تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=Verdana]سلام به همه کاربران گرامی!
هدف از پستی که انتخاب کردم ،آشنایی با زندگی شهدا والگو گیری از
آنها و زنده نگه داشتن یاد آنهاست.
خواهشمندم هر داستانی از زندگی شهداکه تا به حال مطالعه کردید(باذکر منبع ونام شهید موردنظر) و برای شما جذاب واثر گذار بوده را برای ما بگذارید تا همه با الگو گیری و اشنایی با این شهدا بتوانیم راه انها را ادامه دهیم...

بدانید که اگر در زندگی الگویی نداشته باشید الگوی تلویزیون،ماهواره،انسانهای بی ایمان ... وهرانچه که شما خود با چشم در جامعه میبینید به سراغ شما هم خواهد امد.

شهدا شرمنده ایم.:deldari:
اولین پست را خودم میگذارم.:nevisandeh:
درصورت تشویق و حمایت شما گرامیان از این داستانها این پستها ادامه خواهد یافت ...
لطفا نظرات انتقادات و پیشنهادات خود را برای ما ارسال کنید.:nevisandeh:
لطفا داستانهایی که انتخاب میکنید کوتاه ومختصر باشند چون باعث دل زدگی میشود.

[=Verdana]در روایات مأثوره از اهل بیت(ع) ،پشیمان ترین انسان ها در هنگام مرگ، عالم بدون عمل معرفی شده است، چنانکه امام علی(ع) می فرمایند:

[=Verdana]«أشدّ النّاس‏ ندما عند الموت العلماء غیر العاملین‏» (5)
[=Verdana]پشیمان ترین انسان ها در هنگام مردن عالمان بدون عمل هستند.:Gol:

حدود ۶۰نفر به اسارت عراقی ها درآمدیم وپشت یک خاکریز اسکان داده شدیم.بچه ها به دلیل تشنگی شهید می شدند وعراقی های ملعون کلمن های آب را برای شکنجه ی ما نشانمان می دادند وبدین وسیله مارا مسخره می کردند.در بازرسی از جیب یکی از برادران عکس کوچکی از امام(ره) پیدا کردند.وقتی آن را به افسر عراقی نشان دادند او باحالتی وحشیانه به سمت صاحب آن عکس که یک بسیجی بود رفت وبافشار دادن گلوی آن بزرگوار او را به شهادت رساند.

منبع از کتاب امام خمینی ورزمندگان

بسم الله الرحمن الرحیم

به شدت از غیبت بدش می آمد. هر وقت اسم یکی از بچه ها را می آوردیم، مثلا می گفتیم:" حسین" می گفت:" حسین اینجا هست یا نه؟"
نمی گذاشت کوچکترین حرفی در مورد کسی که پیش ما نیست بزنیم.

چنان ما را عادت داده بود که حاضر نبودیم یک کلام غیبت کنیم.


ـــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید سید محمد ابراهیمی/ عشق در ساعت9:10،ص121

[=arial,helvetica,sans-serif]
فرمانده جوانِ جبهه های غرب،یکی از چند فاتحِ کوه های بازی دراز...

[=arial,helvetica,sans-serif]باهوش وبا استعدادبود،در کنکور آن سال رتبه 4پزشکی تهران را به دست آورد..اما نرفت.
[=arial,helvetica,sans-serif]مگر می شود شیپور جنگ نواخته ومرد از نامرد متمایز شود ومردی مثل او جا بماند.اویی که سال ها انتظار اینچنین میدانی را می کشید تا عشقبازی کند با محبوبش.
[=arial,helvetica,sans-serif]متبسم ،صمیمی،دوست داشتنی،بااینکه سنی هم نداشت اما نسبت به نیروهایش مانند پدری مهربان ودلسوز بود،حاج بابا صدایش می زدند،اسم با مسمایی بود،
[=arial,helvetica,sans-serif]پدر بچه ها...
[=arial,helvetica,sans-serif]آنقدر با تازه واردها گرم برخورد می کرد که اصلا" با او احساس غریبگی نمی کردی،[=arial,helvetica,sans-serif]

[=arial,helvetica,sans-serif]الان هم همینگونه است...
[=arial,helvetica,sans-serif]مردی از لرستان با پای پیاده از خرم آباد تا سرپل ذهاب آمده بودتا به هر قیمتی شده ،خودش را به قافله کربلاییان برساند.نزد محسن رفت،گفت که پدر ومادرش مانع او شدند اما او آمده،شیفته محسن شد،آنقدر که لحظه ای از او جدا نمی گشت،رزمندگان آن منطقه شاهدند،شبی که برای شناسایی رفته بودند،آن رزمنده لرستانی در کمین دشمن گرفتاروزخمی میشود.به علت اینکه در تیررس دشمن بود،نمی شد به کمکش شتافت،
[=arial,helvetica,sans-serif]می گویندتا خود صبح فرمانده اش ،محسن را صدا می زده وبعداز چندساعت تحمل درد ،روحش به آسمان ها شتافت.
[=arial,helvetica,sans-serif]همرزم وهم محله ای شهید حاجی بابا روایت می کرد؛چند روز پیش ازشهادتش به دیدن من آمدوگفت:جان امام حسین(علیه السلام)،دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش شهید نشوم،تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند،نباشم.دعا کن من هم گلوله توپ نصیبم شود.اگرمی خواهی دعا کنی،دعاکن بسوزم...
[=arial,helvetica,sans-serif]چند روز بعد،در 24سالگی اش،همان شد که خودش می خواست.تکه تکه وسوخته...
[=arial,helvetica,sans-serif]درست چند روز قبل از مراسم خواستگاری اش.
[=arial,helvetica,sans-serif]پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر،شناسایی کردند.تکه ای از دستش را کمی بعداز شهادتش وفرستادن پیکر به تهران،یافتند.
[=arial,helvetica,sans-serif]همان حوالی محل شهادتش،در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر،دفنش کردند
[=arial,helvetica,sans-serif]درست کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن می گذرندوخاک اتوبوس ها بر روی سنگ مزار غریبش می نشیند،شاید به همین علت باشد که خیلی ها معتقدندشهید حاجی بابا برات کربلا
[=arial,helvetica,sans-serif]می دهدوحقیقتاٌهم جواب می هد.چون کربلا نرفته ازعطش کربلا نرفته خبر دارد.

- انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم»
گفت: «بگو عاشق نیستیم.» گفتم:«علی آقا!هوا خیلی گرم است.نمی شود تکان خورد.»
گفت: «وقتی هواگرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که فرزندش در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می گوید:خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟ همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.»
نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم،برگشتم و گفتم:«بچه ها،اگر از گرما بی جان هم شویم،باید جستجو را ادامه دهیم.» پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم.تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی،چشم هایمان از گرما دیگر جایی درا نمی دید. به التماس نالیدیم: خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید...

در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود...



کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.
داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.


کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی یعنی سردی کشیدن با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی
یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.
گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.
غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر.
بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).
چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.
اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.
یکی ار بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ایکاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!
یکی ار پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.
آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!
امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.

منبع

بسم الله الرحمن الرحیم

یک سوال داشتم !

همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود.سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"
گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم".
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم".
گفتم:" بفرمایید حاج آقا".
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"
گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.



خاطره از شهید محمد ابراهیم همت/ سردار خیبر، ص144-145

بسم الله الرحمن الرحیم

چرا از خدا نمی ترسی ؟

حاج محمد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی.
وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمد گفت:" می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای."
گفتم:" این طوری که آبرویم می رود!"
گفت:" تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟"
این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم نه شنونده ی غیبت.

خاطره ای از شهید محمد گرامی/ دل دریایی،ص70-71

سلیلة الزهراء;248427 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

یک سوال داشتم !

همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود.سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"
گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم".
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم".
گفتم:" بفرمایید حاج آقا".
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"
گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.


خاطره از شهید محمد ابراهیم همت/ سردار خیبر، ص144-145

من نفهمیدم!!!

برادره من مجبور نیستی همشو بخوری یعنی همه کمپوتارو یا یک کمپوتو کامل!!!!!!!!!!!!!!!!1

چرا درمورد اسیران و جانبازان نمی نویسید:Ghamgin:؟؟؟؟؟

بسم الله الرحمن الرحیم

خادم الزهرا(س);258440 نوشت:
چرا درمورد اسیران و جانبازان نمی نویسید؟؟؟؟؟

سلام
بخش آزادگان و جانبازان جداست :
http://www.askdin.com/forum392.html


[=Microsoft Sans Serif]در عمليات كربلاى 5 يك شب در سنگر نه نفره اى كه داشتيم به نيت چهارده معصوم (ع) چهارده هزار صلوات فرستاديم و بعد رفتيم پاى قبضه كاتيوشا.
با نيروهاى ما كه از سنگر مخابرات آنجا رفته بوديم حدود بيست نفر مى شديم.
در آن تاريكى شب همه مشغول پر كردن قبضه كاتيوشا بوديم كه يك گلوله توپ خورد نزديك چرخ عقب ماشين، سمت شاگرد.
دو سه متر خاكريز كنار قبضه را به اطراف پرتاب كرد و دو نفر از بچه ها زير خاك مدفون شدند.
اما به بركت آن صلواتهاى نذرى هيچ كدام آسيب نديده و حتى يكى از آن تركشها به موشك انداز اصابت نكرده بود.

[=Microsoft Sans Serif]اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

[=Microsoft Sans Serif]منبع:[=Microsoft Sans Serif]روایتگر

بسم الله الرحمن الرحیم

سقای تشنه

سقا صدایش می کردند.به مادر گفته بود: می خوام اونجا سقا باشم.همیشه قبل از خودش به رزمنده ها تعارف می کرد.سر سفره ی ناهار و شام هم دنبال پارچ های آب می دوید و وقت و بی وقت به آن ها آب تعارف می کرد.می گفت: آب نطلبیده،مرادست!حتی آب قمقمه اش را هم می بخشید. تشنه شهید شد؛ همانطور که آرزو داشت.

خاطره ای از شهید زکریا صفرخانی،شب امتحان،ص66

امام محمد باقر (علیه السلام) فرمودند:
خدای تبارک و تعالی خنک ساختن جگر تشنه را دوست می دارد، و کسی که جگری تشنه را سیراب سازد-چه از چهار پا باشد چه از غیر آن- در روزی که سایه ای جز سایه ی او وجود ندارد، او را در سایه ی عرش خویش جای می دهد.

هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي اش را مي داد.
چند روزي از عمليات گذشته بود و هيج خبري از او نداشتم. نگران بودم، مي ترسيدم اتفاقي برايش افتاده باشد. خودم را دلداري مي دادم که شايد مجروح شده و بستري است؛ اما انگار دلم نمي خواست قبول کنم.




دو روزي مي شد که دوستانش به خانه سر مي زدند و با پدرش صحبت مي کردند. به خيال خودشان مي خواستند مرا آماده کنند. کم کم شروع کردند، گفتند: حسن مجروح شده، عکسش را لازم داريم ...
با شنيدن حرف هايشان به يقين رسيدم که ديگر حسن را نمي بينم.
گفتم: «ما خودمان سال هاست که با همين حرف هاي راست و دروغ خانواده ها را آماده مي کنيم تا خبر شهادت عزيزانشان را بدهيم، من سال هاست که آمادگي اش را دارم، اگر شهيد شده راستش را بگوييد.»
آن وقت بنده هاي خدا خبر شهادت حسن را به من دادند و گفتند: حسن را به معراج آورده اند.
همان روز به معراج رفتم؛ او را ديدم.
انگار خواب بود. خيلي زيباتر از زمان زنده بودنش.

[="Tahoma"][="Navy"]خاطره ای از شهید رضا شکری پور

بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. به سرعت خودم را رساندم کرمانشاه. گفتند چند ساعت پیش اعزام شده همدان. وقتی رسیدم همدان دیر وقت بود. گفتم صبح زود می روم سراغش. نماز صبح را خوانده بودم که صدای در بلند شد. اول صبح چه کسی با ما کار داشت. تا در را باز کنم هزار تا فکر و خیال به سرم زد. سر جایم میخکوب شدم. باورم نمیشد . شکری پور دو تا عصا زیر بغلش گرفته بود. هر دو پایش مجروح شده بود. خودش را انداخت بغلم. من ببوس و او ببوس. می گفت : « آمده ام حلالی بطلبم. » اشک توی چشم هایم حلقه زده بود و بغض توی گلویم شکسته بود. زدم زیر گریه می گفتم : « باز تو اول شدی. »
راوی : همرزم شهید
[/]

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يكی از افسران عراقی اسیر شده بود
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به شدت احتیاج به خون داشت

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما افسر عراقی قبول نمی کرد

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بچه ها نا امید شده بودن و آستين ها رو پايين می آورند

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مهدی باكری وارد شد و با شنيدن ماجرا خندید و گفت :

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما انسانيم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پزشک با زور به افسر عراقی خون تزريق کرد ...


خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری

منبع: نشریه با شهدا در جمعه
به نقل از:خاکریز خاطرات


با سلام حضور همه ی شما عزیزان خدایی...
امیدوارم همیشه همینطور خدایی بمونید...
برای من و امثال من هم دعا کنین تا قبل از این که کاسه عمرمون سر بیاد بتونیم برای اسلام مفید واقع بشیم....
خدا نگه دار روح و جونتون باشه انشالله...:Doaa:

خاطره ناب مهمانی شهدا

[=Arial Black] به همراه بچه های تفحص بودیم و از همراهی شان کسب فیض می کردیم. گهگاه پای خاطراتشان هم می نشستیم، از جمله پای خاطرات جانباز شهید حاج علی محمودوند. خاطره ای که در ذیل می آید نقلی از اوست، که قسمم داد تا وقتی زنده ام آن را بازگو نکن!
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]و حالا که محمودوند گرامی در بهشت آرمیده است نقل مجدد این خاطره شاید نقبی بزند به آن روزهای خوب خدا. امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.
[=Microsoft Sans Serif]سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی (فکه) از واحد تخریب لشگر 27 به گردان ها مأمور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود، یکشب که در گردان خواب بودم متوجه شدم شخصی که در کنار من خوابیده، به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده بود. دندانهایش به شدت چفت شده بود، من که یکباره از خواب پریدم او دست و پای خودش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت وهمین که متوجه شد من بالای سرش بوده ام خیلی ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام، لذا مرا قسم داد تا به کسی چیزی نگویم تا احیانا این مسأله باعث نشود که به عملیات نرود.

[=Microsoft Sans Serif]یاسهای ارغوانی تفحص

[=Microsoft Sans Serif]سلام. جاتون خالی ، دهه اول محرم رفته بودم به شهر مهاباد در 20 کیلومتری اردستان . در بدو ورود به شهر تصویر یکی از شهدا توجهم رو جلب کرد ، آره اشتباه نکرده بودم ، عکس شهید غلامی بود از شهدای تفحص ، می شناختمش ولی نمیدونستم اهل این شهره ...
[=Microsoft Sans Serif]خلاصه خیلی خوشحال شدم و توفیقی از خداوند بود که به سر مزار با صفای شهید غلامی و دیگر شهدای شهر برم و کلی صفا کنم .
[=Microsoft Sans Serif]تازه روز عاشورا با مادر شهید هم ملاقات کردیم و از زبان مادرش هم حرفهای زیبایی شنیدیم ، گفتن که خیلی ها از پسرم حاجت گرفتن و از صفات خوب شهید و ...
[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif] خاطره ای از شهید غلامی:

[=Microsoft Sans Serif]جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جا مانده بودند . دلمان پیش آنها بود . باید می رفتیم و بر می گرداندیمشان ؛ اما منطقه حساس بود و موافقت نمی کردند . بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم . گذشته از دوری راه ، دور و برمان پر از میدانهای گسترده مین بود . چند روزی کارمان جستجو ، سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود . فرصت ما روز نیمه شعبان به پایان می رسید . بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید ، به خودمان برسیم . اما شهید غلامی گفت : (( نه ، تازه امروز ، روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم .)) همه به این امید حرکت کردیم ، ناامیدتر شدیم . آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد : « آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهدا نگاه کنیم ... » باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند .
[=Microsoft Sans Serif]چند لحظه بعد ، فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد ، میخکوبمان کرد . به سویش دویدیم ... شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود !
[=Microsoft Sans Serif]چه حالی می شدی در این غروب نیمه شعبان ، اگر می دانستی نام این شهید ، « مهدی منتظر القائم » است....

منبع

سلیلة الزهراء;233214 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات تفحص شهدا



تفحص در نیمه شعبان

نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) به‌دنبال عملیات تفحص می‌رویم اما فایده نداشت. خیلی جست‌وجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی می‌شود بی‌نتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایق‌ها، که تک‌تک می‌رویند، آنها دسته‌ای روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایق‌ها را می‌چینیم و برای بچه‌ها می‌بریم. شقایق‌ها را کندیم. دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیده‌اند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.

منبع : سایت ساجد


سلیلة الزهراء;233214 نوشت:
سئوال، آیا مقام شهید فقط به ایناست ؟؟؟؟ آیا این روایتها باعث الگوسازی میشه ؟؟؟؟؟

نمیگم دروغه !! میگم : چرا کلید کردیم رو اینطور چیزایی که دردی رو از منی که میخوام رهرو شهدا باشم دوا نمی کنه

چرا همش غیبی، ماورایی، شهید رو معرفی میکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منبع:سایت روایت های فابریک جنگ(رزمده جانباز علیرضا دلبریان)http://www.revayatefabric.ir/article.php?id=6


مسافر رضوان;273188 نوشت:
آیا مقام شهید فقط به ایناست ؟؟؟؟

به نام خدا
سلام منظورتون از این ها چیه؟
مسافر رضوان;273188 نوشت:
آیا این روایتها باعث الگوسازی میشه ؟؟؟؟؟

بله چرا که نه.
مسافر رضوان;273188 نوشت:
نمیگم دروغه !! میگم : چرا کلید کردیم رو اینطور چیزایی که دردی رو از منی که میخوام رهرو شهدا باشم دوا نمی کنه چرا همش غیبی، ماورایی، شهید رو معرفی میکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بیان چه مسائلی در مورد شهدا و دفاع مقدس دردتون را دوا می کنه؟

[=Arial Black] یادی از شهدای تفحص

بهانه نوزدهمین سالگرد شهادت شهید مجید پازوکی در 17 مهرماه ،ما را به یاد هزار شهید گروه تفحص انداخت، قاصدکان خونین بالی که اگر چه از کاروان شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس عقب ماندند اما پس از سالها سرانجام به یاران و همرزمان خویش پیوستند.

[=Microsoft Sans Serif]در هشت سال دفاع مقدس نه تنها بسیاری از جوانان و کودکان و نوجوانان و زنان و پیرمردان ایران زمین با سلاحهای اهدایی ابرقدرتهای شرق و غرب توسط صدام معدوم، به خاک و خون کشیده شدند بلکه بسیاری از جوانان در دوران جنگ تحمیلی، برای برگرداندن پیکرهای پاک برادران و همرزمان خویش به عقبه خط مقدم، آماج گلوله های دشمن قرار گرفته و در کنار آنان به شهادت رسیدند.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]در هشت سال جنگ تحمیلی بسیاری از خانواده های ایرانی که فرزند، برادر، پدر و یا همسرشان در جبهه حضور داشتند بعد از مدتی یا با پیکرهای نیمه جان آنها به عنوان"جانباز" در بیمارستان ها و یا با اجساد مطهر آنان به عنوان "شهید" در معراج شهدا و یا با خبر اسارت آنان به عنوان"اسیر" مواجه می شدند، اما ناگوارترین خبر از آنِ کسانی بود که نمی دانستند عزیزانشان چه سرنوشتی پیدا کرده اند و از آن روز باید در کنار نام آنان صفت " مفقودالاثر" را حک می کردند.
[=Microsoft Sans Serif]اما در این میان هم آزاد مردانی بودند که پس از پایان جنگ تحمیلی، همرزمان خویش را فراموش نکردند و به جستجو و یافتن پیکرهای شهدای مفقودالاثر در میان بیابان ها و ارتفاعات مرزی و مناطق عملیاتی پرداختند که برخی از آنان در این راه بر اثر مین ها و ادوات نظامی به جا مانده از جنگ تحمیلی جانباز شده و یا به شهادت رسیدند.
[=Microsoft Sans Serif]در زمان جنگ تحمیلی از اواخر سال 60 تشکیلات "تعامل رزم" در سپاه پاسداران راه اندازی شد که وظیفه آنها تخلیه تلفات نیروی انسانی بود که مجروحان و شهدا را از منطقه درگیری به عقبه منتقل می کردند و در این راه 950 نفر به شهادت رسیده و 11 نفر آزاده و بیش از 200 نفر قطع نخاع و یا قطع عضو شدند.
[=Microsoft Sans Serif]پس از اعلام آتش بس میان ایران و عراق در سال 67، طی مصوبه شورای عالی امنیت ملی، "کمیته جستجوی مفقودین" در ستاد کل نیروهای مسلح ایران در اواخر سال 69 تشکیل شد و موجب انسجام بیشتری میان تمام نهادها و سازمانهای مربوطه شد و کار جستجوی مفقودان را سرعت بخشید. از آن زمان تاکنون "کمیته جستجوی مفقودین" علاوه بر جذب اعضای "تعامل رزم"، از میان متخصصان داوطلب، نیروهای مردمی، سپاه و ارتش بر اساس مدت معینی عضوگیری می کند.
[=Microsoft Sans Serif]با تشکیل این کمیته عملیات جستجو از فروردین ماه سال 1370 آغاز شد و به صورت گسترده 12 گردان نیروی پیاده در این مسیر سخت و طاقت فرسا گام نهادند و از آن سال تا کنون 50 نفر در این راه به شهادت رسیدند. در این سال ها بر اساس توافقنامه های صورت گرفته میان ایران و عراق ضمن تبادل اجساد، عملیات های مشترکی نیز انجام شد و از سال 70 تاکنون حدود 40 هزار شهید از مناطق عملیاتی تخلیه شده است.
[=Microsoft Sans Serif]در این سالها برخی از پیکرهای سالم شهدا در میان بیابانهای تفتیده جنوب و ارتفاعات غرب کشور توسط این کمیته کشف شد و در سال 81 در جریان تبادل 570 آزاده شهید و 1200 جسد نیروهای عراقی، حدود 72 پیکر شهید سالم در خاک میهن دوباره آرام گرفت و مزار آنان زیارتگاه دلسوختگان و حاجتمندان شد.
[=Microsoft Sans Serif]با تهاجم نظامی آمریکا به عراق و اشغال این کشور در ماه مارس سال 2003 (فروردین 82) امکان ادامه کار "کمیته جستجوی مفقودین" در خاک عراق فراهم نشد اما همچنان این کار در خاک ایران ادامه دارد.
[=Microsoft Sans Serif]به دلیل وجود بیش از هزار کیلومتر گستره درگیری میان ایران و عراق، وجود میدان های مین، آلودگی زمین به انواع ادوات نظامی و نیز تغییرات شدید زمین هنوز "کمیته جستجوی مفقودین" به پاکسازی صد در صد مناطق درگیری دست پیدا نکرده است و از آنجایی که پاکسازی مناطق آلوده به مین از مأموریتهای دولت و وزارت دفاع است، این کمیته مواقعی در مناطق آلوده به مین برای دستیابی به پیکر شهدا مجبور به زدن معبر می شود.
[=Microsoft Sans Serif]"کمیته جستجوی مفقودین" ضمن تعامل با مراکز علمی و دانشگاهی داخلی، با برخی از مراکز علمی دنیا، صلیب سرخ و سازمان ملل نیز برای گذراندن دوره های تخصصی مربوطه و دستیابی به علوم پیشرفته در این حوزه همکاری های متعددی دارد.
[=Microsoft Sans Serif]با گذشت 20 سال از پایان جنگ تحمیلی با اینکه تلفات نیروی انسانی ایران بیش از عراق بوده است اما به دلیل تلاش مجاهدانه اعضای "کمیته جستجوی مفقودین ایران" آمار مفقودان ایران کمتر از عراق است و آمار 65 هزار مفقود عراقی و 13 هزار مفقود ایرانی مؤید این مسئله می باشد.

منبع : خبرگزاری مهر
تبیان

به نام نامی اش
سلام علیکم و رحمه الله
من عرض می کنم که اونچه از شهدا و امامان معصوم برای ما،مهم است و باید اون رو در زندگی خودمون پیاده کنیم تا به سرمنزل مقصود برسیم،((سیره))شهدا است،البته این حرف من نیست،علما دین مثل مرحوم علامه شهید مطهری،در مقدمه کتاب سیری در سیره نبوی،به همین مطلب اشاره کردند،
خود شهدا هم همین را از ما خواستند،ما باید اخلاقمان را مانند شهدا کنیم،مثل آن جمله معروف از وصیت نامه که می گوید:چشم هزاران شهید به((اعمال))شما دوخته شده است.
شهدا از ما می خواهند تا ((فرهنگ)) و ((سیره)) و ((اخلاق و اعمال))آن ها را زنده نگه داریم.
رزمنده ها و جانبازان و کسانی که در جبهه ها حضور داشتند هم همین را خواستند،مثل:برادر علیرضا دلبریان و حاج سعید قاسمی و هزاران جانباز و معلولی که روی تخت آسایشگاه ها خوابیده اند،

وقتی من میگم این گونه روایتها باعث الگوسازی نمیشه،منظورم این است که این مطلب به درد زندگی من نمی خوره،حتی به درد آخرتم هم نمی خوره!!!شهید بزرگ وار مهدی منتظر القایم هرگز روز قیامت نمیاد بگه چرا خاطره تفحص منو تعریف نکردی و نشر ندادی؟اما حتما از من شکایت می کنه که چرا نماز صبحت قضا شد؟؟؟؟چرا به پدر و مادرت بی احترامی کردی؟؟؟؟چرا رفتارت مثل ماها نبود؟؟؟؟و چرا چرا چراهای دیگر....
الته یه نکته مهم
:من اصلا و ابدا مخالف این جور روایت ها نیستم،مشکل من اینجاست که میگم:فقط نگیم شهید منتظرالقایم این کرامت رو داشت،بلکه درکنار اون بگیم:شهید مهدی منتظرالقایم چه کار کرد که به این کرامات رسید؟؟؟؟؟زندگیش چطور بود که باعث شد اون به این مقامات برسه؟؟؟؟بدین ترتیب من جوون هم می تونم الگو بگیرم و گامی در جهت نزدیکی به زندگی شهید منتظرالقیم و امثال اون و فرهنگ شهدا بردارم،بلکه انها هم از من راضی شدن.
خیلی ممنون از توجهتون،یاعلی

مسافر رضوان;273411 نوشت:
به نام نامی اش سلام علیکم و رحمه الله من عرض می کنم که اونچه از شهدا و امامان معصوم برای ما،مهم است و باید اون رو در زندگی خودمون پیاده کنیم تا به سرمنزل مقصود برسیم،((سیره))شهدا است،البته این حرف من نیست،علما دین مثل مرحوم علامه شهید مطهری،در مقدمه کتاب سیری در سیره نبوی،به همین مطلب اشاره کردند، خود شهدا هم همین را از ما خواستند،ما باید اخلاقمان را مانند شهدا کنیم،مثل آن جمله معروف از وصیت نامه که می گوید:چشم هزاران شهید به((اعمال))شما دوخته شده است. شهدا از ما می خواهند تا ((فرهنگ)) و ((سیره)) و ((اخلاق و اعمال))آن ها را زنده نگه داریم. رزمنده ها و جانبازان و کسانی که در جبهه ها حضور داشتند هم همین را خواستند،مثل:برادر علیرضا دلبریان و حاج سعید قاسمی و هزاران جانباز و معلولی که روی تخت آسایشگاه ها خوابیده اند، وقتی من میگم این گونه روایتها باعث الگوسازی نمیشه،منظورم این است که این مطلب به درد زندگی من نمی خوره،حتی به درد آخرتم هم نمی خوره!!!شهید بزرگ وار مهدی منتظر القایم هرگز روز قیامت نمیاد بگه چرا خاطره تفحص منو تعریف نکردی و نشر ندادی؟اما حتما از من شکایت می کنه که چرا نماز صبحت قضا شد؟؟؟؟چرا به پدر و مادرت بی احترامی کردی؟؟؟؟چرا رفتارت مثل ماها نبود؟؟؟؟و چرا چرا چراهای دیگر.... الته یه نکته مهم :من اصلا و ابدا مخالف این جور روایت ها نیستم،مشکل من اینجاست که میگم:فقط نگیم شهید منتظرالقایم این کرامت رو داشت،بلکه درکنار اون بگیم:شهید مهدی منتظرالقایم چه کار کرد که به این کرامات رسید؟؟؟؟؟زندگیش چطور بود که باعث شد اون به این مقامات برسه؟؟؟؟بدین ترتیب من جوون هم می تونم الگو بگیرم و گامی در جهت نزدیکی به زندگی شهید منتظرالقیم و امثال اون و فرهنگ شهدا بردارم،بلکه انها هم از من راضی شدن. خیلی ممنون از توجهتون،یاعلی

به نام خدا
سلام و عرض ادب
منم با نظرتون موافقم.باید به سیره شهدا هم پرداخته بشه و از اون ها هم بگیم.البته در اسک دین چنین تاپیک هایی موجوده ولی هنوز جای کار خیلی بیشتری داره.
لینک چندتا از تاپیک ها را در اینجا قرار میدم.
تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾اهدای خون به عراقی✾✿
■ فهمیده های کلاس llı.✿.ıll روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید■
˙·٠•●♥ خاطراتی از همسرداری شهدا ♥●•٠·˙

البته تاپیک های دیگری هم هست که با بیان خاطره سیره شهدا را نشون میده.

علی اصغر پایش تیر خورده بود. نمی خواست کسی را معطل خودش کند. با چفیه پایش را بست و راه افتاد. توی راه، راننده ی آمبولانس دیدش و سوارش کرد. پیکر داداش اکبرش هم آن جا بود. با حسرت بهش گفت" آخرش تو زودتر رفتی؟" هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خمپاره ای نزدیک آمبولانس به زمین نشست. دو برادر با هم راهی شدند.(1)

1)شهیدان اکبر و علی اصغر لشکری
منبع:شهرگان شهر، جلد هفتم

چند روزي بود كه «بهزاد گيجلو» سرباز تفحص، پاپيچ شده بود كه: «من خواب ديدم كنار آن جنازه عراقي كه چند روز پيش پيدا كردم، چند شهيد افتاده...»

دو - سه روز پيش از آن، در اطراف ارتفاع 146 يك جنازه پيدا كرديم كه لباس كماندويي سبز عراقي به تن داشت. پلاك هم داشت كه نشان مي داد عراقي است. ظاهراً بهزاد خواب ديده بود كه كسي به او مي گفت در سمت راست آن اسكلت عراقي چند شهيد دفن شده اند.

آن شب گيجلو ماند پهلوي بچه هاي نيروي انتظامي و ما برگشتيم مقر. فردا صبح كه برگشتيم، در كمال تعجب ديديم درست سمت راست همان جنازه عراقي، پيكر پنج شهيد را خوابانده روي زمين. تا ما را ديد ذوق زده خنديد و گفت:

- بفرما آقا سيد، ديدي، هي مي گفتم يك نفري توي خواب به من ميگه سمت راست اون جنازه عراقي رو بكنيد، چند تا شهيد خاك شده است، من ديگه طاقت نياوردم و اينجا را كندم و اينها را پيدا كردم.

آن روز صبح زود گيجلو تنها به محل آمده و زمين را زيرورو كرده بود و پنج شهيد پيدا كرد. همه شهدا هم پلاك داشتند

راوي :همرزم شهيد
منبع :نرم افزار هنر هاي خاكي


تنها چیزی را که به هیچ کس نمی‌داد، جا نماز کوچکش بود؛حتی به من که نزدیک‌ترین دوست او بودم و هر چه از او می‌خواستم، به من می‌بخشید.چندین بار از او خواستم جا نمازش را به من بدهد و نداد.شب عملیات والفجر هشت بود،وقت خداحافظی و آخرین دیدارها وقتی با او خداحافظی می‌کردم،جا نمازش را در کف دستم گذاشت و گفت: مواظبش باش!بعد از علمیات وقتی می‌خواستم با آن نماز بخوانم.دیدم پشت آن اسامی تعداد زیادی از جمله امامان معصوم (علیهم‌السلام)، شهدا و بچه‌های بسیجی نوشته شده و در زیر همه آنها با خط خوش آمده است:
«الهی لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا»

شهید منصور بصیری‌فرد





عصر بود که از شناسایی آمد.انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم یک از بچه ها تندی رفت ، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت . کباب ها را که دید ، داد زد « این چیه ؟» زد زیر بشقاب و گفت« هرچی بسیجی ها خوردن ، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار.»

شهید حسن باقری

صاف توی چشمم نگاه کرد و گفت" می دانید آقای فکوری از کارشان می زنند و نماز می خوانند؟"


گفتم" تیمسار! پنج شنبه و جمعه که تمام ارتش تعطیل است، فکوری برای رسیدگی به کارها می آید سرکار. آن وقت این آدم چطوری می تواند از کارش بدزدد؟"


آن قدرعاشق و دلباخته ی امام(ره)بود که همه جا ارادت خودش را به ایشان نشان می داد.
یک بار که بنی صدر به دانشگاه افسری آمده بود، با شجاعت شعار داد" فرمانده کل قوا خمینی روح خدا "
وقتی بنی صدر این را شنید فقط یک چیز گفت" دانشکده افسری هم از دست رفت."

شهید ولی الله فلاحی

منبع:آوینی



جنگ که شروع شد علیرضا ۱۷ سالش بود
دلش می خواست برود جبهه ولی به خاطر سن کمش نمیذاشتن
به هر زحمتی بود مخفیانه رفت جبهه
توی منطقه کارای عجیبی انجام می داد
ادوات جنگی اختراع می کرد
یه چیزی ساخته بود به نام تیربار آرپی جی
با این دستگاه می تونستند پشت سر هم تعدادی آر پی جی شلیک کنند
اونقدر خوش فکر بود که با اون سن کمش شد فرمانده تخریب
توی ۲۴ سالگی هم در حال خنثی کردن یه مین پودر شد
رفت پیش معشوقش ...

خاطره ای از زندگی سردار شهید علیرضا عاصمی


رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه
گفتند سنّت کمه
یه کم فکر کردم
یه راهی به ذهنم رسید...

... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم
« ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید
این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند
هیچ کس هم نفهمید
از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم...

عمليات بازي دراز بود
هلي كوپترهاي عراقي مستقيم به سنگر بچه ها شليك مي كردند
اوضاع وخيم شده بود
يكي از نيروها رفت سراغ فرمانده (شهيد وزوايي) و با ناراحتي گفت:
پس اين نيروهاي كمكي چي شدند؟
چرا نميان؟
چرا بچه ها رو به كشتن مي دهي؟
ديدم شهيد وزوايي سرش رو به سمت آسمان بلند كرد
با صداي بلند اين آيه رو خواند: الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل...
صداش به گوش همه رسيد
بچه ها هم با فرمانده شون اين آيه رو فرياد كردند
يهو ديدم يكي از هلي كوپترهاي عراقي به اشتباه تانك خودشون رو به آتش كشيد
چند لحظه بعد دو تا از هلي كوپترهاي عراقي با هم برخورد كردند و منفجر شدند...

خاطره اي از زندگي سردار شهيد محسن وزوايي



می خواستیم توی عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنیم
علی اکبر رو دیدم که داشت به بچه ها می گفت:
با وضو باشید ! هر لحظه مرگ در کمینه ...
... قبل از عملیات اومد تدارکات و گفت: یه پیراهن میخواهم
امانت می برم و بعد از عملیات پس میدم
چند ساعت بعد دیدم پیراهن رو برگردوند
گفت: من توی این عملیات شهید میشم
اگه این امانت رو پس ندم و از دنیا برم ، فردای قیامت چیکار کنم؟
پیراهن رو تحویل داد و رفت
همونطور که می گفت توی همون عملیاتم شهید شد...

خاطره ای از زندگی شهید علی اکبر پرک
راوی : همرزم شهید
منبع:خاکریز خاطرات

اندازه پسر خودم بود ؛ سیزده ، چهارده ساله . وسط عملیات یه دفعه نشست . . .
گفتم : ((حالا چه وقت استراحته بچه ؟))
گفت : بند پوتینم شل شده ، می بندم راه می افتم ..
نشست ولی بلند نشد . هر دو پاش تیر خورده بود . برای روحیه ما چیزی نگفته بود ..

بیمارستان دزفول که بودم ،
گفتند یه مجروح آوردند دوتا چشماش نابینا شده ، دست هم نداره ، چهارده ، پانزده ساله هست . رفتم بالا سرش دل داریش بدم . رفتم تو اتاقش دیدم داره سر به سر مجروح های دیگه میزاره و میخنده !

هر وقت صحبت می کرد فکر میکردیم روحانیه
می گفت : نه من یه بسیجی ام !
هروقت کار میکرد ، فکر میکردیم مهندس یا استاکاره
میگفت : نه من یه بسیجی ام
هروقت به زخمی ها کمک می کرد فکر میکردیم دکتره
می گفت : نه من یه بسیجی ام !
به روز زاغ سیاهش رو زدیم و تو جلسه ستاد پیداش کردیم لباس سبز با آرم سپاه تنش بود .گفتیم دیگه لو رفتی ، تو یه سپاهی هستی !
گفت : نه من یه بسیجی ام !

پدرش اجازه نمي داد بره جبهه .يه روز اومد و گفت :
(( پدر جون ! مي خوايم با چند تا از همكلاسي ها بريم ديدن يه مجروح جنگي ...))
پدرش خيلي خوشحال شد . سيصد تومان داد تا يه چيزي بخرند و ببرند .
چند روزي از اونا خبري نبود تا اينكه پسرك زنگ زد وگفت
من جبهه ام . پدرش گفت :((مگه نگفتي ميري به يه مجروح سر بزني ؟))
گفت:((چرا ،ولي اون مجروح اومده بود جبهه.))
پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد .......

[=IranNastaliq]


رفته بودیم جنازه شهدا رو بکشیم عقب . از موانع که گذشتیم


[=IranNastaliq]، رسیدیم به اولین شهید . حاج مهدی گفت Sad این رو ول کنید ، بریم جلوتر.))[=IranNastaliq] [=IranNastaliq]چند تا از شهدا رو برگردوندیم عقب که دشمن متوجه شد و شروع کرد به تیراندازی ، مجبور شدیم برگردیم عقب . بعدا فهمیدیم [=IranNastaliq]اون جنازه اول برادر حاج مهدی بوده

نمي خوابيد . يعني كم مي خوابيد هم در خونه هم در جبهه . چشم هايش سرخ سرخ بود هميشه .

وقتي اومدند گفتند شهيد شد . گريه نكردم . خنديدم . گفتم : بهتر! حالا كمي مي خوابه خستگي اش در مي ره ..

می گفتند Sad چرا برنمی گردی عقب با این همه ترکش ؟))

می گفت Sad آدم برای این خرده ریزها که بر نمی گرده . ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه برگرده عقب .)) آخر سر هم با یکی از همین ترکش های لیوانی رفت . عقب ؟ نه ! بهشت ...

هروقت می خواهيم با سيد بريم توی شهر قدمی بزنيم ، يكی دو نفر جلوتر میرند تا اگه بوی كباب شنيدند خبرش كنند . حساسيت داره به بوی كباب ، حالش خيلی بد ميشه . يه بار خيلی اصرار كرديم كه چرا ؟
گفتش : (( اگه تو ميدون مين بودی ودر حال خنثی كردن مين، به خاطر اشتباهی چاشنی مين فسفری عمل ميكرد و دوستت برا اينكه عمليات لو نره ، اونو مي گرفت زير شكمش و ذره ذره آب ميشد و حتي داد نمی زد و از اين ماجرا فقط بوی گوشت كباب شده تو فضا می موند ، تو به اين بو حساس نمی شدی !؟ ))

يازهرا(س)

مي گفتی :آب !
می خورد و می گفت : شكر خدا .
میگفتی: غذا !
می خورد و میگفت :شكر خدا .
میگفتی :شربت !
می خورد و می گفت شكر خدا.
میگفتی تركش !
می خورد و می گفت (.....!)
تو وصيت نامه اش نوشته بود :اين لطف الهی بود كه از اين بابت ،بارها وبارها خدا را شكر می كنم

مرخصی نمی رفت .مدام تو منطقه بود.
ديگه تاب نياوردم و پرسيدم .
گفت:بچه بودم كه پدرومادرم فوت كردن .
يه حاجی منو بزرگ كرد .كسی رو به جز من نداشت .قبل از اينكه بيام به جبهه يه دختری رو برام نامزد كرد
عقد و عروسی مون موندش برای بعد .
به حاجی قول دادم هر وقت برگشتم شهر ،مجلس عروسی بر پا كنيم .
گفتم :تو هم اين طوری می خوای زير قولت نزنی !
فقط خنديد.
تو عمليات بعدی داماد خدا شد!

سلام بچه شیعه ، دوست بزگوار لطفا در پستهاتون اسم شهید بزگوار مربوطه را هم بنویسید
با تشکر
حی علی الشهدا

برادرش به دیدنش اومد .
راستی وقتی من تیر خوردم ، تو چند متری من بودی . من نگاهت کردم ، اما دستت رو گذاشته بودی رو صورتت .
چرا؟
آره ... وقتی می بردنت پایین ، اون طور که خون از بدنت می رفت ، ترسیدم احساسات برادری نگذاره تو جبهه بمونم و منم دنبالت بیام ...

كلاه رو از رو زمين برداشت و به دوستاش نشون داد
- بچه ها ببينيد عجب تركشی خورده اين كلاه . حتما مغز صاحبش رو داغون كرده . كلاه رو برگردوند با ناباوري اسم برادرش رو داخل كلاه خوند !!!

با عصبانيت فرياد زدم .
- اين بچه رو كی آورده به اينجا ! مرد ميانسالی برای وساطت آمد : برش نگردونيد . اين بچه حالا كه اومده ، من خودم ازش مراقبت می كنم .
گفتم : نميشه پدر جان ، اين بچه فردا پدر ومادرش مشكل درست می كنند .اگه اين بچه شهيد بشه ،‌ مردم بدبين ميشن . گفت : پدر اين بچه منم !!! خواهش ميكنم بذاريد بمونه .سيزده سالشه اما به اندازه يه مرد پنجاه ساله قدرت داره !

اعزامش نمی كردند . قدرت گويايی اش به خاطر يك تركش از دست رفته بود . بعد از اذان صبح يكی از مسئولان اعزام در زد .
- به علتی كه فقط خودم می دانم ، اعزامت می كنم .
دوستان شهيدش به خواب آن آقا رفته بودند و برای اعزام دوستشان وساطت كرده بودند !

((کاش بتونیم با شهداء رفیق شیم تا وساطت ماروهم کنند............))

كمكش تيرخورد توي كوله اش وآتش گرفت .خودش هم تيرخورده بود توي گردنش .رفتم بالاي سرش گفتم(( بهروز سالمي؟ )) داشت شهيد مي شد .گفت ((سالمم هيچيم نيست !))