برگشت

چگونه با تقوا شوم

سلام علیکم.
خدا را شکر من مدتی قبل به دینداری بسیار حریص بودم و قدم را مطالعه دینی و سایت های دینی و کلا مطالعه دینی می گذراندم.خدا امتحان های بزرگی از من گرفتن که در مهم ترین آن ها قبول شدم اما در آخرین امتحان قبول نشدم و از میدان دینداری خارج شدم.الان به حدی رسیدم که گناهانی می کنم که قبلا تعجب می کردم کسی آن ها را انجام دهد.

حالا چه کنم که دوباره به راه قبلی برگردم ؟
من پشیمان نشدم ولی می خواهم برگردم.

چگونه برگردم
با چه چیزی برگردم (چه چیزی با خود ببرم)
چگونه تا تقوا پیش بروم
لوازم این راه چیست
و هر نکته ای که آن را ضروری می دانید

لطفا ساده بگید.

پیامبر یا پیشگو؟

سلام خسته نباشید (17 سالمه) امیدوارم بتونید کمک کنید و راهنماییم کنید یک نفر از من سوال های پرسید ک جوابی براش نداشتم سوال این بود : از کجا معلوم پیامبر هم مانند یکسری از نویسنده ها ک سال ها بعد از نوشتن کتابی حرفاشون به واقعیت مبدل میشه نباشه؟ شاید خبری از الهام خداوندی و اینها هم نباشه فقط کسی بوده باشه ک فکرش از افراد زمان خودش خیلی جلوتر بوده و نقص قرآن تو انسانی بودنش رو میشه تو نوع عذاب ها دید ک بیشتر با آتش سر و کار داره چون مرد اون زمان با اون وضع هوای عربستان بدترین نوع مرگ رو اینطور تصور میکردند و لذت هاشون هم همون بهشتیه ک توصیف شده میدونم گفته شده ک پیامبر سواد نداشتند ولی میتونستند حرف بزنند و اینها رو بگن و...

چرا خدا گذاشت آلوده بشم؟

سلام خسته نباشید
(17 سالمه)
امیدوارم بتونید کمک کنید و راهنماییم کنید
__________

من چندین سال پیش مدت زمانی رو شاید یکسال و نیم - دوسال شرایط نسبی خوبی داشتم با اینحال خیلی دعا میکردم و با تمام وجودم از خدا میخواستم ک هدایت بشم و دچار گناه و آلودگی ها نشم- سعی میکردم نماز شب بخونم و برای پیشرفت دینی ام برنامه ریزی میکردم... در بهترین وضع ممکن بودم ک دچار افسردگی شدم و یسری اتفاقات دیگ
نهایتا بعد دو سال من قدم های اشتباهی برداشتم-خودمو گول زدم و به بدترین چیز ها آلوده شدم
الان برام نگران کننده است من ک انقدر عاشق ارتباط خودم و خدای خودم بود و انقدر اطمینان داشتم مراقبمه و اگ بد راهی برم به بهترین نحو هشیارم میکنه چرا گذاشت اینطور بشه؟!؟ من دقیقا از همین ها میترسیدم و واقعا واقعا زیبا و با تمام وجود دعا میکردم ک اینطور نشه اما شد
حالا تو اتفاقات کوچیک از خودم میپرسم اگ خدا با وجود دعا هام بهم توجهی نکنه و یا بزار اون بد هایی ک میدونم اتفاق بیوفته... این نگرانم میکنه
شب ها قبل از خواب ک گاهی میترسیدم از چیز های ماورایی و... به خدا پنا میبردم و آروم میگرفتم اما الان به شک افتادم ک اگ پناه نده چی مثل این همه اتفاق بدی ک افتاد
میدونم تو این اتفاقات بد و آلوده شدن من خودم تصمیمات اشتباهی گرفتم اما من الان اینو فهمیدم نه اون موقع!!! میترسم ک بازم تصمیمات اشتباهی بگیرم یا همین الانم همیطور باشه و از کجا معلوم خدا جلوشووو بگیره

شهیدی که به دنیا برگشت

نيروهاي دشمن فشار مي آوردند تا ما را از محور خور عبدالله (فاو) مجبور به عقب نشيني کنند لذا با تمام سلاح ها منطقه را زير آتش گرفته بودند ولي بچه ها استوار و راست قامت در مقابل آنها استقامت مي کردند، صداي تکبير رزمندگان و نواهايي که مي خواندند در دل نيروهاي عراقي ترس مي انداخت. من به عنوان فرمانده محور خور عبدالله، مدام با فرمانده لشکر در تماس بودم و از اوضاع محورهاي ديگر خبر مي گرفتم. مدتي گذشت تا اينکه فرمانده از طريق بي سيم گفت: دشمن در جناح راست شما پيشروي کرده و اگر آنجا بمانيد محاصره مي شويد.
علي رغم ميل باطني با طراحي زيرکانه به طوري که دشمن متوجه نشود، نيروها را کم کم به همراه تجهيزات به عقب فرستادم. خودم مانده بودم و يکي از برادران بسيجي به همراه يک دستگاه تويوتا، وسايل باقي مانده را داخل آن گذاشته و همين که در ديد نيروهاي عراقي قرار گرفتيم، آماده حرکت شديم.
استارت ماشين که به صدا درآمد لاستيک سمت چپ و عقب تويوتا مورد اصابت يک گلوله دشمن قرار گرفت و پنچر شد.
قرار گذاشتيم يکي از برادران بسيجي با تيراندازي عراقي ها را سرگرم کند و من لاستيک را تعويض کنم. هنوز مشغول کار نشده بودم که برادر بسيجي در حال تيراندازي با يک فرياد نقش بر زمين شد. سريعا سراغ او رفته و با نگاه اول متوجه شدم که گوش چپ و قسمت گيج گاهي او شديدا خوني است.
من که از او قطع اميد کرده بودم، يکي ديگر از برادران بسيجي را که در حال رفتن به عقب بود، صدا زده و به کمک او رضا را سوار قسمت عقب ماشين کرديم. چون عراقي ها بسار نزديک شده بودند، بيش از اين ماندن در آنجا جايز نبود، لذا با همان لاستيک پنچر حرکت کرديم.
در طول مسير آنچه تجهيزات، مهمات و وسايل به جامانده مي ديدم به خاطر اين که به دست دشمن نيفتد، همراه خودمان به عقب مي آورديم. چون وسايل و تجهيزات در ماشين درست جاسازي نشده بود، مقداري از وسايل روي پيکر پاک رضا مي افتاد و با اينکه از اين موضوع ناراحت بودم، اما کاري نمي شد کرد.
در بين راه مدام به رضا فکر مي کردم و حالات و رفتارش در ذهنم تجديد مي شد. از اينکه رضا شهيد شده بود خود را مقصر مي دانستم. چون فکر مي کردم اگر در فکر تعويض لاستيک نبودم، چنين اتفاقي نمي افتاد. حدود 5-6 کيلومتر که از خط مقدم دور شديم احساس کردم از عقب ماشين سروصدايي مي آيد. توجهي نکردم اما لحظاتي بعد تيربار و يک جعبه مهمات از داخل ماشين به بيرون افتاد.
فورا توقف کردم تا آنها را در ماشين بگذارم. در آن لحظه متوجه شدم، رضا بلند شد و نشست. ما هم چون با اين صحنه غير منتظره روبرو شده بوديم، با حالتي بهت زده پا به فرار گذاشتيم. رضا نيز از ماشين بيرون پريد و دنبال ما راه افتاد و فرياد مي زد: صبر کنيد؟ .... چه شده؟...
با شنيدن صداي رضا اندکي درنگ کردم. رضا نزديک تر شد و نفس زنان مي گفت: چه شده، به من بگوييد. من به رضا گفتم: تو زنده اي؟
او گفت مگر قرار بود، بميرم! گفتم تو که تير به سرت خورده ، مگر نمي بيني بالاي گوشت پرازخون است.
رضا با کشيدن دست به سر و صورت تازه متوجه قضايا شده بود و چون به اشتباه ما پي برده بود، براي شوخي با حالتي که ترس برانگيز و با صداهايي وحشت آور به تعقيب ما پرداخت. تا اينکه با خنده اش متوجه مزاج او شديم و خدا را شکر کرديم که باز هم رضا مي تواند دوشادوش رزمندگان به دفاع از اين سرزمين بپردازد. بعدها بازگو کردن اين خاطره خنده را بر لبانمان جاري مي کرد.

راوی: غلامحسين سخاوت
منبع:روایتگر