یتیم نوازی در سیره بزرگان
ارسال شده توسط MNSY در جمعه, ۱۳۹۱/۰۳/۱۹ - ۲۲:۳۳به نام خدا
از وقتی که به دنیا آمد پدرش را ندید. او در جبهه مفقودالاثر شده بود.
سالها بعد جنازهاش برگشت. وقتی کمی بزرگتر شد با نگاه به اطرافیانش مدام میپرسید مگر من بابا ندارم؟
پس بابای من کجاست؟ مادر هم در پاسخ به او میگفت: بابای تو امام خمینی است.
هر چند وقت یکبار بهانه میگرفت و میگفت مرا ببرید پیش بابام.
آن روز هم بهانه گرفته بود و بیتابی میکرد که من بابایم را میخواهم ......
زمستان بود و یخبندان و امام هم برنامه ملاقات نداشتند ولی گریههای بیش از حد او باعث شد تا مادر او را به جماران بیاورد.
کنار سه راهی بیت ما بچه را گرفتیم و آوردیم به محل کارمان که وقتی کار تمام شد ببریمش خدمت امام. هوا خیلی سرد بود و در این فاصله بچه احساس تنهایی و غریبی کرد و زد زیر گریه.
او سرما خورده بود و گریه میکرد. اشک چشمان و آب بینیاش موجب آلودگی صورتش شد. صدای گریه او به امام رسید.
امام با صدای بلند فرمودند: این صدای کیست؟ چرا گریه میکند؟
عرض کردم: امروز فرزند شهیدی را به این جا آوردند که هر وقت بهانه پدر را میگیرد و میگوید پدر من کیست، به او میگویند: پدر تو امام خمینی است.
امروز بهانه گرفته و گریه میکند که من میخواهم پدرم را ببینم. ما هم چون حال شما را مساعد ندیدیم گفتیم وقتی کارها تمام شد خدمت شما بیاوریمش.
امام با صدای بلند فریاد زدند او را همین الان بیاورید این جا. ما هم سریع رفتیم و او را آوردیم داخل. امام در آن زمان حال خوبی نداشتند و حتی بازوان و دستانشان آن قدر قدرت نداشت که قرآن را راحت در دستانشان بگیرند بلکه آن را روی زانویشان میگذاشتند و میخواندند.
اما وقتی این بچه آمد گویی امام تمام توان و قدرتش را در بازوانش جمع کردند و این بچه را به سینهشان چسباندند و صورتشان را بهصورت این بچه گذاشتند، بیاعتنا به این که به علت سرما خوردگی، صورت بچه آلوده شده بود و محاسن امام آغشته به اشک چشمان و آب بینی این بچه گردید.