پاسدار

شهید سید محمد حسین میر دوستی

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ


شهدا شرمنده ایم!!!!!

شهید آوینی : جاذبه خاک به ماندن می­خواند و آن عهدباطنی به رفتن، عقل به ماندن می­خواند و عشق به رفتن... واین هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی وحیرت میان عقل و عشق معنا شود.



.
.
.
.
.
.

خوش به حال آنکس که به رفتن تن میدهد...
همانند شهید سید محمد حسین میردوستی

[b]content[/b]


فایل: 

شهیدی که بعد از 9 سال جنازه اش سالم است

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:پاسدار وظیفه

شهید عبدالنبی یحیایی :Gol:

سایت ساجد - پاسدار وظیفه شهید عبد النبى یحیائى در سال ١٣۴٢ در انارستان از توابع دشتستان متولد شد. از نوجوانى به کشاورزی و دامدارى پرداخت و سپس به همراه خانواده به تنگ ارم مهاجرت نمود. او مؤذن و نوحه خوان محل بود. براى دفاع از اسلام به جبهه عزیمت کرد. در مرحله بعد که به عضویت سپاه درآمده بود مجدداً به جبهه رفت و در عملیات والفجر٢ در منطقه حاج عمران عراق به شهادت رسید و در گلزار شهداى تنگ امر دشتستان به خاک سپرده شد.


آنچه پیش رو دارید ماجرای کرامتی است از این شهید:

در چهارم آبان ماه سال ١٣٧١ حین مطالعه روزنامه رسالت، خبرى توجهم را جلب کردم. در آن خبر امده بود پس از ٩ سال که خواسته‌اند قبر مطهر شهیدى را که بر اثر مرور زمان آسیب دیده بود، مرمّت و بازسازى کنند در حین بازسازى مشاهده مى کنند جسد صحیح و سالم مانده و مانند روزى است که او را به خاک سپرده کند. در روزنامه تاریخ این حادثه شگفت ٧١/٧/١٩ ذکر شده بود. دو ماه پس از این واقعه به روستاى «تنگ ارم» برازجان رفتم تا از نزدیک در جریان این حادثه مهم قرار گیرم.

نام آن شهید که یک نوجوان بسیجى بود، عبد النبى یحیایى است. او در آخرین اعزام خود در مورخّه ١٣۶٢/٢/۵ به غرب کشور در جمع رزمندگان اسلام حضور مى یابد و در این منطقه هنگامى که مى خواسته جسد همرزم شهیدش را که در ارتفاعات غرب به شهادت رسیده بود و در منطقه بین نیروهاى خودى و دشمن قرار داشت به عقب بیاورد از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار مى گیرد و در مورخّه ١٣۶٢/۵/٨ به شهادت مى رسد.

وقتى از پدر این شهید که هم اکنون در روستاى تنگ ارم به شغل آهنگرى اشتغال دارد، خواستم ماجراى فرزندش را روایت کند گفت: یک بار با جمعى از بستگان براى نثار فاتحه به سر قبر فرزند شهیدم رفته بودیم، آنجا متوجه شدم سنگ بالاى قبر سوراخ شده و نیاز به تعمیر و مرمّت دارد. وسایل تعمیر را آماده کردیم و سنگ بالاى قبر را برداشتیم و با جسد فرزندم که درون لحد بود، مواجه شدیم. بنّایى که براى این کار آورده بودیم پیشنهاد کرد و گفت: حالا که سنگ بالاى قبر را برداشته ایم، سنگهاى اطراف و زیر لحد را هم عوض و مرتب و آن را تعمیر اساسی کنیم. ما هم قبول کردیم.

به همین منظور کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را که هنوز داخل پلاستیک بود، به بیرون قبر بیاورد. یکى از بستگان شهید وقتى پلاستیک را به کنارى مى زند متوجه مى شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است. با این تفاوت که مقدارى خشک شده و آن تازگىِ روز دفن را ندارد، ولى خراشیدگی روى بینى او دقیقاً مانند روز دفن بود. نکته حیرت آور در انتقال جسد شهید به بیرون قبر این بود که وقتى جسد را به بالا مى آوردیم، ناگهان مشاهده کردیم از سر او که به دلیل اصابت ترکش سوراخ شده بود، قطرات خون تازه به داخل قبر فرو ریخت که مایه تعجب و شگفتى همه شد.

عموى این شهید که در لحظه تدفین مجدّد شهید درون قبر بوده است، مى گوید: من دست شهید را که کاملاً سالم و مثل روز شهادت بود از کنارش برداشته و به روى شکم و سینه او گذاشتم ولى افسوس در آن لحظه به ذهن هیچ یک از ما که ٢٢ نفر بودیم نرسید از این اعجاز و آرامت شهید تصویربردارى کنیم.

وقتى این خبر به شهرستان برازجان رسید، امام جمعه، فرماندارو مسؤولین شهر و مردم روستا دسته دسته به زیارت قبر این شهید امدند و مراسم باشکوهى بر سر قبر او برگزار شد.


هم اکنون مردم به مزار این شهید که در میان اهل روستا به صداقت و پاکی و ایمان شهرت داشته و در ایام عزادارى سیدالشهداء (علیه السلام) در ماه محرم به شروه خوانی (نوحه خوانی خاص منطقه) مى پرداخت دسته دسته مشرف مى شوند و از روح پاک این شهید حاجت مى طلبند. قبل و بعد از شهادت این شهید پدر و مادر وى خوابهاى جالبى از او دیده اند.

پدر شهید مى گوید یک شب حضرت زهرا(علیها السلام) را به خواب دیدم که به من سجاده نمازى را هدیه دادند. مادرش مى گوید: قبل از شهادت فرزندم را در خواب دیدم، دو کبوتر سفید رنگ در بالاى حیاط منزل ما در حال پرواز هستند که ناگهان به یکى از آنها تیرى اصابت نمود و به داخل حیاط ما افتاد.


منبع: جام نیوز به نقل از سایت جامع دفاع مقدس (ساجد)



امام خامنه ای : اگر پاسدار نبود ، هیچ چیز نبود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، به مناسبت سالروز میلاد با سعادت امام حسین(ع) و روز پاسدار فرازهایی از فرمایشات رهبر معظم انقلاب اسلامی در رابطه با پاسدار را مرور می‌کنیم:

تعمیق شناخت درست از مبانى نظرى انقلاب، دانستن تاریخ انقلاب و تربیت خود، از وظایف پاسداران انقلاب اسلامى است. ‏

روز ولادت حسین‌‏بن‏‌على(ع)؛ روز پاسدار

روز پاسدار، روز ولادت حسین‏‌بن‌‏على(ع) است، یعنى مظهر مجاهدت خالص و پاک براى خدا. (۱۷مهر ۱۳۸۱) این ابتکار جالب که روزى به نام پاسدار را ارتباط بدهند با میلاد مسعود سیدالشهدا سلام الله علیه، یک ابتکار پر مغز و جهت‌‏دهى است. باید از کسانى ‏‌که اول این فکر به ذهن آن‏‌ها رسیده است و ما را متوجه به این معنا کردند، تشکر کرد، زیرا داعیه سپاه پاسداران، داعیه بزرگى است؛ پاسدارى از انقلاب اسلامى. (۱۳تیر۱۳۹۰)

پاسدارى؛ فرهنگ عزت و افتخار

پاسدارى، یک فرهنگ است، یک فرهنگ عزت و افتخار است. پاسدارى از دین و انقلاب - که امروز این معنا در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى مجسم است - صرفاً یک حرکت نظامى نیست، پاسدارى، یک فرهنگ است، جنبه عقیدتى و سیاسى و فداکارى و مجاهدت دارد. البته جنبه نظامى هم دارد، یعنى بازوى نظامى انقلاب بوده است و خواهد بود. همان‏‌طورکه دیروز انقلاب به این پاسدارى نیاز داشت، امروز هم نیاز دارد، فردا هم نیاز خواهد داشت، همیشه نیاز دارد. (۱۷مهر۱۳۸۱)

پاسدار؛ در حکم شهید

درباره پاسداران باید عرض کنم: این‏‌ها کسانى هستند که علی‏رغم همه انگیزه‌‏هایى که در دنیاى مادى امروز براى جوانان وجود دارد، لباس عفاف و تقوا پوشیدند، به استقبال معنویات رفتند، براى خدا قدم در میدان گذاشتند و هرجا هرچه از وجودشان لازم بود - جانشان، سلامتیشان و حضورشان در میان خانواده که این‏‌ها نعمتهاى خداست - همه را تقدیم کردند. بسیارى از این پاسداران و جوانان ما، کسانى هستند که بحمدالله سالمند، به شهادت نرسیدند و سلامتیشان را هم از دست نداده‏‌اند، اما در حکم شهدا هستند، زیرا آنجایى که حضورشان در جبهه و فعالیتشان در میدان لازم بود، آن‌ ‏را به انقلاب و به ملت و به کشور و به خدا تقدیم کردند. این‌‌ همان کارى است که این‏‌ها کردند، یعنى موقعیت و زمان را شناختند، به خدا اعتماد کردند و اخلاص هم ورزیدند. (۲آذر۱۳۷۷)

مهم‌تر از نام پاسدار؛ زى و روحیه پاسداری

پاسدار هستید، پاسدار بمانید و خواهید ماند. عنوان افتخارآمیزى است، این عنوان را باید نگه دارید. مهم‌تر از نام پاسدار، عنوان واقعى و زى و روحیه پاسدارى است. بد است که ما با نام پاسدار، کسى را داشته باشیم که آنچه در ذهنش نمى‌‏گذرد، پاسدارى از اسلام باشد و برایش مسائل شخصى و خودى مطرح باشد. این‏‌ها ارزشى ندارد. این‏طور آدمى، اصلا نبودنش بهتر از بودن است. باید مسائل انقلاب اسلامى - همان‏ چیزى که شما مى‏‌گویید پاسدار آن هستیم - محور باشد. هرجا هستید، سعى کنید که این‏طور باشید، سعى کنید که دیگران را هم پاسدار کنید، سعى کنید که روحیه پاسدارى را در دیگران هم بدمید. (۱۰دی۱۳۶۹)

وظایف امروز پاسدار

این انقلاب، تاریخ کشور را تغییر داد، این انقلاب آمد، این کشور را، این ملت را از افتادن در این تندباد ویرانگر و نابودکننده نجات داد؛ ما در صراط مستقیم قرار گرفتیم. البته صراط مستقیم، ما را به هدف خواهد رساند، اما کِى؟ در چه مدت؟ با چه تلاش و مجاهدتى؟ این بستگى دارد به این‏که من و شما چقدر تلاش کنیم، چقدر جدى بگیریم، چقدر درست حرکت کنیم؛ این به همت ما بسته است.(۳شهریور۱۳۹۲)

الف. تعمیق شناخت درست از مبانى نظرى انقلاب‏

اول این‏که باید این انقلاب را درست بشناسید. یکى از کارهاى مهم شما جوانان عزیز این است که مبانى نظرى انقلاب را عمیقاً بشناسید. ما کسانى را دیدیم که با احساسات وارد این میدان شدند، بدون تکیه‌‏گاه نظرىِ مستحکم؛ با یک تندباد سرنگون شدند، راه‌شان عوض شد. آن کسانى مى‏‌توانند در این حرکت و در این مسیر محکم بایستند که شناخت عمیقى از مبانى نظرى انقلاب داشته باشند. فرمود: «المؤمن کالجبل الرّاسخ لاتحرّکه العواصف»؛ هیچ تندباد و طوفانى نمى‌‏تواند راه این‏‌ها را عوض کند که چند خصوصیت داشته باشند؛ از جمله این خصوصیات و مهم‌ترین آن‏‌ها، اعتقاد درست و آشنایى درست با مبانى نظرى این انقلاب است. این یکى از کارهایى است که لازم است شما بدانید.

ب. دانستن تاریخ انقلاب و مبانى تجربه‌‏شده نظرى آن‏

بعد تجربه انقلاب را، یعنى عینیت این نظریه را در طول این سال‌ها بدانید؛ تاریخ انقلاب را بدانید. این انقلاب مثل خیلى از حرفهاى دیگرى که در دنیا معمول است، صِرف ادعا نیست؛ یک دامنه وسیعى از تجربه و عمل در مقابل آن است. این انقلاب آزموده است، تجربه‌‏شده است. این حرف‌ها، حرفهایى است که در میدان عمل، صدق خود را ثابت کرده است. اگر امام عزیز ما به ما یاد مى‏‌داد که به خدا توکل کنیم، اعتماد کنیم، حسن ظن داشته باشیم، تلاش کنیم و مى‏‌گفت اگر این‏کار را بکنید، پیروز خواهید شد، این اتفاق افتاد؛ همچنان‏که در صدر اسلام اتفاق افتاد که امیرالمؤمنین «علیه الصّلاة و السّلام» در نهج‌‏البلاغه فرمود: «فلمّا رأى اللّه صدقنا انزل بعدوّنا الکبت و انزل علینا النّصر». این ملت صدق خود را نشان داد، راستگویى خود را نشان داد؛ وارد میدان شد و در میدان عمل، این فکر و این اندیشه و این مبانى نظرى تجربه شد. این‏‌را باید شما در تاریخ انقلاب ببینید.

ج. تربیت خود به‌‏عنوان انسان صالح‏

بعد هم تربیت خود به‌‏عنوان انسان صالح. همه باید خودشان را تربیت کنند. من باید خودم را تربیت کنم، شما هم باید تربیت کنید. البته کار شما آسان‌تر از کار کسى مثل من است. شما جوانید، آماده‏‌اید، نورانى هستید، دل‌هایتان پاک است؛ به‌‏راحتى مى‌‏توانید خودتان را در الگوى مورد تحسین اسلام و قرآن شکل دهید. این، یکى از وظائف خود شما است؛ البته بر دوش مربیان و مدیران و مسؤولان این دانشگاه و مجموعه سپاه و مدیران هر مجموعه‌‏اى هم که جوانان عزیز ما در آنجا هستند، قرار دارد؛ این‏‌ها لازم است. اگر این کار‌ها شد - که به یقین و به توفیق الهى و باذن اللّه این کار‌ها خواهد شد - آن‏وقت آینده همانى است که همیشه تکرار کردیم و گفتیم: آینده اطمینان‏‌بخش و قطعى.

جان برای پاسداران متاعی ناقابل

یکی از بهترین نامگذاری‌ها، همین نامگذاری «روز پاسدار» است. برای پاسدارانی که از ساعت اول پیروزی انقلاب، چه آن وقتی که هنوز این لباس مقدس بر تنشان نبود، و چه آن وقتی که با انتظام گرفتن مسائل انقلاب و شکل گرفتن نهاد‌ها، همین جوانان مخلص و صادق و فداکار وارد سلک پاسداری شدند - چه در سپاه، چه در کمیته - و جز فداکاری و دفاع از اسلام و انقلاب و امام، هیچ چیز برایشان مطرح نبود و در قبال اهداف الهی و انقلابی، جان برای آن‌ها متاع ناقابلی به حساب می‌آمد، هیچ چیز و هیچ‌کس شایسته‌تر از این‌ها نیست که این روز مبارک را به آن‌ها اختصاص بدهند. نام پاسدار را بر این روز از این جهت گذاشتند و امام بزرگوار هم با چشم حکمت‌بین، این مطلب را تأیید فرمودند.

سرگذشت پاسداران واقعیتی شبیه افسانه

سرگذشت پاسداری در کشور ما، یک واقعیت شبیه به افسانه است. اگر همین حالا قطعه‌های متفرقی از زندگی پاسداران فداکار را در کتابی جمع و به زبانهای دیگر ترجمه کنند، کسانی که در حال و هوای مسائل ایران و هشت سال جنگ تحمیلی و حوادث کردستان و این حجله‌های شهادت و خانواده‌های شهدا نبوده‌اند، چنانچه این کتاب را بخوانند، به احتمال زیاد از هر ده نفر، هشت، نُه نفر خواهند گفت که اینها افسانه و مبالغه است؛ در حالی که افسانه نیست؛ واقعیت است؛ اما این واقعیت آن‌قدر برتر از سطح عادی زندگی مردم مادّی است که برای بشرِ امروز به‌آسانی قابل باور نیست. این، سرگذشت پاسداری و سرگذشت پاسداران انقلاب و سرگذشت سپاه است.

اگر پاسدار نبود هیچ چیز نبود

روز پاسدار - این عنوان شیرین و زیبا و فراموش‌نشدنی - است. عنوان پاسدار، یادگار روزهای افتخار برای همهٔ دوران تاریخ ما در آینده، و یادگار لحظه‌های حساس این انقلاب است؛ که اگر پاسدار نبود، هیچ چیزی نبود و هیچ چیزی نمی‌ماند.

هر کس که امروز به نحوی از ارزشهای اسلامی پاسداری می‌کند و آن را نگه می‌دارد، خوب است به یاد داشته باشد که اگر روزی جوانان پاسدار ما نبودند و این مولود و نهال تازه را از تهاجم دشمنان حراست نمی‌کردند، چیزی باقی نمی‌ماند، تا عالمش دربارهٔ مسایل علمی آن، مهندسش دربارهٔ مسایل مهندسی آن، پزشکش دربارهٔ مسایل دیگر آن، و بقیهٔ خدمتگزارانش هرکدام در حیطهٔ کار خود، به آن خدمت کنند. در لحظه‌های اول، باید دلسوز‌ترین انسان‌ها، از یک مولود و یک نهال تازه نگهداری کنند؛ کار هرکس نیست. این است که عنوان پاسدار، یادآور آن لحظه‌ها می‌باشد.

عنوان پاسدار یک اعتبار و تاج کرامت

امروز بسیاری از آن پاسداران شهید شده‌اند، بسیاری جانباز شده‌اند، بسیاری هم در همین نهادهای نظامی و انتظامی - سپاه و کمیته و امثال اینها - و یا بعضی نهادهای دیگر هستند و مشغولند. عنوان پاسدار، برای انقلاب و اسلام ماند. افراد عوض میشوند؛ اما عنوان مثل یک اعتبار و یک تاج کرامت، میماند. هر کسی در زیر آن قرار گرفت، کرامت پیدا میکند. عنوان مهم است. خوب است که خودمان را با این عنوان، معنون کنیم.

ماجرای ذبح یک پاسدار پیش پای عروس

شهید صادق مکتبی که آن زمان فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء بود، یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد.

شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم به خاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم. در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد.

آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم به دست اشرار اسیر شدیم، آنها از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم.

چشم های ما را بستند و ما را به نقطه ای نامعلوم بردند.
وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمه مانند، بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم. دخمه ای که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم.
صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند.

در نزدیکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند.

قلیان خان در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود. خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت و گفت: تو پاسدار خمینی هستی!

بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی.
هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم. بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم.


گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟
با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد.

شهید صادق مکتبی

وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد.
خان گفت: ترسیدی؟

سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش.
آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد.

من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند.
مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند.

من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی... .

با ورود عروس و داماد، چشم هایم را باز کردند و کاسه آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت.

اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت.
صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است.

ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت.
من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش می‌زنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند.

سردار صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) چند سال بعد از عملیات والفجر هشت در هنگام وضو به شهادت رسید.