داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

#مشکلات_زندگی

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است.
اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟
یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

#عجایب_هفتگانه

معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست‌وار بنویسند. دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد.
با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و…
در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد. معلم پرسید:
این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش‌آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم.
معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری؛ عجایب واقعی همین نعمت‌هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می‌انگاریم.

‌ ‌ ✨

مدرسه اي دانش آموزان را با اتوبوس به اردو مي برد. در مسير حرکت، اتوبوس به يک تونل نزديک مي شود که نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده مي شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با کمال اطمينان وارد تونل مي شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشيده مي شود و پس از به وجود آمدن صدايي وحشتناک در اواسط تونل توقف مي کند.

پس از آرام شدن اوضاع، مسئولين و راننده پياده شده و از ديدن اين صحنه ناراحت مي شوند. پس از بررسي اوضاع مشخص مي شود که يک لايه آسفالت جديد روي جاده کشيده اند که باعث اين اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ يکي به کندن آسفالت و ديگري به بکسل کردن با ماشين سنگين ديگر و غيره. اما هيچ کدام چاره ساز نبود تا اينکه پسربچه اي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشکل را من مي دانم!»

يکي از مسئولين اردو به پسر مي گويد: «برو بالا پيش بچه ها و از دوستانت جدا نشو!»

پسربچه با اطمينان کامل مي گويد: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگيريد و يادتون باشه که سر سوزن به اين کوچکي چه بلايي سر بادکنک به آن بزرگي مي آورد.»

مرد از حاضر جوابي کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در يک نمايشگاهي معلم مان يادمان داد که از يک مسير تنگ چگونه عبور کنيم و گفت که براي اينکه داراي روح لطيف و حساسي باشيم بايد درون مان را از هواي نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالي کنيم و در اين صورت مي توانيم از هر مسير تنگ عبور کنيم و به خدا برسيم.»

مسئول اردو از او پرسيد: «خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟»

پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا کنيم بايد باد لاستيک هاي اتوبوس را کم کنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريک عبور کند.»

پس از اين کردار اتوبوس از تونل عبور کرد.

خالي کردن درون از هواي کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي تنگ زندگي است.

#انرژی_مثبت

اقتدا مرحوم سیدعلے قاضے استاد ایت الله بهجت به حضرت ایت الله بهجت( #العبد ):

از دیگر نشانه های تواضع و فروتنی مرحوم قاضی قضیه اقتدای ایشان به شاگرد خود یعنی آیت الله بهجت(حفظه الله) می باشد که آقازاده مرحوم آیت الله آقا ضیاء الدین آملی این جریان را این گونه نقل کردند: « روزی من و پدرم به محضر آیت الله العظمی بهجت رسیدیم و جمعی در آنجا حاضر بودند، پدرم در آنجا گفتند که قضیه ای را نقل می کنم و می خواهم که از زبان خودم بشنوید و بعد از آن نگوئید که از خودش نشنیدیم، و آن اینکه:« من با چشم خودم دیدم که در مسجد سهله یا کوفه( تردید از ناقل است) مرحوم قاضی به ایشان اقتدا نموده بودند. »

------------------------------------------------

نقل قول:
حواست هست داری چکار می کنی؟! بله با شما هستم! با خودِ خودِ شما!!

منو میگی؟
من هیچ کاری نکردم که

از اونجا مگه ملوم میشه؟!!

سلام
یک روز حضرت سلیمان داشت با تخت ش از توی هوا رد میشد از فلسطین بره شیراز و اصفهان (باد اونو میبرد)

بعد دید توی بیابون عراق تعداد زیادی کبوتر جمع شدن براش سوال شد چرا اینقدر کبوتر اینجا هست

همین موقع جبرییل بهش گفت برو پایین فرود بیا

حضرت سلیمان هم از باد خواست اونو ببره پایین و رفت اونجا اما دید کسی نیست!

جبرییل گفت اینجا یک روز پنجمین نور عرش یعنی امام حسین شهید می شود اینجا وضو بگیر و نماز بخون....حضرت سلیمان هم وضو گرفت و اونجا نماز خوند

اون وقت جبرییل یک نوحه ای سوزناکی سر داد و حضرت سلیمان هم منقلب شد و گریه و ناله ی بسیار کرد!

پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.»
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد.

زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد. 

از زاهدی پرسیدند :
"از اینهمه نیایش به درگاه خداوند،
چه بدست آورده ای؟

جواب داد" هیچ!

اما بعضی چیزها را از دست داده ام!

خشم، نگرانی، اضطراب، افسردگی، احساس عدم امنیت
ترس از پیری ومرگ...!!!

همیشه با بدست آوردن نیست که حالمان خوب می شود
گاهی با از دست دادن خیال آسوده تری داریم...

چگونه خوفی خوب است؟

اسحق بن عمّار گفت وقتی ثروتم زیاد شد غلامی را مأمور کردم بر در خانه بنشیند و مستمندان شیعه را که مراجعه می کنند برگرداند، در همان سال به مکّه مشرّف شدم خدمت حضرت صادق (ع) رسیده سلام عرض کردم: جوابم را از روی گرفتگی خاطر و سنگینی داد. گفتم فدایت شوم چه باعث شده که از من گرفته هستید؟ چه چیز لطف شما را نسبت بمن تغییر داده فرمود همان چیز که باعث تغییر عقیده تو درباره مؤمنین شده؟
عرض کردم بخدا سوگند حقّ آنها و حقیقت اعتقادشان را میدانم ولی از این میترسم که مشهور به انفاق شوم و بر من هجوم آورند در جوابم فرمود مگر نمیدانی هر گاه دو مؤمن با یکدیگر ملاقات کرده مصافحه نمایند میان دو انگشت آنان صد رحمت از خدا روی میآورد که نودونه رحمت متعلق به آن یکی که برادر دینی خود را بیشتر دوست دارد اگر از فرط علاقه یکدیگر را ببوسند به آنها از آسمان خطاب می شود که گناهان شما آمرزیده شد وقتی با هم به راز دل می نشینند ملائکه موکّل بر آنها و کاتبان گرام بیکدیگر میگویند از ایندو مؤمن دور شویم شاید باهم سخنی دارند که خداوند نمیخواهد ما از راز دل آنها اطّلاع پیدا کنیم.
سخن حضرت به اینجا که رسید عرض کردم ممکن است دو ملک کاتب که سخن آنها را میشنوند، دور شوند در نتیجه گفتارشان را نشنوند و ننویسند با اینکه خداوند میفرماید (ما یلفظ من قول الالدیه رقیب عتید:) یعنی تلفّظ نمیکند بسخنی مگر اینکه دو ملک رقیب و عتید برای ضبط آن آماده اند.

از شنیدن سخن من حضرت صادق (ع) لحظه ای سر به زیر انداخت آنگاه سر برداشته قطرات اشک از دیده فرو میریخت فرمود اسحق! اگر ملائکه نویسنده نشنوند و نویسند خداوند، عالم و دانا به اسرار و پنهانی ها است او میشنود و می داند اسحق از خدا چنان بترس مثل اینکه او را می بینی اگر شکّ کنی آیا او ترا می بیند کافر خواهی شد در صورتیکه یقین داشته باشی خدا ترا می بیند باز مرتکب گناه شوی پس او را پست تر از همه ناظرین قرار داده ای (که خجالت نمی کشی) (تعالی الله عن ذالک علوا کبیرا)

سلام
روزی شاهی دوتا پسر داشت یکی ذوالقرنین بود و دیگری خضر بود

شاه برای خضر همسر گرفت اما اون علاقه ای به زن ها نداشت پس همسرش به شاه اعتراض کرد که او به من اهمیت نمیدهد

شاه برای اینکه خضر را ادب کند او را به بازداشتگاه انداخت اما فرداش که خواست اونو بیرون بیاره دید تو زندون نیست!

همون موقع سلطان فهمید اون دارای مقام ماورایی شد که توانست از زندان بگریزد!

سالها گذشت تا اینکه دو تا بازرگان روزی در جزیره ای از دریای سرخ او را دیدند و شناختن

خضر به انها گفت به شاه در مورد من چیزی نگویید اما یکی از ان دو قول خود را از یاد برد و مکان خضر را به شاه گفت

چندی بعد به قصر شاه حمله شد و بسیاری از جمله ان بازرگان بدقول کشته شدن و ان بازرگان دوم به همراه همسر خضر از کاخ فرار کردن و به مصر رفتن و به قصر فرعون پناه بردن

همسر بازرگان به سمَت ارایشگر زنان فرعون در امد و روزی شانه از دستش افتاد و وقتی خواست بردارد گفت به نام خدا

فرعون این را شنید و گفت کدام خدا؟...او گفت همان خدای جهانیان!
فرعون بسیار خشمگین شد و او را در تنور سوزاند!

این واقعه اینقدر بد بود که وقتی پیامبر ما هم که به معراج رفت ناگهان بوی خوشی به مشامشان رسید و پرسید این برای چیست؟
پس جبرییل گفت این بوی پیکر ارایشگر فرعون هست که دست از یکتاپرستی بر نداشت!

[="Navy"]سلام
حضرت عیسی می گفت ای مردم نون گندم نخورین نون جو بخورین
مردم گفتن چرا ؟
عیسی گفت چون من می بینم که شما نمی توانین شکر نعمت نان گندم را بجای بیاورین!

حالا ببینین این روزا مردم چقدر ناشکرن![/]

یعقوب لیث صفاری
شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .

شب بعد ؛
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .

یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،

آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛

سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.

جنيد را قدس الله سره گفتند
خواهي كه مر حضرت آفريدگار را ببيني گفت: نه، گفت: چرا؟
گفت: بخواست و نيافت بدين نسبت همه آفت در اختيار منست و من از آفت اختيار پناه بدو سازم چنانكه يكي را ديدند كه غرق ميشد گفتند خواهي كه برآئي و نجات يابي؟
گفت: نه، گفتند خواهي كه غرق شوي؟ گفت نه، گفتند پس چه خواهي؟
گفت مراد من در مراد او نرسيده است، آن خواهم كه او خواهد، عشق چون بدين مرتبه رسيد كمال گيرد.

مرحوم سید عبدالکریم پیرمرد کفاش معاصری بود که در تهران زندگی می کرد.

اکثر علمای اهل معنی معتقد بودند که حضرت بقیة الله ارواحناه فداه گاهی به مغازه کوچک کفاشی او تشریف می بردند و با او می نشستند و هم صحبت می شدند . . .

لذا بعضی از آن ها به امی آنکه زمان تشرف فرمایی حضرت ولی عصر را درک کنند ، ساعت ها در مغازه او می نشستند و انتظار ملاقات حضرت را می کشیدند و شاید بعضی ها هم بالاخره به خدمتش مشرف می شدند .

مرحوم سید عبد الکریم اهل دنیا نبود ، حتی خانه مسکونی نداشت و تنها راه درآمدش کفاشی و پینه دوزی بود .

یک وقت حضرت از سیّد عبدالکریم پرسیده بود:اگر هفته ای مارانبینی چه خواهی شد؟
عرض کرده بود: آقا جان میمیرم. حضرت تصدیق کرده بودند و فرموده بودند: اگر چنین نبود که ما را نمیدیدی.

آیا من و شما به این حد رسیده ایم که از عشق امام زمان مریض شویم؛ اشکمان روان و رخمان زرد گردد؟

سیّدعبدالکریم می گفت: آقا گاهی تشریف می آوردند مغازه ی من.
یک وقتی حضرت فرمودند:سید عبدالکریم،کفش های مرا میبینی؟
گفتم: بله آقا جان.
فرمودند کفش های من احتیاج به پینه دارد،میشود کفشهای مرا پینه بزنی؟

گفتم:آقا جان من قول دادم به دیگران،اگرالان مشغول پینه زدن کفشهای شما بشوم به قولم نمیتوانم عمل کنم، قول میشوم. چشم آقا جان حتما پینه میزنم ،اما اجازه دهید به قولهایی که داده ام عمل کنم؛ بعداً.

برای بار دوم حضرت فرمودند:سیّد عبدالکریم میشود کفش های مرا پینه بزنی؟

میگوید:آقا جان قربانتان بشوم خدمتتان که عرض کردم، روی چشمم، من قول داده ام، به قولم عمل کنم؛ بعداٌ.

برای مرتبه سوم حضرت فرمود:سیّد عبدالکریم میشود این کفشهای مرا پینه بزنی؟
بلند شدم آمدم خدمت آقا، با دستهایم کمر آقا را محکم گرفتم، گفتم آقا جان من که عرض کردم به دیگران قول داده ام؛ چشم. نوکرتم؛ اما اگر این بار بگویید میشود کفشهای مرا پینه بزنی، همینطوری محکم نگهتان میدارم، فریاد میزنم ای مردمی که دنبال امام زمان هستید، بیایید آقا در مغازه من است.

حضرت شروع کردند به خندیدن. دست مبارکش را زدند به پشت من و گفتند: آفرین،بارك الله؛ عبدالکریم! من می خواستم امتحانت کنم، ببینم برای قول و وعده ات چقدر حساب باز میکنی.

سيّد عبدالکریم ما شما را برای خودمان نمی خواهیم، ما شما را برای خدا می خواهیم ،هر چه بنده تر باشید ما شما را بیشتر دوست داریم.
ببین با حضرت چقدر یگانه بوده است. سید عبدالکریم هفته ای یکبار به محضر امام زمان میرسد.

رمز ملاقات و دیدارش چه بود؟
از او پرسیدند:چه شدکه موفق به دیدار شدی ؟فرمود:من یک شب پیغمبر ختمی مرتبت (ص) را در عالم رویا زیارت کردم.
گفتم: یا رسول الله من خیلی علاقه دارم خدمت آقازاده شما برسم،چه کنم؟هر دری میزنم نمیشود.
جدم فرمود: سید عبدالکریم،فرزندم، روزی دو بار؛ اول صبح و اول شب مینشینی و برای حسینم گریه میکنی، اگر می خواهی خدمت امام زمان برسی این برنامه را انجام بده. می گوید: من از خواب بیدار شدم، این برنامه را یکسال انجام دادم. صبحها مینشستم خودم برای خودم روضه ی کربلا را می خواندم ،غروب هم مینشستم مقتل می خواندم و گریه میکردم. یکسال که از این جریان گذشت دیدم راه باز شد.

برگرفته از کتاب ارتباط معنوی با حضرت مهدی(عج)

اهل دلی میفرمود:

✨غالب مردم نمیدانند
توسل به بزرگان برای چیست؟

کفش های طلایی

تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روزبه روز بيشتر ميشد من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم جلوی من دو بچه كوچك ، پسری 5 ساله و دختری كوچكتر ايستاده بودند . پسرك لابس مندرسی بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در دستهايش مي فشرد . لباس هاي دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دار صندوقدار قيمت كفشها را گفت : « 6 دلار » . پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت. بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش... » دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ » پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در بياوريم . » من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم . دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت : « متشكرم خانم ... متشكرم خانم » به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چی بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ » پسرك جواب داد : « مامان خيلی مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد كريسمس به بهشت بره ؟ » دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهای بهشت طلايي است ، به نظر شما اگه مامان با اين كفشهای طلايی تو خيابانهای بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمی شه ؟ » چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم: « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلی قشنگ ميشه ! »
كتاب « نشان لياقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده

زیباترین چیز در دنیا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.
شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود: این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند...!

تسليم و رضا- احترام به مهمان
هر سال در روز عيد غدير خم آية اللّه ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي در بيت جلوس داشتند و اقشار مختلف مردم به قصد تبريك و زيارت به بيت آقا مي آمدند .
رسم آقا اين بود كه در چنين روزي اطعام هم بدهند .
آن سال نيز مجلس گراميداشتي در آن عيد بزرگ در منزل آقا برپا بود و مهمانان از راههاي دور و نزديك آمده بودند .
خادمه منزل به كنار حوض بزرگ حياط مي آيد و ناگاه چشمش به پيكر بي جان پسر كوچك ميرزا جواد آقا كه بر روي آب بوده مي افتد .
بي اختيار فريادي مي زند و اهل خانه اطراف حوض مجتمع مي شوند .
مرحوم ملكي كه متوجّه صداي شيون مي شود از اطاق خود بيرون مي آيد و مي بيند كه جنازه پسرش در كنار حوض گذاشته شده است .
رو به زنها كرده و خطاب مي كند : ساكت !
همگي سكوت مي كنند و با ادامه سكوت ميرزا به اطاق پذيرايي برگشته و پس از صرف غذا كه مهمانان عازم مقصدشان مي شوند به چند نفر از نزديكان مي فرمايد :
اندكي تاءمّل كنيد كه با شما كاري هست .
و وقتي ديگر مهمانان مي روندواقعه را براي آنها بازگو كرده و از ايشان براي غسل و كفن و دفن فرزندش كمك خواست

دیل کارنگی نویسنده مشهور آمریکائی (1888 - 1955 م ) در مورد خاطرات خود می نویسید :
از مادرم و پدرم دور شده و وارد دانشگاه شدم و به مرور زمان تغییری در افکار من پیدا شد . تحصیل علم الهیات ، علوم اساسی فلسفه و علم تطبیق ادیان مرا نسبت به بسیاری از تعلیمات دینی مشکوک ساخت . گیج و سرگردان شده بودم . نمی دانستم به چه چیز معتقد شوم و هیچگونه منظوری در زندگی بشر نمی دیدم . دست از نماز و دعا برداشتم و کافر و ملحد شدم . عقیده پیدا کردم که حیات بشر سراسر خالی از هدف و نقشه است و خلقت بشر به همان اندازه فاقد منظور خدائی است که حیوانات ما قبل تاریخ که در دویست میلیون سال قبل در دنیا زندگی می کردند و احساس می کردم که روزی نژاد بشر نیز مانند حیوانات ما قبل تاریخ که امروز اثری از آنها نیست معدوم خواهد شد . بر عقیده گروهی از مردم به خداوند مهربان و کریمی که دنیا را مانند خود خلق کرده می خندیدم . معتقد بودم که میلیونها خورشیدی که در فضای تیره ، سرد و بی روح در گردشند بوسیله قوه ای کور و لاشعور به وجود آمده اند . شاید اصلاً خلق نگردیده و مانند زمان و فضا همیشه وجود داشته اند . آیا من می خواهم ادّعا کنم که اکنون جواب تمام سؤ الات را می دانم ؟ خیر ، هیچکس تاکنون نتوانسته است پرده از روی اسرار خلقت و حیات بردارد .
اطراف ما را معمّا و اسراری بی شمار احاطه کرده است . مثلاً بدن خود رمز و معمّای بغرنج می باشد و همچنین قوه برقی که در منزل از آن استفاده می کنیم و گلی که در شکاف دیوار روئیده و علف سبزی که در باغ خانه می بینیم . آزمایشگاههای تحقیقاتی سالی سی هزار دلار خرج می کنند که علت سبز بودن علف را کشف کنند . کیترینک می گوید : اگر ما بدانیم که گیاهان چگونه می توانند نور خورشید ، آب و اکسید ، و کربن را تبدیل به قند خوراکی کنند ، خواهیم توانست تمدن جهان را دگرگون سازیم . حتّی کار کردن موتور اتومبیل نیز یکی از اسرار بغرنج است . متصدیان آزمایشگاههای شرکت بزرگ ژنرال موتور ، سالها وقت و میلیونها دلار صرف کرده اند تا در بیابند چگونه و چرا به یک جرقه در سیلندر ، انفجاری تولید می کند که باعث حرکت ماشین می شود و تازه هنوز هم موفق به کشف این راز نشده اند . عدم وقوف ما بر اسرار و رموز بدن آدمی ، قوه الکتریک و یا موتور اتومبیل ما را مانع از استفاده کردن و متمتع شدن از آنها نمی شود ، همچنین اگر من از کشف رموز دین و نماز و دعا عاجزم دلیل بر این نمی شود که من از یک زندگی بهتر و سعادتمندانه تری که دین به همراه دارد بهره برنگیرم . می خواستم بگویم که من دوباره به طرف دین برگشته ام . برق و آب و غذا در فراهم ساختن یک زندگی بهتر و کاملتر و راحتتر به من کمک می کند ولی فایده دین به مراتب از همه اینها برای من بیشتر است . . .
امروز جدیدترین علم ، یعنی روان پزشکی ، همان چیزهائی را تعلیم می دهد که پیامبران تعلیم می داده اند ، چرا به علت اینکه پزشکان روحی دریافته اند که دعا و نماز و داشتن یک ایمان محکم به دین ، نگرانی ، تشویش ، هیجانات و ترس را که موجب بیم بیشتری از ناخوشیهای ماست برطرف می سازد . اگر مذهب حقیقت نداشته باشد ، زندگی بی معنی و پوچ است . و بازیچه ای بیش نخواهد بود . بسیاری از ما وقتی از زندگی بستوه می آئیم و به آخرین حدّ نیروی خود می رسیم در ناامیدی و یاءس رو بسوی خدا بر می گردانیم . البته در موقع گرفتاری هیچ کس منکر خدا نیست . امّا چرا تا مرحله ناامیدی و یاءس تاءمّل کنیم ؟ چرا هر روز تجدید قوا ننمائیم ؟ چرا برای نماز و عبادت منتظر فرا رسیدن روز معینی شویم ؟ من با اینکه پروتستان هستم . امّا هر وقت احساس می کنم که احتیاج به دعا و نماز دارم فوراً در اولین نماز خانه ای که در سر راه خود بیابم به آنجا می روم و به دعا و نماز می پردازم
آئین زندگی ، دیل کارنگی ،ص 164

حضرت آيت الله كشميري يكي از عرفاي بزرگ ؛بعد از نماز سر را به سجده مي گذاشت و سه مرتبه می گفت: الحمدلله; بعد گونه راست را بر مهر می گذاشت و سه بار می گفت: شکرا لله ; و سپس گونه چپ را بر مهر نهاد و سه مرتبه می گفت: استغفر الله . از وی سؤال شد این چه سجده ای است؟ فرمود: «حضرت ابراهیم (عليه السلام) به [یاری] این سجده خليلُ الله شد .» [كتاب روح و ریحان، صفحه ۱۰۷]

[="Navy"]

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.

شاگرد فکری به سرش رسید،
یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ،
مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند.

غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.

استاد به او گفت: آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد. ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که :
"اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"

غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
استاد به شاگرد گفت:
"همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرأت اصلاح نه"

[/]

[="Navy"]یک روز فقیری اومد خونه حاتم طایی یه نهار خورد
موقع رفتن دید که بهش لباس و غذا و یه کیسه پول دادن
اون خوشحال شد و گفت اگرچند بار دیگه برم حتما ثروتمند میشم!
بار دوم که رفت یکی از مامورین اونو شناخت و انداخت بیرون
اونم داد و بیدا کرد که چقدر شما خسیسین توی شهر ما یه کسی هست که خونش چهل تا در داره هر چند بار که بری هیچی بهت نمیگن که هیچ کلی بهت چیز هم میدن!

این خبر به حاتم طایی رسید و گفت اگر راست بگویی من بهت پاداش خوبی میدهم
او هم ادرس آن سخاومتمند شهرشون رو داد
حاتم طایی رفت به شهر ان درویش و سراخ فلان کس را پرسید و متوجه شد درست هست و چنین نیکوکاری که از سخاوتمند تر هست وجود دارد[/]

به نزد او رفت و دید او دختر یکی تاجران ثروتمند شهرشان هست
پس با او گفتگو کرد و از او خواست با او ازدواج کند اما ان زن قبول نکرد و گفت من بسیار خواستگار دارم و برای همه شرطی میگذارم اما کسی موفق نمیشد ان را عملی کند!

حاتم طایی گفت من می توانم به من بگویید
او گفت من سه شرط و سه سوال دارم
در شهر ما سه معما وجود دارد که کسی علت آن را نمی داند جواب آن را بیاور پس من همسر تو میشود
حاتم گفت انها را به من بگویید
گفت:

اولی گدایی است که دارای اسراریست اما هرچه به او پول میدهی فقط یک جمله را به تو میگوید
دوم شخصی است که هر روز اذان می گوید اما هر دفعه وقتی اذان او تمام میشد از بالای مناره می افتد و خود را کتک میزند اما کسی علتش را نمی داد!
سومي مردي است که يک قاطر دارد و آن هم توي يک قفس آهني است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذاي سگي را با کتک به قاطر مي خوراند!

هر گاه سر اين سه نفر را فاش کردي با تو ازدواج خواهم کرد

اندیشه بهتر از عبادت یک سال

آیت الله بهجت می فرمود:
یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب پسر نوجوانش را که در اطاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: برخیز و چند رکعت نماز شب بخوان. پسر پاسخ داد: چشم.
آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم.
آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن در روایت آمده است که: امام صادق علیه السلام می فرماید:
« تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است. »
آیت الله العظمی بهجت فرمودند: آقا پرخاش کرد و فرمود: آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند. »

روزی اقتصاد خواه مدیر مدرسه، برای بازرسی به كلاس رفت و به همه بچه‌ها گفت: دفترهای مشقتان را روی میز بگذارید. آقای مدیر وقتی دفتر مشق محمد تقی را دید، آن را برداشت و با ناراحتی پرسید: جعفری! این چه خطی است كه تو داری؟! محمد تقی با خونسردی پاسخ داد: من ایرادی در خطم نمی‌بینم. خیلی خوب است! آقای اقتصاد خواه با تعجب گفت: پس خودت می‌نویسی و خودت هم آن را تأیید می‌كنی؟! بیا بیرون ببینم! سپس با تركه قرمز رنگ درخت آلبالو بر كف دست محمد تقی زد و گفت: این خط از نظر من خیلی هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیری كه خوش خط‌تر بنویسی! فهمیدی؟! محمد تقی كه دستش از شدت درد می‌سوخت، اندكی رنجید؛ ولی وقتی بیشتر در خط خود دقت كرد، به آقای مدیر حق داد و از آن به بعد تصمیم گرفت خواناتر و بهتر بنویسد.


ده‌ها سال بعد (حدود سالهای 1340 ـ 1350) روزی دانشگاه مشهد، استاد محمد تقی جعفری را دعوت كرد تا در آنجا سخنرانی كند. جمعیت بسیاری جمع شده و منتظر آمدن ایشان بودند؛ همه صندلی‌ها پر شده و عده فراوانی نیز ایستاده بودند. محمد تقی كه دیگر «علامه جعفری» نامیده می‌شد و اسلام شناس و صاحب نظری مشهور شده بود؛ پشت میكروفون قرار گرفت. در بین نگاه‌های مشتاق، چشمش به یك پیر دانا خیره شد و حدود یك دقیقه به سكوت گذشت. بعد از اتمام سخنرانی، آن استاد كهن سال كه كسی جز آقای جواد اقتصاد خواه، مدیر مدرسه اعتماد تبریز نبود، جلو آمد و در حلقه كسانی در آمد كه بعد از سخنرانی به دور علامه جعفری جمع شده بودند. علامه جعفری بعد از سلام و احترام، پرسید: یادتان هست با آن تركه آلبالوی قرمز رنگ مرا زدید؟ آقای اقتصاد خواه سر به زیر انداخت، امّا علامه جعفری با احترام و مهربانی گفت: كاش خیلی از آن چوب‌ها به من می‌زدید. این مركب بدن، تازیانه می‌خواهد تا روح را حركت بدهد و جلو ببرد. علامه جعفری به گرمی دست استاد پیرش را گرفت و فشرد1

پ . ن :1. ر.ك: علامه جعفری، ص 14 و 15و ص، 46 ـ 48.

شیخ ابوسعید ابولخیر را درویشی پرسید: یا شیخ ، بندگی چیست؟ شیخ گفت: خدایت آزاد آفریده ، آزاد باش. گفت: یا شیخ، سوال از بندگی است؟
شیخ گفت:" ندانی که تا آزاد نگردی از دو دنیا ، بنده نگردی "

خدا روح جناب حاج محقق انصاری را شاد کند. ایشان از منبری های درجه یک قم بوده اند و منبرهای عارفانه ای داشتند، یک بار به منبر می رود و می فرماید: دختره سال دوازدهم را می خواند، رفوزه شده خودکشی کرده، من پنجاه سال است در کلاس اول رفوزه می شوم عین خیالم نیست! پنجاه سال است من در کلاس اول رفوزه می شوم! او سال دوازدهم را خوانده رفوزه شده و خودکشی کرده که چرا رفوزه شدم، من پنجاه سال است در کلاس اول رفوره می شوم! هیچ یک بار از خودم نپرسیده ام: چرا؟ یعنی عین خیالم نیست که چیز تازه یاد نگیرم، تحولی تازه پیدا نکنم و امروزم با دیروزم فرق نکند، همه اش کارها و افکار تکراری.


افسرده ام از کهنه خدایی که تو داری هر لحظه مرا تازه خدای دگری هست

گاهی می دیدید که اجناس کوپنی می دهند، مردم از نصف شب می آیند و به نوبت می ایستند، من عده ای را می دیدم که به عنوان مثال وقتی گوشت یخ زده می دهند که نیازمند است می آید و از چه وقت شب، آن هم در زمستان می ایستد تا گوشت یخ زده بخرد و یا شب بیدار می ماند که به تجارت می روم. اما نماز شب را که دو دقیقه صحبت با خداست تجارت نمی داند!

حضرت یحیی جلوی مردی زناکار نشسته و می گوید: "عِظني" مرا موعظه کن. چه موعظه ای؟! موعظه ای عجیب از یک زناکار! گفت: "یا یحیی لا تُذنِب فإني أذنبتُ فَسَقَطتُ عِندَاللهِ" گفت: یا یحیی گناه مکن من گناه کردم و از نظر خداوند افتادم. گناه سقوط است، انسان را به پایین می کشد.

[=georgia]مرحوم آیت الله شیخ محمد کوهستانی با اعضای خانواده حتی
[=georgia]خدمتگزاران برخوردی توأم با ادب و احترام داشت، به فرزندان خود
[=georgia]حرمت می نهاد و آنان را عزیز میداشت. در خانواده سخت گیر نبود.
[=georgia]ایشان شیوه و رفتار عبادی و غیر عبادی خود را بر دیگران تحمیل
[=georgia] نمی کرد به اعضای خانواده شخصیت می داد، با آنان مشورت
[=georgia]می کرد و می خواست که برای او استخاره بگیرند؛ مثلاً گاه از
[=georgia] عروس خود یا از خدمتکار منزل میخواست برای ایشان استخاره کنند
[=georgia] و بدین ترتیب آنان را گرامی می داشت. (7)
[=georgia]آیت الله کوهستانی همان طوری که در مسائل مباح و حلال سخت گیری
[=georgia]نمی کرد، اما اگر بی توجهی درباره مسائل شرعی و دینی در اعضای
[=georgia]خانواده می دید تحمل نمی کرد و تذکر می داد و نصیحت می نمود، اگر
[=georgia] مؤثر واقع نمی شد برای تنبیه مدتی به وی اعتنا نمی کرد.
[=georgia]هم چنین درباره نماز اهل خانه حساس بود تا نمازشان قضا نگردد و
[=georgia]گاه اوقات شخصاً می آمد و اهل منزل را برای نماز صبح بیدار مینمود
[=georgia] و اگر بیدار نمیشدند برای مرتبه دوم و سوم صدا می زد.
[=georgia]درباره حجاب فرزندان و نوادگان خود توجه ویژهای داشت حتی در
[=georgia] مورد نوع بستن روسری بانوان منزل اعمال نظر می کرد تا طوری
[=georgia]آن را بر سر کنند که حدود الهی حفظ گردد

موضوع قفل شده است