مشاعره عرفاني

تب‌های اولیه

1521 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=Simplified Arabic]

align: center

[TD="align: left"]يار ما چون گيرد آغاز سماع [/TD]
[TD="align: right"] قدسيان بر عرش دست افشان كنند[/TD]

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را


هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را


گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم بنده خودخریده را


بین که چه داد می‌کند بین چه گشاد می‌کند
یوسف یاد می‌کند عاشق کف بریده را


داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را


عاجز و بی‌کسم مبین اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را


هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب
صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را


چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را


وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود
پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را


کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند
سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را


جام می الست خود خویش دهد به سمت خود
طبل زند به دست خود باز دل پریده را


بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش
چون که عصیده می‌رسد کوته کن قصیده را


مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را

[="Arial"][="Black"]ای نفس دمی مطیع فرمان نشدی
وز کرده ی خویش پشیمان نشدی
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
[/]

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود


[=B Zar]دامن گشا گوهرستان کی دیده‌ای امساک من

[=B Zar]در وهم ناید ذات من اندیشه‌ها شد مات من
[=B Zar]جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من
[=B Zar]خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی‌هشی


یوسف گم گشته به من باز رسان

تا طرب خانه کنی بیت حزن باز رسان

ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف

این زمان یوسف من نیز به من باز رسان

رونقی بی گل خندان به چمن باز نماند

یارب آن نوگل خندان به چمن باز رسان

از غم غربتش آزرده خدایا مپسند

آن سفر کرده ما را به وطن باز رسان

ای صبا گر به پریشانی من بخشایی

تاری از طره ی آن عده شکن باز رسان

«شهریار» این دُر شهوار به دربار امیر

تا فشاند فلکت عقد پَرَن باز رسان

شاعر:محمد حسین شهریار

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

من گریه می ریزم به پای جاده ات ،

تا آئینه کاری کرده باشم مقدمت را

اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی ؟

ای پاسخ آدینه های پر معمّا ؟

[="Arial"][="Black"]

آواز خدا همیشه در گوش دل است
کو دل که دهد گوش به آواز خدا

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب اس

ت

تا به دامــــن نـــنـــــشـیــنــد ز نسیمش گردی

سیل خیز از نظرم رهگذری نـــیـست که نیست

:Gol::Gol::Gol:

تــا دم از شــــــام ســـــــــر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست



تو آن نوری که پیش از صحبت خاک

ولایت داشتی بر بام افلا

ک

[=times new roman, times, serif] ک[=times new roman, times, serif]ه به جستجوی نشانه‌ات ، ز سحر شنیده بشارتی
[=times new roman, times, serif]
غزلم اگر تو بسازی ام ، و نی‌ام اگر بنوازی ام

[=times new roman, times, serif]
به نسیم یاد توراضی ام ، نه گلایه‌ای نه شکایت
[=times new roman, times, serif]ی[=times new roman, times, serif]

یا رب، این پرده پندار که در دیده ماست
باز کن تا که ببینم همه عالم نور اس
ت

یا علی*;572128 نوشت:
یا رب، این پرده پندار که در دیده ماست
باز کن تا که ببینم همه عالم نور اس
ت


آن آوتار زیبا ومعنا دار تان نشانه ی از عشق به مولا ست لذا این سروده هم تقدیم عاشقان مولا :

گرچه معروف است علی در کعبه زاد
لیک کعبه از علی بود ش ولاد

چون علی فیض نخست حق بود
هستی عالم از او مشتق بود

جان او با جان احمد متحد
هردو یک نور اند ولی تن منفرد

آن یکی بهرش رسالت داده شد
وآن دیگر بهر ولایت زاده شد

عین مولا مثل غنچه باز شد
خلقت عالم از او آغاز شد

کعبه وبیت المقدس از علی ست
کوه طور وکربلا فیض ولی ست

چون که ذات او تجلی خداست
بیت معمور هم فروغ مرتضاست

آفتاب و ماه و انجم جملگی
از فروغ او کنند رخشندگی

حق علی را زین سبب در کعبه کاشت
گر نبودی فاطمه کفوی نداشت

او به کعبه زاد تا مثل سپهر
زهره را گیرد در آغوشش به مهر

تا امامت چون درخت نسل مند
تا ابد زین نخل ماند اصل مند

چون مبارک است این فرخنده یاد
زین سبب در کعبه از مادر بزاد .

.

:Gol::Gol:
ارزگانی

[SPOILER]

صادق;572143 نوشت:

آن آوتار زیبا ومعنا دار تان نشانه ی از عشق به مولا ست لذا این سروده هم تقدیم عاشقان مولا :

گرچه معروف است علی در کعبه زاد
لیک کعبه از علی بود ش ولاد

چون علی فیض نخست حق بود
هستی عالم از او مشتق بود

جان او با جان احمد متحد
هردو یک نور اند ولی تن منفرد

آن یکی بهرش رسالت داده شد
وآن دیگر بهر ولایت زاده شد

عین مولا مثل غنچه باز شد
خلقت عالم از او آغاز شد

کعبه وبیت المقدس از علی ست
کوه طور وکربلا فیض ولی ست

چون که ذات او تجلی خداست
بیت معمور هم فروغ مرتضاست

آفتاب و ماه و انجم جملگی
از فروغ او کنند رخشندگی

حق علی را زین سبب در کعبه کاشت
گر نبودی فاطمه کفوی نداشت

او به کعبه زاد تا مثل سپهر
زهره را گیرد در آغوشش به مهر

تا امامت چون درخت نسل مند
تا ابد زین نخل ماند اصل مند

چون مبارک است این فرخنده یاد
زین سبب در کعبه از مادر بزاد .

.

:Gol::Gol:
ارزگانی


[/SPOILER]


سلام . ممنون از شعر زیبایی که ارسال کردید .
:Gol::Gol::Gol:

دست از دامنت ای دوست، نخواهم برداشت
تا من دلشده را یک رمق و یک نفس اس
ت

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکس

ت

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز اس

ت

تو که آتشکده عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان ر

ا

یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت


تو مرا سوزی و من سوزم از این غم که مباد
باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت


تا لب و چشم تو ما را مست کرد
نقل ما جز شکر و بادام نیست

تا دل ما در سر زلف تو شد
کار ما جز با کمند و دام نیست

تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی

یا حسد برد دشمن بد دل
یا مرا دوستی غیور افتاد

ماتم خویشتن همی دارد
چون مصیبت زده، ز سور افتاد!

دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت


تا بکی ای ماه من در پرده پنهان بینمت
چهره بگشا تا میان ماه تابان بینمت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد

شور و غوغایی بر آمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان
پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند

در برق چه نامه بر توان خواند

آخر چه سپاه آید از مور

خلقان برقند و یار خورشید

بی‌گفت تو ظاهرست و مشهور

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست


تمام میشود شبی،این اشکهای ناتمام
دلشوره های بی کسی،دلواپسی های مدام

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

شبتون خوش .:Gol:

تا تویی در خاطرم با دیگران بیگانه ام
با خیالت هم نشین با دوری ات دیوانه ام

شب خوش. :Gol:

[="Black"]

مهدیا بی رخ تو در شب هجران تا چند
بی تو ای جان جهان زار و پریشان تا چند

تا کی از دوری تو آتش و سوز و غم و هجر
خود بگو بر من مسکین دل نالان تا چند



[=arial, helvetica, sans-serif]درآن مجلس كه درويشان به ذكر حق مي جوشند
[=arial, helvetica, sans-serif]
خدا آيد در آن مجلس شود مهمان درويشا
ن

ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان

چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می‌زند خود ر

ا

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
إنّی رأیتُ دَهراً مِن هجرک القیامة

هرگز گمان مبر که زخیال تو غافلم

گر مانده ام خموش خداداند و دلم