داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

آیت الله اراکی، هنگام تشرف به حرم ائمه(ع) زیارت جامعه را از اول تا آخر در حال قیام و بکا می‌خواند که گاهی یک ساعت طول می‌کشید.

استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ...
چشمشان به يک کفش #کهنه افتاد.

شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن #پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.

با گريه فرياد زد : #خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ....
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت....

استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی .....

آیه:

ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ غافر/60
مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم

آینه:
حکایت؛ مرحوم حاج ملا اسماعیل سبزواری نقل می‌کند: یادم می‌آید در زمان مرحوم حاجی کلباسی یک سال باران نیامد و منوچهر خان معتمدالدوله آمد و خدمت حاجی عرض کرد: مردم استدعا می‌کنند به دعای باران تشریف ببرید، حاجی متعذر شدند که من پیرم و قوت رفتن ندارم. معتمدالدوله عرض کرد تخت روان برای شما می‌فرستم در آن بنشینید و تشریف بیاورید.
آن مرحوم فرمودند: آخر با تخت غصبی برای دعای باران رفتن و طلب باران نمودن چه مناسبت دارد، آیا خداوند آن دعا را مستجاب می‌کند؟! آقا محمدمهدی پسر مرحوم حاجی عرض کرد خودمان تخت برای شما می‌سازیم و چوب هم در خانه داریم آقا فرمود؛ در این صورت عیبی ندارد، نجار آمد و تختی را ساخت، در میان شهر جار کشیدند روز شنبه مردم روزه بگیرند تا با حال روزه به همراه حاجی به دعای باران برویم.
پس مردم روزه گرفتند، در محل موردنظر اجتماع کردند. حاجی بر روی تخت نشست، اطراف تخت را گرفتند و به‌طرف تخت فولاد بردند، از آن‌طرف ارامنه اصفهان هم آمدند، صف کشیدند و کتاب‌های انجیل را باز کردند از طرف دیگر یهودی‌های اصفهان هم تورات را برداشته و آمدند، مرحوم حاجی برگشت نگاهی کرد، دید ارامنه یک طرف صف‌کشیده‌اند و یهودی‌ها از یک سمت، سرش را برهنه نموده به‌سوی آسمان بلند کرد و عرض کرد: خدایا ابراهیم محاسنش را در اسلام سفید کرده امروز مرا پیش یهودی‌ها و نصاری‌ها خجالت مده یک‌دفعه ابر آمد و در همان ساعت باران شروع به باریدن کرد و مسلمانان همه روسفید شدند.

با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل


حبیب عجمی وحسن بصری با هم دوست بودند . حبیب چندان علمی نداشت و حسن ظاهرا عالم بود .
روزی حسن بصری به دیدن حبیب رفت . حبیب سفره ای برای او انداخت که در آن یک نان بود ..
در همین موقع گدائی به در منزل حبیب آمد و حبیب آن نان را به گدا داد.
جسن بصری چون چنین دید گفت : ای حبیب اگر کمی علم داشتی نیمی از آن نان را به سائل میدادی و نیمی را هم برای مهمان نگاه میداشتی . حبیب چیزی نگفت .
دقایقی بعد در منزل جبیب را زدند و غلامی یک سینی از انواع غذا برایشان آورد .
جبیب غذا را پیش حسن نهاد و گفت :
اگر تو کمی یقین داشتی بهتر از علم بود که علم به همراه یقین بهتر است ...
بالاخره زمان خواندن نماز رسید و چون حبیب کلمه الحمد را به غلط الهمد میخواند حسن پیش خودش گفت نماز را نباید به او اقتدا کنم ..پس نمازش را خواند و خوابید ..
حضرت حق را بخواب دید . گفت : خداوندا به من بگو رضای تو در چیست ؟
خداوند فرمود : ای حسن رضای مرا دریافته بودی ولی قدرش را ندانستی
حسن گفت : بار خدا یا آن چه بود ؟
خداوند فرمودند : اگر تو نماز را به حبیب اقتدا میکردی رضای ما را دریافته بودی.و این نمازت از همه نمازهائی که در عمرت خوانده بودی بهتر بود .اما تو را اشکال در تلفظ از این فیض باز داشت . ..بسیار فرق است بین دل پاک و درست با زبان درست.....

تذکره الاولیا : ذکر حبیب عجمی

در جلد پنجم بحار دوم حیوة القلوب در نوادر اخبار بنی اسرائیل روایت کرده از امام صادق(ع) که فرمود مرد صالحی از بنی اسرائیلی فقیر بود از خدا طلب روزی کرد در خواب به او گفته شد دو درهم از حلال را دو سنتر داری یا دوازده درهم از حرام را گفت دو درهم حلال را گفتند زیر سرت می باشد بیدار شد برداشت رفت بازار یک درهم را داد ماهی خرید آورد خانه شکمش را پاره کرد که او را کباب کند دو دانه جواهر در شکم آن ماهی پیدا شد چهل هزار درهم فروخت پس هر کس از حرام چشم پوشید روزیش را خداوند به اضغاف مضاعف از ممر حلال به او می رساند حالا اهل توکل و تقوی هم نباید دست روی هم بگذارند و بگویند هر چه مقدر است به ما می رسد باید فی الجمله در مقام تحصیل و طلب باشند و از حرام هم اجتناب کنند تا خدا روزی آنها را به آنها برساند از جاهایی که گمان نمی برند و امیدواری ندارند.

روزی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) نماز می خواند، شنید که مردی باذیه نشین می گوید: الهم ارحمنی و محمداو لا ترحم معنا احدا: خدایا! تنها من و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را مشمول رحمت خود کن و هیچ کس غیر از ما را مشمول این رحمت مکن.
پس از آنکه نماز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تمام شد، آن حضرت به او فرمود: لقد تحجرت و اسعا تو یک موضوع وسیع را محدود ساختی، و جنبه اختصاص به آن دادی.
یعنی: هیچ گاه چنین دعا مکن، چرا که رحمت خدا، وسیع است و اختصاص به من و تو ندارد.
دلا بریز و پائی بر بساط خود نمائی زن - برندی سر بر آر آتش درین زهد ریائی زن
بیفکن آنچه در سرداری و پای اندرین ره نه - گدائی کن درین درگاه و کوس پادشاهی زن
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل - به شهر آشنائی آصدای آشنائی زن
قصص الدعا یا داستانهای دعا جلد 1

بزرگی را پرسیدند، بندگی چیست؟
گفت: بندگی آن است که خداوند را در همه حال خداوند خود دانی و خود را به همه حال و به همه وجود بنده خوانی و بر بساط عبودیت هیچ کس بهتر از عیسی (علیه السلام) قدم نگذاشت، چون گفت: من بنده خدایم ای برادر بنده بودن چیزی است و بندگی کردن چیز دیگر.
اگر بنده بودن و بندگی کردن یکی بود هرگز ابلیس را رو سیاه نمی کردند و به خنجر لعنت مجروح نکرده بودند. سلک السلوک: ص 47 - زمزمه های زندگی: ص 9.

[h=1]سیره عملی میرزا محمد جعفر انصاری در ماه مبارک رمضان
[/h]
این عالم جلیل القدر از بستگان مرحوم شیخ مرتضی انصاری و از مراجع نامدار خوزستان و حافظ قرآن مجید بوده است. درباره ی او نوشته‌اند: او با آن همه مشاغل درسی و... عبادات موظفه‌ی خود را که از سنّ بلوغ مشغول به آن‌ها بود، ترک ننمود. او گذشته از نوافل شبانه‌روزی و قرائت یک جزء کلام اللّه و نماز حضرت جعفر طیار هر روز زیارت جامعه و عاشورا را در یک جلسه ایستاده به جا می‌آورد و هنگام عبادت توجه خاصی داشت. حافظه‌اش بسیار عجیب بود، قرآن مجید و تعقیبات نمازها و دعاهای هر ماه و هر روز و شب ماه مبارک رمضان را از حفظ داشت.

معجزه عشق

[=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]

سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسئولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری، با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:
عزیزم من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوشش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد:
"نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی بعد ازشش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است."
اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود!
اگر چه ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود را نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی كه از تفاوت نوع و جنس فراتر رود.

آیت الله جاودان:
یک طبیبی، یک ولیّ خدایی را طبابت کرد.
سه چهار ماه پرستاری کرد تا حال ایشان خوب شد.
آن شخص از مردان بزرگ و علمای بزرگ بود.
پایان دوران فرمود چه به تو بدهم؟ مزد دستت را چه بدهم؟
گفت از این مزدها نمی خواهم یک چیزی از آن نوع جنس خودتان می خواهم.
گفت باشد فردا بیا. فردا آمد و ایشان سر سجاده نشسته بود.
ایشان هم رفت دو زانو کنار ایشان نشست. گفت: همینطور که کنار من نشسته بود، دستش را زد روی پای من. یک مرتبه از بدن بیرون آمدم و به آسمان رفتم. آنجا صداهای خوشی به گوش می رسید که بهترین صداهای این عالم در برابرش مثل صدای چهارپای گوش دراز بود.
من یک مدتی آنجا بودم و بعد آمدم سر جایم نشستم. گفت خب برو.
یک ذره اش اینگونه است. اصلا قابل مقایسه نیست. (به شرطی که) همت کنیم و دست از لذت های اندک و پست این عالم برداریم.

حکایتی از آیت الله بهجت (ره)

یکی از طلاب محترم نقل کردند :

روزی به خدمت حضرت آیه الله بهجت رسیدم و عرض کردم: آیا می شود خودمان به این دستوراتی که از بزرگان رسیده و در کتاب ها نوشته شده ، مانند دستورات مرحوم بید آبادی عمل کنیم؟

آقا جواب دادند : مرحوم بید آبادی و بزرگان دیگه برای اسلام زحمات بسیار کشیدند ، ولی هر کدام از راه خاصی افراد را به سوی خدا می بردند ،

ولی من راهم این است که این دستور العمل فقط در یک چیز جمع شده ، در یک کلمه خیلی کوچک ، خیلی کوچک ،

و آن ((ترک گناه )) است ، ولی فکر نکن ترک گناه چیز ساده ای است گاهی خیلی مشکل است . و تمام دستورات خودشان بعداً می آید. ترک گناه مثل چشمه ای است که همه چیز را خود به دنبال دارد ، شما گناه را ترک کنید دستورات بعدی و عبادات دیگر خود به خود به سمت شما می آید .))

✨ به عارفی گفتند کرامت چیست؟

گفت: این که در میان مردم زندگي کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سوءاستفاده نکنی، و کسی را از خود ناراحت نکنی.
این شاهکار و کرامت است!

#من_آدم_تاثیرگذارى_هستم
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.

آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: من آدم تاثیرگذارى هستم سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.

آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند. رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند. رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.

مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد ...

آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: من آدم تاثیرگذارى هستم سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم.

من می‌خواهم از تو قدردانى کنم. مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید! من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...

صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند. مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ...

یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند که : انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد

حاتم اصم مریدان را گفت:
هرکه را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او، از مریدان نیست.
این سخن با بایزید گفتند. بایزید گفت:
من می‌گویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستند و هرکه را به دوزخ برند دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود.

#تذکرة_الاولیاء

نقل است که در رمضان به روز گیاه درودی و آنچه بدادندی به درویشان دادی و همه شب نماز کردی و هیچ نخفتی. گفتند:
چرا خواب با دیده تو آشنا نشود.
گفت:
زیرا که یک ساعت از گریستن نمی‌آسایم، چون بدین صفت باشم خواب مرا چگونه جایز بود؟

#تذکرة_الاولیاء

حاج میرزا مسیح تهرانی، از بزرگان تهران و عالم و حاکم شرع وقت بوده است. می گویند روزی ایشان سوار بر الاغش بوده و از کوچه ای عبور می کرده است زن فاحشه ای به او رسیده می گوید: حاج میرزا مسیح! من همینطوری هستم که دیده می شوم و همه می دانند که زن هرجایی هستم ایا تو هم همین طوری که ظاهرت نشان میدهد هستی ؟!
میگویند حاج میرزا مسیح آن قدر تحت تأثیر این حرف قرار می گیرد که بعد از آن اصلاً از خانه در نیامد و در کارهای مردم و قضاوت دخالت نکرد.

داستانهائی از علماء
نویسنده : علی میرخلف زاده

خداوند به داود پیامبر (علیه السلام) وحی کرد:
همانا بنده ای از بندگانم، با حسنه نزد من می آید و من به خاطر آن حسنه، بهشتم را برای او مباح و روا می سازم!
داود (علیه السلام) عرض کرد: آن حسنه چیست؟
خداوند فرمود: او کسی است که موجب شادی قلب مؤمن شود؛ هر چند به یک دانه خرما باشد.همان، ص 3 - 232.

شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود. از تاریخ تعیین او تا مدت یکسال هیچکس برای رفع خصومت به دارالقضاء نیامد. روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام. پادشاه گفت تو را برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند.
پس از یکسال دو نفر پیش قاضی آمدند. یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام. در داخل زمینش گنجی پیدا شده، اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند. فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است. قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری. دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد. بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد.روضة الصفا احوال هود ع.

‌ ✨ حکمتِ خدا را کسی نمی داند ✨

حجت الاسلام شیخ حسین طوسی می گوید: یک بار این اندیشه به فکرم خطور کرد که وجود من چه خاصیتی دارد، نه بنده خالص خدایم و نه آن که خدمتی بتوانم انجام دهم. آینده ام روشن نیست، از کجا معلوم که عنصری مفید برای مردم باشم! پس چه خوب است، انسان در ایام جوانی از دنیا برود و گناه کمتری مرتکب شود. در همین اندیشه بودم که محضر آیت الله کوهستانی مشرف شدم، بدون آن که چیزی در این باره به ایشان عرض کرده باشم. معظم له در همین زمینه به نصیحت کردن پرداختند، گویا از همه چیز خبر دارد. فرمودند: « خود این ناراحتی ها و غصه ها برای پرورش انسان است، باید این ناراحتی ها را تحمل کرد تا روح آدمی پرورش یابد و تقویت گردد. حکمت خدا را کسی نمی داند؛ عده ای در جوانی می میرند و برخی در پیری. یکی از الطاف الهی این است که مرگ را در پیری برای انسان قرار داده، اگر چه انسان خیلی اهل عمل هم نباشد باز آن ضعف پیری و شکستگی ایام کهولت، موجب می گردد که خداوند ترحم بیش تری به انسان داشته باشد، چون خدا به محاسن سفید انسان رحم می کند.»

سواری که انسان نبود

✨✨✨زبان حال سنگ (خوف)✨✨✨✨✨✨✨✨
--------------------------------
روايت شده كه يكي از انبياء از مسيري عبور مي كرد ، سنگ كوچكي ديد كه آب زيادي از آن خارج مي شود ، از وضع آن تعجب نمود .
خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتيكه شنيدم شعله و آتش برخاسته از انسان و سنگ است (از ترس آنكه منهم از همان سنگها باشم ) تا به حال مي گريم .
آنگاه آن سنگ از آن پيامبر خواست كه برايش دعا كند تا از آتش در امان باشد ، و او دعا كرد .
مدتي بعد باز عبور پيامبر به آن جا افتاد و ديد همانگونه آب از سنگ جاري است . پرسيد : حالا ديگر براي چه گريه مي كني ؟ پاسخ داد : تا قبل از اطمينان به امان از آتش گريه خوف مي نمودم ، اما اينك گريه شكر دارم ، و از سرور و خوشحالي مي گريم

شنيدنيهاي تاريخ ص 388 - محجه البيضاء

سه زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.

دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .

پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .
به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛
چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.

زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟

پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست؟
من که اینجا فقط یک پسر میبینم...

آیت الله بهجت(ره) :
ترک گناه مثل چشمه ای است که همه چیز را خود به دنبال دارد. شما گناه را ترک کنید ، دستورات بعدی و عبادات دیگر خود به خود به سمت شما می آید.

خاطرهاى از روزهاى تحصيل علامه جعفرى در تبريز از زبان خودشان ـ به نقل از #على_جعفرى

وجدان اجتماعى مردم
اين خاطره را مرحوم آقاي جعفري بارها براي ما نقل كرده و در گفتگوهاي خويش هم چندبار گفته اند كه:
من دوره دبستان را در تبريز در مدرسه اعتماد كه بعدها به دبيرستانى به نام انورى تبديل شد، گذراندم. دوره ابتدايى را در دو سه سال طى كردم. از تهران دستور رسيد تا دانش آموزان لباسهاى متحد الشكل كه طوسى رنگ بود، بپوشند. پدرم توان مالى نداشت تا براى من و برادرم آقا ميرزا جعفر اين لباس ها را تهيه كند. لذا وقتى به مدرسه آمديم، با اين كه شاگرد اول بودم، من و بردارم ميرزا جعفر را نگذاشتند به كلاس برويم و هنوز تلخى حادثه آن روز را فراموش نمىكنم! همين حادثه باعث شد كه دبستان را رها كردم. البته علت اصلى اين كه دبستان را رها كردم، اين بود كه پدرم نتوانست از نظر وضع مالى ما را اداره كند و مجبور شد كه مانع از به مدرسه رفتن ما گردد تا برويم كار كنيم. آن موقع از طرف وزارت معارف اعلام كردند كه مخارج مرا مىدهند، چون درسهايم خوب بود. علاقه داشتند كه ما در مدرسه باشيم، ولى پدرم راضى نشد، چون فكر مىكرد احساس منّتى به وجود مىآيد، ما را فرستاد تا برويم و كار كنيم ... نمىدانم ششم ابتدايى را تمام كرده بودم يا نه!
مدير مدرسه، مرحوم جواد اقتصادخواه پيش پدرم آمد و به او گفت: شما اجازه بدهيد اينها به مدرسه بيايند، زيرا وزارت معارف حاضر است كه هزينه تحصيل آنها را بپردازد. پدرم قبول نكرد و گفت: انشاءالله خودم كار مىكنم و خرج تحصيل آنها را مىپردازم. سرانجام يكى از نزديكان لباسها را تهيه كرد و ما روانه مدرسه شديم. در اين دوران، من كار مىكردم. گاهى صبحها كار مىكردم و بعد از ظهرها به مدرسه مىرفتم و گاهى هم بعد از ظهرها كار مىكردم و صبحها به مدرسه مىرفتم.
مدير مدرسهمان، يعنى آقاى جواد اقتصادخواه، شخصى فاضل و متدين و دلسوز بود. مرتب به كلاسها مىرفت و سركشى مىكرد. او يك روز آمد سر كلاس خط. من خطم بد بود. به من گفت: جعفرى اين چه خطى است كه نوشتهاى؟ من گفتم: خيلى هم خوب است. گفت : حالا كه خودت تصديق مىكنى، بيا بيرون. يك چوبى به دست من زد كه چند ماه دستم ناراحت بود. اما ماجرا به اينجا ختم نشد ...
ساليان دراز گذشت و يك روز در دانشگاه مشهد سخنرانى داشتم. همين كه پشت ميز سخنرانى قرار گرفتم، از دور فردى را ديدم كه آشنا به نظر مىرسيد. دقت كردم، ديدم آقاى جواد اقتصادخواه است. وقتى قيافه ايشان را ديدم، به جهت احساس احترام نتوانستم به مدت دو دقيقه سخنرانى كنم. ايشان بعد از سخنرانى نزد من آمد و گفت: آيا مرا مىشناسيد؟ گفتم: بله، شما آقاى اقتصادخواه هستيد كه چوب به من زديد. بنده خدا سرش را پايين انداخت تا عذرخواهى كند. گفتم: اى كاش از آن چوبها بيشتر مىزديد. گفت: براى چه؟ گفتم: براى خط. گفت: آيا حالا دستخطّت خوب شده است؟ گفتم: قابل خواندن است!! با هم خنديديم.
پس از مدتى، مرحوم اقتصادخواه دار فانى را وداع گفت. پس از مدتى كه رفتم تبريز، ديدم اعلاميه فوت ايشان را به در و ديوار زدهاند. با مرگ ايشان، مردم تبريز بسيار متأثر شدند و افراد مختلف شهر مىگريستند. گويى در جامعه به طورى نامحسوس هوشيارى عجيبى وجود دارد. بنده نام آن را «وجدان اجتماعى مردم» مىگذارم. بعد از خروج از مراسم ختم او، اعلاميهاى را به ما دادند كه در آن نوشته بود: «اينجانب جواد اقتصادخواه سى و پنج سال مشغول تربيت فرزندان شما بودم. البته به خاطر ندارم كه به عمد به كسى ظلم كرده باشم، ولى چون در اين دنيا نيستم، از همه شما حلاليت مىطلبم و اگر اشتباه كردهام، مرا ببخشيد». سپس زير آن هم نوشته بود: مسافر دار بقاء، جواد اقتصادخواه.

از استاد جعفری براي ايراد سخنراني در يك جلسه دعوت شده بود. پس از پايان سخنراني ، شخصيت مهمي كه در آن جلسه حضور داشت ، به جهت قدرداني از ایشان، با احترام تمام خواست مبلغ يك ميليون تومان به ايشان اهدا نمايد، اما در قبال تقاضاي او فرمودند: من نیازی به این پول ندارم. این مبلغ نزد شما باشد و اگر احیاناً افرادی به جهت گرفتاري مالي به من مراجعه نمودند، نامه مي دهم و شما مبلغ تعيين شده را به آن ها بپردازيد.

بعد از آن ، افرادي با يادداشت هايي از استاد جعفري ، به محلي كه پول در آن جا سپرده شده بود، مراجعه نموده، مبالغي را دريافت مي كردند. فردي كه مبلغ يك ميليون تومان را به اين كار اختصاص داده بود، با مشاهده اين عمل استاد، مبلغ پنج ميليون تومان ديگر نيز به پول اضافه كرد. بدين ترتيب ، تمام مبالغ مزبور، طي مدتي با يادداشت هاي ایشان به افراد نيازمند پرداخت شد.

استاد جعفری درباره اولين سفر حج واجب خود، خاطره جالبي را تعريف كردند كه شنيدني است : در اين سفر حج كه با تعدادي از دوستان و فضلا همسفر بودم ، در فرودگاه جدّه متوجه شدم تعدادي از اهالي روستايي از اطراف مراغه به علت نداشتن روحاني كاروان ، ناراحت و مضطرب هستند. از همراهان خود پوزش طلبيده، جهت انجام مناسك حج به جمع روستاييان پيوستم .

در اين سفر، بيش از ديگر سفرها لذت بردم ، چون آن ها عنوان خاصي برايم قائل نبودند و مرا به صورت دانشمند و استاد و اين چيزها نمي شناختند. آنان خيلي ساده و بي پيرايه دور من جمع مي شدند و ضمن طرح مسائل شرعي خود، از برای اطمینان، حمد و سوره خود را نيز مي خواندند. حتي براي صدا زدن من ، عنوان «شیخ» را به كار مي بردند و پيوسته دستور مي دادند: شيخ ! چنين كن و چنان كن . براي من بسيار شيرين بود كه در ميان آن ها باشم و بدون تشريفات و بي ريا، با آن ها دعا بخوانم و برخي از مسائل حج را براي آن ها بگويم .

به نقل از جمشید صاعدی سمیرمی درج شده در پایگاه اطلاع رسانی:

سال 1360 كه تعدادي از دانش آموزان مدارس ابتدايي را به خدمت استاد بردم ، بچه ها از فرط خوشحالي دور ایشان را گرفته بودند. آن ها به راحتي با او سخن گفته ، از سر و كول وي بالا مي رفتند. ايشان هم در نهايت تواضع و مهرباني ، به پرسش هاي آن ها جواب مي داد و در حالي كه روي زمين نشسته بود، براي بچه ها امضاء مي كرد و به نظر مي رسيد بچه ها خيلي شلوغ و پر شور شده بودند.

به همين جهت ، من احساس شرم كردم و پس از چند دقيقه ، به آهستگي عرض كردم : استاد! شما را به خدا ببخشيد، اين بچه ها شما را اذيت كردند. ايشان ناگهان يك حالت جدي به خود گرفت و گفت : نخير، اين ها وقت مرا نمي گيرند، بلكه از حالا بايد براي اين بچه هاي عزيز وقت بگذاريم .

به نقل از دکتر نعمت الله باوند درج شده در پایگاه اطلاع رسانی:

روزي با استاد جعفری، سفري به مازندران داشتم . در اين سفر، در مسير به ایشان گفتم : مي خواهم يكي از بستگانم را ديدار كنم كه از لحاظ مالي ، زندگي مطلوبي ندارد. ايشان با نشاط گفتند: بنده هم هستم .
وقتي به منزل آشناي مورد نظر رفتيم ، استاد چنان با علاقه و اشتياق در برابر يك روستايي ظاهر شدند، كه گويي در مقابل شخصيت مشهوري نشسته و با او ديدار مي كنند. هنگام مراجعت ، ايشان آهسته دست به جيبشان كرده و مقداري از پول ناچيزي را كه داشتند، بدون آن كه صاحبخانه بفهمد، در گوشه اي از منزل گذاشتند و بيرون آمدند.

#عزت_نفس

روزی مردم نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد عرض کرد: یا اباالحسن! من نیازمندی حضرت فرمود: نیازت را بر روی زمین بنویس، او نوشت من فقیرم؛ علی (علیه السلام) به قنبر فرمود: ای قنبر دو جامه به او بده و آن مرد به سرودن اشعاری در وصف علی (علیه السلام) پرداخت علی (علیه السلام) به قنبر فرمود: صد دینار طلا به او بدهند، عرض کردند یا علی! او را توانگر ساختی، حضرت فرمود: من از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می فرمود: از مردم قدردانی کنید: سپس علی (علیه السلام) فرمود: (من از مردمی در تعجب و شگفتم که با پول خود بنده ها و کنیزانی می خرند امام مردم را (فقیران) با احسان خود نمی خرند)امالی شیخ صدوق

شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم.
حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند. شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند:
1 - عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
2 - دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
3 - دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند. و از چنگال ما فرار می کنند. ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم.کشکول ممتاز، ص 426.

(توبه شیخ بشر حافی )
شیخ بشر حافی که او را مبارز میدان مجاهده و مجاهز در سلوک و مشاهده لقب داده اند. جوانی بود عرق خوار و دائم الخمر...روزی مست از محلی عبور مینمود. کاغذی بر زمین دید افتاده که روی آن نوشته شده. ..

سه دستور عمل اخلاقی

یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند:

« چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟

می فرمودند:
آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»

همین فرد می گوید:

« بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟

ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.»
سه دستور ایشان چنین بود:

1- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود.

2- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.

3- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.

همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم.

در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم:

شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.

ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم.

این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.

عارف کامل // بنیاد علوم و معارف اسلامی دانش پژوهان

برای دنیایتان هم که شده سحرها بیدار شوید !

آیة الله نصرالله شاه آبادی نقل می کنند :
موضوع دیگری که مرحوم والد به آن عنایت ویژه ای داشتند و آن را در قرب به حق مؤثر می دانستند، بیداری شب و سحر خیزی بود...
می فرمودند:
« اگر برای نافله ی شب بیدار شدید برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند.»

همچنین می فرمودند:
« بیداری سحر، هم برای مزاج مادی مفید است و هم برای مزاج معنوی.»

در منبرهایشان مکررا" می فرمودند:
« برای دنیایتان هم که شده، سحرها بیدار شوید. چون بیداری سحر، وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می آورد.»

عارف کامل // بنیاد علوم و معارف اسلامی دانش پژوهان

نکته ای توحیدی از مرحوم شیخ مرتضی طالقانی

بسیار عالی

شهید محراب، آیت الله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی در کتاب داستانهای شگفت آورده اند، از مرحوم شیخ مرتضی طالقانی در مدرسه سید نجف اشرف شنیدم که فرمود:

در این مدرسه در زمان مرحوم آقا سید محمد کاظم یزدی دو ماجرای عجیب و متضاد مشاهده کردم؛ یکی آنکه در فصل تابستان که عده ای از طلاب در صحن و عده ای دیگر در پشت بام می خوابیدند، شبی از صدای هیاهوی طلاب از خواب بیدار شدم.

دیدم همه طلاب به سوی صحن میروند و دور یک نفر جمعند. پرسیدم: «چه خبر شده؟» گفتند: «فلان طلبه خراسانی پشت بام خوابیده بود و غلطیده و از بام افتاده است.» من نیز به بالین او رفتم. دیدم صحیح و سالم است و تازه می خواهد از خواب بیدار شود.

گفتم: «او را خبر ندهید که از بام افتاده است.» خلاصه او را به حجره بردیم و آب گرمی به او دادیم تا صبح شد و به اتفاق او در درس مرحوم سید حاضر شدیم و ماجرا را به مرحوم سید خبر دادیم.

سید خوشحال شد و امر فرمود گوسفندی بخرند و در مدرسه ذبح کنند و گوشتش را میان فقرا تقسیم نمایند.

پس از چند روز، در همین مدرسه همان طلبه یا طلبه ای دیگر (تردید از بنده است) در سرداب سن به روی تختی که ارتفاعش از دو وجب کمتر بود خوابیده و در حال خواب می غلطد و از تخت می افتد و بی فاصله می میرد و جنازه اش را از سرداب بالا می آوردند.

این دو ماجرای عجیب و صدها نظیر آن به ما می آموزد که تأثیر هر سببی موقوف به خواست خداوند است که اسباب را مؤثر قرار داده است؛ زیرا می بینیم افتادن از بام طبقه دوم مدرسه سید، که قاعدتاً باید موجب مرگ شود، اثری نمی گذارد؛ زیرا خدای عالم نخواسته است و بعکس، افتادن از تختی کوتاه – یک وجبی- که قاعدتا نباید موجب آسیبی شود، به مرگ می انجامد.

رازدار خلوت نشین // عادل مولایی

#گریه_رازی

آخوند ملازین العابدین سلماسی که از شاگردان برجسته مرحوم سیدمهدی بحرالعلوم بود نقل کرده که بحرالعلوم هر شب در میان کوچه های نجف می گشت و برای فقرا نان و غذا می برد.
پس از چند روزی درس را تعطیل کرد. طلّاب مرا شفیع و واسطه قرار دادند و من به خدمت آن جناب عرضه داشتم که چرا درس را ترک فرموده اید؟ فرمود: دیگر درس نمی گویم بعد از چند روزی دوباره طلّاب مرا واسطه کردند که سبب تعطیلی درس را بدانند. پس من بار دیگر به خدمت ایشان رسیده و سؤال طلّاب را عرضه داشتم. آن جناب فرمود که هرگز نشنیدم که این طلّاب در نصف شب به تضرّع و زاری و مناجات صدایشان بلند شود با آنکه من در غالب شبها در کوچه های نجف می گردم. چنین طالب علمی را استحقاق نیست که برای ایشان درس بگویم.
چون طلّاب این سخن را شنیدند همه به تضرّع و زاری برآمدند و شبها صدای مناجات و گریه طلّاب از هر سو بلند می شد. پس آن جناب دیگر بار به تدریس مشغول گردید

#دست_بی_گناه

نقل میکنند که آیت الله العظمی نائینی (رحمه الله علیه) مدتی بود به درد پا مبتلا بود، به مرحوم شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان فرمودند: مدتی است پای من درد می کند، دعائی بکنید که پایم خوب شود. مرحوم شیخ عباس قمی (رحمه الله علیه) فرمودند: من یقین ندارم که با زبانم گناه نکرده باشم لذا نمی توانم با زبان برای شما دعائی بخوانم ولی با دست به اهل البیت (علیهم السلام) کمک کرده ام، لذا دست به پای مرحوم آیت الله العظمی نائینی کشیدند و خوب شدند.
هنوز اول عشق امت اضطراب مکن - تو هم به مقصد خود می رسی شتاب مکن

داستانهای عارفانه
نویسنده : شهروز شهرویی

♦️روزی ادوارد استانتون، وزیر جنگ دوران ریاست جمهوری آبراهام لینکلن، لینکلن را دیوانه و احمق خواند. استانتون در حقیقت از این مسئله عصبانی و غضب‌آلود بود که رئیس‌جمهور در کارهای مربوط به او دخالت کرده و برای جلب نظر یک سیاستمدار خودخواه و متکبر، دستور انتقال چند هنگ سرباز را صادر کرده است. استانتون نه تنها دستور لینکلن را عملی نکرد، بلکه قسم خورد که او حتماً دیوانه و احمق است. زیرا اگر دیوانه نبود، چنین دستوری صادر نمی‌کرد.

وقتی که خبر به گوش رئیس‌جمهور رسید، با متانت گفت: «اگر استانتون مرا دیوانه و احمق خطاب کرده، حتماً درست گفته و من باید احمق باشم، زیرا حرف‌های او تقریباً در همه موارد درست بوده است. باید همین حالا به نزد او بروم تا ببینم ماجرا چه بوده است؟»

سپس، لینکلن به ملاقات استانتون رفت. وزیر جنگ با دلیل و مدرک برایش توضیح داد که تصمیم او نادرست و اشتباه بوده و دستور غلطی صادر کرده است. لینکلن هم متقاعد شد و حکم خود را پس گرفت. لینکلن از انتقاداتی که بی‌غرض و فقط در جهت مساعدت و همکاری و با نیتی خالصانه اظهار می‌شد، استقبال کرده و آن را می‌پذیرفت.

♦️تنهاترین نهنگ دنیا، عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به يك وال آبی داد. نهنگی که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهایی‌اش را کشف کردند.

نهنگ ۵۲ هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ ماده فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود.

این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد، سخن گفتن و زیستن در آواها، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.

ﺟﻨﺎﺏ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﻯ ﻧﺎﺟﻰ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺧﺎﺩﻡ ﺁﺧﻮﻧﺪﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﻰ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻗﺪﻳﻢ ﺗﻮﻯ ﺧﺰﻳﻨﻪ ﺍﺳﺖ، ﺟﻠﻮ ﻣﻰ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﻠﺎﻡ ﻭ ﺯﻫﺮ ﻣﺎﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﻓﻠﺎﻥ ﺷﺪﻩ. ﻛﻰ ﮔﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻴﺎﻳﻰ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﺎﺳﺰﺍ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﺧﺎﺩﻡ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪ. ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺤﻰ ﻣﺎ ﻣﮕﺮ ﭼﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﻣﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﺳﺰﺍ ﮔﻔﺖ. ﺧﻠﺎﺻﻪ ﺩﻝ ﭼﺮﻛﻴﻦ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻰ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﻤﻰ ﮔﻮﻳﺪ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻗﻠﻴﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﺸﻴﺪ، ﺳﺮ ﻗﻠﻴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﭼﺎﻕ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻴﺂﻳﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺁﻗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﻴﺶ ﺻﺒﺢ ﺁﻣﺪﻡ ﺣﻤﺎﻡ، ﺁﺧﺮ ﭼﻪ ﻗﺼﻮﺭﻯ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﻠﻰ ﺍﻟﻄﻠﻮﻉ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﺭ ﻛﺮﺩﻳﺪ؟ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻰ. ﻣﻦ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻛﻨﻢ. ﺁﻗﺎ ﭼﻪ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺍﻳﻨﻬﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﻴﺰ ﺑﺎﺭﻛﺮﺩﻯ، ﺑﻌﺪ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻣﻴﻜﻨﻰ؟ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﻣﻦ ﺻﺒﺢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻰ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﻯ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻭﻛﻮﭼﻪ ﻳﻚ ﺳﺮﻯ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺗﻰ ﺭﺍﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﺭﺏ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎﺭﺍﺑﺎﺯﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﻀﻰ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺍﺯ ﺑﺲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻭﻳﺪﻡ ﺗﻮﻯ ﺣﻤﺎﻡ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻯ، ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺑﻰ ﻫﺴﺘﻰ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻳﻚ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻧﺎﺳﺰﺍ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺷﻮﺩ، ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ ﻧﺒﻴﻨﻢ. ﻭ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺘﺮﺳﻢ. ﭼﻮﻥ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺧُﺐ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﻊ ﺷﺪ، ﺧﻠﺎﺻﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ.

منبع
کتاب داستانهایی از مردان خدا
از علی میر خلف زاده ص 53

موضوع قفل شده است