تلقین منفی

جایگاه قانون جذب در دین

سلام ...
حتما متن هایی نظیر این رو تاحالا زیاد خوندین ....

__فردی بود که چای را آنقدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد.
ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت!

__چندی پیش یک زندانی در آمریکا از زندان گریخت. به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود. درب واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد. او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتارهای بد من است، که باید منجمد شوم. وقتی قطار به ایستگاه میرسد، مامورین با جسد او روبرو می شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است!

__منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش می‌‌آید. منتظر "شادی" باشیم، شادی پیش می‌‌آید. منتظر "غم" باشیم، غم پیش می‌‌آید...

میخوام بدونم قانون جذبی که این روزها خیلی راجع بهش حرف میزنن و حتی منبع درآمد خیلی از افراد شده چقدر حقیقت داره؟!!!
اگر واقعا تا این حد تاثیر داشته باشه پس نصف وقایع خوب و بد زندگی مون حاصل افکار مثبت و منفی ما هستند پس این وسط نقش اختیار و اراده افراد چیه؟!!!
و اصلا این قانون جایی در دین ما داره؟!! دین چنین چیزی رو رد میکنه یا خیر!!!
ایا میشه گفت این قانون چیزی شبیه توسل و توکل بدون تلاشه؟!
تفاوت این قانون با تلقین در چیه؟!!! برای مثال
به یه زندانی در امریکا میگن کف دستت یه زغال گذاشتیم ولی به جای اون یه تیکه یخ میزارن وقتی چشماشو باز میکنن میبینه کف دستش سوخته،
و یا چند وقت پیش در یه مستند ایرانی میگفت نصف مارها سمی نیستند ولی افراد به خاطر ترسشون بلافاصله می میرند و یا در قضیه زندانی که بالا ذکر شد این قدرت تلقین بوده که با وجود خاموش بودن فریزر به مرگ شخص منتهی شده یا قدرت افکار منفی؟!!!
در کل چنین قانونی رو باید باور کرد یا خیر؟!! و اینکه چطور تطبیق داده میشه با آموزه های دینی ....
تشکر

تلقین منفی و احساس بیماری

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

سلام و عرض ادب

بخاطر عرایض طولانیم ابتدائا عذرخواهی میکنم

بنده حدود یک سال است که به نظرم به یک بیماری روحی روانی دچار شدم.از خرداد سال گذشته به پزشک مراجعه کردم با این دلیل که احساس تنگی نفس میکنم.پزشکان محترم تشخیص دادن که ناراحتیه خاصی ندارم و این فقط آلرژی بینی هست.اما من هر روز آماده ام که هر آن ممکنه نفسم بگیره و نیاز به دستگاه اکسیژن پیدا کنم.اصلا مدتی از خونه بیرون نمیرفتم که هوای بیرون حساسیت میده.و تقریبا هر روز لباس بیرون به تن بودم که به محض نیاز به بیمارستان مراجعه کنم.حتی یکبار احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم و به اصرار من اکسیژن وصل کردن هرچند تاثیری نداشت.
در تمام مدت یک سال من عذاب کشیدم که مبادا نفسم بگیره و بمیرم.ترس از مرگ آزارم میده.
جالب اینجاست که هرچقدر اصرار میکنم حتی اسپری مخصوص آسم به من داده نمیشه.هر دکتری میرم تبسم میکنن و بدون حتی معاینه و تجویز دارو میگن خانوم شما فقط فکر میکنی که نفست میگیره.
یه روز فکر میکنم دارم خفه میشم.یه روز فکر میکنم قلبم میگیره و الی آخر
دکترا میگن سعی کن دارو اعصاب نخوری و خودت فکرتو کنترل کنی
حتی میترسم ورزش کنم که مبادا نفسم بگیره IMAGE(http://emoji.tapatalk-cdn.com/emoji17.png)

البته شکر خدا سال گذشته ازدواج کردم و همسرم تاثیر خیلی خیلی زیادی توو بهترشدن حالم داشت.طوریکه وقتی با ایشونم به شرط اینکه از شهر و بیمارستان دور نباشیم و توی ترافیک نباشیم،حالم خوبه
یعنی یک روز حواسم پی حالم نباشه و بگم خوب شدم،حتما تا نیم ساعت حالم خراب میشه.قلبم تیر میکشه نفسم میگیره...

من دو سال قبل خواهر کوچکترم که خیلی زیاد بهش وابسته بودم دانشگاه تهران قبول شد و همزمان با ایشون من سومین سال کنکورم یه رشته جدید توو دانشگاه معتبر شهرمون قبول شدم.استرس کنکور برای سه سال،رفتن خواهرم که شبا با گریه میخوابیدم و بعدش مریضی مامانم که نزدیک شش ماه دم به دیقه میرفتیم بیمارستان که مامان حالش بده و من میلرزیدم.آخرسرم دکترا میگفتن عصبیه برمیگشتیم و من تمام این مدت فکر میکردم قراره مامانو از دست بدیم.در کنارش مشکل بالا رفتن سن ازدواجم و مشکلات سر راه ازدواجم، من که یه دختر شاد و سرزنده بود از پا انداخت که هر روز منتظر بودم که روزیکه بیدار شدم از تنگی نفس میمیرم:-(((
من انقدر خواب معنوی میدیدم که اماما برام دعا میکنن
حتی خواهرم توو خواب دید حضرت ابوالفضل گفتن هیچیم نیست اما برام دعا میکنن ولی تاثیر توو فکرم نداشت
البته الان به لطف خدا خیلی بهترم اما تا میخوام برم جاده یا توی ترافیک باشم که حس کنم مبادا به بیمارستان و دستگاه اکسیژن نرسم،میمیرم و زنده میشم
اصلا فکر ترس از مرگ دیوونم کرده.
به طب سنتی مراجعه کردم .اسطوخودوس بهارنارنج و بادرنجبویه روزی سه وعده میخورم اما ایشونم میگن فکرتو کنترل کن
توروخدا کمکم کنید


در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: