خواستگاری نا موفق

با آمدن خواستگار مشکل دارم

سلام دختری 32 ساله هستم در خانواده ای بزرگ شده ام که پر تنش بوده و هیچ وقت به ازدواج و ملاکهای یک همسرفکر نکرده ام.

اکثر خواستگارانی که داشتم مادر و خواهر پسر نپسندیده اند. 2،3 خواستگار هم داشتم پسندیدند و من از حرفهای مادر پسر خوشم نیادمد و جواب رد دادم مثلا یکی میگفت نظر دختر، پسر مهم نیست ما خودمان باید برایشان انتخاب کنیم اینها نمی فهمند با کی ازدواج کنند. بخاطر دلخوری که از رفتار پدرم داشتم هیچ وقت از مردی خوشم نیامده. زیاد به ازدواج فکر نکردم وقتی دختران فامیل به فکر پخت و پز ، یادگرفتن خانه داری ... بودند من با مشکلات خانواده کلنجار رفتم. روابط خوبی با اطرافیان ندارم برای کسی دلتنگ نمی شوم. کم حرف هستم با چند نفر تو فامیل شاید ی کم بگو و بخند داشته باشم الان خسته شده ام از این زندگی وقتی دختران کوچکتر از خودام را در فامیل میبینم که ازدواج کرده اند بچه دار شده اند بیشتر غصه دار می شوم.
مشکلی که دارم و نگرانی من اینکه با یک فرد ازدواج کنم مثل پدرم باشد میترسم در انتخاب اشتباه کنم از طرفی چون به ازدواج فکر نکردم اصلا دوست ندارم که در جلسه خواستگاری با پسِرحرف بزنم حرفی ندارم .
نتیجه این اخلاق گند این بوده که حدودا از 10 خواستگاری که داشتم فقط با دوتا ازپسرها حرف زدم که یکی پسند پسِرنبودم ویکی هم خودم نپسندیدم خیلی به حرفهای خواهرش بها میداد.هربار که خواستگار می خواهد بیاید تمام وجودمواز نفرت پرمیشه نمی تونم درست رفتار کنم با اینکه شناختی ازآنها ندارم . نمی تونم با پسِرو خانواده اش خوب ارتباط برقرارکنم.
از این وضعیت خسته شدم هر روز بیشتر از گذشته نیاز به یک همدم یکی که کنارم باشه و امید به زندگی پیدا کنم. نمیدونم چرا وقتی خواستگار میاد اینطوری میشم که انگارهمه خاک عالم به سرم شده و هیچ کس منو دوست نداره
نمیدونم باید چیکار کنم بعد این همه سال امیدی به آدم شدن من هست؟

نا امیدی از ازدواج

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام
من پسری هستم 31 ساله که دیگر امیدی به ازدواج ندارم، البته از خدای خود نا امید نیستم ولی دیگه به دخترهای وطنم امیدی ندارم.
از دوران کودکی چشمم دچار عارضه ای شد و مشکل چشم تا آخر عمر با من ماند. به لحاظ هوش ضریب هوشی بالایی دارم، هوشم از جهت ریاضی و منطقی بالاست. قدرت بدنی من در کودکی کم بود و زیاد از همسنهایم ظلم می دیدم. شاید پرآرامشترین دوره زندگیم وقتی بود که سال سوم راهنمایی و سال دوم دبیرستان بودم! و البته مشکلاتم با ورود به هجده سالگی به اوج رسید، زیرا از یک طرف همه به من فشار می آوردند که به دانشگاه بروم، در حالی که من اصلا منطقی نمی دانم که همه باید به دانشگاه بروند و در هر رشته چندین برابر نیاز کشور فارغ التحصیل داشته باشیم؛ و از یک طرف نیاز به ازدواج به شدت به من فشار می آورد و این نیاز شدید نیز در کنار مشکل اول، مزید بر علت باعث ناراحتی شدید من بود.
خلاصه این بی آرامشی رفت و رفت تا به سربازی رفتنِ من بدون رفتن به دانشگاه ختم شد، که دیگه در آنجا بودن و دیدن شرایط جاری در محیط سربازی خدا می دونه چقدر رنج داشت. کسانی که برای یک ساعت زودتر به خونه رفتن، حاضر بودن انسانیتشونو زیر پا بذارن و... ولی سختیهای جسمانیش اکثراً خاطره شدند. ولی هر چه بود و هر چه شد نیاز به همسر از من زایل نشد!!
ولی تا سن 25 سالگیم، از خواستگاری خبری نبود. یک روز می گفتند هنوز سربازی نرفتی، یک روز می گفتند بیکاری، یک روز می گفتند هنوز نرفتی دانشگاه. تا اینکه روزی رسید که تمام این موارد سپری شد. ولی بعدها دیدیم که صرف در دانشگاه بودن مهم نیست و دخترها مدرک براشون مهمه، نه دانشجو بودن. اما من به شدت افت تحصیلی دارم و هنوز لیسانس نگرفتم، زیرا هیچ اعتقادی به این سیستم جاری در کشور ندارم و اگر مردم می فهمیدن که لازم نیست همه لیسانسه باشن و میشد دختر زیر لیسانس توی این مملکت پیدا کرد و برای کاری که حداکثر سواد لازم برای انجامش سیکل هست ازت مدرک لیسانس نمی خواستن، کلاً بیخیال دانشگاه می شدم.

به هر حال تشکیل جلسات بی سر و ته خواستگاری شروع شد و این ایراد چشم من و لیسانس نداشتنم، باعث می شد که دائما جواب رد بدن! و البته از اونجایی که روشون نمیشه که جواب رد رو به این مسائل نسبت بدهند، سعی می کردن یه چیزی از حرفام استخراج کنن و بگن که ایشان اینجوری گفته یا بهانه ای که البته خیلی خنده دار بود و دو برداشت به آدم می داد: یا خیلی نادان بودن که چنان برداشتهایی می کردن یا داشتن محترمانه "نه" می گفتن. تنها موردی که سعی کردیم سوء تفاهم رو حل کنیم، بعد از چند ماه همین حقیقت رو ثابت کرد. یکی میگفت عقایدمون به هم شبیه نیست، در حالی که ما اصلا بحث اعتقادی نداشتیم! یکی می گفت ایشون خیلی از من بالاترن!!! یکی می گفت به نظر میرسه وابستگیشون به خانواده زیاده، انگار توی یه جلسه چی دیده که بخواد چنین برداشت غلطی بکنه! یکی میگفت ایشون زیاد میره اینترنت، انگار یه عمر کنارم زندگی کرده!! یکی به این دلیل که خواهرم بدحجاب بود، گفت نه! یکی دیگه وقتی من شرایطمو بهش گفتم، گفت ایشون داره از من تعهد میگیره! و دهها بهانۀ بی سر و ته دیگه. جالب این بود که خونواده های زیادی فقط به خاطر قد نه گفتن! اینجور موارد اکثراً از همون پشت تلفن اگر میفهمیدن، میگفتن خب قدشون هم که به هم نمی خوره! در حدود چهار موردی که پشت تلفن، اختلاف قدو نفهمیدن که نه بگن، در دو مورد والدین دختره مانع حرف زدنمون شدن و در یک مورد هم خود دختره با وجود موافقت والدینش حاضر نشد بلند بشه بیاد توی اتاق چند دقیقه با من حرف بزنه و بعد بگه نپسندیدم! این موارد جالب بودن که حتی حاضر نبودن در "نه" گفتن کمی درنگ کنن! یک زمانی من یک نظرسنجی کردم بین دخترها در فضای مجازی که آیا حاضرن با کسی که عیب ظاهری خاصی داره ازدواج بکنن یا نه. برعکس اون چیزی که دخترها معمولاً ادعا می کنن، مبنی بر اینکه اصلا ظاهر مهم نیست و از این حرفها، اکثرشون گفتن "نه"(در واقع اینرو بر دیگران می پسندن ولی بر خودشان نمی پسندن که همسری معیوب داشته باشن) یک گروهیشون گفتن روی سایر مسائل و مهریه سخت میگیرن و تک توکی حتی اونجا هم ادعا کردن براشون اهمیتی نداره. در سه موردی که یه مقدار جلو رفتن، توی دو موردش بحث به انتظارات مادی خانم هم رسید! اولی که می گفت پانصد سکه مهریه می خوام و این مهریه رو خواهم گرفت! البته گفتنش برای دخترها ساده است، چون نمیخوان بپردازن، و فقط مواردی که پسر بلایی سر دختره آورده رو در نظر می گیرن و نه مواردی که دختر پسرو بیچاره کرده. هر بهانه ای هم براش میارن: شما باید عشقتو ثابت کنی، زن نیاز به پشتوانه داره، باید تضمینی باشه و...! خلاصه این خانم که در نهایت بهش گفتم «چیزی که نمیتونم بپردازم رو قبول نمی کنم»، یه خواستگار دیگه پیدا کرد و خلاصه استخاره هم کردن و خوب نیومد که ما با هم ازدواج کنیم. یکی دیگشون، تنها موردی بود که خودم جهت ازدواج انتخابش کردم، با وجود اینکه تازه نامزدیشو به هم زده بود، با اطلاع مادرم رفتم جلو برای پیشنهاد ازدواج، ولی به نظرتون خواسته هاش چی بود؟ «هفتصد سکه مهریه، حق طلاق، حق خروج از کشور، حق حضانت اولاد؛ و خونه هم گرفتی، سال اول نه، سال دوم نه، دیگه سال سوم باید به نامم کنی!!» بهش گفتم مثل اینکه شما فکر می کنید دارید لطف می کنید که ازدواج می کنید! اون هم گفت: «آره.» خلاصه در نهایت، بهش پیام دادم که «دنیای من و شما خیلی با هم فرق داره. من پیشنهادمو پس می گیرم.» حالا نه اینکه باقی خانمها بهتر باشن، چنانکه یه خانم دیگری وقتی از رفتار این دخترخانم بهش گفتم، برگشت گفت: "اگه دختری ارزششو داشته باشه، چه عیبی داره بپذیری؟" بندۀ خدا دیگه خبر نداره که مهریه ارزش دختر نیست، بلکه حقیه که هر وقت خواست می تونه بگیردش و همیشه هم حق با خودشه!! دیگه نمی دونست که دختری که ارزششو داره چنین درخواستهایی نداره. حتی به اون دوتا گفتم که در روایات اسلامی بهترین زن، زنی هست که مهر کمتری داره؛ و مهریۀ زیاد، از نحوست زن دانسته شده، و اتفاقاً هر دو گفتن: می دونم! ولی مرغشون یه پا داشت. خلاصه رسیدیم به این آخرین مورد! مادرم برداشت یک دختر 30 ساله از قوم و خویشهاش پیدا کرد که از همه جهت ضایع بود!! از یه طرف تا سی سالگی هیچ خواستگاری رو راه نداده بود که مشخص می کرد که به شدت لوسه(بعداً بهم گفت بابت اینکه خاله اش گیر داده بود برای پسرش بیاد خواستگاریش، افسردگی گرفته و یکی دو سال پشت کنکور مونده!)، از اون طرف به لحاظ کفویت، اصلاً با ما قابل مقایسه نبود، و من بارها به مادرم گفتم که «این دختر هم سنش بالاست و هم از محیط فرهنگی همسطح ما نیست! خب من بخوام زن بگیرم میرم یکی رو میگیرم که دو سه سال از کوچکتر باشه، نه اینو که به زور یه سال از من کوچکتره! تازه وقتی تا این سن، بدون داشتن مشکل خاصی، ازدواج نکرده، معلومه که لوسه! ...» ولی مگه مادرم حرف منو قبول کرد؟ دیگه گیر داده بود که اینها آشنا هستن و نمیشه به غریبه اعتماد کرد و این اگر تا الان ازدواج نکرده برای این بوده که میخواسته با آشنا ازدواج کنه(اگر اینطور بود، دو تا پسرخاله شو واسه چی رد کرده بود؟)، دیگه خواستگاری هیچ دختری نمیرم برات و این مورد نود درصدش حلّه و از این حرفها. البته مادرم هم یه جورایی حق داشت. دیگه خسته شده بود بس که رفتارهای زشت و بی ادبانه و مغرورانۀ این دختر و اون دختر رو تحمل کرده بود. به قول خودش، این دخترها چادری، فکر می کنن چون یه چادر سرشونه دیگه یه چیز ویژه ای هستن. حالا خیلیاشو اصلاً من خبر ندارم، ولی دیگه خودم بعضی مواردشو در ملاقات حضوری با دخترها دیده ام. انگار تقصیر ماست که مادر دختر، برخلاف میل دخترش، می پذیره بریم خواستگاریش، وگرنه هم روال من و هم روال مادرم اینه که به محض اینکه ببینیم طرف داره خودشو لوس میکنه، بیخیالش میشیم. توی یکی از حوزه ها که دختره اونقدر رفتارش بی ادبانه بود که حتی جواب سلام مادرم رو هم نداده بود، مادرم هم بدون خداحافظی ولش کرده بود و رفته بود. خلاصه مادرم منو به زور برداشت برد شهرستان تا بریم خونۀ برادر دختر خانم به دیدنش. رفتیم خونشون و از همون دم در اختلاف فرهنگی بیداد میکرد! دخترخانمو که دیدم، تعجب کردم! شنیده بودم که دخترهای زیبا لوستر هستن، ولی این مورد که قیافه اش متوسط رو به پایین بود و روی بینی و پیشونی هم چروک داشت، در حالی که هنوز سی سالش کامل نشده بود! اما در عوض «مثل اکثریت قریب به اتفاق دخترهای کشورم،» لیسانسه بود و بالاخره بعد از سالها مرارت کشیدن، موفق شده بود در سن بیست و نه سالگی، ارشد هم قبول بشه! ازش پرسیدم درسمو تا کجا ادامه بدم؟ گفت تا آخرش! حالا نمی دونم منظورش دکترا بود یا پی اچ دی یا چیزی بالاتر(البته بعداً فهمیدم این فقط مشکل ایشون نیست.) یه جا هم وسط حرفاش اومد بگه ببینید، به جاش با لهجۀ محلی این حرفو گفت، بعد سریع جمعش کرد و گفت "ببینید..."! خلاصه اومدیم بیرون و من جوابم از همون اول نه بود، ولی مگه مادرم ول می کرد؟ تازه یه چیزی گیر آورده بود که به راستی بهش امید داشت! از یک طرف آه و نالۀ مادرم بود، و از اون طرف عدم وجود تضمینی برای اینکه دختر بهتری پیدا بشه که با من راه بیاد، مشاوری هم به من گفت که اگر کمالگرایی رو کنار نذاری، ممکنه تا آخر عمرت نتونی زن بگیری. سنش بالاست، ولی خب عوضش عاقلتره(که در این مورد به شدت اشتباه میکرد) فکر کردی حالا تهرونیا خیلی باکلاسن؟ و از این حرفها! من هم نشستم با خودم فکر کردم که خب من دو تا نقطه ضعف دارم، اون هم دو تا نقطه ضعف داره! جای عشق توی زندگی من خالیه، دخترهای دیگه هم لوس بازی در میارن، خب بذار با همین بریم جلو.


ادامه دارد ...