خنده حلال حكيمانه شعبه اسك دين (شکلات معنوی بدون عوارض)

تب‌های اولیه

1956 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سلطان محمود را در حالت گرسنگی خوراک بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد. گفت: «بادنجان طعامی است خوش.» ندیمی به تعریف از بادنجان پرداخت. سلطان چون سیر شد، گفت: «بادنجان سخت مضر چیزی است.» ندیم باز درباره مضرات بادنجان زیاده روی کرد. سلطان گفت: «ای مردک تا این زمان به تعریف از آن می پرداختی؟»
گفت: «من ندیم توأم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید بگویم که تو را خوش آید، نه بادنجان را».
عبید زاکانی ادیب توانا در این حکایت طنز به زیبایی، چهره نازیبای افراد چاپلوس را می نمایاند که می کوشند با چرب زبانی، ضدارزش ها را ارزش و بدی ها را نیکی، پلیدی ها را زیبا و یا برعکس اینها نشان دهند و مردم را بفریبند.
شگفتا که بیشتر افراد ضعیف و فرومایه که چیزی بارشان نیست و بر اثر روابط و زد و بندها به مقام و موقعیتی دست یافته اند، از مدح و ستایش این گونه افراد لذت می برند و بساطشان را روز به روز گسترش می دهند، ولی افراد بالیاقت و شایسته که نیازی به تعریف و تمجید بی جا نمی بینند، به شدت با آنها مقابله می کنند.
امام علی علیه السلام می فرماید: «زنهار پرهیز کن از چاپلوسی و تملق که از خصلت ایمان نیست».
ناگفته نماند تملق و چاپلوسی، شخصیت گوینده را تخریب و مخاطب را مغرور می سازد.
پیام متن:

پرهیز از تملق و چاپلوسی برای حفظ ایمان.

[=times new roman,times]معلم: چرا روی رودخانه پل می زنند؟
[=times new roman,times] شاگرد : برای اینكه وقتی باران می آید ماهی ها بروند زیرش و خیس نشوند.
[=Times New Roman]
[=Times New Roman]نکته اخلاقی:مآب که از سر گذشت چه یه وجب چه نیم وجب:Sham:
[=Times New Roman]

پیشرفت علم [=times new roman,times]به یکی می گویند ۲×۲ چند تا می شود؟ می گوید ۵ تا میگویند چرا جواب میده: چون علم پیشرفت کرده است.[/]

پسر شیطون [=times new roman,times]صاحب باغ: پسر شیطون چرا رفتی بالای درخت زردآلو؟ الان به بابات میگویم . پسر : بابام بالای درخت آلبالو است.[/]
نکته اخلاقی:از کوزه همان برون تراود که در اوست

هویج [=times new roman,times]اولی: آیا به نظر تو هویج باعث تقویت قوه بینایی می شود؟ دومی: بله، قطعاً؛ چون تا به حال خرگوشی ندیده ام كه عینك زده باشد [/][=times new roman,times] [/][=times new roman,times] [/]

[=times new roman,times]افتادن در گل و لای ننگ نیست، ننگ در این است که همان جا بمانی[/]

نکته اخلاقی:خود جمله بالا نکته بود

فیل

استاد قرائتی می فرمودند:

برخی دوست دارند همه جا جلب توجه کنند و توجه همه را به خودشان جلب کنند

خوب اگه یه فیل هم تو خیابان باشه همه بهش نگاه میکنند.

نتیجه:
برداشت ازاد

طاها;14914 نوشت:
فیل

استاد قرائتی می فرمودند:

برخی دوست دارند همه جا جلب توجه کنند و توجه همه را به خودشان جلب کنند

خوب اگه یه فیل هم تو خیابان باشه همه بهش نگاه میکنند.

نتیجه:
برداشت ازاد

خيلي ....... خيلي........ خيلي

جالب بود

ادعاي خدائي

در زمان هارون الرشيد شخصي ادعاي خدائي كرد .او را نزد خليفه آوردند.خليفه براي اينكه او را بترساند گفت (چند روز قبل شخصي را كه ادعاي پيغمبري مي كرد ،او را كشتيم .گفت :كار خوبي كرد چون ما اورا نفرستاده بوديم...



چند نفر مشغول به نماز خواندن بودن؛يكي از آنها در بين نماز حرف زد.دومي گفت: (حرف نزن نمازت باطل مي شود )سومي گفت تو كه خودت حرف زدي) چهارمي گفت:(خوش به حال خودم كه اصلا حرف نزدم)...


نکته اخلاقی:دیگ به دیگ میگه روت سیاه

مرگ در یکشنبه ساعت 11

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای يکشنبه جان می سپردند. اين موضوع ربطی به نوع بيماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
اين مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبيعی و بعضی ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط می دانستند.
کسی قادر به حل اين مسئله نبود که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای يکشنبه جان می سپرد.به همين دليل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم گرفتند تا در اولين يکشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود، بعضی صليب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربين فيلمبرداری با خود آورده ودو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حيات را از پريز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پريز زد و مشغول کار شد ........

یک خانم ۴۵ ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند ، عزرائیل رو دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟
عزرائیل گفت:نه شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه عمر می کنید .
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)- جمع و جور کردن شکم .
فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت
که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.

بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
وقتی با عزرائیل روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من ۴۳ سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

عزرائیل جواب داد : اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون !!!

نکته آموزشی : خیلی دور ، خیلی نزدیک (مرگ)

یه روز یه سوسکه به خودش نارنجک میبنده میره زیر دمپایی:paridan:


به غضنفر عکس تمساح نشون میدن و میگن شما به این چی می گید؟
غضنفر میگه ما غلط می کنیم به این چیزی بگیمم

به غضنفر میگن ۱۲ امام رو میشناسی؟ میگه آره. میگن
خوب نام ببر؟ میگه اونجوری که نه. اگه ببینمشون
میشناسم!

يارو تو جبهه رو پيشوني‌بندش نوشته بود: "يا زهرا يا هيچکس!"

«عارفی گوید: شبی در بیابان می رفتم، تنها بودم و شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. ترسیدم، به او گفتم: تو پری ای یا آدمی ای؟
گفت: تو بگو، مسلمانی یا کافری؟ گفتم: مسلمانم.
گفت: مسلمان به جز خدا از چیز دیگری نمی ترسد!»

ترس،تنها از خدا

تهجد (شب زنده داری)

«نوشته اند که عارفی همواره به شب زنده داری می پرداخت و تا هنگام سحر، به راز و نیاز با خالق بی همتا مشغول بود. شخصی از وی پرسید که تو مردی خداشناس هستی و دلت همواره بیدار است، پس چرا رنج بی خوابی را هم تحمل می کنی و جسم خود را رنج می دهی؟ عارف گفت: شایسته نیست که هر شب، خداوند بلندمرتبه از آسمان نزد ما بیاید و ما در خواب باشیم.
هنگام شب درهای آسمان باز می شود و خداوند به بندگانش ندا می دهد که بیایید و آمرزش بخواهید و مرا بخوانید تا خواسته های شما را برآورده سازم. با این حال، آیا درست است که من در خواب باشم و از فیض دیدار حق غافل بمانم؟»

عازم جبهه بودم. یکی از دوستانم برای اولین بار بود که به جبهه می آمد. مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین می کرد.
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب می شود.»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی! الهی که صدام شهید بشه که اینجور بچه های مردم رو به کشتن می ده!»

دو تا دیوونه از تیمارستان فرار می­کنن. ریل راه آهنو می­گیرن و راه می­افتن طرف شهر.
اولی میپرسه: کی می­رسیم به شهر؟ دومیه یه نقطه رو اون دورا نشون می­ده و میگه: هر وقت این دو تا خط به هم برسن.
می­رن و می­رن ... تا اولیه خسته میشه. می­گه: پس چرا نمی­رسیم؟
دومیه برمی­گرده و عقبو نگاه می­کنه و می­گه: فکر ­کنم ردش کردیم

من زوج خوشبخت و موفقی را در این دنیا می‌شناسم که مدتهاست بدون کوچکترین مشکلی، رابطه‌شان ادامه دارد و هیچ‌وقت هم با هم دعوا و بزن‌ بزن نمی‌کنند !!
یک روز از این زوج موفق سوال کردم:
دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید!!؟
آقاهه پاسخ داد: ببین! من و خانمم از روز اول، حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده، فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا، فقط در مورد مسائل کلی نظر بدهم!
گفتم: چه خوب! آفرین! زنده‌باد رفیق! تو آبروی همه‌ی ما مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم.
حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اون‌ها حق اظهارنظر داره، چی هست!!؟
آقاهه گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره
مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد
چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و ...
گفتم: اِ!!! من که رسما هنگ کردم رفیق!
پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست!!؟
آقاهه گفت: من فقط در مورد مسائل بوسنی و هرزگوین، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر می‌دهم!!

با سلام مطلبی در مورد مهریه خواندم برای شما هم گذاشتم بخوانید .

سیرتاریخی مهریه !!!

عصر شكار: 20 كيلو گوشت دايناسور، 40 كيلو گوشت اژدها.
نتيجه :دايناسورها منقرض شدند.
عصر كشاورزي: 24 دست تبر سنگي، 24 دست تيغه و داس جنگي.
نتيجه :افزايش قتل به دليل دم دست بودن داس برای خانومها.
عصر فلز: 70 ورقه مسي، 50 تا خنجر مفرغي و سرگرز آهني.
نتيجه :افزايش شکستگی سر مردان به دليل تماس با گرزآهنی.
عصر بخار: 30 هزارتومان و بخار کردن آب حوض خانه عروس خانوم.
نتيجه:کمبود آب و جيره بندی شدنآب.
عصر صنعت : 1 ميليون پول، 14 سكه طلا، يك اتومبيل و هرچی که با صشروع مي شد.
نتيجه:بنا به درخواست آقايان توليد ژيان آغاز شد.
عصر كامپيوتر:هم وزن عروس خانم سكه طلا !!!!
نتيجه: هرچی عروس خانوم مانکن تر باشدبهتر است.
نتيجهگيری کلی:بابا بگو نميخوايم زنبهت بديم ديگه... اين کارها يعنی چی؟؟
عامل اصلیانقراض دايناسور ها==> عروس ها
عامل اصلی کشتهشدن مردها==> عروس ها
عامل اصلی ناقصشدن مردها==> عروس ها
عامل اصلی کمبودآب در تابستان ها==> عروس ها
عامل اصلیافزايش ماشين های فرسوده در سطح شهر==> عروس ها
عامل اصلیافزايش چاقی و افزايش بيماری ها==> عروس ها

لازم بهذکر است که تمام موارد بالايي کاملا جنبه شوخی داشته است . با آرزوی خوشبختی تمامزوج های جوان.

زاغ و روباه

زاغکی قالب پنیری دید،

از همان پاستوریزه‌های سفید!.

پس به دندان گرفت و پر وا کرد،

روی شاخ چنار مأوا کرد.

اتفاقاً از آن محل روباه،

می‌گذشت و شد از پنیر آگاه.

گفت :اینجا شده فشن تی وی!،

چه ویویی! چه پرسپکتیوی!.

محشری در تناسب اندام،

کشته ی تیپ توست خاص و عوام!.

دارم ام پی تریّ ِ آوازت،

شاهکار شبیه اعجازت.

ولی اینها کفاف ما ندهد،

لطف اجرای زنده را ندهد.

ای به آواز شهره در دنیا،

یک دهن میهمان بکن ما را!.

زاغ، بی وقفه قورت داد پنیر!،

آن همه حیله کرد بی تأثیر.

گفت کوتاه کن سخن لطفاً!،

پاس کردم کلاس دوم من!

[=Times New Roman]قوانيني که نيوتون از قلم انداخت!!!!

[=Times New Roman]قانون صف: اگر شما از يک صف به صف ديگري رفتيد، سرعت صف قبلي بيشتر از صف فعلي خواهد شد.

[=Times New Roman]قانون تلفن: اگر شما شماره اي را اشتباه گرفتيد، آن شماره هيچگاه اشغال نخواهد بود.

[=Times New Roman]قانون تعمير: بعد از اين که دست تان حسابي گريسي شد، بيني شما شروع به خارش خواهد کرد.

[=Times New Roman]قانون کارگاه: اگر چيزي از دست تان افتاد، قطعاً به پرت ترين گوشه ممکن خواهد خزيد.

[=Times New Roman]قانون معذوريت: اگر بهانه تان پيش رئيس براي دير آمدن پنچر شدن ماشين تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشين تان، ديرتان خواهد شد.

[=Times New Roman]قانون حمام: وقتي که خوب زير دوش خيس خورديد تلفن شما زنگ خواهد زد.

[=Times New Roman]قانون نتيجه: وقتي مي خواهيد به کسي ثابت کنيد که يک ماشين کار نمي کند، کار خواهد کرد.

قانون بيومکانيک:
نسبت خارش هر نقطه از بدن با ميزان دسترسي آن نقطه نسبت عکس دارد.

[=Times New Roman]قانون تئاتر: کساني که صندلي آنها از راه روها دورتر است ديرتر مي آيند.

[=Times New Roman]قانون قهوه: قبل از اولين جرعه از قهوه داغتان، رئيس تان از شما کاري خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشيد.

:khandeh!:

اگر کريستوفر کلمب ازدواج کرده بود? ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند? - کجا داري ميري؟ - با کي داري مي ري؟ - واسه چي مي ري؟ - چطوري مي ري؟ - کشف؟ -براي کشف چي مي ري؟ - چرا فقط تو مي ري؟ . . - تا تو برگردي من چيکار کنم؟! - مي تونم منم باهات بيام؟! -راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟ - بده ليستتو ببينم! - حالا کِي برمي گردي؟ - واسم چي مياري؟ . . - تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي? اينطور نيست؟

sadra;18522 نوشت:
اگر کريستوفر کلمب ازدواج کرده بود? ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند? - کجا داري ميري؟ - با کي داري مي ري؟ - واسه چي مي ري؟ - چطوري مي ري؟ - کشف؟ -براي کشف چي مي ري؟ - چرا فقط تو مي ري؟ . . - تا تو برگردي من چيکار کنم؟! - مي تونم منم باهات بيام؟! -راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟ - بده ليستتو ببينم! - حالا کِي برمي گردي؟ - واسم چي مياري؟ . . - تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي? اينطور نيست؟

نکته اخلاقیشو جا انداختید من به جاتون میگم:Ealam:
ازین داستان میتوان نتیجه گرفت ازدواج مانع پیشرفت مردهاست پس تا میتوانید دیر ازدواج کنید :Gig:

HAMED-DJ;18664 نوشت:
نکته اخلاقیشو جا انداختید من به جاتون میگم:Ealam:
ازین داستان میتوان نتیجه گرفت ازدواج مانع پیشرفت مردهاست پس تا میتوانید دیر ازدواج کنید :Gig:

البته خانمی که اینقده به همسرش گیر بیخود بده ، واقعا هم مانع پیشرفت همسرش خواهد شد. :Labkhand:

hamed-dj;18664 نوشت:
نکته اخلاقیشو جا انداختید من به جاتون میگم:ealam:
ازین داستان میتوان نتیجه گرفت ازدواج مانع پیشرفت مردهاست پس تا میتوانید دیر ازدواج کنید :gig:

جناب من به شما پیشنهاد میدم اصلا ازدواج نکنید.اون وقت همین سایتتون رو هم از دست میدید

گل نرگس;18666 نوشت:
البته خانمی که اینقده به همسرش گیر بیخود بده ، واقعا هم مانع پیشرفت همسرش خواهد شد. :Labkhand:

بله اگر ابوالقاسم فردوسی هم ازدواج نمیکرد مطمئتا وقت بیشتری برای نوشتن داشت و الان ما میتوانستیم ورژن دوم شاهنامه را نیز بخوانیم

چون تشخیص دادن خانم های که گیر بیخود میدهن به قو ل شما با خانمهایی که خانم هستن و هم دم مردان سخت است چه بهتر که ریسک نکینم و با دستان خود مانع پیشرفت خود طبق این حکایت نشویم:Gol:

صراط مستقیمی جز علی نیست:Gol:

maryam joon;18670 نوشت:
جناب من به شما پیشنهاد میدم اصلا ازدواج نکنید.اون وقت همین سایتتون رو هم از دست میدید

بله حق با شماست اونوقت هر وقت ببیینه کانکت هستم میگه کجا میری ؟کدوم سایت میری؟نکنه میخوای بری چت روم ؟اصلا چرا اینقدر میری اسک دین ؟مگه اونجا چه خبره ؟
رو پیشنهادتون فکر میکنم بزرگوار :Gol:

اوضاع مردان در چهار دوره متفاوت!!!

مرگ

دكتر گفت :
"متاسفانه ديگر برای شما نمی توانم كاری انجام بدهم ، برو خارج از كشور شايد اميدی باشد!"
با اين بيماری لا علاج هر لحظه مرگ را به چشم می ديدم . بليت و ويزا آماده شد ، سوار هواپيما شدم .. در آسمان موتور های هواپيما از كار افتاد ! .. خلبان گفت : "فقط يك معجزه می تواند ما را نجات دهد" ..
هواپيما با كله سقوط كرد در اقيانوس آرام!!‌.. اما از شانس خوب من زنده ماندم و يك قايق موتوری به دادم رسيد ! .. اما باز هم به دليل سرعت زياد قايق چپه شد !‌ .. گفتم : "اينجا ديگه آخر خطه!" .. که ناگهان دستم به يک تکه تخته خورد ! .. آن را چسبيدم و هفت شبانه روز گشنه و تشنه ميان اقيانوس روی آن لميده بودم تا روز هشتم يك كوسه ی از من گرسنه تر متوجه من شد ! ، آرام آرام آمد تا من را يك لقمه ی چپ كند .. كه از آسمان هلی كوپتری (همان بالگرد خودمان!) سر رسيد و خدمه ی آن يك گلوله توی مغز كوسه زد و مرا نجات داد ! .. نفس عميقی كشيدم و خدا را شكر كردم..
وقتی هلی كوپتر به شهر رسيد مستقيم رفت تا روی سقف بيمارستان بنشيند .. تا آمد بنشيند پره های آن گير كرد به سيم های برق و همه را خشك كرد به غير من !‌.. چون من پتو دور خودم پيچيده بودم و زنده ماندم !
پزشك های خارجی شروع كردند به آزمايشات گوناگون و بعد هم گفتند: "شما خيلی خوش شانسی !‌، چون ديگر نشانه ای از بيماری نداری ! " .. و من خوشحال و مسرور جفتك زنان به خيابان پريدم .. كه ناگهان زمين و زمان شروع كرد به لرزيدن !‌.. خلاصه اين كه زلزله آمد و سقف بيمارستان به كف زمين چسبيد ! .. اما من بيرون بودم و زنده ماندم ! تنها نيش تيز يك پشه پشت گردنم را سوزاند! .. داشتم پشت گردنم را می خاراندم كه عزرائيل آمد و گفت : "مرد حسابی‌! ، ببين چه الم شنگه ای راه انداختی ! .. مردن كه اين همه قرتی بازی نداره ! .. حتی در افسانه ها هم اين قدر قهرمانان جان سخت نيستند ..! اما بهت مژده بدم ! .. پشه ای كه پشت گردنت رو زد از نوع تسه تسه بود و فقط سه ثانيه زنده ای !! ..
سه ثانيه گذشت و من انگار هنوز نمرده ام !! .. بله درسته ! .. نمرده ام !

شــــــتــــرق ! .. ببخشيد !‌، پس گردنی عزرائيل بود ! .. يعني بايد می مردم ! ...حالا شما فرض كنيد مردم! ... فعلا فرض كنيد تا بعد ! ... :khandeh!:

هر مرد متاهلي بايد اشتباهات خويش را بدست فراموشي بسپارد زيرا دليلي ندارد دو نفر يک چيز واحد را به ياد داشته باشند:khandeh!:

[=arial,helvetica,sans-serif]یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم[/]

[=&quot]زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود[=&quot].
[=&quot]ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد[=&quot]: [=&quot]مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز[=&quot]..
[=&quot]وای خدای من، خیلی درست کردی ... حالا برش گردون [=&quot]... [=&quot]زود باش[=&quot].
[=&quot]باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا بای[=&quot]د کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن[=&quot]. [=&quot]مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن[=&quot]... [=&quot]نمک[=&quot].....

[=&quot]زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟[=&quot]!فکر می‌کنی من بلد[=&quot] نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ [=&quot]
[=&quot]شوهر به آرامی گفت[=&quot]: [=&quot]فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائي سر من مياري[=&quot] !!!!
:Gig::Nishkhand:

تست سالم بودن عقل



به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.


روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.

شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟؟!

يك قاضي درباره ازدواج چنين نظريه‌اي دارد:

ازدواج سه دوره دارد:
در دوره اول مرد حرف مي‌زند و زن گوش مي‌كند.
در دوره دوم زن حرف مي‌زند و مرد گوش مي‌كند.
در دوره سوم هر دو باهم حرف مي‌زنند و قاضي گوش مي‌كند!


خوش به حال زن و مردهایی که هر کدوم حرف میزنن دیگری گوش میکنه

به مناسبت روز زن

:Cheshmak:

جالب اينجاست که بنده ديروز متوجه شدم اين ابيات توسط شاعر بسيجي «سعيد سلمانپور» در محفل ديدار شاعران با مقام معظم رهبري در حضور ايشان قرائت شده که ايشان هم با لبخندي فرمودند که ظاهرا اينها توسط شما (يعني شاعر) تجربه شده و شاعر هم در جواب عرض مي کند که خصوصي خدمتتون عرض خواهم کرد که سالن با خنده حضار پر مي شود...

کليپش رو ان شاء الله آپلود خواهم کرد.
:Gol:

براي اينکه تشخيص دهيد کارمندان جديد را بهتر است در کدام بخش به کار بگماريد، مي توانيد به ترتيب زير عمل کنيد:

400 عدد آجر در اتاقي بگذاريد و کارمندان جديد را به آن اتاق هدايت نماييد. آنها را ترک کنيد و بعد از 6 ساعت بازگرديد. سپس موقعيت ها را تجزيه و تحليل کنيد:

oاگر دارند آجرها را مي شمرند، آنها را در بخش حسابداري بگذاريد.
oاگر از نو (براي بار دوم) دارند آجرها را مي شمرند، آنها را در بخش مميزي بگذاريد.
oاگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسي بگذاريد.
oاگر آجرها را به طرزي فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ريزي بگذاريد.
oاگر آجرها را به يکديگر پرتاب مي کنند، آنها را در بخش اداري بگذاريد.
oاگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست بگذاريد.
oاگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوري اطلاعات بگذاريد.
oاگر بيکار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذاريد..
oاگر سعي مي کنند آجرها ترکيب هاي مختلفي داشته باشند و مدام جستجوي بيشتري مي کنند و هنوز يک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذاريد.
oاگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاريابي بگذاريد .
oاگر به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزي استراتژيک بگذاريد.
oاگر بدون هيچ نشانه اي از تکان خوردن آجرها با يکديگر در حال حرف زدن هستند، به آنها تبريک بگوييد و آنها را در قسمت مديريت قرار دهيد.:khandeh!:

اگر دیدید مردی در ماشین رو برای خانمش باز کرد بدانید یا ماشین نوست یا خانومش

با عرض معذرت از شاغلین اداری .

[attach]2766[/attach]

مردی نزد

ر
وانپ
زشک
ر
فت
و
ازغم
بزرگی

که
د
ر
د
ل
د
اشت
گ
فت.
ج
ناب
د
کترفرمودن
ب
ه
ف
لان
س
یرک
برو.آنجادلقکی
هست،اینقدرمیخنداندت تاغمت یادت برود.مردلبخندتلخی زدوگفت
م
ن هما ن دلقکم

سلام،

در کل این تاپیک جالب نیست،

یا باید بگم در شان یک سایت دینی - مذهبی نیست.

يک ايراني داخل بانک در منهتن نيويورک شد و يک شماره از دستگاه گرفت.

وقتي شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پيش کارشناس بانک رفت



و گفت که براي مدت دو هفته قصد سفر تجاري به اروپا را داره و به همين دليل نياز به يک وام فوري بمبلغ 5000 دلار داره


کارشناس نگاهي به تيپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که براي اعطاي وام نياز به قدري وثيقه و گارانتي داره..


و مرد هم سريع دستش را کرد توي جيبش و کليد ماشين فراري جديدش را که دقيقا جلوي در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئيس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط براي دو هفته


کارمند بانک هم سريع کليد ماشين گرانقيمت را گرفت و ماشين را به پارکينگ بانک در طبقه پائين انتقال داد.


خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. این خط رو دوباره بخون


کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئيس بانک گفت " از اينکه بانک ما رو انتخاب کرديد متشکريم"


و گفت ما چک کرديم ومعلوم شد که شما يک مولتي ميليونر هستيد ولي فقط من يک سوال برام باقي مانده که با اين همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادين که 5000 دلار از ما وام گرفتيد؟


ايروني يه نگاهي به کارشناس بيچاره کرد و گفت:

تو فقط به من بگو کجاي نيويورک ميتونم ماشين 250/000 دلاري رو براي 2 هفته با اطمينان خاطر با هزینه فقط 15.86 دلار پارک کنم ؟ ! ! !

به اين ميگن خلاقيت ايراني
:khandeh!:


محمد شیعه;30282 نوشت:
سلام،

در کل این تاپیک جالب نیست،

یا باید بگم در شان یک سایت دینی - مذهبی نیست.


سلام دوست خوبم
دليل خود را براي دوستان بفرماييد اصلاح كنند
ممنون مي شوم

اولی: آقا این همسایه مون ساعت 2 نصفه شب هی با مشت می كوبید به دیوار خونمون!
دومی: عجب آدم های مردم آزاری پیدا می شن. حتماً نذاشت بخوابی؟
اولی: نه، خوشبختانه خواب نبودم، داشتم شیپور تمرین می كردم!!!

نتيجه اخلاقي :
گاهي ماها از عکس العمل ديگران ناراحت ميشيم ولي غافل از اينکه کار اشتباه ما اونا رو مجبور به عکس العمل کرده...

جزیره بسیار کوچک بود و تنها قسمت کمی از آن سرسبز بود و باقی آنرا زمینی خشک و بایر فراگرفته بود . مسافر اول به دومین مرد نجات یافته پیشنهادی داد بدین منوال که با هم اقدام به دعا نموده و در صورت اجابت دعای هر یک از آنها ، او حاکم جزیره شده و میتواند آنرا به دلخواه خود بین دو نفر تقسیم کند ، چرا که معلوم خواهد شد ارج و قرب وی نزد خدا بیشتر از دیگری خواهد بود

هر دو موافقت کرده و شروع به دعا نمودند و اولین چیزی را که خواستند ، غذا بود . فردای همانروزکه شروع به جستجو در جزیره کردند و در همین اثنا مسافر اولی که پیشنهاد را داده بود ، درختی کوچک را یافت که دارای میوه های نسبتا خوبی بود

او با شادی فریاد زد که : " خدا دعای مرا اجابت نموده است و من میتوانم این جزیره را مطابق میل خود تقسیم میکنم . " بنابراین قسمت سرسبز جزیره را که درخت میوه نیز آنجا قرار داشت به خود اختصاص داده تا هر زمان که گرسنه شد از آن تناول نماید و قسمت خالی و خشک جزیره را به مسافر دوم بخشید . همچنین جیره غذائی بسیارمختصری برای مسافر دیگر جزیره تعیین کرد

یک هفته بر همین منوال گذشت . مسافر اول ، اینبار که بشدت احساس تنهائی میکرد ، دست به دعا برداشت و تصمیم گرفت از خدا تقاضای یک همسر نماید . از قضا ، فردای همانروز کشتی دیگری در آن حوالی غرق شد و یک زن شنا کنان خود را به جزیره و درست به قسمتی که - متعلق به مسافر اول بود - رساند و طرف دیگر همچنان خالی بود

بزودی مسافر اول دریافت که برای خود و همسرش ، سرپناه ، پوشاک و غذای بیشتری نیاز خواهد داشت ، لذا مجددا اقدام به دعا نمود و با تعجب دید که فردای همانروز تمامی درخواستهای او اجابت گردید و هر آنچه خواسته بود به یکباره فراهم شده است . این درحالی بود که طرف دیگر جزیره همچنان خالی مانده بود

سرانجام مسافر اول از زندگی کردن در آن جزیره آنچنان خسته شد که دست به دعا برداشت و طلب نجات از آن جزیره متروک را نمود . بازهم دعایش مستجاب شد و درست فردای همانروز با تعجب دید که یک کشتی در نزدیکی ساحل جزیره و درست در کناره قسمتی که به وی متعلق بود ، لنگر انداخته است

او بلافاصله دست همسرش را گرفته و همچنانکه کشتی داخل میشد به مسافر دوم که بیحال در گوشه جزیره افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود ، توجهی نکرد و پیش خود گفت : " اگر این شخص پیش خدا ارزشی داشت حداقل یکی از دعاهای او نیز برآورده میشد . " بنابراین او را به حال خود گذاشته و سوار بر کشتی شد

درست در لحظه ای که کشتی داشت جزیره را ترک میکرد ، ندایی آسمانی بگوشش رسید که : " چرا شریک خودت را در اینجا تنها میگذاری ؟ ! "

مسافر اول پاسخ داد : " شریکم ؟ .... او که همراهمه . " منظورش ، خانمش بود

در همین فکر بود که آن صدای آسمانی دوباره و با لحنی سرزنش آمیز او را خطاب کرد و گفت : " منظورم رفیقته که در جزیره تنهایش گذاشتی ، او تنها کسی بود که دعایش اجابت شد ! "

مسافر اول که بشدت متعجب شده بود ، از کشتی پیاده شده و به شتاب نزد رفیقش رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت : " ببینم مگر تو چه دعائی میخواندی که حالا بایستی من بدهکارت بشم ؟ "

رفیق او با بیحالی و در حالی که چشمانش را بزحمت میتوانست بگشاید با صدای ضعیفی گفت : " من فقط یک جمله دعا میکردم و آن این بود که خدایا تمامی خواستهای دوستم را استجابت کن "

نعمتهایی که به ما ارزانی شده ، تنها نتیجه دعاهایمان نیستند


بلکه مرهون دعاهای دیگران نیزهستند

[=times new roman] [=times new roman] [=arial][=times]

[=Zar]اين هم براي شاد شدن شما در روز ميلاد

مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد.





وقتي پولها را دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت.

او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟



مرد پاسخ داد : نه قربان. من نديدم اما همسرم ديد

نكته اخلاقي: وقتي شانس در خونه شما را ميزند .... از آن استفاده كنيد

[=Zar]:Nishkhand:

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:


افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.


فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.



پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.



نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چکار میکردند
:Cheshmak:

موضوع قفل شده است