تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سلام
شهدا زنده اند

با شهيدي آشنا شدم ،‌ هر از چند گاهي مي رفتم بهشت زهرا ديدنش - سالي بود كه برف آمده بود خيلي زياد ولي انقدر دلتنگش بودم كه نتونستن طاقت بيارم ونرم

فقط بهش گفتم محمد من حال و حوصله برف پارو كردن ندارم

وقتي رسيدم بالاي سنگش ديدم برفي كه روي سنگش بود انگار پارو شده بود . تميز بود . تميز ،‌تميز
برفها ريخته شده بود دور سنگ
نشستم و چند ساعتي باهاش حرف زدم ولي باز هم دلم نمي آمد از كنارش جدا بشم

چک برگشتی

هر بار که از جبهه باز می گشت می گفت: دیدی این دفعه هم چکم واخورد؟
هر کس که نمی دانست فکر می کرد آدم بد حسابی است.
بلاخره چک اش پاس شد...

شهید کریم اشراقی به نقل از برادرشان

sareh;30588 نوشت:
تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد و لی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟
به آرامی گفت:
«داشت آب می خورد»

به نقل از مرتضی کمیل

از ساره عزیز تشکر فراوان دارم که پست بسیار زیبایی زدند.

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید محمد حسن فایده به نقل از همسر شهید

یه روز که اومدم خونه چشماش سرخ شده بود نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب تو دستاش گرفته
بهش گفتم: گریه کردی؟
یه نگاهی به من کرد و گفت : راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟
مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود: هر کس غیبت بکنه 50 تومان بندازه توی صندوق باید جریمه بدید تا گناه تکرار نشه

افلاکیان ص 262

(ابو ریاض)از افسران ارتش عراق در زمان جنگ هشت ساله و رجال فعلی این کشور نقل میکند: در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم که دژبانی مرا خواست،فرمانده مان با دیدن من،خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من به من داد.
من خیلی ناراحت شدم،من برای او آرزوی زیادی داشتم و می خواستم دامادش کنم.
به هر حال به سرد خانه رفتم وکارت و پلاک فرزندم را تحویل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببینم، وقتی کفن را کنار زدم ، شدیدا یکه خوردم. با تعجب توام و خوش حال گفتم:«اشتباه شد، اشتباه شد این فرزند من نیست»افسر ارشدی که مامور تحویل جسد بود، با بی طاقتی و عصبانیت گفت:«این چه حرفی میزنی؟ کارت وپلاک قبلا حک شده و صحت اون ها بررسی و تایید شده.»واقعا برایم عجیب بود که او حاضر نمی شد حرف من را بپذیردیا بررسی دوباره ماجرا دست بزند.من روی حرف خود اصرار می کردم اما ناگهان خوف و اصطرابی در دلم افتاد کهبا مقاومتم مشکلی دیگر برایم ایجاد شود.در زمان صدام با کوچک ترین سوءظن و ابهامی ممکن بود جان شخصی و خانواده اش بر باد برود.زود سکوت اختیار کردم و ارتش مرا مجبور کرد که جسد را برای دفن به بغداد حرکت بدهم. رسم ما شیعیان این است جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل می کردیم من نیز چنین کردم اما وقتی به کربلا رسیدم تصمیم گرفتم که زحمت ادامه راه به خودم نداده و او را در کربلا دفن کنم.
چهره آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظارش را می کشد دلم را آتش زده بود او بدنی پر از زخم داشت اما با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم و بر پیکرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.
سال ها از آن قضیه کذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این که جنگ تمام شد و خبر زنده بودن او به دستم رسید.فرزندم سرانجام درمیان اسرای آزاد شده به عراق بازگشت.از دیدنش خیلی خوش حال شدم و شاید اولین چیزی که به او گفتم این بود که «چرا کارت هویت وپلاکت را به دیگری سپردی؟»
وقتی او ماجرای کارت هویت و پلاکش را برایم تعریف کرد مو بر بدنم راست شد.پسرم گفت:«من توسط جوانی بسیجی اسیر شدم او با اصرار از من خواست که کارت هویت و پلاکم را به او بدهم.حتی حاضر شد در قبالش پول به من بدهد. وقتی آن ها را به او دادم اصرار می کرد که حتما باید راضی باشم.من هم به او گفتم در صورتی راضی خواهم شد که علت این کارش را بدانم.اوحرف هایی به من زد که اصلا در ذهنم نمی گنجید.او با اطمینان به من گفت:«من دو یاسه ساعت دیگر شهید می شوم وقرار است مرا در جوار مولایم حضرت ابا عبدالله الحسین (صلوات الله علیه) دفن کنند.
می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم بیارامم.» دیگر نمی دانم چه شد و او چه کرد اما ماجرا همان بود که گفتم

بنا بر فرمایش مقام معظم رهبری(حفظه الله):

امروز زنده نگه داشتن یاد شهید کمتر از شهادت نیست.


بسم الله الرحمن الرحیم

بدون شرح ....

بسم الله الرحمن الرحیم

سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.
سرامتحان چمران کراوات نزد
استاد دو نمره ازش کم کرد
شد هجده ، بالاترین نمره...!

اشهد گویان به طرفمان می آمد.
اول جا خوردیم فکر کردیم عراقیه.
روی زمین دراز کشیدیم . جلوتر که آمد دیدیم از بسیجی های گردان خودمان است.
پرسیدم چی شده برادر ؟ کجا می روی؟
گفت ترکش خوردم ، کمک می خواهم.
دستش را دراز کرد و گفت مثل اینکه دستم قطع شده و به یک لایه پوست بند است. دستم را بگیر و بکش. اگر کنده شد خودم برمی گردم عقب.
به ابوالقاسم گفتم : تو این کا را می کنی؟
گفت من طاقتش رو ندارم. اگر می تونی خودت کمکش کن.
دستش را گرفتم. گرمای خونش رو حس می کردم. آرام می ریخت روی دستم. گرم بود.
جدا شد. همین طور ازش خون می رفت.
دست قطع شده را ازم گرفت. روی خاک گذاشت.
با دست دیگرش سجده رفت.
نماز شکر خوند.
توی سجده ی آخر می گفت : خدایا قبول کن این دستی رو که در راه امام حسین :alayhe: دادم.

(از مکتوبات ستاد اقامه نماز)

نشسته بود و صحبت می کرد.
وقت نماز شد.
بلند شد ، به طرف تانکر آب رفت و وضو گرفت.
گفتیم بیا با هم یه چایی می خوریم بعد همگی نماز جماعت می خونیم.
لبخند زد و گفت امام حسین:alayhe: ظهر عاشورا در آن بحبوحه ی جنگ نمازش را اول وقت خواند ، اون هم در حالی که چند نفر از یارانش سپر شده بودند تا بقیه بتونند نماز بخونند. اون وقت من با این همه سنگر و پدافند بگذارم برای بعد؟ نه برادر. اول نماز بعد چایی.

ما چایی می خوردیم. او رفت داخل سنگر نماز اول وقت بخواند.
وارد سنگر که شد خمپاره خورد روی سنگر و او آسـمانی شد.
چایی اش را در بهشت با فرشته ها خورد...

شب عملیات از همه ی محور ها خبر داشتیم الا محور مهدی دو.
مسئول تیم شناسایی که رسید سر و صورتش پر از خاک و خون بود.
پرسیدم چی شده؟
بغض کرد و گفت تیم شناسایی برای نماز مغرب و عشاء وضو گرفتند و پشت خاکریز مشغول نماز جماعت شدند. هنوز نماز تمام نشده بود گلوله ی خمپاره خورد درست وسطشان.
باورت می شود دعای قبل از نماز همگی شان شهادت در نماز بود!
جز پیکر های پاره پاره از آنها چیزی نماند.

[=times new roman,times,serif]به نقل از مادر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
[=times new roman,times,serif]من هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم بهترین آنها بود.
[=times new roman,times,serif]او خیلی مهربان و کم توقع بود.
[=times new roman,times,serif]با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود ،
[=times new roman,times,serif] اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد.
[=times new roman,times,serif]

[=times new roman,times,serif]او می گفت :«اول برای همه ی برادران وخواهرانم[=times new roman,times,serif] لباس بخرید و چنانچه مبلغی ماند برای من هم چیزی بخرید.»
[=times new roman,times,serif]به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد.
[=times new roman,times,serif]

[=times new roman,times,serif]او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو[=times new roman,times,serif] تهیه کنیم ، می گفت :«همین لباسی که به تن دارم خوب است.»
[=times new roman,times,serif]و وقتی لباس هایش کثیف میشد ، بی آنکه کس[=times new roman,times,serif]ی بداند خودش می شست و به تن می کرد.
[=times new roman,times,serif]عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی[=times new roman,times,serif] پوشید و بیش تر وقت ها پوتین به پا می کرد.
[=times new roman,times,serif]عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفش های دیگر پاره می شود
[=times new roman,times,serif] و آنقدر آنها را می پوشید تا کف نما میشد.
[=times new roman,times,serif]

[=times new roman,times,serif]به خاطر می آورم روزی نام او را در لیست دانش آموزان بی بضاع[=times new roman,times,serif]ت نوشته بودند.
[=times new roman,times,serif]دایی عباس که ناظم مدرسه بود از این مساله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد.
[=times new roman,times,serif]از ما خواست تا به ظاهر و وضع عباس بیشتر رسیدگی کنیم [=times new roman,times,serif]تا آبروی خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متاثر شدم.
[=times new roman,times,serif]کمد لباس های عباس را به او نشان دادم و گفتم :

[=times new roman,times,serif]«نگاه کن ما برایش همه چیز خریده ایم ، اما خودش از آنها استفاده نمی کند. وقتی هم از ا[=times new roman,times,serif]و می پرسم چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها به آنان فخرفروشی کنم.»

[=times new roman,times,serif]

یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم ، هنگام عبور یکی از محله ها ، یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد که با هم گلاویز شویم.
ما با عباس
[=tahoma][=times new roman,times,serif](شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی )[/][/] سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر.

عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما ، که توقع داشتیم به یاری مان بیاید ، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.
وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ، ناگهان قیافه ای حق به جانب گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد.
من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم ، به درگیری پایان دادیم و به نشانه ی اعتراض با او قهر کردیم.
سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم ، راهمان را در پیش گرفتیم اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد :
مرا ببخشید ، آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید!

به نقل از خواهر شهید عباس بابایی:
پس از شهادت عباس ، خانمی گریان و نالان به منزل ما آمد و ماجرایی را که تا آن روز از آن بی خبر بودیم برایمان تعریف کرد:
این خانم گفت:
در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ی ابتدایی را در آن می گذراند.
چند روزی بود همسرم از بیماری کمر درد رنج می برد. به همین خاطر آنگونه که باید ، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم.
همین مساله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار بگیرد. با این حال هر بار به کم کاری خود در برابر مدیر سکوت اختیار می کرد.
ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها اتاق شش متری که تمام دارایی و اثاثیه مان در آن خلاصه می شد اخراج کند ، سخت نگران بودیم.

تا اینکه یک روز صبح هنگام بیدار شدن از خواب حیاط مدرسه را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم.
تعجب کردم.
از همسرم هم قضیه را جویا شدم او نیز اظهار بی اطلاعی کرد.
باورم نمیشد.
با خود گفتم شاید همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از نظافت خوابیده است. حالا هم می خواهد من از کار او مطلع نشوم. از طرف دیگر مطمئن بودم که او با کمردرد هرگز توانایی انجام چنین کاری را نداشت.

به هر حال تلاش کردم او را وادار به اعتراف کنم. اما واقعیت این بود که او نظافت انجام نداده بود.
شوهرم از من خواست تا موضوع را با دقت پیگیری کنم .
آن روز هرچه بیشتر اندیشیدیم کمتر به نتیجه ی مثبت رسیدیم.
به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مساله را دریابیم.

اما آن روز صبح چون تا پاسی از شب بیدار مانده بودیم خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم.

مدرسه نما و چهره ی دیگری به خود گرفته بود.
همه چیز خوب و حساب شده بود.
به همین خاطر مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد. غافل از اینکه ما از همه چیز بی خبر بودیم.
به هر حال بر آن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم.
روز بعد وقتی که هوا گرگ و میش بود ، در حالی که چشمانمان از انتظار و بی خوابی می سوخت ، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد.
به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد.
خیلی به نظر آشنا می رسید.
لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشتم و خیلی با وقار می نمود.
وقتی متوجه حضور من شد ، خجالت کشید.
سرش را به زیر انداخت و سلام کرد.
سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم ، گفت:
- عباس بابایی.
در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی داد ضمن تشکر از کاری که کرده بود از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و از اینکه فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه می پردازد او را سرزنش کنند.
عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود پاسخ داد:
- من که به شما کمک می کنم ، خدا هم در درس خواندن به من کمک خواهد کرد.

لبخندی حاکی از حجب و حیا بر گونه هایش نشسته بود. چشمانش را به من دوخت و ادامه اد:
- اگر شما به پدر و مادرم نگویید ، آنها از کجا خواهند فهمید؟
ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روز های دیگر گذشت.

کارگری بدون مزد

در حال عبور از خیابان منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا درآمد و عباس (شهید بابایی)، که آن زمان در کلاس پنجم دبستان درس می خواند همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد .
او با دیدن من به طرفم آمد.
پس از احوال پرسی به سوی منزل راه افتادیم.
هنگام گذشتن از خیابان سعدی ، گروهی از کارگران را دیدیم که در حال کندن کانال بودند.
در میان آنها پیرمردی بود که آنگونه که باید ، توانایی انجام کار نداشت.
و بعدا معلوم شد که به ناچار برای گذران زندگی کارگری می کند.

عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد و عرق از سر و رویش می ریخت، لحظه ای ایستاد . سپس نزد او رفت و گفت:
-«پدرجان ! چند متر باید بکنی؟»
پیرمرد با ناتوانی گفت:
-«سه متر به گودی یک متر.»

عباس بی درنگ کتابهایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا کلنگ را بدهد و در گوشه ای استراحت کند.
من که با دیدن این صحنه سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ، بیلی را که روی زمین افتاده بود برداشتم و در خاک برداری به عباس کمک کردم.

پس از یک ساعت کار ، مقداری را که پیرمرد بایست حفر می کرد ، کنده بودیم.
از او خداحافظی کردیم و به منزل رفتیم.
از آن روز به بعد ، هر روز پس از تعطیلی مدرسه عباس را می دیدم که به یاری پیرمرد می رود.
این کار عباس تا پایان لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه یافت.

خاطره از: علی خویینی

قوانین شهید سید مجتبی علمدار برای نزدیکی به خدا


قانون اول
خداوندا ! اعتراف می کنم به این که قران را نشناختم و به آن عمل نکردم .حداقل روزی ۱۰ آیه قران را باید بخوانم ، اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این ۱۰ آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم
تاریخ اجرا : ۴/۵/۱۳۶۹

قانون دوم
پروردگارا اعتراف می کنم از این که نمازم را به معنا نخواندم و حواسم جای دیگری بود در نتیجه دچار شک در نماز شدم .حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت را بخوانم .
تاریخ اجرا : ۱۱/۵/۱۳۶۹

قانون سوم
خدایا اعتراف می کنم از این که مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشد.حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرب بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم روز بعد باید ۲۰ ریال صدقه و ۸ رکعت نماز قضا به جا بیاورم.
تاریخ اجرا ۲۶/۵/۱۳۶۹

قانون چهارم
خدایا اعتراف می کنم از این که شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شب پنج شنبه و شب جمعه باشد اگر به هر دلیل نتوانستم شبی را به جا بیاورم باید به جای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱ رکعت نماز را به جا بیاورم .
تاریخ اجرا : ۱۶/۶/۱۳۶۹

قانون پنجم
خدایا اعتراف میکنم به اینکه (خدا میبیند ) را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خود کار کردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبحهای جمعه سوره الرحمن را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جز قران بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آنرا در اولین فرصت به اضافه ۲ حزب قران بخوانم.
تاریخ اجرا :۱۳/۷/۱۳۶۹

قانون ششم
حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم باید به ازای هر صلوات ۱۰ ریال صدقه بدهم و ۱۰۰ صلوات بفرستم.
تاریخ اجرا : ۱۸/۸/۱۳۶۹

قانون هفتم
حداقل باید در هر بیست و چهار ساعت ۷۰ بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم در بیست و چهار ساعت بعدی باید ۳۰۰ بار استغفار کنم و باز هم ۳۰۰ به ۶۰۰ تبدیل می شود.
تاریخ اجرا : ۳۰/۹/۱۳۶۹

قانون هشتم
هر کجا که نماز را تمام میخوانم باید ۲ روز روزه بگیرم.بهتر است که دوشنبه و پنجشنبه باسد.اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را انجام دهم در هفته بعد باید به جای دو روز ۳ روز و به ازای هر روز ۱۰۰ ریال صدقه بپردازم.
تاریخ اجرا : ۱۹/۱۱/۱۳۶۹

قانون نهم
در هر روز باید ۵ مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم روز بعد باید ۱۵ مسئله را بخوانم.
تاریخ اجرا : ۱۴/۱/۱۳۷۰

قانون دهم
در هر بیست و چهار ساعت باید ۵ بار تسبیحات حضرت زهرا (س) برای نماز های یومیه و ۲ بار هم برای نماز قضا بگویم.اگر به هر دلیل نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ۳ مرتبه این عمل را تکرار کنم.
تاریخ اجرا : ۱۵/۳/۱۳۷۰

منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع)
نقل از وبلاگ لبخندهای خاکی

بسم الله الرحمن الرحیم

قمقمه اش هنوزآب داشت....

نمـــی خورد....

ازسر کانال تاسرش می رفت و می آمد لب های بچه هارا باآب قمقمه اش ترمی کرد....

ریگ گذاشته بود توی دهنش که خشک نشود وبه هم نچسبد...

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]توی بحبوحه ی عملیات ، یک دفعه تیربار از کار افتاد. گفتیم چی شد؟[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پسر گفت :«شلیک نمی کنه ، نمی دونم چرا. »[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وارسی کردیم ، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه ی پسر قطع شده.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تیر خورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع به تیراندازی کرد.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش رو باند پیچی کرده بود.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصه ی انگشتشو می خوره.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بهش گفتیم بابا بچه ها شهید میشن ، یک بند انگشت که این حرفا رو نداره.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گفت ناراحت انگشتم نیستم.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از این ناراحتم که دیگه خوب نمی تونم تیراندازی کنم![/]

یک کارت برای امام رضا (علیه السلام) ؛ مشهد.
یک کارت برای امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) ؛ مسجد جمکران
یک کارت هم برای حضرت زهرا (سلام الله علیها) ، حرم حضرت معصومه (علیه السلام) ؛ قم. این یکی رو خودش برده بود انداخته بود توی ضریح.

«چرا دعوت شما رو رد کنیم؟! چرا به عروسی شما نیاییم؟! کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمده ایم. شما عزیز ما هستی. »

حضرت زهرا (سلام الله علیها) آمده بود به خوابش. درست قبل از عروسی.

یادگاران/ کتاب شهید ردانی پور

دنبال سیره عملی باشیم
شهید ردانی که دوستان مطرح کردن و بسیار نام اشنا هستند ایشون ازدواجشون اینطور بود که جدای از دعوت ائمه
پلاکارد زده بودن دم درب که عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید و همینطور پیامهایی رو میدادن به دعوت شدگان در مراسمشون که معصیت نکنید و مراسمشون مراسم فاطمی و علوی باشه
از یک روحانی دعوت کردند که سخنرانی کردند ایشون و همینطور دقایقی رو هم فیلمی رو از صحنه های جنگ نمایش دادن
انشا الله همگی شهید بشیم و در یک چنین روزی مهمون شهید ردانی باشیم صلوات محمدی ختم کنید.
یا زهرا س

moovafeg;31798 نوشت:
سلام
شهدا زنده اند

با شهيدي آشنا شدم ،‌ هر از چند گاهي مي رفتم بهشت زهرا ديدنش - سالي بود كه برف آمده بود خيلي زياد ولي انقدر دلتنگش بودم كه نتونستن طاقت بيارم ونرم

فقط بهش گفتم محمد من حال و حوصله برف پارو كردن ندارم

وقتي رسيدم بالاي سنگش ديدم برفي كه روي سنگش بود انگار پارو شده بود . تميز بود . تميز ،‌تميز
برفها ريخته شده بود دور سنگ
نشستم و چند ساعتي باهاش حرف زدم ولي باز هم دلم نمي آمد از كنارش جدا بشم

با شهدا صحبت کنید جوابتون رو میدن.

sajedee;65747 نوشت:
چک برگشتی

هر بار که از جبهه باز می گشت می گفت: دیدی این دفعه هم چکم واخورد؟
هر کس که نمی دانست فکر می کرد آدم بد حسابی است.
بلاخره چک اش پاس شد...

شهید کریم اشراقی به نقل از برادرشان

خدا انشا الله چکای هممون رو پاس کنه یه همچین روزایی مهمون علی و زهرا علیهم السلام باشیم انشا الله
یا زهرا س

عرفان;27331 نوشت:
لحظه لحظه
بقال محلشان بود. حاجی را که می دید، روبوسی میکرد و برایش حدیث میگفت. وقتی فهمید جنسش را ارزان تر از جاهای دیگر به ش می فروشد، گفت « اگه این دفعه ارزون تر از جای دیگه حساب کنی، دیگه ازت هیچی نمی خرم» پیرمرد گفت« نمی خری؟ من به هرکی بخوام ارزون تر میدم. اگه هم نخری ، حلالت نمی کنم.! »

خدایا شهادت رو با ما ارزون حساب کن قول میدیم مشتریای خوبی باشیم
یا زهرا س

عرفان;28420 نوشت:
[=&quot]دل شیر
بد وضعي داشتيم . از همه جا آتش مي آمد روي
سرمان نمي فهميديم تيرو ترکش از کجا مي آيد.فقط يک دفعه مي ديدم نفر بغل دستيمان افتاد
روي زمين . قرارمان اين بود که توي درگيري بي سيم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشيم.
خيلي از بچه ها شهيد شده بودند. زخمي هم زياد بود.توي همان گيرودار، چند تا اسير هم گرفته بوديم. به يکي از بچه ها
گفتم « ما مواظب خودمون نمي تونيم باشيم، چه برسه به اون بدبختا. بو يه باليي سرشون بار.»
همان موقع صدا از بي سيم آمد « اين چه
حرفي بود تو زدي؟ زود اسيرهاتون رو بفرستيد عقب » صداي آقا مهدي
بود. روي شبکه
صدايمان راشنيده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.
[/]

فرمانده لشگر اونجاست. بچه ها ما کجای خطیم؟!

میفتادن تو کوچه محله های شهر ببینن کی نداره دستشو بگیرن
رفیق خودم شنیدم اینطور ازش تعریف میکردن:
وایمیساد تو مسیر ملت به چشاشون نگاه میکرد میگفت اینایی که دارن با خودشون حرف میزنن اینا مشکل دارن میرفت باشون صحبت میکرد و کارشون راه مینداخت.
دنبال خدمت بودن
خادم بودن
دنبال خدمت بودن اسم و رسم نداشتن دنبالشم نبودن
اسم و رسمشو دادن به ماها که ماهم حفظ امانت کنیم بدیم به نسل بعدمون
واقعا بهترین مردم بودن اینکه پیامبر می فرمایند بهترین مردم کسانی هستند که بیشتر خدمت رو به هم نوعانشون بکنن همینطور بود.
یا زهرا س

ترکش از جایش تکان نخورده بود؛ زن هم.

نوشته:مژده سالارکیا مقام اول جشنواره داستان نویسی کوتاه جنگ.
http://j-jang.blogfa.com/

خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیه شان می کنم ببخش!...



شهید دکتر مصطفی چمران

از همه زودتر می آمد جلسه. تا بقیه بیایند ،دو رکعت نماز می خواند.
یک بار بعد از جلسه ،کشیدمش کنار و پرسیدم " نماز قضا می خوندی؟"
گفت" نماز خوندم که جلسه به یک جایی برسه . همین طور حرف روی حرف تلنبار نشه. بد هم نشد انگار."

بسم الله الرحمن الرحیم

فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت «فردا بیا بیمارستان.» باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد،رفتیم دکتر ببینه. وسط راه غیبش زد. توی راه‌روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت.
بالأخره پیداش کردم. یه نفر رو کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا. یه پیرمرد رو

شهید مهدی باکری


...
ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.
به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....

ايستگاه آخر است اين غزل
چرخ مي خورد سَرَم، زمين غزل

جنگ، توپ و تانك، آه مثل تو


مي رود دوباره روي مين، غزل

نيستي و مانده از تو خاطره


چند تكه استخوان، همين غزل

از تمام لحظه ها و يادها


هرچه خواستي بِبَر، جز اين غزل

نام تو… مگر چه فرقي مي كند؟


نام تو شهيد، آخرين غزل

هركجا كه از تو گفته ام، همان


مي شود هميشه بهترين غزل



بسم الله الرحمن الرحیم

استفاده نکردن از بیت المال

سخنراني‌اش كه تمام شد، رفتم پيشش و گفتم: حاج آقا، ماشين پايگاه بسيج آماده است كه شما رو برسونه.
گفت: نه، نيازي نيست؛ ماشين هست.
رفته بود كنار جاده ايستاده بود تا با ماشين‌هاي عبوري برگردد. دست آخر هم بعد از چند ساعت انتظار با يك ماشين برگشته بود؛ تراكتور.

شهید حاج علی محمّدی‌پور- فرمانده گردان خط شکن410

بسم الله الرحمن الرحیم


عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌هاي يك روستا بودند. فرمانده‌شان كه يك سپاهي بود از اهالي همان روستا، شهيد شد. همه‌شان پكر بودند. مي‌گفتند شرمشان مي‌شود بدون حسن برگردند روستايشان.
همان شب بچه‌ها را براي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمنده‌ي اهالي روستايشان نمي‌شدند.


******

توي سنگري، ده پانزده متري من بود. داشتيم آتش مي‌ريختيم؛ صدايم زد. رفتم توي سنگرش، ديدم گلوله خورده. با چفيه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب. موقع رفتن گفت: «اسلحه‌ام اينجاست. تا هوا روشن بشه يه بار از سنگر من تيراندازي كن، يك بار از سنگر خودت كه عراقي‌ها نفهمند سنگر من خالي شده.»

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید که شدم ...

نشسته بودیم و صحبت می کردیم. قرار بود قبل از غروب آفتاب نیروهای باقیمانده گردان را از بنه تدارکاتی (محلی نزدیک خط مقدم که آذوقه و مهمات آنجا نگهداری می شود) به طرف خط حرکت دهیم.
مهدی گفت: «علی! من دیشب خواب دیدم که شب تاسوعاست. مجلس باشکوهی داشتیم و سینه زنی می کردیم. همه داشتند گریه می کردند. من هم آنجا چند بیتی خواندم. حال و هوای عجیبی بود.»
بعد گفت: «علی! این شب تاسوعایی که من دیدم، حتما عاشورایی به دنبال دارد.»
باید راه می افتادیم. می خواستم بند پوتینهایم را ببندم، گفتم: «این پوتین ها اذیتم می کند.»
مهدی گفت: «بیا پوتین هایمان را عوض کنیم!»
پس از آن مهدی آیه ای از قرآن خواند و گفت: « اجل هر کس فرا برسد، امکان ندارد یک لحظه هم تغییر کند.»
تا آخرین لحظه که بنه را ترک کردیم، از شهادت و شهید شدن حرف می زد، قرآنی همراه داشت که امضاء شده امام بود. دو سه سال قبل، آن را مدتی به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم.
دم غروب باز گفت: «بیا این قرآن مال تو باشد!»
ولی من قبول نکردم، نگاهی کرد و گفت: «یک بار دیگر هم این را به من پس دادی. حالا هم اگر نمی گیری مهم نیست،اما یادت باشد وقتی شهید شدم، از روی جنازه ام بردار!»
قرآن را بوسید و تو جیبش گذاشت.

راوی : علی جزمانی

بسم رب الشهدا

متولد اردیبهشت 1346 قم


نامش محمد حسین

فرزند محمد تقی

محل تولد قم

در ده سالگی اعلامیه امام خمینی را پخش می کرد شریک جرمش برادرش داوود بود که سه سال بعد شهید شد.

به سن تکلیف نرسیده بود ولی نمازش را می خواند. علارغم اینکه والدینش یواشکی واسه سحری ماه رمضان بلند می شدن ولی می دیدن محمد حسین زودتر از همه سر سفره نشسته. می گفت هر چه امام خمینی اراده کنه همون رو انجام می دم.

در سن دوازده سالگی در اوج حوادث کردستان خودش خودش را اعزام کرد. به خاطر سن کمش او را برگرداندند و تعهد خواستند بگیرن که دیگه اون طرفا پیداش نشه ولی محمد حسین زیر بار نرفت.

برگه تعهد رو گرفت: توش نوشت نمی خوام دروغ بگم ولی مرغ محمد حسین یه پا دارد.

محمد حسین آخر کار خودش را کرد... حالا دیگه سیزده ساله بود. نقشه ای کشید...

برای خرید نان از خانه خارج شد... پول نان را داد به دوستش و به او گفت چیزی به والدینش نگوید تا آب ها از آسیاب بیفتد.

محمد حسین یه راست رفت جنوب.

اما هر جا رفت کسی راهش نداد... نهایتا" با یکسری از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد. تمام تلاشش این بود که فرمانده آنان را راضی کند. فرمانده پذیرفت. اما فقط برای یک هفته اونم خرمشهر.

محمد حسین تو این یک هفته سعی کرد هر چی در توان دارد رو کند.

یک بار هم مجروح شد و فرمانده دستور داد باید برگردی خونتون. ولی محمد حسین از همان روز اول گفته بود که به شما ثابت می کنم که من ماندنی هستم.

محمد حسین برای اثبات حرفش رفته بود لابه لای عراقی ها یکی را تنها گیر آورده بود و دمار از روزگارش در آورده بود . لباس عراقی را به تن و اسلحه را هم بر می دارد و به سمت نیروهای خودی بر می گردد. خودی ها می خواستند به او شلیک کنن.

اما شک می کنن یه عرافی اونم به این کوچکی؟!

اما می بینند او دارد می خندد... بله خودش است محمد حسین فهمیده.:Sham:

شادی روحش صلوات:hamdel:

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روزی به مرخصی آمده بود که دیدم حاضر شد برود بیرون.
گفتم: کجا؟
گفت: می خواهم بروم گواهینامه رانندگی بگیرم.
صبح رفت و ظهر وقتی برگشت گفت موفق شدم.
اگر یک لقمه نان بدهی بخورم، میروم تصدیق موتور را هم بگیرم.
بعد از ظهر آن را هم گرفت!
گفتم ان شاء الله کارت پایان خدمتت را هم که بگیری، می شود سه تا.
بعد می رویم کارت عروسی ات را سفارش می دهیم.

و سومین کارت او برات شهادتش شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطراتی از شهید تفحص شهید علیرضا حیدری

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که کنار ما بود ، انگار آرامتر بودیم. امدادگر بود آرام و مهربان .

هر کسی زخمی می شد داد میزد: «امدادگر... امدادگر«...

و او خودش و میرسوند بالای سرش و زخم هاش رو می بست .

توی یکی از عملیات ها ، خود امدادگر گلوله خورد.

دیگه نمیتونست بگه امدادگر ...

زیر لب آهسته ناله میکرد : یا زهرا... یا زهرا...

sareh;30588 نوشت:
تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد و لی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟
به آرامی گفت:
«داشت آب می خورد»

به نقل از مرتضی کمیل

بدون شرح :

:geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh:

:geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh:

:geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh: :geryeh:

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی آقا بود.

تا می شنید رزمنده ای شهید شده ، می رفت و پیشونی اش رو می بوسید.

تا اینکه خبر دادن توی یه عملیات به شهادت رسیده.

به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم و به تلافی اون بوسه هایی که بر پیشونی شهدا زده بود ،پیشونیش رو بوسه باران کنیم.

رسییدیم بالای سرش.

پارچه رو کنار زدیم.

اما دیدیم سر نداره...

بسم الله الرحمن الرحیم

در پیشگاه وجدان


یک دفترچه کوچک داشت كه همیشه همراهش بود وبه هیچ کس هم نشانش نمی‏داد.
یک بار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه چیزی می نویسد. فکرش را می کردم!
تمام کارهای انجام شده در روزش را نوشته بود. مثل اینكه: سرکی داد زده! چه كسی را ناراحت کرده! به کی بدهکار است! و...
همه را نوشته بود؛ ریزو درشت. نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت، صافشان کند.


شهید دکتر محمد علی رهنمون (معاون درمانی بهداری سپاه پاسداران) یادگاران،ص4

بسم الله الرحمن الرحیم

خود یا خدا


از فرماندهی لشکر،حکم فرماندهی تیپ را برایش آورده بودند.
سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم.همین طوری که نمی شود!
فردا که دوباره آمدند، حاجی به حكم فرماندهی تیپ، جواب مثبت را داد.
من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم: چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟
حاجی هم گفت: دیروز در آن حالت نمی توانستم فکر کنم و تصمیم بگیرم.راستش رفتم و باخودم فکر کردم، امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند، اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند: «از این پس باید به عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟
اگر ناراحت و غمگین شوم، پس معلوم می شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نکرده‏ام. ولی اگر برایم فرقی نداشت، مشخص می‏شود که این مسئولیت را برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول کرده‏ام و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم. چون دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند، برایم فرقی ندارد، لذا قبول کردم.


سردار شهید حاج حسین بصیر (قائم مقام فرمانده لشکرویژه 25 کربلا) پا به پای باران، ص58

بسم الله الرحمن الرحیم

آقای ایرانمنش از همرزمان شهید خود خاطره‌ای در ذهن دارید که ماندگارتر باشد؟
(ماجرای ساجد لشکری)

در لشکر دوستی داشتیم به نام «یوسف شریف» به ساجد لشکر معروف بود. چون همیشه در حال سجده بود هر جای خلوت را که پیدا می‌کرد برای شکرگذاری به سجده می‌رفت.
یک شب که من با یکی از دوستانم خود را برای عملیاتی آماده می‌‌کردیم-نمی‌دانم چرا- اما احساس کردم قرار است برای ساجد لشکر اتفاقی بیفتد. بنابراین من پشت سر او به راه افتادم. بالاخره عملیات تمام شد ما خط را شکسته بودیم، هوا آفتابی بود باید مسافتی بین 200 متر را می‌دویدم تا به یک خاکریز برسیم. من صدای زوزه‌ی گلوله‌هایی را که از کنار سرم می‌گذشت می‌شنیدم آنقدر آتش زیاد بود که کلاه آهنی‌ام از سرم افتاد. یک دفعه ساجد لشکر را دیدم میان آن همه ترکش و آتش زانو زد و به سجده افتاد. در همان حال که داشتم فیلم می‌گرفتم در ذهنم گفتم «توی این اوضاع، سجده کردنت چیه آخه» که یک دفعه دیدم به عقب برگشت و کلاه از سرش افتاد. جلو رفتم یک گلوله وسط پیشانی‌اش خورده بود به طور طبیعی باید به عقب پرت می‌شد اما او به سجده در آمده بود.
بعدها در وصیت‌نامه‌اش خواندم که نوشته‌بود خدایا بچه‌های لشکر من را ساجد لشکر صدا می‌زنند من خجالت می‌کشم اما اگر تو من را از کوچکترین سجده کنندگان قبول داری دلم می‌خواهد به حالت سجده به دیدارت بیایم و دیدم که دقیق همین اتفاق افتاد.

منبع

بسم رب الشهدا ...

چطور می توانی در این موقعیت بخندی؟

تواضع او به حدی بود که کسی باور نمی کرد ذره ای شجاعت در وجود او باشد.هنگام نبرد و ضمن ابراز شجاعت از سوی او،کسی باور نمی کرد ذره ای تواضع داشته باشد. او با این که صبر فوق العاده ای داشت،هنگامی که معصیت ظالمان را می دید،آن چنان به خروش می آمد و به نبرد برمی خواست که متعجب می شدیم.
یک بار در ده کیلومتری بانه،دو نفری گیر تعداد زیادی ضد انقلاب افتادیم.
هیچ کس در آن شرایط،حاضر به مبارزه نمی شد؛ولی ما با رشادت غلامعلی موضع گرفتیم و دو نفری (در حالی که با جایی ارتباط نداشتیم) شروع به جنگیدن کردیم.

در طول درگیری،خنده های غلامعلی مراعصبانی می کرد.به او می گفتم:"چطور در این موقعیت می توانی بخندی؟"
و او می گفت:" توکل بر خدا کن!این جوجه ها نمی توانند مقابل سربازان جندالله بایستند".


ما با شجاعت خارق العاده ی پیچک،توانستیم از آن مهلکه جان سالم به در بریم.
در یک درگیری دیگر،در حالی که سه گلوله به پیچک خورده بود،مرتب این طرف و آن طرف می دوید و بچه ها را هدایت می کرد و تا رسیدن نیروی کمکی،طی حدود هفت،هشت ساعت درگیری،دو گلوله ی دیگر هم خورد.بعد از این که به بانه بازگشتیم،وی حاضر نشد او را به بهداری پادگان ببریم و می گفت:" من حالم خوب است؛به سایر بچه ها برسید."
اما در همین حال،از شدت ضعف بیهوش شد و با پیکر غرق در خون و مدهوش او را به بهداری رساندیم.

خاطره ای از شهید غلامعلی پیچک/ عقابان بازی دراز،ص79

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران .
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.
بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد وهمسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین.
تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای
کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان
و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادندو کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنیدکه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند وهمسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت ودر حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها.ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی
و جسارتم را ببخشید...
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او
کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی
پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .
هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است....با خود گفت
هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش راعوض کرد وبا پول ها راهی بازار شد.
به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد.جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود.مات مات.خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد
که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید.اعتراض کرد که:چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود.خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.به خدا خودش بود....
گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت وراهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد . می پرسید:آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.به کارت شناسایی نگاه می کرد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری.
...وسط بازار ازحال رفت


بسم
رب شهدا و صدیقین

یا زهرا...

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. (شهید آوینی)

هدف از این تایپیک یاد و خاطره شهدا:Gol:
وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ


ایام فتنه ی سال 88 بود که ما به همراه خانواده به مناسبت دهه اول محرم به مسجد جامع شهرمان رفته بودیم. در شهر ما آشوبی به پا شد و مردم وحشت زده به خانه هایشان رفتند. آن شب خیلی گریه کردم و حالم اصلا خوب نبود. دنبال راه چاره می گشتم. از یکی از دوستانم کمک خواستم. او هم راه حلی گفت: "برای شهیدی که ارادت خاصی داری نامه ای بنویس." بدون معطلی نوشتن نامه را آغاز کردم خلاصه متن نامه از این قرار است: سلام شهید زین الدین ...
آقا دلم تنگ برات قربون اون صحن و سرات
آقا دلم تنگ برات قربون اون صحن و سرات
حتما از وضع موجود مملکت خبر داری .. میدونی به آقا توهین کردن.. شعار ضد نظام و ضد دین دادن.. بسیجی ها رو زدند؟ می خوام فریاد بزنم .. جوری که همه بشنون، فریاد بزنم بگم من آقا رو دوست دارم من حامی آقام .. شما حق ندارید به آقا توهین کنید.. می خوام فریاد بزنم تا همه ی عالم بشنون و اون شیعه ها به پا خیزند و به حمایت از آقاشون بیان.. نمی خوام مردم دست رو دست بذارن تا ریشه ی ظلم و فساد قوی تر بشه و جرئت اونا بیشتر بشه تو جسارت کردن.

می خوام خدمتگزار اسلام و مسلمین بشم یه جان ناقابل بیشتر ندارم اونم می خوام در راه خدا فدا کنم می خوام سرباز آقا باشم ... خالصانه ی خالصانه کمکم کن کمکم کن کمکم کن... می خوام اون دنیا پیش خدا و اجدادم و شهدا رو سفید باشم. قسمت میدم کمکم کن... حالا نامه ام را به کدوم آدرس پست کنم؟ چه جوری جوابمو میدی؟ اصلا جوابمو میدی یا نه؟ منتظر جوابت هستم... فقط جان دختر عزیزت جوابمو بده. ۳/۱۰/۱۳۸۸ مصادف با شب هشتم محرم 1430قمری.



جواب نامه ام را در تاریخ ۵/۱۰/۱۳۸۸گرفتم. نزدیکی های نماز صبح بود که خواب شهید زین الدین رو دیدم. توی عالم خواب همسر شهید زین الدین هم حضور داشتند و شهید عزیز به بنده و همسرشان خطاب کردند که "دفاع را بگذارید به عهده ی ما " و این جمله را چندین مرتبه تکرار کردند.

منبع: نویسنده وبلاگ در رکاب یار

طبيعي بود که تدارکات گردان، هواي او [شهید برونسی] را بيشتر داشته باشد؛ گاهي مخصوصاً براش پتوي نو مي‌آوردند، گاهي هم پوتين و لباس نو، و از اين جور چيزها.
دست رد به سينه‌شان نمي‌زد. قبول مي‌کرد، ولي بلافاصله مي‌رفت بين بسيجي‌ها مي‌گشت. چيزهاي نو را مي‌داد به آنهايي که وسايل‌شان را گم کرده بودند، يا درب و داغان شده بود.
آرزو به دل بچه‌هاي تدارکات ماند که يک بار او لباس نو تنش کند، يا پتوي نو بيندازد روي خودش؛ من که هميشه همراهش بودم، فقط در يک عمليات ديدم که لباس نو پوشيد؛ عمليات بدر؛ همان عملياتي که در آن شهيد شد ...
« سایت تبیان به نقل از خاک های نرم کوشک و ساکنان ملک اعظم 2»

بوی باروت همه جا پیچده بود. همه چیز حکایت از درگیری سخت شب گذشته داشت. روی زمین تکه های خمپاره ، کلاه آهنی ، ماسک ، پوکه و خون همه در همسایگی هم با آهنگی متوازن پخش شده بودند .
گویی صدای تکبیر رزمندگان و صدای تیربار و انفجار خمپاره از ماورای سکوت شنیده میشد. همان طور که روی قله اسپیدار قدم میزدم خاطرات گذشته در ذهنم مرور می شد دو ماهی بود که همراه دوستانم جهت شناسایی و ایجاد مقدمات سلسله عملیاتهای مختلف از جبهه های جنوب به غرب آمده بودیم . تازه از مرخصی بعد از عملیات برگشته بودم. درموقعیت شهید ذاکری در حوالی بانه به عقبه واحد ملحق شدم.
به محض ورود و پیدا کردن چادر بچه های واحد متوجه پلاکاردی شدم که شهادت دو تن از همرزمان شهید کشوری و شهید بیگدلی را از طرف عقیدتی به بچه های واحد تبریک و تسلیت گفته بودند. من که تا آن لحظه از شهادت این دو عزیز اطلاعی نداشتم یکباره شوکه شدم جلو رفتم وسایر دوستان واحد را دیدم. خیلی دلم برای دوستان تنگ شده بود حدود یک ماهی بود که آنها را ندیده بودم یکی از دوستان همشهری (برادر وحدتی) پیشنهاد کرد برویم حمام صحرایی تا خستگی و غبار راه را از تن در آوریم. من که با اطلاع از شهادت دوستان اصلا حوصله نداشتم گفتم شما بروید من بعدا می آیم. کمی در چادر دراز کشیدم و به فکر خاطرات شهدای اخیر افتادم . یاد روزهای خوشی که با این دوستان شهیدم در خرمشهر و جزیره مجنون داشتم ناگهان صدای مهیبی همراه با لرزش زمین مرا از زمین بلند کرد . چند فروند هواپیمای عراقی موقعیت را بمباران کردند همراه دو تن از دوستان از چادر بیرون آمدم و چادرهای اطراف را نگاه کردم.
مقداری دود از آشپزخانه و حمام موقعیت دیده می شد. چند لحظه بعد همان برادری که پیشنهاد رفتن به حمام را داد، دیدم که هراسان با حوله ای که به دور خودش پیچیده بود با حالت جالبی به طرف چادر آمد . چادرهای اطراف را نگاه کردم سروصدا و ولوله ای برپا بود . به آسمان نگاه کردم سه هواپیمای سیاه رنگ دائما مانور می دادند . صدای وحشتناکی موقعیت را می لرزاند . فقط همان قسمت آشپزخانه و حمام بمباران شده بود . همراه دوستانم تصمیم گرفتیم برای کمک به آنجا برویم . چند نفر مجروح شده بودند که آنها را پشت وانت تویوتا سوار کردیم و به بیمارستان بانه منتقل کردیم .
هم اکنون که داشتم روی اسپیدار* قدم می زدم روز بعد از پاتک دشمن بود . شب گذشته دشمن به قصد گرفتن ارتفاع سپیدار پاتک کرده بود و برادر کشوری با تیر سلاح سبک توسط دشمن شهید شده بود و بعد از آنها نیز برادر صدیقی شهید شده بود . چند ساعتی بیش از شهادت برادر صدیقی نمی گذشت، قطعه ای از یک کیف پول خون آلود روی زمین توجهم را جلب کرد آنرا برداشتم .
کیف پول برادر حسن صدیقی بود که در اثر ترکش خمپاره به دو نیم شده بود آنرا باز کردم نیمی از عکس شهید حسن صدیقی بود و نیم دیگرش سوخته بود .
تمام خاطرات گذشته مربوط به او از ذهنم گذشت . روزی که برای اولین بار در جبهه شلمچه با هم آشنا شدیم . شغلش کفاشی بود و با لهجه شیرین مشهدی صحبت می کرد . تنها فرزند پسر خانواده بود و چند خواهر داشت . از خانواده ای ساده و با اخلاص و پاک بود . نگاه معصومانه ای داشت یادم می آید در شلمچه زیر آتش بسیار سنگین با هم گیر کرده بودیم و او شدیدا می ترسید شاید به خاطر خانواده اش بود که تنها امیدشان بود . من بارها با او صحبت می کردم و می گفتم شهادت بسیار ساده و زیبا است . لحظه ای می بینی و لحظه ای دیگر نمی بینی . برای او گفتم که تا به حال لحظات شهادت بسیاری از همسنگرانم را دیده ام و می گفتم تنها هر چه خدا خواسته باشد همان می شود . آنروز چند ساعت زیر آتش شدید بودیم و هر قدم گلوله ، توپ و خمپاره به زمین می آمد و ما نمی توانستیم حتی یک قدم برداریم با چه مصیبتی و هزار قل هوالله توانستیم به موقعیت برگردیم . داشتیم به سنگر می رسیدیم که حدود دویست متری سنگر گلوله توپی به زمین خورد که ما حتی خم به ابرو نیاوردیم . آنجا دوست عزیزمان برادر وطنی را در بالای دیدگاه در ارتفاع حدود ۶۰ متر بالای زمین در دکل دیده بانی مشاهده کردم که سرش را بیرون آورد و گفت : من ترکش خورده ام . من که فکر می کردم دارد شوخی می کند برگشتم گفتم ما هم ناهار می خوریم بعد می آییم بالا تو بقیه ترکش ها را بخور ما میل نداریم. ناگهان دیدم برادر الیاسی با التهاب به بالای دکل نگاه کرد آری چفیه روی سر برادر وطنی خونی بود . ترکش به سرش اصابت کرده بود. این ترکش او را برای مدت ها به حالت کما و فراموشی فرستاد و مدت زیادی تحت معالجه بود و حتی قرار شد برای معالجه به خارج اعزام شود تا بالاخره سلامتی خود را بازیافت.
آنجا به برادر صدیقی گفتم دیدی حسن جان گفته بودم تا خدا چه بخواهد آیا فکرش را می کردی گلوله ای دویست متر آنطرف تر زمین بخورد و برادر وطنی در بالای دکل در ارتفاع ۶۰ متری ترکش بخورد .
او آن روز بود که می گفت دیگر ترسش ریخته است . دیگر اصلا نمی ترسد . *اسپیدار: نام اکثر(نه الزاما تمام) ارتفاعات منطقه از ترکیب کلمات کردی یا ترکی اقتباس شده است. اسپیدار مرکب از دو واژه کردی، اسپی به معنی سفید و دار به معنی درخت می باشد.

شب جمعه بود. مصلّي از جمعيت موج مي زد. وقتي به مراسم دعاي كميل رسيدم صداي گرم وگيراي شهيد حجة الاسلام محمد شهاب از پشت بلندگو به گوش مي رسيد. گويا در آن سياهي شب به دنبال روشنايي مي گشتم تا عقده گشايي كنم.
به نزديكش كه رسيدم جوان ها دور شمع وجودش حلقه زده بودند، مي خواستند با حضور در آن محفل، تعلقات را از تن بيرون كنند.
نم نم اشك در سكوتي عارفانه مي در خشيد وزمزمه ي" يا غياث المستغيثين". جمعيت دست به سوي آسمان بلند و مداحي شهيد شهاب معنويت فضا را دو چندان كرده بود.
عده اي سر به سجده، غرق در دعا وعده اي گويا اختيار از كف داده بودند و زار زار گريه مي كردند.
يك باره از آن بين، فرياد"يابن الحسن!" يكي از برادران جانباز فضاي مجلس را شكافت.
آقاي شهاب نام مبارك امام زمان عجّل الله تعالي فرجَه الشّريف را بر زبان جاري كرده بود و او با چشم دل حضور آقا را حس مي كرد. فريادي از سر شوق كشيد وبي هوش به سجده افتاد.
زماني كه چشم باز كرد گفت: هاله اي از نور، مصلّي را احاطه كرد وهمه جا غرق نور شد. بعد وجود مقدس آقا نمايان شد كه در بينمان دعا مي خواند.
آن شب باهمه ي سياهي اش حال وهواي ديگري داشت.
«افلاكيان/خديجه ابول اولا/ص26/به نقل از عبدالله گرجي؛ دوست شهيد»

سردار رشید اسلام شهید حسن باقری به امدادهای غیبی ، اراده و قدرت الهی اعتقادو توكل كامل داشت و در هر مناسبتی ، با نشان دادن اعتقادات و التزامش ، دیگران راهم به توجه به آن ها توصیه می‌كرد. همین اعتقاد و توكل را می‌توان پایه ی محكمی برای شجاعت‌ها و جسارت‌های آن شهید عزیز دانست ، زیرا ، او خوب می‌دانست كه آن چه بر ذهنخالی از حب دنیا خطور كند ، الهامی از عالم ملكوت است. سرتیپ پاسدار شهید می‌گوید: «در عملیات ثامن الائمه ، طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانة كارون آماده شده بودتا در وقت ضروری اقدام شود . حادثه‌ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر نفت شعله ور شودو دود ناشی از آتش ، بخش وسیعی از قرار گاه و محور‌های عملیاتی را بپوشاند ، تاجایی كه قرار گاه ارتش غیر قابل استفاده شده بود و برادران ارتشی مجبور شدند آن جارا ترك كنند و بروند به سنگر كوچك حسن كه كمی جلوتر بود.
عملیات در خطر بود و شهید باقری رفت و با اطمینان و آرامشخاطر عملیات را ادامه داد. در همان وقت، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود ، باد شدیدی آمد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملاً صاف و پاك شد.
حسن به یكی از برادرانش گفت : بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر ، تا بعد كسی نگوید خداكمك نكرد ، این معجزه است.»!