بلند شد.[/][=&quot]
[/][=&quot]ـ چه خبره اين جا؟ اين داد و قال ها چيه اين ها راه انداختند[/][=&quot].
[/][=&quot]ـ چيزي نيست مثل اين كه بوي گز اصفهان به مشامشان رسيده است![/]
[=&quot][/]

[=&quot]هميشه پرسش هاي ناشيانه و مستقيم بهانۀ خوبي براي طفره رفتن از اصل موضوع بود.[/][=&quot]
[/][=&quot]ـ مسئول اين گروهان شما هستيد؟[/][=&quot]
[/][=&quot]ـ نه؛ من خدمت گزار گروهان هستم!( اشاره اي است به تعتبير حضرت امام(ره) به من خدمتگزار بگويند بهتر از اين است كه رهبر بگويند.[/]
[=&quot][/]

[=&quot]سنگر بيش تر جان پناه بود تا محلي براي آسايش و استراحت، ميهمان كه مي آمد كار مشكل تر مي شد، خصوصاً وقتي قرار بود شب هم بماند. آن وقت بايد به قفسۀ ظروف و كتابخانه پناه مي برديم.[/][=&quot]
[/][=&quot]ـ اگر روي سر برادرمان افتاديم آخ فراموش نشود.[/][=&quot]
[/][=&quot]ـ البته اگر شما مهلت آخ گفتن به ما بدهيد![/]
[=&quot][/]

[=&quot]شده بود حكايت چوپان دروغگو. حرف راستش را هم ديگر كسي باور نمي كرد. اگر مي گفت[/][=&quot][/][=&quot] آتش گرفتم، كسي حاضر نبود يك ظرف نفت رويش بريزد و خلاصش كند؛ چه رسد به آب. توي[/][=&quot][/][=&quot] شوخي و برخوردهاي غير جدي، مثل گاوپيشاني سفيد بود.[/][=&quot][/]


[=&quot]با اين وصف، وضع آن روز غير از هميشه بود. خمپاره درست خورده بود جلوي در سنگرشان. هنوز [/][=&quot][/][=&quot]گرد و غبار ننشسته بود و تركش هاي علاف پرپر مي كردند كه ديديم يك نفر كه گويي صدايش از ته چاه در مي آيد، با ناله جانسوزي مرتب مي گويد: كمك .. كمك .. كمك كنيد! نزديك رفتيم ديديم بله، خودش است. از بس از او رودست خورده بوديم، پايمان پيش نمي رفت. مي گفتيم مثل هميشه باز مي خواهد اذيت كند؛ اما چشم مان كه به خون روي زمين و سر و وضع آشفته او افتاد، كوتاه آمديم و گفتيم: چي شده بيخودي شلوغش كردي؟ و او در حالي كه واقعا مجروح شده بود و جفت پاهايش را گرفته بود و به خودش مي پيچيد، از رو نرفته و شكسته و بسته مي گفت: كمك كمك به جبهه هاي جنگ تحميلي؛ كمك كنيد! درست مثل بچه بازيگوشي كه مي گويند اگر دل و جگرش هم بيرون بيايد، با آنها بازي مي كند، داشت مي مرد ولي دست از شوخي بر نمي داشت.[/][=&quot][/]


[=&quot][/][=&quot][/]

کمپوت هایی که انبار شده بود!

روزگاری به ما در منطقه، هفته‌ای دو قوطی کمپوت آلبالو می‌دادند، می‌گذاشتیم وسط می‌خوردیم. غلامعلی داداشی تنها کسی بود که سهمیه‌اش را نگه می‌داشت و به همان یکی دو دانه‌ای که دیگران تعارف می‌کردند بسنده می‌کرد و حالا او هشت قوطی کمپوت داشت که خیلی وسوسه‌انگیز بود.
چندبار به زبان خوش از او خواهش کردم از خر شیطان بیاید پایین و هر چه دارد بیاورد برادرانه بخوریم، به خرجش نرفت. چاره‌ای نبود، به نمایندگی از طرف سایر برادران مأموریت یافتم که در یک عملیات متهورانه! ترتیب قوطی‌های احتکار شده را بدهم.
تک با موفقیت انجام شد. شب بود، کمپوت‌ها را آوردم ریختم روی زمین و گفتم بیاید که انبار شما را مهمان کرده است، جلوتر از همه بیچاره داداشی آمد، با چه حرص و ولعی می‌خورد و دست آخر مثل همیشه خرسند بود از اینکه شکمش سیر شده در حالی که انبار ذخیره‌اش دست نخورده باقی مانده است.
چاره‌ای نبود، این خبر ناگوار را باید هر چه زودتر و البته عاقلانه‌تر با او در میان می‌گذاشتیم. صحبت را با یک صلوات شروع کردم: برای سلامتی برادر داداشی صلوات! بعد ادامه دادم: ما نمی‌دانیم چطور و با چه زبانی از آقای داداشی تشکر کنیم، واقعاً لطف کردند!
می‌شد حدس زد چه حالی دارد، بین خوف و رجا، فهمیده و نفهمیده طبعاً منتظر بقیه ماجرا بود. اما بقیه‌ای نداشت، خنده رفقا و صلوات‌های بعدی جای هیچگونه ابهامی را باقی نگذاشت.
او برای اینکه نشان بدهد خودش را نباخته، بعد از آن شوک با صدای بلند گفت: نوش جانتان، کسی که چیزی را انبار کند، سزایش همین است.

منبع:ساجد

تو که مهدی را کشتی


آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد.
همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.
زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!


منبع:ساجد

عراقیا مگسی بشن توپ و خمپاره‌ میریزن


جبهه های نبرد حق علیه باطل سراسر از خودگذشتگی و ایمان بود و نور خدا ترسی در آن موج می‌زد؛ البته شوخی و مزاح بچه‌های جنگ در آن روز‌های عاشورایی حلاوتی وصف‌ناشدنی به تاریخ دفاع مقدس بخشیده است و خاطراتش را شنیدنی می‌کند:

سگرمه‏هاش تو هم بود. چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. لباس زرد تنش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. با زبان بی‏زبانی می‏گفت اگه برگردم، پوست از سرتان می‏کنم.

وحید گفت: یک هفته پیش نامه‏اش آمد. این عکس را برای دسته شما فرستاده. تو نامه‏اش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالت‏تان در می‏آید. نوشته یک آش برایتان می‏پزد که یک وجب روغن روش بماسد. ببینم مگر چکارش کردید این‌قدر از شماها شاکی شده؟

به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی کرده. پیرمرد خوش‌مشرب و مهربانیه. عموته، خودت که می‏شناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش می‏گفتیم عمو پفکی!

تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که صدای بوق‏های ممتد ماشین عمو پفکی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای کلفتش گوشمان را خراش داد:

ای رزمندگان دلیر، بجنگید با کفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملکت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه!

کریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد!

فرشید گفت: الانه که دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپاره‌دارن بریزن سرِ مای بدبخت!

عمو پفکی هنوز رجز می‏خواند و شعار می‏داد و بوق می‏زد. آقامحسن که مسئول دسته‏مان بود، گفت: هر کی شهرداره بره سهمیة پفک و اسمارتیزمان را بگیره!

دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لکنته و درب و داغون عمو پفکی داشت نزدیک می‏شد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزی‏فروشِ محله‏مان که همیشه در موتورِ سه چرخه‏اش می‏نشست و با بلندگو خانه‏دار و بچه‏دار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت می‌کرد، میکروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز می‏خواند و از روی چاله چوله‏ها ماشین را رد می‌کرد. کار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما که حتی جک و جانورها به سوراخ لانه‌شان پناه می‏بردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت کنند، ماشین‏اش را روشن می‌کرد و می‏آمد خط‌ مقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی!

انگار که عراقی‌ها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین که به خط می‏رسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز می‌کردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاک به سنگر، خواب و خوراک ازمان گرفته می‏شد.

نمی‏دانم اسمش کلبعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفکی صداش می‌کردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمی‏شنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور که دست از جان شسته‏ای و به جبهه آمده‏ای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد!

زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بکشد. شیشه را پایین کشید. گفتم: عراقی‌ها هم فهمیدند که من شیر خشکی نیستم و شیر ننه‏ام را خورده‏ام. بچه‏ها خسته‏ان. سهمیه‏مان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع کن.

مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خنده‏اش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان که این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان!

و چند بسته پفک نمکی و اسمارتیز و آدامس خروس‏نشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالی‌که یک سرود حماسی از بلندگو پخش می‌کرد، گازِ ماشین را گرفت و خاک را بلند کرد و ریخت تو حلقم!

عراقی‌ها هم دست به کار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه کردند. رفتم تو سنگر. اکثر بچه‏ها خروپف می‌کردند. خوابم می‏آمد. دراز کشیدم و یک پفک نمکی باز کردم و شروع کردم به خوردن. فرشید اعتراض کرد: خرت و خرت نکن خوابم میاد!

پفک را کنار گذاشتم و خوابیدم.

همان شب دستور رسید که باید به سرعت خط را تخلیه کنیم و سی‌صد ـ چهارصدمتر عقب‌تر، پشت یک دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع کردیم و یاعلی مدد. عراقی‌ها خواب بودند که ما به عقب رسیدیم.

بعد از نماز صبح که برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم که عراقی‌ها حمله کرده‏اند و خط قبلی را گرفته‏اند. تو دلم حسابی به ریش‏شان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و کلی آت و آشغال چیزی نصیب‏شان نشده بود. دیگر یاد عمو پفکی بیچاره نبودم.

دم ظهر بود که صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان...

یکهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفکی!

فرشید خواب‏آلود گفت: نگران نباش، داره میاد!

ـ چی میگی، اون بنده خدا نمی‏دونه ما خط را تخلیه کرده‏ایم!

برای لحظه‏ای در سنگر سکوتی سنگین حکمفرما شد. لحظه‏ای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفکی را دیدم که داشت به خط سابق نزدیک می‏شد و صدایش می‏آمد: بیایید که عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان...

همگی شروع کردیم به داد و هوار کردن که او را متوجه خطری که به سویش می‏رفت، بکنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار می‏داد و مارش حمله پخش می‌کرد و راست شکم به طرف عراقی‌ها می‏رفت! عراقی‌های بدمصب که فهمیده بودند شکار دارد خودش به تله نزدیک می‏شود بی سر و صدا منتظرش بودند!

فرشید سلاحش را هوایی شلیک کرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفکی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش می‏آمد:

ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، کمک، کمک!

و این آخرین کلماتی بود که ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقی‌ها عمو پفکی را اسیر کردند و ماشین‏اش را مصادره.

دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساکت بودیم. یکهو کریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یکی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شکم قاه قاه می‏خندیدند. فرشید که از فرط خنده اشک از چشمانش راه افتاده بود گفت: فکر کنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش می‏رقصن تا انتقام بگیرن.

کریم گفت: حیف از پفک نمکی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند کوفت می‏کنن.

آقامحسن گفت: عمو پفکی هم وارد لیست اسیران جنگی شد!

منبع: ساجد

آموزش نارنجک

شلمچه بوديم!شيخ مهدي مي خواست آموزش پرتاب نارنجک بده.گفت:"بچه ها خوب نگاه کنيد.محمد!حواست اينجا باشه.احمد!اين جوري نارنجکو پرتاب مي کنند.خوب نگاه کنيد تا خوب يادبگيريد.خوب ياد بگيريد که يه وقتي خودتون يا يه زبون بسته اي را نفله نکنيد.من توي پادگان،بهترين نارنجک زن بودم.اول،دستتون رو مي ذارين اينجا".بعد شيخ مهدي ضامنو کشيد و گفت:"حالا اگه ضامنو رها کنم ، در عرض چند ثانيه منفجر مي شه".داشت حرف مي زد و از خودش و نارنجک پراني اش تعريف مي کرد که فرمانده از دور داد زد:
"آهاي شيخ مهدي!چيکار مي کني؟
"شيخ مهدي يه دفعه ترسيد و نارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکريز.بچه ها صاف ايستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه مي کردند که حاجي داد زد:"بخواب برادر! بخواب!"انگار همه رو برق بگيره، هيچکس از جاش تکون نخورد. چند ثانيه گذشت.همه زل زده بودند به سر خاکريز؛ که نارنجک ، قل خورد و رفت اون طرف خاکريز و منفجر شد.
شيخ مهدي رو به بچه ها کرد و گفت:"هان!ياد گرفتيد!ديديد چه راحت بود!"فرمانده خواست داد بزند سرش،که يه دفعه اي صدايي از پشت خاکريز اومد که مي گفت:"الله اکبر!
الموت لصدام!"بچه ها دويدن بالاي خاکريز ببينن صداي کيه؟ديدند يه عراقي اي،زخمي شده و به خودش مي پيچه.شيخ مهدي،عراقي رو که ديد،داد زد:"حالا بگوييد شيخ مهدي کار بلد نيست!؟ببينيد چيکار کردم!"


منبع: ساجد

بعد از سه ماه دلم برای اهل وعیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.
مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسرم کوچیکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.
مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم.
نقصیر خودم بود.
هربار که مرخصی می آمدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند.
آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادکش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی درآورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.
شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر.
از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.
- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟ - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟ بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادرمرده جواب دادم.
تا این که یک روز برخوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم.
قدرتیِ خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید.
پسرم در همان عالم کودکی گفت : " بابایی مگر شما نمی گفتید رزمندگان ما همه نورانی هستند؟ "
متوجه منظورش نشدم : - چرا پسرم، مگر چی شده؟
پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟
ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چی؛ کم نیاوردم و گفتم : " باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟! "
---
" کتاب رفاقت به سبک تانک "

خاطراتی از شهداء و کسانی که از جنگ ماندند و کوله باری از خاطره به سوقات آوردند...


دو خاطره خواندنی از حجت‌الاسلام ذوالنور؛

عمامه یا کلاه آهنی دوجداره


عمامه را روی کلاه آهنی پیچیده و بر سر گذاشتم، این‌کار سبب شوخی و مزاح بعضی از رزمندگان شده بود، آنام می‌گفتند«حاج آقا کلاه آهنی دو جداره بر سر گذاشته است»...

حجت‌ الاسلام ذوالنور از فرماندهان و روحانیان رزمی تبلیغی دوران دفاع مقدس، در برنامه مقاومت رادیو معارف به بیان دو خاطره پرداخت و گفت:
حاج احمد کاظمی لشکرش را از نزدیک‌ ترین نقطه به دشمن هدایت می‌ کرد؛ در تمام دنیا جایگاه فرمانده و ستاد وی مشخص است و شاید فرمانده یک لشکر اصلاً پا به خط مقدم نگذارد مگر برای سرکشی اما فرماندهان ما در دفاع مقدس خرق عادت کردند.
برای نمونه باید به این خاطره اشاره کنم که: «در منطقه عملیاتی کربلای 5 در منطقه دوئیجی آنقدر به عراقی‌ ها نزدیک شدیم که گفتند اگر کسی بتواند عربی صحبت کند ممکن است بتوانیم از آن‌ها تسلیمی بگیریم.
در آن زمان هر چه گشتیم بلندگویی پیدا نشد که با خود ببریم، وقتی رفتیم دیدیم فاصله خیلی نزدیک است به اندازه‌ ای که جنگِ نارنجک دستی بود.
دیدم صدا به راحتی به عراقی‌ ها می‌ رسد، رفتم و شروع به صحبت و نصیحت به زبان عربی کردم حالا یا کسی عربی بنده را نمی‌ فهمید یا نخواستند تسلیم شوند، خلاصه کسی نیامد.
چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که در آن فاصله نزدیک با دشمن احساس کردم از پشت سرم صدای خش خش می‌ آید برگشتم، دیدم یک پل شکسته آنجاست و شهید حاج احمد کاظمی که فرمانده لشکر نجف اشرف بود از زیر این پل شکسته، در کنار بی‌ سیم چی‌ اش مشغول هدایت یگان خودش است. جایی که هر لحظه ممکن بود نارنجک دستی دشمن به آن‌جا اصابت کند.

عمامه یا کلاه آهنی دو جداره
لباس روحانیت در جبهه، زمانی که عملیات نبود همین لباس مقدس بود، البته گاهی هم لباس خاکی بسیجی همراه با عبا و عمامه بود.
اگر شرایط عملیاتی بود لباس خاکی بسیج را به تن کرده و عمامه بر سر می‌ گذاشتند، این تصویری است که از روحانیون رزمی تبلیغی بیشتر ارائه می‌ شود. چند وقتی بود که رزمندگان به خاطر این که از مرگ هراسی نداشتند کلاه آهنی بر سر نمی‌ گذاشتند و همین باعث شهادت عده‌ ای از آن‌ ها شد، فرماندهان برای حل این مشکل به حضرت امام متوسل شدند، حضرت امام هم فرمودند:«رعایت این امور واجب است».
در جبهه عمامه شاخص روحانیت بود، برای این که جلوی چشم باشد تا هم قوت قلبی برای رزمندگان باشد هم اینکه اگر رزمندگان سؤالی دارند از وی بپرسند که بعد از این فتوا حفظ عمامه بر سر کمی مشکل شد.
در آن زمان ابتکاری کردم؛ عمامه را روی کلاه آهنی پیچیده و بر سر گذاشتم، این‌کار سبب شوخی و مزاح بعضی از رزمندگان شده بود، آنان می‌ گفتند«حاج آقا کلاه آهنی دو جداره بر سر گذاشته است».
منبع: خبرگزاری رسا

http://www.zitova.ir

نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي






صداي قرچ قرچ قيچي را که شنيدم، نمي دانستم چه اتفاقي برايم افتاده است. نوک قيچي را روي شکمم احساس مي کردم. مي بريد و بالا مي آمد.

من کجا بودم؟

دلم مي خواست چشم هايم را باز کنم. هر چه قدرت داشتم، جمع کردم تا چشم هايم را باز کنم، هيچ وقت فکر نمي کنم باز کردن چشم اين همه مشکل باشد.

اصلا نمي دانستم زنده هستم يا ...

صداي قيچي، دلم را ريش ريش مي کرد . تنم آنقدر درد داشت که نمي فهميدم قيچي تنم را مي برد يا نه. شايد اسير شده بوديم. بقيه کجا بودند؟ قيچي همين طور مي بريد. حالا بالا رسيده بود و کنار گوشم جير جير مي کرد و مي بريد ...

دقيق که شدم، فهميدم صداي بريدن قيچي، صداي بريدن گوشت نيست . ياد لباس غواصي ام افتادم . حتما کسي داشت لباس غواصي ام را مي بريد. حتما کار از کار گذشته بود . اين همه اطلاعات ...

مگر شهدا را با همان لباس رزم، به خاک نمي سپارند؟ داشتم فکر مي کردم تا يادم بيايد از بين بچه ها آيا کسي از آنها با لباس غواصي دفن کرده اند يا نه؟ قيچي داست قسمت پشت گردنم را مي بريد ...

نمي فهميدم گوشت گردنم بود يا لباس تنم ...

نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي ...

چشمانم را که باز کردم، کيسه خون اولين چيزي بود که ديدم . لوله قرمز آن وصل بود به تنم. من توي اورژانس ساحلي، لباس غواصي ديگر تنم نبود . قيچي کار خودش را کرده بود . محمد رياحي بود، تنگسيري بود، همه بودند . همه لبخند مي زدند .

تنگسيري گفت : چطوري دلاور، شماها همه رو شاد کردين، خدا قوت ...

انرژي ام را جمع کردم و گفتم : محمد ... .

گفت: فرستاديمش اون طرف، فکش تير خورده. خوب مي شه، نگران نباش! خودت چطوري؟ مي توني حرف بزني؟

دوباره نقشه سه بعدي اسکله در ذهنم جا گرفت. گفتم : نقشه ؟!

نقشه را روي تخته پهن کردند و روبرويم گذاشتند. شروع به صحبت کردم . انگشتم را که گذاشتم روي محل راه پله گردان، انگشتم خوني بود .

راه پله خوني شد ...

« اينجا راه پله اس، اينجا نردبانه، اينجا يه توپه، مواظبش باشيد خيلي خطرناکه ... از اين طرف ....


[=&quot]مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود، گرمای هوا همه را کلافه کرده بود؛ بر و بچه‌های تیپ 25 کربلا،‌ هر کدام خودشان را مشغول می‌کردند تا گرما رو کمتر حس کنند، یک عده نامه می‌نوشتن، یک عده فوتبال و والیبال بازی می‌کردن عده‌ای هم به کارهای دیگر سرگرم بودند؛ یک عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز بودند؛ سید عبدالرضا جزو این دسته بود؛


[=&quot]عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به‌ همین خاطر سر به سر عبدالرضا می‌گذاشت و می‌گفت «عبدالرضا! این همه نماز نخون یک وقت نورانی میشی بعدش شهید میشی‌ها؛ من حوصله گریه برای تو رو ندارم. اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم به جای گریه خنده‌ام می‌گیره»


[=&quot]معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که می‌رسید بقیه هم با او هم‌صدا می‌شدند و سر به سر عبدالرضا می‌گذاشتند ولی عبدالرضا دست‌بردار نبود.


[=&quot]یکی از این روزها سید عابدین داخل سنگر آمد و دید که عبدالرضا مشغول نماز خواندن است؛ یک لحظه مکث کرد فکری به ذهنش رسید و سریع از سنگر خارج شد؛ هندوانه‌های زیادی که کمک‌های مردمی بود یک قسمت از محوطه تیپ جمع شده بود و از بس زیاد بود بعضی از آنها تو این گرمای زیاد پلاسیده و لزج شده بودند.


[=&quot]عابدین به طرف هندوانه رفت و نگاهی به هندوانه‌ها انداخت؛ جلوتر رفت و یکی از هندوانه‌ها را که کاملاً پلاسیده و لزج بود را برداشت و خیلی آرام داخل سنگر آمد و رفت پشت عبدالرضا ایستاد؛ به بچه‌ها اشاره کرد که صداتان درنیاید، عبدالرضا در این لحظه به قنوت نماز رسیده بود؛ چشهایش را بست و شروع کرد به خواندن یک قنوت جانانه.


[=&quot]سید عابدین هم معطل نکرد و با هندوانه پلاسیده محکم کوبید پشت سر عبدالرضا و فرار کرد؛ هندوانه پشت سر عبدالرضا پخش شد و کمی از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها که صدای خنده‌شان توی سنگر پیچید، دیدند که عبدالرضا نقش زمین شد؛ همه ترسیدند و به طرف عبدالرضا رفتند؛ عبدالرضا بیهوش شده بود، عابدین هم که نگران شده بود آهسته داخل سنگر سرک می‌کشید.


[=&quot]سریع آب آوردن و عبدالرضا را به‌هوش آوردن، به هوش که آمد دستی به سرش کشید و گفت «من زنده‌ام!!، من شهید نشدم؟ چطور من زنده‌ام؟ مگه ترکش به سرم نخورد؟» حال عبدالرضا که بهتر شد،‌ همسنگرا گفتند «عبدالرضا خجالت نمی‌کشی؟ با یه هندوانه به این روز افتادی؟ چرا غش کردی؟ عابدین با یه هندونه تو رو به این روز انداخت؟!»


[=&quot]عبدالرضا که تازه ماجرا رو فهمیده بود زد زیر خنده و گفت «خدا بگم عابدین رو چی کار نکنه؛ من بارها در مورد کسانی که شهید می‌شدند، شنیدم که وقتی تیری به اون‌ها می‌خوره اصلاً دردی احساس نمی‌کنن و سریع شهید می‌شن؛ وقتی اون ضربه به سرم خورد و هندونه ریخت تو دستام،‌ چون خیلی لزج بود، یه لحظه خیال کردم که مغزم ریخته کف دستم و دارم شهید می‌شم.»


[=&quot]با این جمله بود که شلیک خنده بچه‌ها فضا را پر کرد؛ یک لحظه نگاه عابدین که داشت داخل سنگر سرک می‌کشید با نگاه عبدالرضا تلاقی کرد؛‌ عبدالرضا،‌ خنده عابدین رو که دید جستی زد و افتاد دنبال عابدین، جیغ و داد عابدین و کمک‌ خواستن او در هیاهو و خنده‌های بچه‌ها گم شد.

يانعم الرفيق!
پلنگ صورتي
شب عمليات بود.حاج اسماعيل حقگوبه علي مسگري گفت:«ببين ببين تيربارچي راچه محكم واستوارايستاده مثل اينكه داردريرلب ذكرهم ميگويد».
نزديك تيربارچي كه رفت ديدداردبراي خودش ميخواند«درن،درن،درن درررن خنده اش گرفت وگفت:اين باباقبلاذكرش راگفته كه حالااين طوري مرگ رابه بازي گرفته.

[="Tahoma"][="Black"]




یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد و با صدای بلند گفت: کی خسته است؟
گفتیم: دشمن.
صدا زد: کی ناراضیه؟
بلند گفتیم: دشمن
دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده !!!
[/]

[=&quot]داخل اتوبوس هم دست از سر ما برنمی‌داشت. چپ و راست، وقت و بی‌وقت زیارت عاشورا می‌خواند. حتی اگر مجلس شادی بود، گریز می‌زدند به صحرای کربلا[/].
[=&quot]مداح شروع به صحبت کرد و از ما خواست واقعه را پیش چشم خود مجسم کنیم و دل‌هایمان را روانه‌ی میدان کربلا. قصد داشت به صورت سمعی و بصری، جز به جز ماجرا را توضیح دهد[/].
[=&quot]بلند گفت: «همه‌ی اهل بیت کنار خیمه منتظرند، ذوالجناح آمد» سپس صدای شیهه‌ی اسب را درآورد[/].
[=&quot]وسط روضه، از ته ماشین یک نفر زد زیر خنده، صدای خنده‌ی بچه‌های دیگر نیز بلند شد[/][=&quot].[/]

[=&quot]بنا بود برویم عملیات. اولین روزی بود که به سمت خط مقدم می رفتیم. سوار کامیون بنز شدیم. رانند ه که می توانست بفهمد ما تا چه اندازه پیاده ایم و ناشی، آمد روی رکاب و گفت: به محض اینکه صدای گلوله توپ یا خمپاره شنیدید می خوابید کف ماشین. حرکت کرد. صدای شلیک توپ از فاصله دو کیلومتری که به گوش می رسید، همه خیز می رفتیم، می افتادیم روی سر و کله هم و گاهی رانند نگه می داشت و می آمد ما را زیر چشمی از آن بالا نگاه می کرد و در دلش به ترس ما و اینکه به دلیل نابلدی هر چه میگفت به حرفش گوش می کردیم،‌ می خندید. خیلی لذت می برد[/].

[=&quot]طنز ، شوخی ، خنده ، آن هم در جبهه! وسط دود و آتش و گلوله های توپ و تانک! این، هنر رزمندگان دلیر اسلام بود که در اوج نبرد با دشمنان بعثی ، چنان آرام و مطمئن بودند که دشمن را به هیچ می پنداشتند[/] .
[=&quot]آقای داوود امیریان که خود اهل طنز و شوخی و نوشتن است و در دوره نوجوانی در جبهه ها بوده است صحنه های طنز آمیز بسیار زیبایی خلق کرده آنچه می خوانید برگرفته از داستان "مارادونا در سنگر دشمن!" در سری کتاب های "ترکش های ولگرد" است[/] .

[=&quot]نمی دانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کله و بی پرس و جو تو سنگرهای دشمن می پرد و همه چیز را به هم می ریزد. اما وقتی دیدم دست خالی و افسرده از سنگرها بیرون می آید فهمیدم که اشتباه کرده ام. بعد فکری شدم یک درجه دار عراقی را نشان کرده و دنبال او می گردد. اما ناصر به هیچ کدام از اسرای عراقی کاری نداشت و هنوز در سنگرها دنبال گمشده اش می گشت[/].
[=&quot]داشتم دیوانه می شدم. هم از خستگی و بی خوابی و هم از کارهای عجیب و غریب ناصر[/]. [=&quot]بچه های گردان را گم کرده و دوتایی در جبهه دشمن که حالا دست ما بود آواره و سرگردان بودیم. دو شب پیش بود که عازم حمله شدیم. تعجبم از این بود که ناصر که همیشه برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کرد و در حملات قبلی اولین نفر بود که برای رفتن به خط مقدم حاضر به یراق می شد، حالا چرا دست دست می کند و زیاد در بحر رفتن نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکل اش چیست؟ فقط نگاهم کرد و گفت: گفتند نگید[/]!
[=&quot]بی مزه! همه جواب هاش مثل کارهاش پرت و پلا بود. وقتی هم به خط رسیدیم و در سکوت منتظر آغاز حمله بودیم، ناصر همه اش پا به پا می شد. انگار منتظر چیزی بود و یا نگران حادثه ای بود. اگر به شجاعت و کله نترسی اش ایمان نداشتم مطمئن می شدم که از حضور در عملیات می ترسد. اما این حرف ها به ناصر نمی چسبید[/].
[=&quot]ناصر از آخرین سنگر با ناراحتی بیرون آمد. رفت و به دیوار سنگر تکیه داد و با ناراحتی زانوی غم بغل کرد. نشستم کنارش قمقمه ام را دستش دادم. جرعه ای آب نوشید. پرسیدم: چی شده ناصر، برای چی این قدر سنگرها را می گردی، دنبال چی هستی؟[/]
[=&quot]ناصر بی آن که نگاهم کند گفت: استرس و کنجکاوی دارد دیوانه ام می کند[/]!
[=&quot]با تعجب و حیرت پرسیدم: استرس چی؟[/]
[=&quot]ناصر ناگهان فریاد زد: مثل اینکه تو باغ نیستی ها! مثل اینکه روزهای جام جهانیه و دیروز فینال انجام شده. می خواهم بدانم کدام تیم قهرمان شده! از کجا باید بفهمم! نه رادیو هست و نه چیز دیگه ای که خبردار بشوم[/]!
[=&quot]انگار که آب یخ روی بدنم ریختند تو آن هوای گرم تیرماه[/].
[=&quot]ـ این حرفها چیه؟ من فکر می کردم نگران این هستی که مهران آزاد می شود یا نه! ناصر نگاهم کرد و گفت: مهران که آزاد شد. تازه آن هم نگرانی نداشت[/]. [=&quot]با این همه نیرو می خواستی مهران دست دشمن بماند. من نگران نتیجه فینال جام جهانی هستم. تو این سنگرهای وامانده هم می گشتیم تا شاید مجله یا روزنامه پاره ای پیدا کنم تا بفهمم کی قهرمان شده، این عراقی های بد مصب هم انگار تو باغ نیستند. تو روزنامه و مجله های مسخره شان فقط عکس صدام و ژنرال های خاله خان باجی شان پیدا می شود[/].
[=&quot]خنده ام گرفته بود. یک عده اسیر به خط شده در حالیکه دستان شان روی سر و یک نفس «الموت الصدام» می گفتند از راه رسیدند. یک بسیجی پانزده، شانزده ساله همراه شان بود. ناصر یکهو از جا پرید و دوید طرف شان. من هم دنبال اش دویدم. ترس ام از این بود که نکند دق و دلی اش را سر آن بیچاره ها خالی کند[/].
[=&quot]ناصر به آنها رسید و فریاد زد: قف لا تحرک[/]!
[=&quot]اسرا با ترس ایستادند و شعارشان نیمه تمام ماند. بسیجی نوجوان جلو آمد و گفت[/]:
[=&quot]ـ چی شده اخوی؟[/]
[=&quot]ناصر گفت: بی زحمت چند لحظه صبر کن. من کار کوچکی با این ها دارم[/].
[=&quot]دست ناصر را کشیدم و با صدای خفه گفتم: ناصر چه خبره، می خواهی چه دسته گلی به آب بدهی؟[/]
[=&quot]ناصر دستش را کشید. بعد رو به اسرای عراقی گفت: ایها الاسرای عراقی! الفینال الجام الجهانی ماذا برنده؟[/]
[=&quot]خنده ام گفت. خیر سرش مثلاً عربی حرف زد. اسرای عراقی و بسیجی نوجوان هاج و واج به ناصر نگاه می کردند. ناصر مشتاقانه به تک تک آنها زل زد. اما جوابی نیامد. ناصر چند بار سؤالش را پرسید. اما باز هم جوابی نیامد[/].
[=&quot]اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه می کردند. بسیجی نوجوان کنارم آمد و با صدای آرام پرسید: این بنده خدا حالش خوبه، دارد چی می پرسد؟[/]
[=&quot]با زحمت خنده ام را خوردم و گفتم: می خواهد بداند قهرمان جام جهانی کی شده[/]!
[=&quot]نوجوان با چشمان گرد شده نگاهم کرد. ناصر گفت: ورلد کاپ مکزیک. ورلد کاپ الجام الجهانی[/]!
[=&quot]یکهو عراقی ها که انگار فهمیده بودند منظور ناصر چیست، شروع کردند به سر و صدا کردن و عربی حرف زدن و دست تکان دادن. ناصر که هیچی نفهمیده بود انگشت روی بینی گذاشت و «هیس» کرد. همه ساکت شدند. ناصر به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: أنت، أنت[/]!
[=&quot]اسیر عراقی با ذوق و شوق گفت: آرجانتین، دیقومارادونا، آرجانتین ثالث، جرمنی اثنا[/].
[=&quot]و سه تا از انگشتان دست راست را بلند کرد و دو تا از انگشتان دست چپ اش را. به دست راست اشاره کرد و گفت: آرجانتین ثالث[/]!
[=&quot]وبه دو انگشت دست چپش اشاره کرد:جرمنی اثنا[/]!
[=&quot]ناصر با خوشحالی فریاد زد: جانمی جان! پس آرژانتین قهرمان شد! هورا[/]!
[=&quot]بلافاصله عراقی ها که انگار موقعیت حاضرشان را فراموش کرده بودند همراه با ناصر شروع کردند به جست و خیز کردن و هورا کشیدن و پایکوبی! ناصر فریاد می زد[/]: [=&quot]مارادونا، مارادونا[/]!
[=&quot]و عراقی ها هم تکرار می کردند. من و بسیجی نوجوان از خنده شکم مان را گرفته بودیم. در همین موقع یک عده بسیجی از راه رسیدند، اول با تعجب به صحنه جشن و پایکوبی به افتخار قهرمانی آرژانتین و مارادونا نگاه کردند. بعد یکی از آنها پرسید: اینجا چه خبره، این شعار جدیده؟[/]!
[=&quot]من و بسیجی نوجوان همچنان می خندیدیم و ناصر و اسرای عراقی بالا و پایین می پریدند و ماردونا، ماردونا می گفتند[/].

ادعوني استجب لكم

اسمش محمدحسين عبدلي بود .وقت نماز كه مي شد بچه ها را بيدار مي كرد،عبارت ادعوني استجب لكم را با صداي بلند مي خواند و تا وقتي همه بر نمي خواستند دست بر دار نبود. مي گفت:بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را. بعضي دنبالش مي كردند، به اسم صدايش مي زدند: پسر! بيا اينجا ببينم و او هم جواب مي داد، عده اي مي گفتند: تو را بخوانيم؟ آدم قحط است! تو چه جوابي مي خواهي به ما بدهي پسر كبلايي حسن!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
منبع

پزشك همراه:

ناز و غمزه امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان پزشك نه امدادگر!‌ چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه شبهای عملیات پزشك همراه داشتیم!‌ چه اندازه هم این دكترها نگران حال ما بودند! آنها می گفتند: نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید تیر و تركش را از جایی بخورید كه زخمتان قابل بستن و پانسمان كردن باشد. ما از فرط علاقه به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به شهادت یا اسارت منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم: نمی خواهیم با قتل نفس بار شما را سنگین كنیم یا وسیله آموزش و كارورزیتان باشیم.

جلد کمپوتها

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید. او بدون مقدمه صدایش را بلند کرد و گفت: شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.

آخ سوختم

در ميدان مين مشغول پاكسازي بوديم، عراقيها متوجه شدند و منطقه را به خمپاره بستند‌، حالا نزن كي بزن،‌ همه پراكنده شدند. يكي از بچه ها ظاهراً از ناحيه پا زخمي شده بود،‌ شروع كرد به آه و ناله كردن: آخ سوختم، به دادم برسيد، مردم،‌ يكي بيايد مرا بردارد. بی فایده بود هیچ کس نزدیک نرفت، پیش قاضی معلق بازی! هر کس از همان فاصله می توانست با دیدن حالات و حرکات او حدس بزند که دارد فیلم می آید و اصلا مجروح نشده یا اگر شده زخمش سطحی است. او وقتی باورش شد که فریادرسی وجود ندارد بلند شد و پا به فرار گذاشت. آمد به سراغ رفقا، آنها را می زد و با هر ضربه می گفت: آخ، بیچاره شدم، نامردا، بی معرفتها پایم قطع شد!

خمس خانواده

مثل مأموران سرشماری، چند نفر از بچه های گردان با دفتر و دستک، راه افتاده بودند سنگر به سنگر از سایر رزمنده ها راجع به تعداد خانوار و اهل و عیالشان می پرسیدند، فرق نمی کرد چه سن و سالی داشته باشد، پدر باشد یا پسر. همه کنجکاو بودند بدانند قضیه از چه قرار است. نام، نام خانوادگی، شغل، محل سکونت، تعداد افراد خانواده، پسر یا دختر و به این ترتیب تا آخر.
مدتها این روشی بود مثل خیلی از روشهای دیگر برای وقت خوش کردن و مشغول کردن ذهن و دل تازه واردها و در نهایت وقتی از این مأموران قلابی! سؤال می شد این اطلاعات را برای چه می خواهید می گفتند: هر خانواده که پنج پسر یا مرد داشته باشد، خمس بدهد. خمس اولادش را. و از هر پنج نفر یک نفر باید چهار چرخش برود هوا و شهید بشود!



از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

عجب گلی

حدس زدم كه باید ریگی به كفشش باشد.همه مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،از جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و از خود گذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط.
هر از گاهی حرف كه به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب و شگفت زدگی می گفت:عجب،عجب!
گوینده كه جنس بسیجی خودشان را بهتر می شناخت زیر چشمی نگاهش می كرد و با لبخند حرفش را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت این بنده خدا،یكی از آن طرف گفت:عجب،عجب! و یكی یكی از این طرف دم گرفتند.مجلس یك مرتبه تبدیل به یك دم و نوحه درست و حسابی شد:عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:عجب گلی
روزگار بقیه اش معلوم بود:ز دست لیلا رفت!


از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

[=&quot] بوش آمد[/]

[=&quot] اوضاع سياسي دنيا را نقد و بررسي مي كرديم. نوبت به آمريكا رسيد و رياست جمهوري وقت آن. بعضي دفاع مي كردند كه الحق و الانصاف خوب توانسته اند حرف خودشان را به كرسي بنشانند، با اين همه مفسده كه در عالم ايجاد مي كنند همچنان قبله آمال ملحدين هستند! دوستي مي گفت: من موافق نيستم. اين حرفها هم نيست. ريگان را ببينيد. در دوره رياست جمهوري اش گندزد. آنقدر خرابكاري كرد تا بالاخره (بويش)‌ آمد. حالا شما فكر مي كنيد مردم بوش (بوش) را چقدر تحمل مي كنند؟ قطعاً اگر شامه شان معيوب نباشد چهار سال![/]

[=&quot][/][=&quot][/]
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

عجّلوا بالصلوة

مثل اینكه شش ماهه دنیا آمده بود.حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. امام جماعت ما بود. اذان، اقامه را كه می گفتند با عجلوا بالصلوة دوم قامت بسته بود. قبل از اینكه تكبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی كنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی كنم.

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی


یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود.

با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها.

چه می کرد؟

بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟»

یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»

ترق!

ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!

دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟»

و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!

چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد.

فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟»

و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.

با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین.

یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟»

جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!

جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

زمان جنگ هم گاهی بعضی برای بازدید می آمدند جبهه.
مثل راهیان نور.

یکبار بچه های تهران آمده بودند منطقه ما.
بین پادرهای ما رودخانه ای رد می شد که رویش پل زده بودیم.
در نیمه های شبی که آن بچه ها در حسینیه مستقر شده بودند، یکی از بچه ها فانوس به دست از پل گذشت.

آن بنده های خدا هم که با حضور در جبهه حال معنوی زیادی پیدا کرده بودند فکر کردند امام زمان را دیده اند، خلاصه گریه و زاری از حسینیه بلند شد و عزاداری مفصلی کردند.

بعدها اسم آن پل شد پل امام زمان(عج)!

نمی‌خواهم شهید شوم مگر زور است

سال 63 در تیپ 21 امام رضا (ع)، گردان رعد بودم؛ قبل از عملیات میمک با فردی به نام «محمد امان» آشنا شدم؛ دائم یک تسبیح دستش بود و هر وقت راجع به چند و چون حمله صحبت می‌کردیم، فوری به من می‌گفت «تو شهید می‌شوی؛ می‌گویی نه بیا استخاره بگیریم».

حقیقتاً تا آن روز نمی‌دانستم دانه‌های یک تسبیح کامل 99 تاست. 33 تای اول را می‌گرفت و می‌گفت «اگر تک آمد تو شهید می‌شوی و اگر جفت آمد من» جفت جفت می‌شمرد تا به دانه آخری می‌رسید و می‌گفت «دیدی تک آمد؛ پس تو شهید می‌شوی». به قدری این عمل را تکرار کرده بود که دیگر کلافه شده بودم و یکبار ‌گفتم «بابا، من نمی‌خواهم شهید بشوم، مگر زور است!» او در همان مرحله اول عملیات به چیزی که دیوانه‌اش بود، یعنی شهادت، رسید.
راوی: محمدعلی قلی‌پور
رزمنده 55 ویژه شهدا

عجب بخاریی برای ما آوردی!

یادم می‌آید وقتی می‌خواستم بروم جبهه، پدر و مادرم مثل خیلی پدر و مادرها راضی نبودند؛ قبلاً با دوستانم ثبت‌نام کرده بودیم؛ مشکلم فقط پول بود؛ کلکی سوار کردم و به پدرم گفتم «می‌خواهم در کلاس کنکور شرکت کنم و 3 هزار تومان پول می‌خواهند» او هم که همیشه بر ادامه تحصیل من اصرار داشت، قبول کرد.

پول را برداشتم و آمدم «تربت حیدریه» که آنجا درس می‌خواندم؛ منزل خاله‌ام می‌نشستم و حالا مشکل این بود که چطوری خاله را راضی کنم؛ با هزار زحمت او را توجیه کردم که کار واجبی دارم و می‌روم تا «مشهد» و برمی‌گردم؛ آن بنده خدا هم باور کرد و گفت «خاله، حالا که مشهد می‌روی، یک بخاری هست زحمتش را بکش و بیار تا من دیگر این همه راه نروم».

3 روز پس از رفتن به مشهد، به منطقه اعزام شدم؛ چند وقت بعد برای خاله‌ام نامه‌ای‌ نوشتم و او جواب داد «عجب بخاری برای من آوردی».
راوی: اسماعیل صباغی
رزمنده تیپ 55 هوابرد خراسان

خبرنگار:

ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود

روی زمین افتاد و زمزمه می‌کرد

دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش

داشت آخرین نفساشو می‌زد

ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری

با لبخند گفت: از مردم کشورم می‌خوام وقتی برای خط کمپوت می‌فرستند عکس روی کمپوت‌ها رو جدا نکنند.

گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو.

با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده …

خرمشهر بودیم!

آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا. آشپز، سفره رو

انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب رو چید جلو بچه ها. رفت نون بیاره كه علیرضا

بلند شد و گفت :«بچه ها! یادتون نره!»

آشپز اومد و تند تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رت. بچه ها تند تند نون ها

رو گذاشتند زیر پیراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند

برای هر دو نفر دو تا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكو ها رو

گذاشتند لای نونهایی كه زیر پیراهناشون بود. آشپز و كمك آشپز اومدند بالاسر

بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار همیشگی:

« ما گشنه مونه یالا!». كه حاجی داخل سنگر شد و گفت :«چه خبره؟»

آشپز دوید روبه روی حاجی و گفت :« حاجی ! اینها دیگه كیند! كجا بودند!

دیوونه اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟» آشپز گفت :

«تو یه چشم بهم زدن ، هرچی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی می كرد

كه بچه ها نونها و كوكو ها رو یواشكی گذاشتند تو سفره. حاجی گفت:

« این بیچاره ها كه هنوز غذاشون رو نخورده اند!». آشپز نگاه سفره كرد.

كمی چشاشو باز كرد و با تعجب سرشو تكونی داد و گفت :«جل الخالق!؟

اینها دیوند یا اجنه؟!». و بعد رفت تو آشپز خانه.

هنوز نرفته بود كه صدای خنده ی بچه ها سنگ و لرزوند.

*

شهدارویاد کنیم باذکر یک صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

شهدا شوخی هاشون،هم حلال بود و هم بانمک
شادی روحشون صلوات
انشاالله هموشن با مادرشون
حضرت زهرا(س)محشور بشن

سنگر سازان بی سنگر

چه بچه های باحالی و چه روزهای باصفایی و چه شب های آسمونی و قشنگی بود. از سرزمین ملائک بودند و چتد روزی مهمون این کره خاکی؛ اومده بودند تا تلنگری به دلهای زنگ خورده و غافل ما بزنند. یکی از مقرهاشون نزدیک خرمشهر بود. " مقر

شهید حجتی ". بیشترشون چهارده، پونزده ساله بودند و راننده لودر و بلدوزر، بهشون می گفتند: سنگر سازان بی سنگر، معروف بودند به جغله های جهادی. نه از ترکش میترسیدند، نه از تیر؛ اما از خدا خیلی حساب می بردند.

******

آمبولانس لودری


شلمچه بودیم!
گلوله صاف اومد رو آمبولانس و تیکه تیکه اش کرد. اسماعیل گفت: حالا با نادعلی چیکار کنیم؟ حاجی گفت: لودر بیارید جلو. بعد دست و پای نادعلی رو گرفتند و گذاشتنش داخل بیل لودر. حاجی گفت: تند ببریدش اورژانس، اما با احتیاط! مواظب باشید اذیت نشه!. اسماعیل پرید بالا و پیرمردای هم ایستاد کنارش. لودر رو بستند به گاز و رفتند تا رسیدند درِ اورژانس. پیرمرادی پرید پایین و رفت تا امدادگر رو خبر کنه. اسماعیل بازی اش گرفت. بیل لودر رو کمی آورد بالا. پیرمردای و امدادگرها با برانکارد دویدن بیرون. گلوله ی خمپاره ای خورد نزدیک لودر. اسماعیل حواسش رفت طرف گلوله. پیرمرادی داد زد و دستشو تکون داد. اسماعیل نگاش کرد و بیلو برد بالاتر. پیرمرادی دوباره جیغ زد و دستشو به طرف پایین تکان داد. گلوله ای دیگه به زمین خورد. اسماعیل حسابی قاتی کرده بود. فکر کرد می گن بیلو خالی کن. دسته رو فشار داد. سرِ بیل، وارانه شد. امدادگر، جیغ زد. اسماعیل یادش اومد به نادعلی؛ که دیگه کار از کار گذشته بود و نادعلی زخمی و خونی مثل گونی وِلُو شد رو زمین و جیغش رفت به آسمون. اسماعیل ترسید. خواست بپره پایین. پاش گیر کرد به دسته ای و از بالای لودر پرت شد رو زمین. دمِ در اورژانس شده بود بازار خنده. حالا نخند و کی بخند.

منبع: کتاب جغله های جهادی ( موسسه روایت سیره

شهدا )