من از اشکی که میریزد در چشم یار میترسم
از آن روزیکه اربابم شود بیمار میترسم
رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم
دلم به این همه آیینه؛ رو نخواهد کرد به جز نگاه تو را ؛جست و جو نخواهد کرد :Gol: پرنده ای که گرفتار پر زدن باشد به آب و دانه و آواز؛ خو نخواهد کرد :Gol: بیا مسافر چشم ؛که هیچ حادثه ای نگاه پنجره را زیر و رو نخواهد کرد :Gol: به غیر نام تو ای التهاب روحانی دلم برای سرودن؛ وضو نخواهد کرد :Gol: عزیز غایب من ؛ ای همیشه در خاطر به جز تو را؛ دل من آرزو نخواهد کرد
دلم را به هوای دیدن تو ؛خوش کرده ام
این غرل را به تمنای وصل تو ؛شروع کرده ام
:Gol:
تا که بیفتد عکس روی ماهت بر لوح دلم
همه شب تا به سحر ؛ ناله هایم را نذر قدمت کرده ام
:Gol:
در بیان وصف روی تو ؛ واژه ها را گم کرده ام
نه فقط واژه ها ؛بلکه خودم را هم گم کرده ام
:Gol:
گل نرگس, سال هاست با سکوتم صدایت کرده ام
اما این بار نه صدا ؛بلکه تمنایت کرده ام
:Gol:
تا که بر من بیدل گوشه نشین افتد نگاهت
هزاران غزل ؛نذر چشمان سیاهت کرده ام
:Gol:
امید دارم در دلت افتد که به سراغ من آیی
باز هم مانند گذشته؛ این نیاز را بیان کرده ام
:Gol:
دلم را به هوای دیدن تو ؛ خوش کرده ام
این غزل را به تمنای وصل تو ؛ شروع کرده ام
:Gol:
گفت راوی : راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ
طبل پاسداران رفت تا هر سو
که : شما خوابید ، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ،
غضبان گفت
های
ه زادان ! چاکران خاص
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار ، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه
در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت : دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت : دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
گفت راوی : سوی خندستان
فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم ، هاه می پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
وز پسش خیل
خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ی هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ،
بودی چو نابوده
هیچ ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
لکه ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این ؟
کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
یا چه پیش آید
در کنار دشت ، گامی چند دور از آن
نوار رنگ فرسوده
سوده ی پوده
در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
قصه باره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
ریخته واریخته هر چیز
حاکی از : ای ، من
گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
هوم، که چی ؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه ، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب ، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
اینهمه آلات رنج است، آی پس اسباب راحت کو ؟
گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه می گفتند
همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار ، ای
، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
وشید این غبار آلود ؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج
قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر
نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی
داریم
آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی اکنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر
بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی : روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
آن سگ زرد این شغال ، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از
جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین ، آن شیرخواره ،
گریه را سرداد
گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ، آنکه گفت
من نمی دانم که چون یا چند
من شنیده ام که در راه ست
مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی
هیچسو می تاخت
ناگهان انگار
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت ، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند ، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان ، مرده به
دست و پای
بی که هیچ از لب برآید نعره شان
در دل
وای
هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
آی
گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
های
ها ، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج
و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیش آیان
آی
چاکران ! این چیست ؟
کیست ؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی : در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
به
فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه می گویم ؟
به اندازه ی کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان
نازینین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند ماث
دید مجنون را یکی صحرا نورد در میان بادیه بنشسته فرد
صفحه ای از خاک و انگشتان قلم نام لیل مینویسد دم به دم
گفت :ای مجنون شیدا چیست این ؟
بهر که نامه نویسی کیست این؟
گفت :مشق نام لیلی میکنم ،خاطر خود را تسلی میکنم
چون میسر نیست مارا کام او
عشق بازی میکنم با نام او
بهار عشق شکوفا نمی شود بی تو بیا که غنچه ی دل وا نمیشود بی تو بر آی از افق ای آفتاب صبح امید که شب رسیده و فردا نمی شود بی تو هزار چشمه جوشان به دشتها جاریست
یکی روانه ی دریا نمی شود بی تو ز سرد مهری شبهای هجر دلتنگم بیا که عقده ی دل وا نمی شود بی تو بیا،بیا گره از کار عاشقان بگشای
که عشق و عاطفه معنا نمی شود بی تو
:Gol:بیا باغ و گل بی قرار تو اند شب و پنجره وامدار تو اند در این بغض و تردید و ناهمدلی دل و دیده در انتظار تو اند:Gol: :Gol:غزل را بگو بی قراری بس است که این بیت ها سر به دار تو اند نشان یقینی در آن کوچه باغ بیا کوچه ها بی قرار تو اند:Gol: :Gol:درختان همه ارغوانی شدند شهیدی ز خون و تبار تو اند به آن سیصد و سیزده تن عزیز که فرمانبر و رازدار تو اند:Gol: اگر بغض و تردید و ناهمدلی است همه عاشق بی شمار تو اند:Gol:
[="Navy"]تو می آیی و دست های مرا پر از عطریاس و سحر می کنی
تو می آیی و لحظه های مرا از احساس گل تازه تر می کنی
تو می آیی و چشم های مرا برای شکفتن خبر می کنی
اگر خسته باشم از این انتظار به این خسته آخر نظر می کنی
تو می آیی و با غزل های سبز بهار جوان را صدا می زنی
به «انسانیت» بال و پر می دهی به زخم «حقیقت» دوا می زنی
تو می آیی و مرهم آشتی به سرتاسر کینه ها می زنی
تو می آیی و با طلوعی لطیف چه نقشی به آینه ها می زنی![/]
:Sham::Sham::Sham::Sham::Sham::Sham:
شعری زیبا از حضرت آیت الله صافی در مدح امام زمان عج (عج):
زهي جمال رخش كرده پرتو افشاني
به ماه چارده و آفتاب رخشاني
زهي ولي خدا قطب عالم امكان
جهان جود و كرم پيشواي يزداني
ظهور قدرت دادار حجت بن حسن
كه ظاهر است از او كبرياي سبحاني
نجات امت مظلوم و خلق مستضعف
اميد مردم محروم و فيض رحماني
سپهر مجد و شرف شمس آسمان جلال
جمال غيب ابد شاه ملك امكاني
اگر چه پر شده عالم زفتنه و زفساد
مسلط اند به دنيا جنود شيطاني
به نام صلح و دموكراسي و وطن خواهي
زنند ضربه به شخصيت مسلماني
گرفته است بشر راه انحراف و خطا
به هر مكان نگرم تيره است و ظلماني
بگيرد ار همه اقطار محنت ايام
شب فراق شود هر چه بيش طولاني
بمان به جا و مشو نااميد چون آيد
امام و منجي كل مقتداي پاياني
سليل احمد مرسل همان كسي كه خدا
عطا نموده به او منصب جهانباني
جهان نجات دهد از فساد و استكبار
دوباره زنده كند راه و رسم انساني
در آورد همگان زير پرچم اسلام
نظام مي نبود جز نظام قرآني
ظهور مي كند و مي كند اساس ستم
كند زمين و زمان را زعدل نوراني
امير معدلت آيين ومعدلت گستر
دهد نجات همه خلق از پريشاني
خوش آن زمانه و آن روزگار و آن ايام
خوش آن حكومت و آن عدل و عصر روحاني
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حق دوباره کرمی کرد که بیدار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با نگاه تو گل فاطمه هشیار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از ازل گر دل من بر تو ارادت کردست
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مادرت خواست که من بر تو گرفتار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همه ترس من از باقی عمرم این است
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]باز بر پیش نگاه تو گنهکار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به خدا حاجتم از سفره زهرا این است
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دور از اهل سقیفه به علی یار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حق ان چادر پر وصله و خاک آلوده
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]محرم اهل کسا با دل بیمار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همچو مقداد هماهنگ شوم با رهبر
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]جان نثار تو چو میثم به سر دار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بدان امید که بوسم رواق منظر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نشسته ام به گدایی هنوز بر در تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مرا که نیست ز سرمایه حاصلی جز مهر
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خدا کند نشود باز مِهرم از سر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نگاه روز نخستینت از بهشتم بِه
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]امان امان ز شرار نگاه آخر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هنوز شوق خیال تو در سرم باقیست
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]منم که هیچ نگنجم درون باور تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چه روزها که بیابان وصل طی کردم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رسید صدمه به پایم ز ریگ اخگر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به دوش وقت سحر با حبیب می گفتم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تو را چه می شود آیم اگر به محضر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بگیر هاله ز رخ ماه من که جان جهان
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نهفته در صدف جبهه منور تو
با اين دل ماتم زده؛ آواز چه سازم
بشکسته ني ام؛ بي لب دم ساز چه سازم
:Gol:
در کنج قفس مي کشدم؛ حسرت پرواز
با بال و پر سوخته؛ پرواز چه سازم
:Gol:
گفتم که دل از مهر تو برگيرم و هيهات
با اين همه افسونگري و ناز چه سازم
:Gol:
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر اين راز؛ چه سازم
:Gol:
گيرم که نهان برکشم اين آه جگر سوز
با اشک تو اي ديده غفار؛ چه سازم
:Gol:
تار دل من چشمه الحان خدايي ست
از دست تو اي زخمه ناساز؛ چه سازم
:Gol:
ساز غزل سايه به دامان تو خوش بود
دور از تو من دل شده آواز؛ چه سازم
:Gol:
مثل باران، باسخاوت؛ مثل دریا، بينيازى وه چه زيبا ميشود با چشم تو آيينهبازى
:Gol: طالع پیشانیات سِحر سَحر را میشكافد مثل روح كهكشانها ساده و لبريز رازى
:Gol: نالهها را ميسرايى، اشكها را مينويسى با سرانگشتت تمامِ زخمها را مينوازى
:Gol: عاقبت ما را به اوج شعلههايت ميكشانى عاقبت ما را ميان چشمهايت ميگدازى
:Gol: زمزمی در چشمما خشكید از گرمای هجرت قبلهاي در سينهها برپا كن اي مرد حجازى
:Gol:
اي بهار گُمشده...!
با چتر آبيات به خيابان كه آمدي
:Gol:
حتماً بگو به ابر، به باران، كه آمدي
نمنم بيا به سمت قراري كه در من است
:Gol:
از امتداد خيس درختان كه آمدي
امروز، روز خوب من و، روز خوب توست
:Gol:
با خندهروييات بنمايان كه آمدي
فوارههاي يخزده يكباره واشدند
:Gol:
تا خورد بر مشام زمستان كه آمدي
شب مانده بود و هيبتي از آن نگاه تو
:Gol:
مانند ماه تا لب ايوان كه آمدي
زيبايي رها شده در شعرهاي من!
:Gol:
شعرم رسيده بود به پايان كه آمدي
پيش از شما خلاصه بگويم ادامهام،
:Gol:
نه احتمال داشت، نه امكان، كه آمدي
گنجشكها ورود تو را جار ميزنند
:Gol:
آه اي بهار گُمشده... اي آنكه آمدي!
:Gol:
اللهم عجلّ لوليك الفرج
***آغازامامت آقا امام زمان عج به همهي دوستان اسكدين مبارك باد***
:Gol:
من از اشکی که میریزد در چشم یار میترسم
از آن روزیکه اربابم شود بیمار میترسم
رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم
:Gol:
ناگه دلم گفتا؛ که خواب خوب من تعبير شد
:Gol:
آيات غربت بار ديگر نازل و تفسير شد
:Gol:
به جز نگاه تو را ؛جست و جو نخواهد کرد
:Gol:
پرنده ای که گرفتار پر زدن باشد
به آب و دانه و آواز؛ خو نخواهد کرد
:Gol:
بیا مسافر چشم ؛که هیچ حادثه ای
نگاه پنجره را زیر و رو نخواهد کرد
:Gol:
به غیر نام تو ای التهاب روحانی
دلم برای سرودن؛ وضو نخواهد کرد
:Gol:
عزیز غایب من ؛ ای همیشه در خاطر
به جز تو را؛ دل من آرزو نخواهد کرد
:Gol:
چقدر بی تو بگویم غزل غزل، یکبند :Gol:
به چشمهای کسی احتیاج دارد که
زند به شاخه ادراک خاکیاش پیوند :Gol:
به چشمهای کسی که شبیه یک منجی
زلال، آبی، روشن- شبیه تو- باشند :Gol:
چقدر چله نشینی؟ چقدر ندبه و اشک؟
چقدر بی تو سرودن قصیدههای بلند؟:Gol:
کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي
اي آنکه در حجابت درياي نور داري
من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟
برعکس چشمهايم چشمي صبور داري
از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما
کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟
در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت
کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟
و ز آفتاب؛ مهر رخت دلنوازتر
:Gol:
حسرت نشين برق نگاهت؛ دو عالماند
تو، از جهان و هرچه در آن، بينيازتر
:Gol:
آن كس كه بوسه زد به زمين، پيش پاي تو
گرديده ز آسمان به يقين، سرفرازتر
:Gol:
پروانهوار، ز آتش غم شعلهور شدي
در بزم عشق، كيست ز تو پاك بازتر؟
:Gol:
يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
كز هر زبان كه ميشنوم، جانگدازتر
:Gol:
خورشيد من بتاب كه شب دير مانده است
غرق انتظار بر پاي صبح؛ تاول زنجير مانده است
:Gol:
در انعكاس زخمه جانسوز تيرگي
مهتاب نيز بيتو؛ زمينگير مانده است
:Gol:
فريادهاي شكوه؛ به جايي نبرد راه
تنها مجال ناله شبگير مانده است
:Gol:
ما را اگرچه مهر تو در دل تمام نيست
بي آرزوي روي تو جان را دوام نيست
:Gol:
دمید لاله و سوری ز هر کنار؛ بیا
ز حد گذشت دگر رنج انتظار؛ بیا
پی تسلی دل های داغدار ؛بیا
فروغ دیده ي نرگس به لاله زار؛ بیا
مباد آن که فرو ریزد این حصار ؛بیا
دمی به حلقه مردان طرفه کار؛ بیا
به کوی نادره کاران روزگار؛ بیا
ز خونشان شده روی شفق نگار؛ بیا
به پاس خاطر این قوم حق گزار؛ بیا
تو ای سحاب کرم ابر فیض بار ؛بیا
قرار خاطر محزون بی قرار؛ بیا
:Gol:اللهم عجّل لوليك الفرج:Gol:
دلم را به هوای دیدن تو ؛خوش کرده ام
این غرل را به تمنای وصل تو ؛شروع کرده ام
:Gol:
تا که بیفتد عکس روی ماهت بر لوح دلم
همه شب تا به سحر ؛ ناله هایم را نذر قدمت کرده ام
:Gol:
در بیان وصف روی تو ؛ واژه ها را گم کرده ام
نه فقط واژه ها ؛بلکه خودم را هم گم کرده ام
:Gol:
گل نرگس, سال هاست با سکوتم صدایت کرده ام
اما این بار نه صدا ؛بلکه تمنایت کرده ام
:Gol:
تا که بر من بیدل گوشه نشین افتد نگاهت
هزاران غزل ؛نذر چشمان سیاهت کرده ام
:Gol:
امید دارم در دلت افتد که به سراغ من آیی
باز هم مانند گذشته؛ این نیاز را بیان کرده ام
:Gol:
دلم را به هوای دیدن تو ؛ خوش کرده ام
این غزل را به تمنای وصل تو ؛ شروع کرده ام
:Gol:
سر به بالين با اميد ديدن رويت نهم
تا مگر در خواب بينم؛ روي زيبا ترا
:Gol:
گاه گاهي گر شوم بيدار؛ اندر نيمه شب
از خدا پيوسته بنمايم تمناي ترا
:Gol:
زخم ها دارم به دل از داغ هجران رخت
كي شود شامل شوم؛ لطف و تسلاي ترا
:Gol:
از خدا خواهم فزون گرداند از لطف و كرم
بر دل مسكين من؛ مهر و تولاي ترا
:Gol:
[="]تا خدا قسمت كند روزي؛ تماشاي ترابا دلي سوزان براهت منتظر بنشسته ام
:Gol:
اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري
کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي
اي آنکه در حجابت درياي نور داري
من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟
برعکس چشمهايم چشمي صبور داري
از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما
کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟
در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت
کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟
:::: یا بقیه الله آجرک الله :::: اشعار امام زمان (عج) ::: یا صاحب الزمان ادرکنی ::::
اگر چه روز من و روزگار مي گذرد
دلم خوش است که با ياد يار مي گذرد
چقدر خاطره انگيز و شاد و رويايي است
قطار عمر که در انتظار مي گذرد
به ناگهانيِ يک لحظه عبور سپيد
خيال مي کنم آن تک سوار مي گذرد
کسي که آمدني بود و هست، مي آيد
بدين اميد، زمستان، بهار، مي گذرد
نشسته ايم به راهي که از بهشت اميد
نسيم رحمت پروردگار مي گذرد
به شوق زنده شدن، عاشقانه مي ميرم
دو باره زيستنم زين قرار مي گذرد
همان حکايت خضر است و چشمه ظلمات
شبي که از بَرِ شب زنده دار مي گذرد
شبت هميشه شب قدر باد و، روزت خوش
که با تو روز من و روزگار مي گذرد
:::: یا بقیه الله آجرک الله :::: اشعار امام زمان (عج) ::: یا صاحب الزمان ادرکنی ::::
اسير مانده ايم در بهانه هاي پاپتي
و ميله هاي آهنين و عشق هاي ساعتي
حوالي نگاهمان دوباره صف کشيده است
صداي تيک تاک غم , شماره هاي صنعتي !
امان از اشتباه هاي نا تماممان , همان
تفاخر هميشگي به هيچ هاي قيمتي !
ميان قرن حادثه کجاست اتفاق عشق
نمانده در تسلط همان هبوط لعنتي ؟!
کسي نيامد از تبار انتظارمان ببين
که مانده ايم سخت در هجوم بي لياقتي !
:::: یا بقیه الله آجرک الله :::: اشعار امام زمان (عج) ::: یا صاحب الزمان ادرکنی ::::
از نو شکفت نرگس چشم انتظاري ام
گل کرد خار خار شب بي قراري ام
تا شد هزار پاره دل از يک نگاه تو
ديدم هزار چشم در آيينه کاري ام
گر من به شوق ديدنت از خويش مي روم
از خويش مي روم که تو با خود بياري ام
بود و نبود من همه از دست رفته است
باري مگر تو دست بر آري به ياري ام
کاري به کار غير ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاري ام
تا ساحل نگاه تو چون موج بي قرار
با رود رو به سوي تو دارم که جاري ام
با ناخنم به سنگ نوشتم : بيا , بيا
زان پيشتر که پاک شود يادگاري ام
:::: یا بقیه الله آجرک الله :::: اشعار امام زمان (عج) ::: یا صاحب الزمان ادرکنی ::::
از ميان اشک ها خنديده مي آيد کسي
خواب بيداري ما را ديده مي آيد کسي
با ترنم با ترانه با سروش سبز آب
از گلوي بيشه خشکيده مي آيد کسي
مثل عطر تازه تک جنگل باران زده
در سلام بادها پيچيده مي آيد کسي
کهکشاني از پرستو در پناهش پرفشان
آسمان در آسمان کوچيده مي آيد کسي
خواب ديدم , خواب ديده در خيالي ديده اند
از شب ما روز را پرسيده مي آيد کسي
:::: یا بقیه الله آجرک الله :::: اشعار امام زمان (عج) ::: یا صاحب الزمان ادرکنی ::::
از فراقت به جواني همگي پير شديم
بي تو از وادي دنيا همگي سير شديم
بي خود از حادثه ي عشق تو ديوانه و مست
عاشق کوي تو گشتيم و زمين گير شديم
تا که وصفي ز کمان و خم ابروي تو رفت...
در پي ديدن رويت همگي تير شديم
از کمان خانه ي زلفت همه بالا رفتيم
در سراشيبي ابروت سرازير شديم
گو گدايان در اين خانه بيايند که ما
از گدايي به در تو همگي مير شديم
عاشقان همچو (( رها )) در گرو بند تو اند...
جمله در حلقه ي تو در غل و زنجير شديم
:::: یا بقیه الله آجرک الله :::: اشعار امام زمان (عج) ::: یا صاحب الزمان ادرکنی ::::
از انتظار خسته ام و يا دلم گرفته است؟
تو مدتي است رفته اي , بيا دلم گرفته است
نگاه سرد پنجره به کوچه خيره مانده بود
گمان کنم بداند او چرا دلم گرفته است
گذشتم از هزاره ها در امتداد دوري ات
به ذهن من نمي رسد کجا دلم گرفته است
به چشم خود نديده ام شکوه چهره ي تو را
شبي بيا به خواب من , بيا دلم گرفته است
:Rose:
:Gol:
:Gol:
یکی روانه ی دریا نمی شود بی تو
:Gol:
:Gol:
بیا،بیا گره از کار عاشقان بگشای
که عشق و عاطفه معنا نمی شود بی تو
[="][="]:Gol:
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از یاس هم گذشته و خوشبوترین شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ماه تمام چهره اهل زمین شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کی مورد عنایت آن بی قرین شوم؟
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فیضی دهد نگاه تو و بهترین شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با تو مگر میان بهشت برین شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کهف الحصین! چگونه جدا زان لعین شوم؟
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]باور نمی شد آخر کار اینچنین شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ای کاش زیر دست تو قدری امین شوم
گفت راوی : راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ
طبل پاسداران رفت تا هر سو
که : شما خوابید ، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ،
غضبان گفت
های
ه زادان ! چاکران خاص
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار ، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه
در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت : دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت : دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
گفت راوی : سوی خندستان
فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم ، هاه می پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
وز پسش خیل
خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ی هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ،
بودی چو نابوده
هیچ ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
لکه ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این ؟
کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
یا چه پیش آید
در کنار دشت ، گامی چند دور از آن
نوار رنگ فرسوده
سوده ی پوده
در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
قصه باره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
ریخته واریخته هر چیز
حاکی از : ای ، من
گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
هوم، که چی ؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه ، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب ، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
اینهمه آلات رنج است، آی پس اسباب راحت کو ؟
گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه می گفتند
همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار ، ای
، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
وشید این غبار آلود ؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج
قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر
نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی
داریم
آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی اکنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر
بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی : روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
آن سگ زرد این شغال ، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از
جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین ، آن شیرخواره ،
گریه را سرداد
گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ، آنکه گفت
من نمی دانم که چون یا چند
من شنیده ام که در راه ست
مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی
هیچسو می تاخت
ناگهان انگار
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت ، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند ، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان ، مرده به
دست و پای
بی که هیچ از لب برآید نعره شان
در دل
وای
هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
آی
گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
های
ها ، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج
و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیش آیان
آی
چاکران ! این چیست ؟
کیست ؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی : در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
به
فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه می گویم ؟
به اندازه ی کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان
نازینین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند
ماث
تقدیم به صاحب الزمان
دید مجنون را یکی صحرا نورد در میان بادیه بنشسته فرد
صفحه ای از خاک و انگشتان قلم نام لیل مینویسد دم به دم
گفت :ای مجنون شیدا چیست این ؟
بهر که نامه نویسی کیست این؟
گفت :مشق نام لیلی میکنم ،خاطر خود را تسلی میکنم
چون میسر نیست مارا کام او
عشق بازی میکنم با نام او
بیا که غنچه ی دل وا نمیشود بی تو
بر آی از افق ای آفتاب صبح امید
که شب رسیده و فردا نمی شود بی تو
هزار چشمه جوشان به دشتها جاریست
یکی روانه ی دریا نمی شود بی تو
ز سرد مهری شبهای هجر دلتنگم
بیا که عقده ی دل وا نمی شود بی تو
بیا،بیا گره از کار عاشقان بگشای
که عشق و عاطفه معنا نمی شود بی تو
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][/][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/]
****مناجات با امام زمان****
[=B Yagut]سایتون سنگینه مولا
[=B Yagut]کجا رفته اون چشاتون
[=B Yagut]کوچه خیلی وقته مونده
[=B Yagut]چشم به راه قدماتون
[=B Yagut]سایتون سنگین مولا
[=B Yagut]ما گلایه ای نداریم
[=B Yagut]هر کجا باشین شمارو
[=B Yagut]روی چشمامون میزاریم
[=B Yagut]سایتون سنگینه مولا
[=B Yagut]غم نشسته تو صداتون
[=B Yagut]یه نگاه بندازثین آقا
[=B Yagut]آقاجون به زیر پاتون
[=B Yagut]اگه مارو دوست ندارین
[=B Yagut]یه اشاره بسمونه
[=B Yagut]خودتون بگین که این دل
[=B Yagut]بمیره یا که بمونه
[=B Yagut]ما دیگه حلقه بگوشیم
[=B Yagut]هرچی که بگید همونه
[=B Yagut]بگید این صدا براتون
[=B Yagut]بخونه یا که نخونه
[=B Yagut]ما دیگه وقف شماییم
[=B Yagut]قلبمون از این تباره
[=B Yagut]تا شما سرور مایید
[=B Yagut]برده بودن افتخاره
[=B Yagut]وقتی چشماتون میتابه
[=B Yagut]این ستاره سرابه
[=B Yagut]ما خراب اون چشاییم
[=B Yagut]آخه خمره شرابه
[=B Yagut]تا ما اهل انتظاریم
[=B Yagut]جمعمون سرد و کسل نیست
[=B Yagut]جمعه روز خوب عشقه
[=B Yagut]روز تعطیلی دل نیست
[=B Yagut]کی میای قبله عالم؟
[=B Yagut]تا دلامون بشه روشن
[=B Yagut]کی میای یوسف زهرا؟
[=B Yagut]خوشم به بوی پیروهن
:Sham::Sham::Sham::Sham:
(محمّد آزادگان «واصل»)
شب و پنجره وامدار تو اند
در این بغض و تردید و ناهمدلی
دل و دیده در انتظار تو اند:Gol:
:Gol:غزل را بگو بی قراری بس است
که این بیت ها سر به دار تو اند
نشان یقینی در آن کوچه باغ
بیا کوچه ها بی قرار تو اند:Gol:
:Gol:درختان همه ارغوانی شدند
شهیدی ز خون و تبار تو اند
به آن سیصد و سیزده تن عزیز
که فرمانبر و رازدار تو اند:Gol:
اگر بغض و تردید و ناهمدلی است
همه عاشق بی شمار تو اند:Gol:
[="Navy"]تو می آیی و دست های مرا پر از عطریاس و سحر می کنی
تو می آیی و لحظه های مرا از احساس گل تازه تر می کنی
تو می آیی و چشم های مرا برای شکفتن خبر می کنی
اگر خسته باشم از این انتظار به این خسته آخر نظر می کنی
تو می آیی و با غزل های سبز بهار جوان را صدا می زنی
به «انسانیت» بال و پر می دهی به زخم «حقیقت» دوا می زنی
تو می آیی و مرهم آشتی به سرتاسر کینه ها می زنی
تو می آیی و با طلوعی لطیف چه نقشی به آینه ها می زنی![/]
:Sham::Sham::Sham::Sham::Sham::Sham:
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برجانب محبان ،چون افتدش گذاري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]يار دلم بود غم ، هر جا به هر دياري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]كي ميرود ز محزون ، جز اين انتظاري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از ديدگاه اشكبار ،چون ابر نوبهاري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دل بي تو مي نمايد، همواره بي قراري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زاحوال عاشق خويش ، جانا خبر نداري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مارا در انتظارت، تا چند مي گذاري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بفشان زچهره ما ، با مقدمت غباري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با كوشه نگاهي ، كي كام دل برآوري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تا از كرم تو روزي ، در باغ پا گذاري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]درياب عاشقان را ، از راه مهروياري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ديگر نمي رود خوش، دست و دلم به كاري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بنماي رخ كه گيرم ،آرامش و قراري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آواز دلكشي نيست، در بلبل و قناري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ترسم نديده رويت ، ميرم به حال زاري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اي غايب از نظرها، قصد سفر نداري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بنماي روي خود را ، اي آشناي تو ياري
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چه کند این سر سودایی من
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رفت آن چهره زیبایی من
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خبری نیست زبرنائی من
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از من و حالت شیدایی من
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ارث اجدادی وآبائی من
زهي جمال رخش كرده پرتو افشاني
به ماه چارده و آفتاب رخشاني
زهي ولي خدا قطب عالم امكان
جهان جود و كرم پيشواي يزداني
ظهور قدرت دادار حجت بن حسن
كه ظاهر است از او كبرياي سبحاني
نجات امت مظلوم و خلق مستضعف
اميد مردم محروم و فيض رحماني
سپهر مجد و شرف شمس آسمان جلال
جمال غيب ابد شاه ملك امكاني
اگر چه پر شده عالم زفتنه و زفساد
مسلط اند به دنيا جنود شيطاني
به نام صلح و دموكراسي و وطن خواهي
زنند ضربه به شخصيت مسلماني
گرفته است بشر راه انحراف و خطا
به هر مكان نگرم تيره است و ظلماني
بگيرد ار همه اقطار محنت ايام
شب فراق شود هر چه بيش طولاني
بمان به جا و مشو نااميد چون آيد
امام و منجي كل مقتداي پاياني
سليل احمد مرسل همان كسي كه خدا
عطا نموده به او منصب جهانباني
جهان نجات دهد از فساد و استكبار
دوباره زنده كند راه و رسم انساني
در آورد همگان زير پرچم اسلام
نظام مي نبود جز نظام قرآني
ظهور مي كند و مي كند اساس ستم
كند زمين و زمان را زعدل نوراني
امير معدلت آيين ومعدلت گستر
دهد نجات همه خلق از پريشاني
خوش آن زمانه و آن روزگار و آن ايام
خوش آن حكومت و آن عدل و عصر روحاني
7 جمادي الثانيه 1421 لطف الله صافی
ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار
فتنه در آفاق نيست جز خم ابروى دوست
مرهم عشاق چيست زخم ز بازوى دوست
دوست به هندوى خود گر بپذيرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوى دوست
باد نيارد ربود گرد من از كوى دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
از گلستان جهان بوی تو را می طلبم
:Gol:
ای بهشت همه دلهای خداجوی بیا
عطر گلچهره مینوی تو را می طلبم
:Gol:
گیسوانت شب یلدا و رخت ماه تمام
ماه در ظلمت گیسوی تو را می طلبم
:Gol:
دشت در دشت بدیدار تو مشتاق شدم
کو به کو ناله کنان کوی تو را می طلبم
:Gol:
افق صبح دل افروز تو را خواهانم
آفتاب رخ نیکوی تو را می طلبم
:Gol:
زمزم اشک تو و زمزمه یارب تو
ذکر روشنگر یاهوی تو را می طلبم
:Gol:
بی خبر از توام ای عشق کجا منزل توست
هر قدم جاده رهپوی تو را می طلبم
:Gol:
گلشن خاطره ام تا که نگردد پاییز
دفتر سبز ثناگوی تو را می طلبم
:Gol:
آفتاب دل من چهره برون آر و بتاب
«یاسرم» سایه دلجوی تو را می طلبم
:Gol:
پريشانم کن و ديوانه و مست
ز هر بود و نبود و نيست و هست
[="]
می آید؛ آنکه دلش با ماست
:Gol:
سائلي بي دست و پايم راه را گم كرده ام
[="]
خورشید رخ مپوشان در ابر زلف، یار
چون شب سیه مگردان روز سپید ما را
:Gol:
ما را ز تاب زلفت افتاد عقده بر دل
بر زلف خم به خم زن دست گره گشا را
:Gol:
فخر جهانیان شد ننگ صنم پرستی
جانا ز پرده بنمای روی خدانما را
:Gol:
ای آشکار پنهان برقع ز رخ برافکن
تا جلوه ات ببینم پنهان و آشکارا
:Gol:
بی جلوه ات ندارد ارض و سما فروغی
ای آفتاب تابان هم ارض و هم سما را
:Gol:
بازآ که از قیامت برپا شود قیامت
تا نیک و بد ببیند در فعل خود جزا را
:Gol:
ای پرده دار عالم در پرده چند مانی
آخر ز پرده بنگر یاران آشنا را
:Gol:
بازآ که بی وجودت عالم سکون ندارد
هجر تو در تزلزل افکند ماسوی را
:Gol:
حاجت به تست ما را ای حجت الهی
آری بسوی سلطان حاجت بود گدا را
:Gol:
عمری گذشت و ماندیم از ذکر دوست غافل
از کف به هیچ دادیم سرمایه بقا را
:Gol:
ما را فکنده غفلت در بستر هلاکت
درمان کن ای مسیحا این درد بی دوا را
:Gol:
ای پرده دار عالم در پرده چند پنهان
بازآ و روشنی بخش دلهای باصفا را
:Gol:
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با نگاه تو گل فاطمه هشیار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از ازل گر دل من بر تو ارادت کردست
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مادرت خواست که من بر تو گرفتار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همه ترس من از باقی عمرم این است
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]باز بر پیش نگاه تو گنهکار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به خدا حاجتم از سفره زهرا این است
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دور از اهل سقیفه به علی یار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حق ان چادر پر وصله و خاک آلوده
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]محرم اهل کسا با دل بیمار شوم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]همچو مقداد هماهنگ شوم با رهبر

[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]جان نثار تو چو میثم به سر دار شوم
بدر از پرده غيب آى و نُما طلعت خويش
اى نهان ساخته از ديده ما صورت خويش
عالمى را نگران كرده اى از غيبت خويش
همه دادند ز كف حوصله و طاقت خويش
بگشا بر رخ احباب در از رحمت خويش
شرمساريم و خجالت زده از غفلت خويش
جز تو ابزار نداريم به كس حاجت خويش
باد سوگند تو را بر شرف و عصمت خويش
بگشا مشكل ما را به يَدِ همّت خويش
هر كس از رنج كسان مى طلبد راحت خويش!
گير با دست خدايى علَم نهضت خويش
كه خداوند جهان خواند ترا حجّت خويش
نگرد خواست در آن آينه تا طلعت خويش
در چنين روز عيان ساخت مهين آيت خويش
شامل حال جهان كرد خدا، رحمت خويش
با تو پيوست و گسست از دگران الفت خويش
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
شب هجران تو اخر نشود رخ ننمایی
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
آید آن روز که در بازکنی پرده گشایی
تا به خاک قدمت جان و سر خوش بیازیم
به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار
تا پس از مرگبه وجد آمده در ساز و نواییم
گر به اندیشه بیاید که پناهی سا به کویت
نه سوی بتکده رو کرده و نه راهی حجازیم
ساقی از آن خم پنهان که ز بیگانه نهان است
باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم
شعر : امام خمینی (ره)
اگر چه روز من و روزگار مي گذرد
دلم خوش است که با ياد يار مي گذرد
چقدر خاطره انگيز و شاد و رويايي است
قطار عمر که در انتظار مي گذرد
اگر قـرار بـود بی حضـور یــار بمیــرم
خدا کند که همین دم در این قرار بمیـرم
گرم رضای تو آید بدست ، فرق ندارد
که پای دار بمانم و یا به دار بمیرم
بود در آمدنت گر قرار مرگ و حیـاتم
هـزار بـار بیــا تــا هــزار بــار بـمیــرم
تو را چه نقص که من نیز آن جمال ببیـنم
تـو را چـه ســود که من ز انتــظار بمیــرم
صبرو قرار من به سر آمده
زود بیا وقت سحر آمده
گو چه کنم از غم هجران تو
از همه کس جز تو خبر آمده
بس زغمت گریه کنم روز و شب
چشم من از کاسه به در آمده
چون شده ام در صف دیوانگان
لیلی و مجنون به نظر آمده
کی شود این مژده ز تو بشنوم
یوسف گمگشته ز در آمده
بهر خدا و دل کاشف بیا
وقـت رهـائی بشـر آمده
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بدان امید که بوسم رواق منظر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نشسته ام به گدایی هنوز بر در تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مرا که نیست ز سرمایه حاصلی جز مهر
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خدا کند نشود باز مِهرم از سر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نگاه روز نخستینت از بهشتم بِه
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]امان امان ز شرار نگاه آخر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هنوز شوق خیال تو در سرم باقیست
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]منم که هیچ نگنجم درون باور تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چه روزها که بیابان وصل طی کردم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رسید صدمه به پایم ز ریگ اخگر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به دوش وقت سحر با حبیب می گفتم
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تو را چه می شود آیم اگر به محضر تو
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بگیر هاله ز رخ ماه من که جان جهان
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نهفته در صدف جبهه منور تو
دلبر ما دل ما برد و به ما رخ ننمود اللهم عجل لوليک الفرج
:Gol:
شفق،دو دست فلق را ،ز پشت ،بسته کنون
به بند سرد زمستان ، بهار ، زنجیر است
بیا که فرصت فردا به آمدن ، دیر است
شبان برفی قطب ارچه سرد و تاریک است،
امید دار به دل ، کان سپیده نزدیک است
امان از ین دل بی تاب و بغض تنهایی
چه می شود ز افق های دور باز آیی؟
تمام دلخوشی ام در خزان ، گل قالی ست
و جایت ای گل نرگس درین خزان خالی ست
دو چشم منتظر اما، غریب می دهمت
قسم به پاکی « امن یجیب» می دهمت!
به کوچه،دست جفا،دردناکی سیلی
به میخ و آتش و پهلو ،به صورت نیلی
به صبح و سجده، به محراب، تیغ و خون و به سر
به جام زهر ، به تشت و به پاره پاره جگر
به سر، به نیزه، به قرآن، لبان تشنه، به خون
سه شعبه تیر و گلو، اوج خشم وکین و جنون
به دست های بریده، به جُرم مشکی آب
به زلف های پریشان دختری بی تاب
به اشک های یتیمان، به ناله های نزار
به کربلا که هر آیینه می شود تکرار
بیا که بر دل انسان، قرار می آید
وبا تو، ای گل نرگس!، بهار می آید
گر چه پیمان را شکستم بر سر پیمانه ام
با همه بد عهدی ام آن عاشق دیوا نه ام
گر به ظاهر دورم از در گاه تو ای نازنین
باز هم مشتاق روی دلکش جانا نه ام
از در میخانه ات ای شاهد خوبان مران
با همه عصیان همان دردی کش میخانه ام
پرده بردار از رخ زیبا که مشتاق تو ام
آن رخ زیبا ندیده ،واله ودیوانه ام
پادشاه جودی و ما بنده در گاه تو
منتظر بر درگهت ،زان بخشش شاهانه ام
در میان بحر هجران غوطه ور گشتم ولی
باز هم در جستجوی گوهر دردانه ام
همچون من هرگز نباشد بر درت پیمان شکن
لیک با الطاف غیر از تو، شها! بیگانه ام
چون که لطف توست تنها ضامن رسوایی ام
ور نه آن گردم که افشان در دل ویرانه ام
انتظارت بیش از حد شد ،تحمل تا به کی؟
آفتا با! بهر دیدار رخت پروانه ام
واله و«شیدا » ومستم لیک ،محتاج توام
یک نظر بر من نما، ای عارف فرزانه ام!
اللهم صل علی محمد وآل محمد،وبارک علی
محمد وآل محمد،کافضل ما صلیت وبارکت
وترحمت علی ابراهیم وآل ابراهیم،
انک حمید مجید.
من شيفته ي برق نگاهت شده ام
دلباخته ي روي چو ماهت شده ام
بعد از غزل عشق که جوشيد ز دل
با ثانيه ها چشم به راهت شده ام
تو می آیی و دست های مرا :Gol:پر از عطریاس و سحر می کنی
تو می آیی و لحظه های مرا :Gol:از احساس گل تازه تر می کنی
تو می آیی و چشـم های مرا:Gol: برای شکفتـــــن خبر می کنی
اگر خسته باشم از این انــتظار:Gol: به این خسته آخر نظر می کنی
تو می آیی و با غزل های سبز:Gol: بــهار جوان را صدا می زنی
به «انسانیت» بال و پر می دهی:Gol: به زخم «حقیقت» دوا می زنی
تو می آیی و مرهم آشتــــــی :Gol: به سرتـــاسر کینه ها می زنی
تو می آیی و با طلوعــــی لطیف:Gol: چه نقشی به آینه ها می زنی!
نسیرین صمصامی
منبع
به بدن پیرهن صبر دریدن تا کی؟ طعنه از دشمنت ای دوست شنیدن تا کی؟
بار هجران تو بردوش کشیدن تا کی؟ [="]پیش رو بودن و روی تو ندیدن تا کی؟
غلام رضا سازگار (میثم)
بيا اي خورشيد رفته به غروب
بيا اي ناجي از نظرها غيوب
بيا اي همانند نبي عليم و زكي
بيا اي يار و ياور مستضعفين
جهان پر شده از ظلم بر مسلمان و دين
بيا و ويران كن كاخ ستمكاران عالم
بيا و قدمت روي سرم
بيا و ظهور كن در اين زمان
با اين دل ماتم زده؛ آواز چه سازم
بشکسته ني ام؛ بي لب دم ساز چه سازم
:Gol:
در کنج قفس مي کشدم؛ حسرت پرواز
با بال و پر سوخته؛ پرواز چه سازم
:Gol:
گفتم که دل از مهر تو برگيرم و هيهات
با اين همه افسونگري و ناز چه سازم
:Gol:
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر اين راز؛ چه سازم
:Gol:
گيرم که نهان برکشم اين آه جگر سوز
با اشک تو اي ديده غفار؛ چه سازم
:Gol:
تار دل من چشمه الحان خدايي ست
از دست تو اي زخمه ناساز؛ چه سازم
:Gol:
ساز غزل سايه به دامان تو خوش بود
دور از تو من دل شده آواز؛ چه سازم
:Gol:
گوشهای تنها نشينم تا تماشايت کنم
:Gol:
مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را
تا که شاید این شب جمعه ملاقاتت کنم
:Gol:
هر سحر با یاد تو، در گریه ام میخوانمت
تا به کی از سوز دل ناله ز هجرانت کنم
:Gol:
چشمهای خستهام بارد ز هجرانت عزیز
آنقدر بارم ز ديده تا که پيدايت کنم
:Gol:
هر دم از نو می شمارم عقدههای خویش را
تا به کی از پشت در آهسته نجوايت کنم
:Gol:
بيقرارم مهديا از بهر ديدار رخت
تا به کی از مادرت زهرا (س) تمنايت کنم
:Gol:
مثل باران، باسخاوت؛ مثل دریا، بينيازى
وه چه زيبا ميشود با چشم تو آيينهبازى
:Gol:
طالع پیشانیات سِحر سَحر را میشكافد
مثل روح كهكشانها ساده و لبريز رازى
:Gol:
نالهها را ميسرايى، اشكها را مينويسى
با سرانگشتت تمامِ زخمها را مينوازى
:Gol:
عاقبت ما را به اوج شعلههايت ميكشانى
عاقبت ما را ميان چشمهايت ميگدازى
:Gol:
زمزمی در چشمما خشكید از گرمای هجرت
قبلهاي در سينهها برپا كن اي مرد حجازى
:Gol:
اي بهار گُمشده...!
با چتر آبيات به خيابان كه آمدي
حتماً بگو به ابر، به باران، كه آمدي
نمنم بيا به سمت قراري كه در من است
:Gol:
از امتداد خيس درختان كه آمدي
امروز، روز خوب من و، روز خوب توست
:Gol:
با خندهروييات بنمايان كه آمدي
فوارههاي يخزده يكباره واشدند
:Gol:
تا خورد بر مشام زمستان كه آمدي
شب مانده بود و هيبتي از آن نگاه تو
:Gol:
مانند ماه تا لب ايوان كه آمدي
زيبايي رها شده در شعرهاي من!
:Gol:
شعرم رسيده بود به پايان كه آمدي
پيش از شما خلاصه بگويم ادامهام،
:Gol:
نه احتمال داشت، نه امكان، كه آمدي
گنجشكها ورود تو را جار ميزنند
:Gol:
آه اي بهار گُمشده... اي آنكه آمدي!
:Gol:
اللهم عجلّ لوليك الفرج
***آغازامامت آقا امام زمان عج به همهي دوستان اسكدين مبارك باد***