این جمعه هم گذشت، تو اما نیامدی. پایانِ سبز قصه دنیا، نیامدی. مانده ست دل اسیر هزاران سؤال تلخ ای پاسخ هر آنچه معمّا، نیامدی. کِز کرده اند پنجره ها در غبار خویش ای آفتاب روشنِ فردا، نیامدی. افسرده دل به دامن تفتیده کویر ای روح آسمانی دریا، نیامدی. ای حسّ پاکِ گم شده روح روزگار زیباترین بهانه دنیا نیامدی. ای از تبار آینه ها، ای حضورسبز ای آخرین ذخیره طاها نیامدی. این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند. این است قسمتِ دلِ من، تا نیامدی.
این جمعه هم گذشت، تو اما نیامدی.
پایانِ سبز قصه دنیا، نیامدی.
مانده ست دل اسیر هزاران سؤال تلخ
ای پاسخ هر آنچه معمّا، نیامدی.
کِز کرده اند پنجره ها در غبار خویش
ای آفتاب روشنِ فردا، نیامدی.
افسرده دل به دامن تفتیده کویر
ای روح آسمانی دریا، نیامدی.
ای حسّ پاکِ گم شده روح روزگار
زیباترین بهانه دنیا نیامدی.
ای از تبار آینه ها، ای حضورسبز
ای آخرین ذخیره طاها نیامدی.
این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند.
این است قسمتِ دلِ من، تا نیامدی.
دل شود امشب شکوفا در زمین
می زند لبخند شادی بر زمین
آسمان ِ دل تبسم می کند
روی ماهت را تجسم می کند
ای مسیح آل پیغمبر سلام
انتهای سوره ی کوثر سلام
ای کتاب راز های مرتضی
یادگار حضرت خیرالنسا
ای صفات تو صفات انبیا
حاصل جمع ِ تمام اولیا
ای قدم هایت صراط المستقیم
حافظ آیات قرآن کریم
ای امام صالحان در روی خاک
اکفیانی اکفیان روحی فداک
السلام ای آفتاب پشت ابر
السلام ای اوج قله ، کوه صبر
السلام ای آخر هر دلخوشی
عاقب از غم تو ما را می کُشی
السلام ای فخر آدم در زمین
یادگار حضرت روح الامین
تو تمام چارده نور مبین
جلوه ی زیبای ربُ العالمین
تو حدیث ناب عترت در زمین
زاده حیدر امیر المومنین
تو همان نوری که از روز ازل
کرد خالق روی ماهت بی بدل
تو سرشت ناب از نسل علی
نور رب در جلوه ی تو منجلی
عمر تو تاریخ ساز عالم است
مبداء آن از رسول خاتم است
ترسم آخر من نبینم روی تو
صورت زهرائی و دلجوی تو
تو کجائی شیعه می خواند تو را
پس نمی گوئی جوابش را چرا
کی می آیی دل تمنایت کند
تا که روزی بوسه بر پایت کند
کی می آیی عقده از دل وا کنم
روضه خوانی پیش تو آقا کنم
کی می آیی کربلا را تاب نیست
در میان خیمه دیگر آب نیست
وای بر طفل رباب و اضطراب
خیمه خیمه جستوی جرعه آب
آب نَبوَد تا که سیرابش کند
جرعه ای نوشاند و خوابش کند
کربلا و یک بیابان اشک و آه
شیرخواره در میان قتلگاه
نام تو آمد در آنجا بر زبان
کی می آیی حضرت صاحب زمان
ای خوش آن روزی فرج برپا شود
با دو دست فاطمه امضا شود
دیگر ، قرار بی تو ماندن نیست با ما
کی می شود به رؤیت ، چشم یاران ؟
نه من ، که پیش نگاهت ، جهان به خاک افتد
زمین به سجده درآید ، زمان به خاک افتد
دگر تحمل درد فراق ، ممکن نیست
کجاست مرهم این زخم ؛ زخم کاری ما ؟
آقا ! کدام جمعه ، دلت سبز می شود ؟
خون شد دلم ز درد و به درمان نمی رسد
در نگاهش ، ترنمی سبز است
آن که با شوق و شور می آید
دور از چراغ چشم تو ، ما ، مانده ایم و باز
وامانده ، در تداوم این امتداد ها
الا ! ای آفتاب آشنایی !
چنین در پشت ابر غم ، چه پایی ؟
یک فصل ، مانده تا به طلوع نگاه تو
یک فصل مانده است به فرخنده فالی ام
من چنان در دیدنت محوم ، که پندارم
مگر در دیدار با من ، دیر خواهد کرد
داغ هزاران بوسه ، روییده است بردار
شرط نخست عشقبازی ، سر به داریست
تو ، همان جلوه مهری ، که در آفاق وجود
هیچ سر نیست که در آن ، همه سودی تو نیست
تنها گواه پرسه ام در جست و جوی آخرین موعود
از کوچه آیینه ، تا بن بست حیرت ، سیه من بود
دست هایت ، ضریح تمناست
ای فردا !! که روح تو ، با ماست
تو از تبار بهاری ، چگونه بی تو بمانم ؟
شمیم عاطفه داری ، چگونه بی تو بمانم ؟
من در پی امر تو ، دما دم
آماده رزم کافرانم
مهین شهر شعبان بود ارمغان
که شد منتخب ، از شهور جهان
نسیم صبح فروردین عنبر سود می آید
شمیم دلپذیر نافه ، بوی عود می آید
در انتظار مانده ام ... آقا ! چه می شود
در کوچه های شهر بپیچد ، صدای تو ؟
بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است
جان از دریچه نظرم ، چشم بر در است
بازآ دگر که سیه دیوار انتظار
سوزنده تر ز تابش خورشید محشر است
بازآ ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خیز اشک چو کشتی ، شناور است
بازآ که از فراق تو ی غیب از نظر
دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است
ای صبح مهر بخش دل ، از مشرق امید
بنمای رخ که طالعم از شب ، سیاه تر است
زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک
آیینه دار چهره ات ای ماه منظر است
ای رفته از برابر یاران " مشفقت "
رویت به هر چه می نگرم در برابر است
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
شب هجران تو اخر نشود رخ ننمایی
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
آید آن روز که در بازکنی پرده گشایی
تا به خاک قدمت جان و سر خوش بیازیم
به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار
تا پس از مرگبه وجد آمده در ساز و نواییم
گر به اندیشه بیاید که پناهی سا به کویت
نه سوی بتکده رو کرده و نه راهی حجازیم
ساقی از آن خم پنهان که ز بیگانه نهان است
باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم
شعر : امام خمینی (ره)
[CENTER][/B][/COLOR][/SIZE]
مهـدی است که احیاگر قانون حسین است
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مهدی است که شمشیرش مد یِِون حسین است
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او وارث پیراهـن گلگون حسین است
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]والله قسم منتقـم خون حسین است
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برپرچمش این نقش عیان با خط نور است
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ای منتظران مژده که هنگام ظهـور است
[CENTER][/CENTER]
[CENTER]
بـــوی نفس حجت ثانــــی عشر آیــد
ای شب حرکت کن که به زودی سحر آید
ای صبح بیا تا شب هجــــرا ن به سرآید
خـورشید بنی فاطمه از کعــبه بر آید
[/COLOR][/SIZE]
[/COLOR]
بازم به هوای تو می خونه دلم آقا
بزار زیر پای تو بمونه دلم آقا
دل تو دلم نیست آخه دست خودم نیست
از تو دورم این غصه کم نیست
در به در توکوچه و خیابونم
تنها دنبال یه نشونتم
این شبای جشن ولادت تو
بیشتر از همیشه دیوونتم
بازم چشای بارونی دارم
سر بی سروسامونی دارم
به در می مونه نگاه انتظارم
دل تو دلم نیست آخه دست خودم نیست
از تو دورم این غصه کم نیست
من که درس عاشقی روی عمر پای مکتب شما بلدم
از برای عرض ارادت امشب تا دم در خونه ات اومدم
دارند همه عاشقا یه صدا می گن مهدی
همه آسمونیا با خدا می گن مهدی
شنیدن فایل
پیوست شد
[/COLOR][/SIZE]
پاسخ امام زمان به چشم به راهشان در قالب شعر
مثل هر بار براي تو نوشتم:
دل من خون شد ازين غم، تو كجايي؟
و اي كاش كه اين جمعه بيايي!
دل من تاب ندارد،
همه گویند به انگشت اشاره،
"مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟"
تو کجایی...؟تو کجایی...؟
و تو انگار به قلبم بنويسي:
كه چرا هيچ نگويند
مگر اين رهبر دلسوز، طرفدار ندارد، كه غريب است؟!
و عجيب است
كه پس از قرن و هزاره
هنوزم كه هنوز است
دو چشمش
به راه است
و مگر سيصد و اندي نفر از شيفتگانش
زياد است
كه گويند
به اندازه يك « بدر » علمدار ندارد!
و گويند چرا اين همه مشتاق، ولي او سپهش يار ندارد!
تو خودت! مدعي دوستي و مهر شديدي!
كه به هر شعر جديدي،
ز هجران و غمم ناله سرايي، تو كجايي؟
تو كه يك عمر سرودي «تو كجايي؟» تو كجايي؟؟!
باز گويي كه مگر كاستي اي بُد ز امامت،
ز هدايت،
ز محبت،
ز غمخوارگي و مهر و عطوفت
تو پنداشته اي هيچ كسي دل نگران تو نبوده؟!
چه كسي قلب تو را سوي خداي تو كشانده؟!
چه كسي در پي هر غصه ي تو اشك چكانده؟!
چه كسي دست تو را در پس هر رنج گرفته؟!
چه كسي راه به روي تو گشوده؟!
چه خطرها به دعايم ز كنار تو گذر كرد،
چه زمان ها كه تو غافل شدي و يار به قلب تو نظر كرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتي كجايي!؟
و اي كاش بيايي!
هر زمان خواهش دل با نظر يار يكي بود، تو بودي ...
هر زمان بود تفاوت، تو رفتي، تو نماندي.
خواهش نفس شده يار و خدايت،
و همين است كه تاثير نبخشند به دعايت،
و به افاق نبردند صدايت،
و غريب است امامت.
من كه هستم،
تو كجايي؟؟!
تو خودت! كاش بيايي
به خودت كاش بيايي…
براي شركت در ختم قرآن كريم لطفا اينجا را كليك كنيد .
[/SIZE]
تا بکي در پرده ماني ماه من! روشنگري کن
تا کني هر دلبري را عاشق خود، دلبري کن
جلوهاي کن! زهره را چون ذرّه محو خويش گردان
رخ نما و مشتري را بر رخ خود مشتري کن
تا بکي از دوري ماه رخت کوکب شمارم؟
چرخ دين را مهر شو، در آسمان روشنگري کن
شاهباز دين زهر سو ميخورد تيري، خدا را
طاير بشکسته بال دين حق را شهپري کن
قاف تا قاف جهان پر شد زظلم اي حجّت حق!
تکيه زن بر مسند عدل الهي، داوري کن
موج بحر کفر، پهلو ميزند بر ساحل دين
نوح شو، توفان بپا کن! فُلک دين را لنگري کن
تا نداده حق پرستي جاي خود بر بتپرستي
بت شکن شو چون خليل و دفع خوي آزري کن
تا بکي چرخ ستمگر بر مدار ظلم را از بن بر افگن
برق شو! از دشمنان خرمن بسوزان، تندري کند
تا بکي از گوهر دين! از صدف بيرون نيايي؟
ناخدا شو! کشتي دين خدا را رهبري کن
تيغ برکش از نيام و قصد جان دشمنان کن
پاي بر زن بر رکاب و حملههاي حيدري کن
اي همه جانها به لب از هجر رويت چهره بگشا!
وي همه آثار هستي از تو مشتق، مصدري کن
گر هواي ياري او را به سر (پروانه) داري
تا تواني خدمت عشّاق پور عسکري کن
محمد علي مجاهد(پروانه)
[/SIZE]
[/SIZE]