یتیم نوازی

روش برخورد با یتیم، روش برخورد با کودک بی ادب

سلام و عرض ادب خدمت شما
سوالی داشتم :
اتفاقی را که دیدم مینویسم:
به پارک رفته بودیم و بچه ها مشغول بازی بودند
ناگهان یکی از پسر بچه ها به سمت بچه فامیل ما حمله ور شد و در یک آن مشت محکمی به سر دختر فامیل زد،و فرار کرد.
بعد این فامیل دنبال اون پسر بچه رفت و دستش رو گرفت و با مهربونی گفت چرا زدی؟ ،همزمان هم برادر بزرگتر اون پسر که 12 یا 11ساله بود اومد و گفت که خوب کرد وو...،فامیل ما : من تا تو رو دست بابات ندم ولت نمیکنم(دستش رو گرفته بود)،و اون پر بچه حرفهای بسیار زشتی زد که نمیشه گفت
و فامیل ما : من باید ببینم که کی تو رو تربیت کرده و صاحب تو کیه که اینطوری تربیت شدی و این حرفا
بعد پسر بزرگه گفت من بابا ندارم ،فامیل ما فکر کرد برای اینکه از زیر کار در بیاد و نریم خونشون این حرفو زده
و از بقیه جستجو کردو آدرس خونه رو پیدا کرد ،رفت دم خونه و گفت که بچه شما بچه رو زده و کاری به زد و خورد بچه ندارم ،چون بین بچه ها اتفاق میفته که همو بزنن ،من با این طور حرف زدنش مشکل دارم که چرا این حرفا رو زده ،اون مادرش هم معذرت خواهی کرد و گفت که تو خونه هم اگه بگه دعواش میکنه و این حرفا ،و...
بعد مادر اون پسر بعد از 10 دقیقه اومد پارک دنبال پسر کوچیکش
و بردش خونه و اومد پیش فامیل ما و گفت که شرایط بچه ها همشون یکی نیست
این واقعا پدر نداره و حساس شده
پدرش دو ساله که فوت کرده ،و الان هم به خاطر این برخورد تو خونه نشسته و داره گریه میکنه (پسر بزرگه)
و نسبت به رفتار مردم حساس شده (نسبت به ترحم و..)
و طوری حرف میزد که فامیل ما هم معذرت خواهی کرد و گفت که شرایط رو نمیدونسته که اینطوری هست
حالا سوال من اینه
دل اون بچه شکسته ،گناه فامیل ما چی بوده که نمیدونسته؟
آیا برخورد اون بچه هر چی بود اگه میدونستیم که اون شرایط رو داره باید کوتاه میومدیم؟
از همسایه ها پرس و جو کردیم که میگن بچه شون پرخاشگر هست و بچه های بقیه رو هم بیخودی میزنه

حتی یه بار زنجیر رو میگن آورده بود تو پارک و با زنجیر به یه بچه دیگه ایی زد
این رفتار ها بوده
حالا فامیل ما خیلی ناراحته که این برخورد رو داشته با این خانواده
چیکار کنه؟
تشکر از اینکه متن زیاد رو خوندید.
.

یتیم نوازی در سیره بزرگان

به نام خدا

از وقتی که به دنیا آمد پدرش را ندید. او در جبهه مفقودالاثر شده بود.
سال‌ها بعد جنازه‌اش برگشت. وقتی کمی بزرگ‌تر شد با نگاه به اطرافیانش مدام می‌پرسید مگر من بابا ندارم؟

پس بابای من کجاست؟ مادر هم در پاسخ به او می‌گفت: بابای تو امام خمینی است.

هر چند وقت یک‌بار بهانه می‌گرفت و می‌گفت مرا ببرید پیش بابام.

آن روز هم بهانه گرفته بود و بی‌تابی می‌کرد که من بابایم را می‌خواهم ......

زمستان بود و یخبندان و امام هم برنامه ملاقات نداشتند ولی گریه‌های بیش از حد او باعث شد تا مادر او را به جماران بیاورد.

کنار سه راهی بیت ما بچه را گرفتیم و آوردیم به محل کارمان که وقتی کار تمام شد ببریمش خدمت امام. هوا خیلی سرد بود و در این فاصله بچه احساس تنهایی و غریبی کرد و زد زیر گریه.

او سرما خورده بود و گریه می‌کرد. اشک چشمان و آب بینی‌اش موجب آلودگی صورتش شد. صدای گریه او به امام رسید.

امام با صدای بلند فرمودند: این صدای کیست؟ چرا گریه می‌کند؟

عرض کردم: امروز فرزند شهیدی را به این جا آوردند که هر وقت بهانه پدر را می‌گیرد و می‌گوید پدر من کیست، به او می‌گویند: پدر تو امام خمینی است.

امروز بهانه گرفته و گریه می‌کند که من می‌خواهم پدرم را ببینم. ما هم چون حال شما را مساعد ندیدیم گفتیم وقتی کارها تمام شد خدمت شما بیاوریمش.

امام با صدای بلند فریاد زدند او را همین الان بیاورید این جا. ما هم سریع رفتیم و او را آوردیم داخل. امام در آن زمان حال خوبی نداشتند و حتی بازوان و دستانشان آن قدر قدرت نداشت که قرآن را راحت در دستانشان بگیرند بلکه آن را روی زانویشان می‌گذاشتند و می‌خواندند.

اما وقتی این بچه آمد گویی امام تمام توان و قدرتش را در بازوانش جمع کردند و این بچه را به سینه‌شان چسباندند و صورتشان را به‌صورت این بچه گذاشتند، بی‌اعتنا به این که به علت سرما خوردگی، صورت بچه آلوده شده بود و محاسن امام آغشته به اشک چشمان و آب بینی این بچه گردید.