✿ جای پای باران ✿ مجموعه خاطرات مقام معظم رهبری در دفاع مقدس
تبهای اولیه
يك روز هم همين ملت ساعت 2 بعدازظهر امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهيد چمران به خود من گفت: به مجرد اينكه پيام امام از رادیو پخش شد، ما كه آنجا در محاصرهي دشمن بوديم، احساس كرديم كه دشمن دارد شكست ميخورد. بعد از چند ساعت هم سيل جمعيت به سمت پاوه راه افتاد.
من ساعت چهار و پنج همان روز در خيابان به طرف منزل امام ميرفتم، ديدم اصلاً اوضاع دگرگون است. همينطور مردم در خيابانها سوار ماشينها ميشوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبههها ميروند، اين همان مردمند؛ اما فكر و محتواي ذهن تغيير پيدا كرده است؛ آرمان پيدا كردند؛ به هويت خودشان واقف شدند، خود را شناختهاند، همينطور بايد پيش برود.
(بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار خانوادههاي شهدا و ايثارگران استان سمنان 18/8/1385)
منبع: خبرگزاري فارس
آن روز وضع نيروهاي مدافع ما در اهواز خيلي نابسامان بود، لذا ما از اهواز نميتوانستيم نيرو بفرستيم و بايد از دزفول ميفرستاديم يا از هر جاي ديگري كه فرماندهي نيروي زميني ميفرستاد كه آن هم در دزفول مستقر بود. هر چه ما گفتيم اعتنايي نكردند. من نامهاي نوشتم به بنيصدر در آن اتمام حجت كردم و گفتم كه من از كي به شما اين مطلب را ميگفتم، و امروز خرمشهر، خونين شهر شده است و هنوز هم سقوط نكرده است كه اين نامه را نوشتم. اين نامه در مركز اسناد سري مجلس شوراي اسلامي و همچنين در بايگاني شوراي عالي دفاع موجود است.
همان وقت به همه سپردم كه اين نامه جزو اسناد تاريخي بماند. گفتم من اتمام حجت ميكنم و شهر سقوط خواهد كرد و نوشتم اين واحدهايي كه من ميگويم بايد بفرستيد، ولي اعتنايي نشد و در نتيجه خرمشهر با وجود مقاومت دليرانه عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب نياورد و عراقيها از چند سو وارد شهر شدند. آخرين نيروهاي ما از مسجد جامع بيرون آمدند و از زير پل، خودشان را به طرف آبادان كشيدند. من قبل از سقوط خرمشهر پيشنهاد كردم كه ما يك واحد منظم به خرمشهر بفرستيم كه راه مابين خرمشهر_ شلمچه را ببندد و نگذارد دشمن را كه مرتباً به وسيلهي نيروهاي ما رانده ميشد و تا شلمچه پس مينشست، بازگردد. اين پيشنهاد من بود، بنيصدر اين حرفها را نه فقط نشنيده ميگرفت بلكه تحت تأثير اظهار نظرهاي چند نفري كه دوروبرش بودند، مسخره ميكرد. براي پرستيژ سياسي عراق، گرفتن خرمشهر بسيار ارزشمند بود و براي پرستيژ سياسي ما، از دست دادن آن بخش از خرمشهر بسيار خسارت بار. ما ميتوانستيم از خسارت جلوگيري كنيم بنيصدر مسأله را نديده ميگرفت. فريادهايي را كه از داخل خونين شهر بلند بود، همان طور كه به گوش ما ميرسيد و ما ميدانستيم، نشنيده گرفت. حتماً كساني را هم كه از آنجا فرياد ميكشيدند و طلب كمك ميكردند، به تشر و با تمسخر ساكت ميكرد و خلاصه حرفش اين بود كه شما كه در جريانات سياسي، در آن جريان ديگر قرار داريد، حالا هم از خرمشهر دفاع كنيد. به اينكه فرمانده كل قوا بود و مسئول كار او بود و ارتش در اختيارش بود. اين كه در روز سوم خرداد خرمشهر از دست رفته و غصب شدهي ما برگشت و به اعتقادمان يك سال دير برگشت، چون ميتوانست خرمشهر در سال گذشته يعني يك سال پيش آزاد شود، اما اين كه چرا نشد، علتش همين عدم محاسبه و محاسبههاي غلط بود.
در آن وقت سپاه پاسداران جدي گرفته نميشد و وجود سپاه در صحنه رزم فرض نميشد... آن چه نداشتيم اجازه ورود اينها به ميدان جنگ به طور شايسته بود. مثلاً براي يك خمپاره يا براي يك پشتيباني آتش يا براي اجازه ورود در صحنهي نبرد به صورت جدي بايستي به هر دري ميزديم و اين را ميديديم كه در آخر هم ممكن بود كاري انجام نشود يا به صورت ناقص انجام شود.
مصاحبهها سال 61 _62، صفحه 47 _ 48
منبع: ماهنامه وصال
اميد به جوانان
ما والفجر هشت را كه حركت نشدني و باورنكردني است، داشتيم در حالي كه ماهوارههاي آمريكايي براي عراق لابد اين موضوع را شنيدند و مطلعيد كار ميكردند؛ اطلاعات به آن كشور ميدادند؛ يعني دائماً قرارگاهيهاي جنگي رژيم بعثي با دستگاههاي خبري آمريكايي و با ماهوارههايشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نيروهاي ما را ثبت ميكردند و بلافاصله به آن، اطلاع ميدادند كه ايرانيها كجا تجمع كردهاند و كجا ابزار كار گذاشتهاند.
حتماً ميدانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوقالعادهاي دارد اما زير ديد اين ماهوارهها، دهها هزار نيرو رفتند تا پاي اروندرود و دشمن نفهميد! با شيوههاي عجيب و غريبي كه ميدانم شماها چيزي از آنها نميدانيد؛ البته آن وقت براي ماها روشن بود بعد هم براي مردم آشكار شد؛ منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نميشود. يكي از مشكلات كار ما اين است لذا شماها خبر نداريد اينها با كاميون يا وانت، به شكلهاي گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نيروي انساني را با پوششهاي عجيب و غريب و در شبهاي تاريكي كه ماه هم در آن شبها نبود، به كنارهي اروند منتقل كنند و از اروند كه عرض آن از زير آب در بعضي از قسمتها به دو سه كيلومتر ميرسد، اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف از زير آب و با آن وضع عجيبي كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد. اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلي اروند است و رودخانهي دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل ميشوند و با هم به طرف خليجفارس ميروند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مدّ دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب ميآيد به طرف شمال يعني دريا سرريز ميشود در رودخانه.
با اين حساب يعني اروند دو جريان صد و هشتاد درجهاي كاملاً مخالف همديگر دارد. به هر حال با يك چنين وضع پيچيدهاي آن زمان ما در جريان جزييات كار قرار ميگرفتيم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهاي را فتح كنند و كار شگفتآوري را انجام دهند اين كار، كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبههايي دارد كه در بسيج و سپاه بودند.
( بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/1383 )
بابايي آماده پرواز بود
سال 61 شهيد بابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان. درجه اين جوان حزباللهي سرگردي بود كه او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را ميتراشيد و ريش ميگذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختي بود. دل همه ميلرزيد، دل خود من هم كه اصرار داشتم، ميلرزيد، كه آيا ميتواند؟ اما توانست. وقتي بني صدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادي بودند كه دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت ميكردند حرف ميزدند، اما كار نميكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونهاي از اين قضايا را نقل كرد. خلباني بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبانهايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد، حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظاميها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي ميگفت ديدم در دعاي كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاكي گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اينگونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود. او هم يك انسان واقعاً مثمن و پرهيزكار و صادق و صالح بود.
(بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83)
منبع: وبلاگ خاطره 110
به ياد اباعبدالله
در يكي از همين روزهايي كه ما در خطوط جبهه حركت ميكرديم، يك نقطهاي بود كه قبلاً دشمن متصرف شده بود؛ بعد نيروهاي ما رفته بودند آنجا را مجدداً تصرف كرده بودند.
بنده داشتم از اين خطوط بازديد ميكردم و به يگانها و به سنگرها و به اين بچههاي عزيز رزمندهامان سر ميزدم؛ يك وقت ديدم يكي دو تا از برادران همراه من خيلي ناراحت، شتابان، عرقريزان، آشفته آمدند پيش من و من را جدا كردند از كساني كه داشتند به من گزارش ميدادند كه يك جملهاي بگويم، ديدم كه اينها ناراحتند. گفتم چيه؟ گفتند كه بله ما داشتيم توي اين منطقه ميگشتيم يك وقت چشممان افتاده به جسد يك شهيدي كه چند روز است اين شهيد بدنش در زير آفتاب اينجا باقي مانده.
من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادراني كه مسئول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سريعاً اين مسأله را دنبال كنيد؛ جسد اين شهيد را بياوريد و جسد شهداي ديگر را هم كه در اين منطقه ممكن است باشند جمع كنيد. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پارهات يا اباعبدالله، اينجا انسان ميفهمد كه به زينب كبري چهقدر سخت گذشت، آن وقتي كه خودش را روي نعش عريان برادرش انداخت و با آن صداي حزين با آن آهنگ بياختيار كلمات را در فضا پراكند.
پيشتازان شهادت
بچههاي شهيد چمران در ستاد جنگهاي نامنظم جمع ميشدند و هر شب عمليات ميرفتند و بنده را هم گاهي با خودشان ميبردند.
يك شب ديدم افسري با من كار دارد به نظرم سرهنگ 2 يا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشكر 92 بود، لذا به اينها نزديك بوديم. آن افسر پيش من آمد و گفت: من با شما يك كار خصوصي دارم. من فكر كردم مثلاً ميخواهد درخواست مرخصي بدهد، يك خرده لجم گرفت كه حالا در اين حيص و بيص چه وقت مرخصي رفتن است. اما ديدم با حالت گريه آمد و گفت: شبها كه اين بچهها به عمليات ميروند، اگر ميشود من را هم با خودشان ببرند. (!)
بچهها شبها با مرحوم شهيد چمران به قول خودشان به شكار تانك ميرفتند و اين سرهنگ آمده بود التماس ميكرد كه من را هم ببريد!
چنين منظرهها و جلوههايي را انسان مشاهده ميكرد اين نشاندهندهي آن ظرفيت معنوي است. بچههاي بسيجي و بچههاي سپاه و داوطلبان جبهه و آدمهايي از قبيل شهيد چمران كه جاي خود دارند، اين يك بعد از ظرفيت اين ملت عظيم است.
منبع: خبرگزاري فارس
راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
تيپ 2 لشگر 92
گروه رزمي 148 بود. گروه رزمي چيزي بين گردان و تيپ است؛ گرداني كه نزديك به تيپ است، بهش گروه رزمي ميگويند. گروه رزمي بود كه در بلنديهاي فوليآباد، كه مشرف بر شهر اهواز است، مستقر بود و از نظر ما نقطهي مهم و استراتژيكي بود و سعي داشتيم به هر قيمتي بود، نگهاش داريم.
گفتيم اين گروه بيايد با يك گروهاني از تيپ 2 لشكر 92. تيپ 2 هم در منطقهاي بين اهواز و سوسنگرد مستقر بود. نزديك كوههاي اللهاكبر و پادگان حميديه. اين لشكر در آنجا مواضع و خطوطي داشت كه جايز نبود رهايش كند. اما يك گروهان را ميتوانست رها كند. گفتيم آن گروهان با گروه 148 مركز خراسان بيايند محور حميديه – سوسنگرد را تا خط تماس طي كنند و آنجا مستقر شوند. بعد تيپ 2 لشكر 92، كه قبلاً در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بيايد، از خط عبور كند. يعني بيايد و از لابهلاي اينها حمله كند.
بنابراين تنها نيروي حملهورمان تيپ 2 لشكر 92 بود. تيپ خوبي بود و فرماندهي خوبي هم داشت. فرماندهاي كه معروف به شجاعت بود. البته نيروهاي سپاه، نيروهاي نامنظم كه مال ستاد چمران بود، هم بودند.
قرار شد نيروهاي سپاه بروند به خود ارتش. مثلاً يك گردان ارتشي، 100 تا سپاهي را بگيرد. اين بچهها هم ميتوانستند بجنگند و هم روحيه بدهند، چون شجاع و فداكار و پيشرو بودند و كارايي بالاتري به اين واحدها ميدادند. فرماندهي سپاه، جواني به نام رستمي و اهل سبزهوار بود و شهيد شد. پسر بسيار خوبي بود و جزو چهرههاي فراموش نشدني من. از خصوصيات اين جوان اين بود كه خيلي راحت با ارتشيها برخورد و كار ميكرد. او زبان آنها را ميفهميد و آنها هم زبان او را. ارتشيها هم خيلي دوستش داشتند.
تعدادي نيروهاي نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خطشكنهاي اول باشند. تعدادشان زياد نبود اما كارايي چمران ميتوانست كارايي زيادي بهشان بدهد. اين ترتيبي بود كه ما داديم و خيالمان هم راحت شد.
منبع: خبرگزاري برنا
چمران مجروح شد...
... چمران هم بلند شد و رفت. [خط مقدم] من هم چند ملاقات داشتم كه انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عمليات. البته وقتي رفتم ديدم شهيد فلاحي هم رفته. صبح زود چمران، فلاحي رفتهاند و هم آقاي غرضي رفته بودند و اينها در خطوط مقدم و صحنه درگيري حضور داشتند. ما كه رفتيم، جنگ دور گرفته بود و نيروهاي ما پيش رفته بودند و حدود ساعت 30/10 بود كه ظهيرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما ميرفتيم و در واحدهاي عقبه و درگير پياده ميشديم و با آنها صحبت ميكرديم. احوالشان را ميپرسيديم خبر ميگرفتيم. دائماً ميگفتند كه خبرها خوب است و پيشبيني ميشد ساعت 30/2 ما وارد سوسنگرد شويم. حدود ساعت يك به اهواز برگشتم و ميخواستم بيايم تهران. اهواز كه رسيدم خبر دادند كه چمران مجروح شده و خيلي نگران شدم. چمران را آوردند.
قضيه از اين قرار بود كه چمران و دو محافظش مشغول جنگيدن بودند كه تنها ميمانند و عراقيها آنها را به رگبار ميبندند. چمران بعداً گفت كه من آن روز مثل ماهي ميغلتيدم كه رگبارها به من نخورد... در جنگ انفرادي قوي بود. يكي از محافظان جاي امني پيدا كرده بود كه رگبارها به او نخورد اما اكبر جايي پيدا نكرده بود و شهيد شده بود. پاي چمران هم زخمي شده بود. يك كاميون عراقي از آنجا رد ميشود و چمران هم ميبيند كه چيز خوبي است و كاميون را به رگبار ميبندد.
شوفر عراقي تير ميخورد و چمران به كمك محافظش وارد كاميون ميشود و ميافتد عقب كاميون. چمران مجروح را با يك كاميون عراقي از جنگ ميآورند اهواز. ساعت 2 بود كه رفتم بيمارستان. ديدم كه حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتاً كاري است و 40_30 روزي هم او را [به بستر بيماري] انداخت. او را از اتاق عمل بيرون آوردند و تمام سفارشاش اين بود كه نگذاريد حمله از دور بيافتد و هي به من و سرهنگ سليمي التماس ميكرد كه نگذاريد حمله از دور بيافتد. همينطور هم بود و ساعت 30/2 بچهها پيروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.
منبع: خبرگزاري برنا
حضور در اهواز
لحظات سرنوشتساز در آبادان محل استقرار ما در اين هشت، نه ماهي كه در منطقه عمليات بودم، «اهواز» بود، نه« آبادان» يعني اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهر ماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد60) يك ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پيش آمد كه ديگر نتوانستم بروم. يعني حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگي، طول كشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود كه ما به منطقه رفتيم، اول ميخواستم بروم «دزفول» يعني از اينجا نيت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم، كه آن هم براي خودش داستاني دارد.
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يك بررسي وسيع در كل منطقه كردم، براي اطلاعات و چيزهايي كه لازم بود؛ تا بعد بيايم و باز مشغول كارهاي خودمان شويم. كه حوادث « تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نميشد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلي كه بوديم، تكان نميتوانستم بخورم. زيرا كساني هم كه در خرمشهر ميجنگيدند، بايستي از اهواز پشتيبانيشان ميكرديم. چون واقعاً از هيچ جا پشتيباني نميشدند.
در آنجا ، به طور كلي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادي كه ما بوديم، مرحوم دكتر «چمران» فرمانده آن تشكيلات بود و من نيز همان جا مشغول كارهايي بودم. يك نوع كار، كارهاي خود اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاي چريكي و تنظيم گروههاي كوچك براي كار در صحنه عمليات. البته در اين جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشكر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظيني را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر ميروم؛ شما ميخواهيد حفاظت جان مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: «ما هم ميخواهيم به عنوان بسيجي در آنجا بجنگيم.» گفتيم: «عيبي ندارد.» لذا بودند و ميرفتند كارهاي خودشان را ميكردند و به من كاري نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زيادي با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادي لباس سربازي آوردند كه اينها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنيم. يعني دوستاني كه آنجا در استانداري و لشكر بودند، گفتند، «الان ميدان براي شكار تانك و كارهاي چريكي هست.» ايشان گفت: «از همين حالا شروع ميكنيم.» خلاصه، براي آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟»گفت: « خوب است. بد نيست» گفتم: «پس يك دست لباس هم به من بدهيد.» يك دست لباس سربازي آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلي گشادي بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نميخورد. چند روزي كه گذشت، يك دست لباس درجهداري برايم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهي هم روي آن بود. رستههاي ديگر، بعد از اين كه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله ميكردند كه چرا لباس شما رسته توپخانه نيست؟ چرا رسته پياده نيست؟ زرهي چه خصوصيتي دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهي را كندم كه اين امتيازي براي آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگي كه اينجا توي فيلم ديديد روي دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. كسي يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصي است كه بر خلاف كلاشينكفهاي ديگر، يك خشاب پنجاهتايي دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكف خودم همراه بود، يا آنجا، گرفتم.
همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالي بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازي كنم. عمليات جنگي اصلاً بلد نبودم. اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروههايي كه به اصطلاح آن روزها، براي شكار تانك ميرفتند. تانكهاي دشمن تا « دوبههردان» آمده بودند و حدوده هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههايشان تا اهواز ميآمد. خمپاره 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز ميآمد. به هر حال، اين تربيت و آموزشهاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاي چريكي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من قويتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتي صحبت شد كه «كي فرمانده اين عمليات باشد؟» بيترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.
منبع: خبرگزاري فارس
مرد عمل
با دکتر چمران عده ای را برداشته بودیم و به اهواز رفتیم . نزدیک به یک ماه از شروع جنگ می گذشت و اما تحرک خاصی در جبهه ها دیده نمی شد. عبا و عمامه را گذاشتم کنار و لباس سربازی پوشیدم.
به سرعت ، عملیات های ایذایی را شروع کردیم . با چند نفر از بچه های مدافع شهر ، می رفتیم سراغ تانک های دشمن . حسابی کفری شان کرده بودیم. آرایش زرهی دشمن را به هم می ریختیم و باز می گشتیم.
براساس خاطره ای از زبان معظم له
دیدار با طلاب و روحانیون عازم جبهه 1366/8/26
مقاومت فایده ای نداشت . ماندن در خرمشهر و آبادان حتی اهواز و اندیمشک هم به معنای خودکشی است! این شهرها را باید از دست رفته تلقی کنیم . نیروهای دفاعی باید در خرم آباد و روی ارتفاعات زاگرس مستقر شوند
این ها تفکرات بنی صدر بود که فرماندهی کل قوا را در دست داشت.
با کمبودها و ناجوانمردی های داخلی نیروهای مدافع روحیه شان را از دست ندادند بخصوص که می دیدند نماینده امام، اقا سید علی ، همراهه دکتر مصطفی چمران با گروه های کوچک سه یا چهار نفره ، به جنگ چریکی یا پارتیزانی با دشمن مهاجم می پردازند.
شهرها خالی نشد.عراق که می خواست چند روزه خوزستان را تصرف کند و خودش را به تهران برساند، چهل - چهل و پنچ روز در خرمشهر معطل ماند و حساب کار دستش آمد.
سردار شهید شوشتری
کتاب پرتوی از خورشید ص177
سادگی و خدمتگزاری
اطلاعات مهمی داشتم . گفتند بنی صدر آمده جبهه . رفتم . آنقدر تشکلات و از این ااق به آن اتاق داشت که پشیمان شدم . یعنی جنگ را اینها میخواهند پیش ببرند ؟1 با ناراحتی رفتم پیش نماینده امام . دنبال رئیس دفتر و ... می گشتم برای هماهنگی . در اتاق را که باز کردم ، دیدم روی تخت سربازی نشسته و کارهایش را انجام می دهد. ساده و بی ادعا و آرامشش آرامم کرد.
حجت الاسلام شهید عباس شیرازی
کتاب پرتوی از خورشید ص 165
بسم الله الرحمن الرحیم
روحیه جهادی
گاهی وقت ها غیبش می زد . نگران می شدیم . چیزی نمی گذشت که با تنی خسته و چهره ای خندان پیدایش می شد
دو سه تا از بچه هایی که به جنگ های چریکی وارد بودند را بر می داشت و می زد به قلب دشمن . تا پشت جبهه آن ها نفوذ می کرد.
شناسایی اش کامل بود . محضر امام که جلسه می گذاشتند ، همیشه اطلاعات دست اولی داشت که می شد رویش حساب کرد.
حجت الاسلام ذوالنور
کتاب پرتوی از خورشید ص 117
حمله بني صدر
بني صدر اصلاً چيزي در مورد مسايل جنگي نميدانست. يك روز اين موضوع را در حضور بني صدر خدمت امام عرض كردم كه يك دفعه بني صدر آشفته شد و گفت:« من تاريخ 2500 ساله ارتش ايران را بلدم، چطور شما ميگوييد وارد نيستم». گفتم: وضع كنوني ارتش با آن موقع فرق ميكند و حقيقت هم همين بود، ولي او قبول نداشت و هر چه را كه ميشنيد تعريف ميكرد. او حتي نميدانست تانك چيست.
به طور مثال: در دزفول طي يك عمليات نيروهاي ما به ارتش عراق حمله كردند. اين عمليات را بني صدر با تفاخر شروع كرد ولي ناكام ماند. آن روزها ما (اعضاي شوراي عالي دفاع) در دزفول بوديم. وقتي عمليات شروع شد و ما به مراكز خبري و فرماندهي ميرفتيم به ما ميگفتند الان نيروهاي ما فلان جا را گرفتند و خلاصه دايماً خبر از پيشروي ميدادند و ما هم خوشحال بوديم. ظهر كه به محل اقامت خودمان آمديم به بنده و شهيد رجايي خبر دادند كه دو نفر از برادران سپاه با شما كار دارند. گفتيم بگوييد بيايند آمدند و با تلخي گفتند كه ما شكست خورديم. هيچ كدام از ما باور نكرديم و با قاطعيت گفتيم شما بد بين هستيد و حاضر نيستيد با ارتش كار كنيد و حرف فرماندهان ارتش را قبول نداريد. گفتند: خير! ما الان شكست خوردهايم و نيروهايمان دارند برمي گردند و اضافه كردند كه اين مقدار كشته داده و اين مقدار تانك دادهايم و اگر به همين ترتيب پيش برود تا عصر منهدم ميشويم.
اين در حالي بود كه تا ربع پيش از اين به ما خبر از پيشروي ميدادند. گفتيم برويم و از بني صدر بپرسيم. آقاي هاشمي و يا شايد هم شهيد رجايي نزد بني صدر رفتند. مدتي گذشت و نيامدند. بعداً معلوم شد كه هم زمان با آنان تعدادي از فرماندهان ارتش هم آمده بودند تا خبر شكست را بدهند. هم چنين معلوم شد كه براي انجام اين عمليات به هيچ وجه با سپاه هماهنگي نشده و خود سرانه كار را انجام دادهاند و به اين مرحله رساندهاند و در دامي كه دشمن برايشان تدارك ديده بود، افتادهاند. آن روز به خطوط اول رفتيم و شاهد تلخ ترين روز جنگ بوديم كه نيروهاي مان با سرافكندگي عقبنشيني ميكردند.
بسم الله الرحمن الرحیم
آرامش با توسل
برایش فرقی نمی کرد؛ جبهه را خانه خودش می دانست ! حاضر نبود رسمش را کنار بگذارد . بساط روضه را هر جا که می فت علم می کرد ؛ خط مقدم بود یا نه ؛ جان پناه مناسبی داشت یا نداشت ...
دهه که می گرفت ، تاکید داشت مثل همیشه شب آخر را روضه امام رضا :alayhe: بخوانند آن وقت بود که سعی می کرد خودش را به بچه های مشهد برساند.
سردار اسماعیل قاآنی
کتاب شمیم خاطره ها صفحه 101
بسم الله الرحمن الرحیم
روایت لحظه ها
سرهنگ 2 بود یا سرگرد. در ارتش برای خودش جایگاهی به حساب می آمد. در لشگر 29 مستقر بودیم.آمد و اصرار کرد که کاری خصوصی دارد. گفتم شاید در این اوضاع نابسامان آمده دنبال مرخصی.
بغض کرده بود.التماس میکرد شب ها که با دکتر چمران به عملیات می روید مرا هم با خود ببرید . دوست داشت همراه بچه های داوطلب بسیج و سپاه و نیروهای دکتر چمران به شکار تانک برود؛ آن هم در عملیات های چریکی ئ پر خطر.
این یک بعد از ظرفیت عظیم ملت است.
براساس خاطره ای از زبان معظم له
farsnews.com
بسم الله الرحمن الرحیم
والسابقون
بدجوری ترسیده بودیم . به حالت آماده باش کامل قرار گرفتیم . اگر دشمن ما را می دید، کارمان تمام بود ؛ یا کشته می شدیم و یا اسیر که در آن صورت چون نیروی اطلاعاتی بودیم عاقبت بدی در انتظارمان بود.
تعدادمان کم بود. احساس کردیم وسط نیروهای دشمن گیر افتادیم و دیگر راه فرار نداریم . چاره ای نبود. باید می پریدیم آن طرف نهر ، پشت نخل ها . از روی نهر که عبور کردیم ناگهان خشکمان زد ! آن ها با تسلط کامل ، ما را دیده بودند . جلو آمدند و یکی یکی ما را در آغوش کشیدند . آقا هم وسط ایستاده بود ، با همه گرم گرفت و روبوسی کرد . شناسایی شان تمام شده بود و داشتند برمی گشتند . با دیدن آقا در خط دشمن ، هم روحیه گرفتیم و هم شرمنده شدیم !
سردار فدوی
کتاب خاطرات سبز ص 136
بسم الله الرحمن الرحیم
فرمانده ای دقیق
صبح زود بود . دو سه نفر آمده بودند برای بازدید. فکر کردیم از فرماندهان ارتش هستند. دُب حردان در اهواز، خط مقدم ما به حساب می آمد و نقطه ای حساس و پر خطر بود.
خوب که دقت کردم آقا را شناختم. لباس نظامی داشت و کُلت به کمر بسته بود. مثل یک نظامی کار کشته ، خط را بررسی کرد. رفت سنگر دیده بانی ، بدون ترس ، تمام قد ایستاد و مواضع دشمن را با دوربین از نظر گذراند.
به مسئول تدارکات فرمود به ستاد برود و برای بچه های خط کمی امکانات بگیرد. به ما هم تاکید کرد که در نقطه حساسی مستقر شده اید؛ مواظب سمت راست باشید ، دشمن شما را دور نزند.
سردار شهید شوشتری
کتاب در سایته خورشید ص 55
بسم الله الرحمن الرحیم
آرامش در پرتو ولایت
جبهه که می رفت لباس نظامی می پوشید.ته دلش هنوز مردد بود که کنار گذاشتن لباس روحانیت کار درستی است یا نه؟
جمعه باید خودش را به تهران می رساند تا گزارشی از جنگ به محضر امام رائه بدهد و برای خواندن خطبه ها به مصلی برود.
به اتاق امام که رسید شروع کرد به باز کردن بند پوتین هایش . امام پشت پنجره ایستاده بود و با لبخند نگاهش می کرد.
وارد اتاق که شد دست امام را بوسید . امام آرام به پشتش زد و فرمود : زمانی پوشیدن لباس سربازی در عرف ما خلاف مروت بود؛ ولی الان می بینم چه قدر برازنده شماست!
گل از گلش شکفت. خیالش راحت شده بود. از آن پس ، لباس نظامی را که می پوشید لذت می برد و افتخار میکرد.
براساس خاطره ای از زبان معظم له
دیدار با طلاب و روحانیون عازم جبهه 1366/08/26
بسم الله الرحمن الرحیم
عشق و تکلیف
ناراحت بود. از نگاه غمبارش می شد این را فهمید . درد دلش باز شده بود . نیمه های شب قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد. غصه می خورد . با این حال حاضر نبود روی حرف امام حرفی بزند امام دوست نداشت به او آسیبی برسد.
... زود خودم را رساندم خط. شاد و سرحال بود. بین رزمنده ها که قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند. بالاخره امام راضی شده بود که ایشان به جبهه برگردد.
سردار مرتضی قربانی
کتاب شمیم خاطره ها ص 80
بسم الله الرحمن الرحیم
صمیمیت و نشاط
با رزمنده ها که بود گل از گلش می شکفت . با همه گرم می گرفت و زود صمیمی می شد . بچه های رزمنده هم هر وقت در کنار ایشان قرار می گرفتند سر از پا نمی شناختند ...
سخنرانی ایشان در پادگان دو کوهه گرم شده بود که یکی احساس کرد باید تکبیر بگوید! آقا تذکر داد که تکبیر نا بجا رشته کلام را از دست سخنران خارج می کند.
یکی از بچه ها شیطنتش گل کرد و بلافاصله داد زد : تکبیر ! آقا لبخندی زد : سر به سر من پیر مرد می گذارید؟!
صدای تکبیر دوباره بلند شد! آقا خنده اش گرفت . دو لشگر نیرو آنجا به صف ایستاده بودند ؛ همه زدند زیر خنده . آقا صلواتی فرستاد . کنترل جمع را که به دست گرفت سخنرانی اش را ادامه داد.
برادر کبیری
کتاب خاطرات سبز ص 99
بسم الله الرحمن الرحیم
مراقبت بر ارزش ها
خیلی جدی به راننده گفت : بایست!
کمی ناراحت به نظر می رسید . بلافاصله رو به من کرد و فرمود: از ماشین دومی به بعد یا به اهواز بر میگردند و یا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهایی بیاییند. چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند؟
وقتی من رئیس جمهور هستم با یک کاروان ماشین حرکت کنم ، دیگران سرمشق می گیرند و این کار رسم می شود. برای من دو محافظ و در یک یا دو ماشین کافی است .
سردار شهید شوشتری
کتاب در سایه خورشید ص 89
بسم الله الرحمن الرحیم
رفتار علوی علیه السلام
هم از موفقیت عملیات والفجر 10 خوشحال بودیم هم از حضور آقا در قرارگاه. موقع ناهار بچه ها کمی بیشتر از حد معمول تدارک دیدند تا به نوعی شادی خود را ابراز کنند.
آقا با دیدن غذا کمی مکث کرد.
شما خیلی از جسمتان کار می کشید و بیشتر از اینها به انرژی نیاز دارید ولی آیا بقیه نیروها هم چنین غذایی در اختیار دارند؟ برای من همان غذای سربازی را بیاورید. نباید کسی احساس کند من که رئیس جمهور هستم با بقیه تفاوت دارم ...
بعد هم درباره حفاظت بیت المال ، توصیه هایی فرمودند.
سردار شهید شوشتری
کتاب خاطرات سبز ص55
بسم الله الرحمن الرحیم
تبرک
برای سرکشی از بچه های یزد ، همراه آقا به تیپ الغدیر رفتیم.
آیت الله سید روح الله خاتمی نماینده امام در استان یزد هم آنجا بود. با دست های لرزان ، مقداری ماست گرفت و در کاسه ای بزرگ ، دوغ درست کرد. کاسه را آورد پیش آقا. تعارف کردند: خیلی زحمت کشیده اید خودتان میل کنید. قبول نکرد ، می گفت میخواهد متبرک شود. حتی اجازه نداد آقا کاسه را دست بگیرد. خودش آن را با دست نگه داشت تا ایشان از آن بنوشد. پیرمرد کاسه را چرخاند. لبانش را درست به همان نقطه ای که آقا از آن نوشیده بود چسباند و دوغ را سرکشید.
حجت الاسلام ذوالنور
کتاب پرتوی از خورشید ص 75
بسم الله الرحمن الرحیم
تربیت حسینی :doa(6):
عملیات ماووت ، برون مرزی بود و احتمال اسارت ، زیاد بود . گفتیم اگر پسر رئیس جمهور اسیر شود ، دشمن حسابی سوءاستفاده تبلیغاتی خواهد کرد. تصمیم گرفتیم منصرفش کنیم ؛ اما فایده ای نداشت.
یکی پیشنهاد داد چون بدون عینک نمی بیند ، پس ...
کسی مامور شد و یواشکی ! دسته های عینکش را شکست. موقع عملیات ، دیدیم باز آن جلو ایستاده. جای دسته های عینک ، از نخ استفاده کرده بود. حق داشت ؛ بچه همان پدری بود که بی اعتنا به پست و مقام ، در اوج خطر به قلب دشمن می زد و مثل شیر مقابلشان می ایستاد.
کتاب خاطرات سبز ص 138
بسم الله الرحمن الرحیم
میهمان عزیز
سرکشی از خانواده های شهدا ، جزو برنامه های منظم ایشان بود ؛ اما بی خبر و بدون سو صدا! تا برای کسی مزاحمت ایجاد نشود.
چای که آوردند ، نخورد. ناراحت بود. نباید به خانواده شهید اطلاع می دادند تا این همه آدم جمع بشوند و بساط پذیرایی و ... پیرمرد آمد پیش آقا نشست.
دیشب خواب امام را دیده بود با پسر شهیدش . امام گفته بود : فردا شب ، میهمان عزیزی داری ، به خوبی پذیرایی کن و ...
حجت الاسلام رسولی محلاتی
کتاب خاطرات سبز ص 142
"در يكى از همين روزهايى كه ما در خطوط جبهه حركت مىكرديم، يك نقطهاى بود كه قبلا دشمن متصرف شده بود، بعد نيروهاى ما رفته بودند آنجا را مجددا تصرف كرده بودند، بنده داشتم از اين خطوط بازديد مىكردم و به يگانها و به سنگرها و به اين بچههاى عزيز رزمندهمان سر مىزدم، يك وقت ديدم يكى دو تا از برادران همراه من خيلى ناراحت، شتابان، عرقريزان، آشفته، آمدند پيش من و من را جدا كردند از كسانى كه داشتند به من گزارش مىدادند كه يك جملهاى بگويم، ديدم كه اينها ناراحتند گفتم چيه؟ گفتند كه بله ما داشتيم توى اين منطقه مىگشتيم، يك وقت چشممان افتاده به جسد يك شهيدى كه چند روز است اين شهيد بدنش در زير آفتاب اينجا باقى مانده.
من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادرانى كه مسؤول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سريعا اين مسأله را دنبال كنيد، جسد اين شهيد را بياوريد و جسد شهداى ديگر را هم كه در اين منطقه ممكن است باشند جمع كنيد. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پارهات يا اباعبدالله، اينجا انسان مىفهمد كه به زينب كبرى چقدر سخت گذشت، آن وقتى كه خودش را روى نعش عريان برادرش انداخت، و با آن صداى حزين، با آن آهنگ بىاختيار، كلمات را در فضا پراكند و در تاريخ گذاشت فرياد زد «بأبی المظلوم حتى قضی، بأبی العطشان حتى مضی» پدرم قربان آن كسى كه تا آن لحظهى آخر تشنه ماند و تشنهلب جان داد."
بيانات در خطبههاى نماز جمعه 4 شهریور 67
امام و مهمات
در روزهای اول جنگ امام به من گفتند که ما چند تا تفنگ داریم؟ این را تحقیق کنید. من فورا همه فرمانده هان نظامی را جمع کردم و دستور امام را گفتم،
آنها هم اطاعت امر کردند. یک عددی از همه جا جمع کردند و به من گفتند که من از تعداد تفنگها خنده ام گرفت.
قبول کرده و به امام گفتم. ایشان یک تاملی کردند و با یک لحن خاطر جمعی گفتند خیلی بیش از اینهاست.
بدانید اسلحه و مهماتی که در کشور از پیش ذخیره شده برای مقابله با کشوری مثل روسیه تعبیه شده. خیلی بیش از این حرفهاست.
بروید و بگردید و پیدا کنید. همانطور بود و ما مهماتی در داخل کشور کشف کردیم که حتی فرماندهان نیز از آنها خبر نداشتند.
نقل از مقام معظم رهبری
منبع: کتاب سید علی
ترسیم نمونه ایثار در جبهه
در یکی از جبهه ها دیدم برادر سربازی پیش من آمد. گوش کردم که حرفش را بزند. این برادر نظامی مبلغی پول( سه هزار تومان) از جیبش درآورد و گفت:
این تمام دارایی من است و می خواهم این را در راه خدا تقدیم کنم و شما این را به مستضعفین یا جنگ زده ها برسانید.
من از شدت هیجان نمی توانستم بر اعصاب خود مسلط شوم. از مشاهده این منظره عجیب که جوانی علاوه بر اینکه در میدان جنگ،
جان خود را فداکارانه و بی دریغ آورده تا در راه خدا بدهد، توقعی ندارد که هیچ، بلکه پول خودش را نیز در راه خدا می دهد و کمک هم می کند.
بیانات معظم له در نماز جمعه 1359
منبع: کتاب سید علی
سخنان رهبری در سازمان ملل در 66/6/31
« صلح با چنین فردی، بی پایه است. اقدام صدام در پاره کردن قرداد 1975 الجزایر، برای ملت ما درس تلخ و آموزنده بود. از آن لحظه ملت بیدار ما تصمیم خود راگرفت و هدف خود را مشخص کرد. این هدف تنها باز پس گرفتن زمینهای اشغالی یا غرامت جنگی نبود، هر چند که هر دو اینها حق مسلم ملت ایران بود. بلکه هدف مهمتر،
تنبیه متجاوز و برچیدن بسلط تجاوز بود. اگر یکبار متجاوزی بدلیل تجاوز از سوی خانواده بین المللی مجازات شود،
می توان مطمئن شد که دست کم تا سالیانی این انگیزه که همواره در عناصر شرور و فرصت طلب قابل جستجوست، فرو خواهد نشست.
منبع: کتاب سید علی