تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

روی این قسمت کلیک کنید تا تصویر را در انداره واقعی 500در317پیکسل ببینید.
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد
بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...

... اجازه گرفت و رفت مشهد
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیت نامه اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...

...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر
گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام
آقا جان چشم به راهم نذار...
توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود
شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده
دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...

گفت : مادر جان بیا ناهار بخوریم
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
گفت : باقالا پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را میخوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
...
چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ...
...
مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...

پایگاه فرهنگی شهید علی پور

گفتم: «این چیه؟»
گفت: «عکس دخترمه.»
گفتم «بده ببینمش»
گفت «خودم هنوز ندیده مش.»
گفتم «چرا؟»
گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.»

شهید مهدی زین الدین

[=&quot]امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب[/][=&quot]. [/][=&quot]توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم[/][=&quot]. «[/][=&quot]هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« السلام علیک یا ابا عبدالله[/][=&quot]»[/]


[=&quot]راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید[/][=&quot][/]


[=&quot] [/][=&quot]مشخصات روحانی شهید[/][=&quot]:[/]


[=&quot]نام و نام خانوادگی: محسن آقاخانی[/][=&quot][/]


[=&quot]تولد: 4/6/1347 - تهران[/][=&quot][/]


[=&quot]شهادت: کربلای 5 – شلمچه[/][=&quot][/]


[=&quot]محل دفن: بهشت زهرا(س) قطعه 29[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

گفت:

«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

تعجب کردیم. بعد گفت:

«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

مشخصات شهيد: سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی-فرمانده تیپ 18 جوادالائمه از لشکر 5 نصر

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

سراغ قبر که رفتند دیدند که براي هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

مشخصات شهيد: حاج شیرعلی سلطانی مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد عليه السلام فارس محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

بسم ربّ الشهدا

شهدا شرمنده ایم :Ghamgin::geristan::ghati::geryeh::Sham:
شهدا بیادتون دلای ما خداییه :Gol:
شهدا یادش بخیر............
آی شهدا که یاور خمینی بودین و همگی حسینی بودید ولی شرمنـــــــــــــده ایـــــــم!!!

سوره توبه آیه 111 حتما بخونید!!!!!!!!!!!!!!!

سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون



می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»

خدایا می‌خواهم در این عملیات شهید شوم


هر لحظه‌ای که احساس می‌کردند، دعا اجابت می‌شود، دست‌هایشان را بالا می‌گرفتند و طلب می‌کردند شهادت را، همرزمانشان هم آمین می‌گفتند؛ شهید «احسان صانعی» یکی از طالبان شهادت بود که بعد از صرف غذا دعای عجیبی کرد و اجابت شد. «حکایت سرخ» در یکی از صفحات خود این ماجرا را شرح داده است:

***

قبل از عملیات رمضان در پایگاه شهید بهشتی (تیپ کربلا) مستقر بودیم، روزها از پی هم می‌گذشت و ما با شرکت در کلاس‌های آموزش و تمرینات لازم آماده عملیات می‌شدیم؛ آن روزها حال و هوای عجیبی داشت، غذا خوردن دسته‌جمعی، اوقات فراغت برنامه‌ریزی‌شده، ورزش و مسابقات بچه‌ها را با همدیگر بیش از پیش مأنوس کرده بود.

رسم بر این بود که بعد از صرف غذا، هر نفر یک دعا می‌کرد و بقیه آمین می‌گفتند؛ در این بین احسان صانعی دعای عجیبی داشت که بعد از صرف غذا، زمانی که نوبت او می‌‌شد، همیشه همین دعا را می‌خواند: «خدایا می‌خواهم در این عملیات شهید شوم، جنازه‌ام در بیابان بماند و در جلوی تابش آفتاب باشد تا لایق درگاه تو باشم».

عملیات رمضان شروع شد و احسان به درجه رفیع شهادت نائل آمد، جنازه‌اش نیز در بیابان جا ماند و در مقابل آفتاب قرار گرفت، همان‌گونه که از خدا می‌خواست.

منبع:ساجد

اشک و آتش




به گزارش فرهنگ نیوز، وبلاگ پلاک شهادت در آخرین بروز رسانیش خاطره ای از شهید محمد ابراهیم احمد پور را به نقل از کتاب شهردار خوبو منتشر کرده که با هم می خوانیم:
خبر آوردند که خانه ای در پشت کارخانه یخسازی ماهشهر آتش گرفته است.

محمد ابراهیم به اتفاق ماشین آتش نشانی راه افتاد، اما همین که آن جا رسید، ماشین در چاله ای افتاد و دیگر بیرون نیامد.
محمد ابراهیم شده بود اسفند روی آتش.
نگران بود.مدام بالا و پایین می رفت تا راه چاره ای پیدا کند.همان وقت خبر ناگوار دیگری اندوه او را دو چندان کرد.
-آقای احمدپور! ماشین آتش نشانی اصلا آب ندار!
همان لحظه سر و کله ی پیرزنی پیدا شد .

او آمد به طرف من و پرسید:" شهردار خوبو کجاست؟"
مردم از شدت عشق و ارادت، اسم محمد ابراهیم را شهردار خوبو گذاشته بودند.
شهردار خوبو را نشانش دادم.

پیرزن جلو که رفت، دستمالی از زیر چادر در آورد و گفت:" مادر فدای سرت، شهردار خوبو! اشک تو آتش را خاموش کرد.هیچ نگران نباش".




اول خودش آمد و گفت:حسین خیلی دلم گرفته می خوام برام روضه بخونی .شاید دیگه فرصت روضه گوش کردن نداشته باشیم.
گفتم: تقی برو شب عملیات خیلی کار دارم.
رفت و باز برگشت . این بار شهید یعقوبی رو آورده بود برا واسطه. اصرار که فقط چند دقیقه.
سه تایی رفتیم پشت سنگر . گفتم: چه روضه ای بخونم؟
تقی گفت: دلم هوای حضرت عباس(علیه السلام) را کرده.
و من هم شروع کردم به روضه خوندن.
ای اهل حرم میر علمدار نیامد. علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد. علمدار نیامد
کلی وقت داشتند با همین دوتا بیت گریه می کردند . رهاشون کردم به حال خودشون و رفتم.
عملیات شروع شد. با رمز > یاد حرف تقی افتادم که گفته بود :دلم هوای حضرت عباس(علیه السلام) را کرده.
بیسیم زدم وضعیتش رو بپرسم گفتند:>

شهید تقی رفیعی مقدم به روایت حاج حسین کاجی


زمستون بود
منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده
شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...

... صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم
وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود
هوا خیلی سرد شده بود
درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده
بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟
سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم
گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟
گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین
ممکنه با در زدن من هُل کنین
واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم
پشت در خوابیدم که صبح بشه...

خاطره ای از زندگی شهید مجتبی خوانساری
راوی: مادر شهید

مهدی از شناسایی که آمد نیمه شب بود وخوابید.بچه ها که برای نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نکردند چون می دانستند حسابی خسته است وشب بعدهم باید در عملیات شرکت کند.اما او صبح که برای نماز بیدار شد با ناراحتی گفت:"مگر نگفته بودم مرا برای نماز شب بیدار کنید ؟"دلیلش را گفتند آه سردی کشید وگفت:"افسوس شب آخرعمرم ، نماز شبم قضا شد » فردا شب مهدی سامع به خیل شهیدان پیوست.

رزمنده ی مجروحی به نام ضیاءالدینی رابه اتاق عمل آوردند.بعداز اینکه عمل شد او را به ریکاوری بردیم.حدود بیست سال سن داشت.سرتا پای او ترکش خورده بود.شب همه در ریکاوری جمع شده بودیم،او در حال بی هوشی دعای کمیل می خواند.

هوا هنوز گرگ و میش بود؛پس از سپری کردن یک شب سخت در عملیات خیبر،صبح آتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت.
رزمنده ی عارف و دلاور ورزشکار،حسین توکلی کنار من آمد وتیر بارش را به من داد و گفت:
«با این سر عراقی ها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم.»
شروع به تیر اندازی کردم وبا گوشه ی چشم مراقب احوال خضوع وخشوع او بودم.بر روی خاکریز تیمم کرد و در حالت نشسته به نماز عشق پرداخت.کمی تیراندازی کردم و باز متوجه توکلی شدم،رکعت دوم بود.دست هایش را بالا آورده قنوت می خواند.از شدت گریه شانه هایش را که می لرزید به خوبی می دیدم.تیراندازی راقطع کردم تا ببینم چه دعایی می خواند؟ دعایش شهادت در راه خدا بود:
«اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک،اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک...»
به حال خوشش افسوس خوردم،دوباره به دشمن پرداختم.باز نگاهی به او کردم دیدم جلوی لباسش خون آلود است!
و به آرامی ،از زیر لباسش جوی خون به سوی زمین جاری شده است.او در حال خواندن تشهد وسلام بود،دلم نیامد دو رکعت نماز عشق او را بشکنم.
مترصد شدم تا سلام بدهد وبه کمکش بروم.در حالی که می گفت:«السلام...علیکم و رحمه...الله و...برکا...ته»به حالت سجده بر زمین افتاد.
جسد آغشته به خون این شهید عاشق را کناری خواباندم در حالی که از این دعای سریع الاجابه در حیرت بودم.

تفريح آقا مهدي در شهرهاي دشمن!



همين كه نگاهش به نگاهمان گره خورد، خنديد و گفت:«عذر مي خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر مي دانيد كه ما هم جوانيم و به تفريح احتياج داريم. رفته بودم خيابانگردي...»


صبح شروع عمليات با شهيد زين الدين قراري داشتم. با شكسته شدن خط، دربه در با برادر اصغر لاري در پي او مي گشتم. مدتي گذشت خبري نشد. داشتيم دلواپس مي شديم كه ناگهان يك نفر بر زرهي پيش رويمان توقف كرد. آقا مهدي پريد بيرون؛ با تبسمي شيرين بر لب و سر و رويي غبارآلود.

همين كه نگاهش به نگاهمان گره خورد، خنديد و گفت:«عذر مي خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر مي دانيد كه ما هم جوانيم و به تفريح احتياج داريم. رفته بودم خيابانگردي...»

خنديدم و گفتم:«آقا مهدي! كدام شهر دشمن را مي گشتي؟!» قيافه جديتر به خود گرفت.
« از آشفتگي شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كيلومتري خاكشان رفتم؛ براي شناسايي عمليات بعدي.»

بعد تبسمي كرد و ادامه داد:«راستش ما كه نمي خواهيم اينجا بمانيم! تا كربلا هم كه الي ماشاءالله راه است.»
راوي: محمد جواد سامي، برگرفته از كتاب افلاكي خاكي، نوشته علي بهشتي-محمد خامه يار

حجله دامادي ام، سنگرم



ليست را كه دريافت كرديم، اسم سعيد قنبري هم جزو شهدا بود. بلافاصله همه بچه هاي سپاه از شهادت ايشان مطلع شدند و اين در حالي بود كه نامزد او هم مرتب وضعيت سعيد را از بچه ها سؤال مي كرد. هيچ كس جرأت بروز آن را نداشت، چرا كه اين دو تازه نامزد شده و علاقه شديدي به هم داشتند و قرار بود پس از بازگشت سعيد از جبهه، مقدمات عروسي شان فراهم شود. سرانجام، گفتن موضوع به نامزد سعيد به عهده من گذاشته شد


سعيد قنبري كه به جبهه رفت، نامزدش همكار ما در واحد تعاون سپاه پاسداران بود. هر روز با چند نفر از خواهرها به خانه شهدا مي رفتند تا با خانواده ها ديدار كنند. ايشان هروقت عمليات مي شد، به واحد مربوطه مراجعه مي كرد و اسامي مجروحين را مي گرفت كه براي عيادت از آن ها و خانواده هاشان برود. آن سال، عمليات آغاز شده بود و بچه هاي قزوين حضور پررنگي در آن داشتند. هر روز در تعاون سپاه خبرهاي جديد پخش مي شد و بچه ها پي گير شناسايي مجروحين و شهداي عمليات بودند. نامزد سعيد قنبري هم كه حساسيت عمليات و حضور بچه ها را در منطقه مي دانست پيگير بود. يك روز از قم زنگ زدند و آمار شهدا را براي ما ارسال كردند. آ ن روزها بچه هاي رزمنده قزوين جزو لشكر 17 علي بن ابي طالب قم بودند. ليست را كه دريافت كرديم، اسم سعيد قنبري هم جزو شهدا بود. بلافاصله همه بچه هاي سپاه از شهادت ايشان مطلع شدند و اين در حالي بود كه نامزد او هم مرتب وضعيت سعيد را از بچه ها سؤال مي كرد. هيچ كس جرأت بروز آن را نداشت، چرا كه اين دو تازه نامزد شده و علاقه شديدي به هم داشتند و قرار بود پس از بازگشت سعيد از جبهه، مقدمات عروسي شان فراهم شود. سرانجام، گفتن موضوع به نامزد سعيد به عهده من گذاشته شد. به سختي اين كار را انجام دادم. زمان تشييع جنازه سعيد فرا رسيد. آن روز ماشين پدر بزرگوار شهيدان مافي را امانت گرفتيم و تزئين كرديم و جلوي تشييع كنندگان پيكر شهيد سعيد قنبري حركت داديم. هدف ما از اين كار اثبات عشق و علاقه جوانان به پاسداري از دست آوردهاي انقلاب اسلامي و مقاومت در مقابل متجاوزان بعثي بود؛ اينكه هستند جواناني كه در حساس ترين موقعيت هاي زندگي، از همه چيز خود مي گذرند تا اسلام سرافراز بماند.
آن روز نوشته هايي روي ماشين نصب شده بود كه توجه خيلي ها را به خود جلب كرد.
ميهمان عروسي ام، مهدي صاحب الزمان (عج)
نُقل عروسي ام رگبار گلوله ها
اسلحه دسته گل دامادي ام
حجله دامادي ام، سنگر من!
راوي: رضا رجبعلي
منبع: ماندگاران ، حسن شكيب زاده ،نشر شاهد ،1390.

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اسیر شده بودیم
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما رو بردند « اردوگاه العماره »
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گریه کردم
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اون جمله رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شما هم بخونید و فراموش نکنید
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مادر! من از تشنگی شهید شدم

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رفتند تا ما بمانیم ، نکند روزگار ما را با خود ببرد ...... شادی روح شهدا صلوات


[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]منبع:خـــاکریز خاطرات[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]

کلاس نهج البلاغه گذاشته بود.
قرار بود بعد از مطالعه فیش هایشان را بیاورند و بررسی شود.
نفر اول: ببخشید سرما خورده بودو...
نفر دوم: مادرم...
نفر سوم:....
رفت بیرون و شروع کرد های های گریه کردن
پرسیدند : برای چی گریه می کنی؟ برای کم کاری بچه ها؟؟؟؟؟؟؟
گفت : نه برای مظلومیت علی (ع)

پ.ن: این اشک ها از چشم های فرزند علی(ع) شهید سید حسین علم الهدی بود که جاری شد.

سلام
خاطره رو از این شهید بزرگوار نقل میکنم که واقعا ادم افسوس اینجور شهدا رو میخوره
از زبان خود سردار
در سال 61 بود که فردی به نام احمد اعزامی از تبریز وارد گردان شد هیکیلی داشت درشت با قیافه خفن اومد سلام احوال پرسی کرد و رفته نشست گوشه سنگر .احمد با این هیکل اندام از لحاظ روحی خیلی داغون بود با هیشکی حرف نمیزد زیاد غذا نمیخورد حرف که نمیزد یه روز بچه ها چشن پتو میگیرن و قرعه به نام احمد میافته میکننش تو پتو یه دست میزن وقتی از زیر پتو میاد بیرون در حالی که لباسش بالا رفته بود همه خالکوبی های بدنشو میبین از اون به بعد دیگه کسی محلشه نمیزاره ....تا اینکه بعضی شبا این شخص غیب میشد اومدن به من گفتن این احمد بعضی شبا غیب میشه منم تعجب کردم چند روز دیگه عملیات بود گفتن این جاسوسه طوری شد منم نگران شدم گفتم باید برم ببینم کی و کجا میره یه شب ساعت 2 نصف شب بود دیدم داره یواشکی میره منم افتادم دنبالش گفتم برم ببینم کجا میره هی رفت منم رفت حدودا 1 کیلومتری جدا شد از اردوگاه واقعا دیگه خودم شک کرده بودم میخواستم بگیرمش گفت بزار ببینم اخرش چیکار میکنه اخرش رسید یه جایی شروع کرد به گریه کردن و داد میکشید خدایا تو جوانی اشتباه کردم خالکوبی کردم اگه قسمت بشه شهید بشم ابروی شهدا میره هی میگفت ناله میکرد خودشو نفرین میکرد من خودم واقعا به خاطر این کار خودم بد جور ناراحت شدم نتونستم خودمو نگه دار گریه کنان اومدم اردوگاه ...عملیات شروع شد تو این عملیات احمد شهید شد طوری که بدنش سوخته بود و اصلا چیزی مشخص نبود سر و پاهاش سالم بودن اما بدنش کلا سوخته بود:grye:

[="Tahoma"][="Black"]چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش
هر جا می رفت همراه خودش می برد
از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟
گفت: آرپی جی زن بوده
توی عملیات آنقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه
باید براش بنویسی تا بفهمه

منبع: کتاب امتحان نهایی ، صفحه ۱۶
[/]

[=times new roman,times,serif]بالای سرش كه رسيدم هراسان شد.

گفتم: " نترس! امدادگر هستم. "

گفت: " من خوبم برو به بقيه برس. "

اصرار كردم ...

گفت: " تا تو هستي نمی ياد. "

گفتم: " كی؟ "

گفت: " برو من موندنی نيستم. برو تا بياد. "

خلاصه اونقدر گفت كه بلند شدم.

بعداً فهميدم زخمی ها منتظر حضرت حجت می مانند ...

[/]

بسم الله الرحمن الرحیم

شناسنامه اش می گفت اسمش مهران است اما وقتی رفت جبهه گفت صدایم کنید علی.
نامه هایش را اینطور امضاء می کرد؛ الاحقر علی بلورچی. در برخی نامه ها هم نوشته علیرضا.
خطش آن قدر زیبا هست که بتوان یکی از نامه هایش را قاب کرد.

وصیتنامه اش دو خط هم نمی شود! نوشته: ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم

تنها یک چیز برایتان بنویسم که خیلی زحمت کشیدم و ناله کردم و شب زنده داری(به اصطلاح شما) کردم اگر شهید شدم باید بگویم: «فزت و رب الکعبه»

شهید علی بلورچی

:Gol::Gol::Gol::Gol:به آسمان که رسیدند ........روبه ما گفتند:زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها.........:Gol::Gol::Gol::Gol:

خییییلی قشنگ بود
انشاالله خدا مقام شهادت رو نسیب همه کنه

اولین بار که جنوب رفتم آقایی که راوی منطقه طلائیه بود،واقعیه ای شبیه این داستان واقعی رو تعریف کرد، دلم برای طلائیه تنگ شد...

حسین آقا گفت خیلی گریه میکرد و دنبال ما میدوید گفت جوابش را بده گفتم چی میخوای ؟ اسم شهید را گفت گفتم عکسش را بیار دید همین شهید است.
دانشجوی اهل روستای مبارک آباد شیراز دانشجوی پشت کنگوری گفت : هر چی داخل سایت ها رفتم موفق نشدمبرای خادمی شهدا ثبت نام کنم رفتم حضوری ثبت نام کنم دیدم به من میگن امسال شهدا تو را طلب نکردند انشاءالله سال بعد ، اومدم خونه خوابیدم دل شب دیدم یک شهید آمد تو خوابم گفت غصه نخور من ترتیب کارهات را دادمگفتم میشناسی : گفت بله ، گفتم حسین آقا عکس قاسم مرتضوی را بیار گفت بله همین شهیده ، گفت ناراحت نباش غصه نخور ما دعوتت میکنیم زائران ما ما خودمون دعوت میکنیم ما از قبل برات نامه دادیم تو را دعوت کردیم بطور معجزه آسایی صبح آمد گفت خانم اسم شما نوشته است اعزام میشوید ؟ گفت بله اعزام می شوم الان شیون گریه میکرد عکسش را میخوام
سرهنگ یوسف غلامی، اعزام کاروان دیوکلا به اروند عید 92 قابل ذکر است این معجزه را برای خود دوستان دیوکلایی ما تعریف کرد عکس دختر دانشجو موجود است اما چون اجازه نداریم نگذاشتیم

نیم کیلو باش ولی مرد باش




وقت شهادت. درست ۱۵ سالش بود. زودتر از سن تکلیف، به سن شهادت رسید. تازه داشت ۲ رگه می شد صدایش. تازه داشت پشت لبش سبز می شد. حسن همیشه به من می گفت: برایم با خرده موهای ملت که اصلاح می کنی، ریش و سبیل بگذار! اتفاقاً بالای سرش بودم که شهید شد. بر و بر داشتم صورتش را نگاه می کردم؛ هم می خندیدم و هم گریه می کردم.

دم آخر نفسش را جمع کرد و گفت: تا جنازه ام را مامان نسرین ندیده، یک مقدار مو به سبیل و ریشم اضافه کن! بعد خندید و گفت: یک جوری موها را تف مالی کن که طبیعی به نظر برسد! از سرت باز نکنی ها! برای ما ناز نکنی ها! می خواهم مادرم وقتی مرا در لباس شهادت می بیند، یک مرد ببیند. این را که گفت، به شهادت رسید. سرش روی سینه ام بود. داشت از سر و صورتش خون می چکید؛ خون داغ. خون سرخ. دست کشیدم به صورتش. به صورت یک مرد که یک عکس امام روی دکمه لباسش آویزان بود.

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد.
هر وقت وارد اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده ، از جاش بلند می شد. اگه بیست بار هم می رفتم و می آمدم ، بلند می شد.
می گفتم: علی جان ، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟
می گفت:« احترام به والدین ، دستور خداست.»
یک روز که خانه نبودم ، از جبهه آمده بود ، دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطه ، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند.
وقتی رسیدم ، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر ، تو با یک دست ، چطوری این لباس رو شستی؟ گفت: «اگه دو دست هم نداشتم ،باز
هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو ، زحمت شستن لباس ها رو بکشی!

:Gol:شادی روح شهدا صلوات:Gol:

(خاطره ای از شهید علی ماهانی)
( نماز ، ولایت ، والدین ،ص83)

از اصفهان به قم می رفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد.
و با خوشرویی به راننده گفت: اگر امکان داره یا نوار رو خاموش کنید ، یا برا خودتون بذارین
راننده با تمسخر گفت: اگه ناراحتی میتونی پیاده شی! جلال رفت توی فکر ، هوای سرد و بیابان تاریک و ...
قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار کنه ، اینبار به راننده گفت : اگه خاموش نکنی پیاده می شم
راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد ، پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت بفرما ! جلال پیاده شد
اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد ! هم اینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت: بیا بالا
جوون ، نوار رو خاموش کردم.
وقتی سالها بعد خبر
شهادت جلال رو به آیه االه بهاء الدینی دادن ، ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود:
امام زمان :doa(3): از من یه سرباز خواست ، من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.

:Gol:شادی روح شهدا صلوات:Gol:

(شهید جلال افشار)
(راز گل سرخ،ص10)

قبل از ورودد به اردوگاه ما را بازجویی کردند. از اتاق بازجویی فقط صدای ناله می آمد.
جوانی بود که با لباس پاسداری اسیر شده بود. او را می زدند و می گفتند: تو پاسدار خمینی هستی؟
او را می شناختم. از بچه های لشگر علی ابن ابی طالب:doa(6):بود. هر چه او را زدند هیچ حرفی نزد.
حسابی از دست او عصبانی شدند. در آخر فقط یک کلام گفت: کمی آب به من بدهید.
بعثی ها رفتند و ظرف آبی آوردند! به زور در دهان او ریختند. فریادی زد و در پیش چشمان ما در حال تشنگی جان داد!
جلادانی که وارث شمر و یزید بودند قیر مذاب به جای آب در دهانش ریخته بودند!

:Gol:هدیه به شهدا صلوات:Gol:

(شهدای غریب ، شهید گمنام ص123 )

حماسه پایداری

دو نفر بیشتر نبودیم. من بودم و او. فقط می دانستم اسمش حسن است. او آرپیچی می زد.

من هم به او کمک می کردم. دل شیر داشت. از هیچ چیزی نمی ترسید.
در محاصره مانده بودیم. هیچکس کمک ما نبود. نه راه پیش داشتیم نه راه پس.
حسن گفت: ما اینجا یا شهید می شویم یا اسیر
اگر اسیر شدیم تو هیچ کاره ای من همه چیز را به عهده می گیرم.
از موضع استتار عراقی ها استفاده می کرد. یکی یکی تانکهایشان را می زد.
وحشت عجیبی در دل عراقی ها ایجاد شده بود. ساعتی بعد گلوله هایمان تمام شد.
یکدفعه کار عجیبی کرد. دوید به سمت یک تانک نیم سوخته عراقی! رفت روی تانک و با تیر بار تانک ستون نفرات
آنها را به رگبار بست! تعداد زیادی را روی زمین ریخت و برگشت.
غروب بود که هر دوی ما را جدا جدا اسیر گرفتند. من خودم را آشپز معرفی کردم. افسر عراقی به حسن گفت: فامیلی ات چیه؟
گفت: خمینی! پرسید: نام پدر: گفت: خمینی
نام جد؟ دوباره گفت: خمینی
حسن را می شناختند. می دانستند چه بلایی به سرشان آورده. در مقابل دیدگان ما او را به ستون بستند.
با صدای بلند شهادتین را گفت. بعد هم از نزدیک او را با آرپی جی هدف قرار دادند.
حسن در عشق خدا سوخت.
بعثی ها هم سوختند؛ از آتشی که حسن به جگرشان زده بود.

:Gol:هدیه به شهدا صلوات:Gol:


(شهدای غریب، شهید گمنام ص 108)

بدجوري زخمي شده بود

رفتم بالاي سرش

نفس نفس ميزد

بهش گفتم: زنده اي؟!!!

گفت: هنوز نه!

خشکم زد

تازه فهميدم چقدر دنيامون با هم فرق داره

[="Times New Roman"][="Black"]شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،

همه جا مثل روز ، روشن شد .

اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …

چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،

بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...

اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...

چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه

وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .

وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :

مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی …

[/]

[="Arial"][="Green"]عنبر اسلامي

يادم آمد قصه جنگ و گريز
قصه عشق و هواي خاكريز

قصه راه و عبور از خط مين
پيكري افتاده بر روي زمين

قصه جنگ، قصه عشق و بلاست
داستان عشق مردان خداست

جنگ شد ليلي و مجنون جان ما
گشت آنجا سر در فرمان ما

عشق يعني نغمه هاي هر تفنگ
آفتاب قصه هاي ناب جنگ

عشق يعني يك لباس و يك پلاك
جلوه اي چون آينه بر روي خاك

عشق يعني كوله باري پر ز راه
با خداي عشق در راز و نياز

عشق يعني يك بلاي بي ستون
سنگري در بستر درياي خون

[/]

شهید محمد رضا تورجی زاده

عاشق بود. عاشقی دلسوخته. چهره ای ملکوتی داشت. مظهر تمام خوبیها بود.
همه وجودش با محبت حضرت زهرا(س) و امام زمان(عجل الله) عجین شده بود.
مداحی بود با صدایی بسیار زیبا و دلنشین. هنوز هم نوای ملکوتی او دلها را آسمانی می کند.


در لشگر امام حسین(ع) گردانی بود به نام یازهرا(س)، فرماندهی اش را او به عهده داشت.
محمد بر دلهای بسیجیان فرماندهی می کرد. رزمندگان عاشقش بودند. در سخت ترین مأموریتها و عملیاتها حاضر می شد. با توسل به حضرت و عنایات ایشان این مراحل را با پیروزی پشت سر می گذاشت.


نوروز 66 در سفر به مشهد برات شهادتش را گرفت! حتی مکان و زمان شهادتش را می دانست! محل مزار خود را هم مشخص کرد. گفت: روی قبرم فقط بنویسید: یازهرا(س).


در کربلای 10 حماسه بزرگی را خلق کرد. پنجم اردیبهشت بود. یک گلوله خمپاره سفر او را به آسمان آغاز کرد. محمد رضا تورجی زاده با ترکشهایی که به پهلو، سر و بازویش اصابت کرد به مادرش اقتدا نمود!


در لحظه شهادت لبخند زیبایی بر لبانش بود. بعدها پیغام داد و گفت: این بالاترین افتخار بود که من در آغوش امام زمان(عجل الله) جان دادم.


قرآن شهدا را زنده خوانده. حضور محمد پس از شهادت بیشتر حس می شود!
مزار او اکنون در گلستان شهدای اصفهان دارالشفای عشاق است! زیارتگاه عارفان و دلسوختگان است. کسانی به سراغ او می آیند که حتی جنگ را ندیده اند. او دوست داشت مشکلات مردم را حل کند و حالا اینگونه است!



محمد رضا مصداق کلام نورانی امام عزیز این امت است. آنگاه که تربت شهدا را تا قیامت دارالشفاء خوانده بود.
منبع: عمارنامه



[="Arial"][="DarkGreen"][h=4]بسم رب الشهدا[/h][h=4]یه نفر اومده بود مسجد و سراغ دوستان شهید ابراهیم هادی رو می گرفت.[/h][h=4]بهش گفتم : کار شما چیه؟! بگین شاید بتونم کمکتون کنم[/h][h=4]گفت: هیچی! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟[/h][h=4]مونده بودم چی بهش بگم…..بعد از چند لحظه سکوت گفتم:شهید ابراهیم هادی مفقود الاثره ، قبر نداره…..چرا سراغشو می گیری؟[/h][h=4]با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد:[/h][h=4]کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش. من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟[/h][h=4]گفتم: اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند.[/h][h=4]از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه.[/h][h=4]چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی؛[/h][h=4]بهش گفته:دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛[/h][h=4] «چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم»[/h][h=4]بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه: این شهید ابراهیم هادی کیه؟ قبرش کجاست؟….بغض گلوم رو گرفته بود….حرفی برا گفتن نداشتم؛[/h][h=4]فقط گفتم: به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه[/h][h=4]مواظب نماز و حجابت باش…[/h][h=4][/h][h=4]IMAGE(<a href="http://bahejab.com/wp-content/uploads/2013/09/شهید-ابراهیم-هادی1.jpg" rel="nofollow">http://bahejab.com/wp-content/uploads/2013/09/شهید-ابراهیم-هادی1.jpg</a>)[/h]


[/]

[="Arial"][="DarkGreen"][=times new roman, times, serif]خاطره ای از زندگی شهید عباس بابایی:
یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم. هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.

[=times new roman, times, serif] ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید. سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.[=times new roman, times, serif] وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد.[=times new roman, times, serif]من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم،به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.[=times new roman, times, serif]سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد:-مرا ببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.
[/]

[="Arial"][="DarkGreen"]پسرعموی مامانم:
رفت جبهه اسیر شد 26مرداد با همه ی اسرا برگشت! یادمه خونه عموم که رفتیم برا اومدنش محشری برپا بود همه براش حلقه ی گل میوردن و به گردن نحیف و لاغرش مینداختن اصلا نمی تونست رو پاش بند بشه انقدر ضعیف شده بود که اصلا مانمیشناختیمش شب که می شد حلقه می زدیم دورش و اون از اسارتشو شکنجه هاش می گفتشبا اصلا نمی خوابیدیم و بعد صحبتاش فقط بهش تا صبح فکر می کردیم که چطور این همه سختی رو 7سال تحمل کردن مامانش پزشک داروهای گیاهی بود وباکلی داروهای گیاهی و تقویتی توانست حسینش را به زندگی طبیعی برگرداند بعد از ان برایش از یک فرزند شهید خواستگاری کرد و با این که تفاوت سنی زیادی باهم داشتند عاشقانه با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج دختری به نام صفورا بود این دختر وابستگی زیادی به پدر داشت تا حدی که یک روز هم نشد که دخترش را به پارک نبرد و با او بازی نکند4سال بعد از ازدواج زخم ها و تاول هایی بربدنش ظاهر شد و والدینش با ان همه اگاهی از انواع دارو ها و تلاش زیاد نتوانستم اورا درمان کنند پزشکان تشخیص شیمیایی شدن دادند و پس از قطع امیدشدن از پزشکان اورا سوار بر ویلچر راهی مشهدالرضا کردندو چند روز پس از زیارت امام رضا در 8آبان75جان به جان آفرین تسلیم کرد حالاهمسرش نه پدر داشت و نه سایه ی بالاسر ودختر3ساله اش نیز همانند مادر درد بی پدری را چشید ...
چند سال بعد خلبانی از تهران به خواستگاری همسر حسین می آید بدون آن که به محمد فرزند مادر از دست داده اش خبری دهد زمانی که از طرف او و مادر و عمویش جواب مثبت می شنود رهسپار تهران می شود و جریان را با پسر 6ساله اش در میان گذاشت او فقط میگفت مادر دومم باید هم نام مادر اولم باشد و برحسب اتفاق همین طور هم شد لیلای از دست رفته دوباره به آغوش خانواده ی محمد بازگشت...

راوی :ک.ا
[/]


[=arial]سوال آیت‌الله خامنه‌ای از شهید علم‌الهدی
[=arial]
اين بيابانها را نيروهاى متجاوز پر كرده بودند. تمام اين سرزمين پاك و مظلوم و خونبار، در زير چكمه‌ى متجاوزان بود و نيروهاى مسلّح و سازمانهاى نظامى ما، همه‌ى تلاش خودشان را براى دفع و سركوب دشمن مى‌كردند. اما اين جوانان با دست خالى به مقابله با دشمن مى‌رفتند. آن روز شايد عدّه‌ى اين جوانان، بيست، سى نفر بيشتر نبود.

بيست الى سى جوانان با دست خالى؛ اما با دل استوار از ايمان و توكّل به پروردگار. در اين‌جا، در اين بيابانها، چند هزار تانك و نفربر زرهى از دشمن مستقر بود. آن جمع كوچك، براى مقابله با اين جمع على‌الظّاهر بزرگ مى‌آمد؛ با ايمان به خدا و با توكل؛ آن‌گونه كه حسين‌بن‌على عليه‌السّلام، با جمع معدود، در مقابل درياى دشمن ايستاد، قلبش نلرزيد، اراده‌اش سست نشد و ترديد در او راه پيدا نكرد. اين جوانان، واقعاً همان‌طور بودند.

من در همين‌جا، از شهيد علم‌الهدى پرسيدم: شما از سلاح و تجهيزات چه داريد كه اين‌گونه مصمّم به جنگ دشمن مى‌رويد؟ ديدم اينها دلهايشان آن‌چنان به نور ايمان و توكّل به خدا محكم است كه از خالى بودن دست خود هيچ باكى ندارند.

حركت كردند و رفتند. آنها خواستار جهاد در راه خدا و پذيراى شهادت در اين راه بودند؛ چون مى‌دانستند حقّند. شهداى ما در هر نقطه‌ى اين جبهه‌ى عظيم، با همين روحيه و با همين ايمان، جنگيدند.

عزيزان من! برادران و خواهرانى كه از منطقه‌ى دشت آزادگان، از هويزه، از سوسنگرد، از بُستان و از مناطق ديگرِ عشايرِ مختلف عرب در اين‌جا هستيد و يا كسانى كه از نقاط ديگر آمده‌ايد! اين صحنه‌هاى زيبا از جوانان رزمنده، يك درس است.

يك درس بزرگ براى امروزِ ملتِ ايران و براىِ هميشه‌ى تاريخ. در انقلاب هم، ما با دست خالى به ميدان آمديم؛ اما با دلى سرشار از ايمان و عشق، با دستگاهِ تا دندان مسلّحِ دشمن، جنگيديم و بر او پيروز شديم. البته، مبارزه زحمت دارد؛ اما حق بر باطل، پيروز است.


بيانات در گلزار شهداى هويزه ۱۳۷۵/۱۲/۲۰

http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=24878


[="Arial"][="Green"]

آخرین ملاقات شهید كاظمی و رهبر انقلاب

[=arial]دو هفته پيش شهيد كاظمى پيش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: يكى اين‌كه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اين‌كه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاى مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همه‌تان بايد شهيد شويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد.

بعد گفتم آن روزى كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايسته‌ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد.

وقتى اين جمله را گفتم، چشم‌هاى شهيد كاظمى پُرِ اشك شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند!

[=arial]
فاصله‌‌ى بين مرگ و زندگى، فاصله‌ى بسيار كوتاهى است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگى هستيم و غافليم از حركتى كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‌كنند؛ هر كسى يك طور؛ بعضى‌ها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مى‌كنند، كه احمد كاظمى و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.

ما بايد سعى‌مان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظه‌ى ديگر، اصلاً نمى‌دانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبتِ به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگى باشد كه خود آن مرگ هم ان‌شاءاللَّه مايه‌ى روسفيدى ما باشد.
ان‌شاءاللَّه خدا شماها را حفظ كند.
بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامى در مراسم تشييع پيكرهاى فرماندهان سپاه 21/10/1384

مصطفی

در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت.
اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!
عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند.
سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!
در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تامین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!

خاطره ای از زندگی شهید مصطفی ردانی پور
راوی: برادر شهید و کتاب یادگاران
منبع:کتاب یادگاران و سلوک سرخ و شهید گمنام

شهید مهدی باكری؛ معجزه انقلاب

[=arial]دفاع مقدّس وسيله‌اى شد براى اينكه استعدادهاى مكنون در انسانها، به شكل عجيبى بُروز كند. …

[=arial]مثلاً شهيد باكرى؛
ايشان در آغاز جنگ يك جوان دانشجو است كه تازه فارغ‌التّحصيل شده؛ شما نگاه كنيد در عمليّات بيت‌المقدّس، در عمليّات خيبر، قبل آن در عمليّات فتح‌المبين، اين جوان يك فرمانده‌ى زبده‌ى نظامى است كه ميتواند يك لشكر را، در بعضى جاها يك قرارگاه را حركت بدهد و هدايت كند و كار كند. اينها معجزه‌ى انقلاب است.
[=arial]
رهبر انقلاب ۹۲/۰۹/۲۵

تحول

من در آن دوران نزدیک ترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.
اما یه سوالی ازت دارم! من نمی دونم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...
لبخند زد و می خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: حتم یه علتی داره، باید برام بگی؟
بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش رو داری؟!
با تعجب گفتم: طاقت چی رو!؟
گفت: بشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقا محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی.
همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم.
بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا آب بیار.
من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید.
نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد. از لا به لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.
تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم!
همان جا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. درخت ها و بوته ها خوبی برای من بود.
من با چشمانی گرد شده از تعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمد بودم. چرا این قدر ترسیده بود؟!
احمد ادامه داد:من می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همان جا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم.
هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند.
برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم. چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
همین طور که داشتم اشک می ریختم گفتم: از این به بعد برای خدا گریه می کنم.
حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
همین طور که اشک می ریختم و با خدا مناجات می کردم خیلی با توجه گفتم:یا الله یا الله...
به محض تکرار این عبارت یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. ناخودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم.
صدا از همه سنگریزه های بیابان شنیده می شد. از همه ی درخت ها و کوه و سنگ ها صدا می آمد!!
همه می گفتند:سُبوحُ قُدّوس ربُنا و رب الملائکه و الرُوح(پاک و مطهر است پروردگار ما و پرودگار ملائکه و روح).
وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه ی بازی بچه ها فهمیدم که آن ها چیزی نشنیده اند!
من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم.
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم در هایی از عالم بالا به روی من باز شد!
احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، این ها را برای تعریف از خودم نگفتم.
گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!

خاطره ای از زندگی عارف شهید احمد علی نیری
راوی: دکتر محسن نوری
منبع: کتاب عارفانه



خبرگزاری کتاب آزاد

نماز جماعت

قبل از هر خمله یا شبیخون، نماز جماعت را برپا می کرد. او حتی یکبار هم تماز جماعت را ترک نکرد.
چون عقیده داشت، نماز است که ما را حفظ می کند. در فدائیان اسلام نماز اول وقت و جماعت همیشه بپا بود.
قبل از انقلاب هم، وقتی صدای اذان را می شنید، حال چه سر کوچه بود، چه بازار، چه سر چهر راه، چه منزل،
در هر کجا که بود شروع می کرد به اذان گفتن.

خاطره ای از زندگی شهید سید مجتبی هاشمی
منبع: کتاب هاشمی

*طهورا*;461660 نوشت:


خاطره ای از زندگی عارف
شهید احمد علی نیری




شهدا همشون عارف الی الله بودند چون استادی بنام حضرت زهرا(س) داشتند
چه استاد اخلاقی بهتر از شهدا
آهای شهدا راه سیر و سلوک را به ما هم یاد بدین تا ما هم سالک الی الله بشیم
یا زهرا(س)

هر روز وقتی برمی گشتیم، بطری آب من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد.
همیشه به دبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت_ هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد.
خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودم. مرتب می گفت: « پیدا کردم، این همون بلدوزره.»
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو
شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر.
مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند.
جمجمه ی
شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:
« بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»...
مجید روضه خوان شده بود و ...

:Gol:هدیه به شهدا و امام شهدا صلوات:Gol:


منبع: کتاب تفحص آسمان مال آن هاست

ادب

برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم.
علی اصغر را جاوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او مجروح بود.
فردا رفتم به علی اصغر سر بزنم. وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر جلو آمد. بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو!؟
بعد ادامه داد: دیشب دوساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه.
صبح که پدرش می خواسته بره مسجد اصغر رو دیده!
از علی اصغر این کارها بعید نبود. احترام عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت. ادب بالاترین شاخصه او بود.
این روحیه را در جبهه هم از او دیده بودم. بچه ها عاشق او بودند.


خاطره ای از زندگی
شهید علی اصغر ارسنجانی
منبع: کتاب کوچه نقاشها و خاطرات دوستان شهید و شهید گمنام( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)