تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

فروشگاه زندان حلوا ارده و ماست و پنير مى فروخت. زندانى ها مى توانستند بخرند. عبداللّه هيچ وقت چيزى نمى خريد. غذاهاى زندان را هم بيش تر وقت ها نمى خورد. مانده بودم چه جورى زندگى مى كند؟ نشسته بودم كنار تختم. عبداللّه نشسته بود سر جاش، طبقه ى سوم يكى از تخت ها كه ديدم يك چيزى از تختش افتاد زمين. كيسه ى نان خشك بود. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

در یكى از شبها - در سال 1362 - ما كه با بچه‏ها در سنگر نشسته بودیم، محمدى - راننده گریدر - از ما پرسید: «راستى! شما وقتى به سوى جبهه حركت مى‏كنید، از خانواده چه‏طور خداحافظى مى‏كنید؟» گفتیم: مى‏گوییم خداحافظ، یا به امید دیدار! و اهل خانه پشت سر ما آب مى‏ریزند.‌» محمدى گفت: «مى‏دانید، من همیشه لحظه حركت به سوى جبهه، مثل شما مى‏گفتم خداحافظ؛ ولى این دفعه احساس عجیبى داشتم و ناخداگاه گفتم: این دفعه آخرى است كه با پاى خود به خانه آمدم!» چند روز بعد، در حالى كه مشغول زدن جاده بودیم، بچه‏ها براى نماز و استراحت، محل كارشان را ترك كردند؛ اما محمدى هنوز داشت كار مى‏كرد كه ناگهان در حال دورزدن، خمپاره به او اصابت كرد. وقتى بچه‏ها محمدى را از ماشین پایین مى‏آوردند، لبخند زیباى رضایت‏بخشى روى لبانش بود و ما تازه معناى حرفهاى چند شب قبل او را فهمیدیم. شهید محمدي
منبع : راوى: على‏اصغر حشمتى، ر. ك: خاكریز و خاطره، ص 83 و 84

در عملیات كربلاى 5 هنگام ظهر ما از خط برگشته بودیم. چون ناهار آماده بود، به كریم گفتم: «ناهار را بخوریم، بعد نماز بخوان.‌» او گفت: «نه، مى‏خواهم نماز بخوانم.‌» كریم رفت و ما مشغول خوردن شدیم. ناگهان صداى انفجار چند گلوله كاتیوشا به گوش رسید. مصطفى الموسوى با شتاب بیرون دوید و كریم را دید كه در كنار تانكر آب افتاده است. تركش قلبش را نشانه گرفته و به سینه‏اش اصابت كرده بود. آرى، سردار كریم صمدزاده طریقت - معاون فرمانده واحد طرح و عملیات لشكر 31 عاشورا - این‏چنین شهد شیرین شهادت را نوشید. شهید كريم صمد زاده طريقت
منبع : راوى: غلامحسین سفیدگرى، ر. ك: فرهنگ‏نامه جاودانه‏هاى تاریخ (آذربایجان غربى)، ص 153

[h=1][/h] [h=3]یادی از شهید حسن مقدم[/h]


[/HR]
قدم‌هایم را با احتیاط برداشتم و هنوز کنارچشمه آب نرسیده بودم که احساس کردم بوی خوشی به مشامم رسید مثل بوی گلاب. قدم‌هایم را آروم‌تر برداشتم. هرچه جلوتر می‌رفتم بوی خوش تندتر می‌شد تا اینکه...


[/HR]

جعفر طهماسبی از رزمندگان تخریب‌چی لشکر10 سیدالشهدا(ع) است. او درباره چگونگی یافتن پیکر همرزم شهیدش ‌بعد از ۵۰ روز از اجرای عملیات «کربلای 2» روایت می‌کند: با یک تعداد از رزمندگان تخریب و اطلاعات به منطقه درگیری رفتیم تا پیکرهای شهدا را به عقب منتقل کنیم. یکی از میان بچه‌هایی که همراه ما بودند شهید «محمد مرادی» بود. خود محمد برایم تعریف کرد که «سر شب راه افتادیم و از ارتفاع «کدو» پایین رفتیم. در مسیر که می‌رفتیم تو فکر بودم که اگر بچه‌ها را پیدا کردیم، حسن را خودم به دوش بکشم و به بالا حمل کنم. رسیدیم به جایی که احتمال می‌دادیم بدن‌ها آن جا هستند.
کنار یک برکه آب بود و اطرافش پر بود از سبزه، که ارتفاع‌شان تا زانوم می‌رسید. در تاریکی شب ممکن نبود بتوانیم کسی را پیدا کنیم. ولی پیکرهای تعدادی از شهدا را که در مسیر بودند پیدا کردیم. اما پیکرهای حسن و سعید هنوز پیدا نشده بودند. قرار شده بود قبل از نیمه‌شب برگردیم و همه آماده می‌شدند برای برگشتن. منم خیلی دلم شکست. گفتم برم سمت چشمه و آبی به صورت بزنم و از طرفی هم نگران بودیم که دشمن کنار چشمه را مین‌گذاری کرده باشد.
قدم‌هایم را با احتیاط برداشتم و هنوز کنارچشمه آب نرسیده بودم که احساس کردم بوی خوشی به مشامم رسید مثل بوی گلاب. قدم‌هایم را آروم‌تر برداشتم. هرچه جلوتر می‌رفتم بوی خوش تندتر می‌شد تا اینکه پایم به چیزی خورد و نشستم. اینجا بود که دیدم دو شهید کنار هم خوابیده‌اند. شهید اصغر صادقیان در چند قدمی من بود.
اصغر را صدا کردم و گفتم: برادر صادقیان دو تا شهید این جا است و با آمدن اصغر فهمیدیم که این دو بدنی که بوی خوشی از آن‌ها به مشام ما رسید شهیدان «حسن مقدم» و «سعید صدیق» بودند و شهید «محمد خاکفیروز» هم بعد از چند سال پیکرش توسط گروه‌های تفحص شهدا پیدا شد.»
اکنون پیکرهای شهید حسن و سعید هر دو در کنار هم در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) آرمیده‌اند.




[/HR] منبع: ایسنا

اعتقاد عجيبي به نماز اول وقت داشت. در هيچ مسافرتي نبود كه نماز اول وقت نخواند. اگر در خانه بودند وقت نماز كه مي‌شد و نمي‌توانستيم به مسجد برويم، در منزل به نماز مي‌ايستادند و اهل خانه به ايشان اقتدا مي‌كردند. حتي بعد از شهادتشان در عالم خواب به خواهرمان گفته بود: «نگذاريد ثواب نماز اول وقت از دستتان برود. وقت را بيهوده هدر ندهيد، اين دو ركعت نمازي را كه مي‌توانيد اينجا بخوانيد آنجا به درد مي‌خورد.» حجت الاسلام والمسلمين حاج آقا فاكر، در اين باره خوابي ديده بودند كه بعداً برايمان نقل كردند: «در خواب ديدم در مسجدالحرام و در طبقه دوم مسجد در گوشه‌اي نشسته‌ام. در سمت ديگر، چشمم به يك شخص روحاني افتاد، در حاليكه او هم نشسته بود و برگ درختي بالاي سر و روي صورتش سايه انداخته بود. كم‌كم سايه رفت و من او راشناختم. شهيد بزرگوار حاج شيخ عباس شيرازي بود. در عالم رويا مي‌دانستم كه ايشان شهيد شده‌اند به همين خاطر با عجله برخاستم و نزديك رفتم، احوالپرسي كردم و گفتم: «فلاني بگو ببينم چه خبر؟ چه مي‌كني؟» هر چه اصرار كردم ايشان پاسخي نداد. من باز سماجت كردم و دامنش را گرفتم و گفتم: «تا نگويي دست بردار نيستم.» ايشان در عالم رؤيا جمله‌اي به من فرمودند كه واقعاً عجيب بود، گفت: «همين قدر به تو بگويم اگر مي‌دانستم اينجا چه خبر است، در دنيا به جاي خوردن و خوابيدن فقط نماز مي‌خواندم.» اين سخن را كسي در عالم خواب مي‌گويد كه خودش سراسر عشق به نماز و عبادت بود و از هر چيز بيشتر مقيد به نماز اول وقت بود. شيخ عباس شيرازي
منبع : برگرفته از پايگاه نويد شاهد

عراق در عملیات «بیت المقدس» به پاتك سنگینی دست زد. بسیاری از نیروهای تیپ «محمد رسول الله‏صلی الله علیه و آله» و تیپ «نجف اشرف» زخمی و شهید شدند. فشار دشمن لحظه به لحظه افزوده می‌شد. از احمد كاظمی خواستم برای حفظ نفر بری ـ كه در آن بود ـ از لودر بخواهد اطراف خودرو، خاكریز بزند. در این بین كه اوضاع خیلی بحرانی شده بود، نفر بر دیگری به حاج احمد نزدیك شد، به او گفت: من از نیروهای ارتش هستم. با موشك «تاد» به كمك شما آمده‌ام! با شنیدن این پیام، گویی از جانب خدای رحمان به من هدیه بزرگی رسید. احمد از آن ارتشی خواست جلوی نفربر فرماندهی رفته، به سمت تانكهای دشمن شلیك كند. موشكهای تاد یكی پس از دیگری به تانكهای دشمن اصابت كرد و از هفت گلوله آن، شش تانك به آتش كشیده شد. بی‌درنگ مسیر حركت تانكهای دیگر تغییر پیدا كرد. با این هديه بزرگ الهی، خطِ در حال سقوط حفظ شد. شهيد احمد كاظمي
منبع : راوي: سردار اسدي، ر.ك: فاتحان خرمشهر (8)، ص 64 و 65

برادران قرارگاه نصرت سوار بلم ها می شدند و چهل، پنجاه کیلومتر را در آبهای عراق می رفتند و کنار دجله نیروهای شناسایی را پیاده می کردند. حتی آبراه های دجله را متر می کردند که اگر قرار شد نیروها از جایی از دجله عبور کنند، عرض دجله را در نظر بگیرند. اتوبان بغداد - بصره را فیلم برداری می کردند و اطلاعات تهیه می کردند. آنقدر علی هاشمی و دوستانش بر هور مسلط شده بودند که یک هفته قبل از عملیات خیبر تصمیم گرفتیم همه فرماندهان جنگ را با لباس مبدل عربی و دشداشه و چفیه سوار بلم ها کنیم و فرستادیمشان به کنار دجله تا آنها به زمینی که قرار بود بسیجی ها چند روز بعد عملیات بکنند، دست بزنند و اوضاع را بررسی کنند. شهید علي هاشمي
منبع : برگرفته از پايگاه سردار هور

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده ، از جاش بلند می شد. اگه بیست بار هم می رفتم و می آمدم ، بلند می شد. می گفتم: علی جان ، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت:« احترام به والدین ، دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم ، از جبهه آمده بود ، دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطه ، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم ، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر ، تو با یک دست ، چطوری این لباس رو شستی؟ گفت: «اگه دو دست هم نداشتم ،باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو ، زحمت شستن لباس ها رو بکشی! شهید علی ماهانی
منبع : نماز ، ولایت ، والدین ،ص83

[h=1][/h]


[/HR]
شهید عبدالله بسطامیان، قائم‌مقام فرمانده گردان حضرت ولی‌عصر (عج) لشگر 31 عاشورا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در 24 خرداد 1364 به شهادت رسید. این روز بهانه‌ای شد تا با ذکر خاطره‌ای جالب یادی از وی بکنیم.


[/HR]
در 15 اسفند 1343 در زنجان به دنیا آمد. در سن پنج‌سالگی قرائت قرآن را به‌طور کامل فراگرفت.
بیشتر اوقات فراغتش را به قرائت قرآن در مسجد می‌گذراند. در خانه نیز به مطالعه کتاب‌های دینی و علمی می‌پرداخت. به شنا و فوتبال علاقه داشت. او و برادرش اصغر، افرادی اجتماعی و فعال بودند. وقتی‌که انقلاب اسلامی آغاز شد لحظه‌ای آرام نداشتند. نیروهای امنیتی رژیم پهلوی چند بار درصدد دستگیری آن‌ها برآمدند ولی ناکام ماندند، عبدالله و اصغر در تظاهرات و حمله به مراکز پایگاه‌های مختلف رژیم پهلوی شرکت می‌کردند. با پیروزی انقلاب اسلامی، در سال 1358 در دبیرستان شریعتی مشغول به تحصیل شد و همزمان به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. با شروع جنگ تحمیلی درحالی‌که شانزده سال بیشتر نداشت به جبهه‌های جنگ شتافت. ابتدا یک نیروی عادی بود اما با شجاعت، لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد خیلی زود به سمت معاون گردان منصوب شد. در عملیات محرم از ناحیه پا و شکم به‌شدت مجروح شد اما وقتی او را برای مداوا فرستادند، پس از چند روز دوباره به جبهه شتافت.
خواب روی شکم عراقی
هم‌رزم و هم‌سنگر وی سردار غیور اسلام پاسدار جانباز مجید ارجمند روایت می‌کند: «پس از عملیات پیروزمند بیت‌المقدس و فتح خرمشهر درگیری‌های شدید و بسیار نزدیکی با عراق‌ها پیش آمد که شهید عبدالله بسطامیان طی آن‌ها شجاعت و جانبازی بسیار زیادی از خود نشان داد و به‌قدری دلاورانه و جسورانه با نیروهای دشمن جنگید و پیکار کرد که همه بچه‌ها را شگفت‌زده کرد، عبدالله به حدی در کارش جدی بود که چندین شبانه و روز متوالی نخوابید و بیدار ماند و نگهبانی داد تا مبادا دشمن دوباره حمله کنه و خط را پس به گیرد. خلاصه بعد از چند شب‌بیداری، بالاخره خستگی بر وجودش مستولی شد و به دوستانش گفت که «می‌خواهم چنددقیقه‌ای استراحت کنم تا خستگی از تنم بیرون بره.» بعد هم داخل سنگری شده و در تاریکی سنگر سرش را روی چیز نرمی گذاشته و از شدت خستگی بلافاصله هم به خواب می‌رود. صبح که از خواب بیدار شد، می‌بیند سرش روی شکم یک عراقی است! سراسیمه اسلحه‌اش را برداشته و سمت عراقی گرفته و از سنگر خارجش می‌کند، بچه‌ها هم با دیدن عبدالله و اسیرش با حیرت و تعجب دورش را گرفته و با اشتیاق از او پرسیدند که کجا و چطوری اسیر گرفته؟! عبدالله هم زد زیر خنده و گفت: از خودش بپرسید، منم مثل شما بی‌خبرم! یکی از رزمندگان که نسبتاً عربی می‌دانست، از عراقی پرسید که چطوری ازاینجا سر درآورده و اسیرشده؟! او هم با کلی التماس و قسم دادن گفت: شب اول عملیات فرار کرده و دال این سنگر پنهان‌شده بوده تا بعد بتواند به عقب برگردد و شب گذشته که عبدالله برای خواب وارد سنگر شده بود، آن‌قدر خسته و بی‌رمق بوده که اصلاً متوجهش نشده و در تاریکی سنگر سرش را روی شکمش گذاشته و خوابش برده بود، او هم از ترس اینکه مبادا تکان بخورد و کشته بشود تا صبح بی‌حرکت و بی‌صدا به همان حالت زیر سر عبدالله بیدار مانده بوده! خیلی عجیب بود عراقی درحالی‌که می‌توانست اسلحه عبدالله را بردارد و آسیبی به او برساند و فرار کند؛ اما این کار را نکرده بود و خودش می‌گفت که جنگیدن عبدالله را دیده بود و از او می‌ترسیده که تا صبح عقل و جسمش واقعاً قفل کرده و جرئت کوچک‌ترین حرکتی را نداشته است.»
عبدالله هم زد زیر خنده و گفت: از خودش بپرسید، منم مثل شما بی‌خبرم! یکی از رزمندگان که نسبتاً عربی می‌دانست، از عراقی پرسید که چطوری ازاینجا سر درآورده و اسیرشده


سجده برای شهادت
عبدالله بسطامیان سرانجام در 24 خرداد 1364 در منطقه‌ای بین دزفول و اندیمشک به شهادت رسید. یکی از هم‌رزمانش در مورد نحوه شهادت وی گفته است: «24 خرداد 1364 بود که به‌طرف دزفول حرکت کردند گروهی با قایق رفتند و گروهی از راه خشکی و با ماشین حرکت کردند. عبدالله از همه جلوتر بود و باعجله حرکت می‌کرد به‌نحوی‌که به او گفتند: تو جلوتر از ما قرارگرفته‌ای و این خطرناک است. وقتی به منطقه بین دزفول و اندیمشک رسیدیم ماشین دیگری در مسیر به عبدالله برخورد کرد. راننده همراه عبدالله به نام «زکریا بیات»، در دم به شهادت رسید آقای اصانلو یکی از همراهان با دیدن این صحنه خود را به عبدالله رسانده و او را در آغوش گرفت که عبدالله او را به روح پدرش قسم داد که مرا به حالت سجده روبه‌قبله بگذارید و آن شخص نیز چنین کرد. عبدالله در حالت سجده بی‌هوش شد او را به بیمارستان دزفول منتقل کردند ولی در بیمارستان به شهادت رسید.»
آرامگاه او در گلزار شهدای شهرستان زنجان واقع است. بعد از شهادت عبدالله برادر وی اصغر بسطامیان نیز در عملیات کربلای 5 در 12 بهمن 1365 به شهادت رسید.

[="Tahoma"][="DarkRed"]خدایا خداوندا ما را ادامه دهنده راه شهدا قرار بده!
آمین یا رب العالمین
[/]

بعد از آنكه برادر رستمى - از سرداران گروه شهید چمران - در ستاد جنگهاى نامنظم به شهادت رسید، به دوستان پیشنهاد كردیم به دكتر بگوییم سید احمد مقدم‏پور را به جاى رستمى بگذارد. سید، پانزده سال پیش از شروع جنگ در هوابرد شیراز بود. سپس از آنجا استعفا داد و ریاست حسابدارى یك شركت را در شیراز عهده‏دار شد. او به حدى به مال دنیا بى‏توجه بود كه وقتى دید ما ماشین كم داریم، به شیراز رفت و وسایل شخصى خودش را فروخت و یك جیپ لندرور خرید و به جبهه آورد تا از آن استفاده كند. آن‏قدر عجله داشت كه به محضر هم نرفت تا آن را به ثبت برساند. بعد از شهادت سید، نتوانستیم دفترچه آن جیپ را پیدا كنیم. سيد احمد مقدم پور
منبع : راوى: مهدى چمران، ر. ك: دشت آزادگان در هشت سال دفاع مقدس، ص 534

مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت. سید بارها و بارها برایمان از شهادت گفت؛ از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی‌دل شدن، سجده‌ گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی‌پایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت: "" زندگی کردن با مردن معنی می‌یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن."" چگونه مردن برایش مهم بود. عاقبت خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند. شهيد مرتضي آويني
منبع : منبع خاطرات: کتاب "حجت الاسلام

بند هفت، هفت تا اتاق داشت و يك سالن بيست مترى. جا نبود. دو طرف راه روى دومترى را هم تخت زده بودند. تخت هاى سه طبقه آهنى كف چوبى، با يك پتو كه هم زيرانداز بود، هم بالش، هم روانداز. تازه واردها بايد روى زمين مى خوابيدند. تخت مال سابقه دارها بود. عبداللّه شب ها جايش را مى داد به يكى از تازه واردها. مى گفت نصفه شب كه مى خواهد از تخت بيايد پايين براى نماز، سر و صدا مى شود. اما روزها جاش طبقه ى سوم تخت بود. مى نشست آن بالا و كتاب مى خواند. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

در موقعیتى از عملیات بیت المقدس، آتش دشمن، بى‏امان مى‏بارید. عراقیها بر روى خاكریز، توپهاى هوایى 23 میلى مترى گذاشته بودند. از این توپها، فقط براى زدن هواپیماى جنگى در آسمان استفاده مى‏شود؛ اما دشمن براى مقابله با نیروهاى پیاده از آنها استفاده مى‏كرد. بچه‏ها در جاده به كندى حركت مى‏كردند. شدت آتش، بچه‏ها را زمین گیر كرده بود. ناگهان ناصر صالحى - از مسئولان گردان انصار از تیپ 27 - ضامن سه نارنجك را كشید و خود را به خاكریز دشمن رساند. توپها با انفجار نارنجكها خاموش شدند؛ ولى صالحى، آماج گلوله‏هاى دشمن قرار گرفت و درجا شهید شد. رزمندگان با دیدن این صحنه، تكبیرگویان به خاكریز دشمن هجوم بردند و سپس خود را به جاده خرمشهر - شلمچه رساندند شهید ناصر صالحي
منبع : ر. ك: خرمشهر، ص 50 و 51

در موقعیتى از عملیات بیت المقدس، آتش دشمن، بى‏امان مى‏بارید. عراقیها بر روى خاكریز، توپهاى هوایى 23 میلى مترى گذاشته بودند. از این توپها، فقط براى زدن هواپیماى جنگى در آسمان استفاده مى‏شود؛ اما دشمن براى مقابله با نیروهاى پیاده از آنها استفاده مى‏كرد. بچه‏ها در جاده به كندى حركت مى‏كردند. شدت آتش، بچه‏ها را زمین گیر كرده بود. ناگهان ناصر صالحى - از مسئولان گردان انصار از تیپ 27 - ضامن سه نارنجك را كشید و خود را به خاكریز دشمن رساند. توپها با انفجار نارنجكها خاموش شدند؛ ولى صالحى، آماج گلوله‏هاى دشمن قرار گرفت و درجا شهید شد. رزمندگان با دیدن این صحنه، تكبیرگویان به خاكریز دشمن هجوم بردند و سپس خود را به جاده خرمشهر - شلمچه رساندند شهید ناصر صالحي
منبع : ر. ك: خرمشهر، ص 50 و 51

[h=2]درست وسط اتاقش یک نخ بسته بود؛ طوری که وقتی می خواستی از این طرف اتاق بری اون طرف، باید حتما خم می شدی![/h]

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، درست وسط اتاقش یک نخ بسته بود؛ طوری که وقتی می خواستی از این طرف اتاق بری اون طرف، باید حتما خم می شدی!

ازش پرسیدم: «چرا بند رختت رو این جا بستی؟!» به جای جواب، بهم میوه تعارف کرد!

بعدها فهمیدم که چون هم اتاقیش اهل مشروب خوردنه، با هم توافق کردن که هر طرف اتاق، مخصوص یک نفر باشه!

تازه اون آقا عکس هنرپیشه های زن و مرد خارجی رو هم زده بود به دیوار. البته این قضیه تو اون فضا تقریبا عادی بود؛ چون فرهنگ غرب روی اکثر دانشجوهای اعزامی به آمریکا تاثیر می گذاشت.

از اون به بعد، هربار که برای تمرین درس ها می رفتم اتاقش، می دیدم ارتفاع نخ بیشت تر میشه! تا این که یه روز، دیگه اثری از نخ نبود.

وقتی از عباس دلیلش رو پرسیدم با خوشحالی به اون طرف اتاق اشاره کرد. سرم رو چرخوندم و دیدم نه عکسی روی دیواره و نه بطری مشروبی روی میز! گفت: «دوستمون هم باهامون یکی شده.»

بعد تعریف کرد که دیروز با کمک هم تمام موکت ها رو شستن. گرچه اون بنده خدا نتونست درسش رو تموم کنه و به ایران برش گردوندن؛ ولی هر وقت بابایی رو می دید با لبخندی بهش می گفت که هنوز به عهدش پاینبده.

شهید عباس بابایی

در عملیات آزادسازی خرمشهر، هنگامی كه عراق، دفاع پرحجم و سختی تشكیل داد، بسیاری از رزمندگان ما شهید و یا مجروح شدند. در یكی از خاكریزها فردی را دیدم كه آرپی‌چی به دست بود و مرتب جای خود را تغییر می‌داد و به سمت دشمن شلیك می‌كرد. همین امر باعث شد اندك نیروهای باقی مانده، با روحیة بالا فعالیت كنند. اگر خاكریز، قبل از رسیدن نیروهای كمكی سقوط می‌كرد، وضعیت خط بحرانی می‌شد. در دل خود، آن آرپی‌چی زن را تحسین می‌كردم. وقتی پشت خاكریز رسیدم، آرپی‌جی‌زن را دیدم. او كسی جز احمد كاظمی نبود كه یك تنه ایستاد تا نیروهای كمكی از راه برسند و خط سقوط نكند. شهید احمد كاظمي
منبع : راوي: سيد ناصر حسيني، ر.ك: فاتحان خرمشهر، شهيد كاظمي، ص 55

روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده‌ام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم. شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمی‌شود، گفت: در ماشین طناب داری؟ پرسیدم: طناب برای چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده. بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛ ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستاده‌اند و همگی به آن شخص می‌گویند: «جناب سرهنگ! سلام، كمك نمی‌خواهید»؟ وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم. ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ می‌خواهی شنا كنی؟ من با ترس و خجالت گفتم: ‌جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم. وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، عباس بابایی هستم. تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرمانده پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد... شهيد عباس بابايي
منبع : راوي: حميد احمدي، ر.ك: سروهاي سرخ، ص206 ـ204

IMAGE(<a href="http://masaf.ir/images/از%20قول%20ما%20به%20امام%20بگویید-%20همانطور%20که%20فرموده%20بودید%20حسین‌وار%20مقاومت%20کردیم-shia%20muslim.jpg" rel="nofollow">http://masaf.ir/images/از%20قول%20ما%20به%20امام%20بگویید-%20همانطور%20که%20فرموده%20بودید%20حسین‌وار%20مقاومت%20کردیم-shia%20muslim.jpg</a>)
هدیه به روح شهید حسین یاری نسب فرمانده گردان حنظله
بیسیم‌چی گردان حنظله حاج همت را خواست.حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.صدای ضعیف و پر از خش خش … را از آن سوی خط شنیدم که میگوید: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بیسیم دارد تمام میشود. عراقی‌ها عن‌قریب میآیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی میکنم.حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک میریخت، گفت: بیسیم را قطع نکن… حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن.صدای بیسیم چی را شنیدم که میگفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ی نیروهای عراقی در میآیند.آنها چند روز را صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ

بیژن بهتویى در 5 دى 1360 در بستان به شهادت رسید. این در حالى بود كه 16 سال بیشتر نداشت. فرمانده وى پیرامون شهادت و ایثار بیژن مى‏گوید: «در روزهاى اوّل عملیات، در محاصره دشمن قرار گرفتیم. ما داخل سنگر پناه گرفته بودیم و از نظر مهمّات در تنگنا بودیم. كسى جرئت نمى‏كرد از سنگر بیرون برود. فقط بیژن بود كه مرتّب از سنگر بیرون مى‏رفت و از آن طرف خاك‏ریز براى ما مهمّات مى‏آورد. بعد از آن، شروع به جنگ با تانكها كرد. تعدادى از تانكها را با آرپى‏جى زد و سپس با نارنجك سراغشان رفت. ناگهان هنگام منفجر كردن یكى از تانكها به زمین افتاد و به شدت مجروح شد و خیلى از قسمتهاى بدنش بر اثر انفجار سوخت. خواستم او را از زمین بلند كرده، به عقب بازگردانم كه ممانعت كرد. هر چه اصرار كردم، نپذیرفت. سرانجام گفت: «اینجا محاصره شده است اگر بمانید، دشمن شما را اسیر مى‏كند.‌» سپس گفت: «برو، اگر شرایط مناسب بود، بعداً بیایید و بقیه شهدا و مجروحین را برگردانید. اگر توانستید، مرا هم برگردانید!» شهید بيژن بهتويي
منبع : ر. ك: همین پنج نفر، ص 57 و 58

دوست نداشت با هر كسي ارتباط ‌داشته باشد و خيلي برايش مهم بود كه طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمي در ارتش يا جاهاي ديگر ديده مي‌شد و برخي‌اهل كارهاي ناصواب بودند. علي دوست نداشت با هر كسي همراه باشد. آن سالي كه براي كلاس دوازده راهي تهران شد و در مدرسه اميركبير (دارالفنون‌) ثبت ‌نام كرد، يك نفر از آشنايان هم همراه او در مدرسه ثبت ‌نام شد.گفتيم براي هر دو يك خانه در تهران بگيريم كه آنجا درس بخوانند. او با دوستش از يك كوچه و از يك راه به مدرسه مي‌رفتند. يك روز دوستش به او گفت: "بيا از كوچه‌اي برويم كه درآنجا دخترهاي زيادي هستند و ديگر از كوچه سابق نرويم. " علي به حرفش گوش نداد و به ‌راه خود ادامه ‌داد و اين گونه بود كه از همان دوران نوجواني و جواني راه خودش را از ناپاكي‌ها جداكرد.علي ‌آن سال براي امتحان ورودي دانشكده افسري آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علي وارد دانشكده شد. وقتي به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش ‌خبر دادند،او گفت‌: "چرا به من اطلاع نداده بوديد كه فرزندم اين گونه رفتار مي‌كند؟ " ولي علي دراين باره صحبتي نمي‌كرد، فقط راهش را از دوستش جدا كرده بود. خيلي پاك و نجيب بود. صیاد شیرازی
منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

من در طول‌اين دوران حتي يك بار خستگي را در چهره و كلام شهيد شوشتري نديدم و نشنيدم. همواره نشاط و شادابي در وجود شهيد شوشتري بود. به نظر من شهيد شوشتري يك كاوه ، چراغچي يا همت 60ساله بود كه ما مي‌ديديم. به نظر من‌اين شهيد هم در دوران دفاع مقدس و هم بعد از آن زحمات زيادي كشيد و شهادت بهترين و بالاترين مزدي بود كه او مي‌توانست بگيرد. شهید نور علي شوشتري
منبع : برگرفته از پايگاه منبرك

سه سالی می شد که منابع آب پایگاه لایروبی نشده بود، وقتی آب می خوردیم، تو لیوانها یه وجب خاک جمع می شد. همون موقع عباس تازه فرمانده ی اونجا شده بود. دستور داد هرچه سریعتر منبع ها رو لایروبی کنند. قیمت گرفتیم دیدیم حداقل 300 هزار تومان هزینه داره! اون روزا همچین مبلغی برامون افسانه بود و پایگاه هم نمی توانست برای این کار اینقدر هزینه کنه. وقتی عباس رو در جریان قرار دادیم، گفت: برو گروهانت رو بیار پای منبع. سربازها که اومدند، اول از همه خود عباس رفت داخل یکی از منبع ها و شروع کرد به لایروبی. سربازها هم کار رو یاد گرفتند. همین طور که مشغول کار بودیم دیدم یکی از سربازها ایستاده و به بقیه نگاه می کنه. سرش داد زدم و گفتم: سرباز! به کارت برس. دیدم فورا مشغول به کار شد. جلوتر که رفتم دیدم خود بابائیه. خیلی شرمنده شدم، گفتم: ببخشید، جناب سرهنگ، با این سر و صورت خاکی نشناختمتون. اونم گفت: عیبی نداره، ولی سعی کن با سربازا بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت بشن. شهید عباس بابایی
منبع : منبع: علمدار آسمان ص 45 و کوله پشتی

پدرش جلوى خان درآمده بود. گفته بود «من زمين به خان نمى فروشم...» مادرش از درد به خودش مى پيچيد. پدرش دويده بود پى قابله. قابله آشپزِ خانه ى ارباب هم بود. مباشر ارباب جلويش را گرفته بود. گفته بود «زنم... داره مى ميره از درد!» گفته بود «به من چه؟» افتاده بودند به جان هم. قابله هم دويده بود سمت خانه. وقتى محمد به دنيا آمد، پدرش توى ژاندارمرى زندانى بود. پدرش را حسابى زده بودند. همان شد. وقتى مُرد، جمع كردند آمدند تهران. خيابان مولوى يك خانه اجاره كردند. از اين خانه هايى بود كه وسط حياط حوض آب داشت; دور تا دورش حجره.. شهید محمد بروجردي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی


[/HR]
شبی که شهید طاهرنژاد شهید شد، زنگ زد و با اصرار زیاد گفت: «امشب که شب بیست و هفتم ماه رمضان است وقتی در جلسه آقای انصاریان می‌روی برای شهید شدنم دعا کن و من برای شهادتش دعا کردم».


[/HR]
"شهید علی قمی کردی" جانشین تیپ ویژه شهدا در دست نوشته ای آورده است: بعضی که روزه هستن خوشحالن ولی بعضی ناراحت. بعضی تشنه هستند ولی خوشحاله داره تشنگی می‌کشه چون می‌دونه اجرش بیشتره ولی بعضی ناراحتند.
در دعا هست خدایا شیرینی مناجات را به من بچشان(یکی از نشانه‌های ایمان قاطعیت) افرادی هستن که می‌گن خدا را قبول دارم ولی حاکم شرع بش می‌گه این شخص را شلاق بزن می‌گه نمی‌زنم. پس باید مهربانی در اینجا نباشه و رحم ترا نگیرد.
پیامبر گفت به خدا اگر دخترم زهرا دزدی کند دست‌هایش را قطع می‌کنم. (ایمانی که هیچ چیز انسان را جز بش نکنه این نشانه ایمان کامل است)پروردگارا به ما ایمان کاملی که بتونه ما را در امتحانات نگه داردعنایت فرما، آمین.
شهید علی قمی کردی جانشین تیپ ویژه شهدا 12 تیرماه سال 63 در سن 24 سالگی در محور نقده – مهاباد به دست منافقین از ناحیه قلب مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به فیض عظمای شهادت می‌رسد و پیکر مطهرش در قطعه 24 گلزار بهشت زهرا (سلام الله علیها) بالای مزار شهید مصطفی چمران به خاک سپرده می‌شود.
دو گوسفند برای نجات شهید کاوه نذر کرد
همسر شهید قمی با ذکر خاطره ای گفت: آخرهای ماه رمضان بود که وقفه یک هفته‌ای بین تماس علی آقا با من اتفاق افتاد. یک شب قبل از سحر با صدای خیلی خسته تماس گرفت و گفت: طاهرنژاد و بچه‌های دیگر شهید شدند. در آن عملیات شهید کاوه هم درکمین گیر می‌افتد و علی آقا برای نجات شهید کاوه دو رأس گوسفند نذر می‌کند و کمین شکسته می‌شود و در همان عملیات شهدای زیادی می دهند.
او خیلی اصرار می‌کرد قبل از عید فطر ارومیه باشیم. ما هم همراه پدر و مادرم مقداری صیفی‌جات و سبزی بردیم. در طول مسیر علی آقا که اهل زنگ زدن نبود مدام تماس می‌گرفت. ما ساعت 7 و نیم صبح ارومیه رسیدیم. آن روز علی آقا پیش ما ماند و فردا صبح با عمویش به شهر ارومیه رفتند و یک دستگاه کولر و مقدار زیادی میوه خرید و عصر همان روز به رفت تیپ ویژه شهدا.

آن شب مدام می‌پرسید: تو اینجا تنهایی چکار می‌کنی؟ جایی که من مدت زیادی تنها بودم اما علی آقا هنوز فکر نکرده بود. جایی که حمله عراق از یک طرف و از طرف دیگر حمله دموکرات‌ها بود و احساس امنیت نداشتیم؛ اما آن شب حال و روزی غیر از همیشه داشت. بعضی مواقع راجع به داشتن بچه صحبت می‌کردیم با این تفاوت که من بچه می‌خواستم اما او مخالف بچه‌دار شدنمان بود. یک‌بار به او گفتم: چرا فرزند نمی‌خواهی؟ درجواب گفت: ببین من که مطمئن هستم زندگی‌ام کوتاه است و تو بعد از من خیلی اذیت می‌شوی و نمی‌خواهم این اتفاق بیفتد. می‌گفت: حتی بعضی مواقع پشیمان می شوم که چرا آمده ام سراغت! چرا که می‌دانستم بعد از من چه سختی‌هایی را باید تحمل کنی.
شبی که شهید طاهرنژاد شهید شد، زنگ زد و با اصرار زیاد گفت: «امشب که شب بیست و هفتم ماه رمضان است وقتی در جلسه آقای انصاریان می‌روی برای شهید شدنم دعا کن و من برای شهادتش دعا کردم». مدام می‌گفت: من را حلال کن و از من بگذر.
گوشه ای از وصیت نامه شهید قمی؛
با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامیمان خمینی عزیز و با درود به روان پاک شهدای گلگون کفنان انقلاب اسلامی بخصوص شهدای مظلوم و کمنام کردستان. قبل از هر چیز از برادران و خواهرانی که وصیت نامه این حقیر را می خوانند عاجزانه تقاضا دارم که از خداوند متعال درخواست آمرزش گناهان بنمائید و در دعاها و نیایش هایتان و در مجالس که روضه اباعبدا... خوانده می شود و شما به یاد مظلومیت و غریبی سیدالشهداء اشک میریزید و دلتان می شکند خدا را به مظلومیت و غریبی حسین قسمش بدهید که خداوند گناهان مرا ببخشد و از سر تقصیراتم درگذرد.
سرانجام در تاریخ12/4/1363 شهید علی قمی به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان خود پاسخ گفت و بنا بر وصیت خود در کنار دیگر سرداران رشید اسلام در بهشت زهرا(سلام الله علیها) بخاک شپرده شد.

[=B Mitra]نیروهای ما اعم از تکاوران، ارتشی ها و نیروهای مردمی همه در پشت مسجد صد دستگاه موضع گرفته بودند و حرکتی انجام نمی دادند. بچه هایی هم که به هر نحو خودشان را به منطقه رسانده بودند، فقط یک اسلحه ی ژ۳ در دستشان بود. در این حین متوجه شدیم که یک روحانی با پای برهنه در حال جنب و جوشی عجیب است. ایشان با شجاعت و اقتدار این نیروها را سازماندهی می کرد و ما را مبهوت کرد. شیخ در یک صبح تا غروب سه بار عراقی ها را از پل نو عقب راند. یعنی بچه ها را سازماندهی می کرد، در حد یک گردان بعد به وسیله ی طرحی که ایشان می داد عراقی ها را غافلگیر می کرد و تا آن طرف پل عقب می راند. بعد دوباره بچه ها را برمی گرداند و سازماندهی می کرد و مجدداً حمله می کرد. شهید شيخ محمد حسن شريف قنوتي
منبع : برگرفته از پايگاه انفطار

عملیات والفجر مقدماتی در زمستان سال 61 در منطقه جنوب انجام گرفت. شهید شاهمرادی تا آخرین لحظه عبور سفارش بسیجی ها را به فرماندهان کرد. از آن پس نیز با بی سیم سفارش می کرد. صبح ساعت 6 گروهی از نیروها به محاصره دشمن افتادند وهدایت با بی سیم وپیک کارگر نیفتاد. همه قطع امید کرده روحیه ها تنزل کرده بود ناگهان نیروهای محاصره شده دیدند یک موتور سیکلت سوار از میان انبوه نیروهای دشمن به سرعت به سمت آنان می آید. وقتی موتور رسید دیدند شاهمرادی است. بسیجی ها با دیدن این فرمانده شجاع ودلسوز که شخصا"" به یاری آنان آمده بود ناگهان به وجد آمدند وروحیه شان چند برابر شد. باکمک شهید شاهمرادی با یک یورش حلقه محاصره شکسته شد و رزمندگان از محاصره نجات یافتند. وقتی به عقب می آمدند خود شاهمرادی یکی یکی نیروها را از معبر میدان مین رد می کرد تا خدای نکرده آسیبی نبینند. شهید محمد علي شاهمرادي
منبع : به نقل از علي صادقي

بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتكار و احساس مسئوليت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو... شهيد مهدي شاه آبادي
منبع : برگرفته از سايت آويني

براي تولد تنها فرزندمان داوود در خرداد سال 1363 از انديمشك به دزفول آمديم. در طول مسير حاجي نشان بيمارستان را از مردم مي‌پرسيد، متوجه شديم كه تنها بيمارستان مناسب كه مزين به نام حضرت زهرا (س) بود در همان حوالي است. وقتي حاجي نام خانم فاطمه زهرا (س) را شنيد، ذكر نام ايشان را آنچنان بيان كرد كه فكر كردم اتفاقي افتاده ولي خودش به من چنين گفت: «نام همسرم زهراست، در عمليات فتح‌المبين با رمز يا زهرا (س) مجروح شده‌ام و اينك تولد فرزندم نيز در بيمارستان حضرت زهرا (س) است.» حاج عباس درست مي‌گفت زندگي ما با رمز يا زهرا (س) گره خورده بود. حتي شهادت او هم در عمليات بدر با رمز يا زهرا (س) بود و پيكرش ميهمان ابدي بهشت زهرا (س) شد. راوي:همسر شهيد عباس کریمی
منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس

گفتیم: آقا این اسلحه ها را کجا می برید؟ گفتند: به شما هیچ ربطی ندارد ما نیروهای مخصوص رئیس جمهور، بنی صدر هستیم. این اسلحه ها خرابند و می خواهیم آنها را به عقب برگردانیم. ما بلافاصله به حاج آقا شریف گزارش دادیم. حاج آقا شریف آمد و به آنها گفت: آقا این اسلحه ها را کجا می برید؟ او گفت: ما به دستور بنی صدر این سلاح ها را عقب می بریم. بحث بین شیخ و نیروهای بنی صدر بالا گرفت. آخرالامر شیخ شریف گفت: من نمی گذارم نیروهای ما بدون سلاح باشند و شما این اسلحه ها را خارج کنید. شیخ شریف خیلی عصبانی شدند. گفتند: من اجازه نمی دهم که اسلحه ها را از این جا ببرید. دستور هر مقامی که باشد، فعلاً فرماندهی منطقه را بنده به عهده دارم و مسئولیت جان و مال منطقه بر عهده ی ماست. من اجازه نمی دهم و صریحاً به شما ابلاغ می کنم که این اسلحه ها را خالی کنید. دوباره یکی از آنها گفت: ما نماینده ی بنی صدر هستیم. حاج آقا گفت: نماینده ی هرکس که می خواهید باشید. فعلاً نیروهای ما در این جا سلاح و مهمات ندارند، وسیله ندارند. شیخ وقتی دید که آن ها به پشتوانه ی بنی صدر به هیچ صراطی مستقیم نیستند، بلافاصله اسلحه را از دست من گرفت و گلنگدن را کشید و انگشت را روی ماشه تفنگ گذاشت و گفت: حالا تکان بخورید تا بدانید با کی طرف هستید. نمایندگان بنی صدر ماشین را روشن کردند و راه افتادند و رفتند. شیخ شریف، با شلیک دو گلوله لاستیک چرخ جلو را پنچر کرد آن ها گفتند: ما می رویم شکایت می کنیم و به بنی صدر می گوییم. شیخ شریف گفتند: هرکاری می خواهید بکنید. فعلاً نیروهای ما بدون سلاح هستند. بعد به بنده دستور دادند که سریع اسلحه ها را از ماشین خالی کنید. شهید شيخ محمد حسن شريف قنوتي
منبع : برگرفته از پايگاه انفطار

[TD="width: 17%"]
[=B Mitra]
[/TD]
[TD="width: 83%"] [=B Mitra]
[=B Mitra]

[/TD]

[TD="width: 100%, colspan: 2, align: right"][=B Mitra]از فرماندهی لشکر،حکم فرماندهی تیپ را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم.همین طوری که نمی شود! فردا که دوباره آمدند، حاجی به حكم فرماندهی تیپ، جواب مثبت را داد. من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم: چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟ حاجی هم گفت: دیروز در آن حالت نمی توانستم فکر کنم و تصمیم بگیرم.راستش رفتم و باخودم فکر کردم، امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند، اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند: «از این پس باید به عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟ اگر ناراحت و غمگین شوم، پس معلوم می شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نکرده‏ ام. ولی اگر برایم فرقی نداشت، مشخص می‏شود که این مسئولیت را برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول کرده‏ ام و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم. چون دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند، برایم فرقی ندارد، لذا قبول کردم. شهید حاج حسين بصير
منبع : برگرفته از پايگاه گمنام كربلا

[/TD]

سه تايى با هم يك حجره گرفتند; عبداللّه، رحمت اللّه و مصطفى. حجره شان معروف بود به حجره ى سياسى ها. آن روزها مى گفتند «طلبه را چه به كارهاى سياسى؟ سياست پدر و مادر ندارد. آدم را بى دين مى كند. هر كس برود دنبالش، از عبادت كم مى آورد.» اما اين حجره جور ديگرى بود. درس و بحث جاى خودش، عبادت هاى شب تا سحر جاى خودش، اعلاميه پخش كردن و كتاب سياسى خواندن هم جاى خودش. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

در یکی از عملیاتها، بعلت اینکه یکی از لشگرها نتوانسته بود خط را بشکند و ما خط را شکسته بودیم، بین ما و تعداد زیادی از نیروهای بسیجی، بواسطه میدان مین وسیع، فاصله افتاده بود. آنها برای مدتی در آنجا بودند و دسترسی به آنها میسر نبود. بالاخره شهید چراغی به همراه شهید کریم و شهید نورانی با ماشین جلو رفته و خود را به نیروهای بسیجی رساندند. حالات بچه ها به دلیل غربتی که منطقه را فرا گرفته بود دیدنی بود. از همه دردناک تر آنکه، آنها به محض دیدن ما، ضمن ابراز خوشحالی گفتند: « چی شده، راه گم کردید، اومدید اینجا»؟ شهید چراغی در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، شروع به بیرون کشیدن میله های موانع نمود و خطاب به شهید نورانی گفت: « محسن! من جواب این بچه ها را چگونه بدهم؟ من فرمانده این بسیجیها می باشم در حالی که اینها اینجا مانده اند و من غافل هستم.» او همان جا ماند و نیروها را به عفب هدایت کرد و با بیسیم تقاضای آمبولانس و نیروی کمکی نمود. چهره رضا در آن روز بسیار تاراحت و پریشان بود و تا همه نیروها را به عقب نفرستاد، آرام نگرفت. شهید رضا چراغی
منبع : راوی: داود احمدپور منبع: کتاب چراغی

زمستان سال 64 درتهران زندگی می‌كردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج كوپنی می‌بایست مسیری را طی كند كه جز ماشینهای دارای مجوز نمی‌توانستند از آن محدوده عبور كنند. او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یك كیسه برنج با آن مسافت تقریباً یك كیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم با خودروی سپاه برود كه نپذیرفت. گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد! گفت: اگر خواستی، همین طور پیاده می‌روم و گرنه نمی‌روم. او كیسه 25 كیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یك نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد؛ اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده كند. شهید اسماعيل دقايقي
منبع : راوی: همسر شهید اسماعیل دقایقی، ر. ك: بدرقه ماه، ص 96

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، "علی کاظم" از سربازان عراقی بود که در طول جنگ ایران و عراق بیش از پانصد بسیجی ایرانی را به شهادت رساند.

وی در بخشی از خاطراتش می‌گوید: شهداء ایرانی مستجاب الدعوه هستند.

آخرهای جنگ بود که تیرخوردم و خون زیادی ازم رفته بود. ایرانی ها ما را محاصره کرده بودند، چشمانم تار می‌دید که متوجه شدم یک ایرانی داره به سمتم می آد و تیر

خلاص می زنه، نفسم را حبس کردم تا نفهمه زنده هستم. تا من رو برگردوند ناگهان نفسم زد بیرون، تا فهمید زنده هستم جلویم نشست و من هم پیراهنم را به نشان اینکه اسیر

شده ام جلویش گرفتم. دیدم عربی بلد است، بچه خوزستان بود.

پرسید اسمت چیه؟ گفتم علی، علی کاظم. گفت: تو اسمت علی هست و با ما می جنگی؟! شیعه هستی؟ گفتم آره. پرسید خونت کجاست؟ گفتم: نجف... تا گفتم نجف بغض این

بسیجی ترکید و در حال گریه بود که گفت کجای نجف؟ گفتم اون کوچه ای که تهش به حرم حضرت علی می خوره.

دیدم داره گریه می کنه.بهم گفت: اسمت علی هست و شیعه هستی، خونت هم کنار حرم حضرت علی، عشق ما ایرانی ها است بعد داری با ما می جنگی؟؟!

سرمو انداختم پایین، ولی توبه نکردم. بعد گفت: می دونی آرزوم چیه؟ گفتم: نه. گفت: آرزوم اینه که شهید بشم و به رسم شما من رو دور ضریح خوشگل علی بچرخونن و رو

به روی حرم امامم دفنم کنند.

پیراهنی که تو دستام بود را گرفت و پوشید، داشت اشک می ریخت که یهو گفت: برو آزادی! گفتم چرا؟ گفت چون شیعه هستی و اسمت علی هست، برو.

پا شدم دویدم، دور شدم اما دیدم که هنوز نشسته و داره گریه می کنه، دویدم و از حال رفتم.چشم که باز کردم دیدم توبیمارستان هستم.

همه اقوام دورم بودند، پدرم گفت: علی کاظم، تو زنده ای؟ تعجب کردم، گفتم آره، چطور؟ گفت:ِ ما تورا دفن کردیم! تعجم بیشتر شد.

ادامه داد: دیروز یه جنازه اومد که صورتش کاملا سوخته بود و نمی شد تشخیص داد اما لباس تو تنش بود و تو جیبش پلاک تو بود. ما هم به رسم اعراب بردیم و دور

ضریح امام علی چرخوندیم در قبرستان درست رو به روی حرم امام علی دفنش کردیم.به شدت اشک می ریختم، همه تعجب کرده بودند.

خودم را انداختم پایین تخت، سجده کردم، گفتم: خدایا من کیا را کشتم!

خدایا لعنت به من. آخر هم گفتم: خدایا یعنی توبه من را قبول می کنی؟


نمی‌خواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ می‌گفت: دل شیر می‌خواهد قبول این جور مسئولیتها... . مسئولیت كمی نبود؛ می‌خواستند او را فرماندة تیپ كنند. نشسته بود گوشة اتاق و گریه می‌كرد. چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد كه محمد تو حال خودش نیست. یك دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه می‌كند. گفت: آخر پسر!‌ آدمی به سن و سال تو كه گریه نمی‌كند، بگو مشكلت چیست؟ منتظر بود محمد مثلاً‌ بگوید: در فلان عملیات شكست خورده‌اند یا در كارش گره كوری افتاده است. اصرار پدر زبانش را باز كرد: راستش نمی‌دانم اینها برای چه می‌خواستند مرا فرماندة تیپ كنند. پدرش ‌‌گفت: ‌اینكه ناراحتی ندارد محمد! گریه‌ات برای این بود؟! محمد گفت: آخر، گاهی می‌شود كه نیروهای زیادی زیر دست می‌باشند. چه طور می‌شود سرنوشت این همه آدم پاك و معصوم را به دست گرفت و با خیال راحت زندگی كرد؟ نگرانم از این مسئولیت سنگین. انگار آتش كف دست آدم می‌گذارند. بالاخره از پدر خواست استخاره كند. خوب آمد. و محمد شروع كرد؛ شروعی سبز كه پایانی سرخ داشت. «محمد بنیادی كهن» در تاریخ 13/8/62 نزدیك غروب به شهادت لبخند زد شهید محمد بنيادي كهن
منبع : ر.ک: پلاک 17، ص 4 و 5

[h=2]دلنوشته روحانی غواص برای دخترش [/h]






روحانی شهید شیخ شعاعی از جمله شهدای بزرگواری است که پس از 29 سال احراز هویت شد. خانواده این شهید عزیز ساکن قم هستند و پس از مراسم تشییع و وداع با پیکر مطهر شهید در قم در روز جمعه 16 مرداد، جهت تدفین به کرمان منتقل می شود.
وی متولد 1334 در کرمان است و در سال 65 در عملیات کربلای چهار به شهادت رسیده است.
متن ادبی شهید شیخ شعاعی خطاب به والدین و فرزندش چنین است:
پیامی به همسر گرامی و والدین ارجمندم
به دخترم دروغ نگویید!
نگویید من به سفر رفته ام
نگویید از سفر باز خواهم گشت
نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد
به دخترم واقعیت را بگویید،
بگویید بخاطر آزادی تو
هزاران خمپاره دشمن
سینهٔ پدرت را نشانه رفته اند
بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش
پریشان شده است،
بگویید موشکهای دشمن
انگشتان پدرت را در سومار
دستهای پدرت را در میمک
پاهای پدرت را در موسیان
سینه ی پدرت را در شلمچه
چشمان پدرت را درهویزه
حنجرهٔ پدرت را در ارتفاعات الله اکبر
خون پدرت را در رودخانهٔ بهمنشیر
و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده اند
اما ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد
به دخترم واقعیت را بگویید
بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و
نفرت همیشه ای از استعمار در آن بدواند
بگذارید دخترم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند
چرا مادر دیگر نخواهد خندید
چرا گونه ها ی مادر بزرگش همیشه خیس است
چرا عموهایش، محبتی بیش از پیش به او دارند
و چرا پدرش به خانه برنمی گردد
بگذارید دخترم بجای عروسک بازی
نارنجک را بیاموزد
بجای ترانه، فریاد را بیاموزد
و بجای جغرافیای جهان،
تاریخ جهان خواران را بیاموزد
به دخترم دروغ نگویید
نمی خواهم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد
به دخترم واقعیت را بگویید
می خواهم دخترم دشمن را بشناسد
امپریالیسم را بشناسد
استعمار را بشناسد
به دخترم بگویید من شهید شدم
بگذارید دخترم تنها به دریای
خون شهیدان هویزه بیندیشد
سلام مرا به دخترم برسانید
و این اشعار را که نوشتم
برایش نگهدارید که بزرگتر شد
خودش بخواند
شهیدان زنده اند الله اکبر
بخون غلطیده اند الله اکبر

آن شب قرار بود از بين بچه‌ها، گروهان ويژه تشکيل شود. وقتي همه درون سنگر جمع شدند، هرکس به گونه اي به ديگري نگاه مي‌کرد. ناگهان غلامعباس از جايش بلند شد و چراغ سنگر را خاموش کرد. همه جا در تاريکي فرو رفت. همه مات و حيران اين کار او شدند. بعد از لحظاتي ادامه داد:- گروهان ويژه يعني گروهان 100 درصد شهيد. حالا هرکس مي خواهد بماند و هرکس نمي‌خواهد،برود. بعد از اين کلام او که تداعي کننده شب عاشورا بود، ناگهان گريه شوق بچه ها بلند شد، گريه‌اي از سرسوز و گداز و اين يعني، ما همه مي‌خواهيم در گروهان ويژه باشيم. شهيدغلامعباس محمودي
منبع : سایت سبکبالان / راوی : علیرضا محمودی همرزم شهید

هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یكی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر می‌بریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی كثیف می‌شد؛ اما صبح كه از خواب برمی‌خاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق می‌زد. هیچ كس نمی‌دانست آنها را چه كسی نظافت می‌كند. اواسط دوره، «قباد شمس‌الدینی» ـ پیرمردی 67 ساله ـ كه در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد دارد من را می‌كشد. با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشك ‌ریزان گفت: همیشه می‌خواستم بدانم چه كسی دستشوییها را می‌شوید. یك شب بیدار ماندم و كشیك دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی كردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت كه چرا بیدار مانده‌ام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا می‌كشت شهید احمد شول
منبع : راوي: محمود حاجي زاده، ر.ك: شميم عشق ص 28

«صبوری» در عملیات «طریق القدس» حضور داشت و فرماندة نیروها بود. تیری به پایش خورد، با چفیة خود آن را بست، تیر دیگری به او اصابت كرد؛ اما از پا ننشست و به مأموریت خود ادامه داد. سفارش صبوری این بود: «ابوالفضل العباس لحظه‌ای تأخیر نكرد. او مأموریت خود را تا آخرین قطرة خونش ادامه داد! پس اگر مأموریتی به تو محول شد، ‌تا آخرین لحظه دفاع كن و آن را به انجام برسان.‌» صبوری بعداً به فیض شهادت نایل شد. شهید صبوري
منبع : راوي: سيد هاشم درچه‌اي، ر.ك: فاتحان خرمشهر ، ص 54

در عالم رؤیا با یك نفر كه راهنما بود، به طرف تپه‏هاى شرق اردوگاه تیپ المهدى در دشت عباس حركت كردیم، تا اینكه به باغ و بوستان بسیار زیبایى رسیدیم. از دیدن مناظر زیبا شگفت‏زده شدم و از خواب بیدار گشتم. بعد از بیدار شدن، به همان سو كه در خواب راهنمایى شده بودم، حركت كردم. با خود گفتم: شاید حكمتى در كار باشد. حدود 2 الى 3 كیلومتر از اردوگاه دور شدم، تا اینكه به پشت همان تپه‏اى كه در خواب دیده بودم، رسیدم. در آنجا آثار سوختن به چشم مى‏خورد. جلوتر رفتم و به سنگر بزرگى رسیدم كه پر از قرآن و كتاب دعا بود. بعضى از آنها آتش گرفته بود. از این بابت سخت دچار ناراحتى شدم. در عین حال چیز عجیبى مشاهده كردم: آتش فقط حاشیه كتابها را از بین برده بود و به كلمات شریفه آنها صدمه نرسیده بود. یكى از آن قرآنها را برداشتم به اردوگاه آوردم و به بچه‏ها نشان دادم. همه دچار تعجّب شدند. همراه بچه‏ها مجدداً به آن سنگر آمدیم. فهمیدیم كه بدون استثنا، فقط حاشیه قرآنها سوخته و به آیات الهى اصلاً صدمه‏اى نرسیده است. در آنجا یك گونى كتاب دعا و قرآن بود. آن را به اردوگاه آوردیم و به دیگران نشان دادیم. همه از دیدن آن شگفت زده شدند. بعداً فهمیدیم كه منافقین به این كار اقدام كرده بودند عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

وقتى مى آمد خانه، برايش غذاى خوب درست مى كردم و آب ميوه مى گرفتم. مى گفت «سختم است اين ها را بخورم. اما چون تو درست كرده اى، مى خورم.» مى گفت «بچه ها توى جبهه كسى بالاى سرشان نيست كه به شان برسد. تو هم نبايد براى من اين كارها رو بكنى.» شهید عبد الله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران


【✤】طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد…
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.

لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود.
معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است.

اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. ۵۵۵ و ۵۵۶.

فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند.
معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند.

... در کامپیوتر به اسامی مراجعه کردیم.
دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است.
پدری سر پسر را به دامن گرفته است.

「♥」شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است؛ اهل روستای باقر تنگه بابلسر 「♥」


«مسافر خوزی» پنجمین شهید خانواده حجتی


عراقی ها برای تضعیف روحیه بچه ها از چگونگی شهادت حاج احمد و دیگر اسرا با دوربین خود شهید حجتی عکس گرفته و در سنگر گذاشته بودند تا به دست ما برسد.
به گزارش شیرازه به نقل از لامرود، حاج احمد بی سیم را بر می دارد و رو می کند به بچه ها، از بین آنها سه نفر انتخاب کرده و راه می افتد، در بین راه به آنها می گوید باید برویم شناسایی، یکی از تحرکات وسیع دشمن به ما گزارش شده است باید برویم و عکسبرداری کنیم و بر گردیم.
دوربین 135 میلیمتری عکاسی با لنز تله و زوم مخصوص شناسایی را دور گردنش می اندازد. جیپ با چهار سرنشین حرکت می کند، شب از نیمه گذشته است، با سرعت و چراغ خاموش خاکریز اول را پشت سر گذاشته به طرف خاک عراق می روند...

صبح شده است، حاج احمد که فرماندهی آن محور را به عهده داشته هنوز برنگشته است، سابقه نداشته که حاج احمد تا قبل از روشن شدن هوا برنگردد، بی سیم جواب نمی دهد، کم کم نگرانی بچه ها بیشتر شد، نباید نیروها از برنگشتن حاج احمد اطلاع پیدا کنند، وجود فرمانده برای نیروها روحیه است.

هنوز در دل بچه ها سوسویی از امید وجود دارد، فرمانده گروهان با چند تن دیگر به دنبال او می روند، اما هر چه می گردند پیدایشان نمی کنند، مغرب به مقر برگشته و دیگر تقریبا ناامید شده اند، تصورشان این است که اسیر شده اند و باز امید به بازگشت شان هست. تحرکات دشمن به اوج رسیده و در پی تک و پاتکی که صورت می گیرد، دشمن باشکست مواجه شده و از مواضع خود عقب می نشیند.

در پاکسازی اولیه بچه ها به یک دوربین بر می خورند که در طاقچه سنگر عراقی ها گذاشته است، آن را برداشته و به فرمانده خود تحویل می دهند، دوربین به عقب فرستاده شد تا عکس های آن برای ظهور و چاپ به عکاسخانه برده شوند.

بعد از اثبات نیروهای ایرانی در سنگرهای عراقی و پیروزی آنها، تصاویر به دست فرمانده و جانشین حاج احمد می رسد، اشک در چشمان او حلقه زده، زانوانش سست شده و به گوشه ای تکیه می دهد، با گریه و اشک می گوید: نمی دانم این خانواده تا کی می خواهند شهید بدهند! حاج احمد پنجمین شهید خانواده شهیدان حجتی است.

در آن شب شناسایی، شهید حجتی و دوستانش به دست دشمن گرفتار شده و بعد از شکنجه به طرز فجیعی به شهادت می رسند، عراقی ها برای تضعیف روحیه بچه ها از چگونگی شهادت حاج احمد و دیگر اسرا با دوربین خود شهید حجتی عکس گرفته و در سنگر گذاشته بودند تا به دست ما برسد.

این تصاویر که به پیوست آمده است همان تصاویر گرفته شده توسط افسران عراقی است که به صورت ناگفته های جنگ جایی گفته نشده و یا کمتر دیده شده است.

شهید حاج احمد حجتی همان مدیر مدرسه شهر خوزی خودمان است که قبلا از او به نام مسافر خوزی نام برده شده است، شهید حجتی یکی از جهادگران و ایثارگرانی است که در رفع محرومیت و یادگیری کودکان محروم منطقه روستایی مهر و لامرد آن زمان فعالیت های زیادی داشته که امروز بعد از چهل سال هنوز به خوبی از او یاد می کنند اما خیلی ها نمی دانند که همان مسافر خوزی با چهار برادر خود در جبهه های جنگ به شهادت رسیده و دو برادر دیگرش از ایثارگران و جانبازان انقلاب اسلامی است.

به پاس زحمات و خدمات این شهید عزیز کتاب همنشین گل تقدیم به ابوترابی، خاطرات آزاده گرامی حاج غلامرضا نوشادی آمده است که در آینده نزدیک به دست عموم خواهد رسید.

IMAGE(<a href="http://lamrood.ir/files/images/94-Mordad/other/02/A-" rel="nofollow">http://lamrood.ir/files/images/94-Mordad/other/02/A-</a>(23).jpg)

IMAGE(<a href="http://lamrood.ir/files/images/94-Mordad/other/02/A-" rel="nofollow">http://lamrood.ir/files/images/94-Mordad/other/02/A-</a>(24).jpg)

IMAGE(<a href="http://lamrood.ir/files/images/94-Mordad/other/02/A-" rel="nofollow">http://lamrood.ir/files/images/94-Mordad/other/02/A-</a>(25).jpg)

[=B Mitra]در یك زمستان سرد سردار شهید محمدناصر ناصری به بیرجند آمد. چیزی از آمدنش نگذشته بود كه قرار شد برای انجام مأموریتی همراهش به قائن بروم. ماشینی از سپاه گرفتم و دونفری راهی آنجا شدیم. چون وقت زیادی نداشت و می‌بایست دو - سه روز دیگر به منطقه برود، تصمیم گرفت در همان مأموریت سری به روستای گازار بزند و دوستان و اقوامش را ببیند. من هم چون در آنجا كاری داشتم، از آن تصمیم خوشحال شدم. آن روستا تقریباً در مسیر راه ما بود. در یكی از آبادیهای بین راه، درست موقعی كه می‌خواستم تغییر مسیر بدهم و بروم سمت گازار، دستش را گذاشت روی فرمان و گفت: چی كار داری می‌كنی؟ حیرت زده گفتم: دارم می‌روم گازار دیگه حاج آقا! در آن آبادی یك پایگاه بسیج بود. از من خواست ماشین را آنجا ببرم. با همان حیرت و تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: برای اینكه بتوانیم یك جای مطمئن پاركش كنیم. پرسیدم: پارك برای چی حاج آقا؟ با خونسردی گفت: حالا به تو می‌گویم. در آن زمان هوا سرد و سوزناك بود و از آسمان برف می‌بارید. وقتی علت این كار را پرسیدم، گفت: این ماشین و بنزینش مال بیت المال است و ما چون در گازار كار شخصی داریم، حق نداریم از آن استفاده كنیم. به حرفش اعتراض كردم. اعتقاد راسخی داشتم كه او آن قدر به گردن تشكیلات حق دارد كه حتی می‌تواند ماشین را جزء املاك شخصی خودش به حساب آورد؛ ولی ایشان از آن طرز برداشت من ناراحت شد و گفت: ما برای حفظ نظام و انقلاب فقط داریم وظیفه مان را انجام می‌دهیم و نباید چنین توقعات نابجایی داشته باشیم. درحالی كه به طرف جاده می‌رفت، ادامه داد: اینها یك رخنه‌های به ظاهر كوچك است كه شیطان از همان جاها در وجود آدم نفوذ می‌كند و كم كم كار را به جایی می‌رساند كه خدای ناكرده به اسم حق و حقوق واین حرفها، میلیون میلیون از بیت المال را می‌كشد بالا و خم به ابرو هم نمی‌آورد. آن روز حدود یك ساعت زیر بارش برف، در آن سوز و سرما كنار جاده ایستادیم تا ماشین رسید و سوارمان كرد. شهید محمد ناصر ناصري
منبع : راوی: محمدعلی پردل؛ ر. ك: كلید فتح بستان، صص 272 - 273

فاصله ى ساختمان سپاه تا مركز مخابرات چند كيلومترى مى شد. هر وقت مى خواست زنگ بزند به خانه، مى رفت مخابرات. هر جا مى رفت، خانواده اش را مى برد. وسايلشان يك وانت نمى شد. گوشه ى اتاق چند تا جعبه ى مهمات بود كه وسايلشان را مى گذاشتند توى آن ها و يك يخ دان به جاى يخچال. توى آن گرماى جنوب فقط يك پنكه داشتند. اتاق كارش از اين هم ساده تر بود، مثل حجره ى دوره ى طلبگيش. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

و این دنیا، دنیایی است که در روز دهم مهرش بچه ها با دست خالی تانک های دشمن را بین کشتارگاه و راه آهن تکه پاره کردند و بعد در حالی که دشمن پا به فرار بود، به جای تعقیب او روی سنگفرش داغ خیابان و در هوای دم کرده مهرماه با آبی که از زره پوش دشمن به غنیمت گرفته بودند، وضو گرفته به نماز ایستادند. زیرا که خورشید در وقت غروب بود. وقت برای جنگیدن بسیار اما برای نماز اندک و مگر نه اینکه ما برای نماز می جنگیم؟! شهید بهروز مرادي
منبع : برگرفته ازسايت شهيدان

پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست. بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت. از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان. تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت. درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود. شهید عبد الحسين برونسي منبع : برگرفته از پايگاه منبرك

به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازة ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می‌زنی؟ گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم. در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بی‌مقدمه پرسید: ایرانی هستی؟ جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی. گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: ... نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟ گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده. سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید می‌شد. دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...، گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو. گفت: این سیاه چال، طبقة زیرین پادگان هوانیروز الرشید است... گفت: ... پیام من مرزداری از وطن است... صبوری من است. نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد. نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست. بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد. گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان می‌رسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... شهيد محمد جواد تند گويان
منبع : راوي: عيسي عبدي، ر.ك: ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89 – 86.

زمانى كه اعلام شد آزادگان كشورمان برمى‏گردند، پدرم را در خواب دیدم. لباس سفیدى به تن داشت و روى آن لكه‏هاى خون بود. به من گفت: «دخترم! من نمى‏آیم، منتظر من نباشید.‌» همسر شهید در خاطره‏اى از ذبیح اللّه گوید: «عملیات آزادسازى خرمشهر بود. ما امیدى به بازگشت او نداشتیم. وقتى آمد، آرنجهایش زخمى بود. علت را پرسیدم. گفت: «از بس آتش شدید بود، مجبور بودیم مجروحان را روى پشت خود بگذاریم و سینه خیز برویم.‌» ذبیح اللّه عامرى در تاریخ 28/11/64 با گلوله مستقیم توپ به شهادت رسید. شهید ذبيح الله عامري
منبع : ر. ك: تا كوى نیكنامى، ص 33و 34