«گزیده های مطالعه»

تب‌های اولیه

196 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

دانشجویی به استادش گفت:

استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!

[="Arial"][="Red"]حفاظت از نگاه
[/]:Gol:مردی نابینا پس از اجازه گرفتن، وارد منزل علی(علیه السّلام) شد. پیامبر که مشاهده فرمود حضرت زهرا(سلام الله علیها) برخاست ، فرمود: دخترم! این مرد نابیناست.پاسخ داد: پدر! اگر او مرا نمی بیند، من او را می نگرم. اگر چه او نمی بیند، اما بوی زن را استشمام می کند. رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) پس از شنیدن سخنان دخترش فرمود: شهادت می دهم که تو پاره تن من هستی.1 همچنین در روایتی از حضرت صدیقه کبرا(سلام الله علیها) می خوانیم: «برای زنان بهترین چیز آن است که مردان را نبینند و مردان نیز آنان را نبینند»:Gol:
________________________________________________________________
فرهنگ سخنان حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، ص 61؛ به نقل از مناقب، ص 380.

خوبِ من؛

در پایانه ی شلوغ دنیا، بی تو خسته و سرگردانم

در این ناکجاآباد ، بدنبال بلیطی می گردم که من را به تو برساند ...

قیمتش را محبت تو درج کرده اند

نمیدانم این قلب سیاه را قابل میدانند یا نه !

خوبِ من

اشکهایم کوچکند و سیاهی هایم بزرگ

آه که در این گستره چه ناتوانم

خوبِ من

دستی برآر و قلبم را از غیر خودت بتکان؛

میدانم ، دستان مهربانت سیاه نمیشوند ،

اما قلبی را درخشان خواهی کرد

قلبی که آن را خرج رسیدن به تو خواهم کرد

وه که عطرِ دستانِ معطرت چقدر نزدیکند ،

انگار همیشه اینجا بوده اند ...

[="arial"][="darkred"][="blue"]مطالبه حق[/]
پس از رحلت رسول خدا(صلي الله عليه وآله) وقتي كه ابوبكر بر مسند خلافت نشست باغ فدك را كه از آن پيامبر (صلي الله عليه وآله) بود و به فاطمه (عليهاالسلام) مي رسيد، ضبط كردند. علي (عليه السلام) به فاطمه (عليهاالسلام) فرمود: برو نزد ابوبكر و ارث خودت را از او بگير، فاطمه (عليهاالسلام) نزد ابوبكر آمد و فرمود: ارثي كه از ناحيه پدرم رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به من رسيده به من رد كن . ابوبكر گفت : پيامبران ارث نمي گذارند فاطمه زهرا (عليهاالسلام) فرمود: آيا سليمان از پدرش داوود ارث نبرد؟. ابوبكر خشمگين شد و گفت : پيامبر ارث نمي گذارد.
فاطمه زهرا (عليهاالسلام) فرمود: آيا (طبق آيه 5 و 6 سوره مريم) زكريا به خدا عرض نكرد: فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب . به من از پيشگاهت ، جانشيني ببخش كه وارث من و آل يعقوب باشد. ابوبكر باز همان سخن قبل را تكرار كرد كه پيامبر ارث نمي گذارد. فاطمه (عليهاالسلام) فرمود: آيا خداوند در قرآن نفرموده است كه : يوصيكم الله في اولاد كم للد كرمثل حظ الانثيين . شما را در مورد فرزندانتان سفارش مي كنم كه براي پسر مطابق نصيب دو دختر است ابوبكر باز همان جواب را داد و گفت : پيامبر از خود ارث نمي گذارد. به اين ترتيب ، فاطمه (عليهاالسلام) با استدلال قرآني ، حق ارث خود را ثابت نمود، ولي جواب مثبت به او داده نشد.
___________________________________
داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي[/]
[/]

مومن زرنگ است و گول نمیخورد .

وقتی که بچه بودم یک روز که به مدرسه میرفتم یک نامه پیدا کردم . با کنجکاوی از روی زمین برش داشتم و خوندمش .

" من دختری هستم 16 ساله که به بیماری لاعلاجی مبتلا شدم ولی به یکی از معصومین متوسل شدم و در خواب ایشون من رو شفا داد و گفت اینو بنویس و به 50 نفر بده تا اونها هم همین کار رو انجام بدن. یکی اینکار رو کرد میلیاردر و ثرتمند شد یکی هم خیلی ثروتمند بود ولی اعتنا نکرد و بدبخت شد و مرد! حالا خود دانی ! "

من خیلی کند مشق مینوشتم . بر کنجکاوی بی مورد خودم لعنت فرستادم .

آخه 50 تا؟! با هزار مصیبت و بلا با خط خرچنگ غورباغه ام بزور 16 تا نامه نوشتم و دوچرخه ام رو برداشتم و رفتم دم هر خونه ای که کسی نبود یه دونه انداختم . و بعد از اون هروقت نامه ای روی زمین میدم دو تای پای دیگه قرض میکردم و فرار میکردم !

وقتی به دوره ی راهنمایی رسیدم از معلم دینی مون پرسیدم. گفت اصلن چنین نامه هایی رو نخونید و اگر هم خوندید اعتنا نکنید که کار آدمهای مریضه که غرض و مرض دارند و میخوان از ایمان مردم سوء استفاده کنند.

مدتها گذشت و این نامه ها با اشکال مختلف تایپ شده ( 40 تا کپی بگیر و پخش کن ) ایمیل ( به 30 نفر ایمیل کن ) پیامک ( به 45 نفر اسمس کن ) یا الان تو قسمت نظرات دارم می بینمش ! میاد.

بعد از اون به هیچکدومش اهمیت ندادم و فقط حذفشون کردم.

باید مراقب عمروعاص های مدرن و ابزارهای جدیدشون باشیم . در ابوموسی اشعری بودن ها خیری نیست !

چرا فکر نمیکنیم ؟

ماده یک اساسنامه سازمان ملل در مورد قوه قضاییه تصریح می کند که دولت باید استقلال قوه قضاییه را تضمین کند

بر گرفته از کتاب "دموکراسی" به سفارش یونسکو برای درک بهتر حقوق بشر که به دوستان برای درک فسادها پیشنهاد می کنم بخوانند

تصمیمش رو گرفته بود ...
ولی قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه ؛
کبریتی زد ،
صدای روشن شدن گوشش ، و بوی گوگرد مشامش رو پر کرد ...
در افکار خودش بود که نگاهش بر چوب کبریت لاغر اندامی لغزید که آتش از سرش به جونش افتاده بود و هر لحظه به انگشتهاش نزدیک می شد ...
به خودش گفت مشکلی نیست و تکرار کرد :
من مقاومت می کنم ... مقاومت می کنم ... مقاومت می ...
ناگهان فریادی کشید و چوب کبریت رو بر زمین انداخت ...
به خودش گفت : متاسفم ؛ من تحمل آتش ندارم .
منصرف شد .

دل دادن به گوش دادنه ؛ نمیشه خود رو دلداده کسی دونست، ولی گوش به حرفهاش نداد ، ( البته گوش دادنی که عمل در پی داشته باشه ) روی تکه ای کاغذ عکس یک قلب رو کشید.
پرسید : میتونی بگی این چیه ؟
با تعجب گفتم : این شکل یک قلب و علامت عشقه !
کاغذ رو از وسط تا زد و گفت : عشق از دو گوش تشکیل شده ؛

میدونی یعنی چی ؟ نمیشه ادعای خداپرستی و عشق به خدا داشت ولی یک گوش ات به خدا باشه و گوش دیگرت به غیر خدا ...
کاغذ رو به دستم داد و رفت ...

[="arial"][="blue"]عبادت حضرت فاطمه سلام الله علیها
[/]به فرموده پیامبر، ایمان به خدا، چنان در اعماق دل و باطن و روح فاطمه نفوذ کرده بود که برای عبادت خدا خود را از همه چیز فارغ می ساخت.زهرا در سایه شناسایی خدا به او ایمان داشت و به ارتباط با او عشق می ورزید.
او عبادت می کرد نه تنها برای آن که سببی برای رشد و تکامل خود طلب کند، بلکه برای آن که به مردم جامعه نیز مددی رساند و آنان را در امن و سلامت نگه دارد. امام حسن مجتبی(علیه السّلام) از دوران خردسالی اش یاد می کند و می فرماید: مادرم را هر شب در محراب عبادت و سرگرم دعا می دیدم که همواره مردمان را دعا می کرد.پرسیدم: مادر! چرا نخست ما را که فرزندان تو هستیم، دعا نمی کنی؟ پاسخ داد: فرزندم اول همسایه، بعد خانه.
_____________________________________________________
فرهنگ سخنان حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، ص 61؛ به نقل از مناقب، ص 380.
[/]

یه دوست خوب ایمانتو ازت نمی گیره ! ما آدما معمولا ایمان قوی نداریم . پس دنبال یه دوست باشیم که همینو هم ازمون نگیره !


یه دوست خوب عقایدت رو زیر سوال نمی بره ! و کمکت می کنه که باورهات بیشتر و بهتر بشن !


یه دوست خوب بی ارزشی رو ارزش نمی دونه ! بی دینی رو کلاس نمی دونه ! شراب خوری رو فرهنگ نمی دونه !



یه دوست خوب همیشه ازت تعریف نمی کنه ، گاهی ایرادهاتو بهت می گه تا بتونی اونها رو بفهمی و رفع کنی!


یه دوست خوب آبروی تو رو برای حفظ آبروی خودش نمی ریزه ! در واقع از آبروی تو واسه خودش مایه نمی ذاره !



یه دوست خوب راز داره ! رازهای تو رو به دیگران نمی گه و پشت سرت حرف نمی زنه !


یه دوست خوب در شادی و غم با تو هست . نه فقط توی شادی ها !


یه دوست خوب باهات یه رنگه و نه صد رنگ . بهت دروغ نمی گه !


یه دوست خوب کمکت می کنه که به خدا نزدیکتر بشی و امیدوارتر زندگی کنی!


یه دوست خوب یعنی تو ، یعنی من ! به شرطی که بتونیم به خاطر همدیگه خودخواهیمون رو کمتر کنیم !

بهشت و جهنم فردا نیست،

امروزیست که : بذری را می کاری ، قدمی برمیداری ، حرفی را میزنی ، کاری را انجام میدهی؛

آری شروع بهشت و جهنم از اکنون و این لحظه است

آن را حتی در این دنیا خواهیم دید،

هرچند که بعد از مردنمان به حداکثر خود می رسد ...

با اینهمه انتخاب با توست ...

[="arial"][="royalblue"]دانش حضرت زهرا (سلام الله علیها)
[/]امام علی (علیه السّلام) می فرمایند: روزی یکی از زنان مدینه خدمت حضرت زهرا (سلام الله علیها) رسید و گفت: مادر پیری دارم که در مسائل نماز سؤالاتی دارد و مرا فرستاده است تا مسائل شرعی نماز را از شما بپرسم.حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمود: بپرس. آن گاه مسائل فراوانی مطرح کرد و پاسخ شنید. در ادامه پرسش ها، آن زن خجالت کشید و گفت: ای دختر رسول خدا! بیش از این نباید شما را به زحمت اندازم. حضرت فاطمه(سلام الله علیها) فرمود: باز هم بیا و آن چه سؤال داری بپرس.آیا اگر روزی کسی را اجیر نمایند که بار سنگینی را به بام ببرد و در مقابل، صد هزار دینار طلا مزد بگیرد، چنین کاری برای او دشوار است؟ آن زن گفت: خیر. حضرت زهرا(سلام الله علیها) ادامه داد: من هر مسئله ای را که پاسخ می دهم، بیش از فاصله بین زمین و عرش گوهر و لؤلؤ پاداش می گیرم.پس سزاوارتر است که بر من سنگین نیاید.3
زهرا که کسی نشد ز قــــدرش آگاه
غیبی است که نیست سوی او کسی را راه
یک دختر و گنج های اسرار و علوم ***لا حـــــــول ولا قـــــــــوة الّا بــــــــــالله
______________________________________________________________
فرهنگ سخنان حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، ص 61؛ به نقل از مناقب، ص 380.

[/]

[="Arial"][="Magenta"][="Red"]ساده زیستی و پرهیز از تجمل گرایی
[/][/]:Gol:رسم رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله) براین بود که هر گاه به مسافرت می رفت و برمی گشت، نخست به خانه فاطمه زهرا(سلام الله علیها) می آمد و از او احوال پرسی می کرد و سپس به خانه خود می رفت. یک بار در بازگشت از مسافرت به در خانه فاطمه آمد، ولی وارد منزل نشد و بازگشت و به خانه خود رفت. فاطمه زهرا(سلام الله علیها) درفکر فرو رفت که علت چیست؟ در اندیشه خود دریافت که هر چه هست، مربوط به پرده خانه است. پرده را گرفت و همراه خود نزد پدرش آورد و آن را در حضور آن حضرت نهاد و عرض کرد:« این است تکه پارچه ای که میان من و شما فاصله انداخته است، به هر که می دهید، بدهید».6
فاطمه(سلام الله علیها) با این که جوان است، بر خلاف زنان دیگر، لذت را در ترک لذات دنیوی جست وجو می کند. حتی جامه ی عروسی، دستبند نقره، پرده خانه و... را در راه خدا می دهد. او می داند بهترین ثروت، غنای درون است و دستی گشاده. او به بهانه زیور، کانون خانه را از هم نمی پاشد و با دل بستگی به مادیات، زندگی را بر شوهر تلخ نمی سازد. خانه زهرا(سلام الله علیها) از زیور و ابزار خالی است، ولی از صفا، صداقت، خلوص، ایمان و عفت پر است. ظرف غذای روح زهرا و علی، مملو از عظمت و سرشار از صمیمیت و مهرورزی است.:Gol:
[="Green"]____________________________________________________
فرهنگ سخنان حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، ص 61؛ به نقل از مناقب، ص 380.[/]

[="arial"][="sienna"]خدمت به افراد اجتماع
[/]زندگی حضرت زهرا(سلام الله علیها) وقف مردم و اسلام است؛ به گونه ای که:
- در شب عروسی، جامه نو را به فقیر می دهد وبا جامه کهنه به خانه علی(علیه السّلام) می رود.
- افطار خود را چون همسر و فرزندانش، تا سه شب به مسکین و یتیم و اسیر می دهد.
- درآمد فدک را صرف فقیران می کند، در حالی که می داند در خانه اش ذخیره غذایی نیست.
- پرده در خانه را نزد پدر می فرستد تا پیراهنی برای درمانده ای شود.
- سهم غذای روزانه اش را گاه به گرسنه ای می دهد و خود گرسنه می ماند.
- شب تا صبح در حال عبادت و دعاست و برای مردم خیر و سعادت آرزو می کند.
________________________________________________
فرهنگ سخنان حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، ص 61؛ به نقل از مناقب، ص 380.

[/]

[="arial"][="darkred"]حیای حضرت فاطمه (سلام الله علیها)
[/]روایت شده: فاطمه(سلام الله علیها) با اسماء بنت عُمیس فرمود: من ناپسند می دانم آن چه را با آن جنازه زنان را حمل می کنند که پارچه ای روی جنازه آن ها می اندازند و جسم ایشان از زیر پارچه پیداست.
اسماء گفت: آن زمان که در حبشه بودم، مردم آن جا برای حمل جنازه، چیزی را که پوشاننده بدن بود ساخته بودند، اگر می خواهی مثل آن را بسازم. فاطمه(سلام الله علیها) فرمود: آن را بساز.اسماء تختی طلبید و آن را به رو انداخت. سپس چند چوب از شاخه خرما طلبید و آن را بر پایه های آن تخت، استوار کرد و سپس پارچه ای روی آن کشید.11
نقل شده: حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، پس از وفات پیامبراعظم(صلّی الله علیه و آله)، هیچ گاه خندان دیده نشد، مگر زمانی که اسماء تابوتی برای حضرت ساخت، به طوری که حجم بدن در آن دیده نمی شد. در آن هنگام بود که حضرت تبسمی کردند و خوشحال شدند.
__________________________________________________
فرهنگ سخنان حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، ص 61؛ به نقل از مناقب، ص 380.
[/]

[="Arial"][="Blue"]گردن بند پر برکت
[/]پیر مرد رو به پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) کرد و گفت: گرسنگی در جگرم اثر گذاشته وبرهنه ام. به من غذا و لباس بده که سخت تهی دست هستم. حضرت که در آن هنگام چیزی نداشتند، به بلال حبشی فرمودند:« این پیرمرد را به خانه فاطمه(سلام الله علیها) برسان». بلال او را به خانه دختر پیامبر آورد و وی جریان تهی دستی خود را عرض کرد. یگانه دختر پیامبر، گردن بند نقره ای خود را- که هدیه دختر عمویشان بود- به وی بخشیدند. پیرمرد با خوشحالی نزد پیامبر آمد و جریان را باز گفت و گردن بند را در معرض فروش قرار داد. عمار یاسر به او گفت: آن را چند می فروشی؟ پیرمرد گفت: به اندازه یک وعده غذا که مرا سیر کند، یک لباس که با آن نماز بخوانم و دیناری که با آن مخارج سفر نزد خانواده ام را تأمین کنم. عمار یاسر بیست دینار و دویست درهم، یک دست لباس، یک وعده غذا و مرکب سواری خود را به وی داد. آن گاه آن گردن بند را با مشک خوشبو کرد، در میان یک لباس پرارزش نهاد و به غلامش، سَهم داد و گفت: نزد فاطمه برو این گردن بند را به ابو بده. تو را نیز به ایشان بخشیدم. حضرت فاطمه(سلام الله علیها) گردن بند را گرفت و سهم را آزاد کرد.
سهم که از آغاز تا پایان ماجرا را اطلاع داشت، خنده اش گرفت و گفت: «برکت این گردن بند مرا به خنده آورد؛ چرا که گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشانید، فقیری را بی نیاز کرد، برده ای را آزاد ساخت و سرانجام نزد صاحبش بازگشت».:Gol:
____________________________________________
نک: محمد محمدی اشتهاردی، داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السّلام)، تهران، انتشارات نبوی، 1377، چ9، صص33-35.

[="Tahoma"][="SeaGreen"]

  • زمانی که می خواستند خبر فوت حاج آقا مصطفی را به ایشان بدهند گفتند که: حاج آقا مصطفی حالشان خوب نیست و به بیمارستان رفته، ایشان گفتند که: می خواهم به ملاقاتشان بروم، به ایشان گفته شد که گفته اند ملاقات با حاج آقا مصطفی ممنوع است. ایشان گفتند: اگر مصطفی مرده، به من بگویید. و برادران به گریه افتادند و امام فهمیدند و فرمودند: انا لله و انا الیه راجعون، امید داشتم که مصطفی به درد جامعه بخورد. چیزی که ما در مرگ حاج آقا مصطفی از ایشان شنیدیم همین بود. ما در نجف جلسات ختم گذاشتیم و تمام آقایان در نجف این کار را کردند. چندروزی که گذشت افرادی می آمدند و برای فاتحه گرفتن اجازه می گرفتند، آقای دعایی هم مسئول این کار بود، که از امام اجازه می گرفت. امام به آقای دعایی فرمودند: مرده بازی را دور بیندازید و به دنبال درس و بحثتان باشید و در این کار اصرار نکنید.
  • شب عیدی بود. رؤسای محترم سه قوه در منزل حاج احمدآقا تشکیل جلسه داده بودند. امام هم تشریف آوردند. مقداری صحبت که شد حمله هوایی عراق شروع شد. امام با یک خاطرجمعی خنده کردند و فرمودند: این ها آنقدر احمق هستند که نمی دانند در چنین شرایطی و چنین شبی بمباران کردن سبب دشمنی مردم نسبت به آنان می شود.
ایمان درثریا(فصل1-حکمت های ناب امام سلام الله علیه)
[/]


مردی به امام جواد علیه السلام گفت مرا سفارش کن .

امام علیه السلام فرمود : می پذیری ؟

عرض کرد : بله

فرمود : بر صبر تکیه کن ، فقر را در آغوش گیر ، از شهوت دوری کن و مخالف هوای نفس عمل کن . بدان که همیشه در محضر خدایی؛ پس دقت کن چگونه ای.


(تحف العقول)

[="Franklin Gothic Medium"][="Tahoma"]به گذشته پرمشقت خويش مى انديشيد، به يادش مى افتاد كه چه روزهاى تلخ و پرمرارتى را پشت سرگذاشته ، روزهايى كه حتى قادر نبود قوت روزانه زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد. با خود فكرمى كرد كه چگونه يك جمله كوتاه فقط يك جمله كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به روحش نيرو داد و مسير زندگايش را عوض كرد و او و خانواده اش را از فقر و نكبتى كه گرفتار آن بودند نجات داد.
او يكى از صحابه رسول اكرم بود. فقر و تنگدستى بر او چيره شده بود. در يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد زنش تصميم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اكرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى كند.
با همين نيت رفت ، ولى قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد:(هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى كنيم ، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد و دست حاجت پيش مخلوقى دراز نكند، خداوند او را بى نياز مى كند)
آن روز چيزى نگفت . و به خانه خويش برگشت . باز با هيولاى مهيب فقر كه همچنان بر خانه اش سايه افكنده بود روبرو شد، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد:(هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى كنيم ، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد، خداوند او را بى نياز مى كند)
اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد، به خانه خويش برگشت ، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان مى ديد، براى سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ، باز هم لبهاى رسول اكرم به حركت آمد و با همان آهنگ كه به دل قوت و به روح اطمينان مى بخشيد همان جمله را تكرار كرد.
اين بار كه آن جمله را شنيد، اطمينان بيشترى در قلب خود احساس كرد. حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتى كه خارج شد با قدمهاى مطمئن ترى راه مى رفت . با خود فكر مى كرد كه ديگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه مى كنم و از نيرو و استعدادى كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده مى كنم و از او مى خواهم كه مرا در كارى كه پيش مى گيرم موفق گرداند و مرا بى نياز سازد.
با خودش فكر كرد كه از من چه كارى ساخته است ؟ به نظرش رسيد عجالتا اين قدر ازاو ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمى جمع كند و بياورد و بفروشد. رفت و تيشه اى عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمى جمع كرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد. روزهاى ديگر به اين كار ادامه داد تا تدريجا توانست از همين پول براى خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد. باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانى شد.
روزى رسول اكرم به اورسيد و تبسم كنان فرمود:(نگفتم هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى دهيم ، ولى اگر بى نيازى بورزد خداوند او را بى نياز مى كند)
________________________________________
داستان راستان جلد اوّل و دوّم، استاد [="Red"]شهید[/] مطهری:Gol:

[="DarkRed"][="times new roman"][="verdana"]رسول اكرم (ص ) وارد مسجد (مسجد مدينه (1)) شد، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دسته اى حلقه اى تشكيل داده سرگرم كارى بودند: يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به تعليم و تعلّم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند روكرد و فرمود:(اين هر دو دسته كار نيك مى كنند و بر خير و سعادتند). آنگاه جمله اى اضافه كرد:(لكن من براى تعليم و دانا كردن فرستاده شده ام )، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلّم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست [/][/][/]
__________________________________________________
داستان راستان جلد اوّل و دوّم، [="Red"]شهید[/] مطهری:Gol:

[=Comic Sans MS]

" علی (علیه السلام ) از آتش دوزخ می ترسد "

[=Comic Sans MS]
[=Comic Sans MS]انبیاء و بزرگان می ترسیدند میلرزیدند , مومن به هر اندازه عمل خوب هم داشته باشد باید خود را از عذاب دور نداند , بایستی بین خود و جهنم یک پرده فضل خدا را مانع ببیند . از علی (علیه السلام ) بالاتری سراغ داری ؟ علی خود را وادار می کند که از عذاب بترسد . روزی حضرت وارد خانه یتیمی میشود , تنور را آتش می کند تا نان بپزد - وقتی شعله آتش بلند میشود سر خود را نزدیک تنور برد , به خود میگوید علی بچش مزه آتش را . وقتی علی چنین میکند ما چه کنیم , بر سر زنان باید بگوئیم واغفلتا .

[=Comic Sans MS]____________________________________

[=Comic Sans MS]
" عجایب قیامت ترس آور است "

[=Comic Sans MS]یکی از اموریکه سبب هول و هراس در قیامت می شود بی سابقگی منظره های آنست , یعنی بشر وقتی مجددأ سر از خاک بیرون می آورد چیزهائی می بیند که هیچگاه در دنیا ندیده است , زلزله دنیا بهر شدتی که باشد قابل مقایسه با زلزله قیامت نیست , زلزله قیامت زلزله ایست که کوهها را خراب می کند بقدری هر کس منقلب می شود که تنها بخودش متوجه می شود . و در حدیث است که رسول خدا (ص) فرمود: در قیامت مردمان پا برهنه و عریان محشور می شوند . ام سلمه پرسید حال زنان چگونه است ؟ رسول خدا (ص) فرمود در آن روز هر کس چنان سرگرم نامه عملش هست که التفات و توجهی بدیگری ندارد .

[=Comic Sans MS]
____________________________________

" تنها عمل با تو است "

[=Comic Sans MS]در عالم برزخ چیزیکه بدرد انسام میخورد , عمل صالح است که قرین انسان است و او را نگاه میدارد , و اگر عمل بد باشد بدادش نمیرسد و او را رها می نماید . حضرت امیر (ع) می فرماید : کسی که میخواهد بمیرد , بمال خود رو می کند و میگوید : من برای جمع آوری تو زحمت فراوان و رنج بسیار کشیدم , مالش در جواب گوید بیش از یک کفن از من بهره نداری , به فرزندانش رو مینماید آنها هم در جواب گویند تا سر قبر همراه تو هستیم , رو به عملش مینماید میگوید من همیشه با تو هستم .

[=Comic Sans MS]____________________________________

[=Comic Sans MS]
" سه طایفه امان دیگرانند"

[=Comic Sans MS]سه طائفه اند که بواسطه آنها خدا بلا نازل نمیکند - یکی پیرمرد ها که هفتاد هشتاد سال یا الله میگویند علی الخصوص اگر بسن نود رسیده باشند خبر دارد که ندا میرسد ای اسیر در زمین تو را آمرزیدم اینگونه افراد وجودشان مایه نعمت و برکت است در هر شهر و محله ای باشند - دوم جوانانی که پشت بشهوات کرده و در برابر خدا خاضع و خاشع میباشند در حالی که هم سن آنها به عیش و نوش مشغولند - سوم اطفال شیرخوار .

[=Comic Sans MS]
____________________________________

" یک میوه بهشتی مزه همه میوه ها را دارد "

[=Comic Sans MS]رسول الله (ص) فرمود که در یک میوه بهشتی طعم تمام میوه های نوع دیگر وجود دارد , زبان ما در این دنیا نمی تواند در آن واحد شیرینی های مختلف را درک کند . مثلا اگر خواستید چند خربزه را امتحان کنید بایستی از هر یک جداگانه بخورید , گاهی هم مشتبه می شود . ولی در بهشت در آن واحد طعم تمام میوه ها در یک میوه ای که می خورد میچشد و لذت میبرد و فرمود تمام بوهائیکه باعث لذت بشر در دنیاست در آن واحد در بهشت استشمام می شود , و هر گاه مومن اراده کند طعامی را فورا برای او حاضر می شود . موضوع عجیبتر آنکه خوردن در دنیا حدّی دارد و پس از مدتی میل و اشتها از بین می رود و بالعکس در بهشت .

[=Comic Sans MS]رسول الله (ص) فرمود که لذت میوه های بهشت در آخر خوردن مانند اول و اشتهایش در آخر هم مانند اول است .

[=Comic Sans MS]شخصی از رسول الله (ص) سوال کرد که شما فرموده اید بهشتیان میخورند و می آشامند . فرمود بلی اشتهای یک مرد بهشتی برابر است با اشتهای صد مرد .

[=Comic Sans MS]
____________________________________

" چرا تنبلی می کنید ؟ "

[=Comic Sans MS]علی (ع) فرمود : طالبان بهشت کم اند و ثانیا همین عده کم هم تنبل اند . ای کاش وقت بیشتری را برای آن دنیا صرف می کردند . یکی از بزرگان فرمود که هنگام سحر خوابم گرفت و برای تهجّد برنخاستم و پیش خود گفتم بخوابم , خوابیدم و خواب دیدم زیباروئی را . از او پرسیدم تو کیستی ؟ گفت من قطره اشک تو در هنگام سحر هستم و اگر میخواهی به وصال من برسی نباید تنبلی کنی . فرمود : از شدت خوشحالی از خواب جستم .

[=Comic Sans MS]گفتیم که رسول الله (ص) فرمود که اشتهای صد نفر را یک نفر اهل بهشت دارد و پس از خوردن , ثقل و سنگینی خوردن بر او عارض نمی شود و کثافات او عرق می شود و از او خارج می گردد . آنجا با این دنیا قابل مقایسه نیست , مانند و مثل این دنیا به آن دنیا مثل نسبت بچه در شکم مادر به دنیاست .

[=Comic Sans MS]اکنون ما در شکم این دنیای فاسد هستیم . آنهائیکه می میرند می فهمند به چه بازیچه هائی مشغول و دلخوش بودند .

[=Comic Sans MS]
____________________________________

روزه و نماز جماعت

[=Comic Sans MS]یکی از بزرگان گفت : خواب دیدم که در قصری بزرگ سلطانی بر تخت آن نشسته ( در آن دنیا ) خیال کردم یکی از انبیاء است . رفتم سلام کردم گفتم تو کیستی ؟ گفت انا الحمّال من در دنیا حمّال بودم . گفتم چه شد که به این درجه رسیدی گفت بواسطه دو عمل یکی روزه و دیگری ترک نشدن نماز جماعت .

[=Comic Sans MS]دنیا بازیچه است که کودک صفتان به آن دل خوش دارند . عینا مانند آنستکه بچه درخت نارنج را با عطر بهارش هیچ نگاه نمی کند اما اگر عکس این درخت را روی کاغذ کشیده و به دستش بدهی چه ذوقی می کند . اکثر خلق کودک صفت اند . به اصل توجهی ندارند . جان فدای آن کسی باد که با دیدن آثار این دنیا با اصل آن پی ببرد , بداند که این همه شیرینی یک ذرّه از اصلش نیست پس اصلش چیست ؟ اگر شوق و خوب باشد گاه انسان از شوق و گاهی از خوف خوابش نمی برد .

[=Comic Sans MS]
____________________________________

لطف خدا عمل را باور میسازد .

[=Comic Sans MS]زارع ابتدا زمین را شخم می کند و بعد تخم می پاشد و بعد اگر خار و خسی در مزرعه باشد می چیند و ... اما باران و آفتات هم لازم است ولی اینها دست او نیست خصوصا پیدایش ثمر و زیادتی و برکت آن , کذالک مومن که از مرض قساوت و لجاجت نجات یافت تخم ایمان در دلش کاشته می شود , آفتاب لطف خدا که بر او بتابد ثمر می دهد مثل کشت - زارع خودش هم بایستی سعی و کوشش بنماید , مثلا خار و خاشاک ها را از خود دور کند و موانع را از سر راه بردارد - یعنی از هر گناهی پرهیز کند و نیز بعد از هر عمل خیری کاری که کار خیر او باطل شود انجام ندهد .

[=Comic Sans MS]مرویست که نشستن در مسجد عبادت است مخصوصا بانتظار جماعت , ولی بشرطیکه با ذکر دنیا آن را باطل نکند . وقتی موانع از سر راه عبادت برطرف شد شخص بدرجاتی عظیم میرسد که حفظ آن از عمل خیر مشکل تر است .

[=Comic Sans MS]____________________________________

[=Comic Sans MS]
یاد بستگان در بهشت

[=Comic Sans MS]از جمله نعمتهای دیگر بهشت آن است که مومن پس از آنکه در بهشت جای میگیرد عرض می کند : ( اُین ابی وَ اُمّی و ذرَیّتی ) یعنی کجاست پدر و مادرم و ذریّه ام و چنانچه معلوم است تا به مقام خود نرسد یادش به پدر و مادر نمی افتد تا داخل بهشت نشده و تکلیفش روشن نشده به فکر پدر و مادر و اولاد نمی افتد و وقتی در بهشت یادش افتاد و سوال کرد از حال آنها , ملکی جوابش می دهد که پدر و مادر تو چون مومن بودند در بهشت اند اما درجه آنها نازلتر از تو است . اینجاست که مومن شفاعت می کند که پدر و مادرش هم به درجه او برسند و خدا هم لطف می کند و آنچه را که او خواهد انجام می شود , و همچنین است نسبت به زن و شوهر با پدر و مادر و غیره . لذا هم در چنین جای قرآن ذکر شده که فقط ایمان در شخص اگر باشد به شفاعت پدر یا مادر و بالعکس بدرجه های بالاتر می رسد .

[=Comic Sans MS]
____________________________________

" مانند مسافران زندگی نمایید "

سلمان فارسی سلام الله علیه موقع مرگ گریه کرد . گفتید چرا گریه می کنی , گفت : میترسم رسول خدا را ملاقات کنم در حالی که به عهد خود وفا نکرده باشم . گفتند مثل توئی این همه زاری مینمائی , سلمان گفت درحجّه الوِداع رسول خدا (ص) حلقه کعبه را گرفت و فرمود : ( وَلیکن بُلغه َ اَحَدِکم کزاد ِ الرّاکِب ) یعنی : در دنیا مانند آدم سواره زندگی نمائید . انصاف دهید پیغمبری که زندگیش همان بود که به سلمان میفرمود : اهل توحید گردید و برای آخرت خودتان توشه بردارید , ما دیگری بد است , حسد و بخل و طمع صفات زشتی است , اینها نصایح پیغمبر (ص) بود , او چیزی از مردم نمیخواست اصولا کیست که بتواند مزد پیغمبر را دهد جز خدای متعال او میفرمود : قولُو اِلا الَه الّا الله تِفلحوا - در مقابل مردم تهمتش میزدند سنگش می زدند .

( کتاب قیامت و قرآن - خلاصه بیانات حضرت آیت ا... آقای حاج سید عبدالحسین دستغیب شیرازی (تفسیر سوره طور)


[=Comic Sans MS]الهی ! سخن در عفو و رحمتت نیست , گیرم که تو ببخشایم من از شرمندگی چه کنم , تو خود گواهی که از استغفار شرم دارم .

[=Comic Sans MS]الهی ! اگر تا قیامت برای یک صغیر , استغفار کنم , از شرمندگی تقصیر بندگی به در نخواهم شد .

[=Comic Sans MS]الهی ! در خلقت شیطان که آن همه فواید و مصالح در خلقت ملک چه ها باشد .

[=Comic Sans MS]الهی ! از شیاطین و جن بریدن دشوار نیست با شیاطین انس چه باید کرد .

[=Comic Sans MS]الهی ! از نماز و روزه ام توبه کردم , به حق اهل نماز و روزه ات توبه این نااهل را بپذیر .

[=Comic Sans MS](الهی نامه علامه حسن زاده آملی )

[=Comic Sans MS]التماس دعا

[=Comic Sans MS]اللهم عجل لولیک الفرج


[="Times New Roman"]شخصى با هيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت : در باره من دعايى بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقى بدهد كه خيلى فقير و تنگدستم .
امام :(هرگز دعا نمى كنم ).
چرا دعا نمى كنيد؟
(براى اينكه خداوند راهى براى اين كار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزى را پى جويى كنيد و طلب نماييد. اما تو مى خواهى در خانه خود بنشينى و با دعا روزى را به خانه خود بكشانى !)
داستان راستان جلد اوّل و دوّم، [="Red"]شهید[/] مطهری:Gol:

حضرت علی بن ابیطالب مصداق بارز انسان کامل و خلیفه تام الهی است. چنین انسانی به همه خلایق جهان امکان که همان مجالی اسمای حسنای خداوند و مظاهر صفات علیای اویند، آگاه است و به استناد آیه کریمه
[="blue"]و علم ادم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکه فقال انبئونی بٱسماء هؤلاء ان کنتم صادقین[/]
انسان کامل که همان مقام رفیع ادیت تام است، نه شخص خاص ادم، همه اسمای تکوینی الهی را به علم شهودی نه حصولی دارد و چنین علمی با یافتن معلوم همراه است....

سرچشمه اندیشه
مجموعه مقالات و مقدمات قران و عترت
حضرت آیه الله جوادی املی

[="times new roman"]دو همسايه كه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى بود، گاهى با هم راجع به اسلام سخن مى گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدينى بود آن قدر از اسلام توصيف وتعريف كردكه همسايه نصرانيش به اسلام متمايل شد و قبول اسلام كرد.
شب فرا رسيد، هنگام سحر بود كه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه اش را مى كوبند، متحير و نگران پرسيد: كيستى ؟
از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم و خودش را معرفى كرد، همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.
در اين وقت شب چكار دارى ؟
زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه برويم مسجد براى نماز!
تازه مسلمان براى اولين بار در عمر خويش وضو گرفت و به دنبال رفيق مسلمانش روانه مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود. موقع نافله شب بود، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملاً روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش ، رفيقش گفت : كجا مى روى ؟
مى خواهم برگردم به خانه ام ، فريضه صبح را كه خوانديم ديگر كارى نداريم .
مدت كمى صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند.
بسيار خوب .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد. برخاست كه برود، رفيق مسلمانش قرآنى به او داد و گفت : فعلاً مشغول تلاوت قرآن باش ‍ تا خورشيد بالا بيايد و من توصيه مى كنم كه امروز نيت روزه كن ، نمى دانى روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد؟
كم كم نزديك ظهر شد. گفت : صبر كن چيزى به ظهر نمانده ، نماز ظهر را در مسجد بخوان .
نماز ظهر خوانده شد. به او گفت : صبر كن طولى نمى كشد كه وقت فضيلت نماز عصر مى رسد، آن را هم در وقت فضيلتش بخوانيم !
بعد از خواندن نماز عصر گفت : چيزى از روز نمانده . او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسيد. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند. رفيق مسلمانش گفت : يك نماز بيشتر باقى نمانده و آن عشا است . صبر كن تا در حدود يك ساعت از شب گذشته ، وقت نماز عشا (وقت فضيلت ) رسيد و نماز عشاء هم خوانده شد. تازه مسلمان حركت كرد و رفت .
شب دوم هنگام سحر بود كه باز صداى در را شنيد كه مى كوبند، پرسيد: كيست ؟
من فلان شخص همسايه ات هستم ، زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برويم .
من همان ديشب كه از مجسد برگشتم ، از اين دين استعفا كردم . برو يك آدم بيكارترى از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمى فقير و عيالمندم ، بايد به دنبال كار و كسب روزى بروم .
امام صادق بعد از اينكه اين حكايت را براى اصحاب و ياران خود نقل كرد، فرمود:(به اين ترتيب ، آن مرد عابد سختگير، بيچاره اى را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنابراين ، شما هميشه متوجه اين حقيقت باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد، اندازه و طاقت و توانائى مردم را در نظر بگيريد تا مى توانيد كارى كنيد كه مردم متمايل به دين شوند و فرارى نشوند، آيا نمى دانيد كه روش سياست اموى بر سختگيرى و عنف و شدت است ، ولى راه و روش ما بر نرمى و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست )
______________________________
داستان راستان جلد اوّل و دوّم، استاد [="red"]شهید[/] مطهری
[/]

[="arial black"]مردی با پسرش، به عنوان میهمان، بر علی - عليه‏السلام - وارد شدند. علی(ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف علی(ع)، حوله‏ای و طشتی و ابريقی برای شستن دست آورد. علی (ع) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست میهمان را بشويد. میهمان خود را عقب كشيد و گفت: مگر چنين چيزی ممكن است كه من دست هايم را بگيرم و شما بشویيد. علی(ع) فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع كارثوابی بشوی؟" باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علی(ع) او را قسم داد كه: من می خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو. میهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود: خواهش می کنم دست خود را درست و كامل بشويی، همان طوری كه اگر قنبر می خواست دستت را بشويد می شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار. همين كه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: دست پسر را تو بشوی. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی بود و تنها خود اين پسر میهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسری هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود. محمد به امر پدر برخاست و دست پسر میهمان را شست.
امام حسن عسكری(ع) وقتی كه اين داستان را نقل كردند، فرمودند: شيعه حقيقی بايد اين طور باشد."
__________________________
داستان راستان – علامه [="red"]شهید[/] مرتضی مطهری - به نقل از: بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه. 598
[/]

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.


در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !


استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟


شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!


استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟


شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.


استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟


شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .


استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟


شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!


استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!


شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!


استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!


همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.


تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی


تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .


خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!


او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،


نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"**
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛
و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!** **
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظرقحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود
و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند.
اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..**
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"** **
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!**
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند.
مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"** **
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد!
می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"** **

امام علی(ع)در جنگی زره مبارکشان راگم کردند.اندکی بعد درکوفه زرهشان را نزد مسیحی دیدند.

او را نزد قاضی برد ند و گفتند:((این زره ازان من است.آن را گم کرده وبودم والآن نزد این مرد
وپیدا کردم.))قاضی:((شاهدی بیاور تاثابت کند زره از توست.))امام:((قاضی راست میگوید.من باید شاهدی بیارم تا ثابت کند.
قاضی قضاوت رانفع مسیحی تمام کرد.
مسیحی که خود بهتر می دانست زره ازان کیست،گفت((این زره ازان علی است))
چندی بعد او را دیدند که مسلمان شده و در زیر پرچم حضرت علی(ع)میجنگد
بخشی از داستان راستان استاد شهید مطهری

غذای دسته جمعی:
همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکب ها فرود آمدند ، و بار ها را بر زمین نهادند ، تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا ، گوسفندی را ذبح و آماده کنند.
یکی از اصحاب گفت : سر بریدن گوسفند با من.
دیگری: کندن پوست آن با من .
سومی: پختن گوشت آن با من.
چهارمی: ... .
رسول اکرم : جمع کردن هیزم از صحرا با من.
جمعیت : یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید ، ما خودمان با کمال افتخار همه این کار ها را می کنیم.
رسول اکرم : میدانم که شما میکنید، ولی خدا دوست ندارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که ، برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل باشد.
سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد
بخشی از داستان راستان شهید مطهری

با سلام خدمت دوستان عزیز

گاهی موقع ها که استرس و اضطراب ما رو گرفته و نمی تونیم تصمیم درست بگیریم ویا اینکه کاری انجام بدیم یکی از کار هایی که میتونیم انجام بدیم تجزیه افکار هستش:
یعنی حجم گسترده احساسات و فکرهایی که به ذهنمون میرسه رو بنویسیم و هر کدوم رو نقد کنیم و براش راهکار تعیین کنیم.:Gol:

« غزالی و راهزنان »

غزالی ، دانشمند شهیر اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قریه ای است در نزدیکی مشهد ) . در آن وقت ، یعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند . غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها ار محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود . و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد . آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت . بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد . جزوه ها را مرتب کرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد . از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد . دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یکی یکی جمع کردند . نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید . همینکه دست دزدان به طرف آن توبره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت : « غیر از این ، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.»

دزدها خیال کردند که حتماً در داخل این بسته متاع گران قیمتی است . بسته را باز کردند ، جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند .

گفتند : « اینها چیست و به چه درد می خورد ؟ »

غزالی گفت : « هرچه هست به درد شما نمی خورد ، ولی به درد من می خورد . »

_ به چه دردد تو می خورد ؟

_ اینها ثمره چند سال تحصیل من است . اگر اینها را از من بگیرید ، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود .

- راستی معلومات تو همین است که در اینجاست ؟

_ بلی .

_ علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست ، برو فکری به حال خود بکن.

_ این گفته ساده عامیانه ، تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد . او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند ، بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد .

غزالی می گوید : « من بهترین پندها را ، که راهنمای زندگی فکری من شد ، از زبان یک دزد راهزن شنیدم . »
بخشی از داستان راستان




[="Black"]

همره;337906 نوشت:
با سلام خدمت دوستان عزیز

گاهی موقع ها که استرس و اضطراب ما رو گرفته و نمی تونیم تصمیم درست بگیریم ویا اینکه کاری انجام بدیم یکی از کار هایی که میتونیم انجام بدیم تجزیه افکار

هستش:
یعنی حجم گسترده احساسات و فکرهایی که به ذهنمون میرسه رو بنویسیم و هر کدوم رو نقد کنیم و براش راهکار تعیین کنیم.:Gol:


واضحتر توضیح میدید؟[/]

باغ بهشت;337839 نوشت:
[=comic sans ms]یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:


[=comic sans ms]"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"**
[=comic sans ms]خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
[=comic sans ms]مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛
[=comic sans ms]و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!** **
[=comic sans ms]افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
[=comic sans ms]به نظرقحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود
[=comic sans ms]و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند.
[=comic sans ms]اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..**
[=comic sans ms]مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
[=comic sans ms]خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"** **
[=comic sans ms]آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.
[=comic sans ms]آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!**
[=comic sans ms]افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند.
[=comic sans ms]مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"** **
[=comic sans ms]خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد!

[=comic sans ms]می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"** **



بسیار زیبا و آموزنده بود ممنونم:Gol:

باغبان بهشت;337912 نوشت:

واضحتر توضیح میدید؟


دقت کردید وقتی حالت هیجانی استرس و... به سراغمون میاد نمیدونیم باید چه کار کنیم یا چطور خودمون رو اروم کنیم... چون تو اون موقعیت یه عالمه فکر تو ذهنمونه ،

حالا میشه برای کاهش اون حالات از این تکنیک که عرض کردم استفاده کرد.

به این صورت که تمام احساس و فکرهایی که بسراغمون میاد رو مینویسم بطور مثال:
1- اضطراب دارم
2- رفتار بقیه ؟
3- چه کار کنم برای رفع مشکل؟
4_....؟

اون وقت به هر کدوم راهکار میدیم . اینطور راحت تر میتونیم از ابهام و سرگردونی در بیایم و باعث کاهش استرس هم میشه:ok:

[="times new roman"]زهری می گوید:
در شبی بسیار سرد و بارانی حضرت امام سجاد علیه السلام را دیدم که بر پشتش کیسه‌ای آرد بود و در کوچه‌ها راه می‌رفت.
عرض کردم:« یا بن رسول الله این چیست؟»
فرمود:«عازم سفری هستم و برای آن زاد و توشه آماده کرده‌ام.»
من گفتم:« کیسه را به غلام من بدهید تا برایتان ببرد.»
ولی امام نپذیرفت.
عرض کردم:« خودم آن را برایتان می‌برم.»
امام فرمود:« تو را به حق خداوند سوگند می دهم که به دنبال کار خود برو.»
من نیز با امام خداحافظی کردم و رفتم.
چند روز بعد امام را دیدم و عرض کردم:« یا ابن رسول الله، گویا به سفری که گفتید، نرفتید!»
فرمود:«آن چنان که تو گمان کرده ای نیست. سفری که گفتم سفر « مرگ » است، و من برای آن آماده می شوم. و راه آماده شدن برای «مرگ» دوری از گناه و انفاق است.»
_________________________________________
بحارالانوار، ج 46، ص 15، حدیث 27 به نقل از علل الشرایع
[/]

انگیزه های وقف هم متفاوت است. از خوابی شخصی تا دیدن تصویری که زندگی واقف را متحول کرده باشد. با این حال به همان نسبت که واقفان متعددند، نیت های وقف نیز متنوع و فراوان است. درست مثل «جمشید شهرکی» که همین چند روز پیش اختراعش با نام «روبات نمازخوان» را وقف گسترش انرژی هسته ای کرد.
مطابق آمارهای سازمان اوقاف کشور، واقفین ایرانی با 750 نوع نیت، متنوع ترین وقف ها را در دنیا به خود اختصاص داده اند. وقف هایی که به 8 بخش کلی تقسیم شده وهرکدام زیرمجموعه های فراوان و متنوعی دارند. شاید مرور جالب ترین و عجیب ترین وقف ها که در ایران ثبت شده است هم به اندازه خود ای وقف ها جالب باشد.
وقف برای برندگان جایزه نوبل
اواخر آذرماه سال 1385، سرپرست وقت سازمان اوقاف و امور خیریه، خبر از یک وقف عجیب و جالب داد که مطابق آن، یک شهروند تهرانی اموالش را براي كمك به برندگان جايزه نوبل وقف كرد اين فرد نيكوكار همچنين بخشي از اموالش را براي حمايت از مباحث علمي خاص از جمله شيمي و فيزيك وقف كرده است.
وقف زمین برای جانوران
ایرج افشار و عبدالوهاب طرار در کتابچه موقوفات یزد از یک وقف جالب در یزد یادکرده اند:«در روستای ”عز آباد“ یزد وقف نامه جالبی وجود دارد که نشان از لطافت مردم آن خطه دارد. در این وقف نامه که واقف آن نامعلوم است چنین وقفی ذکر شده است :اراضی نیم قفیز(معادل حدود 75 متر)، منافع آن باید صرف طعمه‏ی سگ کور شود.
حدود 300 سال قبل هم یکی از موقوفات شهر اصفهان که در یک وقفنامه این شهر ثبت شده، زمینی کشاورزی وجوددارد که وقف غذای پرندگان شده است و طي آن، بايستي هر سال در آن زمين گندم و جو كاشته شود. پس از برداشت محصول و پرداخت حق الزحمه كشاورزان، مابقي گندم و جو براي زمستان انبار شود ودر فصل زمستان اين گندمها در بيابانهاي اطراف اصفهان كه محل زندگي و رفت و آمد پرندگان است، پاشيده شود، تا پرندگان گرسنه نمانند
در منطقه «بشرویه»در استان خراسان جنوبی هم زمینی وقفی وجود دارد که نام آن را «بند گربه ای» گذاشته اند. زمینی که صاحب اولیه اش، آن را برای ممانعت از اذیت کردن گربه ها وقف کرده است . به این ترتیب که صاحب خانه در بشرویه حق نداشت گربه را به دلیل ربودن گوشت مورد اذیت قرار دهد . همچنین حق نداشت افراد خانواده را به دلیل سهل انگاری در نگهداری گوشت مورد مواخذه قرار دهد بلکه با مراجعه به شخصی که زمین گربه ای در دست او بود، وجه گوشت ربوده شده توسط گربه را دریافت می کرد.
درختی که وقف گسترش اسلام شد
امسال، واقفی به نام«جهانبخش بهرامیان» در منطقه ماهیدان استان فارس ۱۴ اصله درخت گردو به ارزش ۱۴۰ میلیون را با نیت نشر علوم دینی و معارف اسلامی وقف کرد تا با درآمد حاصل از فروش گردوهای این باغ، به نشر و گسترش علوم اسلامی کمک کند.
وقف غذای سگ ها برای نرفتن به حرم
یکی از موقوفات جالب و عجیب در سالهای دور در مشهدمقدس موقوفه هایی برای سگ ها بود..این موقوفات، در واقع محل هایی برای نگهداری سگ ها بوده است. سگ هایی که همراه با کاروان های زائران مشهد مقدس بوده اند و برای حفظ حرمت حرم مطهر امام رضا(ع) اجازه ورود به حرم را پیدا نمی کردند. صاحبان این سگ ها به موقوفه هایی که به همین منظور احداث شده بود می رفتند و سگ ها را به آن جا می سپردند تا ضمن نگهداری، خوراک سگ ها نیز تامین شود. جالب این که از درآمد این اماکن وقفی گوشت و غذا براى سگ ها تهیه کرده و براى آنها مى‏برده‏اند.
وقف های خوراکی
یکی از جالب ترین وقف ها در استان فارس وجود دارد. مطابق اسناد، در یکی از شهرهای استان فارس باغ‌های اصطهبانات (پسته و بادام) وقفی شده که مغز بادام و مغز گردو به بچه‌هایی که مسجد می‌آیند، می‌دهند و با این وقف مسجد را پر از جوان می‌کنند.
اما شاید عجیب ترین وقف خوراکی ها مربوط به مراسم خاصی باشد که هرسال در آستان قدس رضوی برگزار می شود. مراسمی که به «ناهار اغنیا» معروف شده است. مطابق این وقف که فتحعلی خان ( صاحب دیوان ) از رجال دوره قاجار واقف آن بوده است،هر سال مصادف با سوم شعبان ، میلاد حضرت امام حسین(ع) در تالار تشریفات حرم مطهر حضرت رضا (ع) ضیافتی با سفره رنگین بر پا می شود که طبق وقف نامه غذاهای سر سفره باید هفت نوع باشد که شامل سوپ ، دو رقم برنج ، کوکو شیرین، سالاد الویه، گوشت و یک رقم خورش ، نوشیدنی متعارف (نوشابه، دوغ و آب) می شود.در وقف نامه آمده است که تولیت آستان قدس رضوی شخصا در مجلس باید حضور یابد و به صرف شیرینی و شربت و ناهار هفت رنگ ، از میهمانان پذیرایی کند. هر سال از سوی تولیت آستان قدس رضوی این ضیافت باشکوه بر اساس خواسته واقف با حضور مسوولان عالی رتبه استانی ، جمع کثیری از مدیران و صاحبان صنایع ، بازرگانان و علما برگزار می شود .
نکته جالب این وقف نیز مراسم آغازین آن است که طبق وصیت نامه مرحوم فتحعلی خان ( صاحب دیوان) پیش از شروع مراسم ، متن این وقف برای حضار قرائت می شود:«مرحوم صاحب دیوان نیتش این بوده که مسوولان و حکام را سالی یک بار به این بهانه دور هم جمع کند تا بلکه این گروه گرهی از گره های مردم را به بهانه این گردهمایی بگشایند، تا اغنیاء سر یک سفره قرار گیرند و تحت تاثیر وقف قرار گیرند و لااقل بخشی از املاک و دارایی خود را وقف امور خیر برای ارج نهادن به مقام والای انبیاء و علیا و محرومان نمایند.»
وقف های آستان قدس رضوی(علیه السلام)
در میان موقوفات متعدد که در آستان قدس رضوی ثبت شده است نیز موارد جالبی وجود دارد که نشان از ارادت ویژه واقفان به زائران حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) نیز دارد. ازجمله این موقوفات، روستایی است که صاحبش آن را وقف واکس زدن کفشهای زائران حرم حضرت رضا (ع) شده است .همچنین در مشهد موقوفه هایی براى تامین کفش زائرانی که کفش های آن ها گم می شود هم وجود دارد.
وقف های اخلاقی
حمایت از مظلومانف ستم دیدگان و افرادی که به نوعی مورد بی مهری قرار گرفته اند هم از جمله نیت های جالب وقف کنندگان است. به عنوان مثال موقوفه ای وجود دارد که واقف آن نیت کرده درامد ناچیز آن موقوفه به کسانی اختصاص یابد که ناله مظلوم را به مقامات رسمی برسانند و این موقوفه درآمدش خرج این شود. در مورد جالب دیگریدر شهر «نائین» وقفى ثبت شده که ویژه روضه خوان‏ های بی طرفدار است. کسانی که قصد رفتن به منبر و روضه خوانی دارند، ولی کسى آنان را دعوت نمى‏کند. مطابق نیت واقف، درآمد این موقوفات به این افراد اهدا می شود.
در سال 1346 در تهران نیز وقفی ثبت شده که واقفان آن به نام های “سکینه شبیر” و ” ربابه شبیر” عوائد موقوفه را صرف کمک و مساعدت به کودکانی که فاقد وسائل تفریح و سرگرمی هستند جهت حفظ نشاط و سرگرمی آنها و جلوگیری از مفاسد اخلاقی صرف می کنند.
وقف سیمکارت رند برای امامزاده
اداره اوقاف شهرستان داراب، فروردین ماه امسال یک وقف عجیب را ثبت کرده است. طبق این وقف، شخصی به نام «خلیل مرعشی» یک فقره سیم کارت با شماره رند را وقف آستان مقدس سید علاالدین حسین(ع) پیر مراد داراب کرد. شماره این سیم کارت ۰۹۱۷۷۳۲۱۰۰۰ است و حالا وقف امامزاده این شهر شده است.
وقف برای حمام
اما عجیب ترین وقف، شاید وقفی باشد که در کتابچه موقوفات یزد نوشته عبدالوهاب طرار و ایرج افشار به ثبت رسیده است: «در روستای «عزآباد»یزد مورد وقفی جالبی بدین مضمون از واقفی نامعلوم موجود است : «اراضی چهار دست، منافع آن باید صرف نوره‏ ( ماده موبر) حمام شود.»
وقف های جالب خارجی
اما وقف های عجیب و جالب، فقط به ایرانیان اختصاص ندارد. در نقاط دیگر دنیا هم می شود از این موقوفه های جالب دید. به عنوان مثال آن طور که در کتاب «جامعه توحیدی اسلام و عدالت اجتماعی» نوشته «مصطفی سباعی» و ترجمه: « سید علی محمد حیدری» آمده، در لبنان موقوفه ای وجود دارد که از درآمد آن، باید هرروز 2 نفر به بیمارستان های مختلف شهر بروند و بر بالین بیماران حاضر شوند. این دو نفر باید در حالی که بیمار، صدای آن ها را بشنود به آهستگی صحبت کنند و جملاتی را ردوبدل کنند تا روحیه بیمار را بهتر کند. جمله هایی با این مضمون: «چشمهاشو نگاه کن. قیافه ش رو ببین! حالش خیلی بهتر شده.»
درهمین کتاب، از وقفی جالب در عراق نیز یاد شده است. وقفی که صلاح الدین ایوبی در قرن ششم هجری قمری برای کمک به زنان شیرده ثبت کرده است. او در قلعه‏ی دمشق مراکزی را برای امداد به زنان شیرده وقف کرده بود، طوری که در آن جا دو ناودان تعبیه کرده بودند، که در هفته دو روز، از یکی شیر و از دیگری آمیزه‏ای از آب و شکر می‏ریخت، تا زنان شیردهی که با کمبود شیر روبه‏رو بودند، از آنها استفاده کنند و برای نوزادان خود ببرند.
(مجله مهر:کد خبر: 396)
وقف روبات نمازخوان
جمشید شهرکی از سیستان در سال 88 یک ربات نمازخوان اختراع و آن را به ثبت رساند. مخترع سیستانی، ربات نمازخوان خود را به منظور توسعه انرژی هسته‌ای وقف می‌کند.
این ربات با هدف آموزش و آشنایی کودکان با نماز، طراحی شده است و می‌تواند تمام ارکان نماز را با قرائت صحیح اجرا کند.
جمشید شهرکی عواید به دست آمده از تولید و فروش این ربات را با کمک اداره‌کل اوقاف و امور خیریه سیستان و بلوچستان برای کمک به رشد و توسعه انرژی هسته‌ای، سرعت بخشیدن به ترویج نماز و امر به معروف و کمک به توسعه علم و فناوری و جوانان مخترع صرف خواهد کرد.
(سایت فردا کد خبر: ۲۳۷۷۳۵)

شيطان دشمن بزرگ انسان است. او سوگند خورده كه [="blue"]فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ [/]؛1سوگند به عزّت و جلالت، همه انسان‌ها را گمراه خواهم ساخت. سعى و تلاش او بر اين است كه انسان‌ها را از مسير حق منحرف كند. هر قدر انسان در راه صحيح پيش تر برود، شيطان بيش تر تلاش مى‌كند تا او را منحرف سازد. شيطان با كسانى كه از ابتدا قدم در اين راه نگذاشته اند، كارى ندارد. آنها خودشان منحرف هستند؛ لازم نيست شيطان آنها را منحرف كند. به محض آن كه كسى يك قدم در راه صحيح برمى‌دارد، شيطان متوجه او مى‌شود و سعى مى‌كند تا از همان ابتدا او را منحرف نمايد. اگر دو قدم به پيش رفت، تلاش شيطان مضاعف مى‌شود. هر قدر در اين راه جلوتر برود، شيطان سعى بيش ترى براى گمراهى او مى‌نمايد.
بنابراين ما كه راه حق را شناخته ايم و در بين اديان و مذاهب، صحيح ترين آنها را انتخاب كرده ايم، شيطان دشمنى بيش ترى با ما دارد و نيروهايش را صرف مى‌كند تا منحرفمان سازد. پس بايد توجه داشته باشيم كه دچار لغزش نشويم و در مبارزه با شيطان كاملا حواسمان را جمع كنيم. به هدايت فعلى خودمان هم نبايد مغرور باشيم؛ زيرا از عاقبت كار خود خبر نداريم. بايد نسبت به آينده بيم ناك باشيم؛ چون شيطان تمام نيروهايش را براى گمراه ساختن ما صرف خواهد كرد. اين اولين نكته‌اى است كه در اين حديث بر آن تكيه شده است. البته چون مخاطب امام صادق(عليه السلام) يكى از ياران خاص آن حضرت بوده، نيازى نبوده به تفصيل اين مطالب را ذكر كنند؛ فرموده اند: يا عبداللّهِ لَقَدْ نَصَبَ ابليسُ حبائِلَهُ في دارِ الغرورِ؛‌اى عبداللّه، شيطان در اين عالم فريب كارى، دام‌هاى خود

را گسترده است. [="blue"]فما يَقْصُدُ فيها اِلاّ اولياءَنا[/]؛ از اين كار هم هيچ مقصودى ندارد، جز آن كه دوستان ما را به دام بيندازد. به عبارت ديگر، هدف اصلى شيطان به دام انداختن دوستان ما است.

پندهاى امام صادق(عليه السلام) به ره‌جويان صادق

[="blue"]ويژگى‌هاى دوستان اهل بيت(عليهم السلام) [/]
[="purple"]الف) عظمت آخرت در آنان[/]
سپس آن حضرت درباره دوستان خودشان توضيحاتى مى‌دهند تا معلوم شود آنها كه مقصود شيطان هستند، چه كسانى اند. صفاتى را براى آنان برمى‌شمارند. اولين صفت آنها اين است كه:[="royalblue"] و لَقَدْ جَلّتِ الاْخرةُ فى أَعْيُنِهِمْ حتّى مايُريدونَ بها بدلا؛[/] آخرت در نظرشان با عظمت است تا آن جا كه حاضر نيستند آن را با چيزى معاوضه كنند. اگر در جايى امر داير شود بين چيزى دنيايى و اخروى، آن چنان آخرت در نظرشان بزرگ است كه حاضر نيستند آن را با هيچ چيز دنيا عوض كنند.
[="purple"]ب) پرنور بودن دل آنها [/]
[="rgb(65, 105, 225)"]آه، آه على قلوب حُشِيَتْ نوراً؛[/] چقدر دل‌هاى آنان پر نور است! اين كه ما چقدر با اين تعبيرات آشنا هستيم، بستگى دارد به اين كه چقدر با معارف اهل بيت(عليهم السلام) انس داشته باشيم. باطن انسان، قلب و روح او، مانند ظرفى است، صندوقچه يا مخزنى است كه چيزهاى مختلفى در آن انباشته مى‌شود. اين مخزن پر از نيروهاى متراكم است. همان‌طور كه در محسوسات، مى‌توان نيروهاى متراكمى را در جايى ذخيره كرد، در معنويات هم مى‌توان چنين كارى كرد. در قلب انسان، نيروهاى معنوى ذخيره مى‌شود. همان‌گونه كه در عالم محسوسات، نور بزرگ ترين و شناخته شده ترين مظهر نيرو است، در عالم معنويات هم نورانيتى معنوى وجود دارد كه در دل انسان جا مى‌گيرد و انباشته مى‌گردد. اين نور، موهبتى خدايى است. هر انسانى مى‌تواند با كسب لياقت هايى، قلب خود را آماده كند تا دلش پر از نور گردد. نشانه دل پر نور هم اين است كه توجهى به دنيا و زرق و برق آن ندارد، به لذت‌هاى مادى دل نمى‌بندد، فقط توجهش به مسايل معنوى و اخروى است. اما به عكس، كسانى كه به زرق و برق دنيا چشم مى‌دوزند و دنبال هوس‌هاى مادى اند، باطنشان ظلمانى است، چشمشان حقايق را نمى‌بيند و ارزش مسايل معنوى را درك نمى‌كنند. در نتيجه، گول ظاهر فريبنده آن را مى‌خورند.

پندهاى امام صادق(عليه السلام) به ره‌جويان صادق


معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ۵ سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که می‌توانید بکنید. دیگران را دوست بدارید حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.


[="times new roman"]رسول اكرم بدون آنكه اهميتى به پيشامدها بدهد با سرسختى عجيبى در مقابل قريش مقاومت مى كرد و راه خويش را به سوى هدفهايى كه داشت طى مى كرد. از تحقير و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهى و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دريغ نمى كرد. اكابر قريش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب در ميان گذاشتند و از او خواهش ‍ كردند يا شخصا جلو برادرزاده اش را بگيرد يا آنكه بگذارد قريش مستقيما از جلو او بيرون آيند.
ابوطالب با زبان نرم هر طور بود قريش را ساكت كرد تا كار تدريجا بالا گرفت و براى قرشيان ديگر قابل تحمل نبود، در هر خانه اى سخن از محمد صلى اللّه عليه وآله و هر دو نفر كه به هم مى رسيدند با نگرانى و ناراحتى ، سخنان و رفتار او را و اينكه از گوشه و كنار يكى يكى و يا گروه گروه به پيروان او ملحق مى شوند ذكر مى كردند. جاى معطلى نبود، همه متفق القول شدند كه هرطور هست بايد اين غائله كوتاه شود. تصميم گرفتند بار ديگر با ابوطالب در اين موضوع صحبت كنند و اين مرتبه جدى تر و مصمم تر با او سخن بگويند.
رؤ سا و اكابر قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ما از تو خواهش كرديم كه جلو برادرزاده ات را بگيرى و نگرفتى ، ما به خاطر پيرمردى و احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم ، ولى ديگر تحمل نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهاى ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهى بدهد. اين دفعه براى اتمام حجت آمده ايم ، اگر جلو برادرزاده ات را نگيرى ما ديگر بيش از اين رعايت احترام و پيرمردى تو را نمى كنيم و با تو و او هر دو وارد جنگ مى شويم تا يك طرف از پا درآيد.
اين التيماتوم صريح ، ابوطالب را بسى ناراحت كرد. هيچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتى از قريش نشنيده بود. معلوم بود كه ابوطالب تاب مقاومت و مبارزه با قريش را ندارد. و اگر بنا شود كار به جاى خطرناك بكشد، خودش و برادرزاده اش و همه فاميل و بستگانش تباه خواهند شد.
اين بود كه كسى نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت :(حالا كه كار به اينجا كشيده ، سكوت كن كه من و تو هر دو در خطر هستيم ).
رسول اكرم احساس كرد التيماتوم قريش در ابوطالب تاءثير كرده ، در جواب ابوطالب جمله اى گفت كه همه سخنان قريش را از ياد ابوطالب برد، فرمود:(عموجان ! همينقدر بگويم كه اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند كه دست از دعوت و فعاليت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت تا خداوند دين خود را آشكار كند يا آنكه خودم جان بر سر اين كار بگذارم ).
اين جمله را گفت و اشكهايش ريخت و از پيش ابوطالب حركت كرد. چند قدمى بيشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت . ابوطالب گفت :(حالا كه اين طور است ، پس هرطور كه خودت مى دانى عمل كن ، به خدا قسم تا آخرين نفس از تو دفاع خواهم كرد)
__________________
داستان راستان [="red"]شهید[/] مطهری
[/]



خبرگزاری دانشجو نوشت: این متن خاطره یک روحانی جوان است. که پیشنهاد می‌دهیم تا انتها آن‌را بخوانید.

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.

لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و... چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.

یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.

داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آن‌ها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچه‌ها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان می‌آمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آن‌ها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آن‌ها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آن‌ها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.

سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟

گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری می‌کنند؟

یکی از بچه‌ها بلند گفت: حق با حاج آقا است خیلی وضعیت ما نا‌مناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا بیند یا گریه می‌کند یا می‌خندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف می‌کند

بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند ولی یکی از مخالفان گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیده‌ایم لذا نه تنها بلد نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادری‌ها را می‌بینم حالم به هم می‌خورد و دلم می‌خواهد دختران چادری را خفه کنم.

گفتم: به فرض که حق با شما است ولی خود شما هم اگر یک روحانی را با دختران مانتویی ببینی در بازار تعجب نمی‌کنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک روحانی مسوول دختران بی‌چادری باشد؟ گفت: قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!

گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه می‌خواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر الزامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید.

بالاخره با بی‌میلی تمام چادر بر سر کرد و گروه 7 نفره اراذل اوباش که 4 نفر آن‌ها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر می‌کردند مثل بچه‌های خوب و مثبت همراه من به راه افتادند.

اگر کسی اولین بار آن‌ها را می‌دید می‌گفت گروه امر به معروف خواهران هستند!

اما اصل قضیه از وقتی شروع شد که یک دزد کیف قاپ به کیف‌‌‌ همان دختر مخالف چادرکه می‌خواست دختران چادری را با دست خود خفه کند! حمله کرد.

ولی وقتی آن آقا دزده می‌خواست کیف دستی آن خانم را که پر پول بود بدزدد به علت اینکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت موفق به گرفتن کیف او که قسمتی از آن زیر چادر بود نشد و قضیه به خوبی تمام شد.

همین که این اتفاق به ظاهر ساده افتاد‌‌‌ همان خانم پیش من آمد و گفت:

حاج اقا چادر هم عجب چیز خوبی است و من نمی‌دانستم.

فکر نمی‌کردم چادر اینقدر به‌دردم بخورد. حاج‌ آقا بخدا هیچ وقت در عمرم به اندازه‌ای امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنیت نکرده بودم.

وقتی این حرف‌ها را به من می‌گفت من در رویای خودم غرق شده بودم و پیش خودم می‌گفتم:

خدایا‌ای کاش همه بچه مذهبی‌ها که خاک پای همه آن‌ها طوطیای چشم من است می‌دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهی از منکر بدون چوب و چماق چقدر زیاد است و برعکس اثر معکوس تذکر دادن با تندی و خشونت و چوب و چماق چقدر زیاد است.

و تعجب و لذت زیارت امام رضا برای من آن زمان زیاد شد که دیدم تا آخر سفر آن خانمی که حاضر نبود به هیچ وجه چادر بپوشد هیچ چیزی حتی خنده دیگران و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر این دختر خانم که از مدیران محترم ارذل و اوباش دانشگاه بود بردارد!
سایت رجانیوز: کد خبر:155688 -

[="times new roman"]عبدالله مبارک در یکی از سالهایی که به سفر حج می رفت ، در میان راه ، کودک هفت یا هشت ساله ای را بدون توشه و مرکب دید . بر او سلام کرد و گفت : «با چه کسی بیابانها را پیموده ای ؟» . گفت : «با خدای متعال ». سخن کودک که نشانه ی نیکی مقام او بود ، در نظر عبدالله جالب بود . سپس درباره ی زاد و توشه اش پرسید. کودک پاسخ داد : «توشه ام تقوا و مرکبم ، پاهایم و مقصدم پیشگاه مولاست » . تعجب عبدالله بیشتر شد و بزرگی مقام و عظمت معنوی او بر وی آشکار گشت و بر آن شد که از نسب وی سئوال کند ، لذا از آن کودک پرسید : «از چه طایفه ای ؟» گفت : «از خاندان مطلب». از او خواست توضیح بیشتری بدهد. گفت : «هاشمی هستم » از او خواست تا بیشتر خود را معرفی کند. گفت : «از خاندان علی (علیه السلام) و فاطمه (علیهاالسلام) هستم».

عبدالله که علاوه بر آگاهی یافتن به نسب آن کودک ، شاهد ادب و فن بیان آن کودک نیز بود ، از این رو در موردی شعری از او خواست . فورا شعری سرود : «ما آب دهندگان بر سر حوض کوثریم و وارد شوندگان به آن را سیراب می کنیم . هر کس رستگار شد ، به وسیله ما رستگار شد ، و هر کس توشه ای دوستی با ما باشد ، زیانی نمی بیند . هر کس ما را مسرور کند ، از ما مسرور خواهد شد ، و کسی که با ما بدی کند ، برای او بدی است و هر کس حق ما را غصب کند ، وعده گاه او روز قیامت است ». عبدالله از او جدا شد و دیگر او را ندید تا در مکه ، او را با حالتی غیر از وضع میان راه مشاهده کرد . او را دید که نشسته است و اطراف او عده ای جمع شده اند و از او سئوال می کنند. وقتی تحقیق کرد ، فهمید او امام زین العابدین (علیه السلام) است .(1)

صحابی بزرگ پیامبر (صلی الله علیه واله) جابر بن عبدالله انصاری می گوید : در خدمت رسول خدا (صلی الله علیه واله) نشسته بودم ، در حالی که امام حسین (علیه السلام) نیز در دامن آن حضرت بود و با او شوخی می کرد . فرمود : «ای جابر ، از این پسرم فرزندی به نام علی به دنیا می آید. وقتی که روز قیامت شود ، منادی ندا می دهد :سرور عابدان از جا برخیزد. پسر او از جا بر می خیزد. بعد از او نیز پسری به نام محمد(صلی الله علیه واله) متولد می شود که تو ای جابر ، اگر او را درک کردی ، سلام مرا به او برسان

معرفی جانشینان

وقتی علی (علیه السلام) در مسجد کوفه ضربت خورد ، امام حسن را به امامت معرفی کرد ، فرزندانش را به گواهی گرفت و به امام حسین (علیه السلام) فرمود : «تو پس از برادرت ، به امامت قیام می کنی.» بعد هم دست امام سجاد را که سه ساله بود ، گرفت و گفت : «تو را نیز رسول خدا (صلی الله علیه وآله) امر می کند که برای بعد از خود ، فرزندت محمد باقر (علیه السلام) را به امامت برگزینی . سلام من و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را به او برسان.» (2)
________________________
1. زندگانی امام زین العابدین ، عبدالرزاق مقرم ، ترجمه ی حبیب روحانی ، ص 357 (به نقل از : من لا یحضره الفقیه ، ص 148) .
2. بحار الانوار ، ج 46، ص 91 .[/]


در روز حشر حق چو بگوید چه داشتی

سر بر کشد حسین و بگوید حساب شد


آیت الله اراکی فرمود:

شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم

چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت: خیر

سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟

گفت: نه

با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟

جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

گفتم چطور؟

با اشک گفت:

آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت :

به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.

منبع: کتاب آخرین گفتارها

[=arial,helvetica,sans-serif][B]کوه خشونت را باید با دینامیت محبت متلاشی کرد تا مثل خاکستر نرم شود.


[=arial,helvetica,sans-serif]زن وشوهری در آپارتمانی زندگی می کردند وخیلی ساکت وآرام به قول امروزی ها صدا از سنگ بیرون میاد ولی از این ها خیر .

[=arial,helvetica,sans-serif]خلاصه تا این که خداوند به این زوج پسری عنایت کرد و این پسر هم خیلی اذیت می کرد وکار به جایی رسید که تمامی همسایه ها از دست سروصدای پسر شکایت داشتند .

[=arial,helvetica,sans-serif]مرد بیچاره ,پیش پدرش رفت واز او کمک خواست .

[=arial,helvetica,sans-serif]پدرش گفت :مقداری آب میوه درست کن و درب خانه همسایه ها ببر وبه آن ها محبت کن

[=arial,helvetica,sans-serif] او این کار را انجام داد ولی دو سه تا همسایه آب میوه را پس می آورند

[=arial,helvetica,sans-serif] وروی کاغذی می نویسند آب میوه نمی خواهیم فقط سرو صدا نکنید.

[=arial,helvetica,sans-serif]باز مرد بی چاره از پدرش کمک خواست پدر به او گفت این بار غذای گرمی درست کن وبه همسایه ها بده

[=arial,helvetica,sans-serif].خلاصه با محبتی که این مرد در حق همسایه ها داشت .

[=arial,helvetica,sans-serif]موجب شد در مدت کوتاهی کسی شکایتی نداشته باشد واین پسر را مثل پسرخودشان دوست داشته باشند.

[=arial,helvetica,sans-serif]بیاییم به یکدیگر محبت کنیم پیامبر ما پیامبر محبت ورحمت است .
[=arial,helvetica,sans-serif]
[=arial,helvetica,sans-serif]نویسنده:اسماعیل رحمت زاده
[=arial,helvetica,sans-serif]داستان پسرشیطون،محبت.
[=arial,helvetica,sans-serif]

[/B]

[="times new roman"]پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با گروهى به مسافرت رفته بودند، در بين سفر فرمود: گوسفندى را ذبح كرده از آن غذا تهيه كنند.
يكى از آنها گفت :
من ذبح كردن گوسفند را به عهده مى گيرم .
ديگرى گفت : پوست كندن آن را من انجام مى دهم .
سومى قطعه قطعه كردن او را پذيرفت .
و چهارمى پختن و آماده كردن آن را به عهده گرفت .
حضرت فرمود:
من هم هيزم جمع مى كنم .
عرض كردند: يا رسول الله ! اين كار را نيز ما انجام مى دهيم .
فرمود: مى دانم كه شما مى توانيد اين كار را انجام دهيد ولى خداوند از كسى كه با رفقاى خويش همسفر بوده و براى خود امتيازى قايل شود، راضى نيست . سپس حضرت برخاست و به جمع آورى هيزم پرداخت .(1) آرى اين است اخلاق كريمه.
___________________
داستانهاى بحارالانوار جلد 1[/]

[="times new roman"]موقعى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سربازان اسلام را آماده جنگ تبوك مى ساخت ، يكى از بزرگان بنى سلمه به نام جد بن قيس كه ايمان كامل نداشت ، محضر پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
اگر اجازه دهى من در اين ميدان جنگ ، حاضر نشوم و مرا گرفتار گناه مساز! زيرا من علاقه شديد به زنان دارم ، چنانچه چشمم به دختران رومى بيفتد ممكن است فريفته آنها شده دل از دست بدهم و نتوانم بجنگم و گرفتار گناه شوم . رسول خدا صلى الله عليه و آله به او اجازه داد.
در اين وقت آيه نازل شد؛ (بعضى از آنها مى گويند: به ما اجازه ده در اين جهاد شركت نكنيم و ما را به گناه گرفتار مساز، آگاه باشيد كه آنان - به واسطه بهانه جويى غلط - هم اكنون در ميان فتنه و گناه افتاده اند و جهنم گرداگرد كافران را احاطه كرده است .) (2) خداوند با اين آيه عمل آن شخصى را محكوم كرد. آنگاه حضرت رو به طايفه بنى سليم نمود و فرمود:
بزرگ شما كيست ؟ در پاسخ گفتند:
جدبن قيس ، لكن او آدم بخيل و ترسويى است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
درد بخل بدترين دردهاست .
سپس فرمود:
بزرگ شما آن جوان سفيدرو، بشر بن براء، است كه مردى سخاوتمند و گشاده روى است.
___________________
داستانهاى بحارالانوار جلد 1

[/]

:Rose::Rose:There was God & nothing else:Rose::Rose:


دست نوشته ی شهید دکتر مصطفی چمران:

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است و زیباتر از عشق چیزی ندیدم و بالاتر از عشق چیزی نخواستم.
عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد ، قلب مرا به جوش می آورد. استعداد های نهفته ری مرا ظاهر می کند ، مرا از خودخواهی و خودبینی می راند.دنیای دیگری را حس می کنم.در عالم وجود محو می شوم.احساس لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم.لرزش یک برگ ، نور ، یک ستاره ی دور ، موریانه ی کوچک ، نسیم ملایم سحر ، موج دریا ، غروب آفتاب همه احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری می برند ... .این ها همه و همه از تجلیات عشق است... .
به خاطر عشق است که فداکاری می کنم.به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم.به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبایی را می پرستم.به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم و او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم... .:hamdel:

کتاب :خدا بود و دیگر هیچ نبود
نوشته ی خود دکتر
به کوشش مهدی چمران

[="times new roman"]چشمان مبارک حضرت محمد(ص) به آن مرد یهودی افتاد. این بار هم در سلام کردن سبقت گرفت و با رویی خوش با او برخورد نمود، آن شخص به سلامش پاسخ داد و گفت: پولی را که به من بدهکاری که فراموش نکرده ای؟ فرمود: نه، گفت: بدهی مرا به من بازگردان فرمود: حالا پولی ندارم تا به تو بپردازم ولی .... یهودی گفت: من امروز تو را رها نمی کنم و تا به مالم نرسم نمی گذارم از اینجا عبور کنی. با همان لبخند زیبایش فرمود: من هم همین جا می مانم تا زمانی که تو اجازه دهی.
برخی از رهگذران بی اطلاع از ماجرا با سلامی از آنجا رد می شدند ولی وقتی عده ای از اصحاب باخبر شدند، خواستند طلبکار را تنبیه کنند که چنین جسارتی به پیامبر مسلمین نموده ولی رسول خدا مانع از کارشان شده و آنها را از آنجا دور فرمود.آفتاب داغ مدینه بر سر و روی رسول الله می تابید و عرق از صورتش می چکید، با این همه ایشان هیچ عکس العمل و حرف تندی از خودشان ندادند با این وجود مرد یهودی آن حضرت را در همان وضعیت نگاه داشته بود.قریب به یک شبانه روز پیامبر(ص) را رها نکرد و با وجود تهدید وی توسط برخی اصحاب، پیامبر اکرم(ص) همچنان در کنار وی ماند و اصحاب را از آن کار منع می فرمود.
وقتی او این وضع را دید خود را به روی دست و پای پیامبر اکرم انداخت و عرض کرد: من شما را برای پول نگه نداشتم، بلکه در کتاب مقدس یهودیان، تورات، خوانده بودم که از ویژگیهای آخرین پیامبر خدا صبر و بردباری است و من تصمیم گرفتم شما را امتحان کنم . حالا شهادت می دهم که شما همان پیغمبر موعود هستید و من با میل قلبی و با اطمینان به شما ایمان می آورم، شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست و شهادت می دهم محمد فرستاده ی اوست و اموالش را در اختیار رسول خدا گذاشت.
علی عمرانی
الامالی، صدوق، ص 551-552، ح 737
[/]

[="red"]شیخ حسین و مرد عرب
داستان تشرف، خدمت امام زمان[/]

[="darkgreen"]هوا تاریک بود. باران می‌بارید. باد تندی می‌وزید. سرمای سوزناک زمستانی طاقت را از بین می‌برد. از شدت سرما بدنم می‌لرزید. دندان‌هایم به هم می‌خوردند. در آن سرمای سوزان هیچ کس نبود. به هر سو نگاه می‌کردم جز کوچه‌های تاریک، هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌دیدم.
هراس سراسر وجودم را گرفته بود. نگران بودم. نگران از این‌که کارم بی نتیجه بماند.
کنار در مسجد نشستم. آتشی روشن کردم تا با آن مقداری قهوه درست کنم. در فکر فرو رفتم: « چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه آمدم، این همه رنج و سختی را تحمل نمودم، بار خوف و ترس را حمل نمودم، اما او نیامد! تنها یأس و پشیمانی برایم باقی ماند. »
در این فکرها فرو رفته بودم که با صدای پایی به خود آمدم:
ـ چقدر صدا نزدیک است! آیا به جز من کس دیگری هم این‌جا هست؟ مرد عرب را ببین! او این موقع شب این‌جا چه کار می‌کند؟! فهمیدم! حتماً آمده تا از قهوه‌ی من بنوشد. این هم گرفتاری دیگر! من در انتظار امام زمان خویش و مرد عرب در انتظار خوردن قهوه‌ی من! الان قهوه‌ی‌ مرا می‌نوشد و دیگر چیزی برای من نمی‌ماند! چه شانسی دارم!
مرد عرب نزدیک آمد و گفت: « سلام بر تو ای شیخ حسین آل رحیم »
ـ عجیب است او نام مرا از کجا می‌داند؟! من که تا به حال او را ندیده‌ام، پس چگونه مرا می‌شناسد؟ نمی‌دانم! مهم این است که این مرد سودی برایم ندارد!
مرد عرب کمی جلوتر آمد. صورتش همچون ماه شب چهاردهم می‌درخشید. چهره‌ای بسیار گشاده داشت. تبسم بر لبانش جاری بود.
مثل این‌که می‌خواست با من حرف بزند. من پیش دستی کردم و از او پرسیدم: « جزء کدام یک از طایفه‌های عرب هستی؟
گفت: « جزو یکی از آن‌هایم »
گفتم: « آیا از طایفه‌ی فلان هستی یا این‌که از فلان طایفه آمده‌ای شاید هم... . تقریباً تمامی طایفه‌های نجف را نام بردم.
گفت: « خیر از هیچ کدام نیستم »
از حرفش خشمگین شدم: « ای مرد! آیا مرا سرکار گذاشته‌ای یا داری با من شوخی می‌کنی؟ اگر از این‌ها نیستی پس از کجا و کدام طایفه آمده‌ای؟»
با شنیدن سخنانم تبسم کرد. سرش را بالا آورد. با چشمانی مهربان نگاهی ملایم بر من کرد و گفت: « اگر ندانی من از کدام طایفه‌ام، برای تو مشکلی به وجود نمی‌آید. پس از خودت بگو؟ بگو چه چیزی باعث شده که این‌جا بیایی؟»
با سخنش خشم‌ام بیش‌تر شد. با خود گفتم: او خود نمی‌گوید از از کدام طایفه است اما انتظار دارد، من بگویم برای چه چیزی حاضر شده‌ام.
با نگاهی تند، به صورتش خیره شدم، چشم‌های نافذش خشمم را کم‌تر کرد. هرچه بیشتر بر او نگاه می‌کردم خشمم کم‌تر می‌شد تا جایی که خشمم به کلی از بین رفت.
بسیار متعجب شده بودم، از جابرخاستم و رو به آسمان کردم؛
خدایا ! این بنده کیست! او کیست که چنین موجب آرامشم شده؟! حتماً تو او را برایم فرستاده‌ای تا در این شب تاریک و سرمای زمستانی همدم من باشد!
متوجه شده بودم که او برای خوردن قهوه نیامده است اما نمی‌دانستم منظورش از آمدن به این‌جا چیست! به هر حال می‌خواستم برخورد بد خود را از دلش بیرون آورم.
برای او مقداری قهوه در فنجان ریختم و به او دادم. آن را از من گرفت. مقداری از آن را نوشید. باقی مانده‌ی آن را به من داد و گفت: « آن را بخور »
قهوه را از دستش گرفتم. کمی از آن خوردم. ناگهان حسّی عجیب، درونم به وجود آمد. حسّی که هیچ‌گاه به وجود نیامده بود. حالتی بسیار عجیب بود: هر مقدار که از قهوه می‌خوردم، محبتم نسبت به مرد عرب بیشتر می‌شد. به طوری که وقتی تمام آن را خوردم، احساس می‌کردم، او، سال‌ها با من دوست بوده است.
به او گفتم: ای برادر! خداوند امشب تو را برای من فرستاده است تا مونس و همدم من باشی. مقبره‌ی جناب مسلم نزدیک است. آیا دوست داری هر دو با هم به مقبره‌ی مسلم بن عقیل برویم و آن را زیارت کنیم؟
گفت: « آری، دوست می‌دارم. اما اول بگو به چه علت این‌جا حاضر شده‌ای؟ »
از جا برخاستم. رو به مرد کردم و گفتم: « حال که دوست داری از آمدنم با خبر شوی، حقیقت ماجرا را به تو می‌گویم:
« من مردی بسیار فقیر‌ام. در خانواده‌ای محتاج و ضعیف به دنیا آمده‌ام. با این حال، چند سال است که از سینه‌ام خون بیرون می‌آید. تا الآن هیچ دکتری نتوانسته بیماریم را مداوا کند. تازه، با این اوضاع دلم به زنی از اهالی نجف متمایل گردیده است اما چون وضع مالی خوبی ندارم، نمی‌توانم با او ازدواج کنم.
کنار مرد نشستم و سخنان خویش را ادامه دادم: « ملّاها به من گفته بودند: چاره‌ی حل مشکلاتت توسّل و تمسّک به امام عصر است. اگر چهل شبِ چهارشنبه به مسجد کوفه بروی و تا صبح در آن‌جا بمانی، حضرت مهدی را خواهی دید. او به سراغ تو می‌آید و نیازهایت را برطرف می‌کند. »
« امشب فهمیدم که ملّاها مرا فریب داده‌اند چرا که امشب شب چهلم است اما هنوز امام زمانم را ندیده‌ام! در این شب‌ها زحمت‌های بسیاری کشیدم. به نظر تو درست است که نتیجه‌ی زحمت‌هایم این چنین باشد؟ »
مرد عرب صحبت‌هایم را کاملاً گوش کرده بود. با جدیت تمام گفت: « سینه‌ی تو خوب شده است. به زودی با زنی که دلت به سویش تمایل یافته، ازدواج خواهی کرد. اما فقرت تا هنگام مرگ باقی می‌ماند. »
از حرف‌هایش متعجب شده بودم:
ـ او چه می‌گوید؟! این مرد چگونه از آینده‌ی من باخبر است؟! نکند علم غیب دارد یا این‌که...
از حرف‌هایش چیزی نفهمیدم. گفتم: « قرار بود قبر مسلم را زیارت کنیم. می‌خواهی حرکت کنیم؟ »
گفت: « برخیز »
با خوشحالی از جا برخاستم. او جلوتر از من حرکت می‌کرد و من پشت سر او می‌رفتم. مقداری حرکت کردیم تا به مسجد رسیدیم.
گفت: « می‌خواهی دو رکعت نماز تحیّت مسجد به جا آوریم؟ »
گفتم: « آری، فکر خوبی است »
وارد صحن مسجد شدیم. او جلوتر از من ماند و من هم پشت سر او ایستادم. صدای تکبیرة الاحرامش بلند شد: « الله اکبر »
در و دیوار و پنجره‌ها همگی زمزمه کردند: « الله اکبر ».
شروع به خواندن سوره‌ی حمد نمود: « بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین... »
ـ عجب قرائتی بود. قرائت او به شکلی بود که در طول زندگی هرگز همانند آن را نشنیده بودم. دیگر چیزی نمانده بود که با قرائتش به گریه بیفتم. اشک از گونه‌هایم جاری شده بود. معنای اصلی خشوع و خضوع واقعی را فهمیده بودم. غرق گوش دادن تلاوت زیبایش شده بودم. هرچه که می‌گفت تکرار می‌کردم و همراه تکرار کردن، گریه می‌کردم.
ناگهان در فکر فرو رفتم: « خدای من! این بنده کیست که قرآن را این قدر زیبا تلاوت می‌کند؟! نکند خودش باشد! وای بر من! ... نه! ... امکان ندارد! ... نه! ...»
در دل بر او نگاه کردم. ناگهان نور عظیمی آمد و او را در برگرفت. بدنم به شدت لرزید. متوجه اشتباه خود شدم. فهمیدم که چه کسی در کنارم بوده و من بی‌خبر بوده‌ام. مطمئن شدم که او مولایم مهدی است. حضرت مشغول خواندن نماز بود. قرائت آن حضرت را می‌شنیدم. دوست داشتم در آغوشش بروم و بر دستش بوسه زنم. می‌خواستم دستان مبارکش را بفشارم و خود را به وجودش متبرک کنم. اما از ترس امام عصر نتوانستم نمازم را قطع کنم. هر طور بود نماز را به پایان رساندم.
می‌خواستم به سوی او بروم که ناگهان نور، بالا رفت. به گریه و زاری افتادم. از او به خاطر بی‌ادبی خود در مسجد عذر خواهی کردم. گفتم: «آقای من، به خدا سوگند وعده‌ی شما راست است. آقای من، به خدا سوگند اشتباه کردم، قدرت را ندانستم. آقا مرا ببخش! »
در بین ناله کردنم نور بالاتر رفت و وارد گنبد حضرت مسلم شد. من تا طلوع فجر هم‌چنان در حال ناله کردن بودم. فجر که طلوع کرد آن نور به بالا رفت و ناپدید شد. صدای ملکوتی حضرت مهدی در فضا پیچید: «شیخ حسین، سینه‌ات شفا یافت. »
با شنیدن این ندا، صدای ضجه‌هایم بالاتر رفت. گریه کردم، ناله کردم، فریاد زدم، ندبه خواندم اما دیگر صدای مبارکش را نشنیدم.[/]
[="magenta"]منبع: بازنویسی از کتاب باریافتگان نوشته ی آقای طالعی[/]

بزرگترین گناه

حضرت امام باقر علیه السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهى از قریش که آنجا بودند، چون آن حضرت را دیدند پرسیدند: این شخص ‍ کیست ؟
گفتند: پیشواى عراقیها (شیعیان ) است .
یکى از آنان گفت : خوب است کسى را بفرستیم تا از ایشان سؤ الى بکند. سپس جوانى از آنان خدمت امام علیه السلام آمد و پرسید:
- آقا! کدام گناه از همه بزرگتر است ؟
امام علیه السلام فرمود: شرابخوارى .
جوان برگشت و پاسخ حضرت را به رفقاى خود گزارش داد. بار دیگر او را فرستادند. جوان همین سوال را تکرار کرد. حضرت فرمود: مگر به تو نگفتم شرابخوارى ! زیرا شراب ، شرابخوار را به زنا، دزدى و آدم کشى وادار مى کند و باعث شرک و کفر به خدا مى گردد. شرابخوار کارهایى را انجام مى دهد که از همه گناهان بزرگتر است
منبع: داستانهایی از بحارالانوارhttp://asemanezohoor.persianblog.ir/post/13