بدیهی است که همهی جانداران از نوعی شعور [که البته با یک دیگر متفاوتند] برخوردار میباشند. به عنوان مثال: وقتی سگ تربیت میشود و صاحبش، یا دزد، یا گرگ را میشناسد و حتی میتواند برای صاحبش به شکار رود، یا اسب تربیت میشود و یا فک و اسبآبی حتی با انسان بازی میکنند و یا کبوتر تربیت شده پس از رهایی به لانه بر میگردد و یا حتی نامهبر میشود و ...، از نوعی شعور برخوردار است. جالب است بدانیم که نه تنها جانداران، بلکه همهی مخلوقات از نوعی شعور برخوردار هستند. چنان چه در عالم مشهود و معمول میبینیم که برای گیاهان موسیقی میگذارند و میگویند درک میکند و حتی ثابت شده که رفتار صاحبش را درک میکند. لذا توصیه شده که اگر با گیاهان با ملاطفت و مهربانی رفتار شود، رشد بهتری خواهند داشت. و در عالم غیر معمول نیز دیدیم که حتی سنگ ریزه تسبیح میکند و یا چوب خشکی که پیامبر (ص) بر آن تکیه میداد از فراقش ناله میکند و در احادیث آمده است که مکان نمازگزار مؤمن و سجادهاش به هنگام وفات از فراق او میگریند و اینها همه دال بر برخورداری از نوعی شعور است.اگر چه علم امروز تا حدودی به این معارف دست یافته است، اما مسلمان میداند که خداوند متعال هیچ موجود بیشعوری اعم از جامد، مایع، جاندار، حیوان، انسان، جن و ملک نیافریده است. چنان چه در قرآن کریم تأکید مینماید که هر چه در زمین و آسمان است تسبیح او را میکنند و به این تسبیحی که میکنند نیز آگاهی دارند، منتهی با توجه به تفاوت سنخیتها، ما تسبیح آنان را درک نمیکنیم:
«تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَليماً غَفُوراً» (الأسراء - 44)
ترجمه: همه آسمانهاى هفتگانه و زمين و موجوداتى كه بين آنهاست همه او را منزه مىدارند، و اصولا هيچ موجودى نيست مگر آنكه با حمدش خداوند را منزه مىدارد ولى شما تسبيح آنها را نمىفهميد كه او همواره بردبار و آمرزنده است. قرآن کریم تأکید دارد که همهی موجودات تسبیح گو هستند و به این تسبیح خود و این که چه کسی را تسبیح میکنند «علم» دارند:
«أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَفْعَلُونَ» (النور - 41)
ترجمه: مگر نمیبینی [دیدهی علم] هر چه در آسمانها و زمين هست با مرغان گشوده بال، تسبيح خدا مىكنند و همه به دعا و تسبيح خويش دانند (علم دارند) و خدا داند كه چه مىكنند.
باید بدانیم که انسان با انسان متفاوت است. برخی از انسانها در مراحل رشد خود در همان مرحلهی جمادی و نباتی توقف میکنند. آنها به جز رشد نباتی ندارند. یعنی نطفهای رشد کرده و مبدل به علقه، مضغه و ... میشود و آنها به دنیا میآیند و چون گیاهان و نباتات از زمین و آب و هوا و خورشید تغذیه میکنند تا بزرگتر شوند. بدیهی است که «شعور» این دسته نه تنها از حیوانات، بلکه حتی از برخی جمادات نیز کمتر است. چنان چه خداوند متعال که خالق آنهاست، میفرماید «سنگ» از آنها بهتر است. چرا که از سنگ گاهی [اگر سایر شرایط مساعد باشد] چشمهای میجوشد، اما از اینها در هیچ شرایطی خیری بیرون نمیآید:
«ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» (البقره -74)
ترجمه: از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سختتر بود كه بعضى سنگها جويها از آن بشكافد و بعضى آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضى از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مىكنيد غافل نيست. برخی دیگر از انسانها از این مرحله عبور کرده و استعدادهای حیوانیشان مثل شهوت و غضب [که لازمهی حیات دنیوی است] ظهور و بروز پیدا میکند، اما در این مرحله میمانند. لذا خداوند خالقشان آنها را «حیوان بلکه پستتر» مینامد. چرا که حیوانیت برای حیوان کمال است، اما برای انسانی که به او عقل و فهم و شعور انسانی داده شده، پستی است و حیوان با تمامی حیوانیتش تسبیحگو است، اما چنین انسانی کافر میشود: «... لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ» (الأعراف - 179)
ترجمه: ... دلها دارند كه با آن فهم نمىكنند چشمها دارند كه با آن نمىبينند گوشها دارند كه با آن نمىشنوند ايشان چون چارپايانند بلكه آنان گمراهترند ايشان همانانند غفلتزدگان. پس، نه تنها همهی موجودات دارای مرتبهای از شعور هستند، بلکه صرف برخورداری از شکل و ظاهر انسانی سبب نمیگردد که صاحبش انسان بوده و از عقل، فهم و شعور انسانی برخوردار باشد. چه بسا بسیاری (کسانی که عبد هوای نفس خود شدهاند) ظاهری بسیار آراسته و حتی شبیه آدمهای فهمیده و عالم دارند، اما حیوان و بلکه پستترند. بدیهی است که شعور آنها کمتر از حیوانات است.
«أَ رَءَيْتَ مَنِ اتخََّذَ إِلَهَهُ هَوَئهُ أَ فَأَنتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً * أَمْ تحَْسَبُ أَنَّ أَكْثرََهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كاَلْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً» (الفرقان – 43 و 44) ترجمه: آيا كسى را كه هوس خويش را خداى خويش گرفته نديدى؟ مگر تو كارگذار او هستى؟ * آيا مىپندارى بيشترشان مىشنوند يا مىفهمند؟ كه آنها جز به مانند حيوانات نيستند بلكه روش آنان گمراهانهتر است.
مرسی از توضیحاتی که دادید ولی اینا جواب سوال من نبود سرکار سادات عزیز، من عرض کردم:
سوال;247303 نوشت:
ولی این داستان به این اشاره می کنه که سگ یه سیدی حمله کرده و اینجوری شده، خوب سگ از کجا باید می دونسته که این سید ه؟ نمی شه هم گفت سگ انقدر داناست، دونستن این چیزی بیشتر از علم غیب هم محسوب می شه
یکی از فضایل اولاد حضرت فاطمه این است که گوشت آن ها بر درندگان حرام است. در کتاب کشف الغمه ، علی بن عیسی اربلی می نویسد: محمد بن طلحه در مناقب حضرت علی بن موسی الرضا (ع) می گوید: زمانی که در خراسان بود زنی به نام زینب مدعی بود که علوی و از نسل حضرت فاطمه (س) است و به این وسیله به اهل خراسان فخر می فروخت و آن ها نیز او را احترام می کردند. این موضوع به گوش حضرت رسید ، ایشان او را احضار فرمود و به او گفت: تو فرزند کیستی؟ زن نتوانست نسبش را معرفی کند. او را رد کرد و فرمود : تو سید نیستی! و به مردم گفت: این زن دروغگو است. زن رو به مردم کرد و گفت: همانگونه که او مرا دروغگو معرفی می کند ، من هم می گویم او از نسل حضرت زهرا (س) نیست و به دروغ می گوید فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) هستم. ناگهان غیرت علوی حضرت به جوش آمد و زینب را نزد حاکم خراسان که باغ وحش وسیعی داشت برد و فرمود: این زن بر علی و فاطمه دروغ بسته و از نسل آنها نیست اگر راست می گوید و پارهۀ تن علی و فاطمه است باید گوشتش بر درندگان حرام باشد ، لذا او را در باغ وحش بیندازید که اگر راست می گوید درندگان نزدیک او نمی شوند و اگر دروغ می گوید طباً وی را پاره خواهند کرد . وقتی زن این مطلب را شنید گفت: اگر تو راست می گویی و فرزند فاطه (س) هستی در باغ وحش نزد درندگان برو که اگر راست می گویی آنها تو را پاره نمی کنند و اگر دروغ بگویی تو را می خورند! حضرت بر خاست و بدون آنکه حرفی بزند به طرف باغ وحش رفت. حاکم گفت: کجا می روید؟! حضرت فرمود: به باغ وحش می روم. مردم دور آن حضرت جمع شده بودند. درِ باغ وحش را باز کردند و حضرت وارد باغ وحش شد. وقتی بین درندگان قرار گرفت ، آنها یکی پس از دیگری آمدند و دُم تکان دادند و هیچ کدام به آن حضرت آسیبی نرساندند. سپس ایشان در حالی که مردم نظاره می کردند ، سالم از باغ وحش خارج شد و رو به حاکم کرد و فرمود: این دروغگو را هم به باغ وحش ببرید تا روشن شود که او فرزند علی و فاطمه هست یا خیر؟ زینب کذاب امتناع کرد. حاکم او را مجبور کرد و به اعوان و خدمه اش دستور داد او را بگیرند و به باغ وحش ببرند. از آن پس نام این زن در خراسان به زینب کذاب معروف شد و قصۀ او تا قرنها در آن دیار معروف بوده است.
در کتاب مناقب الطاهرین در حالات حضرت موسی بن جعفر(ع) می نویسد که ابوحمزۀ طائی نقل کرد: در مسافرتی ، شیر نزد امام آمد و دست به گردن مرکب او انداخت. ما ترسیدیم که آسیبی به آن حضزت بزند ولی امام سر پایین آورد و کلمه هایی بین آنه رد و بدل شد و شیر رفت. پرسیدیم: شیر با شما چه گفت؟ امام فرمود: جفتش در حال وضع حمل بود از من می خواست برایش دعا کنم من هم برایش دعا کردم و شیر گفت:«بروید در حفظ خدا ! زیرا خدا هیچ گاه درنده ای را بر تو و حتی بر یکی از ذریۀ تو مسلط نخواهد کرد». من آمین گفتم. منبع: انوار الهی، تألیف: سید علی حسین درخشان(موسوی سید صالح)
با سلام این خبر را : سيد اجل سيد عليخان شيرازى شارح صحيفه در حديث مسلسل بآباء روايت كرده از امير اميرالمومنين (ع ): (( انه يقول سمعت رسول الله (ص ) يقول نحن بنو عبدالمطلب ماعاداتا بيت الاوقد خرب و لاواتا كلب الاوقه جرب و من لم يصدق فيلجرب . )) و اين مطلب بتجربه رسيد. و بهمين ملاحظه عبدالمطلب براى حجاج نوشت كه از آل ابوطالب كسى را مكش ، چه آنكه آل حرب گاهيكه خون اولاد ابوطالب را ريختند مرگ ، ايشان را فرو گرفت و دولتشان زائل شد پس حجاج از ريختن خون طالبين اجتناب مى كرد از ترس زوال ملك و سلطنت ، نه او خوف خداوند عزوجل
وقايع الايام --- اعمال و ادعيه روزها و ماههاي سال و وقايع تاريخي ---
اثر : حاج شيخ عباس قمي رحمه الله .
البته که بعید نیست و شواهد متعددی دال بر صحت مدعاست .
آن روز كه نسبها از اثر مي افتد مفاهيمى كه در اين جهان در محدوده زندگى مادى انسانها حكمفرما است غالبا در جهان ديگر دگرگون مي شود، از جمله مساله ارتباطات قبيله اى و فاميلى است كه در زندگى اين دنيا غالبا كارگشا است و گاهى خود نظامى را تشكيل مي دهد كه بر ساير نظامات جامعه حاكم مي گردد. اما با توجه به اينكه ارزشهاى زندگى در جهان ديگر هماهنگ با ايمان و عمل صالح است مساله انتساب به فلان شخص يا طايفه و قبيله جايى نمي تواند داشته باشد در اينجا اعضاى يك خاندان به هم كمك مي كنند و يكديگر را از گرفتاريها نجات مي دهند، ولى در قيامت چنين نيست آنجا نه از اموال سرشار خبرى است، و نه از فرزندان كارى ساخته است يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ:" روزى كه نه مال سودى مي بخشد و نه فرزندان، تنها نجات از آن كسى است كه داراى قلب سليم باشد" . حتى اگر اين نسب به شخص پيامبر اسلام ص برسد، باز مشمول همين حكم است، و به همين دليل در تاريخ زندگى پيامبر ص و امامان بزرگوار مي خوانيم كه بعضى از نزديكترين افراد بنى هاشم را به خاطر عدم ايمان يا انحراف از خط اصيل اسلام رسما طرد كردند و از آنها تنفر و بيزارى جستند.گر چه در حديثى از پيامبر ص نقل شده كه فرمود: كل حسب و نسب منقطع يوم القيامة الا حسبى و نسبى: " پيوند هر حسب «1» و نسبى روز قيامت بريده مي شود جز حسب و نسب من" «2». ولى به گفته مرحوم علامه طباطبائى (رضوان اللَّه عليه) در الميزان به نظر مىرسد اين همان حديثى است كه جمعى از محدثان اهل تسنن در كتابهاى خود گاهى از عبد اللَّه بن عمر و گاهى از خود عمر بن الخطاب و گاهى از بعضى ديگر از صحابه از پيامبر ص نقل كرده اند. در حالى كه ظاهر آيه مورد بحث عموميت دارد و سخن از قطع همه نسبها در قيامت مي دهد و اصولى كه از قرآن استفاده شده و از طرز رفتار پيامبر با منحرفان بى ايمان بر مي آيد اين است كه تفاوتى ميان انسانها از اين نظر نيست. لذا در حديثى كه صاحب كتاب مناقب ابن شهرآشوب از طاووس (يمانى) از امام زين العابدين ع نقل كرده مي خوانيم: خلق اللَّه الجنة لمن اطاع و احسن و لو كان عبدا حبشيا، و خلق النار لمن عصاه و لو كان ولدا قرشيا: " خداوند بهشت را براى كسى آفريده كه اطاعت فرمان او كند و نيكو كار باشد هر چند برده اى از حبشه باشد، و دوزخ را براى كسى آفريده است كه نافرماني او كند هر چند فرزندى از قريش باشد" «3».
البته آنچه گفته شد منافات با احترام خاص سادات و فرزندان با تقواى پيامبر ص ندارد كه اين احترام خود احترامى است به شخص پيامبر ص و اسلام و رواياتى كه در فضيلت و مقام آنها وارد شده نيز ظاهرا ناظر به همين معنى است. ********************************** (1) حسب از نظر لغت به معنى افتخاراتى است كه نياكان و پدر و اجداد انسان داشتهاند و گاه به معنى خلق و خوى خود انسان نيز مىآيد ولى در اينجا منظور همان معنى اول است (به لسان العرب ماده حسب مراجعه شود). (2) مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث. [.....]
(3) مناقب ابن شهرآشوب (طبق نقل تفسير نور الثقلين جلد 3 صفحه 564). ___________________________
داستان تكان دهنده اصمعى در اينجا مناسب است داستانى را كه" غزالى" در كتاب" بحر المحبة" از" اصمعى" نقل كرده است و شاهد سخنان گذشته و حاوى نكته هاى لطيفى است بياوريم: " اصمعى" مي گويد:" در مكه بودم، شبى بود ماهتابى، به هنگامى كه اطراف خانه خدا طواف مي كردم صداى زيبا و غم انگيزى گوش مرا نوازش داد به دنبال صاحب صدا مي گشتم كه چشمم به جوان زيبا و خوش قامتى افتاد كه آثار نيكى از او نمايان بود، دست در پرده خانه كعبه افكنده و چنين مناجات مي كرد:
يا سيدى و مولاى نامت العيون و غابت النجوم، و انت ملك حى قيوم، لا تاخذك سنة و لا نوم، غلقت الملوك ابوابها و اقامت عليها حراسها و حجابها و قد خلى كل حبيب بحبيبه، و بابك مفتوح للسائلين، فها انا سائلك ببابك، مذنب فقير، خاطئى مسكين، جئتك ارجو رحمتك يا رحيم، و ان تنظر الى بلطفك يا كريم!: " اى بزرگ و اى آقاى من! اى خداى من! چشمهاى بندگان در خواب فرو رفته، و ستارگان آسمان يكى بعد از ديگرى سر به افق مغرب گذارده و از ديدهها پنهان مىگردند، و تو خداوند حى و قيومى، هرگز خواب سنگين و خفيف دامان كبريايى تو را نمىگيرد. در اين دل شب پادشاهان درهاى قصرهاى خويش را بسته و حاجيان بر آنها گمارده اند، هر دوستى با دوستش خلوت كرده، تنها در خانهاى كه براى سائلان گشوده است، در خانه تو است. هم اكنون به در خانه تو آمده ام، خطاكار و مستمندم، آمده ام از تو اميد رحمت دارم اى رحيم!، آمده ام نظر لطفت را مي طلبم اى كريم!".
سپس به خواندن اين اشعار مشغول شد.
يا من يجيب دعاء المضطر فى الظلم ## يا كاشف الكرب و البلوى مع السقم
قد نام و فدك حول البيت و انتبهوا ## و عين جودك يا قيوم لم تنم
ان كان جودك لا يرجو الا ذووا شرف ## فمن يجود على العاصين بالنعم ...
هب لى بجودك فضل العفو عن شرف ## يا من اشار اليه الخلق فى الحرم
:" اى كسى كه دعاى گرفتاران را در تاريكيهاى شب اجابت مي كنى اى كسى كه دردها و رنجها و بلاها را بر طرف مي سازى. ميهمانان تو بر گرد خانه ات خوابيده اند و بيدار مي شوند. اما چشم جود و سخاى تو اى قيوم هرگز به خواب فرو نمي رود. اگر جود و احساس تو تنها مورد اميد شرافتمندان درگاهت باشد. گنهكاران به در خانه چه كسى بروند، و از كه اميد بخشش داشته باشند؟
سپس سر به سوى آسمان بلند كرد و چنين ادامه داد: الهى سيدى و مولاى! ان اطعتك بعلمى و معرفتى فلك الحمد و المنة على و ان عصيتك بجهلى فلك الحجة على: خداى من! آقا و مولاى من! اگر از روى علم و آگاهى تو را اطاعت كردهام حمد شايسته تو است و رهين منت توام. و اگر از روى نادانى معصيت كردهام حجت تو بر من تمام است ...
بار ديگر سر به آسمان برداشت و با صداى بلند گفت: يا الهى و سيدى و مولاى ما طابت الدنيا الا بذكرك، و ما طابت العقبى الا بعفوك، و ما طابت الايام الا بطاعتك، و ما طابت القلوب الا بمحبتك و ما طابت النعيم الا بمغفرتك!: " اى خداى من و اى آقا و مولاى من! دنيا بى ذكر تو پاكيزه نيست، و آخرت بى عفو تو شايسته نيست، روزهاى زندگى بى طاعتت بى ارزش است، و دلهاى بى محبتت آلوده، و نعمتها بى آمرزشت ناگوار ...".
" اصمعى مي گويد: آن جوان باز هم ادامه داد و اشعار تكان دهنده و بسيار جذاب ديگرى در همين مضمون بيان كرد و آن قدر خواند و خواند كه بى هوش شد و به روى زمين افتاد نزديك او رفتم به صورتش خيره شدم (نور ماهتاب در صورتش افتاده بود) خوب دقت كردم ناگهان متوجه شدم او زين العابدين على بن الحسين امام سجاد (ع) است. سرش را به دامان گرفتم و سخت به حال او گريستم، قطره اشكم بر صورتش افتاد به هوش آمد و چشمان خويش را گشود و فرمود: من الذى اشغلنى عن ذكر مولاى؟! " كيست كه مرا از ياد مولايم مشغول داشته" عرض كردم اصمعى هستم اى سيد و مولاى من، اين چه گريه و اين چه بيتابى است؟ تو از خاندان نبوت و معدن رسالتى، مگر آيه تطهير در حق شما نازل نشده؟ مگر خداوند درباره شما نفرموده: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً. امام برخاست و نشست و فرمود: اى اصمعى! هيهات هيهات! خداوند بهشت را براى مطيعان آفريده، هر چند غلام حبشى باشد و دوزخ را براى عاصيان خلق كرده هر چند فرد بزرگى از قريش باشد مگر قرآن نخوانده اى و اين سخن خدا را نشنيده ايي كه مي فرمايد: فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ ... " هنگامى كه نفخ صور مي شود و قيام قيامت، نسبها به درد نمي خورد بلكه ترازوى سنجش اعمال بايد سنگين وزن باشد، اصمعى مي گويد: هنگامى كه چنين ديدم او را به حال خود گذاشتم و كنار رفتم" «1».
******************************************* (1) بحر المحبة غزالى صفحه 41 تا 44 (با مقدارى تلخيص).
______________________________________ تفسير نمونه، ج14، ص: 335
یک کمیسر روسی که از زندگی کردن در مسکو دلزده شده بود ، تصمیم به خودکشی گرفت . شبی در حالی که یک قرص نان زیر بغلش بود ، به حومه ی شهر رفت . هنگامی که به تقاطع خطوط آهن رسید ، روی ریل ها دراز کشید . دهقانی که از آنجا می گذشت از دیدن این صحنه متعجب شد . پرسید:
” چرا اینجا روی ریل ها خوابیده ای؟”
کمیسر جواب داد : ” می خواهم خودکشی کنم.”
دهقان پرسید : ” آن نان برای چیست؟”
کمیسر پاسخ داد:” برای اینکه تا قطار برسد از گرسنگی نمیرم!”
مترجم تفسير بسيار مهم الميزان، استاد بزرگوار حضرت آقاى سيد محمد باقر موسوى همدانى، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حكايت زير را براى اين عبد ضعيف و خطاكار مسكين نقل كرد:
در منطقهى گنداب همدان كه امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دايم الخمر به نام على گندابى.
او در عين اينكه توجهى به واقعيات دينى نداشت و سر و كارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسايل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.
روزى در يكى از مناطق خوش آب و هواى شهر با يكى از دوستانش روى تخت قهوهخانه براى صرف چاى نشسته بود.
هيكل زيبا، بدن خوش اندام و چهرهى باز و بانشاط او جلب توجه مىكرد.
كلاه مخملى پرقيمتى كه به سر داشت بر زيبايى او افزوده بود، ناگهان كلاه را از سر برداشت و زير پاى خود قرار داد، رفيقش به او نهيب زد: با كلاه چه مىكنى؟ جواب داد: اندكى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقيقه كلاه را از زير پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از كنار اين قهوه خانه بود، اگر مرا با اين كلاه و قيافه مىديد شايد به نظرش مىآمد كه من از شوهرش زيبايى بيشترى دارم، در آن حال ممكن بود نسبت به شوهرش سردى دل پيش آيد: نخواستم با كلاهى كه به من جلوهى بيشترى داده گرمى بين يك زن و شوهر به سردى بنشيند.
در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شيخ حسن، مردى بود باتقوا، متدين، و مورد توجه. مىگويد: در ايام عاشورا در بعد از ظهرى به محلهى حصار در بيرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، كمى دير شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنيدم كه مست و لا يعقل پشت در بود، فرياد زد: كيست؟ گفتم: شيخ حسن روضه خوان هستم، در را باز كرد و فرياد زد: تا الآن كجا بودى؟ گفتم: به محلهى حصار براى ذكر مصيبت حضرت سيد الشهدا عليه السلام رفته بودم، گفت: براى من هم روضه بخوان، گفتم: روضه مستمع و منبر مىخواهد، گفت: اينجا همه چيز هست، سپس به حال سجده رفت، گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت من بنشين و مصيبت قمر بنى هاشم بخوان!
از ترس چارهاى نديدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گريهى بسيار كرد، من هم به دنبال حال او حال عجيبى پيدا كردم، حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم. با تمام شدن روضهى من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجيبى در درون او پديد آمد!
پس از مدتى از بركت آن توسل، به مشاهد مشرفهى عراق رفت، امامان بزرگوار را زيارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.
در آن زمان ميرزاى شيرازى صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر ميرزا قرار مىداد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مىكرد.
شبى در بين نماز مغرب و عشاء به ميرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنيا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن كنند، بلافاصله قبرى آماده شد، پس از سلام نماز عشا به ميرزا عرضه داشتند: آن عالم گويا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق از حال سكته درآمد، ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز نشسته بود از دنيا رفت، ميرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند! پایگاه عرفان
آدمی را کشته بود.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد ؛ اما بی پول بود . دودل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگید یا آن را گدایی کند . دستش توی جیبش تیغه ی چاپو را لمس می کرد که به یک باره پرتقالی را جلوی چشمش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : ” بخور نوش جانت ، پول نمی خوام“.
سه روز بعد ، آدمکش فراری باز در جلوی دکه ی میوه فروش ظاهر شد . این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ، صاحب دکه فورا چند پرتقال را در دست او گذاشت . فراری دهان خود را باز کرده بود ؛ گویی میخواست چیزی بگوید ، ولی نهایتا در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب ، صاحب دکه وقتی بساط خود را جمع می کرد ، صفحه ی اول روزنامه ای به چشمش خورد . وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت ، مات و متحیر شد . عکس همان مرد ژنده پوش بود که از او پرتقال مجانی می گرفت . زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند : ” قاتل فراری” برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره ی پلیس را گرفت ، پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد ؛ مرد جنایت کار دوباره در دکه ی میوه فروشی ظاهر شد ، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
به اطراف نگاه کرد . گویی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود . دکه دار و پلیس ها با کمال دقت ، جنایت کار فراری را زیر نظر داشتند . ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورد و به زمین انداخت . بعد با بالا نگه داشتن دو دست خود ، به راحتی وارد حلقه ی محاصره پلیس شد و بدون هیچ مقاومتی دستگیرش کردند .
موقعی که او را میبردند ، زیر گوش میوه فروش گفت : “ آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم . برو پشتش را بخوان .” سپس لبخند زنان و با قیافه ی کاملا راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه ی پشتش ، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : ” من دیگر از فرار خسته شدم . از پرتقالت متشکرم . هنگامی که برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم میگرفتم ، نیک دلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.بگذار جایزه ی پیدا کردن من ، جبران زحمات تو باشد.”
رفيقى داشتم كه اى كاش زنده بود و من مىتوانستم به او بگويم كه يك شب در جلسه ما بيايد تا ما بتوانيم او را از نزديك ببينيم. ولى اكنون او در بين ما نيست. اين رفيق من، در زمان حياتش مغازه پر درآمدى داشت. علت پردرآمدى مغازهاش هم خوبى خودش بود. او خيلى خوب بود. اين قدر او خوب بود كه با اين كه صد مغازه آن طرفتر از مغازه او هم جنسهاى مغاز او را داشتند، ولى مردم آن صد مغازه را رها مىكردند و مىآمدند از مغاز او خريد مىكردند؛ چون او خيلى آدم باانصافى بود. نبايد خيلى تعجب كنيم. او وقتى مُرد، بعد پنجاه سال درآمد فراوان، فقط يك خانه معمولى براى زن و بچ خود گذاشت. به راستى، آن هم پولها چه شد. او اين پولها را از خدا گرفته بود و با خدا هم معامله كرد. البته، او پسرهايش را زن داد و دخترهايش را هم شوهر داد؛ نه اين كه آنها را در سختى قرار بدهد؛ چون به هيچ مردى اجازه ندادهاند كه كلّ ثروت خود را در راه خدا بدهد تا بعد از مرگش، زن و بچههاى خودش محتاج به ديگران شوند. او زندگى هم آنها را رو به راه كرد. ولى آن درآمد خيلى بيش از اينها بود، و او اين درآمد را بعداً با خدا معامله مىكرد. به خوبى يادم است او هميشه يك عبا زير بغلش بود. وقتى كه هوا سرد مىشد، آن را بر دوش خود مىانداخت، و براى نماز به مسجد مىآمد، و باز بعد از خواندن نماز، آن را بر روى دوشش مىانداخت. خيلى هم آرام راه مىرفت. يك روز كه او آرام آرام داشت به طرف مغازهاش مىرفت. كسى آمد و به او گفت كه كجا مىروى؟ او گفت: مثل هر روز، هشت صبح به مغازهام مىروم. آن شخص گفت: امروز به مغازهات نرو. او گفت: چرا مگر بازار تعطيل است؟ آن شخص گفت: نه، مغاز شما ديگر تعطيل شد. رفيقم گفت: چطور تنها مغازه ما تعطيل شد؟ گفت: ديشب در نيمههاى شب سيمهاى قديمى برق اتصالى پيدا كرد و جرقه زد و مغاز بغل شما كه يك جعبهفروشى بود، آتش گرفت. آن جا كه جاى آمدن ماشين آتشنشانى نبود و براى همين نتوانستند جلوى پيشرفت آن آتش را بگيرند. پس آتشهاى آن مغازه به مغازه شما هم رسيد و هم مغازه و هم جنسهايت را خاكستر كرد. شدت آتش چنان بود كه ساختمان مغازهات هم فرو ريخت. الان هم آن جا مأموران آتش نشانى ايستادهاند.
ممكن است جوانان باور نكنند؛ ولى اين ماجرايى است كه خود من در جريان آن بودم. آخر، من آن وقت در همان نزديكىها زندگى مىكردم. او بعد از شنيدن آنچه برايش پيش آمده بود، همانطورى كه عبا زير بغلش بود، به مسجد رفت و عباى خود را بر روى دوشش انداخت و دو ركعت نماز عاشقانه و با حال براى خدا خواند. سلام نماز را كه داد، با لحنى صميمانه به خداوند گفت: دلت مىخواست من پيرمرد با اين محاسن سفيدم ديگر اين بار سنگين دنيا بر روى دوشم نباشد، و وقت مردنم هم دغدغه نداشته باشم و نگويم، آى پول! و آى مغازهام! چه عشقى با من كردى كه اين بار سنگين را خاكستر كردى و به باد دادى كه من راحت بميرم. بعد او اصلًا به مغازهاش نرفت كه ببيند چه شده است. او به خانه برگشت و يكى دو سال بعد هم از دنيا رفت.
اين حال از كجا براى انسان آمده بود؟ از اين آيه: لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ.
بنده خوب من! آنچه داشتى اگر از دستت رفت، متاع اندك دنيا بود، پس براى آن غصه نخور. من نمىگذارم تو به مشكل برخورد نمايى. اگر دو روز هم مشكل داشتى، صبر كن. من مشكل تو را حل مىكنم. اگر ثروت دنيا را به تو دادم، خوشحال و مغرور نشو؛ چون اينها را بايد بگذارى و بميرى؛ براى همين، نه با از دست رفتن آنها دچار غصه شو، و نه با به دست آوردنشان دچار غرور و خوشحالى شو؛ طرفين آن برايت مساوى باشد. با من باش، نه با پول؛ با من باش، نه با مغازه؛ مغازه هم ماندنى نيست. حالا هم سرپا بماند و به حادثه برخورد نكند، باز ملكالموت خواهد آمد و آن را از دستت مىگيرد و تو را با يك پارچه كفنى به آن طرف انتقال مىدهد. چنين آرامش به زهد برمىگردد، و اين زهد هم از آثار مهم ديندارى واقعى است.
مرحوم آیت الله میرزا احمد مجتهدی، این روایت را نقل کردند: روزی فردی آمد خدمت امام معصوم و به ایشان عرض کرد: اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند، عاقبتش چگونه خواهد بود؟ امام در پاسخ به وی فرمودند: خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود. آن مرد دو مرتبه پرسید: اگر مریض نشد چه؟ امام مجدد فرمودند: خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند به او دوست بدی می هد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد، کفاره ی گناهان دوست ما باشد. آن مرد گفت: اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه؟! امام فرمودند: خداوند همسر بدی به او می دهد تا آزار های آن همسر بد، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید. باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه؟ امام فرمودند: به کوری چشم تو! ما او را شفاعت خواهیم کرد.
مرحوم آیت الله میرزا احمد مجتهدی، این روایت را نقل کردند: روزی فردی آمد خدمت امام معصوم و به ایشان عرض کرد: اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند، عاقبتش چگونه خواهد بود؟ امام در پاسخ به وی فرمودند: خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود. آن مرد دو مرتبه پرسید: اگر مریض نشد چه؟ امام مجدد فرمودند: خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند به او دوست بدی می هد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد، کفاره ی گناهان دوست ما باشد. آن مرد گفت: اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه؟! امام فرمودند: خداوند همسر بدی به او می دهد تا آزار های آن همسر بد، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید. باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه؟ امام فرمودند: به کوری چشم تو! ما او را شفاعت خواهیم کرد.
ستایش برای خداست؛ آن نخستینِ بی آغاز و آن واپسینِ بی انجام.او که دیده ی بینندگان از دیدنش فرو مانَد، و اندیشه ی وصف کنندگان ستودنش نتواند.آفریدگان را به قدرت خود آفرید، و به خواستِ خویش بر آنان جامه ی هستی پوشید.
ستایش برای خداست که اگر در برابر آن همه نعمتِ پیاپی که بر بندگانش فرستاد، ستایش خود را به ایشان نمی آموخت، از نعمت هایش بهره می جستند و او را سپاس نمی گفتند، و از روزی اش گشایش می یافتند و شکرانه ی آن را به جا نمی آوردند.در این صورت، از مرزهای انسانی برون می افتادند و در وادی حیوانی پای می نهادند، و آن گونه می شدند که خدا در کتاب استوار خود فرمود: «آنان مثل چارپایانند، نه بیش تر، بلکه از چارپایان نیز گمراه تر.»
ستایش برای خداست که ما را به راه توبه رهنمون گردید، و از احسانِ او بود که ما بدان راه افتادیم. و اگر از نعمت های او به همین یک نعمت بسنده کنیم، باز هم نعمت دادنش نیکو، احسانش در حقّ ما بس بزرگ، و بخشش او از شمار بیرون است.آیین خداوندی اش در پذیرش توبه ی پیشینیان این گونه نبود. هر چه را تاب آن نداشتیم، از عهده ی ما برداشت، و جز به اندازه ی توانمان تکلیف نفرمود، و ما را جز به کارهای آسان وا نداشت، و برای هیچ یک از ما بهانه ای باقی نگذاشت. اینک، از ما نگونبخت آن کس است که نافرمانیِ خدا کند، و نیکبخت آن کس که به او روی آورَد. ستایش برای خداست به هر زبانی که نزدیک ترین فرشتگانش و گرامی ترین آفریدگانش و پسندیده ترین ستایشگرانش او را بدان می ستایند. ستایشی برتر از هر ستایش دیگر؛ به همان اندازه که پروردگار ما، خود، از همهی آفریدگانش برتر است. چشمک های خداوند godeye.ir
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .
اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که
ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم
عکس العمل امام صادق علیه السلام در برابر گران فروشی
اولیاء دین، خیر خواهی مسلمانان را فریضه ذمه خویش می دانستند و در مقابل، کاری را که اندکی صدمه به جامعه مسلمانان داشت بی نهایت از آن احتراز داشتند. امام صادق علیه السلام یک سال در اثر عائله زیاد و افزایش هزینه زندگی به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد که جواب هزینه زندگی را بدهد. به همین دلیل هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش که "مصادف" نام داشت فرمود این پول را بگیر و آماده تجارت و مسافرت مصر باش. مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی که در آن وقت به سوی مصر حمل می شد خرید و با جمعی از تجار که همه از همان نوع متاع خریده بودند به طرف مصر حرکت کرد. در نزدیکیهای مقصد، تاجر دیگری از شهر مصر خارج شده بود که به مصادف برخورد کرد. اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیرا متاعی که مصادف و رفقایش حمل می کنند کمیاب شده و بازار خوبی پیدا کرده است. مصادف و رفقایش خوشحال شدند و به بخت خویش آفرین گفتند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. در همین وقت دور هم جمع شدند و تصمیمی گرفتند. تصمیم گرفتند بازار سیاه به وجود آورند و حداقل به کمتر از صد در صد سود خالص به مدینه برنگردند. هم عهد شدند و قسم خوردند که همه با هم قیمتها را بالا ببرند و بعد از این پیمان وارد شهر شدند.
مطلب همانطور بود که در بین راه اطلاع یافته بودند. طبق پیمانی که با هم بسته بودند و هم قسم شده بودند، بازار سیاه به وجود آوردند و هر طور دلشان می خواست جنس خود را فروختند و به سفر خود خاتمه دادند. مصادف خوشحال و خوشوقت به مدینه برگشت و یکسره به حضور امام صادق رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار زر داشت جلو امام گذاشت و گفت یکی از این دو کیسه سرمایه شماست و یکی دیگر که مساوی اصل سرمایه است سود خالصی است که به دست آمده است. امام فرمود: چه سود زیادی! بگو ببینم چطور شد؟ مصادف ماجرای هم قسم شدن برای گرانفروشی را شرح داد. امام با تعجب فراوان فرمود: سبحان الله! شما که نام خود را مسلمان می گذارید چنین کاری کردید؟! هم قسم شدید که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشید؟! سپس فرمود که همچو کسب و تجارتی به درد من نمی خورد. بعد یکی از آن دو کیسه را برداشت و فرمود این سرمایه من و به آن کیسه دیگر که تو نام آن را سود گذاشته ای کار ندارم.
یک داستان درباره نتیجه راستگویی از زبان شهید مطهری
شهید مطهری در کتابش چنین می نویسد: در زمان رضاشاه، آشوب هایی در مشهد شد و دامنه این آشوب ها به شهر ما "فریمان" نیز کشیده شد. بعد از آن قضایا، پدر من جزء کسانی بود که آن ها را گرفتند و بردند زندان. البته بعد از حدود یک ماه قرار منع تعقیب صادر شد و آزاد شد. اما بعد دو مرتبه، همان اشخاص را تحت تعقیب قرار دادند. پدر مرا هم دوباره گرفتند. وقتی پدر من آمد، گفتند قلم را بردار و هرچه می دانی بنویس. (این بار برادر مرا هم گرفتند.) پدر من بعدا گفت که با خود گفتم: « النجاة فی الصدق؛ نجات در راستگویی است». حقیقت را باید نوشت. هر چه بود نوشتم. (بازرس به پدر من گفته بود شما خودتان هر چه وقایع بوده بنویسید. به برادر من هم گفته بود تو هم هر مقدار اطلاع داری بردار بنویس).
پدر من خطش خوب بود، برادر من هم خطش بد نبود. پدرم می گفت بعد از آنکه نوشتیم، بازرس ابتدا این دو ورقه را برداشت نگاه کرد و گفت: به به ! پدر از پسر بهتر می نویسد، پسر از پدر بهتر. بعد ورقه مرا برداشت خواند. وقتی خواند یک نگاهی کرد و گفت: " آقا! از لحن این نوشته پیداست که شما آدم راستگویی هستید چون هر چه بوده ولو به ضرر خودت بوده نوشته ای. بعد گفت: چون تو یکچنین آدم صدیق و راستگویی هستی من قرار منع تعقیب صادر می کنم.
تحسین کنید ، ولی حسادت نکنید ؛ دنبال کنید ، ولی تقلید نکنید.
بنایی پشت بام خانه ی ملا را کاه گل می کرد. چون کارش تمام شد ، خواست پایین بیاید ، راه نبود ، گفت :” چه کنم تا راحت پایین بیایم؟”
ملا گفت : ” طناب بالا می اندازم . دور کمرت ببند تا تو را پایین بکشیم.”
چون طناب به دور کمر بنا محکم شد ، ملا و چند نفر از دوستانش او را کشیدند و بنای نگون بخت از بام پرت شد و در دم جان سپرد.
مدم ملا را سرزنش کردند که این چه نوع پایین آوردن بود؟!
گفت:” پدرم همیشه دیگران را این طور از چاه بیرون می آورد. طناب به کمرشان می بست و آنها را می کشید ، این مرد لابد اجلش رسیده بود ، والا نمی مرد.” نکته: داستانی در باره ی چارلی چاپلین ، نابغه ی سینمای کمدی وجود دارد …. روزی اعلام کردند هرکس نقش ” چارلی چاپلین ” را بهتر بازی کند به او جایزه ای تعلق می گیرد. اتفاقا خود چارلی هم در این مسابقه ی مهم شرکت کرد و سوم شد.
در تقلید از دیگران و شبیه شدن به دیگران بهتر از خود آنها ظاهر می شویم.
عدم اعتماد به نفس باعث می شود راه تقلید کورکورانه از مرام دیگران را در پیش بگیریم. کسی این گونه می اندیشد که برای خود احترام قائل نیست وگرنه انسانی که برای خود ارزش قائل است اجازه نمی دهد تا از شیوه و رفتار دیگران تقلید کند و مضحکه ی این و آن شود. تمام پوزش ها به خاطر این جمله ی بیمار گونه است :
” این کار را انجام دادم ، چون دیگران آن را انجام می دادند.”
پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به
پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست! پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد... پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود... در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟ پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون ؟! سرباز گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!! پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟ سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان در عراق کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟!
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ویلیام گری!!!
سخن روز : برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم . . . ژوبرت
يكى از علماى بزرگ و معروف علامه حلى رحمه الله است . در سن هشتاد و يك سالگى ، پسرش فخر المحققين ، در حالى كه مرجع تقليد شده بود ، ديد پدر در حال احتضار است ، گفت : پدر ! بگو : »لا اله الا الله« با عصبانيت گفت : نه . فخر المحققين تعجب كرد . علامه عالم كمنظيرى بود . اولين عالمى بود كه لقب آيت الله را به او دادند . يعنىدر هفتصد سال قبل از او ، به هيچ كسى آيت الله نگفته بودند و بعد از او نيز تا زمان ميرزاى شيرازى به كسى آيت الله نگفتند .
فخر المحققين تعجب كرد كه اين عالم كه پانصد و بيست و سه جلد كتاب نوشته است ، شصت سال مرجع تقليد بوده ، من به او مىگويم : »لا اله الا الله« بگو ، مىگويد : نه . فخر المحققين به نماز متوسل شد :
» وَ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَوةِ وَ إِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَشِعِينَ «
الهى ! به اين پيرمرد رحم كن .
آمد و گفت : پدر ! بگو : »لا اله الا الله« ، آرام ذكر را گفت . پرسيد : پس چرا قبلاً نمىگفتى ؟ گفت : پسرم به تو نمىگفتم ، چون تو شيطان مجسم شده بودى. اما بعد از نماز از صورت شيطان درآمدى ، لذا من حرف تو را قبول كردم و »لا اله الا الله« را گفتم .
پس اول شيطانشناسى و بعد از شيطانشناسى، پيروزى بر شيطان است .
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاكم می برند تا مجازات را تعیین کند . حاكم برایش حکم مرگ صادر می کند ... اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید : اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن ونوشتن یاد دهی ، از مجازاتت درمی گذرم !!! ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند . عده ای به ملا می گویند : مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟ ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا حاكم می میرد یا خــَرَم ... خـُدا بزرگست !!!
نکته :
در یک جامعهء عقب مانده ، همه مشکلات به خدا محول میشوند ...
سخن روز : نیمی از مردم جهان، افرادی هستند که چیزهایی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ونیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند ،اما همیشه در حال حرف زدن هستند...رابرت لی فراست
زنی به خاطر ابتلا به بیماری ایدز در حال مرگ بود . کشیش را خبر می کنند تا باعث آرامش روحی او شود. اما هیچ نتیجه ای حاصل نمی شود . زن می گوید:” من باخته ام . من تمام زندگی خود و اطرافیانم را ویران کرده ام . من دارم با درد و رنج به جهنم میروم . امیدی برایم نمانده است.”
کشیش چشمش به تصویر دختر زیبایی روی کمد می افتد و از زن می پرسد:” اون عکس کیه؟”
زن با قیافه ای خوشحال پاسخ می دهد : ” اون عکس دخترمه ، زیبا ترین کسی که در دنیا دارم.”
-” ببینم اگر دخترت به دردسر بیفتد یا خطایی ازش سر بزند ، کمکش می کنی؟ می خشیش ؟ بازهم دوستش داری؟”
زن نالان می گوید:” البته که می کنم . من حاضرم هر چیزی که از دستم بر بیاید برایش انجام دهم! چرا یه همچین سؤالی می کنی؟”
-” چون می خواهم بدانی که خدا هم روی کمدش عکسی از تو دارد .”
ازمـَ ـטּ کـ ـه سالهاسـ ـت گفته ام “ایاک نعبد”
اما به دیگراטּ هـ ـم دلسـ ـپرده ام
از مـَ ـטּ که سالهاسـ ـت گفتـ ـه ام “ایاک نستعیـטּ”
اما به دیگراטּ هـ ـم تکیـ ـﮧ کرده ام
اما رهایم نکـטּ …
بیش از همیشـ ـه دلتنـ ـگم
به اندازه ے تمام روزهاے نبودنـ ـم
” خـُ ـدا “
:Cheshmak: بهترین داستانهای کوتاه ویران کننده در سایت چشمک های خداوند
من نمونه اى از شخصى ضربه پذير براى شما تعريف كنم كه آدم با شنيدن آن با تمام وجود مىسوزد و آتش مىگيرد . سوريه كشور فقيرى است و درآمد فوق العادهاى ندارد ، قبل از انقلاب كه اصلاً نداشت و مردمش كم درآمد و فقير بودند .
اين طور كه تعريف مىكردند ، روى پرونده ما كه تا قبل از پيروزى انقلاب سه خط قرمز بود . اصلاً به ما گذرنامه نمىدادند . هيچ جا را نديده بوديم . ولى كسانى كه به سوريه مىرفتند و مىآمدند ، مىگفتند : چقدر مردم آنجا فقير هستند .
شما حساب كنيد از ماليات اين مردم فقير ، افسرى از ارتش سوريه از طرف وزارت دفاع مأمور مىشود به ايتاليا برود و به اندازه محموله كشتى معمولى اسلحه براى ارتش سوريه بخرد .
مىرود و مىخرد و بارگيرى مىكند . شبها در آن هتلى كه بوده ، سر ميزى مىنشيند ، مىبيند دخترى حدود بيست ساله كه در زيبايى كم نمونه است. سر ميز آمد و رو به روى او نشست . عربى خيلى خوب حرف مىزند .
به اين افسر دست مىدهد و مىگويد : اجازه بدهيد بگويم بستنى بياورند . چنان به اين افسر محبت مىكند و ناز و غمزه مىآيد . خرج ميز افسر را مىدهد . افسر به او تعارف مىكند كه به اتاق ما برويم ، مىگويد : فردا شب . قرارها را مىگذارند ، فردا دوباره مىگويد : كارى پيش آمده ، فردا شب . چنان اين بيچاره را تشنه و ديوانه خودش مىكند كه سر از پا نمىشناخت .
افسر فردا شب به او مىگويد : من آخرين شبى است كه در ايتاليا هستم ، فردا صبح با كشتى بايد بروم . چه كار كنم ؟ دختر مىگويد : چون از عشق تو همه وجودم پر آتش است ، حاضرم با تو بيايم . مقصد شما كجاست ؟ مىگويد : سوريه . مىگويد : با تو مىآيم . امشب نيز به اتاق تو مىآيم كه فردا صبح با تو بيايم ، گذرنامهام نيز آماده است .
آن شب را به هيچ عنوان اجازه نمىدهد كه افسر دست به او بزند . وقتى درون كشتى مىآيند و كشتى حركت مىكند ، خيلى به اين دختر التماس مىكند كه تو قبول كن كه همسر من شوى . نزديك مقصد مىگويد : من به يك شرط قبول مىكنم كه دربست در اختيار تو باشم و آن اين است كه ببينم كشتى را با حضور خود من به حيفا و اسراييل ببرى .
او نيز حاضر مىشود . اين جاسوس پليد اسراييلى و اين شيطان در كنار افسرى بىتقوا و شهوترانِ ديوانه ، تمام اسلحه كشتىِ را به حيفا مىبرد و آنجا خالى مىكند . افسر را در اسراييل پياده مىكند و به او مىگويد : حالا اگر مىخواهى به سوريه برو.
نمىدانم معنى آيه روشن شد كه خدا چه مىخواهد بگويد ؟ اهل تقوا در چه مصونيتى هستند . نمىشود خدا اينها را يارى نكند . آدم چهل سال گناهان مالى ، شهوانى و سياسى را ترك كند ، باز خدا اينها را يارى نكند ؟ يعنى پروردگار يار او نباشد ، نور به او ندهد و او تشخيص ندهد ؟ اگر اين افسر با تقوا بود ، تا مىديد اين دختر با ناز و عشوه آمد و روى صندلىِ كنار ميزش نشست ، بلند مىشد و مىرفت جاى ديگرى مىنشست و گرفتار نمىشد .
امام رضا علیه السلام :
مَا التَقَت فِئَتانِ قَطُّ إِلاّ نُصِرَ أَعظَمُهُما عَفوا؛
هرگز دو گروه با هم رویاروى نشدند، مگر این که با گذشت ترین آنها پیروز شد. امرسون می گوید: ” هر دقیقه که با خشم می گذرانیم ، شصت ثانیه از آرامش روحی مان را ازدست می دهیم”
بخشش ، نوید بخش رهایی و آرامش از این تشویق های روحی است. گذشت ، امکان اصلاح ، آشتی و جبران را ، چه بسا پس از سالها دشمنی ، فراهم می سازد.
داستان جالبی در پورانا ( اسطوره های هندی درباره خلقت و خدایان به زبان سانسکریت) نقل شده است:
“ریشی بریگو” بسیار مایل بود بداند که از بین سه الهه مقدس ” براهما” “شیوا ” و ” ویشنو” کدامیک باید بعنوان بزرگترین خدا پرستش شوند.
به اعتقاد او آن کسی که بیشترین میزان مدارا و گذشت را دارا است ، برترین برای پرستش خواهد بود. ” بریگو” فرزانه در پی انجام نقشه اش ، روانه منزل ” براهما” ی بزرگ شد. زمانی که به حضور ” براهما ” رسید ، بی هیچ اعتنایی به مقام او ، به پایش نیفتاد و در برابرش تعظیم نکرد و حتی حضور او را نادیده گرفت . خداوندگار ” براهما ” خشمگین شد و برآشفت ، برخاست تا به ” بریگو” حکیم ، دشنام دهد . در این هنگام ، ” سارواتی” دوست روحانی اش مانع شد و گفت : پیشوای محبوب ، لطفا فقط یک بار در برابر ” بریگو ” صبور باشید . این رفتار عجیب او بی دلیل نیست .”
پیشوا ” براهما” آرام گرفت و ” بریگو ” فرزانه جان سالم به در برد.
گام بعدی او در کوه ” کایلاش ” منزل گاه ” شیوا ” ی بزرگ بود .در حالی که پیشوا در خلسه مقدس بود ؟، ” بریگو ” به نزد اورفت و در سخنانی شدی اللحن و با خنده ای تمسخر آمیز خطاب به او گفت : ” به خود نگاه کن! جسمت ملوث به خاکستر مرده است و مارها به دور گردنت آویزانند ! باید دیوانه باشی ! ”
“شیوا ” ی بزرگ ، لعنت کنان ، ” تری شول ” خود را به سوی او پرت کرد ، که ( همسرش) ” ما تا پارواتی ” او را عقب کشید و گفت : ” سرورم ، فقط این بار بگذار برود ! ” شیوای ” بزرگ هرچند با اکراه ، اما به خاطر همسر محبوبش او را رها کرد.
“بریگو” ی حکیم که از ” کالایش ” جان سالم به در برده بود ، به سوی ” وایکونس” رفت ، جایی که نگهدارنده بزرگ جهان ، ” ویشنو” ی بزرگ در ” یوگانیدرا” ی مقدس خود آرمیده بود . او که ” ویشنو ” را در خواب راحت دید ، فرصت را غنیمت شمرد و با لگد به سینه او زد و فریاد کشید : ” چگونه می توانی بخوابی ، و نگران مسؤلیت خود در صیانت از زندگی این جهان نباشی؟”
“ویشنوی” بزرگ از خواب پرید و به محض چشم گشودن ، به پای ” بریگو” ی حکیم افتاد و ملتمسانه گفت : ” ای مقام مقدس ! پای پاک و مقدس شما در اثر سختی سینه من ، باید صدمه دیده باشند ! چگونه می توانم رنجی را که ناخواسته به شما ، یکی از والاترین مریدانم ، داده ام التیام بخشم؟”
“بریگو” ی فرزانه ، که چشمانش بی اختیار پر از اشک شده بود ، به پای خدایان افتاد . ملتمسانه می گفت : ” گستاخی و حماقت مرا ببخشید ، که به دنبال داوری درباره شما بودم ! آه پیشوای مهر بی پایان ، چگونه می توانم از گناه بزرگ ضربه زدن به سینه مقدس شما ، پاک شوم؟چه شرمساری و رسوایی بر سرم خواهد آمد! پیشوای والامقام لبخندزنان گفت:” چگونه پدری می تواند از کودکی که بر سینه اش می کوبد خشمگین باشد؟ تو پسر دلبند منی ، و از آزادی کودکانه نسبت به پدر برخورداری . نقش ردپای تو همواره برای سالیان بر سینه ام خواهد ماند.”
چنین است قدرت بخشش الهی!
جورج مک دونالد می نویسد:“چه بسا خودداری از بخشش ، بسیار نکوهیده تر از قتل باشد ، زیرا دومی ناشی از هیجان لحظه ای است ، در حالی که اولی انتخاب آگاهانه و در کمال خونسردی و از صمیم قلب است.”
آنکه همواره می بخشد ، همواره مورد بخشش قرار می گیرد.
امام حسین علیه السلام :
إِنَّ أَعفَى النّاسِ مَن عَفا عِندَ قُدرَتِهِ؛
با گذشتترین مردم، کسى است که در زمان قدرت داشتن، گذشت کند.
شهید برونسی در خاطراتش می نویسد: در دوران سربازی و در پایان دوره آموزشی یکبار من را از طرف پادگان بردند بیرجند، جلوی یک خانه ویلایی بزرگ. گفتند از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی!
وارد خانه که شدم دریکی از اتاق ها باز بود. گفتم یا الله، صدای زن جوانی بلند شد:
یا الله گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو!
زیر لب گفتم خدایا توکل بر خودت. داخل که رفتم، چشم هایم یکهو سیاهی رفت… گوشه اتاق روی مبل، زن جوان بی حجابی لم داده بود. با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن!
بلافاصله از اتاق زدم بیرون. گوشم بدهکار هارت و هورتش نشد…
خدمتکارهای خانم دنبالم بودند که دوباره من را بکشانند داخل. ولی حریفم نشدند.
وقتی موضوع به گوش مافوقم در پادگان رسید، قرار شد به عنوان تنبیه تمام توالت ها را تمیز کنم. امیدوار بودند زیر بار نظافت توالت ها کمر خم کنم و کوتاه بیایم.اما وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند کوتاه آمدند.
شيخ بهايى نقل مىكند : در بصره آتش سوزى شد . پيرزنى در آن محل خانه داشت و با اثاث مختصرى زندگى مىكرد . آمدند به او گفتند : منطقه بالكل غرق در آتش است ، دارى به كجا مىروى ؟ گفت : به طرف خانه مىروم . گفت : مگر خوابى ؟ محل دايره وار آتش گرفته است . بعد كه آتش را خاموش كردند ، همه خانهها غير از خانه اين پيرزن سوخته بود . خانه اين پيرزن سالم ماند و حتى گليم پاره او نيز سالم ماند . گفتند : اى پيرزن ! چرا خانه تو نسوخت ؟ شيخ بهايى مىگويد : اين جمله را جواب داد : »كيف يحترق محترق « ؟ ما از عشق و فراق او سوختهايم ، مگر چند بار بايد بسوزيم ؟ كسى كه بيشتر از يك بار نمىسوزد . دين نگذارد كه خيانت كنى ترك درستى و امانت كنى صدق و سعادت ثمر دين بود هر كه خوش اخلاق ، خوش آيين بود فتنه آفاق ز بى دينى است زشتى اخلاق ز بى دينى است
شیخ و فاحشه شیخی در نزدیکی مسجد زندگی میکرد. در خانه روبهرویش، یک فاحشه اقامت داشت. شیخ که میدید مردان زیادی به آن خانه رفتوآمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند.
زن را سرزنش کرد: "تو بسیار گناهکاری. روز و شب به خدا بیاحترامی میکنی.چرا دست از این کار نمیکشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمیکنی؟"
زن به شدّت از گفتههای شیخ شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشایش خواست. همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان دهد.
امّا راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد. بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به فاحشهگری پرداخت.
امّا هر بار که بدن خود را به بیگانهای تسلیم میکرد، از درگاه خدا آمرزش میخواست.
شیخ که از بیاعتنایی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود، فکر کرد: "از حالا تا روز مرگ این گناهکار میشمرم که چند مرد وارد آن خانه شدهاند."
و از آن روز کار دیگری نکرد جز اینکه زندگی آن فاحشه را زیر نظر بگیرد. هر مردی که وارد خانه او میشد، شیخ هم ریگی بر ریگهای دیگر میگذاشت.
مدّتی گذشت. شیخ دوباره فاحشه را صدا زد و گفت: "این کوه سنگ را میبینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیرهای است که انجام دادهای، آن هم بعد از هشدار من. دوباره میگویم: مراقب اعمالت باش!"
زن به لرزه افتاد. فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد: "پروردگارا ! کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقّت بار آزاد میکند؟"
خداوند دعایش را پذیرفت. همان روز، فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته مرگ به دستور خدا، از خیابان عبور کرد و جان شیخ را هم گرفت و با خود برد.
روح فاحشه بی درنگ به بهشت رفت، امّا شیاطین، روح شیخ را به دوزخ بردند. در راه شیخ دید که چه بر فاحشه گذشته است و شکوه کرد: "خدایا ! این عدالت است ؟ من که تمام زندگیام را در فقر و اخلاص گذراندهام، به دوزخ می روم و آن فاحشه که فقط گناه کرده، به بهشت میرود !"
یکی از فرشته ها پاسخ داد: "تصمیمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر میکردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی میکردی، این زن روز و شب دعا میکرد.روح او، پس از گریستن، چنان سبک میشد که میتوانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. امّا آن ریگها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم."
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیبزمینى بود. معلّم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیبزمینیهاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیبزمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
معلّم از بچهها پرسید: «از این که سیبزمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟» بچهها از این که مجبور بودند سیبزمینیهاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیبزمینیها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟» نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که میتوانید بکنید. دیگران را دوست بدارید حتى اگر آنها شما را دوست نداشته باشند.
مرد چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد. امّا در تمام اين مدّت، همسرش هر روز در کنار بسترش بود.
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از همسزش خواست که نزديکتر بيايد. زن صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود. شوهر وی که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زد... ه بود به آهستگى گفت: تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى.وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى.الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.و مىدونى چى ميخوام بگم؟
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى ؟»
مرد گفت: "فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره"!!!!!!!!
در آغاز... يكي بود، يكي نبود...ميگن غير از خدا هيچكس نبود، اما من ميگم غير از خدا ، عشق هم بود، چون اگه عشق نبود،خدا هم نبود! مگه غير اينه كه خدا همون عشقه؟! اولش چي شد كه اين جوري شد؟! بي مقدمه بگم؟! يه سياره بود.چه قدري؟! چه اهميتي داره! مهم اينه كه اين سياره، سياره فرشته ها بود! كجا بود؟! بازم چه اهميتي داره؟!هر جا! مهم اينه كه غير از فرشته ها،كسي توش نبود!چه زماني؟(اي بابا!فضول را بردن جهنم...!)بعله! ميگفتم...فرشته ها همه با هم زندگي ميكردن.روزاي تكراري ، هر روز، مثل ديروز! تا اينكه، يه روز ، از يه راه دور، كه معلوم هم نيست كجا، (اصرار نكنين منم نميدونم!) باد ، يه بذر عجيب با خودش به سياره ي فرشته ها آورد! همه ي فرشته ها دور اين بذر عجيب جمع شدن و نگاش كردن،نگاش كردن،نگاش كردن.همون خدا كه عشق بود، بارون رو فرستاد تا به اين بذر آب بده، خورشيد رو فرستاد تا گرمش كنه،بعد بذره شكوفا و سبز شد.رشد كرد و رشد كرد و رشد كرد! (نه...مطمئن باشين از توش لوبياي سحرآميز در نيومد!)اون بذر، بذر يه موجود عجيب و غريب بود.موجودي كه سبز شده بود! موجودي كه مثل فرشته ها دو تا چشم داشت و دو تا گوش و يه دهن.مي خواين بدونين كه فرشته ها چه شكلي بودن؟ عين من...عين تو...دو تا چشم، دو تا گوش، يه دهن...فقط يه فرق داشتن، قلب نداشتن! اصلا نمي دونستن قلب چيه؟(راستي قلب چيه؟!) اما اون موجود عجيب ،منظورم همونيه كه از اون بذره سبز شد، يه فرقي با فرشته ها داشت!فرقش اين بود كه تو سينه اش يه چيزي گرومپ گرومپ مي كرد! همه مونده بودن اين چيه؟!ساعته؟!بمب اتمه؟!يا يكي داره ميخ مي كوبه؟!خلاصه...هيچ كي جوابي براش پيدا نكرد! اين بود كه موندن بگن اين موجود جديد اسمش چيه! و اما نام گذاري... فرشته ها دور هم جمع شدن و چون اون موجود با خودشون فرق داشت، گفتن بايد يه اسمي بذاريم كه معنيش اين باشه كه اون فرشته نيست!بالاخره بعد از كلي مشورت اسمشو گذاشتن:جادوگر! چون فكر مي كردن اون چيزي كه داره توي سينه اون گرومپ گرومپ مي كنه، هر چي هست يه چيز جادوييه! بعضي از فرشته ها هم كه كمي احساس فرنگي بودن مي كردن صداش مي كردن: بعدش چي شد ، كه چه جوري شد؟! بعدش همون جوري كه فرشته ها بزرگ مي شدن، جادوگر قصه ما هم بزرگ شد... اما از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، جادوگر قصه ي ما ، هميشه تنها بود.آخه اون يه چيزي داشت كه بقيه نداشتن.همون چيز جادويي عجيبي كه توي سينه اش گرومپ گرومپ صدا مي كرد! تازه، يه فرقاي ديگه اي هم داشت! اون شي جادويي باعث مي شد جادوگر يه وقتايي دلش بگيره، يه وقتايي يه قطرات آبي از چشمش سرازير مي شد كه خودشم نمي دونست چيه! اين ديگه خيلي عجيب بود! آخه مي دونين فرشته ها از چشماشون اشك نمي اومد، آخه دلي تو سينه شون نبود كه بشكنه..كه تنگ بشه..كه بگيره! خلاصه...جادوگره سعي مي كرد كسي از فرشته ها نفهمه كه از چشاي اون بارون مياد! اما شبا، وقتي مي خواست بخوابه، چشمش به ستاره ها كه مي افتاد انگار اون شي جادويي گرومپ گرومپش بيشتر مي شد.اون وقت چشماي اونم باروني مي شد.با خودش مي گفت:چرا من غريبم؟!چرا هيچ كس مثل من نيست؟!چرا هيچ كس هم زبون من نيست؟!من از كجا اومدم؟!كدوم يكي از اون ستاره ها خونه ي من بود؟به كدومش بر مي گردم؟اصلا تو اين همه ستاره يكيش مال من هست يا نه؟! و اما حال و روز جادوگر... يه شبايي جادوگره، يه صداهاي عجيب و غريبي مي شنيد.بعضي شبها حتي خوابشو ميديد. يكي بود، يه صدايي، كه اونو صدا ميكرد.كه بهش مي گفت: من اينجام! من هستم! من به تو فكر مي كنم!مي دوني كه شهر تو اونجائي نيست كه الان توشي؟ تو مال يه جاي دوري، يه جائي كه يه روزي بايد بهش برگردي...حالا دستت رو بده به من و تنهائيت رو با من قسمت كن تا ديگه يه جادوگر سرگردان نباشي... اون وقت ، تا جادوگره، ذوق زده مي شد و از جا مي پريد كه بره سراغش و ببينه اون كه با مهربوني داره صداش مي كنه ، كيه، يك هو از خواب مي پريد! تازه اين جا ، جادوگره فهميد كه يه فرق ديگه هم با فرشته ها داره! فرشته ها هيچ وقت خواب نمي ديدن! آخه فرشته ها ، چيز ديگه اي از زندگيشون نمي خواستن كه خوابشو ببينن!اما جادوگر قصه ي ما، چون يه چيزاي ديگه اي از زندگيش مي خواست، شبا خوابشون رو مي ديد.خواب يه صدا، يه لبخند، يه چيزي كه مبهم بود، اما هر چي بود، صداي گرومپ گرومپ دلشو بيشتر مي كرد! چون جادوگره، نمي دونست چه جوري به اون صدا برسه، انقدر به جاده ها نگاه ميكرد كه چشماش پر از آب ميشد! يه اتفاق مهم... يه روز فرشته ها ديدن از خونه ي جادو گر يه سيل راه افتاده! بعله! جادو گره داشت تو اشكاش غرق ميشد كه فرشته ها، نجاتش دادن!بعدشم بردنش پيش دكتر فرشته ها!اماهيچ جوشونده اي نتونست حال جادوگر رو بهتر كنه!آخه موجوداتي كه توي سينه شون چيزي گرومپ گرومپ نمي كنه، چه جوري مي تونن بگن اوني كه تو سينه اش يه چيزي گرومپ گرومپ ميكنه،چي كار كنه كه حالش بهتر بشه؟! از اون به بعد جادوگره بيشتر تنها شد!فرشته ها بيشتر ازش دوري ميكردن چون حالا ديگه همه ميدونستن اون با همه فرق داره!اونا اسم مريضي جادوگر رو گذاشته بودند :عشق...چون عشق تنها مريضي اي بود كه فرشته ها به اون مبتلا نمي شدند! گفتم كه فرشته ها قلب نداشتند!! بچه فرشته ها هم از يه درخت كه ميوه اش ، بچه فرشته بود ، درمي اومدند!!!(اي بابا!دروغ كه خناق نيست ، تو گلو گير كنه!!!) و بالاخره... جادوگر قصه ي ما ديگه با هيچ كس درددل نكرد! اون از قبل هم تنها تر شد!حالا اينقدر دلش خون بود كه به جاي اشك ، از چشماش خون ميومد! تنها دوست اون ، اوني بود كه شبها توي خوابش ميومد و اونو صداش مي كرد!اما باز هم ، تا جادوگره، مي رفت ببينه اون كيه ، از خواب مي پريد! اين جوري بود كه جادوگر قصه ي ما ، فهميد ، بين خواب و بيداري يه دنيا فاصله است ! اون وقت اون يه تصميم مهم گرفت! تصميم مهم جادوگر... اون يه قلم با شاخه ي درخت درست كرد و چون تو سياره فرشته ها ، مركبي وجود نداشت ، اون با اشكهاش كه حالا ديگه رنگ خون بودند، شروع كرد به نوشتن! اون با هر كلمه ، يه تيكه از احساسشو مي گفت! اين جوري يه جورايي انگار گرومپ گرومپ دلش كمتر مي شد! اون نوشته هاشو فقط براي باد مي خوند. از اون موقع به بعد جادوگره ديگه تنها نبود چون باد حرفاي اون رو مي شنيد.باد با اون توي رازش سهيم شده بود! باد نوشته هايي رو كه جادوگر مي سپرد به اون با خودش مي برد به سياره هاي دور دور دور...(آخه مي دوني اونا تو سياره شون كامپيوتر و اينترنت و وبلاگ نداشتند كه نوشته هاشونو بذارن توي يه وبلاگ! واسه همين جادوگر ما چاره ايي نداشت جز سپردن اونها به باد و اميدوار بودن به اين كه باد اون نوشته هارو به اهلش بسپاره!) و در پايان: نمي دونم باد با شما هم دوسته و نوشته هاي جادوگر رو براي شما هم مياره يا نه! حتي نمي دونم شما كه اينها رو مي خونين ، از جنس فرشته هاي بدون قلبين يا از جنس جادوگرايي كه يه چيزي تو سينه اشون گرومپ گرومپ مي كنه! نمي دونم شايد حتي يكي از شماها ، از جنس اوني باشين كه هر شب به خواب جادوگر ميره و اون رو توي خواب صدا مي كنه! به هر حال ، با وجود اينكه نميشناسمتون بهتون سلام ميكنم و يه رازي رو بهتون مي گم! يه راز مهم... منم يه جادوگرم! يه جادوگر كه تو سياره خودم،بين فرشته ها گير كرده ام!منم نوشته هامو مي نويسم و مي سپرم به باد! شايد يه جادوگر ديگه، توي يه سياره ي ديگه، اونا رو بشنوه و بفهمه كه هيچ جادوگري توي دنيا تنها نيست!همه ي جادوگراي دنيا حتي اگه از هم دور دور دور باشند مي تونن هم رو دوست داشته باشند! همه ي جادوگرهاي دنيا مال يه سرزمين قشنگ و سبزن و يه روزي به اونجا بر مي گردن.تنها فرقش اينه كه بعضي ها زودتر مي رن و بعضي ها ديرتر. مهم اينه كه تا به اون سرزمين نرسيديم، خودمون رو واسه ي يه زندگي سبز در كنار هم آماده كنيم.
اين كه چرا فعلا" اسمم جادوگر صد و پنجاهه، يه رازه ! مثل همه ي رازهائي كه به افسانه ي شخصي جادوگرها مربوط مي شه!این اسم رو زمانی که احساس کردم یک جادوگر سرگردان هستم روی خودم گذاشتم! اما بعدا" می بینید که بله!در درسهای آتی به عنوان جايزه اسم خودم رو تو دفتر جادوگرها، يه پله بالاتر برده ام و مثلا" گذاشته ام جادوگر طلائي و بعدش هم جادوگر سفيد و جادوگر عشق ...تا اينكه يه روز اسمم از جادوگر به پيام آور محبت ( يوحنا) تغيير كنه. ( چرا يوحنا؟! اینم فعلا" یه رازه!.) نمي دونم شما جادوگر شماره ي چندين؟! اگه شما هم از جنس ما جادوگرا بودين، اگه دوست داشتين، بنويسين جادوگر شماره ي چندين؟شايد اين جوري،يه روزي اينقدر تعدادمون زياد شد،كه تونستيم همه با هم يه سياره درست كنيم به نام سياره ي جادوگرا! اينم بگم شماره تون هر چي كه بود، هر جاي دنيا كه بودين،هر چي كه توي دلتون مي گذشت،
اگه يه جايي يه كسي رو ديديم كه با بقيه فرق داشت، به بهانه ي جادوگر بودن، تنهاش نذاريم.....
این همه کتاب خوشگل با حکایت های پر مغز تو زبان خودمون داریم
خوبه چند تا پست از اون حکایات داشته باشیم
آهاااااااااااااااااااااای با شماهام
فقط از ایران آثار تاریخیش رو گرفتیم و داریم بهش افتخار می کنیم
خیلی افتضاحه
آه
چقدر به ریشمون بی اعتقادیم
وقتی تو کتابای مهندسی شیمی تو درس اصول محسباتش داستان حضرت علی رو به اسم علی بابا یاد جوونای این مملکت می دیم حصلش بیشتر این نیست
والا به خدا تو دنیا دروغ کم نیست. شما نمی خواد برای درس دادن به ما دروغ سر هم کنین
یکی بود،یکی نبود، غیر خدا هیچ کس نبود
ولی الآن غیر خدا خیلیا هستن که بیشتر از اینکه به حرف خدا گوش بدیم به یادشونونیم و از حرفاشون می ترسیم!!
اگه میشه منو بی خیال شین
من گوشم از دروغ پره
بی زحمت یه ذره داستان واقعی بگین دلم خنک شه
راستی بد نیست بدونین اون کتابو یه آدم خارجی نوشته
یعنی یکی که آخوند نیست از اون سر دنیا حضرت علی رو شناخت
حالا به هر دلیل اسمش رو نیاورد
اما داستان ائمه فقط شده مال روحانیون
دارم می سوزم
دوستم دستمو گرفت بردم تو خیابونا چرخوندم و درصد گرفت گفت این همه آدم رو ول کردی فقط به من میگی حجاب!
بهش گفتم رهام کن
به خدا یه ذره هم پام نمی لرزه که چرا بیشتر مردم دینشون رو گذاشتن کنار
تو برام دلیل بیار که جاهل نیستن من همین الآن این چادرم رو همین جا در میارم
حالا بشینید برای هم قصه بگیم،قصه های عاشقونه
پس این درد رو چکار کنیم
جوان معتاد و خلافکار باعث شد تا مادرش دیگر تاب نیاورد و او را نفرین کند .
مادر: خدایا من دیگه پیش همسایه ها آبرو برام نمونده ، یه کاری کن این پسرم کمرش بشکنه و بیفته توی رختخواب...
تنها چند روز بعد ، جوان به دنبال دزدی سیمهای برق دچار برق گرفتگی شده و قطع نخاع می گردد و توان راه رفتن را از دست میدهد و مادر پنج سال تمام از فرزندش پرستاری میکند تا او از دنیا میرود و مادر با تمام آرزوهایی که برای جوان ناکامش داشت در این دنیا باقی میماند.
و اما در طول این پنج سال خداوند فرصتی به جوان داد تا بر روی ویلچر اعتیادش را ترک نموده و چند جوان دیگر را از منجلاب اعتیاد نجات داده و گذشته خود را با حلالیت گرفتن از دیگران جبران نماید.
آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن
از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت:
شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست.
چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند.
...یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود.
یک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود.
آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند.
گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول
بوده است، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند!
ندا آمد:
آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می کند، مادر بدان محتاج.
دو برادر با هم همکار بودند ، و هر ماه بعد از دریافت دستمزد خود ، مقداری از حقوق خود را پس انداز میکردند ، یکی از آنها به نیت اینکه روزی بتواند با آن پس انداز به زیارت برود و دیگری به نیت اینکه اگر یک روزی مریض شد آن را هزینه درمانش نماید . از قضا پس از چندی ، آن که به نیت زیارت پس انداز کرده بود با آن پول به زیارت رفت ودیگری مریض شد و آن پول را هزینه درمانش کرد.
نتیجه: این ضمیر نا خودآگاه انسان است، که سر نوشت ما را رقم میزند ، یعنی هرگونه ما فکر کنیم ، ضمیر ناخودآگاه آن را را به مرحله اجرا در می آورد ، پس بیایید با فکر کردن به افکار مثبت و خوب همیشه زندگی خود را پر از مهر و محبت و لحظه های زیبا نماییم و افکار منفی را از ذهن خود پاک کنیم .انشالله
حتما تو فیلم ها دیدین
دزده حین فرار پول پخش میکنه و ملت میریزن به برداشتن پول و دزده هم در میره - ملت هم صاحاب پول باد آورده میشن
این اتفاق تو رشت افتاد اما بعدش یه صحنه ای اتفاق افتاد که واقعا دیگه حسودی کارهای فرهنگ مدارانه کره ای ها و ژاپنی ها رو نکردم و کلی سرم به سقف خورد از این که ایرانی هستم
سه شنبه مورخ 27/7/91 حدودای ساعت 12 ظهر یه خانم و آقا به بانک مهر شعبه خی...
ابان سعدی رشت مراجعه میکنن تا مبلغ حدود 14 میلیون تومن پول دستمزد کارگری در شالیزار خود و دیگر همکارانشونو از بانک بگیرند
بانک محترم هم تمام این پول رو به شکل اسکناس های 2000 و 5000 تومنی به این بخت برگشته ها میده و اینها هم میگیرین و میرند بیرون
آقا هه میره اون طرف خیابون تا ماشینو روشن کنه و بیاد که میبینه لاستیک جلوش پاره شده و پنچره -- تو همین حین که داشته خانمه هم از خیابون رد میشده تا سوار ماشین بشه یهو
یه موتوربا دو سرنشین به زنه نزدیک میشه و در چشم به هم زدنی کیسه پلاستیکی حاوی پولها رو قاپ میزنن و د برو
خانمه و شوهرش که از فرط بهت و فشار عصبی هر دو وسط خیابان از حال میرند اما............ 100 متر بالاتر یه جوانمرد بی خیال رنگ و بدنه ماشین نوی خودش میشه و میکوبه به دزدها .
دزدها می خورند زمین و یکی سریع بلند میشه و میپره رو موتور و درمیره - اما اون یکی که با کیسه پول وسط خیابون بود بلند میشه و کیسه به دست فرار میکنه
- دزده واسه این که بتونه راحت فرار کنه بسته های اسکناس 5000 تومنی و 2000 تومنی رو باز میکرده و حین فرار به هوا میریخته تا مردم به هوای جمع کردن پول بیان جلو و این تو شلوغی بتونه در بره
خلاصه این پهلوان قصه ما هم شروع میکنه به دویدن دنبال دزده و از برق چاقو دزده هم نمیترسه و میرسه بهشو باهاش درگیر میشه و عین هندوانه میکوبدش زمین -
دزده رو به زمین میکوبه و ناکارش میکنه - مردم هم تو این حین تمام پولهای پخش شده رو زمین رو جمع میکنن اما کسی تو جیب خودش نمیذاره پولهای جمع شده رو میارن و میریزن تو پنجره باز ماشین این جوانمرد که وسط خیابون مونده بود - ------ جالبه اینجاست که حتی وضع اقتصادی بد و غیره نتونست مانع وجدان و شرف مردمی بشه که پولها رو از رو زمین جمع کرده بودند و بعد از شمارش پولها دیده شد که فقط مبلغ 10 هزار تومن یعنی فقط دو تا اسکناس 5000 تومنی کمه که اونها هم پیدا شدن - ی چند تا 2000 تومنی تو جوی اب بد بو و راکد افتاده بود - چند اسکناس هم زیر لاستیک ماشین های عبوری پاره شده بود ن
راستش همیشه مطالب رفتار های درست اجتماعی که گذاشته میشه در مورد مردم ژاپن و آخریش هم کره بوده ( عکس مربوط به جمع کردن زباله های تو ورزشگاه بعد باز یایران و کره توسط تماشاگرای کره ای )
اما امروز به خودم میبالم
میبالم که ایرانیم و مردمم در عین تنگنای اقتصای همه هنوز با هم همدلند و وقت گرفتاری همنوع بجای فیلمبردار ی با موبایل خودشون آستین همت بالا میزنن و به خودشون بازیگر نقش اول قصه میشند نه نظاره گر بی تفاوت و بی عار
به خودم میابلم
چون ایرانیم و مردمی که هر روز باهاشون سرو کار دارم این قدر مردانگی و شرف دارند که بین پول خود و دیگری فرق بذارند و مال از کف رفته یه مظلوم رو رو بدون کم و کاست بهش بر گردونند
-- چون پدر و مادر های مملکتم طوری بچه هاشونو تربیت میکنن که در عین کودکی عزت نفس بالایی دارند - چون بیشتر پولهای پخش شده رو زمین رو بچه های مدرسه نزدیک محل حادثه از کف خیابان جمع کردند و بی هیچ چشمداشتی و بدون کم و کاست تحویل صاحبش دادند
چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گه : چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن !؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟ همایون لبخندی میزنه و میگه :ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟ چارلز با عصبانیت می گه :نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!
همایون هم بی درنگ می گه : خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!!
می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت از کار خود دست بکشد.بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را با قیمت مناسب به فروش بگذارد.
پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت. که شامل خودپسندی،نفرت،خشم،ترس و حسادت وقدرت طلبی و غیره می شد. اما یکی از این ابزارها بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید وشیطان حاضر نبود آن را به قیمت ارزان بفروشد. کسی از او پرسید:«این وسیله گران قیمت چیست؟» شیطان گفت:«این نومیدی وافسردگی است.» آن شخص پرسید:«پس چرا این قدر گران است؟»
شیطان گفت:«زیرا این وسیله از بقیه ابزارم موثرتر است.هر گاه سایر وسایلم بی اثر شوند تنها با این وسیله می توانم قلب انسانها را بگشایم و کارم را انجام دهم.اگر بتوانم کسی را وادار کنم که احساس یِأس ونومیدی کند می توانم هرچه می خواهم با او بکنم.من این وسیله را روی تمام انسانها امتحان کرده ام وبه همین دلیل کهنه وگران است.»
نجس ترين چيز در اين دنياي خاکي چيست؟؟؟ گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست؟ براي همين کار، وزيرش را مامور مي کند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد و عازم ديار خود مي شود. در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سوال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد. چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است، تو اينکار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش. خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري
نجس ترين چيز در اين دنياي خاکي چيست؟؟؟ گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست؟ براي همين کار، وزيرش را مامور مي کند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد و عازم ديار خود مي شود. در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سوال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد. چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است، تو اينکار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش. خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري
[="impact"][="blue"]
پيش عقل و فكر نوميدي خطاست
پند مي گويم كه نوميدي جداست
هر نشيبي را فرازي با صفاست
بعد زحمت رحمت حق را جزاست
سختي و درماندگي خواهد گذشت
نور تابان اميد ما خد ا ست
طالب و مطلوب ثاقب در بيان
دكتر حاذق دليل و يار ماست
هر عمل با فعل گيرد آن خواص
آن گواه عشق و آمال و رضاست
تا ز غفلت خسته و درمانده اي
وعدة امروز و فردا نارواست
آن كژي در پيكره فكري است خام
گويمت انديشة باطل توراست
راه ، پر شيب و فراز است اي عزيز
يا قبول و رد امر از تو بجاست
گر ز بعد راه هستي تو ملول
جد و جهد و صبر بر عهد و وفاست
عزم و طاقت باشد از روي خرد
هر كه سر پيچد ورا جور و جفاست
بهگر خلقي حليم و برد بار
زحمتت سنگين ووحدت را عطاست
گر شناسي نعمت حق اي رفيق
گويدتحشمت كه وحدت دربقاست
فقط برای خودت! روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟ پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم! شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟! مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند. شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را بخشید. بنا براین،با شماآمدم تا از سالم رسیدن شما به خانه خدا (مسجد)مطمئن شوم.
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
درگذشته ، عمّال روسيه تزارى ، مسيحى مذهب بودند، يكى از مهندسين مسلمان كه با آنانكار مى كرد هنگام ظهر، كار را براى اداى فريضه نماز تعطيل مى كرد. سرپرست روسى ازاين كار خوشش نمى آمد و بالا خره كارگران مسلمان را تهديد كرد كه بابت مدتى كه كاررا تعطيل مى كنند، مقدارى از حقوقشان را كسر كند، كارگران ، دو گروه شدند؛ گروهىاصرار داشتند كه نماز خود را به موقع بخوانند و اما گروه ديگر، با مهندس روسى همصداو همراه شده و انجام نماز را به آخر وقت موكول كردند. مهندس نيز آخر هفته ، وقتىحقوق را پرداخت كرد، به گروه اوّل كه نماز خود را به موقع خوانده بودند، حقوق كاملو به گروه دوم كه به توصيه او عمل كرده بودند حقوق كمترى داد! كارگران اعتراض كردندو گفتند چرا به آنان كه به گفته ات توجه نكردند حقوق كامل داده و به ما كه به حرفتو عمل كرده ايم ، كمتر پرداختى ؟!مهندس مسيحى روسى گفت ! براى اينكه گروه اوّلكه كسر حقوق را بر تخلف از انجام وظايف دينى ترجيح دادند، معلوم مى شود كه افرادىمؤ من و در عقيده خود پابرجا هستند، پس در ساير اعمالشان نيز درستكار بوده و ازمقدار كار نمى دزدند و كارشان را با صداقت انجام مى دهند، اما شما كه پول را بر مسؤوليتها و تكاليف مذهبى ترجيح داديد، معلوم مى شود كه چندان پايبند به اصول حرام وحلال نيستيد و لذا در كارى كه انجام مى دهيد، طبعاً رعايت اخلاص را نمى كنيد و ازاين رو مستحق حقوق كمترى هستيد؛ زيرا شما كه در نماز اين تكليف بزرگ الهى ، خيانتمى كنيد، در كار من به طريق اولى كم كارى مى كنيد. چرا اوّل وقت حالِ نمازخواندن نداشتم ؟ درباره يكى ازبزرگان نقل مى كنند كه گفته است : من حال عجيبى پيدا كردم ؛ يعنى حال نماز شب و حالنماز اوّل وقت خواندن را نداشتم و همچنين از خواندن نماز و رابطه با خدا لذّت نمىبردم لذا تعجب مى كردم كه چرا چنين هستم ؟ هرچه گريه و زارى و التماس مى كردم بازبه جايى نمى رسيدم تا سرانجام شبى در عالَم رؤ يا به من گفتندكسى كه خرماى حرام بخورد، معلوم است كه ديگر عبادت را دوستنخواهد داشت و از آن لذتى نمى بردوى مى گويد: وقتى از خواب بيدار شدم جريانخريدن خرما را به ياد آوردم كه وقتى خرما را گرفتم ، ديدم يكى از آن خرماها رسيدهنيست لذا بدون اجازه صاحب مغازه ، آن خرما را برداشتم و روى خرماهايش گذاشتم و بهعوض آن ، يك خرماى خوب برداشتم و آن را خوردم ، و لذا مطمئن شدم كه همان يك خرماىحرام ، بر روى حالات معنوى من اثر نهاده و ديگر از خواندن نماز و رابطه با خدا،لذتى نمى برم .
بدیهی است که همهی جانداران از نوعی شعور [که البته با یک دیگر متفاوتند] برخوردار میباشند. به عنوان مثال: وقتی سگ تربیت میشود و صاحبش، یا دزد، یا گرگ را میشناسد و حتی میتواند برای صاحبش به شکار رود، یا اسب تربیت میشود و یا فک و اسبآبی حتی با انسان بازی میکنند و یا کبوتر تربیت شده پس از رهایی به لانه بر میگردد و یا حتی نامهبر میشود و ...، از نوعی شعور برخوردار است. جالب است بدانیم که نه تنها جانداران، بلکه همهی مخلوقات از نوعی شعور برخوردار هستند. چنان چه در عالم مشهود و معمول میبینیم که برای گیاهان موسیقی میگذارند و میگویند درک میکند و حتی ثابت شده که رفتار صاحبش را درک میکند. لذا توصیه شده که اگر با گیاهان با ملاطفت و مهربانی رفتار شود، رشد بهتری خواهند داشت. و در عالم غیر معمول نیز دیدیم که حتی سنگ ریزه تسبیح میکند و یا چوب خشکی که پیامبر (ص) بر آن تکیه میداد از فراقش ناله میکند و در احادیث آمده است که مکان نمازگزار مؤمن و سجادهاش به هنگام وفات از فراق او میگریند و اینها همه دال بر برخورداری از نوعی شعور است. اگر چه علم امروز تا حدودی به این معارف دست یافته است، اما مسلمان میداند که خداوند متعال هیچ موجود بیشعوری اعم از جامد، مایع، جاندار، حیوان، انسان، جن و ملک نیافریده است. چنان چه در قرآن کریم تأکید مینماید که هر چه در زمین و آسمان است تسبیح او را میکنند و به این تسبیحی که میکنند نیز آگاهی دارند، منتهی با توجه به تفاوت سنخیتها، ما تسبیح آنان را درک نمیکنیم:
«تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَليماً غَفُوراً» (الأسراء - 44)
ترجمه: همه آسمانهاى هفتگانه و زمين و موجوداتى كه بين آنهاست همه او را منزه مىدارند، و اصولا هيچ موجودى نيست مگر آنكه با حمدش خداوند را منزه مىدارد ولى شما تسبيح آنها را نمىفهميد كه او همواره بردبار و آمرزنده است.
قرآن کریم تأکید دارد که همهی موجودات تسبیح گو هستند و به این تسبیح خود و این که چه کسی را تسبیح میکنند «علم» دارند:
«أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَفْعَلُونَ» (النور - 41)
ترجمه: مگر نمیبینی [دیدهی علم] هر چه در آسمانها و زمين هست با مرغان گشوده بال، تسبيح خدا مىكنند و همه به دعا و تسبيح خويش دانند (علم دارند) و خدا داند كه چه مىكنند.
ب – اما این که لابد شعور آنها از انسان بیشتر است؟
باید بدانیم که انسان با انسان متفاوت است. برخی از انسانها در مراحل رشد خود در همان مرحلهی جمادی و نباتی توقف میکنند. آنها به جز رشد نباتی ندارند. یعنی نطفهای رشد کرده و مبدل به علقه، مضغه و ... میشود و آنها به دنیا میآیند و چون گیاهان و نباتات از زمین و آب و هوا و خورشید تغذیه میکنند تا بزرگتر شوند. بدیهی است که «شعور» این دسته نه تنها از حیوانات، بلکه حتی از برخی جمادات نیز کمتر است. چنان چه خداوند متعال که خالق آنهاست، میفرماید «سنگ» از آنها بهتر است. چرا که از سنگ گاهی [اگر سایر شرایط مساعد باشد] چشمهای میجوشد، اما از اینها در هیچ شرایطی خیری بیرون نمیآید:
«ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» (البقره -74)
ترجمه: از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سختتر بود كه بعضى سنگها جويها از آن بشكافد و بعضى آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضى از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مىكنيد غافل نيست.
برخی دیگر از انسانها از این مرحله عبور کرده و استعدادهای حیوانیشان مثل شهوت و غضب [که لازمهی حیات دنیوی است] ظهور و بروز پیدا میکند، اما در این مرحله میمانند. لذا خداوند خالقشان آنها را «حیوان بلکه پستتر» مینامد. چرا که حیوانیت برای حیوان کمال است، اما برای انسانی که به او عقل و فهم و شعور انسانی داده شده، پستی است و حیوان با تمامی حیوانیتش تسبیحگو است، اما چنین انسانی کافر میشود:
«... لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ» (الأعراف - 179)
ترجمه: ... دلها دارند كه با آن فهم نمىكنند چشمها دارند كه با آن نمىبينند گوشها دارند كه با آن نمىشنوند ايشان چون چارپايانند بلكه آنان گمراهترند ايشان همانانند غفلتزدگان.
پس، نه تنها همهی موجودات دارای مرتبهای از شعور هستند، بلکه صرف برخورداری از شکل و ظاهر انسانی سبب نمیگردد که صاحبش انسان بوده و از عقل، فهم و شعور انسانی برخوردار باشد. چه بسا بسیاری (کسانی که عبد هوای نفس خود شدهاند) ظاهری بسیار آراسته و حتی شبیه آدمهای فهمیده و عالم دارند، اما حیوان و بلکه پستترند. بدیهی است که شعور آنها کمتر از حیوانات است.
«أَ رَءَيْتَ مَنِ اتخََّذَ إِلَهَهُ هَوَئهُ أَ فَأَنتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً * أَمْ تحَْسَبُ أَنَّ أَكْثرََهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كاَلْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً» (الفرقان – 43 و 44)
ترجمه: آيا كسى را كه هوس خويش را خداى خويش گرفته نديدى؟ مگر تو كارگذار او هستى؟ * آيا مىپندارى بيشترشان مىشنوند يا مىفهمند؟ كه آنها جز به مانند حيوانات نيستند بلكه روش آنان گمراهانهتر است.
سايت شبهه x-shobhe.com
مرسی از توضیحاتی که دادید ولی اینا جواب سوال من نبود سرکار سادات عزیز، من عرض کردم:
فکر می کنم این چیزی بیشتر از شعور باشه!
به هر حال ممنون :ok:
یکی از فضایل اولاد حضرت فاطمه این است که گوشت آن ها بر درندگان حرام است. در کتاب کشف الغمه ، علی بن عیسی اربلی می نویسد: محمد بن طلحه در مناقب حضرت علی بن موسی الرضا (ع) می گوید: زمانی که در خراسان بود زنی به نام زینب مدعی بود که علوی و از نسل حضرت فاطمه (س) است و به این وسیله به اهل خراسان فخر می فروخت و آن ها نیز او را احترام می کردند. این موضوع به گوش حضرت رسید ، ایشان او را احضار فرمود و به او گفت: تو فرزند کیستی؟ زن نتوانست نسبش را معرفی کند. او را رد کرد و فرمود : تو سید نیستی! و به مردم گفت: این زن دروغگو است.
زن رو به مردم کرد و گفت: همانگونه که او مرا دروغگو معرفی می کند ، من هم می گویم او از نسل حضرت زهرا (س) نیست و به دروغ می گوید فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) هستم.
ناگهان غیرت علوی حضرت به جوش آمد و زینب را نزد حاکم خراسان که باغ وحش وسیعی داشت برد و فرمود: این زن بر علی و فاطمه دروغ بسته و از نسل آنها نیست اگر راست می گوید و پارهۀ تن علی و فاطمه است باید گوشتش بر درندگان حرام باشد ، لذا او را در باغ وحش بیندازید که اگر راست می گوید درندگان نزدیک او نمی شوند و اگر دروغ می گوید طباً وی را پاره خواهند کرد . وقتی زن این مطلب را شنید گفت: اگر تو راست می گویی و فرزند فاطه (س) هستی در باغ وحش نزد درندگان برو که اگر راست می گویی آنها تو را پاره نمی کنند و اگر دروغ بگویی تو را می خورند!
حضرت بر خاست و بدون آنکه حرفی بزند به طرف باغ وحش رفت. حاکم گفت: کجا می روید؟! حضرت فرمود: به باغ وحش می روم. مردم دور آن حضرت جمع شده بودند. درِ باغ وحش را باز کردند و حضرت وارد باغ وحش شد. وقتی بین درندگان قرار گرفت ، آنها یکی پس از دیگری آمدند و دُم تکان دادند و هیچ کدام به آن حضرت آسیبی نرساندند. سپس ایشان در حالی که مردم نظاره می کردند ، سالم از باغ وحش خارج شد و رو به حاکم کرد و فرمود: این دروغگو را هم به باغ وحش ببرید تا روشن شود که او فرزند علی و فاطمه هست یا خیر؟
زینب کذاب امتناع کرد. حاکم او را مجبور کرد و به اعوان و خدمه اش دستور داد او را بگیرند و به باغ وحش ببرند. از آن پس نام این زن در خراسان به زینب کذاب معروف شد و قصۀ او تا قرنها در آن دیار معروف بوده است.
در کتاب مناقب الطاهرین در حالات حضرت موسی بن جعفر(ع) می نویسد که ابوحمزۀ طائی نقل کرد:
در مسافرتی ، شیر نزد امام آمد و دست به گردن مرکب او انداخت. ما ترسیدیم که آسیبی به آن حضزت بزند ولی امام سر پایین آورد و کلمه هایی بین آنه رد و بدل شد و شیر رفت.
پرسیدیم: شیر با شما چه گفت؟ امام فرمود: جفتش در حال وضع حمل بود از من می خواست برایش دعا کنم من هم برایش دعا کردم و شیر گفت:«بروید در حفظ خدا ! زیرا خدا هیچ گاه درنده ای را بر تو و حتی بر یکی از ذریۀ تو مسلط نخواهد کرد». من آمین گفتم.
منبع: انوار الهی، تألیف: سید علی حسین درخشان(موسوی سید صالح)
[="Tahoma"][="Magenta"] سوال;247312 نوشت:
سلام
یک چیز بگم
لزومی نداره چیزی که برای ما غیب است برای همه غیب باشد
مثلا ما الان از دیدن ملائک و اجنه عالم امر محرومیم که خب برای ما غیب است
اما برای ملائک نه!
خب سگم می تونه اینطوری باشه احتمالا و با توجه به نور سیادت بتونه تشخیص بده!:Gol:[/]
با سلام
این خبر را :
سيد اجل سيد عليخان شيرازى شارح صحيفه در حديث مسلسل بآباء روايت كرده از امير اميرالمومنين (ع ): (( انه يقول سمعت رسول الله (ص ) يقول نحن بنو عبدالمطلب ماعاداتا بيت الاوقد خرب و لاواتا كلب الاوقه جرب و من لم يصدق فيلجرب . )) و اين مطلب بتجربه رسيد. و بهمين ملاحظه عبدالمطلب براى حجاج نوشت كه از آل ابوطالب كسى را مكش ، چه آنكه آل حرب گاهيكه خون اولاد ابوطالب را ريختند مرگ ، ايشان را فرو گرفت و دولتشان زائل شد پس حجاج از ريختن خون طالبين اجتناب مى كرد از ترس زوال ملك و سلطنت ، نه او خوف خداوند عزوجل
---
اعمال و ادعيه روزها و ماههاي سال و وقايع تاريخي
---
اثر : حاج شيخ عباس قمي رحمه الله .
البته که بعید نیست و شواهد متعددی دال بر صحت مدعاست .
آن روز كه نسبها از اثر مي افتد
مفاهيمى كه در اين جهان در محدوده زندگى مادى انسانها حكمفرما است غالبا در جهان ديگر دگرگون مي شود، از جمله مساله ارتباطات قبيله اى و فاميلى است كه در زندگى اين دنيا غالبا كارگشا است و گاهى خود نظامى را تشكيل مي دهد كه بر ساير نظامات جامعه حاكم مي گردد.
اما با توجه به اينكه ارزشهاى زندگى در جهان ديگر هماهنگ با ايمان و عمل صالح است مساله انتساب به فلان شخص يا طايفه و قبيله جايى نمي تواند داشته باشد در اينجا اعضاى يك خاندان به هم كمك مي كنند و يكديگر را از گرفتاريها نجات مي دهند، ولى در قيامت چنين نيست آنجا نه از اموال سرشار خبرى است، و نه از فرزندان كارى ساخته است يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ:" روزى كه نه مال سودى مي بخشد و نه فرزندان، تنها نجات از آن كسى است كه داراى قلب سليم باشد" .
حتى اگر اين نسب به شخص پيامبر اسلام ص برسد، باز مشمول همين حكم است، و به همين دليل در تاريخ زندگى پيامبر ص و امامان بزرگوار مي خوانيم كه بعضى از نزديكترين افراد بنى هاشم را به خاطر عدم ايمان يا انحراف از خط اصيل اسلام رسما طرد كردند و از آنها تنفر و بيزارى جستند. گر چه در حديثى از پيامبر ص نقل شده كه فرمود:
كل حسب و نسب منقطع يوم القيامة الا حسبى و نسبى:
" پيوند هر حسب «1» و نسبى روز قيامت بريده مي شود جز حسب و نسب من" «2».
ولى به گفته مرحوم علامه طباطبائى (رضوان اللَّه عليه) در الميزان به نظر مىرسد اين همان حديثى است كه جمعى از محدثان اهل تسنن در كتابهاى خود گاهى از عبد اللَّه بن عمر و گاهى از خود عمر بن الخطاب و گاهى از بعضى ديگر از صحابه از پيامبر ص نقل كرده اند.
در حالى كه ظاهر آيه مورد بحث عموميت دارد و سخن از قطع همه نسبها در قيامت مي دهد و اصولى كه از قرآن استفاده شده و از طرز رفتار پيامبر با منحرفان بى ايمان بر مي آيد اين است كه تفاوتى ميان انسانها از اين نظر نيست.
لذا در حديثى كه صاحب كتاب مناقب ابن شهرآشوب از طاووس (يمانى) از امام زين العابدين ع نقل كرده مي خوانيم:
خلق اللَّه الجنة لمن اطاع و احسن و لو كان عبدا حبشيا، و خلق النار لمن عصاه و لو كان ولدا قرشيا:
" خداوند بهشت را براى كسى آفريده كه اطاعت فرمان او كند و نيكو كار باشد هر چند برده اى از حبشه باشد، و دوزخ را براى كسى آفريده است كه نافرماني او كند هر چند فرزندى از قريش باشد" «3».
البته آنچه گفته شد منافات با احترام خاص سادات و فرزندان با تقواى پيامبر ص ندارد كه اين احترام خود احترامى است به شخص پيامبر ص و اسلام و رواياتى كه در فضيلت و مقام آنها وارد شده نيز ظاهرا ناظر به همين معنى است.
**********************************
(1) حسب از نظر لغت به معنى افتخاراتى است كه نياكان و پدر و اجداد انسان داشتهاند و گاه به معنى خلق و خوى خود انسان نيز مىآيد ولى در اينجا منظور همان معنى اول است (به لسان العرب ماده حسب مراجعه شود).
(2) مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث. [.....]
(3) مناقب ابن شهرآشوب (طبق نقل تفسير نور الثقلين جلد 3 صفحه 564).
___________________________
تفسير نمونه، ج14، ص: 332
ادامه ...
ادامه از پست 34
داستان تكان دهنده اصمعى
در اينجا مناسب است داستانى را كه" غزالى" در كتاب" بحر المحبة" از" اصمعى" نقل كرده است و شاهد سخنان گذشته و حاوى نكته هاى لطيفى است بياوريم:
" اصمعى" مي گويد:" در مكه بودم، شبى بود ماهتابى، به هنگامى كه اطراف خانه خدا طواف مي كردم صداى زيبا و غم انگيزى گوش مرا نوازش داد به دنبال صاحب صدا مي گشتم كه چشمم به جوان زيبا و خوش قامتى افتاد كه آثار نيكى از او نمايان بود، دست در پرده خانه كعبه افكنده و چنين مناجات مي كرد:
يا سيدى و مولاى نامت العيون و غابت النجوم، و انت ملك حى قيوم، لا تاخذك سنة و لا نوم، غلقت الملوك ابوابها و اقامت عليها حراسها و حجابها و قد خلى كل حبيب بحبيبه، و بابك مفتوح للسائلين، فها انا سائلك ببابك، مذنب فقير، خاطئى مسكين، جئتك ارجو رحمتك يا رحيم، و ان تنظر الى بلطفك يا كريم!:
" اى بزرگ و اى آقاى من! اى خداى من! چشمهاى بندگان در خواب فرو رفته، و ستارگان آسمان يكى بعد از ديگرى سر به افق مغرب گذارده و از ديدهها پنهان مىگردند، و تو خداوند حى و قيومى، هرگز خواب سنگين و خفيف دامان كبريايى تو را نمىگيرد.
در اين دل شب پادشاهان درهاى قصرهاى خويش را بسته و حاجيان بر آنها گمارده اند، هر دوستى با دوستش خلوت كرده، تنها در خانهاى كه براى سائلان گشوده است، در خانه تو است.
هم اكنون به در خانه تو آمده ام، خطاكار و مستمندم، آمده ام از تو اميد رحمت دارم اى رحيم!، آمده ام نظر لطفت را مي طلبم اى كريم!".
سپس به خواندن اين اشعار مشغول شد.
:" اى كسى كه دعاى گرفتاران را در تاريكيهاى شب اجابت مي كنى اى كسى كه دردها و رنجها و بلاها را بر طرف مي سازى.
ميهمانان تو بر گرد خانه ات خوابيده اند و بيدار مي شوند.
اما چشم جود و سخاى تو اى قيوم هرگز به خواب فرو نمي رود.
اگر جود و احساس تو تنها مورد اميد شرافتمندان درگاهت باشد.
گنهكاران به در خانه چه كسى بروند، و از كه اميد بخشش داشته باشند؟
سپس سر به سوى آسمان بلند كرد و چنين ادامه داد:
الهى سيدى و مولاى! ان اطعتك بعلمى و معرفتى فلك الحمد و المنة على و ان عصيتك بجهلى فلك الحجة على:
خداى من! آقا و مولاى من! اگر از روى علم و آگاهى تو را اطاعت كردهام حمد شايسته تو است و رهين منت توام.
و اگر از روى نادانى معصيت كردهام حجت تو بر من تمام است ...
بار ديگر سر به آسمان برداشت و با صداى بلند گفت:
يا الهى و سيدى و مولاى ما طابت الدنيا الا بذكرك، و ما طابت العقبى الا بعفوك، و ما طابت الايام الا بطاعتك، و ما طابت القلوب الا بمحبتك و ما طابت النعيم الا بمغفرتك!:
" اى خداى من و اى آقا و مولاى من! دنيا بى ذكر تو پاكيزه نيست، و آخرت بى عفو تو شايسته نيست، روزهاى زندگى بى طاعتت بى ارزش است، و دلهاى بى محبتت آلوده، و نعمتها بى آمرزشت ناگوار ...".
" اصمعى مي گويد: آن جوان باز هم ادامه داد و اشعار تكان دهنده و بسيار جذاب ديگرى در همين مضمون بيان كرد و آن قدر خواند و خواند كه بى هوش شد و به روى زمين افتاد نزديك او رفتم به صورتش خيره شدم (نور ماهتاب در صورتش افتاده بود) خوب دقت كردم ناگهان متوجه شدم او زين العابدين على بن الحسين امام سجاد (ع) است.
سرش را به دامان گرفتم و سخت به حال او گريستم، قطره اشكم بر صورتش افتاد به هوش آمد و چشمان خويش را گشود و فرمود:
من الذى اشغلنى عن ذكر مولاى؟!
" كيست كه مرا از ياد مولايم مشغول داشته" عرض كردم اصمعى هستم اى سيد و مولاى من، اين چه گريه و اين چه بيتابى است؟ تو از خاندان نبوت و معدن رسالتى، مگر آيه تطهير در حق شما نازل نشده؟ مگر خداوند درباره شما نفرموده: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً.
امام برخاست و نشست و فرمود: اى اصمعى! هيهات هيهات! خداوند بهشت را براى مطيعان آفريده، هر چند غلام حبشى باشد و دوزخ را براى عاصيان خلق كرده هر چند فرد بزرگى از قريش باشد مگر قرآن نخوانده اى و اين سخن خدا را نشنيده ايي كه مي فرمايد: فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ ...
" هنگامى كه نفخ صور مي شود و قيام قيامت، نسبها به درد نمي خورد بلكه ترازوى سنجش اعمال بايد سنگين وزن باشد، اصمعى مي گويد: هنگامى كه چنين ديدم
او را به حال خود گذاشتم و كنار رفتم" «1».
*******************************************
(1) بحر المحبة غزالى صفحه 41 تا 44 (با مقدارى تلخيص).
______________________________________
تفسير نمونه، ج14، ص: 335
یک کمیسر روسی که از زندگی کردن در مسکو دلزده شده بود ، تصمیم به خودکشی گرفت . شبی در حالی که یک قرص نان زیر بغلش بود ، به حومه ی شهر رفت . هنگامی که به تقاطع خطوط آهن رسید ، روی ریل ها دراز کشید . دهقانی که از آنجا می گذشت از دیدن این صحنه متعجب شد . پرسید:
” چرا اینجا روی ریل ها خوابیده ای؟”
کمیسر جواب داد : ” می خواهم خودکشی کنم.”
دهقان پرسید : ” آن نان برای چیست؟”
کمیسر پاسخ داد:” برای اینکه تا قطار برسد از گرسنگی نمیرم!”
اگر خواهان موفقیت باشی ؛ اما تدارک شکست ببینی ، آنچه را تدارک دیده ای به دست می آوری.
می کنم هرشب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت
سلام
خواهش میکنم
واااااااااااي خيلي زيبا بود خيلي:geryeh:
[=times]
مترجم تفسير بسيار مهم الميزان، استاد بزرگوار حضرت آقاى سيد محمد باقر موسوى همدانى، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حكايت زير را براى اين عبد ضعيف و خطاكار مسكين نقل كرد:
در منطقهى گنداب همدان كه امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دايم الخمر به نام على گندابى.
او در عين اينكه توجهى به واقعيات دينى نداشت و سر و كارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسايل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.
روزى در يكى از مناطق خوش آب و هواى شهر با يكى از دوستانش روى تخت قهوهخانه براى صرف چاى نشسته بود.
هيكل زيبا، بدن خوش اندام و چهرهى باز و بانشاط او جلب توجه مىكرد.
كلاه مخملى پرقيمتى كه به سر داشت بر زيبايى او افزوده بود، ناگهان كلاه را از سر برداشت و زير پاى خود قرار داد، رفيقش به او نهيب زد: با كلاه چه مىكنى؟ جواب داد: اندكى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقيقه كلاه را از زير پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از كنار اين قهوه خانه بود، اگر مرا با اين كلاه و قيافه مىديد شايد به نظرش مىآمد كه من از شوهرش زيبايى بيشترى دارم، در آن حال ممكن بود نسبت به شوهرش سردى دل پيش آيد: نخواستم با كلاهى كه به من جلوهى بيشترى داده گرمى بين يك زن و شوهر به سردى بنشيند.
در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شيخ حسن، مردى بود باتقوا، متدين، و مورد توجه. مىگويد: در ايام عاشورا در بعد از ظهرى به محلهى حصار در بيرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، كمى دير شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنيدم كه مست و لا يعقل پشت در بود، فرياد زد: كيست؟ گفتم: شيخ حسن روضه خوان هستم، در را باز كرد و فرياد زد: تا الآن كجا بودى؟ گفتم: به محلهى حصار براى ذكر مصيبت حضرت سيد الشهدا عليه السلام رفته بودم، گفت: براى من هم روضه بخوان، گفتم: روضه مستمع و منبر مىخواهد، گفت: اينجا همه چيز هست، سپس به حال سجده رفت، گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت من بنشين و مصيبت قمر بنى هاشم بخوان!
از ترس چارهاى نديدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گريهى بسيار كرد، من هم به دنبال حال او حال عجيبى پيدا كردم، حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم. با تمام شدن روضهى من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجيبى در درون او پديد آمد!
پس از مدتى از بركت آن توسل، به مشاهد مشرفهى عراق رفت، امامان بزرگوار را زيارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.
در آن زمان ميرزاى شيرازى صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر ميرزا قرار مىداد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مىكرد.
شبى در بين نماز مغرب و عشاء به ميرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنيا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن كنند، بلافاصله قبرى آماده شد، پس از سلام نماز عشا به ميرزا عرضه داشتند: آن عالم گويا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق از حال سكته درآمد، ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز نشسته بود از دنيا رفت، ميرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند!
پایگاه عرفان
هرکجا عشق آید و ساکن شود / هرچه ناممکن بود ، ممکن شود / در جهان هر کار خوب و ماندنیست / ردپای عشق در او دیدنیست.(مجتبی کاشانی)
آدمی را کشته بود.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد ؛ اما بی پول بود . دودل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگید یا آن را گدایی کند . دستش توی جیبش تیغه ی چاپو را لمس می کرد که به یک باره پرتقالی را جلوی چشمش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : ” بخور نوش جانت ، پول نمی خوام“.
سه روز بعد ، آدمکش فراری باز در جلوی دکه ی میوه فروش ظاهر شد . این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ، صاحب دکه فورا چند پرتقال را در دست او گذاشت . فراری دهان خود را باز کرده بود ؛ گویی میخواست چیزی بگوید ، ولی نهایتا در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب ، صاحب دکه وقتی بساط خود را جمع می کرد ، صفحه ی اول روزنامه ای به چشمش خورد . وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت ، مات و متحیر شد . عکس همان مرد ژنده پوش بود که از او پرتقال مجانی می گرفت . زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند : ” قاتل فراری” برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره ی پلیس را گرفت ، پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد ؛ مرد جنایت کار دوباره در دکه ی میوه فروشی ظاهر شد ، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
به اطراف نگاه کرد . گویی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود . دکه دار و پلیس ها با کمال دقت ، جنایت کار فراری را زیر نظر داشتند . ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورد و به زمین انداخت . بعد با بالا نگه داشتن دو دست خود ، به راحتی وارد حلقه ی محاصره پلیس شد و بدون هیچ مقاومتی دستگیرش کردند .
موقعی که او را میبردند ، زیر گوش میوه فروش گفت : “ آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم . برو پشتش را بخوان .” سپس لبخند زنان و با قیافه ی کاملا راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه ی پشتش ، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : ” من دیگر از فرار خسته شدم . از پرتقالت متشکرم . هنگامی که برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم میگرفتم ، نیک دلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.بگذار جایزه ی پیدا کردن من ، جبران زحمات تو باشد.”
رفيقى داشتم كه اى كاش زنده بود و من مىتوانستم به او بگويم كه يك شب در جلسه ما بيايد تا ما بتوانيم او را از نزديك ببينيم. ولى اكنون او در بين ما نيست. اين رفيق من، در زمان حياتش مغازه پر درآمدى داشت. علت پردرآمدى مغازهاش هم خوبى خودش بود. او خيلى خوب بود. اين قدر او خوب بود كه با اين كه صد مغازه آن طرفتر از مغازه او هم جنسهاى مغاز او را داشتند، ولى مردم آن صد مغازه را رها مىكردند و مىآمدند از مغاز او خريد مىكردند؛ چون او خيلى آدم باانصافى بود. نبايد خيلى تعجب كنيم. او وقتى مُرد، بعد پنجاه سال درآمد فراوان، فقط يك خانه معمولى براى زن و بچ خود گذاشت. به راستى، آن هم پولها چه شد. او اين پولها را از خدا گرفته بود و با خدا هم معامله كرد. البته، او پسرهايش را زن داد و دخترهايش را هم شوهر داد؛ نه اين كه آنها را در سختى قرار بدهد؛ چون به هيچ مردى اجازه ندادهاند كه كلّ ثروت خود را در راه خدا بدهد تا بعد از مرگش، زن و بچههاى خودش محتاج به ديگران شوند. او زندگى هم آنها را رو به راه كرد. ولى آن درآمد خيلى بيش از اينها بود، و او اين درآمد را بعداً با خدا معامله مىكرد. به خوبى يادم است او هميشه يك عبا زير بغلش بود. وقتى كه هوا سرد مىشد، آن را بر دوش خود مىانداخت، و براى نماز به مسجد مىآمد، و باز بعد از خواندن نماز، آن را بر روى دوشش مىانداخت. خيلى هم آرام راه مىرفت. يك روز كه او آرام آرام داشت به طرف مغازهاش مىرفت. كسى آمد و به او گفت كه كجا مىروى؟ او گفت: مثل هر روز، هشت صبح به مغازهام مىروم. آن شخص گفت: امروز به مغازهات نرو. او گفت: چرا مگر بازار تعطيل است؟ آن شخص گفت: نه، مغاز شما ديگر تعطيل شد. رفيقم گفت: چطور تنها مغازه ما تعطيل شد؟ گفت: ديشب در نيمههاى شب سيمهاى قديمى برق اتصالى پيدا كرد و جرقه زد و مغاز بغل شما كه يك جعبهفروشى بود، آتش گرفت. آن جا كه جاى آمدن ماشين آتشنشانى نبود و براى همين نتوانستند جلوى پيشرفت آن آتش را بگيرند. پس آتشهاى آن مغازه به مغازه شما هم رسيد و هم مغازه و هم جنسهايت را خاكستر كرد. شدت آتش چنان بود كه ساختمان مغازهات هم فرو ريخت. الان هم آن جا مأموران آتش نشانى ايستادهاند.
ممكن است جوانان باور نكنند؛ ولى اين ماجرايى است كه خود من در جريان آن بودم. آخر، من آن وقت در همان نزديكىها زندگى مىكردم. او بعد از شنيدن آنچه برايش پيش آمده بود، همانطورى كه عبا زير بغلش بود، به مسجد رفت و عباى خود را بر روى دوشش انداخت و دو ركعت نماز عاشقانه و با حال براى خدا خواند. سلام نماز را كه داد، با لحنى صميمانه به خداوند گفت: دلت مىخواست من پيرمرد با اين محاسن سفيدم ديگر اين بار سنگين دنيا بر روى دوشم نباشد، و وقت مردنم هم دغدغه نداشته باشم و نگويم، آى پول! و آى مغازهام! چه عشقى با من كردى كه اين بار سنگين را خاكستر كردى و به باد دادى كه من راحت بميرم. بعد او اصلًا به مغازهاش نرفت كه ببيند چه شده است. او به خانه برگشت و يكى دو سال بعد هم از دنيا رفت.
اين حال از كجا براى انسان آمده بود؟ از اين آيه: لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ.
بنده خوب من! آنچه داشتى اگر از دستت رفت، متاع اندك دنيا بود، پس براى آن غصه نخور. من نمىگذارم تو به مشكل برخورد نمايى. اگر دو روز هم مشكل داشتى، صبر كن. من مشكل تو را حل مىكنم. اگر ثروت دنيا را به تو دادم، خوشحال و مغرور نشو؛ چون اينها را بايد بگذارى و بميرى؛ براى همين، نه با از دست رفتن آنها دچار غصه شو، و نه با به دست آوردنشان دچار غرور و خوشحالى شو؛ طرفين آن برايت مساوى باشد. با من باش، نه با پول؛ با من باش، نه با مغازه؛ مغازه هم ماندنى نيست. حالا هم سرپا بماند و به حادثه برخورد نكند، باز ملكالموت خواهد آمد و آن را از دستت مىگيرد و تو را با يك پارچه كفنى به آن طرف انتقال مىدهد. چنين آرامش به زهد برمىگردد، و اين زهد هم از آثار مهم ديندارى واقعى است.
امام فرمودند: به کوری چشم تو! ما او را شفاعت خواهیم کرد.
خیلی خیلی جالب بود
ستایش برای خداست؛ آن نخستینِ بی آغاز و آن واپسینِ بی انجام.او که دیده ی بینندگان از دیدنش فرو مانَد، و اندیشه ی وصف کنندگان ستودنش نتواند.آفریدگان را به قدرت خود آفرید، و به خواستِ خویش بر آنان جامه ی هستی پوشید.
ستایش برای خداست که اگر در برابر آن همه نعمتِ پیاپی که بر بندگانش فرستاد، ستایش خود را به ایشان نمی آموخت، از نعمت هایش بهره می جستند و او را سپاس نمی گفتند، و از روزی اش گشایش می یافتند و شکرانه ی آن را به جا نمی آوردند.در این صورت، از مرزهای انسانی برون می افتادند و در وادی حیوانی پای می نهادند، و آن گونه می شدند که خدا در کتاب استوار خود فرمود: «آنان مثل چارپایانند، نه بیش تر، بلکه از چارپایان نیز گمراه تر.»
ستایش برای خداست که ما را به راه توبه رهنمون گردید، و از احسانِ او بود که ما بدان راه افتادیم. و اگر از نعمت های او به همین یک نعمت بسنده کنیم، باز هم نعمت دادنش نیکو، احسانش در حقّ ما بس بزرگ، و بخشش او از شمار بیرون است.آیین خداوندی اش در پذیرش توبه ی پیشینیان این گونه نبود. هر چه را تاب آن نداشتیم، از عهده ی ما برداشت، و جز به اندازه ی توانمان تکلیف نفرمود، و ما را جز به کارهای آسان وا نداشت، و برای هیچ یک از ما بهانه ای باقی نگذاشت.
اینک، از ما نگونبخت آن کس است که نافرمانیِ خدا کند، و نیکبخت آن کس که به او روی آورَد.
ستایش برای خداست به هر زبانی که نزدیک ترین فرشتگانش و گرامی ترین آفریدگانش و پسندیده ترین ستایشگرانش او را بدان می ستایند.
ستایشی برتر از هر ستایش دیگر؛ به همان اندازه که پروردگار ما، خود، از همهی آفریدگانش برتر است.
چشمک های خداوند
godeye.ir
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .
اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که
عکس العمل امام صادق علیه السلام در برابر گران فروشی
اولیاء دین، خیر خواهی مسلمانان را فریضه ذمه خویش می دانستند و در مقابل، کاری را که اندکی صدمه به جامعه مسلمانان داشت بی نهایت از آن احتراز داشتند. امام صادق علیه السلام یک سال در اثر عائله زیاد و افزایش هزینه زندگی به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد که جواب هزینه زندگی را بدهد. به همین دلیل هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش که "مصادف" نام داشت فرمود این پول را بگیر و آماده تجارت و مسافرت مصر باش. مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی که در آن وقت به سوی مصر حمل می شد خرید و با جمعی از تجار که همه از همان نوع متاع خریده بودند به طرف مصر حرکت کرد. در نزدیکیهای مقصد، تاجر دیگری از شهر مصر خارج شده بود که به مصادف برخورد کرد. اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیرا متاعی که مصادف و رفقایش حمل می کنند کمیاب شده و بازار خوبی پیدا کرده است. مصادف و رفقایش خوشحال شدند و به بخت خویش آفرین گفتند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. در همین وقت دور هم جمع شدند و تصمیمی گرفتند. تصمیم گرفتند بازار سیاه به وجود آورند و حداقل به کمتر از صد در صد سود خالص به مدینه برنگردند. هم عهد شدند و قسم خوردند که همه با هم قیمتها را بالا ببرند و بعد از این پیمان وارد شهر شدند.
مطلب همانطور بود که در بین راه اطلاع یافته بودند. طبق پیمانی که با هم بسته بودند و هم قسم شده بودند، بازار سیاه به وجود آوردند و هر طور دلشان می خواست جنس خود را فروختند و به سفر خود خاتمه دادند. مصادف خوشحال و خوشوقت به مدینه برگشت و یکسره به حضور امام صادق رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار زر داشت جلو امام گذاشت و گفت یکی از این دو کیسه سرمایه شماست و یکی دیگر که مساوی اصل سرمایه است سود خالصی است که به دست آمده است. امام فرمود: چه سود زیادی! بگو ببینم چطور شد؟ مصادف ماجرای هم قسم شدن برای گرانفروشی را شرح داد. امام با تعجب فراوان فرمود: سبحان الله! شما که نام خود را مسلمان می گذارید چنین کاری کردید؟! هم قسم شدید که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشید؟! سپس فرمود که همچو کسب و تجارتی به درد من نمی خورد. بعد یکی از آن دو کیسه را برداشت و فرمود این سرمایه من و به آن کیسه دیگر که تو نام آن را سود گذاشته ای کار ندارم.
یک داستان درباره نتیجه راستگویی از زبان شهید مطهری
شهید مطهری در کتابش چنین می نویسد: در زمان رضاشاه، آشوب هایی در مشهد شد و دامنه این آشوب ها به شهر ما "فریمان" نیز کشیده شد. بعد از آن قضایا، پدر من جزء کسانی بود که آن ها را گرفتند و بردند زندان. البته بعد از حدود یک ماه قرار منع تعقیب صادر شد و آزاد شد. اما بعد دو مرتبه، همان اشخاص را تحت تعقیب قرار دادند. پدر مرا هم دوباره گرفتند. وقتی پدر من آمد، گفتند قلم را بردار و هرچه می دانی بنویس. (این بار برادر مرا هم گرفتند.) پدر من بعدا گفت که با خود گفتم: « النجاة فی الصدق؛ نجات در راستگویی است». حقیقت را باید نوشت. هر چه بود نوشتم. (بازرس به پدر من گفته بود شما خودتان هر چه وقایع بوده بنویسید. به برادر من هم گفته بود تو هم هر مقدار اطلاع داری بردار بنویس).
پدر من خطش خوب بود، برادر من هم خطش بد نبود. پدرم می گفت بعد از آنکه نوشتیم، بازرس ابتدا این دو ورقه را برداشت نگاه کرد و گفت: به به ! پدر از پسر بهتر می نویسد، پسر از پدر بهتر. بعد ورقه مرا برداشت خواند. وقتی خواند یک نگاهی کرد و گفت: " آقا! از لحن این نوشته پیداست که شما آدم راستگویی هستید چون هر چه بوده ولو به ضرر خودت بوده نوشته ای. بعد گفت: چون تو یکچنین آدم صدیق و راستگویی هستی من قرار منع تعقیب صادر می کنم.
تحسین کنید ، ولی حسادت نکنید ؛
دنبال کنید ، ولی تقلید نکنید.
بنایی پشت بام خانه ی ملا را کاه گل می کرد. چون کارش تمام شد ، خواست پایین بیاید ، راه نبود ، گفت :” چه کنم تا راحت پایین بیایم؟”
ملا گفت : ” طناب بالا می اندازم . دور کمرت ببند تا تو را پایین بکشیم.”
چون طناب به دور کمر بنا محکم شد ، ملا و چند نفر از دوستانش او را کشیدند و بنای نگون بخت از بام پرت شد و در دم جان سپرد.
مدم ملا را سرزنش کردند که این چه نوع پایین آوردن بود؟!
گفت:” پدرم همیشه دیگران را این طور از چاه بیرون می آورد. طناب به کمرشان می بست و آنها را می کشید ، این مرد لابد اجلش رسیده بود ، والا نمی مرد.”
نکته: داستانی در باره ی چارلی چاپلین ، نابغه ی سینمای کمدی وجود دارد …. روزی اعلام کردند هرکس نقش ” چارلی چاپلین ” را بهتر بازی کند به او جایزه ای تعلق می گیرد. اتفاقا خود چارلی هم در این مسابقه ی مهم شرکت کرد و سوم شد.
در تقلید از دیگران و شبیه شدن به دیگران بهتر از خود آنها ظاهر می شویم.
عدم اعتماد به نفس باعث می شود راه تقلید کورکورانه از مرام دیگران را در پیش بگیریم. کسی این گونه می اندیشد که برای خود احترام قائل نیست وگرنه انسانی که برای خود ارزش قائل است اجازه نمی دهد تا از شیوه و رفتار دیگران تقلید کند و مضحکه ی این و آن شود.
تمام پوزش ها به خاطر این جمله ی بیمار گونه است :
” این کار را انجام دادم ، چون دیگران آن را انجام می دادند.”
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...
در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟
پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون ؟!
سرباز گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!
پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم.
پسر ایشان در عراق کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟!
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ویلیام گری!!!
سخن روز : برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم . . . ژوبرت
يكى از علماى بزرگ و معروف علامه حلى رحمه الله است . در سن هشتاد و يك سالگى ، پسرش فخر المحققين ، در حالى كه مرجع تقليد شده بود ، ديد پدر در حال احتضار است ، گفت : پدر ! بگو : »لا اله الا الله« با عصبانيت گفت : نه . فخر المحققين تعجب كرد . علامه عالم كمنظيرى بود . اولين عالمى بود كه لقب آيت الله را به او دادند . يعنىدر هفتصد سال قبل از او ، به هيچ كسى آيت الله نگفته بودند و بعد از او نيز تا زمان ميرزاى شيرازى به كسى آيت الله نگفتند .
فخر المحققين تعجب كرد كه اين عالم كه پانصد و بيست و سه جلد كتاب نوشته است ، شصت سال مرجع تقليد بوده ، من به او مىگويم : »لا اله الا الله« بگو ، مىگويد : نه . فخر المحققين به نماز متوسل شد :
» وَ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَوةِ وَ إِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَشِعِينَ «
الهى ! به اين پيرمرد رحم كن .
آمد و گفت : پدر ! بگو : »لا اله الا الله« ، آرام ذكر را گفت . پرسيد : پس چرا قبلاً نمىگفتى ؟ گفت : پسرم به تو نمىگفتم ، چون تو شيطان مجسم شده بودى. اما بعد از نماز از صورت شيطان درآمدى ، لذا من حرف تو را قبول كردم و »لا اله الا الله« را گفتم .
پس اول شيطانشناسى و بعد از شيطانشناسى، پيروزى بر شيطان است .
حاكم برایش حکم مرگ صادر می کند ...
اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید :
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن ونوشتن یاد دهی ، از مجازاتت درمی گذرم !!!
ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند .
عده ای به ملا می گویند :
مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید :
انشاءالله در این سه سال یا حاكم می میرد یا خــَرَم ... خـُدا بزرگست !!!
نکته :
در یک جامعهء عقب مانده ، همه مشکلات به خدا محول میشوند ...
بهترین داستانهای کوتاه ویران کننده در سایت چشمک های خداوند
زن و کشیش
زنی به خاطر ابتلا به بیماری ایدز در حال مرگ بود . کشیش را خبر می کنند تا باعث آرامش روحی او شود. اما هیچ نتیجه ای حاصل نمی شود . زن می گوید:” من باخته ام . من تمام زندگی خود و اطرافیانم را ویران کرده ام . من دارم با درد و رنج به جهنم میروم . امیدی برایم نمانده است.”
کشیش چشمش به تصویر دختر زیبایی روی کمد می افتد و از زن می پرسد:” اون عکس کیه؟”
زن با قیافه ای خوشحال پاسخ می دهد : ” اون عکس دخترمه ، زیبا ترین کسی که در دنیا دارم.”
-” ببینم اگر دخترت به دردسر بیفتد یا خطایی ازش سر بزند ، کمکش می کنی؟ می خشیش ؟ بازهم دوستش داری؟”
زن نالان می گوید:” البته که می کنم . من حاضرم هر چیزی که از دستم بر بیاید برایش انجام دهم! چرا یه همچین سؤالی می کنی؟”
-” چون می خواهم بدانی که خدا هم روی کمدش عکسی از تو دارد .”
بهترین داستانهای کوتاه ویران کننده در سایت چشمک های خداوند
ازمـَ ـטּ کـ ـه سالهاسـ ـت گفته ام “ایاک نعبد”
اما به دیگراטּ هـ ـم دلسـ ـپرده ام
از مـَ ـטּ که سالهاسـ ـت گفتـ ـه ام “ایاک نستعیـטּ”
اما به دیگراטּ هـ ـم تکیـ ـﮧ کرده ام
اما رهایم نکـטּ …
بیش از همیشـ ـه دلتنـ ـگم
به اندازه ے تمام روزهاے نبودنـ ـم
” خـُ ـدا “
:Cheshmak:
بهترین داستانهای کوتاه ویران کننده در سایت چشمک های خداوند
استاد حسین انصاریان
امام على علیه السلام :
گذشت، اُوج بزرگواریهاست.
امام رضا علیه السلام :
مَا التَقَت فِئَتانِ قَطُّ إِلاّ نُصِرَ أَعظَمُهُما عَفوا؛
هرگز دو گروه با هم رویاروى نشدند، مگر این که با گذشت ترین آنها پیروز شد.
امرسون می گوید: ” هر دقیقه که با خشم می گذرانیم ، شصت ثانیه از آرامش روحی مان را ازدست می دهیم”
بخشش ، نوید بخش رهایی و آرامش از این تشویق های روحی است. گذشت ، امکان اصلاح ، آشتی و جبران را ، چه بسا پس از سالها دشمنی ، فراهم می سازد.
داستان جالبی در پورانا ( اسطوره های هندی درباره خلقت و خدایان به زبان سانسکریت) نقل شده است:
“ریشی بریگو” بسیار مایل بود بداند که از بین سه الهه مقدس ” براهما” “شیوا ” و ” ویشنو” کدامیک باید بعنوان بزرگترین خدا پرستش شوند.
به اعتقاد او آن کسی که بیشترین میزان مدارا و گذشت را دارا است ، برترین برای پرستش خواهد بود. ” بریگو” فرزانه در پی انجام نقشه اش ، روانه منزل ” براهما” ی بزرگ شد. زمانی که به حضور ” براهما ” رسید ، بی هیچ اعتنایی به مقام او ، به پایش نیفتاد و در برابرش تعظیم نکرد و حتی حضور او را نادیده گرفت . خداوندگار ” براهما ” خشمگین شد و برآشفت ، برخاست تا به ” بریگو” حکیم ، دشنام دهد . در این هنگام ، ” سارواتی” دوست روحانی اش مانع شد و گفت : پیشوای محبوب ، لطفا فقط یک بار در برابر ” بریگو ” صبور باشید . این رفتار عجیب او بی دلیل نیست .”
پیشوا ” براهما” آرام گرفت و ” بریگو ” فرزانه جان سالم به در برد.
گام بعدی او در کوه ” کایلاش ” منزل گاه ” شیوا ” ی بزرگ بود .در حالی که پیشوا در خلسه مقدس بود ؟، ” بریگو ” به نزد اورفت و در سخنانی شدی اللحن و با خنده ای تمسخر آمیز خطاب به او گفت : ” به خود نگاه کن! جسمت ملوث به خاکستر مرده است و مارها به دور گردنت آویزانند ! باید دیوانه باشی ! ”
“شیوا ” ی بزرگ ، لعنت کنان ، ” تری شول ” خود را به سوی او پرت کرد ، که ( همسرش) ” ما تا پارواتی ” او را عقب کشید و گفت : ” سرورم ، فقط این بار بگذار برود ! ” شیوای ” بزرگ هرچند با اکراه ، اما به خاطر همسر محبوبش او را رها کرد.
“بریگو” ی حکیم که از ” کالایش ” جان سالم به در برده بود ، به سوی ” وایکونس” رفت ، جایی که نگهدارنده بزرگ جهان ، ” ویشنو” ی بزرگ در ” یوگانیدرا” ی مقدس خود آرمیده بود . او که ” ویشنو ” را در خواب راحت دید ، فرصت را غنیمت شمرد و با لگد به سینه او زد و فریاد کشید : ” چگونه می توانی بخوابی ، و نگران مسؤلیت خود در صیانت از زندگی این جهان نباشی؟”
“ویشنوی” بزرگ از خواب پرید و به محض چشم گشودن ، به پای ” بریگو” ی حکیم افتاد و ملتمسانه گفت : ” ای مقام مقدس ! پای پاک و مقدس شما در اثر سختی سینه من ، باید صدمه دیده باشند ! چگونه می توانم رنجی را که ناخواسته به شما ، یکی از والاترین مریدانم ، داده ام التیام بخشم؟”
“بریگو” ی فرزانه ، که چشمانش بی اختیار پر از اشک شده بود ، به پای خدایان افتاد . ملتمسانه می گفت : ” گستاخی و حماقت مرا ببخشید ، که به دنبال داوری درباره شما بودم ! آه پیشوای مهر بی پایان ، چگونه می توانم از گناه بزرگ ضربه زدن به سینه مقدس شما ، پاک شوم؟چه شرمساری و رسوایی بر سرم خواهد آمد!
پیشوای والامقام لبخندزنان گفت:” چگونه پدری می تواند از کودکی که بر سینه اش می کوبد خشمگین باشد؟ تو پسر دلبند منی ، و از آزادی کودکانه نسبت به پدر برخورداری . نقش ردپای تو همواره برای سالیان بر سینه ام خواهد ماند.”
چنین است قدرت بخشش الهی!
جورج مک دونالد می نویسد:“چه بسا خودداری از بخشش ، بسیار نکوهیده تر از قتل باشد ، زیرا دومی ناشی از هیجان لحظه ای است ، در حالی که اولی انتخاب آگاهانه و در کمال خونسردی و از صمیم قلب است.”
آنکه همواره می بخشد ، همواره مورد بخشش قرار می گیرد.
امام حسین علیه السلام :
إِنَّ أَعفَى النّاسِ مَن عَفا عِندَ قُدرَتِهِ؛
با گذشتترین مردم، کسى است که در زمان قدرت داشتن، گذشت کند.
شهید برونسی در خاطراتش می نویسد: در دوران سربازی و در پایان دوره آموزشی یکبار من را از طرف پادگان بردند بیرجند، جلوی یک خانه ویلایی بزرگ. گفتند از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی!
وارد خانه که شدم دریکی از اتاق ها باز بود. گفتم یا الله، صدای زن جوانی بلند شد:
یا الله گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو!
زیر لب گفتم خدایا توکل بر خودت. داخل که رفتم، چشم هایم یکهو سیاهی رفت… گوشه اتاق روی مبل، زن جوان بی حجابی لم داده بود. با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن!
بلافاصله از اتاق زدم بیرون. گوشم بدهکار هارت و هورتش نشد…
خدمتکارهای خانم دنبالم بودند که دوباره من را بکشانند داخل. ولی حریفم نشدند.
وقتی موضوع به گوش مافوقم در پادگان رسید، قرار شد به عنوان تنبیه تمام توالت ها را تمیز کنم. امیدوار بودند زیر بار نظافت توالت ها کمر خم کنم و کوتاه بیایم.اما وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند کوتاه آمدند.
شيخ بهايى نقل مىكند :
در بصره آتش سوزى شد . پيرزنى در آن محل خانه داشت و با اثاث مختصرى زندگى مىكرد . آمدند به او گفتند : منطقه بالكل غرق در آتش است ، دارى به كجا مىروى ؟ گفت : به طرف خانه مىروم . گفت : مگر خوابى ؟ محل دايره وار آتش گرفته است . بعد كه آتش را خاموش كردند ، همه خانهها غير از خانه اين پيرزن سوخته بود . خانه اين پيرزن سالم ماند و حتى گليم پاره او نيز سالم ماند .
گفتند : اى پيرزن ! چرا خانه تو نسوخت ؟ شيخ بهايى مىگويد : اين جمله را جواب داد : »كيف يحترق محترق « ؟ ما از عشق و فراق او سوختهايم ، مگر چند بار بايد بسوزيم ؟ كسى كه بيشتر از يك بار نمىسوزد .
دين نگذارد كه خيانت كنى
ترك درستى و امانت كنى
صدق و سعادت ثمر دين بود
هر كه خوش اخلاق ، خوش آيين بود
فتنه آفاق ز بى دينى است
زشتى اخلاق ز بى دينى است
شیخی در نزدیکی مسجد زندگی میکرد. در خانه روبهرویش، یک فاحشه اقامت داشت. شیخ که میدید مردان زیادی به آن خانه رفتوآمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند.
زن را سرزنش کرد: "تو بسیار گناهکاری. روز و شب به خدا بیاحترامی میکنی.چرا دست از این کار نمیکشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمیکنی؟"
زن به شدّت از گفتههای شیخ شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشایش خواست. همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان دهد.
امّا راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد. بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به فاحشهگری پرداخت.
امّا هر بار که بدن خود را به بیگانهای تسلیم میکرد، از درگاه خدا آمرزش میخواست.
شیخ که از بیاعتنایی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود، فکر کرد: "از حالا تا روز مرگ این گناهکار میشمرم که چند مرد وارد آن خانه شدهاند."
و از آن روز کار دیگری نکرد جز اینکه زندگی آن فاحشه را زیر نظر بگیرد. هر مردی که وارد خانه او میشد، شیخ هم ریگی بر ریگهای دیگر میگذاشت.
مدّتی گذشت. شیخ دوباره فاحشه را صدا زد و گفت: "این کوه سنگ را میبینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیرهای است که انجام دادهای، آن هم بعد از هشدار من. دوباره میگویم: مراقب اعمالت باش!"
زن به لرزه افتاد. فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد: "پروردگارا ! کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقّت بار آزاد میکند؟"
خداوند دعایش را پذیرفت. همان روز، فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته مرگ به دستور خدا، از خیابان عبور کرد و جان شیخ را هم گرفت و با خود برد.
روح فاحشه بی درنگ به بهشت رفت، امّا شیاطین، روح شیخ را به دوزخ بردند. در راه شیخ دید که چه بر فاحشه گذشته است و شکوه کرد: "خدایا ! این عدالت است ؟ من که تمام زندگیام را در فقر و اخلاص گذراندهام، به دوزخ می روم و آن فاحشه که فقط گناه کرده، به بهشت میرود !"
یکی از فرشته ها پاسخ داد: "تصمیمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر میکردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی میکردی، این زن روز و شب دعا میکرد.روح او، پس از گریستن، چنان سبک میشد که میتوانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. امّا آن ریگها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم."
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیبزمینى بود. معلّم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیبزمینیهاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیبزمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
معلّم از بچهها پرسید: «از این که سیبزمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟» بچهها از این که مجبور بودند سیبزمینیهاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیبزمینیها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که میتوانید بکنید. دیگران را دوست بدارید حتى اگر آنها شما را دوست نداشته باشند.
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد .
او پرسید: (( آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟ ))
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : (( بله ))
استاد پرسید: (( هرچیزی را ؟! ))
پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. ))
...استاد گفت: (( دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .))
برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:
(( استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته ))
دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟ ))
دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن
تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد
و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون
گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را
ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . ))
دانشجو ادامه داد : (( وتاریکی ؟ ))
استاد پاسخ دا د : (( تاریکی وجود دارد . ))
دانشجو گفت: (( شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می
توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز,
تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند
تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم. ))
و سرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد
است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها
وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود. ))
نام این دانشجو (( آلبرت انیشتین )) بود .
آخر معرفت!
مرد چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود.
بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد. امّا در تمام اين مدّت، همسرش هر روز در کنار بسترش بود.
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از همسزش خواست که نزديکتر بيايد.
زن صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر وی که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زد...
ه بود به آهستگى گفت:
تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى.وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى.الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.و مىدونى چى ميخوام بگم؟
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت:
«چى مىخواى بگى ؟»
مرد گفت: "فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره"!!!!!!!!
در آغاز...
يكي بود، يكي نبود...ميگن غير از خدا هيچكس نبود، اما من ميگم غير از خدا ، عشق هم بود، چون اگه عشق نبود،خدا هم نبود! مگه غير اينه كه خدا همون عشقه؟!
اولش چي شد كه اين جوري شد؟!
بي مقدمه بگم؟! يه سياره بود.چه قدري؟! چه اهميتي داره! مهم اينه كه اين سياره، سياره فرشته ها بود! كجا بود؟! بازم چه اهميتي داره؟!هر جا! مهم اينه كه غير از فرشته ها،كسي توش نبود!چه زماني؟(اي بابا!فضول را بردن جهنم...!)بعله! ميگفتم...فرشته ها همه با هم زندگي ميكردن.روزاي تكراري ، هر روز، مثل ديروز! تا اينكه، يه روز ، از يه راه دور، كه معلوم هم نيست كجا، (اصرار نكنين منم نميدونم!) باد ، يه بذر عجيب با خودش به سياره ي فرشته ها آورد! همه ي فرشته ها دور اين بذر عجيب جمع شدن و نگاش كردن،نگاش كردن،نگاش كردن.همون خدا كه عشق بود، بارون رو فرستاد تا به اين بذر آب بده، خورشيد رو فرستاد تا گرمش كنه،بعد بذره شكوفا و سبز شد.رشد كرد و رشد كرد و رشد كرد! (نه...مطمئن باشين از توش لوبياي سحرآميز در نيومد!)اون بذر، بذر يه موجود عجيب و غريب بود.موجودي كه سبز شده بود!
موجودي كه مثل فرشته ها دو تا چشم داشت و دو تا گوش و يه دهن.مي خواين بدونين كه فرشته ها چه شكلي بودن؟ عين من...عين تو...دو تا چشم، دو تا گوش، يه دهن...فقط يه فرق داشتن، قلب نداشتن! اصلا نمي دونستن قلب چيه؟(راستي قلب چيه؟!)
اما اون موجود عجيب ،منظورم همونيه كه از اون بذره سبز شد، يه فرقي با فرشته ها داشت!فرقش اين بود كه تو سينه اش يه چيزي گرومپ گرومپ مي كرد! همه مونده بودن اين چيه؟!ساعته؟!بمب اتمه؟!يا يكي داره ميخ مي كوبه؟!خلاصه...هيچ كي جوابي براش پيدا نكرد! اين بود كه موندن بگن اين موجود جديد اسمش چيه!
و اما نام گذاري...
فرشته ها دور هم جمع شدن و چون اون موجود با خودشون فرق داشت، گفتن بايد يه اسمي بذاريم كه معنيش اين باشه كه اون فرشته نيست!بالاخره بعد از كلي مشورت اسمشو گذاشتن:جادوگر! چون فكر مي كردن اون چيزي كه داره توي سينه اون گرومپ گرومپ مي كنه، هر چي هست يه چيز جادوييه! بعضي از فرشته ها هم كه كمي احساس فرنگي بودن مي كردن صداش مي كردن:
بعدش چي شد ، كه چه جوري شد؟!
بعدش همون جوري كه فرشته ها بزرگ مي شدن، جادوگر قصه ما هم بزرگ شد...
اما از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، جادوگر قصه ي ما ، هميشه تنها بود.آخه اون يه چيزي داشت كه بقيه نداشتن.همون چيز جادويي عجيبي كه توي سينه اش گرومپ گرومپ صدا مي كرد!
تازه، يه فرقاي ديگه اي هم داشت! اون شي جادويي باعث مي شد جادوگر يه وقتايي دلش بگيره، يه وقتايي يه قطرات آبي از چشمش سرازير مي شد كه خودشم نمي دونست چيه! اين ديگه خيلي عجيب بود!
آخه مي دونين فرشته ها از چشماشون اشك نمي اومد، آخه دلي تو سينه شون نبود كه بشكنه..كه تنگ بشه..كه بگيره! خلاصه...جادوگره سعي مي كرد كسي از فرشته ها نفهمه كه از چشاي اون بارون مياد! اما شبا، وقتي مي خواست بخوابه، چشمش به ستاره ها كه مي افتاد انگار اون شي جادويي گرومپ گرومپش بيشتر مي شد.اون وقت چشماي اونم باروني مي شد.با خودش مي گفت:چرا من غريبم؟!چرا هيچ كس مثل من نيست؟!چرا هيچ كس هم زبون من نيست؟!من از كجا اومدم؟!كدوم يكي از اون ستاره ها خونه ي من بود؟به كدومش بر مي گردم؟اصلا تو اين همه ستاره يكيش مال من هست يا نه؟!
و اما حال و روز جادوگر...
يه شبايي جادوگره، يه صداهاي عجيب و غريبي مي شنيد.بعضي شبها حتي خوابشو ميديد. يكي بود، يه صدايي، كه اونو صدا ميكرد.كه بهش مي گفت: من اينجام! من هستم! من به تو فكر مي كنم! مي دوني كه شهر تو اونجائي نيست كه الان توشي؟ تو مال يه جاي دوري، يه جائي كه يه روزي بايد بهش برگردي...حالا دستت رو بده به من و تنهائيت رو با من قسمت كن تا ديگه يه جادوگر سرگردان نباشي...
اون وقت ، تا جادوگره، ذوق زده مي شد و از جا مي پريد كه بره سراغش و ببينه اون كه با مهربوني داره صداش مي كنه ، كيه، يك هو از خواب مي پريد!
تازه اين جا ، جادوگره فهميد كه يه فرق ديگه هم با فرشته ها داره! فرشته ها هيچ وقت خواب نمي ديدن! آخه فرشته ها ، چيز ديگه اي از زندگيشون نمي خواستن كه خوابشو ببينن!اما جادوگر قصه ي ما، چون يه چيزاي ديگه اي از زندگيش مي خواست، شبا خوابشون رو مي ديد.خواب يه صدا، يه لبخند، يه چيزي كه مبهم بود، اما هر چي بود، صداي گرومپ گرومپ دلشو بيشتر مي كرد!
چون جادوگره، نمي دونست چه جوري به اون صدا برسه، انقدر به جاده ها نگاه ميكرد كه چشماش پر از آب ميشد!
يه اتفاق مهم...
يه روز فرشته ها ديدن از خونه ي جادو گر يه سيل راه افتاده!
بعله! جادو گره داشت تو اشكاش غرق ميشد كه فرشته ها، نجاتش دادن!بعدشم بردنش پيش دكتر فرشته ها!اماهيچ جوشونده اي نتونست حال جادوگر رو بهتر كنه!آخه موجوداتي كه توي سينه شون چيزي گرومپ گرومپ نمي كنه، چه جوري مي تونن بگن اوني كه تو سينه اش يه چيزي گرومپ گرومپ ميكنه،چي كار كنه كه حالش بهتر بشه؟!
از اون به بعد جادوگره بيشتر تنها شد!فرشته ها بيشتر ازش دوري ميكردن چون حالا ديگه همه ميدونستن اون با همه فرق داره!اونا اسم مريضي جادوگر رو گذاشته بودند :عشق...چون عشق تنها مريضي اي بود كه فرشته ها به اون مبتلا نمي شدند! گفتم كه فرشته ها قلب نداشتند!! بچه فرشته ها هم از يه درخت كه ميوه اش ، بچه فرشته بود ، درمي اومدند!!!(اي بابا!دروغ كه خناق نيست ، تو گلو گير كنه!!!)
و بالاخره...
جادوگر قصه ي ما ديگه با هيچ كس درددل نكرد! اون از قبل هم تنها تر شد!حالا اينقدر دلش خون بود كه به جاي اشك ، از چشماش خون ميومد! تنها دوست اون ، اوني بود كه شبها توي خوابش ميومد و اونو صداش مي كرد!اما باز هم ، تا جادوگره، مي رفت ببينه اون كيه ، از خواب مي پريد!
اين جوري بود كه جادوگر قصه ي ما ، فهميد ، بين خواب و بيداري يه دنيا فاصله است ! اون وقت اون يه تصميم مهم گرفت!
تصميم مهم جادوگر...
اون يه قلم با شاخه ي درخت درست كرد و چون تو سياره فرشته ها ، مركبي وجود نداشت ، اون با اشكهاش كه حالا ديگه رنگ خون بودند، شروع كرد به نوشتن!
اون با هر كلمه ، يه تيكه از احساسشو مي گفت! اين جوري يه جورايي انگار گرومپ گرومپ دلش كمتر مي شد! اون نوشته هاشو فقط براي باد مي خوند. از اون موقع به بعد جادوگره ديگه تنها نبود چون باد حرفاي اون رو مي شنيد.باد با اون توي رازش سهيم شده بود!
باد نوشته هايي رو كه جادوگر مي سپرد به اون با خودش مي برد به سياره هاي دور دور دور...(آخه مي دوني اونا تو سياره شون كامپيوتر و اينترنت و وبلاگ نداشتند كه نوشته هاشونو بذارن توي يه وبلاگ! واسه همين جادوگر ما چاره ايي نداشت جز سپردن اونها به باد و اميدوار بودن به اين كه باد اون نوشته هارو به اهلش بسپاره!)
و در پايان:
نمي دونم باد با شما هم دوسته و نوشته هاي جادوگر رو براي شما هم مياره يا نه! حتي نمي دونم شما كه اينها رو مي خونين ، از جنس فرشته هاي بدون قلبين يا از جنس جادوگرايي كه يه چيزي تو سينه اشون گرومپ گرومپ مي كنه! نمي دونم شايد حتي يكي از شماها ، از جنس اوني باشين كه هر شب به خواب جادوگر ميره و اون رو توي خواب صدا مي كنه! به هر حال ، با وجود اينكه نميشناسمتون بهتون سلام ميكنم و يه رازي رو بهتون مي گم!
يه راز مهم...
منم يه جادوگرم! يه جادوگر كه تو سياره خودم،بين فرشته ها گير كرده ام!منم نوشته هامو مي نويسم و مي سپرم به باد! شايد يه جادوگر ديگه، توي يه سياره ي ديگه، اونا رو بشنوه و بفهمه كه هيچ جادوگري توي دنيا تنها نيست!همه ي جادوگراي دنيا حتي اگه از هم دور دور دور باشند مي تونن هم رو دوست داشته باشند! همه ي جادوگرهاي دنيا مال يه سرزمين قشنگ و سبزن و يه روزي به اونجا بر مي گردن.تنها فرقش اينه كه بعضي ها زودتر مي رن و بعضي ها ديرتر. مهم اينه كه تا به اون سرزمين نرسيديم، خودمون رو واسه ي يه زندگي سبز در كنار هم آماده كنيم.
اين كه چرا فعلا" اسمم جادوگر صد و پنجاهه، يه رازه ! مثل همه ي رازهائي كه به افسانه ي شخصي جادوگرها مربوط مي شه!این اسم رو زمانی که احساس کردم یک جادوگر سرگردان هستم روی خودم گذاشتم!
اما بعدا" می بینید که بله!در درسهای آتی به عنوان جايزه اسم خودم رو تو دفتر جادوگرها، يه پله بالاتر برده ام و مثلا" گذاشته ام جادوگر طلائي و بعدش هم جادوگر سفيد و جادوگر عشق ...تا اينكه يه روز اسمم از جادوگر به پيام آور محبت ( يوحنا) تغيير كنه. ( چرا يوحنا؟! اینم فعلا" یه رازه!.)
نمي دونم شما جادوگر شماره ي چندين؟! اگه شما هم از جنس ما جادوگرا بودين، اگه دوست داشتين، بنويسين جادوگر شماره ي چندين؟شايد اين جوري،يه روزي اينقدر تعدادمون زياد شد،كه تونستيم همه با هم يه سياره درست كنيم به نام سياره ي جادوگرا!
اينم بگم شماره تون هر چي كه بود، هر جاي دنيا كه بودين،هر چي كه توي دلتون مي گذشت،
اگه يه جايي يه كسي رو ديديم كه با بقيه فرق داشت، به بهانه ي جادوگر بودن، تنهاش نذاريم.....
این همه کتاب خوشگل با حکایت های پر مغز تو زبان خودمون داریم
خوبه چند تا پست از اون حکایات داشته باشیم
آهاااااااااااااااااااااای با شماهام
فقط از ایران آثار تاریخیش رو گرفتیم و داریم بهش افتخار می کنیم
خیلی افتضاحه
آه
چقدر به ریشمون بی اعتقادیم
وقتی تو کتابای مهندسی شیمی تو درس اصول محسباتش داستان حضرت علی رو به اسم علی بابا یاد جوونای این مملکت می دیم حصلش بیشتر این نیست
والا به خدا تو دنیا دروغ کم نیست. شما نمی خواد برای درس دادن به ما دروغ سر هم کنین
یکی بود،یکی نبود، غیر خدا هیچ کس نبود
ولی الآن غیر خدا خیلیا هستن که بیشتر از اینکه به حرف خدا گوش بدیم به یادشونونیم و از حرفاشون می ترسیم!!
اگه میشه منو بی خیال شین
من گوشم از دروغ پره
بی زحمت یه ذره داستان واقعی بگین دلم خنک شه
راستی بد نیست بدونین اون کتابو یه آدم خارجی نوشته
یعنی یکی که آخوند نیست از اون سر دنیا حضرت علی رو شناخت
حالا به هر دلیل اسمش رو نیاورد
اما داستان ائمه فقط شده مال روحانیون
دارم می سوزم
دوستم دستمو گرفت بردم تو خیابونا چرخوندم و درصد گرفت گفت این همه آدم رو ول کردی فقط به من میگی حجاب!
بهش گفتم رهام کن
به خدا یه ذره هم پام نمی لرزه که چرا بیشتر مردم دینشون رو گذاشتن کنار
تو برام دلیل بیار که جاهل نیستن من همین الآن این چادرم رو همین جا در میارم
حالا بشینید برای هم قصه بگیم،قصه های عاشقونه
پس این درد رو چکار کنیم
به نام خدا
با سلام
عاقبت آه مادر (واقعی)
جوان معتاد و خلافکار باعث شد تا مادرش دیگر تاب نیاورد و او را نفرین کند .
مادر: خدایا من دیگه پیش همسایه ها آبرو برام نمونده ، یه کاری کن این پسرم کمرش بشکنه و بیفته توی رختخواب...
تنها چند روز بعد ، جوان به دنبال دزدی سیمهای برق دچار برق گرفتگی شده و قطع نخاع می گردد و توان راه رفتن را از دست میدهد و مادر پنج سال تمام از فرزندش پرستاری میکند تا او از دنیا میرود و مادر با تمام آرزوهایی که برای جوان ناکامش داشت در این دنیا باقی میماند.
و اما در طول این پنج سال خداوند فرصتی به جوان داد تا بر روی ویلچر اعتیادش را ترک نموده و چند جوان دیگر را از منجلاب اعتیاد نجات داده و گذشته خود را با حلالیت گرفتن از دیگران جبران نماید.
آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن
از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت:
شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست.
چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند.
...یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود.
یک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود.
آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند.
گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول
بوده است، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند!
ندا آمد:
آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می کند، مادر بدان محتاج.
به نام خدا
با سلام
دو برادر با هم همکار بودند ، و هر ماه بعد از دریافت دستمزد خود ، مقداری از حقوق خود را پس انداز میکردند ، یکی از آنها به نیت اینکه روزی بتواند با آن پس انداز به زیارت برود و دیگری به نیت اینکه اگر یک روزی مریض شد آن را هزینه درمانش نماید . از قضا پس از چندی ، آن که به نیت زیارت پس انداز کرده بود با آن پول به زیارت رفت ودیگری مریض شد و آن پول را هزینه درمانش کرد.
نتیجه: این ضمیر نا خودآگاه انسان است، که سر نوشت ما را رقم میزند ، یعنی هرگونه ما فکر کنیم ، ضمیر ناخودآگاه آن را را به مرحله اجرا در می آورد ، پس بیایید با فکر کردن به افکار مثبت و خوب همیشه زندگی خود را پر از مهر و محبت و لحظه های زیبا نماییم و افکار منفی را از ذهن خود پاک کنیم .انشالله
حتما تو فیلم ها دیدین
دزده حین فرار پول پخش میکنه و ملت میریزن به برداشتن پول و دزده هم در میره - ملت هم صاحاب پول باد آورده میشن
این اتفاق تو رشت افتاد اما بعدش یه صحنه ای اتفاق افتاد که واقعا دیگه حسودی کارهای فرهنگ مدارانه کره ای ها و ژاپنی ها رو نکردم و کلی سرم به سقف خورد از این که ایرانی هستم
سه شنبه مورخ 27/7/91 حدودای ساعت 12 ظهر یه خانم و آقا به بانک مهر شعبه خی...
ابان سعدی رشت مراجعه میکنن تا مبلغ حدود 14 میلیون تومن پول دستمزد کارگری در شالیزار خود و دیگر همکارانشونو از بانک بگیرند
بانک محترم هم تمام این پول رو به شکل اسکناس های 2000 و 5000 تومنی به این بخت برگشته ها میده و اینها هم میگیرین و میرند بیرون
آقا هه میره اون طرف خیابون تا ماشینو روشن کنه و بیاد که میبینه لاستیک جلوش پاره شده و پنچره -- تو همین حین که داشته خانمه هم از خیابون رد میشده تا سوار ماشین بشه یهو
یه موتوربا دو سرنشین به زنه نزدیک میشه و در چشم به هم زدنی کیسه پلاستیکی حاوی پولها رو قاپ میزنن و د برو
خانمه و شوهرش که از فرط بهت و فشار عصبی هر دو وسط خیابان از حال میرند اما............ 100 متر بالاتر یه جوانمرد بی خیال رنگ و بدنه ماشین نوی خودش میشه و میکوبه به دزدها .
دزدها می خورند زمین و یکی سریع بلند میشه و میپره رو موتور و درمیره - اما اون یکی که با کیسه پول وسط خیابون بود بلند میشه و کیسه به دست فرار میکنه
- دزده واسه این که بتونه راحت فرار کنه بسته های اسکناس 5000 تومنی و 2000 تومنی رو باز میکرده و حین فرار به هوا میریخته تا مردم به هوای جمع کردن پول بیان جلو و این تو شلوغی بتونه در بره
خلاصه این پهلوان قصه ما هم شروع میکنه به دویدن دنبال دزده و از برق چاقو دزده هم نمیترسه و میرسه بهشو باهاش درگیر میشه و عین هندوانه میکوبدش زمین -
دزده رو به زمین میکوبه و ناکارش میکنه - مردم هم تو این حین تمام پولهای پخش شده رو زمین رو جمع میکنن اما کسی تو جیب خودش نمیذاره پولهای جمع شده رو میارن و میریزن تو پنجره باز ماشین این جوانمرد که وسط خیابون مونده بود - ------ جالبه اینجاست که حتی وضع اقتصادی بد و غیره نتونست مانع وجدان و شرف مردمی بشه که پولها رو از رو زمین جمع کرده بودند و بعد از شمارش پولها دیده شد که فقط مبلغ 10 هزار تومن یعنی فقط دو تا اسکناس 5000 تومنی کمه که اونها هم پیدا شدن - ی چند تا 2000 تومنی تو جوی اب بد بو و راکد افتاده بود - چند اسکناس هم زیر لاستیک ماشین های عبوری پاره شده بود ن
راستش همیشه مطالب رفتار های درست اجتماعی که گذاشته میشه در مورد مردم ژاپن و آخریش هم کره بوده ( عکس مربوط به جمع کردن زباله های تو ورزشگاه بعد باز یایران و کره توسط تماشاگرای کره ای )
اما امروز به خودم میبالم
میبالم که ایرانیم و مردمم در عین تنگنای اقتصای همه هنوز با هم همدلند و وقت گرفتاری همنوع بجای فیلمبردار ی با موبایل خودشون آستین همت بالا میزنن و به خودشون بازیگر نقش اول قصه میشند نه نظاره گر بی تفاوت و بی عار
به خودم میابلم
چون ایرانیم و مردمی که هر روز باهاشون سرو کار دارم این قدر مردانگی و شرف دارند که بین پول خود و دیگری فرق بذارند و مال از کف رفته یه مظلوم رو رو بدون کم و کاست بهش بر گردونند
-- چون پدر و مادر های مملکتم طوری بچه هاشونو تربیت میکنن که در عین کودکی عزت نفس بالایی دارند - چون بیشتر پولهای پخش شده رو زمین رو بچه های مدرسه نزدیک محل حادثه از کف خیابان جمع کردند و بی هیچ چشمداشتی و بدون کم و کاست تحویل صاحبش دادند
چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گه : چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن !؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟
همایون لبخندی میزنه و میگه :ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟
چارلز با عصبانیت می گه :نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!
همایون هم بی درنگ می گه :
خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!!
پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت.
که شامل خودپسندی،نفرت،خشم،ترس و حسادت وقدرت طلبی و غیره می شد.
اما یکی از این ابزارها بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید وشیطان حاضر نبود آن را به قیمت ارزان بفروشد.
کسی از او پرسید:«این وسیله گران قیمت چیست؟»
شیطان گفت:«این نومیدی وافسردگی است.»
آن شخص پرسید:«پس چرا این قدر گران است؟»
شیطان گفت:«زیرا این وسیله از بقیه ابزارم موثرتر است.هر گاه سایر وسایلم بی اثر شوند تنها با این وسیله می توانم قلب انسانها را بگشایم و کارم را انجام دهم.اگر بتوانم کسی را وادار کنم که احساس یِأس ونومیدی کند می توانم هرچه می خواهم با او بکنم.من این وسیله را روی تمام انسانها امتحان کرده ام وبه همین دلیل کهنه وگران است.»
نجس ترين چيز در اين دنياي خاکي چيست؟؟؟
گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست؟ براي همين کار، وزيرش را مامور مي کند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد و عازم ديار خود مي شود. در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سوال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد. چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است، تو اينکار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.
خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري
[="impact"][="blue"]
پند مي گويم كه نوميدي جداست
هر نشيبي را فرازي با صفاست
بعد زحمت رحمت حق را جزاست
سختي و درماندگي خواهد گذشت
نور تابان اميد ما خد ا ست
طالب و مطلوب ثاقب در بيان
دكتر حاذق دليل و يار ماست
هر عمل با فعل گيرد آن خواص
آن گواه عشق و آمال و رضاست
تا ز غفلت خسته و درمانده اي
وعدة امروز و فردا نارواست
آن كژي در پيكره فكري است خام
گويمت انديشة باطل توراست
راه ، پر شيب و فراز است اي عزيز
يا قبول و رد امر از تو بجاست
گر ز بعد راه هستي تو ملول
جد و جهد و صبر بر عهد و وفاست
عزم و طاقت باشد از روي خرد
هر كه سر پيچد ورا جور و جفاست
بهگر خلقي حليم و برد بار
زحمتت سنگين ووحدت را عطاست
گر شناسي نعمت حق اي رفيق
گويدتحشمت كه وحدت دربقاست
روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟
پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!
و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک
کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان
نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را
عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو
چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد
وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد اول سوال می کند
که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی
شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه
گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم
شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه به راه مسجد برگشتید.
دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را بخشید.
بنا براین،با شماآمدم تا از سالم رسیدن شما به خانه خدا (مسجد)مطمئن شوم.
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
كارگران مسلمانى كه اولوقت نماز خواندند موفق شدند
درگذشته ، عمّال روسيه تزارى ، مسيحى مذهب بودند، يكى از مهندسين مسلمان كه با آنانكار مى كرد هنگام ظهر، كار را براى اداى فريضه نماز تعطيل مى كرد. سرپرست روسى ازاين كار خوشش نمى آمد و بالا خره كارگران مسلمان را تهديد كرد كه بابت مدتى كه كاررا تعطيل مى كنند، مقدارى از حقوقشان را كسر كند، كارگران ، دو گروه شدند؛ گروهىاصرار داشتند كه نماز خود را به موقع بخوانند و اما گروه ديگر، با مهندس روسى همصداو همراه شده و انجام نماز را به آخر وقت موكول كردند. مهندس نيز آخر هفته ، وقتىحقوق را پرداخت كرد، به گروه اوّل كه نماز خود را به موقع خوانده بودند، حقوق كاملو به گروه دوم كه به توصيه او عمل كرده بودند حقوق كمترى داد! كارگران اعتراض كردندو گفتند چرا به آنان كه به گفته ات توجه نكردند حقوق كامل داده و به ما كه به حرفتو عمل كرده ايم ، كمتر پرداختى ؟!مهندس مسيحى روسى گفت ! براى اينكه گروه اوّلكه كسر حقوق را بر تخلف از انجام وظايف دينى ترجيح دادند، معلوم مى شود كه افرادىمؤ من و در عقيده خود پابرجا هستند، پس در ساير اعمالشان نيز درستكار بوده و ازمقدار كار نمى دزدند و كارشان را با صداقت انجام مى دهند، اما شما كه پول را بر مسؤوليتها و تكاليف مذهبى ترجيح داديد، معلوم مى شود كه چندان پايبند به اصول حرام وحلال نيستيد و لذا در كارى كه انجام مى دهيد، طبعاً رعايت اخلاص را نمى كنيد و ازاين رو مستحق حقوق كمترى هستيد؛ زيرا شما كه در نماز اين تكليف بزرگ الهى ، خيانتمى كنيد، در كار من به طريق اولى كم كارى مى كنيد.
چرا اوّل وقت حالِ نمازخواندن نداشتم ؟
درباره يكى ازبزرگان نقل مى كنند كه گفته است : من حال عجيبى پيدا كردم ؛ يعنى حال نماز شب و حالنماز اوّل وقت خواندن را نداشتم و همچنين از خواندن نماز و رابطه با خدا لذّت نمىبردم لذا تعجب مى كردم كه چرا چنين هستم ؟ هرچه گريه و زارى و التماس مى كردم بازبه جايى نمى رسيدم تا سرانجام شبى در عالَم رؤ يا به من گفتندكسى كه خرماى حرام بخورد، معلوم است كه ديگر عبادت را دوستنخواهد داشت و از آن لذتى نمى بردوى مى گويد: وقتى از خواب بيدار شدم جريانخريدن خرما را به ياد آوردم كه وقتى خرما را گرفتم ، ديدم يكى از آن خرماها رسيدهنيست لذا بدون اجازه صاحب مغازه ، آن خرما را برداشتم و روى خرماهايش گذاشتم و بهعوض آن ، يك خرماى خوب برداشتم و آن را خوردم ، و لذا مطمئن شدم كه همان يك خرماىحرام ، بر روى حالات معنوى من اثر نهاده و ديگر از خواندن نماز و رابطه با خدا،لذتى نمى برم .