لـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•گاوی که اسباب خنده رزمندگان شد

تب‌های اولیه

295 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس .
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس .
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس !
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس !
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:
- دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :
- نه به حضرت عباس !

روایتگری حاج حسین یکتا

روایتی از اعزام به جبهه،دست بردن توی شناسنامه،آمپول زدن و...

خنده حلال

.


به گزارش گروه شهرستان “ره به ری” : حمید داود آبادی در وبلاگ خاطرات جبهه ( به مناسبت ایام شهادت شیهد دین شعاری) نوشت : بعد از ظهر یکی‌ از روزهای‌ خنک‌ پاییزی‌ سال‌ ۶۴ یا ۶۵ بود. کنار حاج‌ “محسن‌ دین‌ شعاری‌” در اردوگاه‌ تخریب‌ آن‌ سوی‌ پادگان‌ دو کوهه‌، ایستاده‌ بودم‌ و با هم‌ گرم‌ صحبت‌ بودیم‌. یکی‌ از بچه‌های‌ تخریب‌ که‌ خیلی‌ هم‌ شوخ‌ و مزه‌ پران‌ بود، از راه‌ رسید و پس‌ از سلام‌ و علیک‌ گرم‌، رو به‌ حاجی‌ کرد و باخنده‌ گفت‌:
ـ حاجی‌ جون‌، یه‌ سوال‌ ازت‌ دارم‌، خدا وکیلی‌ راستش رو بهم‌ بگو.
حاج‌ محسن‌ ابروهایش‌ را در هم‌ کشید و درحالی‌ که‌ نگاه‌ تندی‌ به‌ او می‌انداخت‌، گفت‌:
- شما اول‌ بفرمایید بنده‌ تا حالا هر چی‌ می‌گفتم‌ دروغ‌ بوده‌؟
بسیجی‌ خوش‌ خنده‌ که‌ جا خورده‌ بود، سریع‌ عذرخواهی‌ کرد و گفت‌:
ـ نه‌ حاجی‌، خدا نکنه‌، می‌بخشید‌ بد جور گفتم‌، یعنی‌ می‌خواستم‌ بگم‌ حقیقتش رو بهم‌ بگید‌ …
باز دوباره‌ حاجی‌ نگاهی‌ به‌ او انداخت‌، با این‌ تفاوت‌ که‌ این‌ بار لبخندی ‌بر لب‌ داشت‌، گفت‌:
ـ دوباره‌ که‌ گفتی‌، یعنی‌ من‌ تا پیش‌ از این‌ هر چی‌ می‌گفتم‌ حقیقت‌ نبوده‌؟

جوان‌ دوباره‌ عذرخواهی‌ کرد. حاجی‌ درحالی‌ که‌ می‌خندید، دستی‌ بر شانه‌ی‌ او زد و گفت‌ که‌ سوالش‌ را بپرسد.
ـ می‌خواستم‌ بپرسم‌ شما، شبا وقتی‌ می‌خوابید‌، با توجه‌ به‌ این‌ ریش‌ بلند و زیبایی‌ که‌ دارید‌، پتو رو روی‌ ریش تون‌ می‌کشید‌ یا زیر ریش تون‌؟
حاجی‌ دستی‌ به‌ ریش‌ حنایی‌ رنگ‌ و بلند خود کشید. نگاه‌ پرسش گری‌ به‌ جوان‌ انداخت‌ و گفت‌:
ـ چی‌ شده‌ که‌ جناب عالی‌ امروز به‌ ریش‌ بنده‌ گیر دادی‌؟
ـ هیچی‌ حاجی‌، همین‌ جوری‌!
ـ همین‌ جوری‌؟ که‌ چی‌ بشه‌؟
ـ خب‌ واسه‌ی‌‌ خودم‌ این‌ سوال‌ پیش‌ اومده‌ بود، خواستم‌ ازتون‌ بپرسم‌. حرف‌ بدی‌ زدم‌؟
ـ نه‌ حرف‌ بدی‌ نزدی‌ ولی‌ … چیزه‌ …
حاجی‌ همین‌ طور که به‌ محاسن‌ نرمش‌ دست‌ می‌کشید، نگاهی‌ به‌ آن ‌انداخت‌. معلوم‌ بود این‌ سوال‌ تا به‌ حال‌ برای‌ خود او پیش‌ نیامده‌ بود و داشت ‌در ذهن‌ خود مرور می‌کرد که‌ دیشب‌ یا شب‌های‌ گذشته‌، هنگام‌ خواب‌، پتو را روی‌ محاسنش‌ کشیده‌ یا زیر آن‌.
جوان‌ بسیجی‌ که‌ معلوم‌ بود به‌ مقصود خود رسیده‌ است‌، خنده‌ای‌ کرد و گفت‌:
ـ نگفتی‌ حاجی‌، می‌خوای‌ فردا بیام‌ جواب‌ بگیرم‌!
و همچنان‌ می‌خندید. حاجی‌ تبسمی‌ کرد و گفت‌:
- باشه‌ بعداً جوابت‌ رو می‌دم‌.
یکی‌ دو روزی‌ از ماجرای‌ آن‌ روز گذشت‌. دست‌ بر قضا وقتی‌ داشتم ‌با حاجی‌ صحبت‌ می‌کردم‌، همان‌ جوانک‌ بسیجی‌ از کنارمان‌ رد شد. حاجی‌ او را صدا کرد. جلو که‌ آمد، پس‌ از سلام‌ و علیک‌ با خنده‌ی ریز و زیرکی‌ به ‌حاجی‌ گفت‌:
چی‌ شده‌ حاج‌ آقا جواب‌ ما رو ندادی ها …
حاجی‌ با عصبانیت‌ آمیخته‌ به‌ خنده،‌ گفت‌:
ـ پدر آمرزیده‌، یه‌ سوالی‌ کردی‌ که‌ این‌ چند روزه‌ پدر من‌ در اومد. هرشب‌ وقتی‌ می‌خواستم‌ بخوابم‌، فکر سوال‌ جناب عالی‌ بودم‌. پتو رو می‌کشیدم ‌روی‌ ریشم‌، نَفَسَم‌ بند اومد. می‌کشیدم‌ زیر ریشم‌، سردم‌ می‌شد. خلاصه‌ این‌ هفته‌ با این‌ سوال‌ الکی‌ تو، نتونستم‌ بخوابم‌.
هر سه‌ زدیم‌ زیر خنده‌. جوان‌ بسیجی‌، حاج‌ محسن‌ دین‌ شعاری‌ و من. ‌دست‌ آخر جوانک‌ گفت‌:
ـ پس‌ آخرش‌ جوابی‌ برای‌ سوال‌ من‌ پیدا نکردی‌؟!

[=verdana]
سلام
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.رفتم
سراغش...
دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم....
چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:”تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.”گفتم :”راستش به پدرم سلام می کنم. “پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:”چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟”اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:”هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!”پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:”بشکنه این دست که نمک ندارد…”مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.

اوایل جنگ روی ارتفاعات بابا یادگار در غرب بودیم. دوشمن مرتب بمب خوشه ای می ریخت. هر چی داشت گذاشته بود وسط وبین ما به صورت برادرانه تقسیم می کرد ،تا لابد دعوا یمان نشود! بعضی اوقات که بمب ها زیر قولشان می زدند وعمل نمی کردند وبه لشکریان اسلام می پیوستند، نوار هایی در هوا معلقشان را به جدیدی ها نشان می دادیم و می گفتیم: نگا نگا ، خلبانشان داره میاد پایین خودشو تسلیم کنه . طفلی ها آنهایی که ساده تر بودند ، دهانشان باز می ماند وتا نوارها کاملا به زمین بیفتد به آسمان خیره می شدند وچون معمولا باما فاصله ی زیادی داشتند دست آخر هم گمان نمی کنم که می فهمیدند که قضیه چی است؟
منبع : منبع :(شوخ طبعی های جبهه)(صفحه ی 228)

سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! که در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارک باد گفتن، اینطوری خیلی سبک بود! بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو که روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینکه شلیک کنند مینوشتند سال نو مبارک مزدوران بعثی! تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا. دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه!
منبع : منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار

از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

از او اصرار و از ما انکار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم یک چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد. کمربندش که دو دور راحت دور کمرش پیچیده بود، پوتین هایش که بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی که جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج، وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم و گفتم: خب حالا که اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال غذا که دیدم نرفته برگشت. به اخویمان که با ماشین رفته بود گفتم چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد، پسر شجاع؟ همان طور که سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم. گفتند، مورچه چیه که فانوسقه ببنده! بچه ها از خنده غش کرده بودند. بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینکه شما نمیتوانید غذای بچه ها را بیاورید.
منبع : منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار

با یاد خدا

احوالپرسی با سنگ ها و کلوخ ها !

شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت :
این قدر چرت نزنید تنبل می شوید .
به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود .
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست
که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

با یاد خدا

آخ کربلای پنج!

پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش می‌گفتند «آدم آهنی» یک جای سالم در بدن نداشت. یک آبکش به تمام معنا بود. آن‌قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود
که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. دست به هر کجای بدنش می‌گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود. اگر کسی نمی‌دانست و جای زخمش را محکم فشار می‌داد
و دردش می‌آمد، نمی‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت
خاصی عملیاتی را به زبان می‌آورد که آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت.

مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می‌گرفت می‌گفت: « آخ بیت‌المقدس» و اگر کمی پایین‌تر را دست می‌زد، می‌گفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همین‌طور «آخ فتح‌المبین»، «آخ کربلای پنج و...» تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذیتش می‌کردند و صدایش را به اصطلاح در می‌آوردند تا شاید تقویم عملیات‌ها را مرور کرده باشند.

هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.تا اینکه ﭘام به جبهه باز شدو مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: "" می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ "" با خوشحالی گفتم : "" خوب معلومه"" نا غافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم. ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمدو نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت: ""ﭘسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم به قابلمه هم خورده! "" آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!
منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک/ داوود امیریان/ ص 19 و 70

[=B Mitra]يك سنگر با سقف كوتاه داشتيم . لطيفه ما در اين سنگر اين بود كه مواظب باش موقعى كه از ركوع بر مى خيزى آخ نگويى كه نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف كوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خوانديم و ممكن بود در اثر درد گرفتن كمر هنگام برخاستن بگوييم آخ كمرم
منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی

بچه هايي كه خيلي با هم صميمي بودند و تقريباً مي توانستند با همۀ مخفي كاري ها بفهمند كي نماز شب مي خواند و كي اهل حال و حُول است و كي نيست، وقتي مي خواستند به نحوي بگويند كه مثلاً هواي ما را هم داشته باش و التماس دعا، به شوخي مي گفتند: تو را خدا رفتي تو هال ... در حال رو، روي خودت نبند.
منبع : پایگاه جامع عاشورا

به گزارش گروه حماسه و مقاومت بلاغ، این روزها اردوگاه شهدای مازندران در خرمشهر که میزبان زائرین راهیان نور است، شاهد برپایی ایستگاه شربت صلواتی پیرمرد
باصفا و زنده دل گیلانی «حاج جوشن» است، همان پیرمردی که اکثر شهدا و رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا از دستانش شربت صلواتی نوشیده اند.
به همین مناسبت خاطره ای را از زبان یکی از فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع) این لشکر «احمدعلی ابکایی» با هم می خوانیم.

****

پیرمردی داشتیم به نام جوشن، اهل گیلان. ریش های بلند و لهجه ی با نمک گیلانی اش را هنوز به یاد دارم.
او در بیشتر عملیات ها توی خط، مسئول ایستگاه صلواتی بود.

یک جایگاه مخصوصی برای خودش داشت، با چند تا دیگ شربت و آب خنک. یک روز آقامرتضی قربانی «فرمانده لشکر» به او گفت: «حاجی! بچه ها رفتند تمرین، وقتی بر می گردند خسته اند، برو وسط راه یک ایستگاه صلواتی بزن، شربتی، کلوچه ای چیزی به این ها بده که سرحال بشوند و خستگی شان در برود. خدا خیرت بدهد!»
آن شب که تمرین مان تمام شده بود و داشتیم برمی گشتیم، حاجی جوشن را دیدیم که با دیگ بزرگ شربت، سوار بلم اش شده و سر چهار راه «ابولیله»، منتظر بچه هاست. با قایق جلوی صف حرکت می کردم. بقیه هم پشت سر من. ساعت سه صبح بود. از دل تاریکی، صدای حاجی جوشن در آمد: «شربت اعلی دارم! حاجی جوش آمده ... .»
جوشن را که دیدم، رفتم جلو و سلام علیکی کردم.
بچه ها اول فکر کردند، قضیه شوخی است. کمی بعد، دیدند نه، قضیه از قرار معلوم جدیِ جدی است. با آن همه خستگی ای که بچه ها توی تن شان بود، خوردن یک لیوان شربت می چسبید.
همه دورش را گرفتند، مثل مورچه دور حبّه قند. کنار بَلَم حاجی جوشن، فقط اندازه ای دو سه تا بَلَم بیشتر جا نبود، ولی یکهو، سی چهل تا بَلَم، آن جا را قُرق کردند. صدای حاجی جوشن از میان هیاهوی بچه ها درآمد: «پسرجان! مواظب باش! آقاجان تو را به حضرت عباس، مراقب باش!»
حالا یکی این طرف بلم جوشن را می کشید، یکی آن طرف را. بچه ها هی می گفتند:
ـ شربت بده حاجی! شربت بده حاجی!
بچه ها بدجوری تشنه و گرسنه بودند. خواب کلوچه و شربت را آن وقت شب، بعد آن همه تمرین و خستگی نمی دیدند. بچه ها آن قدر هیاهو راه انداختند که حساب کار از دست حاجی جوشن در رفت. جوشن پارو را در آورد و برای کنترل اوضاع، به این و آن می زد. کمی بعد که اعصابش بیش تر بهم ریخت، شروع کرد به بد و بی راه گفتن و هوار کشیدن: «ول ام کنید، دارم غرق می شوم.»
حالا ما هم ایستاده ایم آن طرف تر و داریم صحنه را می ببینم. یک دفعه قایق برگشت و دیگ شربت، پشت و رو رفت زیر آب هور. بچه ها که دیدند خراب کردند، فرار را بر قرار ترجیح دادند. حاج جوش داد می زد: «نامردها! مرا نجات بدهید. کمک! کمک! قایق ام به جهنم، چه غلطی بود کردم، آمدم این جا! نامردها حالا چرا فرار می کنید، لااقل یکی به داد من برسد.»

چند تا از بچه ها با ترس و لرز داوطلب شدند و حاجی را از دل آب بیرون کشیدند. از آب که بیرون آمد، چوب و گل و هر چی دست اش می آمد را پرت می کرد سمت بچه ها. ماها هم دیگر از خنده روده بر شده بودیم. کلوچه ها و بیسکویت ها آمده بودند روی آب و هر کسی دو سه تا برمی داشت و در می رفت. فردا یدک کش آوردند و قایق و دیگ های جوشن را کشیدند بالا.

[h=5]می روم حلیم بخرم[/h] آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این عبارت های آشنا را با هم مرور می کنیم.
1- چیفتن:

فرد چاق، گرد و جمع و جور و خوش هیکل، درست مثل تانک نوع چیفتن.
همانکه در اصطلاح، «هیکل تدارکاتی» دارد نه «نه هیکل عقیدتی». به شخوی به او می گویند «همه اش مال یک نفر است؟» و مراد، یک نفر آدم معمولی و متوسط است. تعبیر «سنگر انفرادی» هم در این معنا استفاده شده و همه بعد از اشاره و کنایه های طنز آمیز، حکایت از توجه بچه ها دارد و تذکری که هر فرصتی را برای آن مغتنم می شمارند.
این عبارت، دقیقاً در مقابل افراد ضعیف و نحیف (=هیکل عقیدتی) به کار می آمد و در مقایسه با آنها؛ و الا بندرت پیدا می شدند برادرانی که واقعاً اضافه وزن داشته و خودشان نسبت به آن بی اهمیت باشند.
2- اهل دل:

بطعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.
کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (=دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو برادر. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمیگذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.
ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟

3- دفتر تقوا:

دفتر کوچکی که برای یادگاری نویسی استفاده می کنند، و حکم پند نامه ای را دارد که اثر انگشت و امضای بعضاً آغشته به خون بسیاری از شهدا و مفقودین و جانبازان و منتظران شهادت را در آن می توان مشاهده کرد. مثل انگشتر عقیق، مثل چفیه و مثل مهر نماز، کمتر رزمنده ای است که دفتر تقوا نداشته باشد؛ که بعد از کلام خدا و سخن معصوم همه دستمایه بچه ها بود برای محاسبه مراجعه به خود. مجموعه کلمات قصاری که خیلیهایش آخرین تیر ترکش شهیدان عزیز و دلبندی بود که در نهایت سادگی و بی پیرایگی و کمال اعتقاد و اخلاص به چله دل نشانده بودند و با قلم در باغچه ارادت برادران نشاء کرده بودند.
4- اضافه کاری:

نماز شب خواندن و تهجد.
پاسی از شب گذشته، وقتی همه خوب خوابشان می برد، برادرانی بودند که از چادر یا سنگر می زدند بیرون و تا صبح، حسابی با خدا حال و حول می کردند؛ یعنی همان «پالگدکن» ها، «فانوس به دست»ها و کسانی که «عطششان زیاد است». و بعد از روشن شدن هوا یکی یکی سرو کله شان پیدا می شد. بچه ها هم با آنکه می دانستند قضیه از چه قرار است، رو به آنها کردند که: معلوم هست کجایید؟ بعد، خودشان اضافه می کردند: معلوم است، لابد طبق معمول دوباره رفته بودید اضافه کاری!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد چهارم (اصطلاحات و تعبیرات) نوشته سید مهدی فهیمی

[h=5] پا خروسی!
[/h] با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 27

[h=5]ایرانی مزدوز![/h] اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.
وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»
رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.
_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.
عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 21

[h=5]احترام به پدر[/h] نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زير دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...»
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.

[h=5]پیچ و مهره ای ها[/h] دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها ! تنها آدم سالم و اوراقی نشده ، من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم. دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند . یكی دست نداشت ، آن یكی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یك كلیه و نصف كبد به زندگانی ادامه می داد و ...
یك بار به شوخی نشستیم و داشته هایمان (جز من) را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و كامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، كبد، چشم، دهان و دندان مجروح و درب و داغون كم نداشتیم. خلاصه كلام، جنسمان جور بود.
یكی از بچه ها كه هر وقت دست و پایش را تكان می داد، انگار لوله هایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می كرد، با نصفه زبانی كه برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید ، این دفعه كه رفتیم عملیات از تو كشته های دشمن یك دو جین لوازم یدكی مانند چشم و گوش و كبد و كلیه می آوریم ، یا دو سه تا عراقی چاق و چله پیدا می كنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می كنیم تا هر كس كم و كسری داشت ، بردارد. علی ، تو به دو سه متر روده ات می رسی. اصغر ، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم ، تو كلیه دار می شوی و احمد جان ؛ واسه تو هم یك مغز صفر كیلومتر كنار می گذاریم. شاید به كارت آمد! » همه خندیدند جز من . آخر «احمد» من بودم.

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 32

[h=5][/h] از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد. از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

[h=5]جنگ جنگ تا پیروزی[/h] شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.
دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

خیلی هیجان داشت. در حالی‌که نوک گلوله‌ی آرپی‌جی را می‌بوسید گفت: «همین یک دونه را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا توکل کنی، برجکش را بردی هوا.» گفتم: «آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟» اخم‌هایش را تو هم کرد و گفت: «مگه الکیه پسر؟ خود خدا گفته شما منو یاری کنید، من هم شما رو یاری می‌کنم. تازه اگر هم نخورد، جر می‌زنیم، می‌گیم قبول نیست، از اول. من می‌روم روی خاکریز می‌گویم: جاسم هو...ی! اون گلوله‌ی آرپی‌جی ما رو بیندازید این ور.» خنده‌ام گرفته بود. بیشتر خنده‌ام از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 178

به نام خدا

هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم می‌شود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان.
پتویی نداریم که به شما بدهیم»داد همه رفت به آسمان. البته شوخی بود.

پایگاه خبری جماران

حدس زدم كه باید ریگی به كفشش باشد.همه مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،از جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و از خود گذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط. هر از گاهی حرف كه به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب و شگفت زدگی می گفت:عجب،عجب! گوینده كه جنس بسیجی خودشان را بهتر می شناخت زیر چشمی نگاهش می كرد و با لبخند حرفش را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت این بنده خدا،یكی از آن طرف گفت:عجب،عجب! و یكی یكی از این طرف دم گرفتند.مجلس یك مرتبه تبدیل به یك دم و نوحه درست و حسابی شد:عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:عجب گلی روزگار بقیه اش معلوم بود:ز دست لیلا رفت!
منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

[h=1]عکس حجله‌ای[/h]

[h=2]عکس حجله‌ای[/h]عکس زیبا و با کیفیت برای وقت شهادت و قرار دادن آن در حجله‌های مرسوم در مراسم و سرگذر محله‌ها؛ عکسی که به قول بچه‌ها جان می‌داد برای بزرگ کردن و در حجله شهادت قرار دادن.

[h=2]غذای سه شماره[/h]کباب؛ اشاره‌ای است به کوتاه و باریک بودن کباب در منطقه و حجم ناچیز آن که در چشم به هم زدنی غیب می‌شد، به فاصله سه شماره سه و دو و یک گفتن!

[h=2]فک و فامیل‌های هاچ[/h]حشرات؛ پشه‌ها و مگس‌های سمجی که در نقاطی از جبهه و در فصلی از سال، به هیچ صورتی دست از سر رزمندگان بر نمی‌داشتند؛ ? پشه کلاه آهنی.

[h=2]فلوت زدن[/h]سیگار کشیدن؛ وقتی شخصی می‌خواست سیگار بکشد، رو به بچه‌ها می‌کرد و می‌گفت: اجازه می‌دهید فلوت بزنم؟

[h=2]فیوز پراندن[/h]خیلی نورانی شدن؛ کنایه از این که با این همه چراغ که روشن کرده‌ای و نوری که از وجودت ساطع می‌شود، فیوزت مثل فیوز کنتور برق نپرد! شهید نشوی؛ نسوزی، نپری و ما را جا بگذاری! نسبتی بود برای کسانی که در قول و فعل و حال آن‌ها تقوا عیان بود، بسیار اهل پرهیز بودند و گاهی هم به شوخی و طعنه به بچه‌های سخت و خشک و اهل افراط که کسی جرأت نداشت در حضورشان دست از پا خطا کند می‌گفتند.

[h=2]قتل‌نامه[/h]قطع‌نامه 598؛ پذیرش پایان جنگ و اعلام آتش‌بس در تاریخ 24 تیرماه 67 که امام (ره) آن را به نوشیدن جام زهر تشبیه کردند و رزمندگان و شیفتگان حضرتش بین این دو امر (پذیرش و نوشیدن جام زهر) نسبتی قائل شدند.

[h=2]قهوه‌خانه‌ حضرتی[/h]چادرها و سنگرهایی که در هر شرایط و موقعیتی، چایی و لااقل آب جوششان به راه بود و می‌شد مثل قهوه‌خانه‌های حضرتی، که در اطراف اماکن متبرکه دایر است و به اعتبار وقت و بی‌وقت رسیدن زوّار تعطیلی ندارد، به آن جا رفت و نشست و نفسی تازه کرد.

[h=2]کار خسته کن[/h]رزمنده؛ کسی که با کار بی‌حد و حساب و قبول رنج و زحمت، کمرکار را می‌شکست و او را از رو می‌برد و در وصف می‌گفتند: «بسیجی خستگی را خسته کرده است».

[h=2]کافه تریا[/h]قسمت آخر سنگر یا چادر که معمولاً با جعبه مهمات از قسمت جلو جدا می‌شد و محل نگه‌داری ظروف و آذوقه ذخیره بود.

[h=2]کلاه الهی قلبی محجوب[/h]کلاه نخی سیاهی که به جهت بلندی روی سرچین می‌خورد؛ بچه‌هایی که اهل شال و کلاه بودند این کلاه را به سر می‌گذاشتند.

[h=2]کیسه خواب مرغی[/h]کیسه خواب ایرانی که درونش پر است از پر؛ کیسه‌هایی که پرها به راحتی از آستر آن بیرون می‌آمدند و چون این آستر را به کیسه خواب ندوخته‌اند، هر وقت بچه‌ها از آن بیرون می‌آمدند، آستر هم در می‌آمد؛ بعد آن را به گوشه‌ای می‌انداختند و همین امر موجب می‌شد بدن افراد پر از پر بشود و بو بدهد.

[h=2]گاز شرم‌آور[/h]بوی تعفن؛ بوی بد ناشی از کثیف بودن بدن یا لباس به خصوص جوراب و پایی که مدت مدیدی به خاطر دسترسی نداشتن به آب در شرایط خاص منطقه‌ای- مثل خطوط پدافندی که بچه‌ها بیش از یک‌ هفته امکان در آوردن جوراب و نظافت را نداشتند- در پوتین مانده بود. «ضدرتیل» نیز به همین معنا بود؛? ادوکلن سنگر.

[h=2]گونی[/h]لباس جبهه که بعضاً نامرغوب و گشاد و زمخت و بی‌رنگ و رو بود، البته نسبت به لباس منزل و شهر به اعتبار شرایط جنگ و اقتضای استفاده از آن.

[h=2]لودر سفره[/h]کسی که تا خرخره می‌خورد و می‌آشامید؛ مثل لودر که بیلش را می‌اندازد زیر سنگ و خاک و آهن و آجر و همه را در هم و با هم می‌بلعد.

[h=2]مترسک[/h]تیربارژ- سه؛ اسلحه‌ای که از دور رعب و وحشت می‌آفریند و از نزدیک بو و خاصیتی ندارد؛ قلچماق و نپیچیده؛ زمخت و نه ظریف و حساس.

[h=2]مین لغزنده[/h]فضولات پراکنده در دشت؛ آن قسمت از دشت که زیر آتش بود و امکان ایجاد توالت‌های صحرایی در آن وجود نداشت و بچه‌ها برای قضای حاجت از آن استفاده می‌کردند. وقتی می‌خواستند بگویند به آن قسمت نروید، می‌گفتند: آن جا مین لغزنده کار گذاشته‌اند.

[h=2]نماز بشمار سه[/h]نمازی که با سه شماره، مثل خیلی از دستور عمل‌های نظامی دیگر که با سه شماره انجام می‌شود، باید خوانده می‌شد؛ مثل خوردن، خوابیدن، بیرون آمدن از سنگر، چاله گاز و هر موقعیت دیگر. از جمله نمازهای «بشمارسه»، نماز در خطوط پدافندی بود، جایی که نمازهایش به «نماز بی‌رکوع» معروف بود، چون ممکن بود به محض که این تکبیرةالاحرام را گفتی، صدای سوت خمپاره شنیده شود، آن وقت بود که باید یک مرتبه از قیام به سجود می‌رفتی!

[h=2]یک بار مصرف[/h]لودرچی؛ نیروی جهادی؛ اصطلاح یک بار مصرف را که به خود نیروهای بسیج اطلاق می‌شد، در تعبیر دیگری، بسیجیان به رانندگان لودر که در تیررس مستقیم دشمن بودند، نسبت می‌دادند و گاهی من باب مزاح به همه نیروهای جهادی جهاد سازندگی (سنگرسازان بی‌سنگر)؛ کنایه از این که بسا با اولین خاکریزی که بنا می‌کنند به شهادت برسند و دیگر وجودشان به کار نیاید.

[h=2]یه، دین‌ مه[/h]غذای نامطبوع و تحمل ناپذیر.
سید مهدی فهیمی
منبع: گزیده فرهنگ‌نامه جبهه انقلاب‌اسلامی ایران در جنگ تحمیلی

[h=1][/h]


[/HR]
داخل محوطه بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک برای عزاداری ماه محرم خیمه‌ای برپا کرده بودند. ما پرستاران و امدادگران هم در آن حاضر می‌شدم.


[/HR]
در یکی از شب‌های عزاداری، خانمی آمد و پشت ما می‌زد و گفت: «روحی، روحی» . در همین حال یکی از خانم‌ها بلند شد و گفت: «مادر اگر روح دیدی نگو، صلوات بفرست.»
جملات بالا بخش‌هایی از خاطرات شمسی سبحانی از پرستاران دوران دفاع مقدس است. او که سه سال در جبهه بوده است درباره چگونگی حضورش در جبهه خاطراتی که از ماه محرم دارد، می‌گوید: نخستین بار در سال 1359 در 28 سالگی به عنوان امدادگر به سنندج رفتم و حدود دو ماه در فرودگاه این شهر به همراه گروه‌های ارتشی، بسیجی و سپاهی ماندم. از آنجایی که هفت خواهر و برادر بودیم و پدر و مادرم نیز انقلابی بودند هیچ ممانعتی مبنی بر حضورم در این منطقه نکردند. به نوعی این قضیه بسیار عادی برایشان جلوه کرد چرا که می‌دانستند حضورم برای دفاع از انقلابی است که به تازگی به ثمر رسیده است.
از طرف سپاه در روز 17 فروردین سال 61 برای عملیات «والفجر 1» به منطقه جنوب و بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک مستقر شدیم. البته اسفند سال 62 برای عملیات خیبر مدتی در بیمارستان شهید کلانتری حضور داشتم. وضعیت خوبی برقرار نبود. از شهرهای دزفول، اندیمشک، فکه و دشت عباس برایمان مجروح زیادی آوردند. برای همین مجبور بودیم برخی از آن‌هایی که کمی حالشان بهتر است را در نمازخانه بستری کنیم.
چون ماه محرم بود در محوطه بیمارستان خیمه‌ای برپا کرده بودند که شب‌ها در آن‌جا عزاداری می‌کردیم. یادم می‌آید فامیلی یکی از دوستانم «روحی» بود. خانواده‌اش نگرانش شده و به بیمارستان تلفن کرده بودند. ما هم در همان خیمه تاریک سوگواری می‌کردیم. خواندن زیارت عاشورا و مداحی فضا را روحانی کرده بود و هر کسی در حال خودش بود. در همین حین یکی از همکاران برای آنکه خانم روحی را در آن تاریکی خیمه پیدا کند تا برود به تلفن جواب دهد از همان ابتدا داد می‌زد و می‌گفت: «روحی» . به پشت چند تن از همکاران زد تا شاید روحی را پیدا کند. درهمان حال مادر دکتر «اخوت» که فکر می‌کرد آن همکارمان روح دیده است با لهجه شیرین اصفهانی پا شد و گفت: «حالا چرا می‌گویی که روح دیدی، بجاش صلوات بفرست» همین که این را گفت خانم‌ها لبخند زدند و چهره‌هایشان متبسم شد.
«حالا چرا می‌گویی که روح دیدی، بجاش صلوات بفرست» همین که این را گفت خانم‌ها لبخند زدند و چهره‌هایشان متبسم شد

سال 63 با یکی از همکارانم ازدواج کردم اما او در خط مقدم بود و آنجا امدادرسانی می‌کرد. در یکی از شب‌های محرم آن سال عراق اندیمشک را بمباران کرد. در حال انجام خدمت بودیم که امدادگران یک کودک لاغر به شدت مجروح را آوردند. نمی‌شد جنسیت او را تشخیص دهیم. هنگامی که کفن پیچش کردیم مدام به این فکر می‌کردم که او دختر بود یا پسر. روی سنگ مزارش چه می‌نویسند؟ پدر و مادرش کیست؟ تا اینکه شب برای جابجایی سبد لباس‌ها باید به خوابگاه می‌رفتم. از بیمارستان تا خوابگاه حدود 400 متر فاصله بود. باز هم شب همین فکرها را می‌کردم که ناگهان احساس کردم پسری با ویژگی‌های آن کودک که کفن‌پیچش کردیم محکم به پشتم زد.
دوان دوان در حالی که جیغ می‌کشیدم به بیمارستان رسیدم و قضیه را برای دوستانم گفتم. آن‌ها هم گفتند به دلیل کار زیاد و خستگی متوهم شده‌ام.

در همان سال باز هم در جریان یکی از بمباران‌ها همراه اورژانس به داخل شهر رفتیم و متوجه شدیم که از یک خانواده 13 تن به شهادت رسیده‌اند. صحنه بسیار دل‌خراشی بود

[=Times New Roman]پدرم میگفت یه رفیق داشتم به اسم ابراهیم بهش میگفتیم ابی . عاشق ماریو کمپس فوتبالیست آرژانتینی زمان خودشون بود. بهش میگفتیم ابی کمپس..بچه آبادان بود.. از اون لاف های هفت خط.. :Nishkhand:
.
این ابی همش فکر میکرد ما گوشامون درازه..چپ و راست خالی می بست..آخرشم خودش سوتی می داد که لاف زده ولی بازم از رو نمی رفت.. :Nishkhand:
.
این ابی یه بار میاد یه خاطره تعریف کنه .
.
با همون لهجه ی زیبای آبادانی گفت: آقا با یکی تو خیابون بحثم شد همونجا بافتومش ( چپ و راستش کردم :khaneh: ) آقا گلاویز شدیم یکی او میزد یکی مو می خوردوم :ghash: :ghash: :ghash:

[="Tahoma"][="Blue"]با سلام
یکی از دوستان تعریف می کرد که بعد از شهادت یکی از همرزمان به خانه وی برای تسلی خاطر از پدر و مادر وی رفته بودیم.بعد از کمی صحبت مادر بزرگوار این شهید پرسید من می خواهم از لحظه شهادت پسرم بشنوم آیا کسی او را دقیقاً موقع شهید شدن دیده است؟(حالت معنوی و بغض آلود در فضا پیچید)
که در همین حال یکی از بچه ها گفت من لحظه شهادتش را دیدم.مادر بزرگوار این شهید هم گفت خوب از پسرم بگو چگونه شهید شد؟این آقا گفت که هیچ چی وقتی خمپاره به نزدیکیش برخورد کرد ترکش خمپاره خورد به سینه اش و یک دفعه گفت آخ مامان جون و شهید شد.یک لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت و مادر این شهید بزرگوار که از جواب خنده دار این آقا شوکه شده بود نتونست بلند بخنده ولی پدر شهید بلند بلند خندید و فضای سنگین بغض آلود تبدیل شده به فضای خنده و همه بچه ها تا چند دقیقه به خاطر این جواب می خندیدند.
[/]

سلام. تشكر ميكنم بابت ايده جالب و خوبتون
پدرم خاطرات تلخ و شيرين زيادي دارن. الان ميخوام يكي از هزار خاطره شيرينشون رو بگم
خيلي خلاصه بگم تو يكي از عمليات ها سنگرهاشون خيلي نزديك به سنگرهاي عراقي ها بود. و چون تو اون لحظه نيروهاي عراقيها كم بود و اوناهم اماده نبودن نه اونا حمله ميكردن نه اينا نقشه اي براي حمله تدارك ديده بودن... پدرميگفت اگه يكم با منطقه اشنا بودن ميتونستن راحت تو سه روز كار مارو تموم كنن اخه ما نه سلاح داشتيم نه اب و غذا ...:Ghamgin:... از بس فاصله بينشون كم بود از پشت يه تپه كوچيك محل نگهداري مواد غذايي عراقي ها رو خيلي واضح ميديدن . اين بندگان خداهم كه گرسنه و تشنه و بي تيرو تفنگ ، يكي از دوستانش كه نقطه ضعفش گرسنگي بودوقتي عراقي ها از بزرگاشون تا ريزه ميزه هاشون ميرفتن وسط مشغول شادي و ...(:Esteghfar:) ميشدن اون بنده خدا ميرفت و از پشت كلي كنسرو و نوشابه و...مياورد!!:khaneh: همشون هم مال كشوراي اروپايي بودن.خيلي از مزشون تعريف ميكرد.خلاصه بعدش كه عراقيا مستيشون تموم ميشد بخودشون ميومدن وميرفتن كه كوفت جان كنند و يهو :Moteajeb!::ajab!: :tamasha: ... بعدش شروع ميكردن به دعوا و داد و هوار و انقد ميزدن همديگه رو ...!!! :Box::_loool:
اين داستان تو تمام اون مدت كه در اون منطقه بودن ادامه داشت!!!:pirooz: نه اونا دست از خوشگذرونيشون برميداشتن نه اين بنده خدا از پر خوري!!!

[="Times New Roman"][="Black"]

خداي صبور من;675294 نوشت:
اون بنده خدا ميرفت و از پشت كلي كنسرو و نوشابه و...مياورد!!:khaneh: همشون هم مال كشوراي اروپايي بودن.خيلي از مزشون تعريف ميكرد.

به این میگن شیعه ی واقعی.. :ghash: خیلی مرده :ghash: چقدر خندیدم :ghash: :ghash: :ghash: :ghash:
.
منم اینقدر از غذای مفت خوشم میاد.. :khaneh:[/]

[="Black"]بسم الله الرحمن الرحیم


برگی از خاطرات پدرم.


اوایل جنگ بود که سپاه پاسداران ترتیب یک عملیات رو داده بود. خلاصه روز عملیات فرا رسید. اما قبل از اینکه به موقعیت عراقی برسند ، دیدند عراقی ها هم دارن به سمت اینا میان. به همین دلیل در اون منطقه وارد جنگ شدند:_loool:.

بعد از نیم ساعت درگیری یه نفر از سربازای اونا خودشو رسوند به بچه های سپاه. :khobam:

جالب اینجا بود که طرف مقابل از بچه های ارتش بودند :ajab!: :moteajeb:.

یعنی نیم ساعت داشتیم خود زنی میکریدم و خودمون خبر نداشتیم :Graphic (1):. :shad:

آخه ارتش قبل از سپاه عملیات کرده بود و مجبور به عقب نشینی شده بود و ایناهم قصد عملیات داشتند و در این اون منطقه خوردن به هم. :deldari:

خلاصه یکی از سخت ترین عملیاتهای مشترک سپاه و ارتش تمام شد. :frind: :deldari: :Graphic (18):

یعنی من فقط کشته مرده اون همه هماهنگی های اول جنگ بین سپاه و ارتش هستم. :ghash: :ghash: :ghash: :ghash: :ghash:[/]

[="Times New Roman"][="Black"]

امام عشق;675351 نوشت:

یعنی نیم ساعت داشتیم خود زنی میکریدم و خودمون خبر نداشتیم :Graphic (1):. :shad:


حالا فهمیدم چرا جنگ 8 سال طول کشید :ghash: :ghash: :shad: :shad: :shad:[/]

سلام علیکم
تایپیک بسیار جذاب معنوی و مفیدی هست
بخصوص که ظاهرا در محضر بعضی از فرزندان شهید و یا مجاهد و رزمنده هم هستیم
اینها سند هستند
لذا تقاضا میکنم خاطره ای دارند بیان کنند
واقعا حیف هست نگفته بماند

[="Tahoma"][="Black"]

شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت

یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره

- اخه الان وقتشه؟

بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا

بزن به صورتت کلی هم ثواب داره

بعد دعا که چراغا رو روشن کردند

صورت همه سیاه بود

تو عطر جوهر ریخته بود...

بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. :Nishkhand:

[/]

[="Tahoma"][="Black"]شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:

ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر بارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :

دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!) :khaneh: :Khandidan!:


معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته...
[/]

شب عملیات بود. قرار بود که من و چند نفر از دوستانم که تخریبچی بودیم، جلوتر از رزمندگان وارد میدان شده و به سرعت مین‌ها را خنثی کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد.

منطقه غرق در سکوت بود. فقط هرچند دقیقه از سوی دشمن یک رگبار بی هدف به سوی خط خودی شلیک می‌شد. عرق ریزان و چسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مین‌ها را در می‌آوردم و چاشنی‌شان را باز می‌کردم یا سیم تله‌ای را که بین دو مین جهنده بود، می‌بریدم.

آخر سر به انتهای میدان رسیدم. نفس راحتی کشیدم. می‌دانستم تا لحظاتی دیگر پیش قراولان لشگرمان از راه می‌رسند و آن وقت دشمن را غافلگیر و حقشان را کف دست می‌گذاریم. یکهو .......


یکهو صدایی از نزدیک من بلند شد. چسبیدم به زمین و چشم تنگ کردم و به جایی که صدا آمده بود، نگاه کردم. در آن تاریکی فقط سیاهی یه آدم را توانستم تشخیص بدهم. یک عراقی در سنگر کمین نگهبانی می‌داد. اول می‌خواستم همان جا بمانم و بگذارم حساب او را رزمندگان برسند، اما نمی‌دانم چطور شد که زد به سرم آرتیست بازی در بیاورم. تصمیم گرفتم که بلند شوم و مثل فیلم‌های سینمایی، گربه وار بروم و از پشت ناکارش کنم.

بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین دشمن رسیدم. در فیلم‌ها دیده بودم که چطور قهرمان می‌پرید وبا یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا در می‌آورد و بی هوش می‌کند.

آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم و بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم.

:khaneh:

اما انگار با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط «هقی» کرد و برگشت طرف من. یا جدة سادات! عراقی نگو گودزیلابگو.

:ghash:

غولتشن بود. دومتر و یک متر عرض. سیبیل از بنا گوش در رفته و قوی و عضلانی. خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم توی پنجه‌اش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم دِ بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم.

چنان می‌زد که انگار قاتل پدرش را می‌زند! چپ و راست مشت و لگد بود که به پک و پهلویم فرود می‌آمد. خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده ای از حنجره دادم بیرون. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت، هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان می‌رسید!

مثل شیرهای گرسنه‌ای که به گاومیش‌ها حمله می‌کنند، از سر و کله‌اش آویزان شده بودیم و می زدیمش. من که دل خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز می‌گرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ می‌زدم. :Khandidan!:

اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت و از نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بی رحمی بود که به جان چند دانش آموز درس نخوان شلوغ افتاده است.

حالا ما پیچ و تاب می‌خوریم و گریه کنان خدا را صدا می‌زدیم و او هم می‌زد. داشت دخلمان را می‌آورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد به پس کله‌اش و او با هیکل سنگینش تلپی افتاد روی من بدبخت. :khandeh!: داشتم له می‌شدم که بچه‌ها آه و ناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند انگار بخواهید یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورید، او را از روی من انداختند کنار. حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و ناله کنان داشتیم پک و پهلویمان را می‌مالیدیم.

لا مروت جای سالم در تن و بدمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد و ناله یک طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف دیگه که:

شما چرا به این حال و روز افتاده‌اید؟

نگاه کنید! انگار زیر تانک رفته‌اند؛ یک جای سالم تو بدنشان نیست!
:khaneh:

برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید؟

یکی از بچه‌ها که حال و روزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد.

اما ای کاش تعریف نمی‌کرد. چون تا دمیدن روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون، از متلک‌ها و خنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم :ghash:


کش رفته شده از سایت »»» http://2funny.ir/

[="Black"]بسم الله الرحمن الرحیم
برگی از خاطرات پدرم


طبق یک اخبار درگیری ، عده ای شهر را ترک کردیم ، بعد از اینکه از شهر دور شدیم منافقین وارد شهر شدند و قصد حمله به یکی از نواحی را داشتند.
خبر رسید به ما تا برگردیم ، گفتیم تا برگردیم شما باید از پادگان دفاع کنید. ...........

وقتی برگشتیم مسئول آن ناحیه با اصابت یک گلوله مجروح شده بود.البته سطحی. :khobam:
ازش پرسیدم چطوری زحمی شدی!؟.

پاسخ داد:

دو نفر خودشون رو رسوندن داخل ساختمان.... منم خواستم که داخل اتاق تاریک شود تا بتوانم کاری کنم. برای همین امر خودم را به زحمت تا نزدیکی های کلید لامپ رساندم. اومدم مثل فیلمها شیرجه بزنم به سمت کلید ، تا هم لامپ را خاموش کنم و هم در اقدامی یکی از اونها را با تیر بزنم. :gun:

گفت همین که شیرجه رفتم و داد زدم آی نفس کش ، ناکس برگشت پامو با تیر زد. :geristan:

بهش گفتم ..... چرا از همونجا با تیر لامپ رو نزدی. :soal:

یهو برگشت گفت... آی کیو لامپ رو که نمیخواستم بزنم ، منافق رو میخواستم بزنم. :shad:

هیچی دیگه هر کس که تو اتاق بود کارش و ول کرد و شروع کرد به خندیدن و تیکه انداختن. :khandeh: :ghash:

تا چند وقت شده بود سوژه بچه ها. :ghash:[/]

طنز ، شوخی ، خنده ، آن هم در جبهه! وسط دود و آتش و گلوله های توپ و تانک! این، هنر رزمندگان دلیر اسلام بود که در اوج نبرد با دشمنان بعثی ، چنان آرام و مطمئن بودند که دشمن را به هیچ می پنداشتند[=Calibri] . آقای داوود امیریان که خود اهل طنز و شوخی و نوشتن است و در دوره نوجوانی در جبهه ها بوده است صحنه های طنز آمیز بسیار زیبایی خلق کرده آنچه می خوانید برگرفته از داستان "مارادونا در سنگر دشمن!" در سری کتاب های "ترکش های ولگرد" است[=Calibri] .

[=Calibri]
نمی دانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کله و بی پرس و جو تو سنگرهای دشمن می پرد و همه چیز را به هم می ریزد. اما وقتی دیدم دست خالی و افسرده از سنگرها بیرون می آید فهمیدم که اشتباه کرده ام. بعد فکری شدم یک درجه دار عراقی را نشان کرده و دنبال او می گردد. اما ناصر به هیچ کدام از اسرای عراقی کاری نداشت و هنوز در سنگرها دنبال گمشده اش می گشت[=Calibri].
داشتم دیوانه می شدم. هم از خستگی و بی خوابی و هم از کارهای عجیب و غریب ناصر[=Calibri]. بچه های گردان را گم کرده و دوتایی در جبهه دشمن که حالا دست ما بود آواره و سرگردان بودیم. دو شب پیش بود که عازم حمله شدیم. تعجبم از این بود که ناصر که همیشه برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کرد و در حملات قبلی اولین نفر بود که برای رفتن به خط مقدم حاضر به یراق می شد، حالا چرا دست دست می کند و زیاد در بحر رفتن نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکل اش چیست؟ فقط نگاهم کرد و گفت: گفتند نگید[=Calibri]!
بی مزه! همه جواب هاش مثل کارهاش پرت و پلا بود. وقتی هم به خط رسیدیم و در سکوت منتظر آغاز حمله بودیم، ناصر همه اش پا به پا می شد. انگار منتظر چیزی بود و یا نگران حادثه ای بود. اگر به شجاعت و کله نترسی اش ایمان نداشتم مطمئن می شدم که از حضور در عملیات می ترسد. اما این حرف ها به ناصر نمی چسبید[=Calibri].
ناصر از آخرین سنگر با ناراحتی بیرون آمد. رفت و به دیوار سنگر تکیه داد و با ناراحتی زانوی غم بغل کرد. نشستم کنارش قمقمه ام را دستش دادم. جرعه ای آب نوشید. پرسیدم: چی شده ناصر، برای چی این قدر سنگرها را می گردی، دنبال چی هستی؟
ناصر بی آن که نگاهم کند گفت: استرس و کنجکاوی دارد دیوانه ام می کند[=Calibri]!
با تعجب و حیرت پرسیدم: استرس چی؟
ناصر ناگهان فریاد زد: مثل اینکه تو باغ نیستی ها! مثل اینکه روزهای جام جهانیه و دیروز فینال انجام شده. می خواهم بدانم کدام تیم قهرمان شده! از کجا باید بفهمم! نه رادیو هست و نه چیز دیگه ای که خبردار بشوم[=Calibri]!
انگار که آب یخ روی بدنم ریختند تو آن هوای گرم تیرماه[=Calibri].
ـ این حرفها چیه؟ من فکر می کردم نگران این هستی که مهران آزاد می شود یا نه! ناصر نگاهم کرد و گفت: مهران که آزاد شد. تازه آن هم نگرانی نداشت[=Calibri]. با این همه نیرو می خواستی مهران دست دشمن بماند. من نگران نتیجه فینال جام جهانی هستم. تو این سنگرهای وامانده هم می گشتیم تا شاید مجله یا روزنامه پاره ای پیدا کنم تا بفهمم کی قهرمان شده، این عراقی های بد مصب هم انگار تو باغ نیستند. تو روزنامه و مجله های مسخره شان فقط عکس صدام و ژنرال های خاله خان باجی شان پیدا می شود[=Calibri].
خنده ام گرفته بود. یک عده اسیر به خط شده در حالیکه دستان شان روی سر و یک نفس «الموت الصدام» می گفتند از راه رسیدند. یک بسیجی پانزده، شانزده ساله همراه شان بود. ناصر یکهو از جا پرید و دوید طرف شان. من هم دنبال اش دویدم. ترس ام از این بود که نکند دق و دلی اش را سر آن بیچاره ها خالی کند[=Calibri].
ناصر به آنها رسید و فریاد زد: قف لا تحرک[=Calibri]!
اسرا با ترس ایستادند و شعارشان نیمه تمام ماند. بسیجی نوجوان جلو آمد و گفت[=Calibri]:
ـ چی شده اخوی؟
ناصر گفت: بی زحمت چند لحظه صبر کن. من کار کوچکی با این ها دارم[=Calibri].
دست ناصر را کشیدم و با صدای خفه گفتم: ناصر چه خبره، می خواهی چه دسته گلی به آب بدهی؟
ناصر دستش را کشید. بعد رو به اسرای عراقی گفت: ایها الاسرای عراقی! الفینال الجام الجهانی ماذا برنده؟
خنده ام گفت. خیر سرش مثلاً عربی حرف زد. اسرای عراقی و بسیجی نوجوان هاج و واج به ناصر نگاه می کردند. ناصر مشتاقانه به تک تک آنها زل زد. اما جوابی نیامد. ناصر چند بار سؤالش را پرسید. اما باز هم جوابی نیامد[=Calibri].
اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه می کردند. بسیجی نوجوان کنارم آمد و با صدای آرام پرسید: این بنده خدا حالش خوبه، دارد چی می پرسد؟
با زحمت خنده ام را خوردم و گفتم: می خواهد بداند قهرمان جام جهانی کی شده[=Calibri]!
نوجوان با چشمان گرد شده نگاهم کرد. ناصر گفت: ورلد کاپ مکزیک. ورلد کاپ الجام الجهانی[=Calibri]!
یکهو عراقی ها که انگار فهمیده بودند منظور ناصر چیست، شروع کردند به سر و صدا کردن و عربی حرف زدن و دست تکان دادن. ناصر که هیچی نفهمیده بود انگشت روی بینی گذاشت و «هیس» کرد. همه ساکت شدند. ناصر به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: أنت، أنت[=Calibri]!
اسیر عراقی با ذوق و شوق گفت: آرجانتین، دیقومارادونا، آرجانتین ثالث، جرمنی اثنا[=Calibri].
و سه تا از انگشتان دست راست را بلند کرد و دو تا از انگشتان دست چپ اش را. به دست راست اشاره کرد و گفت: آرجانتین ثالث[=Calibri]!
وبه دو انگشت دست چپش اشاره کرد:جرمنی اثنا[=Calibri]!
ناصر با خوشحالی فریاد زد: جانمی جان! پس آرژانتین قهرمان شد! هورا[=Calibri]!

بلافاصله عراقی ها که انگار موقعیت حاضرشان را فراموش کرده بودند همراه با ناصر شروع کردند به جست و خیز کردن و هورا کشیدن و پایکوبی! ناصر فریاد می زد[=Calibri]: مارادونا، مارادونا[=Calibri]!
و عراقی ها هم تکرار می کردند. من و بسیجی نوجوان از خنده شکم مان را گرفته بودیم. در همین موقع یک عده بسیجی از راه رسیدند، اول با تعجب به صحنه جشن و پایکوبی به افتخار قهرمانی آرژانتین و مارادونا نگاه کردند. بعد یکی از آنها پرسید: اینجا چه خبره، این شعار جدیده؟[=Calibri]!
من و بسیجی نوجوان همچنان می خندیدیم و ناصر و اسرای عراقی بالا و پایین می پریدند و ماردونا، ماردونا می گفتند[=Calibri].

[="Black"]

بسم الله الرحمن الرحیم

ماجرای گردان زنان غواص!!



وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) بروی.

شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) متعلق به خواهران است:Doaa:
به شدت با این امر مخالفت کرد:Esteghfar:
و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد:Ghamgin::Ghamgin:.

هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب (سلام الله علیها) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است:moj:.

شهید ملکی بعد از شنیدن اسم «غواص» به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید:geristan::geristan:،

من را به گردان علی‌اصغر (علیه السلام) بفرستید:ok:، گردان علی‌اکبر (علیه السلام):ok: گردان امام حسین (علیه السلام):ok: این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ :soal::soal::soal:

اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود:Ealam:.

شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که «خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟:soal:

اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟:Gig::Gig: یا ابوالفضل (علیه السلام) خودت کمکم کن.»:please:

هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد:Esteghfar:.

راننده:taeed: که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟:Gig:

شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: «والله چی بگم، استغفرالله:Esteghfar: از دست این خواهرای غواص» :Doaa:…

راننده با تعجب زد زیر خنده:ghash::ghash: و گفت::Ealam:

کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند:Khandidan!::Khandidan!::Khandidan!:.

اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!:khandeh!::khandeh!::khandeh!::khandeh!::khandeh!:

راوی : سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج

منبع : اینجا


و من الله توفیق:Gol:.
[/]

ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند.یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند "بخشی" سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»
بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!

[=arial]کریم قنبرزاده از جانبازان و رزمندگان دوران دفاع مقدس که متولد آبادان و بزرگ شده خرمشهر است، در نقل خاطره ای از آن دوران به ایرنا می گوید:
پس از هجوم دشمن، مردم از شهر جنگ زده خرمشهر خارج و احشام و حیوانات به حال خود در خیابانها رها شدند، آن زبان بسته ها گرسنه بودند و
صداهای انفجار باعث ترس و وحشت آنها شده بود.
تعدادی از این احشام، به علت انفجارهای مکرر و اصابت ترکش خمپاره،
زخمی و یا دچار موج گرفتگی می شدند.
روزی یکی از بسیجی ها با موتور آمد دنبال من(آن زمان مسوول خط بودم) و گفت: حاجی! با عرض معذرت، یک گاو ترکش خورده و در حال مرگ است،
بیا تا حرام نشده، دستور بده تا آن را ذبح کنیم.
سوار موتور شده و نزد آن حیوان رفتیم، دیدم گاو خیلی آرام و خونسرد لم داده، اول فکر کردم
مرده، بعد دستی بر سرش کشیدم و بدنبال محل ترکش گشتم.
گاو به من خیره شد و در حین ناز و نوازش آن حیوان، متوجه شدم، فرد موتور سوار گاز داد و رفت.چشمتان روز بد نبیند،
در این زمان گاو مثل فنر از جای خود بلند شد و از ترس شاخ های او، با سرعت هر چه تمام، فرار کردم اما سرعت گاو مردنی از من بیشتر بود.
حدود 10 دقیقه ای لابلای نخل ها می دویدیم، دیگر نه من و نه گاو حس دویدن نداشتیم، بالای درختی رفتم، با این کار گاو را هدایت کردم به نزدیکی درخت تا سرگرم شود
بلکه آن موتوری پدر صلواتی از راه برسد.
سرو کله موتور سوار پیدا شد، به او گفتم، کجا رفتی، ناگهان غیبت زد؟ این گاو خسته است
و رمق ندارد، با سرعت با موتور به سمت من بیا تا در حین حرکت روی موتور بپرم و فرار کنیم.
وقتی می خواستم بپرم
و به موتور خیلی نزدیک شدم، گاو با سر و شاخ خود به موتور ضربه می زد تا اینکه از دست آن فرار کردیم.
آمدم به مقر بچه ها در «کوت شیخ» و با بی سیم برای محمود نورانی که مسوول بی سیم سپاه بود، ماجرای حمله گاو وحشی را تعریف کردم.به محمود گفتم، آن را زیر نظر دارم و می خواهم، اگر اجازه بدهید آن را ذبح کنم.محمود با حاج احمد که یکی از فرماندهان سپاه بود،
تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد، حاج احمد به محمود گفته بود، کسی حق ندارد به او صدمه بزند، زیرا او را سالم می خواهم.
به محمود گفتم: بابا مگر این آدم است؟
این یک گاو است، بگو جگر آن را برای شما می آوریم.
حاج احمد فکر کرده بود یکی از تکاوران و جاسوسان عراقی را گرفته ایم.
برای محمود توضیح دادم: برادر، این چهار پا عراقی نیست، دیدم از پشت بیسیم همه از خنده دارند، منفجر می شوند.پس از کلی خنده از آن سوی بی سیم اعلام کردند،
جگر و ران گاو را برای ما بیاورید.
[=WMitra][=arial]جایتان خالی، گاو را کشتیم و با پخت غذا با گوشت آن، دلی از عزا درآوردیم.

منبع : روزنامه جام جم انلاین

[="Black"]بسم الله الرحمن الرحیم

بسم رب الشهداء

راه يزد هم بسته شد

در جبهه كه بوديم، گاهي خسته مي‌شديم #-oو به پايان مأموريت اميد داشتيم8->،

اين‌كه مدتي نفس تازه كنيم و مجدداً عازم جبهه‌ها شويم:kaboy:.

اما بعضي اوقات، پايان دوره‌ي خدمت:!! :solh:، مصادف مي‌شد با شروع عمليات:gun:.

آن موقع آماده‌باش مي‌دادند:Ealam: و همه‌ي مرخصي‌ها لغو مي‌شد :badbakht: :geristan: :deldari:.

و در چنين شرايطي، بعضي از همشهري‌هاي ما مي‌گفتند:Sokhan: : ديديد چه شد؟:soal:

آمديم كربلا را بگيريم، قدس را آزاد كنيم، راه يزد خودمان هم بسته شد:hey: :ghati:!

laughing :khaneh: :Nishkhand: :Khandidan!: :ghash: :ghash:

منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 208[/]

[="Black"]بسم الله الرحمن الرحیم

بسم رب الشهداء

الله اکبر ،سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.

به محض اینکه قامت می بستی،دستت از دنیا!کوتاه می شد
و نه راه پس داشتی و نه راه پیش

پج پج کردن ها شروع می شد.

مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت :Esteghfar: هم نکرده باشند

و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد :Esteghfar:؟

مثلا یکی می گفت ::Sokhan:

واقعا که می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را .

دیگری پی حرفش را می گرفت که ::Sokhan:
من حاضر هر چی عملیات :iran:رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیــرم .b-)..

و سومی می گفت ::Sokhan:
مگر می دهد پسر؟ :soal: و از قماش این حرف ها :-

اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست happyبنا می کردند به تفسیر کردن::Ealam:

ببین !ببین ملائکه دارند غلغلکش می دهند.

و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل می شد.

خصوصا آن جا که می گفتند ::Sokhan: مگر ملائکه نامحرم نیستند؟

و خودشان جواب می دادند: :Sokhan: خوب با دستکش غلغلک می دهند.

منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها)[/]