شهیده طیبه واعظی
تبهای اولیه
جشن عروسی که با مولودی خوانی آغاز شد چهارده ساله بود که عروس خاله اش شد. هنوز چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که طیبه گفت مادرجان می خواهم از جهیزیه ام به خانواده های فقیر ببخشم آیا اجازه می دهی. وقتی فرزندش دو ماهه بود همسرش توسط ساواک تحت تعقیب قرارگفت تا اینکه روزی به منزل آنان آمده و به جستجو پرداختند، طیبه نیز هر چه از اعلامیه های امام خمینی در منزل داشتند را داخل قنداق کودک مخفی کرده و او را در آغوش می گیرد، مزدوران هرچه می گردند چیزی پیدا نمی کنند تا اینکه از شدت عصبانیت با طیبه بحثشان شده و با ضربه ای صورتش را کبود می کنند، این کبودی تا مدتها از صورتش محو نمی شد. ******************** بعداز سال 1353 با جدایی گروه مهدیون از سازمان مجاهدین خلق، ابراهیم از طیبه سوال می کند که آیا حاضر است زندگی مخفیانه را آغاز کند که اونیز همراه همسرش شده و زندگی مخفیانه را آغاز می کنند.
جوان های فامیل قصد داشتند برایشان ساز و آواز راه بیاندازند
اما همسرش ابراهیم جعفریان گفت: اگر گوش کنید من بخوانم شما نیز دم بگیرید و شروع به خواندن کرد: یا دائم الفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه، صل علی محمد و آل محمد.
و این چنین زندگی سراسر ساده و بی آلایش خود را آغاز کردند.
********************
بخشیدن جهیزیه به فقرا چند ماه پس از ازدواج
به او گفتم این اموال توست و هرچه بخواهی می توانی انجام دهی.
او نیز جهیزیه اش را به فقرا بخشید و همواره با مزد قالی بافی اش برای جوانان جهیزیه تهیه می کرد و یا برای کودکان لوازم التحریر می خرید.
صورتش کبود شد
هجرت و درخواست از مادر برای شهادت
بعداز مدتی به وسیله واسطه ای مطلع شدم می توام طیبه را درامامزاده ای ببینم، وقتی به آنجا رفتم زنی را دیدم که چادری رنگ و رو رفته به سر دارد و به طرف من می آید، وقتی نزدیکتر شد دیدم طیبه است. نوه ام مهدی را در آغوش گرفتم. تنها حرفی که طیبه به من زد این بود که مادرجان دعا کن شهید شوم.
آدم باید اسلام را زنده کند ******************** ******************** نوشته شده توسط : سید مصطفی صادقی روحشان شاد راهشان پررهرو
نامه نوشته بود که : مادرجان راضی نباش که ما برگردیم، دعا کن شهید شویم.
انگاربرگشتیم و 10 کیلو هم گوشت خوردیم، چه فایده؟ آدم باید اسلام را زنده کند.
مرا بِکُشید اما چادرم را برندارید
صاحب خانه اش گفته بود:" طیبه که به خانه ما آمد ، ما سرمان برهنه بود ، بی حجاب بودیم .
این قدر پند و نصیحت کرد و از قران و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود".
به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود :" مرا بکشید ولی چادرم را برندارید" .
پرچمی که نام شهدا روی آن بود
خانم جعفریان درباره شهادت عروس و پسرش می گو ید: «خبر شهادتشان را در روزنامه زده بودند که توسط یکی از فامیل که در تهران زندگی می کرد بدست ما رسید» ساواک منزلمان را محاصره کرده بود و اجازه نمی داد برایشان مراسم بگیریم.»
چند شب قبل از این که خبردار شوم که بچّه هایم به شهادت رسیده و در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شده اند خواب دیدم رفتم سر قبر حاج آقا رحیم ارباب، نشسته بودم. دیدم یک دسته از مردم به طرف قبر حاج آقا ارباب می آیند و یک پرچم در دستشان است. وقتی کنار قبر رسیدند. دیدم اسم بچّه هایم روی پرچم نوشته شده است. آنها پرچم را روی سرم انداختند طوری که من کاملاً زیر پرچم قرارگرفتم.بیدار که شدم به همسرم گفتم: «بچّه ها شهید شدند » همسرم گفت: «خانم این چه حرفیه می زنی؟ فال بد نزن؟ »گفتم:«همین که گفتم، بچّه ها شهید شدند» چیزی طول نکشید که باخبر شدیم آنها به شهادت رسیدند.
یک روزکه بهشت زهرا (س) سر مزارشان نشسته بودم. چند نفر آمدند و یک پرچم که اسم بچّه هایم روی آن نوشته شده بود را. روی قبرشان انداختند.
منبع:پایگاه فرهنگی و مذهبی جنگ و زن
:Gol:شادی روح امام و شهدا صلوات :Gol: