پس از مرگ

پس از مرگ

انجمن: 

لطف کنید از نظر علمی و دینی یک جواب جامع به این شبهه بدین.ممنون.

دلیل احساس زنده بودن کردن و در «حال» زندگی کردن و هوشیاری انسان، فعالیت مغزی انسان و بطور مشخص فعالیتی است که بادامه (1) در مغز انجام میدهد. با از کار افتادن بادامه دیگر احساس «هستی» به انسان دست نخواهد داد و با از کار افتادن مغز دیگر هیچ احساسی به انسان دست نخواهد داد. از آنجا که مرگ مغزی انسان در بسیاری از کشورها با مرگ انسانها برابر است، پس از مرگ هیچ احساس و هوشیاری وجود نخواهد داشت و انسان «نیست» خواهد شد.

برخی از افراد میگویند از آنجا که کسی تابحال از مرگ باز نگشته است (2) نمیتوان گفت که قطعاً بعد از مرگ چیزی اتفاق نخواهد افتاد. اما این افراد اشتباه میکنند، زیرا همه انسانها تجربه مرگ و نیستی را دارند. همه انسانها قبل از اینکه بدنیا بیایند در حال «مرگ» یا «نیستی» بوده اند. بعد از مرگ دقیقاً برای هر انسانی همان حالتی رخ خواهد داد که پیش از مرگ برای آنها رخ داده است.
همچنین بعید نیست در آینده یا حتی در زمان حال بتوان مرگ را بطور لحظه ای با از کار انداختن موقت مغز تجربه کرد.
اعتقاد به حیات پس از مرگ و دیدن نکیر و منکر بعد از خوابیدن در قبر و تحمل فشار قبر و بعد حاضر شدن در دادگاه و غیره تماماً مربوط به باورهای دینی میشوند و برخاسته از ایمان و نادانی افراد معتقد به آنها هستند نه دلایل عقلی و یا شواهد علمی. بنابر این از دیدگاه علمی و فلسفی ارزشی برای آنها نمیتوان قائل شد. در حقیقت باید به این داستانهای کودکانه به دیده باستانشناسی برای دریافتن اینکه انسانها در زمان سنگ و کلوخ چگونه می اندیشیده اند نگریست.
میل به جاودانگی در میان انسانهای پیشین (و در میان انسانهایی که مشتری افکار کهنه آن انسانهای قدیمی هستند) یکی از دلایلی بوده است که آنها برای ارضای آن دست به افسانه سرایی راجع به حیات پس از مرگ خود زده اند، زیرا نمیتوانستند قبول کنند عمر آنها پس از مدتی به پایان خواهد رسید. این انسانها غافل از این بوده اند که امیال آنها و آرزوهایشان نمیتواند تغییری در واقعیت ها و حقایق هستی ایجاد کند. آنها چه واقعیت را دوست داشته باشند چه نداشته باشند واقعیت واقعیت است. بسیاری از انسانهای پیشین عادت داشتند امیال خود را واقعی جلوه بدهند و آنچه خود دوست دارند را واقعیت بانگارند، این درحالی است که قرنها است انسانهای خردمند امیال خود را در کشف حقایق دخیل نمیکنند.
اعتقاد به حیات پس از مرگ برخاسته از اعتقاد به پدیده خرافی روح است، در پاسخ به پرسش «چرا روح وجود ندارد؟» به این مسئله که چرا روح پدیده ای خرافی است و وجود خارجی ندارد به پرداخته شده است.
نتیجه گیری:
از آنجا که شواهد علمی و یا براهین معتبر فلسفی برای اعتقاد به حیات پس از مرگ وجود ندارد و در نقطه مقابل شواهد علمی بر علیه حیات پس از مرگ وجود دارد میتوان نتیجه گرفت که خردمندانه ترین حالت آن است که حکم دهیم چنین حیاتی وجود ندارد و برخاسته از افسانه ها و امیال و اسطوره های انسانهایی است که نسبت به طبیعت خود نادان بوده اند یا اطلاع داشته اند و امیالشان بر خردشان غلبه کرده است.

پانویس:
1- Amygdala نام عضوی در بخش تحتانی مغز است، که مسئولیت عکس العمل های سریع نسبت به محیط و همچنین احساس زندگی کردن در «حال» را در مغز بر عهده دارد و اخلال در کار آن سبب بیماری هایی همچون اسکیزوفرنیا (شیتزوفرنی) میشود.

2- البته برخی کتابها در مورد تجربه های پس از مرگ نوشته شده است، اما از آنجا که مشاهدات این افراد بنابر اعتقادات دینیشان بوده و از آنجا که این باورهای دینی با یکدیگر در تضاد هستند و از آنجا که اصولاً صرف ادعا کردن یک شخص دلیل بر این نمیشود که ادعای وی راست باشد و از آنجا که مذهبیون افرادی فاسد الاخلاق و به شدت دروغگو هستند (بویژه وقتی میخواهد ترویج دین بکنند) نمیتوان به این داستانها اعتماد کرد. مثلاً نویسنده مسیحی نوشته است که پس از مرگ به دیدار عیسی مسیح رفته است و نویسنده مسلمان از نکیر و منکر و حضرت علی صحبت کرده است. دانته آلیگاری شاعر بلند آوازه ایتالیای در کتاب کمدی الهی خود در جهنم محمد و علی را دیدار کرده است.

استدلالی برای اثبات وجود معاد (یا بهشت و جهنم)

انجمن: 

به نام خداوند بخشایشگر و مهربان

سلام به شما و همگی

من این مطلب رو در یک تاپیک دیگه نوشته بودم اما خب مورد توجه به اون صورت که میخواستم قرار نگرفت تا نقد بشه، برا همین یک تاپیک جدید زدم که اگه صلاح می بینین، روش بحث کنیم.
این تاپیک قبلی بودش: http://www.askdin.com/showthread.php?t=57254

و حالا این موضوع:

"میخواهم از راهی غیر دینی، به اثبات وجود بهشت و جهنم برسم."

پیش از هر چیز، دو فرض را بیان میدارم.

1- پس از مرگ، پوچی می باشد.
2- پس از مرگ، هوشیاری، ادراک، یا به زبان انگلیسی " Consciousness "، بر وجود داشتنش ادامه میدهد.

استدلالم را برپایه ی فرض دوم ادامه میدهم.
حتی برای آنکه معلوم گردد، این فرض فقط مربوط به مسائل دینی نیست بلکه علمی هم هست، پیشنهاد میکنم مستند کوتاه و بسیار مفید the story of god with morgan freemanرا ببینید، که در قسمتی در بررسی همین مسئله – زنده ماندن هوشیاری شخص پس از مرگ او حداقل تا زمانی که مغز دیگر کاری نمیتواند بکند- ، پزشکی، بر اساس شواهد معترف می شود که حقیقت دارد. لازم به ذکر است که در علم، برای آنکه بتوانند در موضوعی به نام روح تحقیق کنند، نام آن را هوشیاری گذاشته اند و این مسئله در همین مستند توسط همین پزشک آمریکایی ذکر می شود.

پس سعیم را میکنم که وارد مسائل دینی نشوم و صرفا خود ساختار را بررسی کنم:

برای آنکه هوشیاری و ادراک انسان معنا پیدا کند، می بایست آن را در نسبت به چیزی به کار گرفت. زیرا تا چیزی نباشد که درکش کنید، ادراک، معنا پیدا نمیکند.
در ادامه وقتی درکی از چیزی رخ میدهد، باید پیشزمینه ای وجود داشته باشد که به عنوان معیار، به چگونگی درک، جهت دهد. زیرا در صورت نبود معیار، درک رخ داده، به مثابه ی آن است که مطلبی از زبانی بیگانه ببینید و با آنکه می فهمید آن یک سری شکل است به مانند هر شکل دیگر،اما نمیتوانید بفهمید که منظور آن چیست.

مثالی دیگر میگویم. به یک انسان برای اولین بار آتشی نشان می دهند، تا زمانیکه او با لمس آن یا در کنارش قرار گرفتن صاحب تجربه و یا با خواندن مطلبی دارای آگاهی نسبت به آن نشود، پیشزمینه ای برای وی وجود نخواهد داشت که بتواند تشخیص دهد، آنچه که دیده است، در واقع چیست.

آنچه که باید توجه شود این است که شخص مختار است که چه معیاری را برای ادراک انتخاب کند. بنابراین، هوشیاری یا ادراک افراد مختلف بوده و شاید بتوان گفت، منحصر به فرد است.
اینجا جائیست که هوشیاری نسبت به شیوه ای که اداراکات خویش را شکل داده است، مسئول می گردد.

که توضیحم درباره ی چگونه مسئول شدن وی، این است:

" هوشیاری برای درک موضوعات و مسائل مختلف، بنابر اختیار خویش، معیار ها و منابع مشخصی را انتخاب می کند و اینگونه صاحب آن ها نام می گیرد.
هوشیاری برای داشتن ثبات، باید به خود اثبات کند که آنچه باور کرده است درست است یا غلط. و مدام در حال زیر سوال بردن و به شک انداختن خویش برای دست یابی به ثبات است. زیرا هوشیاری اگر ثبات نداشته باشد، تمرکزش از بین رفته و نمی تواند درک درستی از مسائل دریافت کند و این چنین، در جهل فرو رفته و هراسان می گردد، زیرا اساسا انسان نسبت به آنچه جهل دارد، هراس به سراغش می آید. زمانیکه هوشیاری گرفتار این مورد شود، متزلزل و آشفته می گردد تا جایی که به سوی نابودی پیش می رود.

پس خودِ ذهن، ادراک یا هوشیاری یا به طور کلی، "من"، بازخواست کننده ی خویش است و این چنین نسبت به آنچه که از طریق فهم و درک صاحب شده است، مسئول می گردد. زیرا باید به خودش جواب پس بدهد که آیا آنچه که صاحب شده است، درست است یا غلط؟ "

پس هوشیاری، قاضی خویش است. قاضی بر آنچه که انتخاب کرده است که داشته باشد و آنچه که دارد.

آیا هوشیاری میتواند قضاوت نهایی از خویش ارائه کند و حکمی را به عنوان "داشتن ثبات و درستی کامل یا عدم ثبات و اختلال در درستی یا ..." صادر کند وقتی هنوز وقت دارد تا بر داشته هایش اضافه کند؟
خیر، زیرا مادامی که فرصت بر افزودن، اصلاح یا تغییر دارایی وجود دارد، انجام قضاوت نهایی و صادر کردن حکم نهایی امری ظالمانه و خلاف عقل می باشد.

حال میخواهم بگویم که چرا اصلا باید حکمی نهایی از سوی هوشیاری ابلاغ گردد؟

"همانطور که ذکر شده بود، هوشیاری یا همان ساختار ادراک، به دنبال آن است که به داشته هایش اعتماد کند تا ثباتی برای خویش رقم بزند تا متزلزل نشود و این چنین به سوی نابودی نرود. زمانی که امری، خلاف داشته هایش درک می شود، ثبات به خطر افتاده و این چنین شک بر اعتمادش به دارایی هایش حاکم می شود.

آیا تا زمانیکه فرصت بر رخدادن این امور وجود دارد، هوشیاری، رای قطعی و نهایی به ثبات خویش میدهد؟ خیر، زیرا هوشیاری حقیقت گراست، تا ثبات برای خویش بوجود آورد و این چنین از فریب خویش دوری می جوید. زیرا عمل فریب دادن با آگاهی رخ میدهد، پس آگاهی داشتن به این موضوع که آنچه که به آن اعتماد کرده است، فریب و کژی و انحرافی بیش نیست، تزلزل را نهادینه و ساختار ادراک را متشنج و نا آرام می کند. زیرا حقیقت در تضاد با فریب و دروغ است. "

و اما چه موقعیست که هوشیاری می تواند حکم نهایی صادر کند؟

* زمانی که دیگر فرصت بر تغییر، اصلاح یا افزودن بر داشته هایش نداشته باشد. حال باید بگویم که چه زمانی فرصت داشتن و چه موقعی فرصت نداشتن رخ می دهد تا بتوانم نتیجه گیری کنم.
زمانی که "رابط (در اینجا رابط به معنای جسم انسان است)" در حالتی باشد که بتواند تجربه کند، هوشیاری فرصت دارد تا بر داشته هایش بیافزاید، تغییرشان دهد یا اصلاحشان کند.

* زمانی که رابط در حالتی باشد که نتواند تجربه ای بکند، هوشیاری فرصت افزایش، تغییر یا اصلاح آنچه که دارد را ندارد.

زیرا، هوشیاری برای تغییر اموالش، نیازمند "تجربه" رابط است. که چرایی این قضیه را در اوائل استدلال بیان کردم، اگر بخواهم دوباره مختصر بگویم این می شود که، هوشیاری بر اساس پیشزمینه ها(معیار ها) به درک خود شکل می دهد. و معیار ها، اموری خارج از محدوده ی هوشیاری هستند. مرتبط با موقعیت پیرامون آن هستند. بنابراین برای برقراریِ ارتباط میان هوشیاری و معیار ها، یک رابط نیازمند است.
پس با توجه به آنچه که گفتم، تنها حالتی که رابط نمی تواند تجربه ای داشته باشد، مرگ است. پس هوشیاری در صورت رخ دادن مرگ برای رابط، به آن زمان میرسد که باید قضاوت نهایی و حکم نهایی به آنچه که کسب کرده است را بدهد. تا اینگونه، به خود اثبات کند که آیا ثبات دارد، یا دچار اختلال است.

در قالب مذهبی، این قضاوت نهاییِ هوشیاری، همان معاد و داوری اخروی خداوند است.

"توجه" و پس از مرگ رابط:

* اگر به هوشیاری اثبات گردد که ثبات دارد و آنچه صاحب گردیده است، درست است. یک بار برای همیشه، اعلام می کند که "من محکم و استوارم و داشته هایم قابل اعتماد و در حالتی از ثبات قرار دارم" (در مذهب یعنی، ورود به بهشت = آرامش)

* و اما اگر به هوشیاری اثبات گردد که متزلزل است و به آنچه که صاحبش شده است نمی توان اعتماد کرد، یک بار برای همیشه، اعلام می کند که " من متزلزل و دچار اختلال ام و داشته هایم قابل اعتماد نیست و در حالتی از آشفتگی قرار دارم" (در مذهب یعنی، ورود به جهنم = پریشانی و آشفتگی)

باز لازم به توضیح است که چرا "یک بار برای همیشه" اعلام میکند؟ واضح است، چون دیگر فرصتی بر اصلاح و تغییر ندارد و برای یافتن آرامش یا همان ثبات، خود را به قضاوت گذاشته است تا برای همیشه به خود اثبات کند که اموالش صحیح و درست است.

امیدوارم استدلال و نتیجه گیری ام مفید و خوب بوده باشد. اگر اشکالی به آن وارد است، بگویید تا بتوانم آن را اصلاح کنم.
ممنون.