هنر مردان خدا ... گذشتن از سیم خار دار نفس

تب‌های اولیه

51 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
هنر مردان خدا ... گذشتن از سیم خار دار نفس


شب عملیات بود.آنقدر حجم آتش سنگین بود

که آسمان مثل روز روشن شده بود…

با ۹۰ نفر نیرو پشت سیم خاردارها گیر کرده بودیم…

دوشکای دشمن هم داشت همه رو درو می کرد…

وقت برای بازکردن سیم خاردارها نبود…

فرمانده از جا بلند شد :

«مگر من فرمانده شما نیستم؟

مگر اطاعت از فرمانده مثل اطاعت از امام واجب نیست؟»

این را گفت و خودش را انداخت روی سیم خاردار…

رو کرد به بچه ها:«این خط باید بشکند

تا نفر آخرتان باید از روی من رد بشود…

فهمیدید؟این یک دستور است.»

معبر باز شد اما فردا صبح

هر چقدر تلاش کردیم

نتوانستیم گوشت و پوستش را از سیم خاردارها جدا کنیم...:Sham:
منبع:hshohada.ir

نابغه جنگ سردارشهید علی چیت سازیان:
کسی می تواند از سیم خاردار های دشمن عبور کند که در سیم خاردار های نفس خود گیر نکرده باشد.

ای دل تو چه میکنی؟میروی یا میمانی؟؟


عملیات شروع شده،همه بچه ها به صف به میدون مین،تخریب چی ها یکی یکی شهید شدن.بالاخره از این میدون مین گذشتیم تااینکه رسیدیم به این سیم خاردارهای ناجوانمرد که از همه بدتر مارو اذیت میکردند..فرمانده میگفت وقت نداریم همشون رو با سیم چین بچینیم ......
یکی از بچه های تخریب چی که توی میدون مین همه دوستانش رو از دست داده بود داوطلبانه روی سیم های خار دار دراز میکشه ،طوری که کسی صورتش رو نبینه که دلش بخواد بسوزه و از روش رد نشه...همه بچه ها یکی یکی رد شدند ،نوبت فرمانده بود،چه حالی داشت...از یک طرف عملیات و جون بچه های دیگه..از طرف دیگه رفیقش بود،چطور لهش میکرد و میرفت....میشینه بالای سر حسین ،سرش رو برمیگردونه میبینه شهید شده با اشکی که توی چشم داشت،میگه :حسین تو رو به جدت سلام من رو هم به مولامون برسون....
منبع:لاهوتیان...به نقل از سرهنگ رفیعی

به دلم افتاد این شعر رو بذارم:(شاعر:زنده یاد ابوالفضل سپهر)

دارا و سارا

هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید ، با جبهه ها عجین شد

در فکه و شلمچه ، دارا بروی مین شد



چندین هزار دارا ، بسته به سر ، سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و دربند
سارای دیگری در ، مهران شده شهیده
دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده

دوخته هزار سارا ، چشمی به حلقه در
از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر
سارا سؤال می کرد ، دارا کجاست اکنون ؟
دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون
خون گلوی دارا آب حیات دین است
روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمین است

در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا
در این زمانه گشتند ده ها هزار « دارا »
هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند
دارای این زمان با بنزش رود به دربند
دارای آن زمانه بی سر درون کرخه

سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه

http://haftruz.ir/wp-content/uploads/2173.jpg

در آن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد
در این زمانه ناگه ، چادر( لباس جین ) شد
با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست
سارا ، خود از برای جلب نظر ، بیاراست
آن مقنعه ور افتاد ، جایش فوکول درآمد
سارا به قول دشمن از اُمّلی درآمد

دارا و گوشواره ، حقّا که شرم دارد !
در دستهایش امروز ، او بند چرم دارد

با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم
اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم


جای شهید اسم خواننده روی دیوار

آنها به جبهه رفتند اینها شدند «طلبکار»

http://s1.picofile.com/file/6517118708/star.jpg



میان خاک سر از آسمان در آوردیم

چقدر قمری بی آشیان در آوردیم





وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم





چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم


لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم


به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم





به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم








چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم





شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم



واقعا متاثر کننده بود اما یک چیزی رو نباید فراموش کرد اون هم جذب حداکثری هست و رسیدن به این هدف هم با کوبیدن به طبل تفاوت ها امکان پذیر نیست همونطور که با بی خیالی امکان پذیر نمیباشد شاید بهتر باشه به جای اینکه افراد رو به خاطر موضوعاتی مثل حجابشون از خودمون دور کنیم با مسایلی مثل جنگ با ظلم ، و حق پذیری جذبشون کنیم

یه نفر میره جنگ ، میشه فرمانده ، داداشش شهیدمیشه ،تو بیسیم میگن لااقل جنازه داداشتو برگردون ، میگه اینجا پر از داداشای منه ، کدومشونو برگردونم ؟ بعدا خودش به داداشای شهیدش ملحق میشه !
( شادی روح حمید آقا و آقا مهدی باکری و به یاد 8 سال دفاع مقدس صلوات )!

شرمنده شهداییم...

منبع تصویر

سربلند باشید.

گردان کمیل ، کانال را پاکسازی می کرد تا به پاسگاه برسد...
کانال های ذوزنقه ای شکل، کار فرانسوی ها بود و دوشکاهای سوار شده بر تانک های عراقی، مستقیم، جاده را می زدند.
روز سوم ، ارتباط کمیل با مقر قطع شد. آخرین حرف را بچه ها به حاج همت گفتند:

حاجی به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم ...

حاج همت ، آنسوی بی سیم، فقط می توانست سر به جعبه های مهمات بکوبد و اشک بریزد.
نه آب رسید و نه غذا. دوازده نفر با یک قمقمه سر کردند،
عراقی ها که به کانال رسیدند، اکثر بچه ها از تشنگی شهید شده بودند. بقیه را هم تیر خلاص زدند.
بچه ها در قتلگاه ماندند برای همیشه.
قتلگاهی پر از لب های تشنه و پر از لاله هایی که سال ها بعد نیز با یک سوراخ درجمجمه های پر از گل پیدا شدند

و شهید گمنام خوانده شدند.

rain91;240754 نوشت:
گردان کمیل ، کانال را پاکسازی می کرد تا به پاسگاه برسد...

کانال کمیل...
کانال کمیل....
اسمشم غم داره.....

امسال توفیق شد که به کانال کمیل برم...
شاید تمام یادمان ها رو رفته باشم اما هیچ کجا اندازه کانال کمیل غم نداره..
فضاش یه طوریه،گفتنی نیست،احساس میکنی دارن نگاهت میکنن،وقتی از کانال رد میشی کاملا احساس میکنی دارن نگاه میکنن...خیلی غریبانه ست...با تمام وجود احساس میکنی توی کربلا داری راه میری..
از عید تا به حال هر وقت خواستم در مورد گردان کمیل و حنظله بنویسم نتونستم...میترسم دستام بلرزه،میترسم لایق نباشم بنویسم،میترسم حق مطلب رو ادا نکنم....یا حسین..

آخرین برگ از نوشته های یکی از شهدای کانال حنظله:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند.
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه

سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید : ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند .من هم خدا حافظی می کنم .
حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا آخر جنگیدیم.
مبنع:رد خون

فکر کنم متوجه شدید چرا،میترسم راجبش بنویسم..
اگر عمری باشه به زودی با یکی از بازمانده گان گردان حنظله صحبت خواهم کرد و برای دوستان میذارم انشالله..

افلاکیان;240108 نوشت:
مگر اطاعت از فرمانده مثل اطاعت از امام واجب نیست؟»
این را گفت و خودش را انداخت روی سیم خاردار…
رو کرد به بچه ها:«این خط باید بشکند
تا نفر آخرتان باید از روی من رد بشود…
فهمیدید؟این یک دستور است.»
معبر باز شد اما فردا صبح
هر چقدر تلاش کردیم
نتوانستیم گوشت و پوستش را از سیم خاردارها جدا کنیم...

همه ی تنم یخ کرد ......

جمله ی معروفی هست که خیلی ها شنیدنش ، میگه :

ای سـر و پـا ، من بی سر و پـا

خودمـــو کنار عکس تـــــو تازه پیــــــــــــدا کردم...


امــــــــــــــــــــــا ...

من بی سر و پا ، با دیدن عکس تو هم هنوز خودمو پیدا نکردم ...

چون نخواستم پیدا بشم ...

چون عادت کردم...

عادتی به ...

*** شهـــــــــدا شرمنــــــــــده ام ***

[=Microsoft Sans Serif]با کدام پا در برابرت زانو بزنم؟
با کدام چشم شرمندگی را وصله ی پارگی پوتینت کنم؟ ب
ا کدام دست؟
آه... گفتم دست.......

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید حاج اسماعیل فرجوانی که یک دستش را در عملیات بدر تقدیم اسلام عزیز کرده بود ، در پیامی به همرزمان خود چنین گفت:

" برادر من کسی است که پای بر جنازه ی من بگذارد و عملیات را ادامه بدهد. "

فکــــه یعنی...

یعنی با لبــــای تشنه، مثل اربــــاب جــــان دادن...

فکــــه یعنی...

یعنی پنج روز تشنگی و بعد آسمــــانی شدن...



فکــــه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!

فکــــه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!

رمل های داغ و تشنه ی فکــــه با خون گردان کمیل فقط اندکی از عطش خود را سیراب کرد!

فکــــه تشنه ترین عاشق است...





کـــــاش جـــوون از امام بیشتر میدونـــست

اســـمـــ کانـــالـــ کـــه ميـــاد

گرمـــاييها يـــادکولـــر ميـــ افتنـــ !؟
ديپلمـــاتهـــا ياد ســـوئز !؟
خبرنگـــارانـــ و سيـــاسيونـــ يـــاد غـــولـــ هايـــ رســـانه ايـــ..!؟
امـــــــــــا بسيجيـــ هـــــــــــا
يـــادگـــردانـــ حنظلـــه
يـــاد کـــانـــالـــ کميلـــ
يـــاد تشنگيـــ لـــحظه هـــايـــ آخـــر
یـــاد دلاور مـــردانـــ تـــاريخـــ ميـــ افتنـــ...

بسم الله
خاك برسرم....واقعآ برم بميرم بهتره.
آدم از يه طرف اينها رو ميبينه از يه طرف خودش رو از يه طرف جامعه رو.خودش كه بماند جامعه رو ميمونه بسازه بسوزه بنازه!چه كار بايد كرد؟
البته خودم درست بشم حداقل يه جنبه قضيه حله.

چقدر عکس ها تاثیر گذار بود....بیشتر بذارین.....

[=Microsoft Sans Serif]

asad;257169 نوشت:
چقدر عکس ها تاثیر گذار بود....بیشتر بذارین.....

سلام و عرض ادب
بفرمایید اینجا:http://www.askdin.com/thread10825.html

[=Microsoft Sans Serif]شخصی از رسول اعظم (ص) پرسید:
دلیل اینکه از شهید در شب اول قبر سؤال نمی شود چیست؟
حضرت فرمودند:
کَفَی بِالبارِقَةِ فَوقَ رَأسِهِ فِتنَةً
ضربه های شمشیر ((یا گلوله)) که در میدان جنگ با لای سرش بوده، کافی است و دیگر جایی برای سؤال شب اول قبر باقی نمی گذارد.

بسم الله الرحمن الرحیم

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات «کانی سخت» تکه تکه شده است.
بچه ها تکه های بدن او را درون کیسه ای ریختند و آوردند.
آنچه موجب شگفتی ما شد، وصیتنامه ی این شهید بود که نوشته بود:
«خدایا اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله (ع) بابدن پاره پاره از این دنیا ببر.»

شهید سید مرتضی آوینی

شهید میدان مین

به یک میدان مین وسیع در فکه برخوردیم. نزدیک که شدیم، با صحنه ای عجیب روبرو شدیم.
اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده، اما جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که
ظاهرا برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار، خود را روی آن انداخته تا بقیه به سلامت بگذرند.
بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.

منبع: کتاب تفحص

جهش معنوی

از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود. هرروز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد.
محل کارش در شمال شهر بود. یک روز منوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است. کمتر حرف می زد. تو حال خودش بود.
با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟! گفت: نه، چیز مهمی نیست. گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم.
کمی سکوت کرد. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده.
به آرامی گفت: چند روزه که دختری بیحجاب توی این محله به من گیر داده. گفته: تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم!
کمی سکوت کردم. رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم.ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد. پرسید: خنده داره؟!
گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده!؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق عجیب نیست!
گفت: یعنی چی؟! یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن!
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار!
فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد، با چهره ای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود.
ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.


خاطره ای از زندگی
شهید ابراهیم هادی
منبع:کتاب سلام بر ابراهیم(گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)

سلام و عرض ادب
خیلی عالی و تاثیر گذار و البته تامل برانگیز بودن
لطفا به این تاپیک زیبا رونق بدین
با تشکر

نماز

سخت مشغول کار بودیم. می خواستیم هرچه زودتر تمام شود تا راهی خانه شویم، در فکر بودم کی کار تمام می شود
که دیدم«حمزه» دست از کار کشیده و می رود. با تعجب گفتم: کجا؟ برگشت به طرفم.
صورتش را گرفت به طرف آسمان و گفت: وقت نماز است. مگر صدای اذان را نمی شنوی. گوش دادم.
صدای ضعیفی از طرف روستا می آمد. گفتم خوب باشد بیا کار را تمام کنیم بعد می رویم نماز.
با تعجب گفت: چطور این قدر به نفس خودت اهمیت می دهی اما به خدای خودت نه؟! رو گرداند و رفت.
شرمندگی که آن روز« حمزه» در من به وجود آورد هیچ وقت از یادم نمی رود.


خاطره ای از زندگی
شهید حمزه اباذری
راوی: برادر شهید
منبع:کتاب حکایت سرخ

یک سال بعد عروسی مان یکی از رفقای عباس مارو به منزلش دعوت کرد وقتی رفتیم دیدیم اوضاع خیلی خرابه و مجلس زننده ای است.
عباس نتوانست تحمل کند و از آنجا اومدیم بیرون. خونه که رسیدیم زد زیر گریه و شروع کرد خودش رو سرزنش کردن
بعدشم رفت وضو گرفت و شروع کرد به نماز خوندن و مشغول خواندن قرآن و نماز شب شد.
اون شب خیلی از دوستاش موندن و توجهی به رضایت خدا نکردند ولی عباس بازهم نشان داد، قهرمان مبارزه با نفس اماره است.

خاطره ای از زندگی شهید عباس بابایی
منبع:کتاب علمدار آسمان ص 37 و کول
ه پشتی

یدالله


به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم. در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت
تصویرش را از من گرفت و با تعجب نگاه می کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئنید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو یدالله صدا کنید!
چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید. با تعجب گفت: این آقا رو می شناسی؟
گفتم: نه، گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو می کنه.
این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم.

خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: سید ابوالفضل کاظمی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم(گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)




[="Tahoma"][="Black"]

[/]

یکی از هم دوره ای های شهید بابایی در آمریکا میگفت: وی آمریکا دوره ی خلبانی میدیدیم،
یه روز روی بولتن خبری پایگاه(ریس) مطلبی رو نوشته که نظر همه رو جلب کرده بود. مطلب هم این بود:
دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خود دور کند!
تا این مطلب رو خوندم، رفتم سراغ عباس و گفتم: عباس قضیه چیه؟ اولش نمیخواست بگه، بعدشم آروم سرشو بالا آورد
و گفت: چند شب پیش بد خواب شده بودم، رفتم میدون چمن تا کمی بدوم، کلنل(باکستر) و زنش منو دیدن، از شب نشینی می اومدن.
کلنل به من گفت: این وقت شب برا چی میدوی؟ بهش گفتم: دارم ورزش میکنم.
گفت: راستش بگو. گفتم: راستش محیط خوابگاه خیلی آلوده هست، شیطون آدمو بدجوری اذیت میکنه، اگه آدم حواسشو جمع نکنه به گناه می افته،
بعدشم بهش گفتم: میدونی دین ما برای این طور وقتا چه توصیه ای می کنه؟ عمل سخت انجام بدین!


خاطره ای از زندگی
شهید عباس بابایی
منبع: علمدار آسمان ص 29 و کوله پشتی


کسی می تواند از سیم خاردار های دشمن عبور کند که
در سیم خاردار های نفس خود گیر نکرده باشد...


ایثار و فداکاری

فرمانده بلند شد و گفت: اگر یکجا وقت کم آوردید و یک مانع حساب نشده مثل میدان مین برخوردید، آن وقت چه کار می کنید؟
یک نفر بلند شد و گفت: « حاجی! فکر آن را هم کرده ایم». گفت: چطور؟ هیچی نگفت.
سرانجام با اصرار حاجی به حرف آمد و گفت: « ما دیشب از بچه ها لیست گرفتیم. توی گروهان ما پانزده نفر هستند که اینطور مواقع
حاضرند روی میدان مین یا سیم خاردار بخوابند». عملیات شروع شد و به میدان مین رسیدیم. وقتمان هم خیلی کم بود.
چند لحظه بعد هر پانزده نفرشان به ردیف روی مین ها خوابیده بودند.

منبع: روزگاران و با راویان نور

برا سنگرش کولر نصب کرده بودند.ديدم اومده بيرون و توي سايه خوابيده.ازش پرسيدم: « مگه کولر مشکلي پيدا کرده؟ چرا توي سنگر نمي خوابيد توي اين گرما؟ » گفت: « مگه همه ي رزمنده ها کولر دارند که زير باد خُنکش استراحت کنند؟ من هم يکي از آنها ... »

ایثار و فداکاری

یکی از رزمندگان و همرزمان شهید مهدی خندان می گوید: « مهدی برای شرکت در عملیات، خیلی به حاج همت التماس کرد؛
اما حاجی اجازه نمی داد. آخر سر، با آن همه غرور و هیبت به گریه افتاد و با گریه و زاری جواز شرکت در عملیات را گرفت.
در ارتفاعات کانی مانگا چندان حماسه آفرید... در حالیکه از آسمان باران گلوله می بارید و بچه ها در میان سیم خاردار و میدا مین گیر کرده بودند،
ناگهان مهدی به پیش رفت و در کنار سیم خاردار حلقوی زانو زد. زیر سیم خاردار رفت و با تمام قدرت سیم خاردار را با شانه های خود بالا کشید،
تا رزمندگان از زیر آن عبور کنند. در حالیکه انبوهی از سیم خاردار را بر دوش گرفته بود و به حالت سینه سپر ایستاده بود،
گلوله دوشکا بر قلبش نشست و در همان حالت و همانجا به
شهادت رسید و جنازه اش همانجا باقی ماند.»

خاطره ای از زندگی شهید مهدی خندان
منبع: کتاب با راویان نور


[="Tahoma"][="Black"]

کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم، حرفی نمی زد.
نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت ویک جفت کفش نو براش خرید.
روز دوم فروردین، قرار شد بریم دید و باز دید.
تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعت معطل شدیم تا آمد.
به جای کفش ، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟ گفت:
بچه سرایدار مدرسه مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی ها
سر کرده بود. من رفتم کفش هام رو دادم بهش.
اون موقع علی دوازده سال بیشتر نداشت.
سیره شهدا/
شهیدعلی چیت سازان/
[/]

بهترین راه

شهید عبدالحمید صالح نژاد، فرمانده دلاور گردان حمزه دزفول از لشگر 7 ولی عصر:doa(3): تعریف کرد:
در عملیات فتح المبین فرمانده گروهان بودم. شب حمله به میدان مین برخوردیم
با وقت اندک در پی یافتن راهی برای باز کردن معبر بودیم و فکر می کردیم چه کنیم که ناگهان نوجوانی که
حدود 15 سال بیشتر نداشت خود را روی میدان مین ها انداخت و بهترین راه را نشانمان داد.

منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 609

[="Tahoma"][="Black"]

[/]

[="Tahoma"][="Black"][h=5]نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده.
یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم :« این چیه ؟ »
گفت: « عکس دخترمه»

گفتم :« بده ببینمش »
گفت: « خودم هنوز ندیدمش
گفتم : « چرا ؟ »

گفت: « الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی
کار دستم بده. باشه بعد. »
[/h]


[h=5]شهیــــــد مهـــــدی زین الدین[/h]

[/]

منبع:
aghamadad.mihanblog.com

ܓ✿ ٠•● صـرفـاً جـهـتــ اطـلاع :

مـواظـبـــ بـاشـیـد ،

پـایـتـان را کـجـا بـر زمـیـن مـی گــذاریـد .

√ اکـنـون " مـیـن هـایـی " از جـنـس دیـگـر در کـمـیـن شـمـاسـتـــ . . .

مـیـن هـای جـَنـگــ سـخـتــ ،

٠•● "پـای جِـسـمـتـان " را قـطع مـی کـنـد ،

امـا مـیـن هـای جـَنـگــ نـَـرم ،

٠•● " پـَـر پـَرواز روحـتـان " را .

منبع:وبلاگ طواف یار

امام صادق علیه السلام فرمود:
نسبت به زنان مردم،به عفت و پاک نظری رفتار کنید تا دیگران نیز با همسران و محارم شما عفّت ورزند و پاکدامنی کنند.
(من لا یحضره الفقیه، ترجمه غفاری، ج 5، ص344)

***
بعضی زن های همسایه،گاهی حرصشان در می آمد!می گفتند:این آقا ابراهیم هم خیلی خودش را میگیرد!
میدانستم دردشان چیست! میگفتم: شما اشتباه می کنید. او فقط میخواهد خودش را از گناه حفظ کند. برای همین نه به نامحرم نگاه میکند نه با نامحرم حرف میزند.من که خواهرش هستم، بعضی وقتها توی خیابان از کنارش رد میشوم اما او متوجه نمی شود!
ابراهیم توی فامیل و آشنا هم، همین طور مراعات میکرد. همیشه یک خط قرمز بین خودش و نامحرم میکشید.
(سالکان ملک اعظم 5، منزل شهید ابراهیم امیر عباسی، ص22)

منبع:
aghamadad.mihanblog.com

[=Roboto]مرام مردانگی و اوج جوانمردی....
[=Roboto]تو کانال از زمین و آسمان گلوله می‌بارید...می‌دویدم که پایم به جنازه عراقی گیر کرد و بشدت خوردم زمین.. نیم خیز شدم که بلند شم دیدم غواصی پشت به من ایستاده و در مقابلش یک عراقی مسلح به طرف غواص حمله ور شده،عراقیه شلیک کرد اما گویا خشابش خالی بود شلیک نشد،منتظر بودم غواص خودی شلیک کنه، اما او هم شلیک نکرد و با سرعت و چالاکی خاصی به محض آنکه عراقی بهش نزدیک شد با قنداق اسلحه محکم به صورت عراقی کوبید، شدت ضربه اش چنان بود که عراقیه با صورت به زمین خورد، خودم رو بهش رسوندم و کمکش کردم....بعد نشست و با طنابی که پیدا کرد دستها و پاهای عراقی رو بست...با تعجب بهش نگاه میکردم...گفتم چکار میکنی؟ گفت : اسیره...گفتم : الان وقت اسیر گرفتنه؟ گفت: اگه از خدا نمی ترسی تو بکش...!!!گفتم چرا وقتی شلیک کرد، تو شلیک نکردی و باهاش درگیر شدی؟ گفت: مگه ندیدی خشابش خالی بود... نامردی بود با تیر بزنمش....!!!!
[=Roboto]اون غواص دلاور و جوانمرد، جانباز مظلوم و بی ادعا ابوالفضل بود..

طلب حلالیت

سخت گیری هایش از روی هوای نفس نبود بلکه به خاطر خود بچه ها بود. آخر دوره بچه ها را به صف می کرد
و می گفت:« یک کدامتان تکان بخورید، من می دانم و شما ! »
بعد می افتاد روی پای بچه ها و گرد و خاک پوتینشان را به صورت می مالید و طلب حلالیت می کرد.
می گفت: « من افتخار می کنم پای کسانی را می بوسم که امام بازویشان را می بوسد.»


خاطره ای از
شهید مرتضی(میثم) شکوری
نقل از ناصر افشاری
منبع: کتاب شکوری

ساعت‌ یك‌ و دو نصفه‌شب‌ بود. صدای‌ شُرشُر آب‌ می‌آمد. توی‌تاریكی‌ نفهمیدم‌ كی‌ است‌. یكی‌ پای‌ تانكر نشسته‌ بود و یواش‌، طوری‌كه‌ كسی‌ بیدار نشود، ظرف‌ها را می‌شست‌. جلوتر رفتم‌. حاجی‌ بود.{خاطره ای از شهید همت}
منبع:http://manbarak.blogfa.com

[=arial,helvetica,sans-serif]سالروز شهادت شهید همت رو هم تبریک میگم هم تسلیت[=arial,helvetica,sans-serif]تبریک به خاطر اینکه به لقاء الله شتافتند....به بهترین شکل....[=arial,helvetica,sans-serif]تسلیت به خاطر اینکه دیگه نمیتونیم به شکل قبل از وجودشون بهره مند بشیم....[=arial,helvetica,sans-serif]التماس دعا[=arial,helvetica,sans-serif]یا زهرا(سلام الله علیها)

ذره ای ناخالصی نباشد

در قرارگاه کربلا دشمن اقدام به بمباران شیمیایی کرد. همگی نیروها ماسک ضد شیمیایی داشتند غیر از یک نفر که شفیع زاده فوری ماسکش را درآورد و به او داد.
بعد از پیروزی رزمندگان قرار شد برای فرمانده هان یگانها هدیه ای تهیه شود. مسئول تدارکات یک دستگاه تلویزیون به شفیع زاده داد.
او نپذیرفت و تلویزیون را از پشت ماشین برداشت و زمین گذاشت. مسئول تدارکات تلویزیون را پشت ماشین گذاشت.
این کار چند بار تکرار شد و عاقبت نظر شفیع زاده غالب آمد. او گفت: « می دانید، ناخالصی بودن عمل، نقطه شروعی دارد. من نخواستم این عمل نقطه شروعی در زندگی من باشد، می خواهم ذره ای ناخالصی در عملم نباشد.»

خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن شفیع زاده
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع) شماره 619

پدری که پسرش را عاشقانه به کشتن داد!

کار به جای سختی رسیده بود، چاره ای نبود. واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن. داوطلب زیاد بود... قرعه انداختند. افتاد به نام یه جوون.همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد! گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "بچه ها از پیرمرد بدشون اومد. دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون. جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون. همه رفتن الا پیرمرد. گفتند: " بیا! " گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره.


شکستن نفس

باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود.
چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمرد ها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت.
مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود.






خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: جمعی از دوستان شهید
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم(گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

[=arial]مثل مالک

صدای جیغ و فریاد زنی از تو جمع، یکباره مرا از داخل مسجد به بیرون کشاند. نگاهم را بردم سمت شلوغی. نزدیک تر رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است.
زنی در میانه ایستاده بود و داد و فریاد می زد: جمع کنین بساطتون رو... مردم رو مسخره کردین...
چند نفری در اطراف زن حلقه زده بودند، آن ها را کنار زدم و نزدیک تر رفتم. زن تمام قد جلو علی محمد ایستاده بود و خطابش به او بود.
هر چه دوست و آشنا بود رو رد کردین، حالا که رسید به ما کوپن تموم شد!!
این طور که شما فکر می کنی نیست خواهرم. هر کی تو صف کوپن بوده ما به او کوپن دادیم. الانم دیگه تموم کردیم...
شما گفتین و من باور کردم. شما یه مشت جیره و مواجب بگیرین که از خلق خدا برمی دارین برای خودتون، از حلقومتون پایین نمی ره، حق مردم مظلوم رو نمی تونید بخورید...
علی محمد آرام بود و می خواست زن را آرام کند. اما زن دست بردار نبود.
حرف هایش از کلمات عادی به فحش های رکیک کشید. با دیدن این وضع آمپر چسباندم و صدایم را بالا بردم.چیه خانم؟ چرا صداتو بلند می کنی؟ این حرفا چیه می زنی؟ اگه از خلق خدا حیا نمی کنی، از خدا حیا کن...
گفتن این حرف، حکم ریختن نفت روی آتش بود. زن شعله کشید. یکدفعه با عصبانیت آب دهانش را به سمت علی محمد پرتاب کرد. با دیدن این صحنه خشمی عجیب توی وجودم دوید.
شاید اگر زن نبود. حتما با او دست به یقه می شدم.
من و چند نفر از بچه های مسجد جلوتر رفتیم تا زن را به خاطر این حرکت بی شرمانه سرجایش بنشانیم، اما صدای علی محمد ما را در سرجایمان میخکوب کرد.
- آروم باشین... ما که می دونیم کارمون رو درست انجام دادیم و ذره ای در رعایت حق الناس کوتاهی نکردیم.
- اما علی آقا...
- اما و ولی نداره... هر چی این خانم تهمت بزنه مهم نیست، مهم اینه که ما می دونیم چی کار کردیم.
- اما اون به شما بی احترامی کرد، آب دهن به شما انداخت...
همین طور تند تند حرف می زدم تا علی محمد را مجاب کنم. گفتم: باید این زن را سر جایش بنشانیم.
علی محمد دستمالی را درآورد و به ریشش کشید. چشمان مشکی گیرایش را به چشمانم دوخت و گفت: دیدی چیزی نیست، بذارین این بنده ی خدا بره، خدا ان شاالله همه ما رو به راه راست هدایت کنه و از سر تقصیراتمون بگذره...
این همه آرامش علی محمد من را یاد داستان مالک اشتر انداخت. اشک توی چشم هایم حلقه زد.
ساعتی بعد علی آقا رو تو مسجد دیدم. دستانش رو به آسمون بود. من مطمئن بودم که یکی از دعاهایش برای همون کسی بود که آب دهانش رو به صورتش ریخته بود.
این را بعدها از خودش شنیدیم. یک بار شام منزل یکی از دوستان بودیم. برای ما تعریف کرد که تو توزیع کوپن، یه نفر روی صورتم آب دهان انداخت، اما باور کن من ذره ای ناراحت نشدم. می دونستم که من کارم رو درست انجام دادم، اون هم از روی نادونی این کار رو انجام داد.
بعد که صحبتش تمام شد. شروع کرد دعا کردن برای اون فرد!
گفت: خدا ان شاالله همه ی انسان های ناآگاه رو آگاه کنه، خدا همه رو هدایت کنه.
همه ی ما چشمانمان از این برخورد کریمانه ی علی آقا گرد شده بود.

خاطره ای از زندگی شهید علی محمد صباغ زاده
منبع: کتاب مزد اخلاص (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)