داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

،، فردی از عارف خواست که او را موعظه کند.

عارف گفت :
مرنج و مرنجان!

گفت:
«مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم !؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چه‌طور نباید برنجم؟»

عارف پاسخ داد :
« علاج آن است که خودت را کَسی ندانی ،، و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی! »

جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن،،.

شبی مهتابی بود، امام علی(ع) از مسجد کوبه بیرون آمد و به عزم صحرا حرکت کردند، امام ایستاد و به آنها رو کرد و فرمود:
من انتم: «شما کیستید؟»
آنها عرض کردند: نحن شیعتک یا امیرالمؤمنین: «ما از شیعیان تو هستیم ای امیرمؤمنان».
حضرت با دقّت به چهره آنها نگریست و سپس فرمود: چگونه است که سیمای شیعه را در چهره شما نمی نگرم؟
آنها پرسیدند: سیمای شیعه چگونه است؟ فرمود:
صفر الوجوه من السّهر، عمش العیون من البکاء، حدب الظّهور من القیام، خمص البطون من الصّیام، ذبل الشّفا من الدّعاء، علیهم غیرة الخاشعین.
«آنها: 1. زرد چهرگان بر اثر بیداری شب 2. خراب چشمان بر اثر گریه 3. خمیده پشت بر اثر قیام 4. تهی دل بر اثر روزه 5. خشکیده لب تر بر اثر دعا هشتند، و گرد فروتنان بر آنها نشسته است.هزار و یک داستان

سید صدر الدین عاملی اصفهانی

مرحوم شیخ عباس قمی در شرح حال آقا سید صدرالدین عاملی اصفهانی می نویسد:

و این سید جلیل، کثیر البکاء و کثیر المناجات بود. نقل شده که شبی از شب های ماه رمضان، داخل حرم امیرالمؤمنین شد. بعد از زیارت،

نشست کنار ضریح و شروع کرد به خواندن دعای ابوحمزه، همین که شروع کرد و به جمله «الهی لا تودبنی بعقوبتک» رسید، گریه او را گرفت و

پیوسته این جمله را تکرار کرد و گریه کرد تا بیهوش شد و او را از حرم مطهر بیرون آوردند.

در و دیوار مسجد قندی تهران نیمه شب‌های پر بركت ماه مبارك رمضان سال 1409 هجری قمری را در خاطر دارد كه چگونه معارفی عمیق از روح بلند و متعالی عارف بزرگ، حجت‌الاسلام والمسلمین سید علی نجفی یزدی رحمه‌ الله علیه در قالب الفاظ و كلمات و در حد درك مستمعین تنزل می‌یافت تا ماه آنان را نو كند و رمضانی دیگر برای آنان رقم زند.

ایشان دعای هر روز را نیمه شب پیش از آن روز شرح می‌داد و این خود فرصتی مغتنم بود تا طالبان معرفت با شنیدن نكات دقیق مطرح شده در هر فراز، روزی متفاوت را برای خویش رقم بزنند. خود ایشان می‌فرماید: «خدا خواسته است دعای هر روز شب آن روز عرض شود و توضیح داده شود كه ان‌‌شاء‌‌الله دل‌‌ها آماده بشود و فردای این شب‌ها، دعا با آمادگی خوانده شود. خدا اصلا شب را برای همین قرار داده است. شب مقدمه نهار است.» میگفتند:«دعاهای هر روز ماه مبارك رمضان دعاهایی لقمه شده، كوتاه و فشرده است.» .

♦️روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»

شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»

همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»

شیخ در جواب می‌گويد او به من گفت: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟»
گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.»
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟»
گفت: «خودم را می‌بینم!»
عارف گفت: «دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا ...) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

✨ چهل روز مرا به زحمت انداختی !

در محضر مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی رحمه الله علیه ، شخصی زبان به غیبت گشود. آن بزرگوار خیلی ناراحت شده و خطاب به غیبت کننده فرمودند: «چهل روز مرا به زحمت انداختی»؛ یعنی با شنیدن این غیبت که از طرف تو بیان شده، مرتکب گناه ناخواسته ای شده ام که بهبود این زخم معنوی، زمانی طولانی می طلبد.

#درد_حرف_شنو

#دقت_در_تصفیه_حساب_مردم

حاج شیخ حسنعلی اصفهانی علیه السلام (1279 - 1361 ه .ق) چهار روز قبل از ارتحال به فرزندش فرمود: من صبح یکشنبه خواهم مرد...اکنون ترا به این چیزها سفارش می کنم:
اول: آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جا آوری.
دوم : آنکه در انجام حوایج مردم، هر قدر که می توانی بکوشی و هرگز نیاندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه خدا، گامی بر دارد خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود... در این جا عرضه داشتم: پدر جان، گاه هست که سعی در رفع حاجت دیگران موجب رسوایی آدمی می گردد. فرمود: چه بهتر که آبروی انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.
سوم: آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هر چه داری در راه ایشان صرف و خرج کنی...
چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز پیشه خود ساز.
پنجم : به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وا رهی.
در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت، آدمی را از ریاضت و عبادت و نماز و تحصیل علوم ظاهر و باطن باز می دارد. امّا ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: تصّور بیهوده مکن، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خداست.** نشان از بی نشانها، ص 31 و 32.***

علی، مرد صلح و مدارا

جنگ صفین به پایان رسیده بود. اکنون باید کارهای نیمه تمام جنگ به پایان می رسید: اسرا ...غنایم ...زخمیان ....
با وجود آن همه فریب و پستی دشمن، علی نگاهی به اسرا کرد و گفت: "همه را آزاد کنید." چرا که
علی برای خدا می‌جنگید و خداگونه نیز رفتار می‌کرد.

زمانی که خبر آزادی اسرا به معاویه رسید، از این دستور متحیر شد.
او که قصد داشت به پیشنهاد عمروعاص پس از پایان جنگ تمامی اسرا را بکشد، رو به عمروعاص کرد و گفت: ای عمرو اگر درباره این اسیران به گفته تو گوش دهم، دست به جنایتی زشت زده ام. مگر نمی‌بینی که علی اسیران ما را آزاد کرده است؟ و بعد دستور آزادی اسرا را صادر کرد.

منبع: کتاب پیکار صفین، نوشته نصربن مزاحم منقری

حضرت موسی از حضرت خضر (صلوات الله علیهما) پرسیدند چه کردی که من مامور شدم از تو تعلم کنم ؟...
فرمود :بترک المعصیه
از ترگ گناهان

سیمای فرزانگان باب دوری از گناه

علی، مرد صلح و مدارا

خِرِّیت بن راشِد ناجی که بعدها از خوارج سرسخت شد و با یارانش به غارت شهرها و خونریزی مردم بیگناه دست زد، در جنگ صفین جزء سپاه امیرالمومنین بود. پس از جنگ و ماجرای حکمیت، روزی با سی تن از اصحابش نزد امام آمد و گفت: «دیگر از تو اطاعت نمی‌کنم و پشت سرت نماز نمی‌خوانم و فردا از تو جدا خواهم شد.»
امام ضمن نصایحی، علت این تصمیم را از او جویا شد و خِرّیت قبول حکمیت و نشان دادن ضعف در مقابل معاویه را به عنوان دلیل ذکر کرد.
امام به او گفت: «‌نزد من بنشین تا بر طبق قرآن و سنت با یکدیگر گفتگو کنیم.»
خرّیت گفت: «فردا نزد تو خواهم آمد.» و از آن‌جا خارج شد. یکی از حاضران که از نیت شوم خریت در فرار و جمع آوردن نیرو برای شورش و کشتار باخبر بود، به علی(ع) گفت: «ای امیرمؤمنان، چرا الآن دستگیرش نمی‌کنی که از شرش در امان باشی؟»

فرمود: «اگر قرار باشد که ما با همه کسانی که در مظانّ اتهام هستند برخورد کنیم، فقط زندان‌ها را پر خواهیم کرد و من این کار را پیش از آنکه آشکارا علیه ما کاری کنند، صحیح نمی‌دانم.»

در رفتار و منش علی (ع)، گفتگو حرف اول را می‌زد. او حتی به مخالفانش هم آنقدر بها می‌داد که رو در رویشان می‌نشست و با آن‌ها سخن می‌گفت، دلیل می‌آورد و دلیل می‌خواست و آن‌جا که گفتگو بی‌نتیجه بود، باز هم به خشونت و یا زور متوسل نمی‌شد و دست به شمشیر نمی‌برد؛ مگر برای دفاع مقابل کسانی که برای جنگیدن با او پیشقدم شده بودند.

‌ گناه نکن!

آیت الله ضیاء آبادی

در ماه مبارک رمضان اگر دعای ابوحمزه و جوشن کبیر نخواندید و ختم قرآن نکردید؛ اشکالی ندارد و مورد اخذ و عقاب خدا قرار نمی گیرید.
آنچه لازم و واجب است؛
پاک نگه داشتن چشم و گوش و زبان و شکم و دامن است.
اگر این چنین شدیم؛ به طور حتم مشمول لطف خدا می شویم
وگرنه ساعت ها دعای ابوحمزه و جوشن کبیر خواندن
و دنبالش چشم و گوش و زبان و .... را آلوده به گناهان نمودن؛
نتیجه ای جز عقاب خدا نخواهد داشت.
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت.
در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

[=arial, helvetica, sans-serif]گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. [=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. [=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

[=arial, helvetica, sans-serif]

[=arial, helvetica, sans-serif]خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید:[=arial, helvetica, sans-serif]" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!

[h=2]علم عشق در دفتر نباشد.[/h] [=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:

[=arial, helvetica, sans-serif]در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
[=arial, helvetica, sans-serif]
اولین استادم یك دزد بود.

[=arial, helvetica, sans-serif]شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.
[=arial, helvetica, sans-serif]
دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

[=arial, helvetica, sans-serif]
استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:

[=arial, helvetica, sans-serif]خودت این شمع را روشن كرده ای؟
[=arial, helvetica, sans-serif]گفت: بله.
[=arial, helvetica, sans-serif] برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:
[=arial, helvetica, sans-serif]شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟
[=arial, helvetica, sans-serif]
فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...

[=arial, helvetica, sans-serif]

[=arial, helvetica, sans-serif]گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.[=arial, helvetica, sans-serif]گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد

[=arial, helvetica, sans-serif]در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده. در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.
[=arial, helvetica, sans-serif]گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما یک خصلت در من است که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.
[=arial, helvetica, sans-serif]عابد گفت: این صفت است که تو را به آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:
[=arial, helvetica, sans-serif] ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛
[=arial, helvetica, sans-serif]من از دوستان خویش آن دوست دارم که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.

[h=2]گله از شیطان[/h] مردی راه گم کرده و از کاروان خوشبختی به دور مانده، روزی نزد پیری دل آگاه رفت. دید پیر به طریق درویشان، به ذکر نشسته و در به روی خود بسته است. خدا را می خواند و از او یاری می خواهد. در برابر پیر به ادب ایستاد و به تضرع گفت: ای راهنمای کسانی که در وادی حیرت مانده اند، مرا به راه راستان راهبر شو که شیطان ره دینم زد و همچون دغل پیشگان طرار، ایمانم را ربود. خاک بر سرم کرد و جانم را در افسوس و دریغ، به آتش کشید.
پیر روشندل، لب به خنده گشود و گفت: پیش از تو شیطان نزد من آمده بود و از تو شکایتها داشت، دست خود را از خاک پر می کرد و بر سر می ریخت و پی در پی می گفت: ای پیر طریقت، دنیا سر به سر از من است. هر آنچه در دنیاست به من تعلق دارد. یکی از دوستان تو، دنیای مرا، مال مرا، ملک مرا، از من گرفته و از دستم بیرون کشیده است، من هم به ناچار ره دینش زدم و دین و ایمانش را ربوده ام. به او بگو که دنیای مرا به من باز گذارد تا دست از دینش بشویم و ایمانش را به سویش بازگردانم. دین او در گرو دنیاست، آنکه دل به دنیا بسته، باید بداند که شیطان هم در کمین دینش نشسته است.

مالک دینارٰ را گفت ای عزیز من ندانم حال خود چونی تو نیز
گفت بر خوان خدا نان میخورم پس همه فرمان شیطان میبرم
مالک دینار گفت ای نیک مرد کم چو تو شیطان کسی را صیدکرد
دینت از ره بردو لاحولیت نیست از مسلمانی بجز قولیت نیست
ای ز غفلت غرقه ی دریای آز می ندانی کز چه میمانی تو باز
هر دو عالم در لباس تعزیت اشک میبارند و تو در معصیت
حب دنیا ذوق ایمانت ببرد آرزوی این و آن جانت ببرد

بایزید را گفتند این خزانه از علم و عمل پر است و این بحر از اشک خدا بینان مملو از در....

در این حضرت علم را عزتی نیست و عمل را قیمتی. چیزی بیار که در اینجا نباشد. گفت بارالها ذات تو منزه از ناداری است. چیست که در خزانه حضرتت نیست؟ خطاب آمد عجز و انکسار، ذلت و افتقار، ناداری و ناتوانی، نادانی و حیرانی.

چون ملائک گو لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا

گریه اویس

اویس قرنی در مجلس وعظ حاضر می شد و از سخنان واعظ می گریست. وی چون نام آتش را می شنید، فریاد می زد و بلند می شد و شروع به دویدن می نمود. مردم در پی او روان می شدند و می گفتند: دیوانه! دیوانه!اسرار الصلوه، ص 8 - 207.

#پا_روی_کفش_نگذاشت

#از_برکت_صلوات

آقاى سيد على مبدا

عارف كامل و عاشق واصل حضرت آقا سيّد علي مبدأ معروف به مبدأ درويش تهراني فرزند ابوجعفر در سال 1268 هجري شمسي مطابق با 1302 هجري قمري در تنكابن ديده به نور ذوالجلال باز كرد. از نحوه ي زندگي و تحصيلات او در دوران نوجواني وجواني اطلاع دقيقي در دست نيست، ولي برخي ازدوستان و مريدان نزديك او گفته اند كه مرحوم آقا سيّد علي مجتهد مسلّـم بوده است. تــاريخ دقيـق نـزول اجـلال حـضرتش را در دزفول ـ همچون تابش ازلي ـ همه از ياد برده اند. امّا از جمع بندي اقوال ارباب معرفت به تقريب سال 1290 هجري شمسي را مي توان نخستين طلوع اين آفتاب تابناك به ميهماني دل هاي عاشقان اين ديار گرفت.
به طوري كه مشهور است از قول حضرتش که : « مرحوم ظهيرالاسلام مرا خواست »
ايشان مدّت هيجده سال در دزفول و اهواز اقامت داشته‎اند و در خلال اين سال ها مسافرت‎هايي به نجف اشرف و ساير عتبات عاليات جهت زيارت و اعتكاف داشته اند و مراحلي از سلوك را در خدمت سيّدفتح علي فرزند مرحوم حضرت راز ـ رحمت الله عليهم اجمعين ـ به انجام رسانيد. در طول مدتي كه دزفول از بوي خوش او معطر مي شد پيوسته حبيب و انيس دل هاي خاص بوده است به طوري كه صاحب ديوان مجنون در آرزوي هم صحبتي با او چنين مي سرايد:
جانا هواي گلشن و بستانم آرزوست
شب دركنار رود دز و چهارده مهي
گر صحبت از قلندري و فـقر مـي كنم حور و قصور و جنت و غلمانم آرزوست
بـر روي صفـه صحبت جانانم آرزوسـت
رنـدانــه‎اي زسيـد عــريـانـم آرزوســت
ولي از جايي كه آتش طلب از اعماق وجودش زبانه مي كشيد طوطي جانش قفس وطن را شكست و به هندوستان معني پرواز كرد. اولين تصويري كه از حضرت ايشان در هندوستان در دست است تاريخ حمل (=فروردين) 1320 را نشان مي‎دهد ـ اگرچه مهاجرت او به هندوستان قبل از اين تاريخ بوده است ـ با حدود چهل سال اقامت در خلوت‎كده هاي هندوستان از يار و اغيار بريد تا به يگانه يار رسيد. اگرچه در اين ساليان دراز اقامت در غربت، مريدان غالباً از طريق مكاتبه دستورات لازم را از محضر مقدّس ايشان مي گرفتند ولي آتش هجران يار تاب و توان عاشقانش راگرفته بود و مشتاقانه از حضرتش استدعاي رجعت داشتند. سرانجام در سال 1352 از خلوت حرم دل به جلوت ياران پيوست و مريدان پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زدند و تا پايان عمر مبارك در دل و ديده ي آن ها جا داشت.
حضرت سيّد در واپسين لحظات زندگي سراسر رياضت و هدايتش به حكم آيه ي شريفه ي:
«افنَّذينَ يفبايعونَكَ افنّما يبا يفعون الله يدالله فوقَ ايديهم» همه ي دست ها يي را كه به ساحت مقدسش ارادت ورزيده بودند به دست خداوند ذوالجلال والاكرام كه بالاترين دست ها ست سپرد و براي حفظ و استمرار اين يگانگي اقدام به تأسيس سلسله ي جليله ي «گمناميه مهدويه» نمود تا سالكان طريق الي الله در پرتو خورشيد ولايت حضرت قائم آل محمّد، مهدي موعود، روحي و ارواح العالمين له الفدا از گزند انحراف مصونيت داشته باشند و مقام تبليغ و ارشاد اين سلسله ي جليله را به پير منير حضرت آقاي حاج سيّد محمّد محسني ـ دامت بركاته ـ كه از مريدان مقرب ايشان بودند به خط مبارك خويش افاضه نمودند و چنين مرقوم فرمودند: «آقاي سيّد محمّد محسني شريعت گر نبودي انبيا را طريقت كي رسيدي اوليا را مراتب شرع از همه جهت محفوظ است دراحكام شرع كاملاً بايد رفتار كرد تا در آخرت به نتيجه ي اعمال خود مي رسد حورٌ مقصورات الي آخر آيه امّا درطريقت برياضات شاقّه مافوق الطّا قه به موت ارادي مو توا قبل ان تموتوا مراتب عقبي وآخرت را مشاهده خواهيد نمود به چشم دراين عالم...القصه قصه كوتاه شما مجا ز هستيد در طريقت گمناميه ي مهدويه تبليغ و ارشاد نماييد...» [ اهواز، زمستان 1353]
سرانجام اين ميهمان ماندگار دل در تاريخ هفتم آبان ماه 1356 دل ميزبانان عاشقش رابه آتش فراق سوخت و پس از ازسپردن كفن خويش ـ در محضر جمعي از مريدان ـ به حضرت آقاي محسني دعوت حق را لبيك گفت.
درپايان با عرض پوزش از همه ي سالكان راه حق مخصوصاً پيروان حضرت سيّد ـ اعلي الله مقامه الشريف ـ براي جلوگيري ازهرگونه انحراف و اشتباه وسوء استفاده از اين نام وسلسله ي مقدس هرگونه ادعايي را مبني بر هدايت و پيشوايي اين سلسله بجز مراتب فوق تكذيب مي نماييم و براي اطمينان اهل دل اسنادي كه به خط مقدس حضرت سيد جهت افاضه‌ي مقام تبليغ و ارشاد به حضرت آقاي محسني مرقوم فرموده‌اند منعكس مي‌گردد.

آیت الله جوادی آملی:

مردم شهر روزي متوجه مي شوند كه كرگدني در خيابان هاي شهر در حال دويدن و له كردن موانع سر راه است . به نظر مي رسد در روزهاي بعد به تعداد اين كرگدن ها اضافه مي شود و در جايي متوجه مي شويم كه اين مردم شهر هستند كه در اثر يك بيماري به كرگدن تبديل مي شوند و پس از مدتي حتي مردم با ميل خود تصميم مي گيرند كه انسانيت را كنار گذاشته و به سوي كرگدن بودن پيش بروند...

#اوژن_یونسکو

[="Navy"]

کریم فقط خداست

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد .
چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد .
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت :
نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

[/]

موضوع قفل شده است