«گزیده های مطالعه»

تب‌های اولیه

196 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

:Rose::Rose:There was God & nothing else:Rose::Rose:

دست نوشته ی شهید دکتر مصطفی چمران:

به سه خصلت ممتاز شدم :
1-عشق که از سخنم و نگاهم ، دستانم و حرکاتم و مماتم عشق می بارد.در آتش عشق میسوزم و هدف حیات را ، جز عشق نمی شناسم.در زندگی جز عشق نمی خواهم و جز به عشق زنده نیستم.

2-فقر که از قید همه چیز آزادم و بی نیازم و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند تاثیری نمی کند.

3-تنهایی که مرا به عرفان اتصال می دهد و مرا با محرومیت آشنا می کند.کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهایی با محرومیت می سوزد و جز خدا کسی نمی تواند انیس شب های تار او باشد و جز ستارگان اشک های او را پاک نخواهد کرد و جز کوه های بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله ی صبح گاه او را حس نخواهد کرد.به دنبال انسانی می گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولی هرچه بیشتر می گردد کم می یابد... .

کتاب :خدا بود و دیگر هیچ نبود
نوشته ی خود دکتر
به کوشش مهدی چمران

[b]لبخند


بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد : كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.
يك لبخند زندگي مرا نجات داد
[/B]

[="times new roman"]سبحان اللّه‏، يعنى خدا از هر جهت پاك، بى‏عيب، بى‏نقص و داراى صفات ثبوتى مطلق است. صفات بى‏نهايت در بى‏نهايت كه عبارت‏اند از : علم، اراده، قدرت، حكمت، عدل، خالقيت، رزاقيت و آن چه در قرآن مجيد به عنوان صفات خداوند آمده يا در دعاهاى مهم اسلامى، مانند دعاى جوشن كبير بيان شده كه نزديك به هزار اسم و صفت از اسما و صفات الهى است. با دقت در صفات خدا در قرآن و دعاها و روايات و اخبار، تا حدّى معرفت و شناخت انسان به خداوند بزرگ تأمين مى‏شود و با تأمين شناخت و معرفت انسان به خدا، قسمت عمده مشكلات دنيا و آخرت انسان حل مى‏شود. بنا به فرموده امير المؤمنين عليه السلام : «انسان با معرفت خودش به تنهايى تبديل به كليد حلّ بسيارى از مشكلات و قفلى بر بسيارى از درهاى گمراهى و ضلالت مى‏شود». به تعبير قرآن مجيد، به موجودى مبارك تبديل مى‏شود ؛ يعنى وجودى كه همانند چشمه‏هايى در دامن صحرا است كه از همه جوانبش خير مى‏بارد و همانند سدّى در برابر هر شرّ و گمراهى و پستى و بدبختى كه متوجه جامعه اوست، مى‏ايستد يا مانند قفلى است بر تمام درهايى كه مى‏خواهد از آنها به طرف جامعه بدبختى سرازير شود ؛ هر انسان مؤمنى در دنيا، وظيفه واجب دارد كه به فرموده امير المؤمنين عليه السلام كليدى باشد براى حلّ مشكلات خلق خدا، سدى باشد عليه دشمنان و هجوم آنها و قفلى باشد بر تمام درهايى كه گمراهان به روى مردم باز مى‏كنند. اين حالت در دنيا، حالت انبيا، اوليا، امامان، عاشقان الهى، مردان راه حق و حالت عارفان بود. تمام دقت آنها در تمام دوره عمر اين بود كه كليدى براى حلّ مشكلات خلق خدا بوده و سدّى براى دفاع از حقوق مردم و بندگان پروردگار بزرگ عالم باشند.
____________________
1 . يس (36) : 36.
2 . مريم (19) : 29.
3 . مريم (19) : 30.
4 . «مَّن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللّه‏َ» نساء (4) : 80 .
5 . شمس (91) : 7 ـ 8 .
6 . الرحمن (55) : 6 .
7 . مريم (19) : 30.
8 . نبأ (78) : 9.
9 . مكاتيب الرسول : 3/275 الكافى
10 . بقره (2) : 138.
11 . مدثر (74) : 56 .

[/]

[="times new roman"]به نقل صحيح مسلم : حفصه به عمر گوشزد مى‏كند كه كسى را به عنوان جانشين خود معيّن كند و به دنبال آن عبداللّه فرزند عمر ، به وى مى‏گويد : اگر چوپان تو ، شتران و گوسفندان را بدون سرپرست رها كند ، به وى اعتراض خواهى كرد كه چرا باعث نابودى آن‏ها گرديدى؟

پس به فكر اين امّت باش ! و كسى را به‏عنوان خليفه براى آنان تعيين كن! چون رعايت حال اين امّت از مراعات وضع شتران و گوسفندان لازم‏تر است : « عن ابن عمر قال : دخلت علىّ حفصة فقالت : أعلمت أنّ أباك غير مستخلف؟

قال : قلت : ما كان ليفعل .

قالت : إنّه فاعل .

قال ابن عمر : فحلفت أنّي أكلّمه في ذلك . فسكت ، حتّى غدوت ولم أكلّمه .

قال : فكنت كأنّما أحمل بيميني جبلاً ، حتّى رجعت فدخلت عليه ، فقلت له : إنّي سمعت ، الناس يقولون مقالة فآليت أن أقولها لك ، زعموا أنّك غير مستخلف ، وأنّه لو كان لك راعي إبل ، أو راعي غنم ثمّ جاءك وتركها رأيت أن قد ضيّع ، فرعاية الناس أشدّ » صحيح مسلم ، ج 6 ص 5 ، كتاب الإمارة ، باب الاستخلاف وتركه ؛ مسند أحمد ، ج 1 ص 47 ؛ المصنّف لعبد الرزاق ، ج 5 ص 448 . .

6 - هم‏چنين عايشه به وسيله عبد اللّه بن عمر به عمر پيام مى‏دهد : امّت محمّد را بدون چوپان رها مكن وكسى را به عنوان جانشين تعيين نما ، چون واهمه آن دارم كه آنان گرفتار فتنه گردند : « ثمّ قالت ( أي عائشة ) : يا بُنيّ! أبلغ عمر سلامي ، وقل له : لا تدع أمّة محمّد بلاراع ، استخلف عليهم ولا تدعهم بعدك هملاً ، فإنّي أخشى عليهم الفتنة » الإمامة والسياسة بتحقيق الشيري ، ج 1 ص 42 و بتحقيق الزيني ، ج 1 ص 28 . .

و همين‏طور ، معاويه كه به قصد گرفتن بيعت براى يزيد وارد مدينه شد ، در جمع صحابه و ضمن گفتگو با عبداللّه بن عمر گفت : « إنّي أرهب أن أدع أمّة محمّد ( ( ص ) ) بعدي كالضأن لاراعي لها » من وحشت دارم ، كه امّت پيامبر را همانند گوسفند بدون چوپان رها سازم و بروم‏ تاريخ الطبري ، ج 4 ص 226 ؛ الإمامة والسياسة بتحقيق الشيري ، ج 1 ص 206 ، وبتحقيق الزيني ، ج 1 ص 159 .

ومطابق نقل ابن سعد در طبقات ، عبد اللّه بن عمر به‏پدرش گفت : اگر چنانچه كسى را كه وكيل تو بر روى زمين‏هاى كشاورزى است ، فرا خوانى ، آيا كسى را جايگزين آن خواهى كرد يا خير؟ گفت : آرى!

و پرسيد : اگر كسى را كه گوسفندان تو را چوپانى مى‏كند فراخوانى ، كسى را به جاى آن قرار خواهى داد يا خير؟ گفت : آرى! وقال عبداللَّه بن عمر لأبيه : لو استخلفت ؟ قال : من ؟ قال : تجتهد فإنّك لست لهم بربّ ، تجتهد ، أرأيت لو أنّك بعثت إلى قيّم أرضك ألم تكن تحبّ أن يستخلف مكانه حتّى يرجع إلى الأرض ؟ قال : بلى . قال : أرأيت لو بعثت إلى راعي غنمك ألم تكن تحبّ أن يستخلف رجلاً حتّى يرجع؟ طبقات ابن‏سعد ، ج‏3 ، ص‏343 ؛ تاريخ مدينة دمشق ، ج 44 ص 435 .

آيا اين بالاترين اهانت به رسول خدا ( ص ) نيست كه به اندازه عايشه و حفصه و معاويه ، به فكر امّتش نباشد؟! وآنان را بدون رهبر رها سازد؟! و آيا كسى نبود به رسول اكرم ( ص ) تذكر دهد كه كسى را به عنوان جانشين تعيين كند؟! و يا از حضرت ، راه و روش تعيين خليفه را سؤال نمايد؟! [/]
[="darkred"]منبع: کتاب چهل سؤال پيرامون امامت و خلافت
[/]

پاداش صبر

خداوند عالم در اولین آیات نازل شده بر پیامبر اکرم(ص) به او فرمود: «برای پروردگارت صبر کن»! و آن حضرت در مسیر ارشاد انسانها و بطور کلی اجرای امر رسالت الهی، صبر عظیمی به کار می‌بست و در نتیجه مشکلات فراوان بوجود آمده را از میان برمی‌داشت. در آیات دیگری هم آن حضرت مأمور به صبرشده است.
خداوند عالم پاداش صبر عظیم رسول خدا(ص) را به او عطا کرد و آن عبارت بود از گرایش گروه گروه انسانها به دین خدا.
صبر برای پروردگار در خاندان و فرزندان رسول خدا(ص) یعنی اهل‌بیت(ع) نیز جریان داشت. چون آنان وارث حقیقی و کامل علم، صفات و اخلاق کریمانه آن حضرت بودند. در این راه رفتارهای قهرمانانه‌ای از آنان ظهور می‌کرد که موجب شگفتی‌ها و تحسین زیادی شده است. یکی از موارد حادثه‌ای است که موجب نزول سوره انسان شد و آن حادثه به این صورت نقل شده است:
حسن و حسین(ع) در سنین کودکی مریض شدند. رسول خدا(ص) با چند نفر از مؤمنان به عیادت آنان رفتند. آنان به امام علی(ع) گفتند: خوب است جهت بهبودی فرزندانت نذری کنی!
امیرالمؤمنین علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) جهت بهبودی حال آنان، نذر کردند که سه روز روزه بگیرند. حال حسن و حسین(ع) بهبود یافت و اثری از مریضی در آنان نماند. امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) جهت وفای به نذر خود روزه‌ها را شروع کردند. و آن دو کودک هم به آنان پیوستند، چون آنان فرزندان آن پدر و مادر بزرگوار بودند و اخلاق و صفات کریمانه والدین در همان سنین کودکی در آنان نفوذ کرده بود.
غروب روز اول جهت افطار مقدار اندکی نان جو که ارزان‌ترین و ساده‌ترین غذای آن روزگار بود، فراهم شده بود. گفته‌اند: غذای آن شب و دو شب بعد، از مقداری جو که نتیجه کار امام علی(ع) بود، تهیه شد. و بعضی‌ها گفته‌اند که آن حضرت آن مقدار مواد غذایی را از کسی قرض کرده بود تا بعداً برای او در مقابل آن قرض، کاری انجام دهد!
غذای اهل بیت رسول اکرم(ص) همیشه ساده، اندک و ارزان قیمت بود، چون در آن زمان عده‌ای از مردم فقیر و گرسنه بودند. آنان فقرا و نیازمندان و گرسنگان را بر خود ترجیح می‌دادند. این نوع رفتار از عظمت روحی و کرامات نفسانی آن خاندان بزرگوار یعنی امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) و فرزندان آنان حکایت دارد. امام علی(ع) انسانی بسیار فعال بود. بطوریکه در طول عمر با برکت خود، یک هزار برده را خرید و آزاد کرد. او درخت می‌کاشت، نخلستانهایی ایجاد می‌کرد، چاه‌های آب احداث می‌کرد و آنها را وقف فقرا و نیازمندان می‌کرد. پس او نباید در این صورت فقیر باشد. و برای او ایجاد وسایل رفاه برای خودش و خانواده‌اش امکان پذیر بود. اما روح باعظمت او تنها با رفاه افراد خانواده‌اش قانع نمی‌شد. او تمام فقرا و نیازمندان و کودکان یتیم را اعضای خانواده خود حساب می‌کرد.
باری سفره‌ای ساده پهن شده بود که مسکینی بر در خانه آمد و از آنان طعام خواست. امیرالمؤمنین علی(ع) با توافق اعضای خانواده‌اش آن غذای اندک را به آن مسکین عطا کرد. خود او و اعضای خانواده‌اش فقط مقداری آب نوشیدند و گرسنه خوابیدند!
روز دوم هم روزه گرفتند و هنگام افطار مثل شب قبل اندکی نان جوین تهیه شد. کودک یتیمی به در خانه آن حضرت آمد و از آنها طعامی خواست. بلافاصله آن خاندان کریم غذای آن شب خود را هم به آن کودک یتیم بخشیدند و برای دومین شب خود گرسنه ماندند. گرسنگی آنها شدید شد، اما مگر با وجود طبع بلند و روح باعظمت کار دیگری می‌توانستند انجام دهند؟
شب سوم نیز، مثل شبهای قبل روزه گرفتند و وقت افطار اسیری به در خانه آمد. و از آنان غذا خواست و آنان غذای آن شب خود را هم مثل شبهای قبل به آن اسیر دادند و برای سومین شب، گرسنه خوابیدند. گرسنگی آنان بسیار شدید بود. صبح روز چهارم امیرالمؤمنین علی(ع) دست دو کودک خود را گرفت و به حضور رسول خدا(ص) رفت.
آن دو کودک از شدت گرسنگی رنگشان زرد شده بود و می‌لرزیدند. رسول خدا(ص) از دیدن آنان بشدت اندوهگین شد و اشک در چشمان مبارک او حلقه زد و همراه آنان به خانه آن حضرت آمد. دید دخترش حضرت فاطمه زهرا(س) مشغول عبادت است. وضعیت چشمان دخترش از شدت گرسنگی او حکایت داشت. رسول خدا(ص) از وضعیت آنان شدیداً متأسف شد. در همان حال پیک پروردگارش ـ‌جبرئیل امین‌ـ به حضورش نازل شد و سوره انسان را برای او آورد و گفت: پروردگارت به جهت داشتن چنین خاندانی به تو تهنیت می‌گوید!!
خداوند پاداش آن صبر عظیم را با نزول سوره‌ای اعلام کرد و فرمود:
«وَجَزایهُم بِما صَبَرُوا جَنّة و حَریراً؛ و به آنان بهشت و لباس حریر مخصوص بهشت را پاداش داد». (سوره انسان، آیه 12) و در آیات بعد اوصاف دیگر بهشت و نعمت‌های آن را بیان فرمود. آنان جهت رضای پروردگار خود، آن صبر عظیم را از خود نشان دادند و در اثر آن عمل متعالی، چهره بسیار زیبای عشق به انسانها که ارزشمندترین مخلوقات خداوند هستند را با انفاق در راه خدا و ایثار به دیگران آشکار کردند.

منبع:http://www.sibtayn.com/fa/index.php?option=com_content&view=article&id=18844:پاداش-صبر&catid=76&Itemid=863

وقتی که در قلب اناری زندگی می کردم صدای دانه ای را شنیدم که می گفت:«در آینده درخت بلندی خواهم شد که باد در میان شاخه هایم آواز خواهد خواند و خورشید روی برگهایم خواهد رقصید و من در گذر فصل ها نیرومندتر و زیباتر خواهم شد!»

دانه ی دیگری گفت:«ای رفیق !چقدر نادانی!زمانی که من مانند تو کوچک بودم چنین خیالاتی در سر میپروراندم. اما پس از اینکه قادر به سنجش همه چیز با معیار عقل شدم دریافتم که همه ی آرزوها و رویاهایم بیهوده بوده است.»

سومین دانه گفت:«اما من چیزی در خودمان نمی بینم که چنین آینده ی بزرگی را پیشگویی کند.»

دانه ی چهارم گفت:«اگر آینده ی ما بهتر از امروز نباشد پس زندگی بیهوده ای خواهیم داشت.»

پنجمین دانه گفت:«چرا بر سر آینده ای که هنوز نیامده است مجادله کنیم در حالی که نمی دانیم امروز چه خواهد شد!»

ششمین دانه گفت:«تا ابد همین گونه باقی خواهیم ماند.»

هفتمین دانه گفت:«من آینده را به روشنی می بینم اما نمی دانم چگونه آن را بیان کنم.»

سپس دانه ی هشتم نهم دهم و دیگر دانه ها نیز به سخن در آمدند و بدلیل صداهای بسیار دیگر

نتوانستم چیزی بفهمم.پس در همان روز انار را ترک کردم و در درون «به» ساکن شدم!جایی که دانه هایش کم است و در سکوت و آرامش زندگی می کنند!


ازکتاب پیامبر و دیوانه

جبران خلیل جبران



[=arial,helvetica,sans-serif]یکی از مجتهدان عالی مقام وصاحب کرامت در نجف اشرف سال های نخست زندگی مشترک را سپری می کردند یک روز بعد از نماز صبح که می خواستند قرآن بخوانند که خانمش بچه شیرخواره را در آغوش این عالم بزرگ قرار می دهد .

[=arial,helvetica,sans-serif]ایشان به جهت خواندن قرآن بچه را زمین می گذارند وبچه شروع به گریه می کند.
[=arial,helvetica,sans-serif]خانم وقتی گریه بچه را می بیند می گوید :
[=arial,helvetica,sans-serif] خاک بر سرت با این قرآن خواندنت!

[=arial,helvetica,sans-serif]این عالم بزرگ برای این که ناراحت نشود وبه خانمشان پرخاش نکند فوری بلند می شوند
[=arial,helvetica,sans-serif] وصبحانه نخورده به مدرسه علمیه می روند وهم حجره ای خودراکه ازمجتهدین بزرگ بودنددرهمان حجره می بینندمثل این که ایشان هم باخانمشان مشکلی پیداکرده بودندهردوبه مطالعه می پردازند
[=arial,helvetica,sans-serif]درهمین حین دیوانه مشهورنجف درحالی که ازبچه هافرارمی کرده به مدرسه علمیه پناه می آوردوقتی به مقابل حجره این دوبزرگوارمی رسد .
[=arial,helvetica,sans-serif]می گوید:بچه هابیایداین دوراتماشاکنید
[=arial,helvetica,sans-serif]آن یکی زنش آمده چای بریزدوقوری چینی راشکسته است وآقاقهرکرده اند.
[=arial,helvetica,sans-serif]آن یکی هم می خواسته قرآن بخواند بچه راروی زمین گذاشته زنش به اوگفته است خاک بر سرت با این قرآن خواندنت .
[=arial,helvetica,sans-serif]اوقرآ ن نخوانده, صبحانه نخورده به مدرسه آمده است این عالم بزرگ انقلابی درروحش ایجادمی شودوبه هم حجره ای خودش می گوید بلند شویم و به خانه برویم که دیوانه نیز
[=arial,helvetica,sans-serif]به خاطر یک کلمه حرف ویک قوری به ما

[=arial,helvetica,sans-serif]می خندد .
[=arial,helvetica,sans-serif]شما چه قدر حوصله وصبر دارید؟
[=arial,helvetica,sans-serif]شما چه قدر بر خشم خود غلبه می کنید؟
[=arial,helvetica,sans-serif]خدا کمک کنه بنده ی خوبی باشیم.
منبع:کتاب دارالمجانین


حکمت ما حکمت زمان حضرت موسی علیه السّلام است! امّا تو کجا، موسی کجا؟

موسی، ششصد هزار بنی اسرائیلی را نجات داد.

تو صدها میلیون انسان درمانده را رهایی می بخشی.

موسی، نُه نشانه ی نبوت نمایاند.

تو وارث بیّنات نبوت و آیات قدرت همه ی یامبرانی.

موسی جادوی هشتاد جادوگر را باطل کرد.

تو جادوی جهانی از جادو را نابود می کنی.

موسی با یک فرعون در افتاد.

تو با صدها فرعون رودر رو می شوی.

موسی چهل سال در غیبت بود.

تو صدها هزار سال است که رخ در پرده ی پنهانی پوشانده ای.

موسی موعود یوسف بود.

تو موعود همه پیامبرانی.

مولای من! خدا داستان موسی را فرموده تا ماجرای تو را باور کنم.

ای موعود منتظر!

منتظران موسی با دعا و در خواست، با ناله و ندبه، با صبر و بردباری و تحمل درد و رنج

و تلاش و کوشش با شکر و سپاسگزاری، ظهور موسی را پیش انداختند.

ما نیز شب و روز در انتظار آمدن تو شکیبایی می ورزیم.

از درد تو اشک می ریزیم و درمانده و ناتوان، مضطّر و پریشان، امّا امیدوار و آرزومند،

داستانی دیگر را آغاز می کنیم:

قصّه ی انتظار تو را، داستان ظهورت را.

[="red"]برگرفته از کتاب سرانجام صالحان انتظار ظهور ( دکتر نادر فضلی)[/]

[=palatino linotype]قرآن از دیدگاه دکتر شریعتی:
قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز می شود و با نام مردم پایان می پذیرد.کتابی آسمانی است اما ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند ــ بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد!

کتابی است که نام بیش از ۷۰ سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از ۳۰ سوره اش از پدیده های مادی و تنها ۲ سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز !

کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست…
کتابی است که نخستین پیامش خواندن است و افتخار خدایش به تعلیم تعلیم انسان با قلم…آن هم در جامعه ای و قبایلی که کتاب و قلم و تعلیم و تربیت مطرح نیست……….

این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه
اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که
این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و
برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای
فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد
کمر و باد شانه و … شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب
گذاشتند وبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و
نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد،
__________
علی شریعتی، برگرفته از پدر مادر ما متهمیم ، مجموعه آثار -,۲۲

چند حکایت!
علم اندوزی

«لقمان حکیم به فرزندش فرمود: با دانشمندان هم نشینی کن! همانا خداوند دل های مرده را به حکمت زنده می کند. ، چنان که زمین را به آب باران».(1)
کورحقیقی
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»(2)
آزادگی
«همسر مرد آزاده ای به او گفت: نمی بینی که یارانت به هنگام گشایش، در کنار تو بودند و اینک که به سختی افتاده ای ، تو را ترک کرده اند؟ او گفت : از بزرگواری آنهاست که به هنگام توانایی، از احسان ما بهره می بردند و حال که ناتوان شده ایم ، ما را ترک کرده اند.»(3)
غیبت
«به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی گفت: از خود خشنود نیستم، تا به نکوهش دیگران بپردازم». (4)
سخن چینی
«مردی به اندیشمندی گفت: فلان شخص، دیروز از تو بدگویی می کرد. اندیشمند گفت : از چیزی سخن گفتی که او از روبه رو گفتن آن با من شرم داشت»(5)
تجسس
«حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.»(6)
غفلت
«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»(7)
بخل
بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم ؟ بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن بخورد از من نیست .» (بقره 249)(8)
تکبر
«آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد .»(9)
افسوس پادشاه به هنگام مردن
گویند پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند. در این هنگام ، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» (حاقه 28 و 29) و در همان روز جان داد .(10)
عقل، بزرگترین نعمت الهی
«روزی پادشاهی به بهلول گفت : بزرگترین نعمت های الهی چیست؟ بهلول جواب داد : بزرگترین نعمت های الهی عقل است. خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود گوید: خداوندا آن که را عقل دادی ، چه ندادی و آن که را عقل ندادی ، چه دادی؟»(11)
محافظت از خویشتن
« پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»(12)
عبرت
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»(13)
خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»(14)
پی نوشت :
1- شیخ بهائی ، حکایت و حکمت ص 143.
2- نک ، حبیب الله شریف کاشانی ، ریاض الحکایات ص 128.
3- کشکول ص 415.
4- همان ، ص 172.
5- نک : همان ص 391.
6- همان ، ص 347
7- عارفان، ص 48. به نقل از: حکایت و حکمت ، ص 19.
8- حسین خرمی ، لطایف و حکایت های قرآنی ، صص 31 و 32.
9- کشکول ، ص 335.
10 - حکایت و حکمت ، ص 126.
11- محمود همت ، ماجرای بهلول عاقل ص 34.
12- نک : کشکول صص 295 و 296 .
13- حسین دیلمی؛ حکایت و حکمت ، ص 87
14- عبدالله نیازمند، لطیفه و حکایت بهلول ، ص 76 .

[=arial]بعد از رحلت حضرت رسول اکرم صلى الله عليه و آله 9 يا 10 سال بيشتر در قيد حيات نبود. او مؤ ذن رسول اکرم صلى الله عليه و آله و از سابقين در اسلام است .وقتى ابوبکر با مردم نماز مى گذارد، انتظار داشت که بلال کما فى السابق اذان بگويد، ولى اين آرزوى او هرگز برآورده نشد. وقتى ابوبکر، بلال را ملاقات کرد گفت : اى بلال ، تو علاوه بر آنکه ترک ما کرده اى اذان گفتن را نيز ترک گفته هنگام نماز در مسجد ما را از بانک اذان خود بى بهره ساخته اى .اى مؤ ذن رسول خدا صلى الله عليه و آله آيا اين کناره گيرى تو دليلى داشته و علت و سببى را در بردارد؟
[=arial]بلال گفت : اى ابوبکر هيچکارى بدون دليل و هيچ عملى بى برهان نيست . تو خود جواب سؤ الت را بهتر مى دانى .سپس بلال با يک قيافه جدى ادامه داد. آيا من براى امامت نماز تو اى ابوبکر چگونه مى توانم اذان بگويم در حاليکه اين کار تو نيست و لباس اين امر برازنده اندام تو نمى باشد. [=arial]ابوبکر گفت : اى بلال از اين مقوله سخن مگو و در اين مورد وارد بحث نشو ولى مى خواستم از تو خواهش کنم که به مؤ ذنى خود ادامه دهى . [=arial]بلال در پاسخ اظهار داشت : اى ابوبکر من خيلى صريح و روشن مطلب را گفتم، که چشمان بلال نمى تواند کس ديگرى را جز آنکه خود تعيين فرمود، بر منبر پيامبر اسلام و در محراب رسول خدا ملاحظه نمايد. [=arial]ابوبکر که تصميم داشت به هر طريقى است بلال را راضى نموده و به نفع خود باز بلال را مخاطب ساخته گفته : اى بلال من فکر مى کنم که اگر در همين شهر باقى بمانى و مانند گذشته به فعاليت خود ادامه دهى براى تو بهتر و نيکوتر است و زندگانيت صورت مطلوب ترى به خود خواهد گرفت . [=arial]بلال اظهار داشت که : اى ابوبکر تو از مطلوبيت زندگانى بحث مى کنى و آن را رخ من مى کشى . آخر بعد از محمد صلى الله عليه و آله زندگانى به چه درد من مى خورد و پس از رحلت آن وجود آن عزيز زندگى چه ثمرى در بر دارد که مطلوب باشد.
[=arial]نقل از کتاب طعم خوب بندگی

این زن سوم، زنی است، که می خواهد انتخاب کند. زنی است که نه چهره موروثی را می پذیرد و نه چهره تحمیلی صادراتی پست ترین و پلیدترین دشمنان انسانیت را. هر دو را آگاه است و هردو را می هم داند.آنکه به نام سنت تحمیل می شد و در جریان آن به وراثت می رسید، مربوط به اسلام نیست؛ مربوط به سنت های دوره ی پدرسالاری است و حتی دوره ی بردگی و آنکه امروز از غرب می آید، نه علم است، نه بشریت است، نه ازادی است، نه انسانیت است، و نه مبتنی بر حرمت زن است، مبتنی بر حیله های پست قدرت های پست انحرافی و تخدیر کننده ی بورژوازی است. می خواهد در این میانه انتخاب کند؛ چه چیز را؟ ان کدام تصویر است؟نه تصویر زن ارتجاعی سنتی، نه تصویر زن مدرن تحمیلی، بلکه تصویر زن مسلمان است. برای این که تصویر این چهره سوم را بفهمد، خوشبختانه هم مواد در دست ماست و هم تاریخ، و هم بهتر از مواد و مجسم تر از تاریخ و معین تر و محسوس تر از مباحث علمی و فقهی، تصویر عینی شخصیت های نمونه ای که به نام امام، به نام اسوه، به نام سرمشق در تاریخ ما وجود دارند و بالاخص در فرهنگ شیعی، همه در یک خانواده، در یک اتاق 3×4 جمعند؛ خانواده ای که هرکدامشان سرمشقند:حسن بودن در صلح،حسین بودن در جهاد و شهادت، زینب بودن در سنگین ترین رسالت اجتماعی عدالت و حق، فاطمه بودن در زن، و علی بودن در همه چیز!

گزیده ای از کتاب فاطمه،فاطمه است -دکتر شریعتی

به یکدیگر مهر بورزید ،اما از مهر بند مسازید : بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما . جام یکدیگر را پر کنید ، اما از یک جام منوشید .
از نان خود به یکدیگر بدهید ، اما از یک گرده نان مخورید .
با هم بخوانید و ... و شادی کنید ، ولی یکدیگر را تنها بگذارید ، همان گونه که تارهای ساز تنها هستند، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند .
دل خود را به یکدیگر بدهید ، اما نه برای نگه داری . زیراکه تنها دست زندگی می تواند دل های تان را نگه دارد .
در کنار یکدیگر بایستید ، اما نه تنگا تنگ : زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند، و درخت بلوط و درخت سرو در سایه یکدیگر نمی بالند .

گزیده ای از کتاب پیامبر-جبران خلیل جبران

نمی دونم تا حالا کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو رو خوندید یا نه ولی اگر نخوندید توصیه می کنم حتما یکبار هم که شده این کتاب رو بخونید می تونه تاثیرات مثبتی در زندگیتون داشته باشه اگر هم خونده باشید مطمئنم از خوندندوباره این جملات لذت خواهید برد.

تحقق بخشیدن به افسانه شخصی یگانه وظیفه آدمیان است . همه چیز تنها یک چیز است و هنگامی که آرزوی چیزی را داری ُ سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی .
افسانه شخصی چیزی است که همواره آرزوی انجامش را داری .همه آدم ها در آغاز جوانی می دانند افسانه شخصی شان چیست .
آدم هرچه به رویایش نزدیک تر شودُ افسانه شخصی بیش تر به دلیل راستین زندگی اش تبدیل می شود.
کسیکه در افسانه شخصی دیگران دخالت کند هرگز افسانه شخصی خود را کشف نمی کند.

هنگامی که چیزی را می خواهی ُ سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی به آن دست یابی .

انسان ها از تحقق بخشیدن به بزرگ ترین رویاهاشان می ترسند چون گمان می کنند سزاوارشان نیستند یا نمی توانند به آنها تحقق بخشند .
ترس از رنج از خود رنج بدتر است. و اینکه هیچ قلبی از تا زمانیکه در جست و جوی رویاهایش باشدُهرگز رنج نمی برد چون هرلحظه جست و جو لحظه ملاقات با خداوند و ابدیت است.
تنها یک چیز می تواند یک رویا را به نا ممکن تبدیل کند : ترس از شکست

چگونه می توانم آینده را پیش بینی کنم ؟ از راه نشانه های اکنون. راز آینده در اکنون است اگر به اکنون توجه بسپاری می توانی آن را بهتر کنی و اگر اکنون را بهتر کنی ُ آنچه پس از آن رخ می دهد نیز بهتر می شود آینده را فراموش کن و هر روز زندگی ات را با تعالیم شرع مقدس و اعتماد به لطف پروردگار به فرزندانش بزی. هر روز ابدیت را در خود دارد.
اگر آنچه می یابی ُ از ماده ناب ساخته شده باشد ُ هرگز فاسد نمی شود و می توانی روزی بازگردی . اگر همچون انفجار یک ستاره ُ تنها یک لحظه درخشش باشد به هنگام بازگشت چیزی نمی یابی . اما انفجار یک ستاره را دیده ای و تنها همین ُ ارزش تحمل رنج را دارد.
به ندای قلبت گوش بسپر قلبت همه چیز را می داند چون روح جهان را می بینید و یک روز نزدش باز می گردد.
انسان خوشبخت ُ انسانی است که خداوند را درون خود دارد.
تاریک ترین ساعت شب ُ پیش از طلوع خورشید فرا میرسد.

گزیده ای از کتاب کیمیاگر

سلام .
البته بر کتاب کوئلو نقد های سختی انگاشته شده که خواندنشون خالی از لطف نیست . مثلا ...
-----------------------------------
سخنان عادى رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نيز وحى است

س 116- خداوند متعال مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى (نجم : 3 و 4)
و از روى هوس سخن نمى گويد، سخن او جز وحى نيست .
آيا از اين آيه استفاده مى شود كه صحبتهاى عادى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز وحى بود؟
ج - ظاهر آيه ، تعميم را مى رساند، حتى راجع به سخنان عادى ايشان ، چنانكه از آيه شريفه زير استفاده مى شود كه سخن گفتن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم با مردم يك نوع وحى الهى است با آن ها. خداوند متعال مى فرمايد: و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا، او من و راء حجاب ، او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء (شورى : 51).
و هيچ بشرى را نرسد كه خدا با او سخن گويد، جز از راه وحى ، يا از فراسوى حجاب ، يا فرستاده اى بفرستد و به اذن او هر چه بخواهد وحى نمايد.
از اين آيه شريفه بر مى آيد كه نحوه تكلم خداوند متعال با مردم سه گونه است :
1- (وحيا) يعنى وحى مستقيم بدون واسطه ملك .
2- (او من وراء حجاب ) يعنى با واسطه .
3- او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء كه همان تكليم رسول الله صلى اللّه عليه و آله و سلم با مردم است .
بنابراين ، تكليم حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم با مردم يك نوع از وحى است .
[1]

[1] کتاب 665 پرسش و پاسخ نزد علامه طباطبایی رحمه الله علیه.

تشکر از همه دوستانه کتاب دوست

ابوالقاسم قسري مي گويد: در ميان بيابان از قافله جدا افتادم. زني را ديدم و گفتم: تو کيستي.
پاسخ داد: «وَ قُل سَلامُ فَسَوفَ تَعلَمُون»؛ «سلام کن» و سپس خواهي دانست.
بر او سلام کردم و گفتم: در اينجا چه مي کني؟
گفت: «مَن يَهدِي اللهُ فَلا مُضِلَّ له» کسي را که خداوند هدايت کند, گمراه کننده اي ندارد.
به او گفتم: آيا از طايفه جنيان هستي و يا انساني؟
گفت: «يا بَني آدَم خُذوا زينتکم», اي «فرزندان آدم», زينتهايتان را از خود دور کنيد.
گفتم: از کجا مي آيي؟
گفت: «تُنادون مِن مَکانٍ بَعيدِ», از «مکان دوري» ندا مي شويد.
گفتم: مقصدت کجاست؟
گفت: «و لله علي الناسِ حجُّ البَيتِ» از براي خدا بر مردم «حج» است.
گفتم: چند روز است از کاروان دور مانده اي؟
گفت: «وَ لَقَد خَلَقنا السَّمواتِ والأرض في ستة أيام» هر آينه آسمان و زمين را در «شش روز» آفريديم.
گفتم: آيا غذا مي خواهي؟
گفت: «وَ ما جَعَلناهُم جَسَداً لا يأکلُون الطَّعام» آنها را جسدي قرار نداديم که «غذا نخورند».
به او غذا دادم و گفتم: کمي تندتر راه بيا!
گفت: «لا يُکَلِّفُ اللهُ نَفَساً اِلا وُسعَها» خداوند هيچ فردي را بيش از «توانش» مکلف نکرده است.
گفتم: پشت سر من سوا رشو.
گفت: «لَو کانَ فيهِما آلهةُ اِلاَّ اللهُ لَفسَدّتا» اگر «دو» خدا در زمين و آسمان بود, هر آينه فاسد مي شد.
از مرکب پياده شدم و او سوار شد و گفت: «سبحان الذي سَخَّرَلَنا هذا» منزه است خدايي که [اين حيوان] را براي ما قرار داد.
هنگامي که به کاروان رسيديم به او گفتم: آيا آشنايي در اين قافله داري؟
گفت: «يا داود انا جَعَلناکَ خَليفةً في الارض», اي «داود» ما تو را در زمين خليفه قرار داديم. «و ما محمد الا رسول» «محمد» جز فرستاده اي نيست. «يا يحيي خذ الكتاب» اي يحيي كتاب را بگير. «يا موُسي إني أَنا الله» اي «موسي» من خدا هستم. (اين چهار نام, نام پسران او بود)
ناگهان چهار جوان به سوي او دويدند. به او گفتم: اينان کيانند؟
پاسخ داد: «اَلمالُ و البَنوُن زينةُ الحياة الدُّنيا» مال و «فرزندان», زيبايي زندگي دنيوي هستند.
هنگامي که جوانها به او نزديک شدند, گفت: «يا أَبتِ استَأجِرهُ اِنَّ خَير مَن استأجرت القوي الأمين» اي پدر او را به کار گير, بهترين کسي که براي اجير کردن مناسب است فرد قوي و اميني است.
آنان نيز چيزهايي به من دادند. زن ادامه داد: «و الله يُضاعفُ لِمَن يَشاء» خداوند براي آن کس که بخواهد بيشتر مي کند آنان نيز مال بيشتري به من دادند.
از جوانان پرسيدم اين زن کيست؟
گفتند: اين مادر ما فضه, کنيز فاطمه زهرا سلام الله عليها است. در طول بيست سال گذشته جز با آيات قرآن سخن نگفته است.
تراجم اعلام النساء، ج 2، ص 363

[=times new roman,times,serif][=times new roman]روزي در هواي گرم مدينه ،زني جوان و زيبا در حالي که طبق معمول روسري خود را به پشت گردن انداخته و دور گردن و بنا گوشش پيدا بود، از کوچه عبور مي کرد.مردي از اصحاب رسول خدا(ص) از طرف مقابل مي آمد. آن منظره زيبا سخت نظر او را جلب کرد و چنان غرق تماشاي آن زيبا شد که از خودش و اطرافيانش غافل گشت و جلو خودش را نگاه نمي کرد.آن زن وارد کوچه اي شد و جوان با چشم خود او را دنبال مي کرد. همانطور که مي رفت
، ناگهان استخوان يا شيشه اي که از ديوار بيرون آمده بود به صورتش اصابت کرد و صورتش را مجروح ساخت ، وقتي به خود آمد که خون از سر و صورتش جاري شده بود. با همين حال به حضور رسول اکرم رفت و ماجرا را به عرض [=times new roman]او
[=times new roman]رساند. اينجا بود که آيه مبارکه نازل شد:
«اي پيامبر! به مو منان بگو که ديده هاشان را فرو گيرند و عورتهاشان را نگاه دارند زيرا که آن براي ايشان پاکيزه تر است .به درستي که خدا - به آنچه مي کنند - آگاه است . و به زنان باايمان نيز بگو که ديده هاشان را فرو گيرند و عورتهاشان را نگاه دارند و زيور و زينت خود را - مگر آنچه از آن آشکار آمد- ظاهر نسازند و بايد که روسريها و مقنعه هاشان را بر گريبانهاشان فرو گذارند و پيرايه هاي خود را ظاهر نسازندمگر براي شوهرانشان ، يا پدرانشان ، يا پدران شوهرانشان، يا پسران خواهرانشان ، يا زنانشان ، يا مملوکان ، يا ديوانگان و افراد ابله ، يا کودکان غير مميّز»
[=times new roman]

[=times new roman,times,serif][=times new roman] برگرفته از کتاب : داستانهاي[=times new roman,times,serif][=times new roman]
[=times new roman] استاد شهيد مرتضي مطهري ،[=times new roman]
[=times new roman][=times new roman,times,serif] اثر: عليرضا مرتضوي

[=arial]مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي [=arial]فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو [=arial]جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تامرده‌ها به شرايط جديد

[=arial]خودشان پي ببرند.[=arial]پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود،

[=arial]عرق مي‌ [=arial]ريختند و به شدت تشنه بودند.

[=arial]در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني[=arial] باسنگفرش طلا باز مي‌شد

[=arial] و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. [=arial]رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد

[=arial]و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟

[=arial]دروازه ‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."

[=arial]- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."

[=arial]دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد

[=arial]بنوشيد."

[=arial]- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

[=arial]نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."

[=arial]مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر

[=arial]كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌اي رسيدند. راه

[=arial] ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز

[=arial]مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود،

[=arial]احتمالأ خوابيده بود.

[=arial]مسافر گفت: " روز بخير!"

[=arial]مرد با سرش جواب داد.

[=arial]- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.

[=arial]مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيدبنوشيد.

[=arial]مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

[=arial]مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيدبرگرديد.

[=arial]مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

[=arial]- بهشت

[=arial]- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

[=arial]- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

[=arial]مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات

[=arial]غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "

[=arial]- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه

[=arial]حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

[=arial]بخشي از كتاب "شيطان و دوشيزه پريم "


دیروز شیطان را دیدم .در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود

و فریب میفروخت.مردم دورش جمع شده بودندوهیاهو می کردند

وهول میزدند.وبیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود

غرور٬ حرص ٬دروغ ٬خیانت ٬جاه طلبی ٬و .........هرکس چیزی

می خرید.ودر ازایش چیزی میداد.بعضی ها تکه ای از قلبشان

را می دادندوبعضی ها پاره ای از روحشان را

بعضی ها ایمانشان رامیدادندوعده ای هم آزادگیشان٬

شیطان می خندیدودهانش بوی گند جهنم می داد.

حالم را به هم میزد.دلم می خواست همه نفرتم را

توی صورتش تف کنم انگار ذهنم را خوانده بود.

مودبانه خندیدو گفت٬من با کسی کاری ندارم

فقط گوشه ای بساطم را پهن کردم و آرام نجوا می کنم

و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.

می بینی ! آدمها خودشون دور من جمع شده اند.

جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت

البته تو با اینها فرق می کنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجان می دهد.

اینها ساده اندو گرسنه جای هر چیزی فریب می خورند.

از شیطان بدم آمد .

اما حرفهایش شیرین بود.

گذاشتم که حرفهایش را بزند.

و او هی می گفت و گفت گفت ٬

ساعتها کنار بساطش نشستم

تا این که چشمم به جعبه ای عبادت افتاد.

که لابه لای چیزهای دیگر بود.

دور از چشمهای شیطان آن را برداشتم

و توی جیبم گذاشتم ٬

با خود گفتم بگذار یک بار هم که شده از شیطان چیزی بدزدم.

بگذاریک بار هم فریب بخورد.

به خانه آمدم و در جعبه عبادت را باز کردم توی آن

اما جز غرور چیزی نبود جعبه عبادت از دستم افتاد و

غرور در اتاق ریخت فریب خورده بودم فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم ! فهمیدم که آن را

کنار بساط شیطان جا گذاشتم. تمام راه را دویدم .

لعنتش کردم

می خواستم یقه نامردش را بگیرم

عبادت دروغیش را توی سرش بکوبم

و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم

اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم

اشکهایم تمام شد

بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم.

صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتادم

و زمین را بوسیدم

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

در آخرین جلسه شورای مرکزی اخوان‌المسلمین مصر که به‌منظور آسیب‌شناسی رویکردها و عملکردهای این جنبش اختصاص داشت، اعضای شورا مهم‌ترین اشتباهات این جنبش را که منجر به سرنگونی از قدرت شد این‌گونه برشمردند:

1- نسبت به حمایت‌های اقتصادی و سیاسی کشورهای عربی و غربی به‌ویژه آمریکایی‌ها خوش‌بین بودیم.

2- نتوانستیم از ظرفیت جمهوری اسلامی ایران و حزب‌الله لبنان به نفع خود استفاده کنیم.
3- در مسئله سوریه و حمایت از معارضان افراط کردیم.
4- به جای وحدت جهان اسلام به سمت جنگ شیعه و سنی پیش رفتیم.

5- به جای قطع رابطه با رژیم صهیونیستی به سوی تحکیم روابط با این رژیم گام برداشتیم.

منبع: سایت رجا نیوز

آیت الله اراکی فرمودند :

شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت...!

پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

- با لبخند گفت خیر...

سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟!

- گفت: نه ...

با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟

- جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

گفتم چطور؟

- با اشک گفت :

آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان...! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه...؟! او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود..! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد...!

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین(ع) آمدند و فرمودند :

«به یاد تشنگی ما ادب کردی ؛ اشک ریختی و آب ننوشیدی...! این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم...»
منبع : کتاب اخرین گفتار ها

در کتاب سمرالاعراب نقل شده: در زمانهای قبل زاهدی از قبایل عرب بود، اهل قبیله به او احترام شایانی می کردند و از اندرزهای او بهره مند می شدند، شبی چنان اتفاق افتاد که سگهای آن قبیله ناگهان مردند، بامداد مردم قبیله نزد زاهد آمدند و ماجرا را گفتند .
زاهد گفت:« الخیر فی ماوقع؛ آنچه رخ داده خیر است»
شب بعد همه ی خروسها و شب بعد از آن، همه ی خرهای آنها مردند و آنها نزد زاهد آمده و قصه را نقل کردند.
زاهد گفت: خیر است.
شب دیگر خواستند آتش افروزند، آتش زنه از خود تولید آتش نکرد، آنها هراسان شدند که بر اثر بی آتشی از سرما، رنجیده می شوند، نزد زاهد آمدند و ماجرا را گفتند.
زاهد گفت: خیر است.
آنها اعتراض نکردند که چگونه می شود انواع نعمت ها از ما گرفته شود در عین حال خیر و صلاح ما در آن باشد؟!
شب آخر، دزدان به روستاها و قبیله ها حمله کردند و به غارت اموال آنها پرداختند، همه ی روستاها و خیمه ها غارت شدند، ولی قبیله ی مذکور هیچ گونه آسیب ندید، زیرا سگ و خروس و الاغ و آتش نداشتند تا سر و صدای سگ و خروس و الاغ و روشنایی آتش، به دزدان خبر دهد که در آنجا روستایی وجود دارد. آنها دریافتند که سخن آن زاهد راست است، که واقعا آن مصایب برای! آنها خیر بوده است!
«کتاب داستانهای جوامع الحکایات»

fagatbakhodabash;318675 نوشت:
به نام او
نمی دانم چی شده بود که حوزه را ول کرده بود ،آمده بود ارتش.پدرش روحانی بود،قهر کرده بود.حتی اجازه نمی داد به خانه شان سر بزند، اصلا تحریمش کرده بود.خودش می ءفت:ارتس مال ملته.به این رژیم هم اری ندارم .فقط خلبانی رو دوست دارم.
اما پدرش تا انقلاب نشد و جنگ شروع نشد ، باهاش آشتی نکرد.آن هم به شرطی که برگردد به حوزه.بعد از مرگ پدرش،غیر از وقت پرواز،عبا و قبا می پوشید.عمامه ی پدرش را هم سرش می گذاشت.

کتاب : روزگاران (هوانیروز)

این شرح حال کی بود؟!

روح بخش;324118 نوشت:

جالب است که جمله «بحقو الرحمن» در چاپ «دار السلام» صحیح بخاری حذف شده است و حال آن که در چاپ دار الفکر، مصطفی البغا، ابن کثیر، السلفیة، دار طوق النجاة، وجود دارد.

سلام علیکم
ظاهرا "باء" در ابتدای این واژه از حروف جاره باشد
اما خود واژه برایم مفهوم نیست
لطفا کمی در مورد این واژه توضیح بدهید.
با سپاس فراوان

محمدی;341243 نوشت:
[=times new roman]عبدالله مبارک در یکی از سالهایی که به سفر حج می رفت ، در میان راه ، کودک هفت یا هشت ساله ای را بدون توشه و مرکب دید . بر او سلام کرد و گفت : «با چه کسی بیابانها را پیموده ای ؟» . گفت : «با خدای متعال ». سخن کودک که نشانه ی نیکی مقام او بود ، در نظر عبدالله جالب بود . سپس درباره ی زاد و توشه اش پرسید. کودک پاسخ داد : «توشه ام تقوا و مرکبم ، پاهایم و مقصدم پیشگاه مولاست » . تعجب عبدالله بیشتر شد و بزرگی مقام و عظمت معنوی او بر وی آشکار گشت و بر آن شد که از نسب وی سئوال کند ، لذا از آن کودک پرسید : «از چه طایفه ای ؟» گفت : «از خاندان مطلب». از او خواست توضیح بیشتری بدهد. گفت : «هاشمی هستم » از او خواست تا بیشتر خود را معرفی کند. گفت : «از خاندان علی (علیه السلام) و فاطمه (علیهاالسلام) هستم».

عبدالله که علاوه بر آگاهی یافتن به نسب آن کودک ، شاهد ادب و فن بیان آن کودک نیز بود ، از این رو در موردی شعری از او خواست . فورا شعری سرود : «ما آب دهندگان بر سر حوض کوثریم و وارد شوندگان به آن را سیراب می کنیم . هر کس رستگار شد ، به وسیله ما رستگار شد ، و هر کس توشه ای دوستی با ما باشد ، زیانی نمی بیند . هر کس ما را مسرور کند ، از ما مسرور خواهد شد ، و کسی که با ما بدی کند ، برای او بدی است و هر کس حق ما را غصب کند ، وعده گاه او روز قیامت است ». عبدالله از او جدا شد و دیگر او را ندید تا در مکه ، او را با حالتی غیر از وضع میان راه مشاهده کرد . او را دید که نشسته است و اطراف او عده ای جمع شده اند و از او سئوال می کنند. وقتی تحقیق کرد ، فهمید او امام زین العابدین (علیه السلام) است .(1)

1. زندگانی امام زین العابدین ، عبدالرزاق مقرم ، ترجمه ی حبیب روحانی ، ص 357 (به نقل از : من لا یحضره الفقیه ، ص 148) . .

امام سجاد که در کودکی به امامت نرسیدند!!!!!

امام صادق (ع) فرمود: هر گاه اراده كردید چیزی از حوائج دنیا را از خدای سبحان مسألت نمایید، ابتدا باید خدای عزوجل را ستایش كنید. و سپس صلوات بر محمد و آل محمد بفرستید، پس آنگاه حاجت خود را از خداوند كریم بخواهید. آن حضرت فرمودند: مردی وارد مسجد شد و پس از بجای آوردن نماز، دست به سوی درگاه خداوند دراز نمود و حاجات خود را طلب كرد. پیامبر اكرم(ص) كه در آن مسجد حضور داشتند با مشاهده این وضع فرمودند: این بنده، درخواسته خود از خداوند تعجیل كرد. پس شخص دیگری آمد و دو ركعت نماز گزارده وثنای خدا را بجا آورد و سپس بر محمد و آل محمد صلوات فرستاد. آنگاه رسول خدا فرمودند: كه دعایت در آستانه اجابت است!
عدة الداعی، ص 120

بسم الله الرحمن الرحیم
جزی الله عنا محمدا ما هو اهله


با سلام خدمت دوستان...با خودم گفتم بذارین یکم بخندیم با شنیدن این داستان...البته این داستان شبه حقیقت است نه خود حقیقت.

....و خدا انسان را آفرید....!!!

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد...
******
خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...
******
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...


و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند?!!!
و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد?!!!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست !!!

به نقل ابو بصیر، امام باقر (ع) فرمود:
بعد از رحلت رسول خدا (ص) جمعی از مهاجران و انصار و غیر آنها به حضور علی (ع) آمده و گفتند: سوگند به خدا تو امیرمؤمنان هستی ، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شایسته تر نزد پیامبر می باشی ، دستت را بگشا تا با تو بیعت كنیم بیعت جان نثاری كه تا حد مرگ بپای این بیعت ایستادگی كنیم . علی (ع) به آنها فرمود: اگر راست می گوئید فردا با سر تراشیده نزد من بیائید. فردا كه شد، خود علی (ع) سرش را تراشید و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سر تراشیده آمدند و به قول بعضی عمار و ابو سنان و شتیر و ابو عمرو نیز با سر تراشیده آمدند (جمعا 7 نفر) سپس متفرق شدند، علی (ع) بار دیگر اعلام كرد، باز جز همین افراد یاد شده كسی سرش را نتراشید چرا كه با تراشیدن سر، شناخته می شدند و به این ترتیب از این آزمایش ، شرمنده بیرون آمدند!
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

هشام بن سالم گوید: امام سجاد (علیه السلام) در مكه مشغول طواف بود، ناگهان در یك ناحیه مسجد جمعیتی را دید، پرسید این جمعیت برای چه در آنجا جمع شده اند؟ عرض كردند: محمد بن شهاب زهری عقلش را از دست داده و با هیچ كس سخن نمی گوید، بستگانش او را از خانه بیرون آوردند تا شاید مردم را دید سخن بگوید، وقتی كه طواف امام سجاد (علیه السلام) تمام شد نزد زهری آمد و فرمود: چرا چنین هستی ؟ زهری عرض كرد: فرماندار شدم و در خون (فردی) شركت نموده ام ، اینك از خوف خدا به این حال كه می بینی افتاده ام . امام فرمود: من در مورد تو از اینكه ناامید از رحمت خدا شده ای ، بیشتر از آنچه انجام داده ای ترس دارم . سپس فرمود: برو دیه (و خونبهای) فردی را كه در قتل او دست داشتی بپرداز. زهری عرض كرد: این كار را كردم ولی اولیاء مقتول نمی پذیرند. امام فرمود دیه را در میان كیسه ای بگذار و ببند، و منتظر بمان تا وقت نماز، و در آن هنگام آن را به خانه اولیاء مقتول بیفكن .
داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي

بحار الأنوار : روايت شده است كه داوود عليه السلام تنها به صحرا رفت. پس خداوند به او وحي فرمود: اي داوود! چه شده است كه تو را تنها مي بينم؟ عرض كرد: معبودا! شوق ديدار تو در جانم شدّت گرفته وميان من وخلق تو حائل گشته است. خداوند به او وحي فرمود: به ميان آنان برگرد؛ زيرا اگر تو يك بنده گريز پا را نزد من بياوري نام تو را در لوح، با صفت ستوده ثبت مي كنم.

«ميزان الحكمه 12» صفحه 586

پيامبر خدا صلي الله عليه وآله : شعيب عليه السلام از عشق خداوند عزّ وجلّ چندان گريست كه نابينا شد، اما خداوند بينايي او را برگرداند. او باز گريست، چندان كه باز بينايي اش را از دست داد. دو مرتبه خداوند بينايي اش را به او بازگرداند. شعيب باز هم آنقدر گريست كه چشمانش كور شد وبار ديگر خدا بينايش كرد. مرتبه چهارم، خداوند به او وحي فرمود: اي شعيب! تا كي به اين وضع ادامه خواهي داد؟ اگر از بيم آتش مي گريي تو را امان دادم واگر به شوق بهشت است آن را ارزانيت داشتم. شعيب عرض كرد: معبودا! وسرورا! تو مي داني كه گريه من نه از بيم دوزخ توست ونه به شوق بهشتت، بلكه دلم بسته عشق ومحبّت تو گشته است، پس، صبوري نتوانم كرد، تا آن كه تو را ببينم. خداوند، جلّ جلاله، به او وحي فرمود: حال كه اينچنين است، پس بدين سبب همسخن خودم موسي بن عمران را خدمتگزار تو خواهم كرد.

«ميزان الحكمه 2» صفحه 436

هرثمه بن اعین (خواجه مراد) نقل می كند: صبیح دیلمی یكی از اصحاب خاص مامون گفت : شبی مامون مرا با سی نفر از غلامان مخصوص ‍ خود طلبید و به ما گفت : مرا به شما حاجتی است كه اگر آن را برآورید به هر یك از شما یك همیان پر از طلا و ده ملك مستقل می دهم و تا زنده ام شما مقرب ترین افراد نزد من خواهید بود، آیا حاضرید حاجت مرا برآورید؟ همه گفتند: اطاعت امیرمؤ منان مامون بر ما واجب است . آنگاه دستور داد و به هر یك از ما یك شمشیر زهر آلودی دادند و گفت همین ساعت به منزل علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می روید و دور او را می گیرید و از دو شمشیر او را قطعه قطعه می نمائید، و خون و مو و گوشت و استخوانش را مخلوط می كنید و این دستور را پنهان كنید و به هیچ كس نگوئید. ما طبق دستور بطور ناگهانی به منزل حضرت رضا (علیه السلام) رفتیم ، آن حضرت را در رختخواب دیدیم ، دورش را گرفتیم ، به او حمله كرده و بدنش ‍ را قطعه قطعه نمودیم و خون شمشیرهای خود را با رختخواب آن جناب پاك نمودیم و سپس به منزل مامون بازگشتیم و خبر كشتن امام را به او دادیم و سوگندهای زیاد خوردیم كه مطابق دستور عمل شد. مامون از ما تشكر كرد و به ما اجازه مرخصی داد. چون صبح زود نزد مامون رفتم ، دیدم لباس سیاه در بر نموده و با سروپای برهنه قصد دارد (به عنوان عزاداری رحلت امام) از منزل بیرون آید، من جلو در به همراه او شدم ، وقتی كه نزدیك حجره امام رضا رسیدیم ، صدای آن حضرت به گوش ما رسید، مامون لرزان شد و به من گفت : زود وارد حجره بشو و خبری برایم بیاور وارد حجره شدم دیدم آن حضرت در كمال سلامتی ، مشغول عبادت است ، به من رو كرد و فرمود: ای صبیح ! یریدون ان یطفوا نور الله بافواههم و یابی الله الا ان یتم نوره و لوكره الكافرون . آنها می خواهند نور خدا را بادهان خود خاموش كنند ولی خدا جز این نمی خواهد كه نورش را كامل كند هر چند كافران نپسندند. سپس فرمود: سوگند به خدا نیرنگ آنها (دشمنان) به ما ضرر نمی رساند تا وقتی كه اجل فرا رسد. صبیح گوید: برگشتم و سلامتی امام را به مامون اطلاع دادم مامون با كمال شرمندگی به خانه اش بازگشت . هرثمه گوید: خداوند را بسیار شكر كردم و بحضور امام رسیدم فرمود: این مطلب را به هیچ كس نگو مگر به كسی كه قلبش سرشار از ایمان و ولایت ما است . از گفتار حضرت رضا (علیه السلام) است : مثل استغفار (توبه) مثل برگهای درختی است كه وقتی آن درخت را تكان می دهند، برگهایش می ریزد (یعنی توبه این چنین گناهان را می ریزد)، و كسی كه استغفار از گناه می كند و در عین حال آن را انجام می دهد مانند كسی است كه خداوند را به مسخره گرفته است!
داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي

حبشى بن جناده گوید:

نزد ابى بکر نشسته بودم که مردى نزد وى آمد و گفت: اى جانشین رسول خدا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمن وعده فرموده که سه مشت خرما بمن بدهد. ابو بکر گفت: على را نزد من بخوانید، على (علیه السلام) آمد، ابو بکر گفت: ابا الحسن! این مرد مى گوید که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باو وعده فرموده که سه مشت خرما باو بدهد، پس شما باو بده. حضرت سه مشت خرما باو داد.

ابو بکر گفت: آنها را بشمرید، شمردند دیدند که هر مشتى شصت خرما بوده است. ابو بکر گفت: راستى که پیامبر (صلی الله علیه و آله) درست فرموده، در شب هجرت که از مکّه بسوى مدینه بیرون مى شدیم مى فرمود: اى ابا بکر، کف من و کف على در عدل (یا عدد) برابر است.




برگرفته از:

کتاب ترجمه امالی شیخ مفید(ره)


جهت دانلود بر روی یکی از دو لینک زیر کلیک بفرمایید.

مستقیم یــا غیرمستقیم

(198kb)




توجه:

- بعد از دانلود کتاب را از حالت زیپ خارج کرده و مطالعه بفرمایید.
- فرمت کتاب html می باشد.
- قابلیت کپی برداری از تمامی متون کتاب.
- ترجیحا برای مطالعه کتاب از مرورگر Internet Explorer استفاده نمایید.
- در ادامه مطلب می توانید از فهرست کتاب دیدن فرمایید.


آرامش در نماز
در یكی از جنگ‌ها كه پیامبر همراه لشكر بودند، در شبی كه پاسبانی لشكر اسلام بر عهده‌ی عباد بن بُشر و عمّار یاسر بود، نصف اول شب نصیبِ،‌عباد گردید و نصف دوم نصیب عمار، پس عمار خوابید و تنها بُشر بیدار بود و مشغول نماز گردید در آن حال یكی از كفار به قصد شبیخون زدن به لشكر اسلام برآمد به خیال اینكه پاسبانی نیست و همه خوابند از دور عباد را دید ایستاده و تشخیص نمی‌داد كه انسانست یا حیوان یا درخت برای اینكه از طرف او نیز مطمئن شود تیری به سویش انداخت تیر بر پیكر عباد نشست و او اَبداً اعتنایی نكرد، تیر دیگری به او زد و او را سخت مجروح و خونین نمود باز حركت نكرد تیر سوم زد پس نماز را كوتاه نمود و تمام كرد و عمار را بیدار نمود عمار دید سه تیر بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون كرده گفت: چرا در تیر اول مرا بیدار نكردی عباد گفت: مشغول خواندن سوره‌ی كهف در نماز بودم و میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم و اگر نمی‌ترسیدم كه دشمن بر سرم برسد و صدمه‌ای به پیغمبر برساند و كوتاهی در این نگهبانی كه به من واگذار شده كرده باشم هرگز نماز را كوتاه نمی‌كردم اگر چه جانم را از دست می‌دادم.
___________________
سفینه البحار، ج2، ص145

گوهرشاد همسر شاهرخ میرزا كه به منطقه‌ای وسیعی از ایران حكومت می‌كرد به فكر ساختن مسجدی در كنار بارگاه ملكوتی امام رضا (علیه السلام) افتاد؛ لذا تمام خانه‌ها و زمین‌های اطراف حرم را خریداری كرد.
ساختمان مسجد شروع شد و گوهرشاد هر چند روز یك بار جهت سركشی به ساختمان،, به محوطه كار می‌آمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران می‌داد.
روزی برای سركشی ساختمان آمد، باد مختصری وزیدن گرفت،‌گوشه‌ی چادر خانم به وسیله‌ی باد كنار رفت، یكی از عمله‌ها چهره او را دید و دلباخته آن زن شد.
جرأت اظهار نظر برای او نبود، زیرا بیم آن داشت كه او را اعدام كنند،‌عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت!!
دو سه روزی نگذشت كه عمله‌ی بیچاره مریض شد او پرستاری جز مادر دردمندش نداشت.
طبیب از علاج او عاجز شده مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گریه می‌كرد، فرزند چاره‌ای ندید جز اینكه دردش را به مادر اظهار كند. مادر ساده دل و ساده لوح، برای رفع این مشكل به گوهرشاد خانم مراجعه كرده و درد فرزندش را با او در میان گذاشت و گفت:
اگر كاری نكنی تنها پسرم از دستم می‌رود.
گوهرشاد به آن مادر دل سوخته گفت:
چرا این مطلب را زودتر با من در میان نگذاشتی تا بنده از بندگان خدا را از گرفتاری نجات دهم. آنگاه گفت: ای مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسات و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم، ولی شرطی را باید من رعایت كنم و شرطی را تو باید رعایت كنی.
اما شرطی كه من باید رعایت كنم جدایی از شاهرخ میرزا است، اما شرطی كه تو باید مراعات كنی پرداختن مهریّه به من است و آن مهریه این است كه چهل شبانه روز در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخوانی.
مادر به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در میان گذاشت، پسر از شدت تعجب خیره شد و از این خبر آن چنان شادمان شد كه به زودی از بستر رنج برخاست و با كمال اشتیاق قبول كرد كه این مهریه را انجام دهد و پیش خود گفت:
چهل روز كه چیزی نیست اگر چند سال به من پیشنهاد می‌شد حاضر به اجرای آن بودم.
در هر صورت به محراب مسجد رفت و چهل شبانه روز در آنجا نماز خواند به این امید كه به وصال گوهرشاد برود. ولی به تدریج علاقه‌اش به گوهرشاد از بین رفت و به عشق الهی گرفتار گردید.
پس از چهل شبانه روز نماینده گوهرشاد به محراب عبادت آمد تا مژده وصل را به او بدهد ولی متوجه شد كه حال او تغییر كرده و اثری از علاقه و عشق به گوهرشاد در او نیست، نماینده گوهرشاد به او گفت:
من از طرف خانم آمده‌ام.
گفت: به خانم بگو من روز اول عاشق تو بودم ولی الآن دیگر عاشق تو نیستم بلكه عاشق خدا شده‌ام.
راستی عجیب است، راهنمایی آن زن بزرگوار را ببینید كه برای علاج هوای نفس چه نسخه‌ای می‌دهد و اثر نماز را ببینید كه با این كه در اول كار از راه حقیقی دور بود ولی عاقبت هدایت یافت.[1]
لطیف راشدی ـ سرود شكفتن، ص28
_____________
[1] . عرفان اسلامی،‌ج5.

دكتر علي شريعتي:

وه چه زمينه آماده اي براي استعمار كه فرياد بكشد:

آزاد شو !
از چي ؟
ديگر "از چي" ندارد، داري خفه مي شوي، هيچ چيز نداري، محرومي، آزاد شو ! از همه چيز آزاد شو !
اينجا بايد فقط به آزاد شدن و رها شدن بينديشي، نه چگونه آزاد شدن و چگونه برخاستن !!!
زن، آزاد مي شود، اما نه با كتاب و دانش و ايجاد فرهنگ و روشن بيني و بالارفتن سطح شعور و سطح احساس و سطح جهان بيني؛ بلكه با قيچي !!!
قيچي شدن چادر !
زن يكباره روشنفكر مي شود !؟
(برگرفته از كتاب"فاطمه فاطمه است")

استخوان های مچش زده بود بیرون

دوتا انگشتش هم قطع شده بود
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم

خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری
شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم
بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟
گفت: دردش هم لذته ، نیست؟

منبع: کتاب یادگاران " خاطرات پزشکان

واقعا چی می دیدند ، من نمی دونم



[=wingdings]فقط می تونم بگم تمام دردهای دنیا رو به زانو در آورده بودند این مردان آسمونی
[=wingdings]حتی مرگ رو هم به شوخی گرفته بودند
[=wingdings]دمشون گرم! کاش نصیب ما هم بشه این زندگی
[=wingdings]اللهم الرزقنا...

در کتاب "نکته ها از گفته ها" به نقل از استاد فاطمي نيا آمده است: «نقل است که مرحوم آقا شيخ رجبعلي خياط با عده اي به کربلا مشرف شده بودند. در ميان آنان يک زن و شوهر بودند. يک روز که از حرم پس از انجام زيارت بيرون آمده و بر مي گشتند، اين زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه اي از شيخ و در پشت سر ايشان راه مي رفتند. در ميان راه، در ضمن صحبتي که بين آن ها مي شود، آن خانم يک نيشي به شوهرش زده و سخني آزار دهنده به وي مي گويد.
هنگامي که همه وارد منزل و محل استراحت مي شوند، و شيخ رجبعلي به افراد زيارت قبولي مي گويد؛ به آن خانم که مي رسد؛ مي فرمايد: تو که هيچ، همه را ريختي روي زمين! آن خانم مي گويد: اي آقا! چطور؟ من اين همه راه آمده ام کربلا، مگر من چه کار کرده ام؟ فرمود: از حرم آمديم بيرون، با نيشي که به شوهرت زدي، همه اش رفت! يعني همه نور معنوي و فيوضاتي که از زيارت کسب کرده بودي، با اين عملت از بين بردي.»

[=arial]مهم ترین عاملی که میان افراد خانواده رأفت ، گذشت و ایثار را زنده می کند ، تجلّی روح مادر در خانواده است!
.
.
.

راز اصیل آفرینش زن ، آرامش زن و مرد است ؛ نه گرایش غریزی و اطفاء نائره ی شهوت و خداوند اصالت را در ایجاد این آرامش به زن داده و او را در این امر روانی ، اصل دانسته و مرد را مجذوب مهر زن معرفی کرده است . ضمن آنکه حقیقت هر دو را یک گوهر دانسته و هیچ امتیازی از لحاظ مبدأ قابلی آفرینیش ، میان آن دو قائل نشده است !
.
.
.

بسیاری از مسائل از راه اندیشه به فرزند می رسد !
.
.
.

کمال انسان در این است که فهمیده هایش را به دل تحویل دهد تا با دو بال دل و عقل پرواز کند . هرگز تنها با بال عقل نمی توان پرواز کرد ؛ زیرا اندیشه فقط یک بال است . نیز هرگز تنها با بال دل نمی شود سفر کرد ؛ چون عمل فقط یک بال است .
اهل سیر و سلوک ، هم اهل فکر و هم اهل ذکر است ؛ هم می فهمد و هم می پذیرد ، ولی صاحب ایمان تقلیدی و مؤمن از روی جهل به مقصد نمی رسد ؛ گر چه در بخشی از راهِ خود ، علم گراست . نیز کسی که همه ی عمر را در راه علم صرف کند ، سیر و سفری به سرزمینهای نزدیک دارد ؛ نه دور. تنها محقق از راه فکر و متحقق از راه ذکر به مقصد می رسد . هدف اصلی ، تحقّق است ، ولی تا تحقیق نباشد ، تحقق نیز به دست نمی آید !

.
.
.

سبب نزدیکی به خدا ، عقلی است که با ان خدا عبادت می شود و بهشت به دست می آید و آن عقلی که ممکن است در مرد بیش از زن باشد ، عقل علوم ، عقل سیاست و عقل کارهای اجرایی است و عاقل تر و در واقع ، مجّرب تر بودن در مسائل سیاسی یا اجرایی نشانه ی نزدیک بودن به خدا نیست . چه بسا همین هوش سیاسی یا علمی ، انسانی را به جهنم بکشاند و چه بسا مردی در علوم اجرایی بهتر از زن بفهمد ، امّا توان عقال کردن غرایز خویش را نداشته باشد ؛ چنان که همه ی مذهب های باطلی که برابر مذهب انبیا صف بستند ، به دست مردها جعل شدند و بیشتر پیامبرها که مقابل انبیا به مبارزه ی مذهبی برخاستند ، مرد بودند .
.
.
.

نباید در حوزه ی اسلامی به سر برد ، ولی عینک غرب به چشم داشت !
.
.
.

فکر و ذکر ، دو راه تعالی انسان است . زنان در ذکر و مناجات که راه دل و راه عاطفه و شور و محبت است ، یا موفق تر از مردهایند یا یقیناً همتای مردان . راه ذکر ، راه اساسی است و راه فکر ، راه فرعی ؛ زیرا راه فکر ، راه فراگیر نیست ؛ حتی بسیاری از شهرنشینان توفیق فراگیری درس و بحث را نداشته و ندارند ، اما راه دل و مناجات به روی همه باز است .
.
.
.

گرچه جمال برای زنان سرمایه است و باید آن را بجا مصرف کنند و زکات آن را که عفاف است ، بپردازند ؛ لیکن جمال حقیقی زنان در انجذاب به سوی جمال مطلق است و باید در تحصیل آن دقت کنند . ذات اقدس الهی سرمایه ی رقت قلب و احساس را نداده تا انسان در اثر چشم و هم چشمی برای مظاهر دنیا و لباس و زیور گریه کند . اینها سلاح مبارزه با کفر ، لجاج و عناد و اسباب تحصیل قرب و کمال است !
.
.

.

قانون هرگز آثار اخلاق را تأمین نمی کند و انسان ، گذشته از قانون به اخلاق نیز محتاج است !
.
.
.

راه دل ، اگر قوی تر از راه عقل نباشد ، همتای اوست و این راه ، انکسار ، رقّت ، محبت ، عاطفه و گرایش می طلبد . آن کسی که دیرتر می گرید و می گراید ، در کلاس محبت ، کمتر موفق می شود و اگر کسی بتواند «عاطفه ی حیوان ی» را از محبت انسانی جدا کند و به مرز محبت راه پیدا نماید و از شرّ ضعف نفس برهد و ضعف نفس را اشتباهاً به جای رأفت ننهد ، راه کلاس محبت به روی او باز است !
.
.
.

آنچه در دنیا خریدار دارد ، در آخرت مشتری ندارد و بازارش راکد است و در متاع خواستنی آخرت ، میان زن و مرد فرقی نیست !
.
.
.

راه رسیدن به معارف الهی دوتاست : راه عقل و فکر و راه دل و ذکر .
گاهی در پرتو اندیشه ی قوی ، دل به حرکت می افتد و زمانی در پرتو حرکت دل نیرومند ، اندیشه به دست می آید .

قرآن کریم هر دو راه را فراروی انسانها نصب کرده است ، منتها چون کتابی جهانی و برای همه ی مردان و زنان و برای هر نسلی در هر زمان و مکان و در هر شرایطی است ،
به راه دل و فطرت ، بیش از راه فکر و اندیشه بها می دهد ؛ زیرا بسیاری از افراد به مراکز علمی دسترسی ندارند ، اما راه دل برای آنها باز است .

.
.
.

زن باید خودش در حجاب و نامش در کتاب باشد تا عظمت او ظهور کند .
ذات اقدس الهی زن را به حجاب آشنا می کند ،
ولی نام او را در قرآن به عظمت یاد می کند و به تقریر سیاست هوشمندانه ی او می پردازد و او را الگوی مؤمن می شمرد .

.
.
.

برگرفته شده از کتاب :
زن در آینه ی جلال و جمال
از
آیت الله جوادی آملی

شهيد مطهري(ره):شما وقتی میبینید که این کاری احمقانه هست و دلیل خریت پدران شما هست روشو بپوشونید٬ چرا حماقت را سال به سال تجدید میکنید؟ این فقط یک سند حماقت است...


منبع:كتاب ده گفتار

این سخنرانی معروف به کام بسیاری از ضد انقلاب خوش نیامده و مانند سران دیکتاتور خود جوابی غیر از فحش و تهمت برای این شهید بزرگوار نداشته اند.والعاقبه للمتقین

چهارشنبه سوری اکنون به عنوان یک سنت ملی قلمداد می شود که بعضی به شئون داشتن آن معتقد اند . وقتی دلیل عقلی و یا نقلی آن را می پرسی با چشمان بیرون زده شده می پرسند مگر کاری که از قدیم بوده نیاز به مدرک هم دارد و نزدیک است تو را مشرک و گمراه بخوانند

در اندیشه بزرگمردانی دین ما و متفکران گرانمایه ای چون شهید مطهری این عمل از حیث داشتن حرمت عقلی و عرفانی در زندگی به عنوان سند حماقت مطرح می شود

قرآن در جواب کسانی که حجت اعمال خود را تایید گذشتگان می دانند می فرماید " اولوا کان اباءهم لا یعقلون شیئا "

اگر پدرانتان کاری را احمقانه انجا م مي دادند شما بازآن را تکرار میکنید ؟


اگه تكرار كنيد كه ديگه خيلي ..




1- لَقَد کانَ لَکُم فی رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَن کانَ یَرجوا اللهَ وَالیومِ الآخِر. احزاب 21 صفحه 14

2- دین به آنچه که اهمیت می دهد اصولی مانند همدردی، مواسات و مساوات و عدل و انصاف است. صفحه 17

3- علت مخالفت امام علی (علیه اسلام) با کشتن عثمان: نمی خواهد خلیفه را بکشد که باب فتنه برروی مسلمین بازگردد. صفحه 23

4- علی (علیه السلام) با یک طبقه دانای بی دین مواجه شده است که متظاهر به اسلام اند ولی مسلمان واقعی نیستند. صفحه 24

5- شرط اول یک نهضت وجود یک کادر تعلیمی و تربیتی است که از یک عده افراد تعلیم داده شده و آشنا با اصول و هدف و تاکتیک مرام به وجود آمده باشد. صفحه 28

6- اگر دست به جهاد و فتوحات باید زد، به تناسب توسعه فرهنگ و ثقافت اسلامی است. صفحه 28

7- «انَّ الحُکمُ اِلّا لله» یعنی قانون فقط از ناحیه خدا باید وضع شود یا کسی که خدا به او اجازه داده است. صفحه 33

8- اگر علی و رکاب علی نبود و اگر آن افرادی که در رکاب علی بودند اطمینانشان به علی نبود، محال بود که به روی خوارج شمشیر بکشند. صفحه 37

9- این شهادت تاریخ است که معاویه به علی ارادت داشت و با او می جنگید. صفحه 40

10- چرا ما هرسال می آییم جمع می شویم به نام علی مجلس می گیریم؟ چون علی زندگی اش آموزنده است.و یکی از این نکات آموزنده مبارزه با خوارج است مبارزه با نفاق ، مبارزه با جهالت است .
صفحه 44

11- اَلمُهادِنَةُ وَ هیَ المُعاقَدَةُ عَلی تَرکِ الحَربِ مُدَّةٌ مُعیَّنَةٌ. « محقق در شرایع / مهادنه یا صلح عبارت است از پیمان برنجنگیدن و باسلم با یکدیگر زیستن اما به این شرط که مدتش معین باشد .» صفحه 62

12- صلح جایز است اگر متضمن مصلحت مسلمین باشد. صفحه 62

13- صلح و جنگ در همه جا تابع شرایط است، یعنی تابع آن اثری است که از آن گرفته می شود. صفحه 70

14- ای بسا جنگها که مقدمه صلح کاملتر است و ای بسا صلحها که زمینه را برای یک جنگ پیروز مندانه، بهتر فراهم می کند. صفحه 75

15- امام حسین (علیه السلام) صد در صد تابع امام حسن (علیه السلام) بود.صفحه 97

16- انسان از آیینه وجود علی پیغمبر را می بیند. صفحه 99

17- معنویت اسلام یعنی حقیقت اسلام. صفحه 99

18- نمازهایی که واقعا نیایش بود و واقعا پرواز روح به سوی خدا بود. صفحه100

19- می خواهم با قافله ای حرکت کنم که مرا نمی شناسند، تا توفیق و سعادت به مسلمانان و رفقا برای من پیدا شود. صفحه 102

20- برای کسی که می خواهد خدمتگزار اسلام باشد همه مواقع فرصت هست ولی شکل فرصتها فرق می کند. صفحه 102

21- پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله): من می بینم آن روزی را که عجم با شما بجنگد برای اسلام، آنچنان که روزی شما با عجم می جنگید برای اسلام. صفحه 108

22- انسان وقتی چیزی را بخواهد، بعد مژده اش را به او بدهند، دیگر نمی تواند در اطراف قضیه زیاد فکر کند. صفحه 114

23- امام صادق (علیه السلام) یک نهضت علمی و فکری را دردنیای اسلام رهبری کرد که در سرنوشت تمام دنیای اسلام مؤثر بوده است. صفحه 122

24- اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمینه را برای اینکه افکار تبادل شود فراهم کرد. صفحه 127

25- آن که در دریای معرفت غرق باشد خودش را در شط نمی اندازد. صفحه 132

26-آن که بر قله معرفت بالا رفته است از پایین افتادن نمی ترسد. صفحه 133

27- شیعه اولین مذهب اسلامی بود که مسایل دینی را بر اساس فکری و عقلی نهاد. صفحه 136

28- سخن علمی صحیح را فرا گیرید ولو از مشرک. صفحه 142

29- حکمت، گمشده مؤمن است. صفحه 142

30- اسلام که تنها مبارزه با ظلم نیست. امام صادق علیه السلام از وضع زمان خودش استفاده کرد ،آیا برای امام صادق بهتر بود این زمینه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم کشته شود؟ صفحه144

و صلی الله عای محمد و آله الطاهرین

[="Arial"][="Navy"]

سوال۷۷ خداوند متعال در آیه شریفه اى از زبان شیطان خطاب به مشرکین مى فرماید: انى برى ء منکم ، انى ارى ما لاترون انى اخاف الله (انفال : ۴۸).
من از شما بیزارم، من چیزى را مى بینم که شما نمى بینید، من از خدا بیمناکم.
آیا کفار، شیطان را مى دیدند؟ و دیگر اینکه شیطان چه مى دید که کافران نمى دیدند؟

جواب علامه - در جنگ بدر شیطان به شکل کافرى به نام (سراقه بن مالک) در صف کفار در آمده بود و پرچمى به دست داشت و آنها را تشویق مى نمود. وقتى که دو لشگر کفر و اسلام به هم رسیدند، و شیطان لشگر ملائکه را که براى نصرت و یارى پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم و مسلمانان آمده بودند، و نیز عذابى را که با آنها کفار را تهدید مى کردند دید، پرچم را انداخت و فرار کرد و گفت: انى برى ء منکم، انى ارى ما لاترون، یعنى من از شما، بیزارم و من مى بینم آنچه را که شما نمى بینید. و هیچ اشکالى ندارد که شیطان به صورت شخصى متمثل شود، و از این گونه تمثیلات برزخى فراوان است.

برگرفته از:


کتاب ۶۶۵ پرسش و پاسخ (در محضر علاّمه طباطبائى قدس سره)



جهت تعجیل در فرج:

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

[/]

پاسدار شهید سید رضا مظاهری مقدم:

خدا دوست دارد مردمی را که هنگام دفاع، روبروی دشمن می ایستند.

خانواده عزیز من! بدانید که فرزند شما با شناخت کامل و با هدف متعالی، به جبهه های حق علیه باطل رفته و به آرزوی نهایی خودش یعنی شهادت نایل آمده است.

افتخار کنید که همچون من فرزندی را تربیت کرده و او را در راه خدا قربانی داده اید.


اگر روزی دل تان برای من تنگ شد، برای امام حسین (ع) و علی اکبر و علی اصغر گریه کنید.

با لباس مقدس پاسداری دفنم کنید و بر سر قبرم با صدای نالان و عزاداری مهدی فاطمه (عج) را صدا بزنید.

از خدا بخواهید با ظهور آن امام بزرگوار، انقلاب ما را بر انقلاب آن عزیز زهرا (س) متصل سازد.


برادر آزاده دکتر مهاجر از همرزمان شهید می گفت: در عملیات مسلم بن عقیل باهم بودیم. شب عملیات (سید رضا) با صدای یا مهدی یا مهدی و سینه زنان پیش می رفت و در همان حال نیز شهید شد.

منبع: کتاب ماندگاران، حامد شب خیز، ص 59


چوپانی گله اش را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد .... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی... نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم، در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد!!



منبع : " کتاب کوچه / احمد شاملو "