داستان های کوچک ما

تب‌های اولیه

994 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شب‌های دراز در آن پای درخت به حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدرم بمردی. خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت.


سال‌ها بر تو بگذرد که گذار


نکنی سوی تربت پدرت


تو به جای پدر چه کردی خیر؟


تا همان چشم داری از پسرت

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه خُسبی که نه جای خفتن است؟ گفتم: چون رَوَم که نه پای رفتن است. گفت: این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.


ای که مشتاق منزلی، مشتاب


پند من کار بند و صبر آموز


اسب تازی دو تک رود به شتاب


واشتر آهسته می‌رود شب و روز

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟


چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش


چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن


گر از عهد خردیت یاد آمدی


که بیچاره بودی در آغوش من


نکردی در این روز بر من جفا


که تو شیر مردی و من پیرزن



IMAGE(http://setare.com/files/fa/news/1396/11/23/127038_113.jpg)

پادشاهی پسر را به ادیبی داد و گفت: این فرزند تو است، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.


گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی


در همه سنگی نباشد زر و سیم


بر همه عالم همی‌تابد سهیل


جایی انبان می‌کند جایی ادیم


طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد و بس: آنکه در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش.


به صورت آدمی شد قطره آب


که چل روزش قرار اندر رحم ماند


وگر چل ساله را عقل و ادب نیست


به تحقیقش نشاید آدمی خواند


جوانمردی و لطف است آدمیت


همین نقش هیولانی مپندار


هنر باید که صورت می‌توان کرد


به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار


چو انسان را نباشد فضل و احسان


چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟


به دست آوردن دنیا هنر نیست


یکی را گر توانی دل به دست آر

توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو به کار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.


خر که کمتر نهند بروی بار


بی شک آسوده تر کند رفتار


مرد درویش که بار ستم فاقه کشید


به در مرگ همانا که سبکبار آید


وان که در دولت و در نعمت و آسانی زیست


مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید


به همه حال اسیری که ز بندی برهد


بهتر از حال امیری که گرفتار آید

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.


علم چندان که بیشتر خوانی


چون عمل در تو نیست نادانی


نه محقق بود نه دانشمند


چارپاپی برو کتابی چند


آن تهی مغز را چه علم و خبر


که بر او هیزم است یا دفتر

مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.


عالم اندر میان جاهل را


مَثَلی گفته‌اند صدیقان





شاهدی در میان کوران است


مُصحَفی در سرای زندیقان

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.


قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه


به کفر یا به شکایت برآید از دهنی


فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد


چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟

گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندریان چندان بخورند که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.



اسیر شکم را دو شب نگیرد خواب



شبی ز معده سنگین، شبی ز دلتنگی

حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد. گویی درین چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم. گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.


به آنچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی


پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد


گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم


ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

مسجد بهلول
روزی مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم؛ گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول می‌خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند.

IMAGE(http://setare.com/files/fa/news/1396/10/22/116305_220.jpg)



بهلول و دزد



گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگزارد. در آن محل مردی را دید که به کفش‌های او نگاه می‌کند. فهمید که طمع به کفش او دارد. ناچاراً با کفش به نماز ایستاد.
آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد.

یه خانم رفت خرید، وقتی کیفشو باز کرد حساب کنه،صندوقدار یه کنترل تلویزیون تو کیفش دید،IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/113.gif)
او (صندوقدار) نتونست کنجکاوی (فضولی) خودشو کنترل کنه، سوال کرد ، شما همیشه کنترل تلویزیونتونو با خودتون حمل می کنی.
خانم جواب داد نه، نه همیشه، اما شوهرم نپذیرفت امروز برای خرید منو همراهی کنه.
نکته اخلاقی: همسرتون را همراهی کنید.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/40.gif)
داستان ادامه داره....
مغازه دار می خنده و همه ی اقلامی را که خانم خریداری کرده ازش پس می گیره.
خانم از این عمل شوکه شد و ازمغازه دار پرسید که چکار میکنه.
مغازه دارگفت شوهرتون کارت اعتباریتون را مسدود کرده.
نکته اخلاقی: به سرگرمی های شوهرتون احترام بگذارید.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/40.gif)
داستان ادامه داره...
خانم کارت اعتباری شوهرشو که کف رفته بود، از کیفش بیرون آورد، متاسفانه شوهرش کارت خودشو مسدود نکرده بود.
نکته اخلاقی:قدرت همسر را دست کم نگیرید.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/71.gif)
باز هم ادامه داره...
وقتی خواست از کارت همسرش استفاده کنه، دستگاه از او خواست تا کدی را که به موبایل همسرش ارسال شده را واردکنه.
نکته اخلاقی: وقتی مردان در حال شکست هستن ماشین ها از آنها حفاظت می کنن.
باز هم ادامه داره...
وقتی خانم با ناراحتی برگشت به سمت خونه،
یه مسیج براش اومد و کد را به او داد (از موبایل شوهرش).
سرانجام اقلام را خرید و با خوشحالی به خونه برگشت.
نکته اخلاقی:
در باره مردان چی فکر می کنید!
مرد همیشه خودشو فدای همسرش می کنه.
زندگی یه چالش مستمر وپایان ناپذیره.
ما ثروتمند نمی شویم با آنچه در جیبمان است
اما، ما ثروتمند هستیم با آنچه در فکرمان است...!IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/103.gif)

روزی عده ای به اصرار از چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند
چرچیل به ناچار دایره ای کشید و خروسی در آن انداخت.
گفت خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود بگیرید.
این عده هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می رفت.
آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.
چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند!
آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد ، و در پاسخ گفت این سیاست است.

جنگ که شروع شد، عضو جهاد شدم و از طرف جهاد به جبهه رفتم. یکی از دوستان که در جهاد سمنان خدمت می کرد، مسئول بردن اسرا بود. از او پرسیدم: چطور اسیرها را می برید که به این سرعت بر می گردید؟!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چطور ندارد! قسمتی از راه را که رفتم، در مقری مشخص اسرا را تحویل ماشین دیگری می دهم و بر می گردم.
گفتم: فکر می کردم خودت آنها را تا محل نگهداری اسرا می بری و با سرعت بر می گردی!
خندید و گفت: نه کار یک نفر نیست.
از نحوه رفتار آنها با اسرا پرسیدم. گفت:
گاهی اوقات بچه ها از سر ناراحتی با آنها بد برخورد می کنند مثلا یک روز که دوستی برای سوار کردن اسرا به من کمک می کرد، چنان با خشونت با آنها رفتار می کرد که صدای یکی از آنها بلند شد. آن اسیر که کمی فارسی بلد بود گفت: به خاطر امام علی (ع) با ما این گونه برخورد نکنید، مگر شما شیعه علی نیستید! یادتان رفته آن حضرت با دشمنانش چگونه برخورد می کرد؟! صدام ما را مجبور به جنگ کرد، شما رحم کنید، به خاطر حضرت علی (ع) ما را اذیت نکنید!

دوست سمنانی ادامه داد:
رزمنده ای که با اسرا بد برخورد می کرد، با شنیدن نام مبارک حضرت علی (ع) آرام شد و در حالی که اشک می ریخت با متانت و آرامش اسرا را کمک کرد تا سوار ماشین شوند. بعد از آن روز دیگر ندیدم با اسرا بد برخورد کند و همیشه سعی می کرد در هر شرایطی بر اعصاب خود مسلط باشد.

مثل همۀ بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه با يادگار با خودم ببرم منزل.
برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني. دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون، تركش ها را طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نمي رسيد ولي پيدايش كرد.
پرسيد:« چند ماه سابقه منطقه داري؟»
گفتم:«خيلي وقت نيست»
گفت:«شما هنوز نمي داني تركش، خوردنش حلال است بردنش حرام؟»
گفتم:«نمي شود جيرۀ خشك حساب كني و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهي ببريم!»:iran:

با خانواده‌اش برای تعطیلات به سفر رفته بودند، در حال عکس گرفتن از دختر سه ساله‌اش بود که دختر کوچکش می‌پرسد چرا نمی‌تواند عکس‌ها را همان موقع ببیند؟ او بی تاب دیدن عکس ها بود! سوال احمقانه ای است نه؟ آن روزها این سوال احمقانه بود. هنوز یک ساعت از طرح این مساله نگذشته بود که طرحی از دوربین عکاسی را در ذهنش خلق کرد که بعدها به تحول شرکتش انجامید. به عبارت دیگر، این ایده تلفیقی از دانش فنی گسترده او و بینش الهام گرفته از پرسش احمقانه دخترش بود.;;)

آن روز، این سوال ساده و غیرعادی، موجب شکل‌گیری ایده دوربین فوری شد. وی موفق ‌شد اولین دوربین پولاروید خود را به بازار عرضه کند. عکس گرفته شده با این دوربین‌ها، پس از 60 ثانیه بر روی فیلم عکاسی ظاهر می‌شد. او چند سال بعد دوربین کاملاً خودکار با قابلیت چاپ فوری عکس گرفته شده در لحظه را ارائه می‌کند؛ محصولی که میلیون‌ها نسخه از آن به سراسر جهان عرضه شد و مردم برای خرید آن، پشت در فروشگاه‌ها صف می‌بستند!!o:-)@};-

ذهن باز و پاک یک کودک سه ساله و اراده و دانش سی ساله یک مرد موجب اختراع دوربین پولاروید شد.^:)^@};-

ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛o:-)

ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ...

ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛
انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ،:-

ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ،
ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!

ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ،
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..!8->

ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ،
ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ
نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛
ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﺧﻮﺩ نمیبینم،/:)
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!

ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!

به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ...
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ!:iran:


IMAGE(http://www.beytoote.com/images/stories/baby/ba2009.jpg)


پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.

پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟

گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.

یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...

هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.

سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.

یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.

پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.

منبع: آل البیت

صبح بعد از یک شب بارانی در باغ پرتقال، شاخه ی تقریبا بلندی چشم هایش را باز کرد. دید باد و باران ، نه برگی برایش باقی گذاشته بودند و نه پرتقالی.
جیغ بلندی کشید. آن قدر بلند که چند برگ از شاخه ی درختان با سرگیجه روی زمین افتادند. درخت ها با اعتراض گفتند : برای چه داد می زنی؟
شاخه خودش را بالا کشید. چرخی به شاخه های نازک ترش که مثل انگشت بود داد و گفت : ببینید نه برگی برایم مانده و نه پرتقالی. بعد، زد زیر گریه. شاخه همانطور که هق هق می کرد گفت : میشه چند تا میوه و برگ به من قرض بدید؟
شاخه ای پرسید : چی ! قرض ؟ چطور می خواهی نگهشان داری؟

IMAGE(http://www.istgahekoodak.ir/wp-content/uploads/2017/04/orange-branch-istgahekoodak.jpg)

شاخه انگشت های لاغرش را از هم باز کرد و گفت : توی مشتم.
شاخه های بالایی برایش برگ و پرتقال انداختند. شاخه سریع انگشت هایش را جمع کرد و همه را محکم نگه داشت . بعد نفس راحتی کشید.
همان موقع دو کلاغ شاخه را به هم نشان دادند.
یکی از آنها گفت : آن جا را ببین ! چه شاخه ی خسیسی ! برگ ها میوه هایش را توی مشتش نگه داشته .
دیگری گفت چه می گویی ! او با درخت های دیگر دعوا کرده . چنگ انداخته و یک مشت برگ و میوه کنده.
روزها گذشت و گذشت . برگ ها و میوه ها در مشت شاخه پلاسیده شدند، خشک شدند
شاخه با دیدن آنها جیغ کشید و همه را روی زمین ریخت.
پرتقال افتاد روی سر یک حلزون، حلزون شاخک هایش را بلند کرد و گفت : بی تربیت !
شاخه هر روز میوه و برگ قرض می گرفت . اما میوه ها و برگ ها چند روز بیشتر دوام نمی آوردند و روی زمین می ریختند. دیگر شاخه ای به او میوه و برگ قرض نمی داد بعد باران بارید. برف بارید.
تا اینکه خورشید از مشت ابرها بیرون آمد و بهار آماده ی آمدن شد. در یک روز نزدیک بهار شاخه با احساس خارشی زیر پوستش بیدار شد .
جوانه های کوچکی دید که از زیر پوستش بیرون می آمدند. حالا شاخه شکوفه هایی داشت که پرتقال می شدند. پرتقال هایی که مال خود خود او بودند.
صدیقه مولایی

مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب ۱۹ سال در حبس می ماند.
با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند.
ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید.
ژان به شمال فرانسه می رود. درحادثه آتش سوزی عمارت فرماندهی بچه های فرماندار را نجات می دهد . به همین دلیل کسی مدارکش را کنترل نمی کند و کم کم تجارتی راه می اندازدو به نام آقای مادلن نیکوکار شناخته می شود و بعد از مدتی هم شهردارمی شود.
روزی ژان برای نجات فانتین زن فقیر شهر که به زندان افتاده وساطت می کند.با این کار بازرس ژاور به او شک می کند. فانتین دختر کوچک خود کوزت را که برای نگهداری به خانواده تناردیه داده است به ژان می سپارد و می میرد.
ژان مدتی بعد به سراغ کوزت می رود که در اثر آزار تناردیه ه وضع بدی دارد.او را نجات می دهد و مانند دخترش به او علاقمند می شود . اما سروکله ژاور پیدا می شود. ژان و کوزت فرار می کنند و شش سال در صومعه ای زندگی می کنند و سپس به پاریس می روند. کوزت در پاریس با ماریوس آشنا می شود و تصمیم به ازدواج با او می گیرد؛ اما به زودی انقلاب بزرگ فرانسه شروع می شود و ماریوس به انقلابی ها می پیوندد و درجنگ زخمی می شود. ژان می خواهد ماریوس را نجات دهد که گرفتار تناردیه می شود، اما یک نفر دیگر او را نجات می دهد؛ بازرس ژاور
ژان از ژاور می خواهد به او کمک کند تا ماریوس را نجات بدهند. ماریوس را به خانه پدربزرگش می برند، اما ژاور که به خاطر کوتاهی در دستگیری ژان عذاب وجدان دارد ، به داخل رودخانه می پرد و به زندگی اش پایان می دهد. ماریوس و کوزت با هم ازدواج می کنند و ژان مدتی تنها میشود و در پایان همگی به هم می رسند و ژان به ماریوس می گوید:حالا من خوشبخت می میرم .

هایدی و پدربزرگش در دامنه ی کوه های آلپ در سوئیس زندگی می کردند. کلبه ی آنها در سایه ی درختان صنوبر بودو هایدی از صدای غرش باد که شاخه های بلند صنوبر را تکان می داد لذت می برد.
تابستان ها همبازی هایدی، پسر کوچک روستایی ای بود که پیتر نام داشت. پیتر، بزچرانی می کرد و به قله ی کوه می رفت. هایدی اسم همه گل ها را می دانست و با همه بزهای پیتر دوست بود. یک روز عمه دتا به کلبه ی آنها رفت و دور از چشم پدربزرگ، هایدی را با خودش به شهر بزرگی در کشور آلمان برد تا همبازی دختر بیماری به اسم کلارا شود. در آن خانه، مادربزرگ کلارا، به هایدی خواندن و نوشتن یاد می داد و هایدی وقتی که درسش تمام میشد پیش کلارا می رفت که روی صندلی چرخدارش نشسته بود و برای او از پدربزرگش و پیتر و بزها تعریف می کرد. هایدی همیشه با افسوس می گفت: آه اگه تو می تونستی با من به اون جا بیایی، میدیدی که چظور حالت خوب میشه. خانه های سنگی و خاکستری شهر برای هایدی اصلا جالب نبودند. او دلش برای کوه ها و کلبه و پدربزرگش تنگ شده بود. هفته ها گذشت و هایدی هر روز ضعیفتر و افسرده تر میشد. دکتر به پدر کلارا گفت: چون هایدی از کوه ها و دره ها دور شده، بیمار شده . باید فوری اونو به خونش برگردونید. روز بعد چمدان هایدی را بستند.

هایدی و کلارا موقع خداحافظی گریه کردند. هایدی گفت : تو هم باید خیلی زود پیش ما بیایی. طولی نکشید که هایدی به کلبه پدربزرگش رسید. پیش از آنکه پدربزرگش متوجه آمدن او شود، فریاد زد : پدربزرگ پدربزرگ ! من به خونه برگشتم. بعد دوید تا بزها راببیند و صدای برخورد باد با شاخه های بلند و تنومند درخت های صنوبر را بشنود. هایدی هر روز به پدربزرگش می گفت : ما باید کلارا رو بیاریم این جا آب و هوای کلارا این جا برای کلارا خوبه. بلاخره یک روز یک گروه از کوه بالا آمدند .کلارا را روی یک صندلی به بالای کوه آوردند. کلارا وقتی هایدی را دید گفت: من می خوام چهار هفته تمام پیش تو و پدربزرگ و پیتر و بزها بمونم.

هر روز پدربزرگ، کلارا را بغل می کرد و او را به محلی که پیتر، بزهایش را برای می برد، می رساند و بعد او را روی علف های سبز و نرم می گذاشت. آن وقت هایدی برای کلارا گل می چید یا در کنارش می تشست و اسم همه بزها را به او یاد می داد.
کلارا هر روز کاسه ی بزرگی از شیر می نوشید و می گفت : خیلی خوبه، این جا چه قدر گرسنه ام می شه. و پدر بزرگ می گفت : این به خاطر هوای سالم کوهستانه. چند هفته بعد وقتی که پدر کلارا برای بردن دخترش از کوه بالا رفت،به جای دختر بیمار و ناتوانش، کلارای قد بلند و خنده رو را دید که قدم زنان در حالی که دست در دست هایدی انداخته بود به طرف او می رفت. پدر کلارا با خوشحالی فریاد زد : چطور ممکنه؟ هایدی با خوشحالی گفت : می دونستم که این کوه ها اونو خوب می کنن.


یه دختر مهربون و خوشگل با پدرو مادرش زندگی می کرد یه روز مادر دختر قصه ما شدید بیمار شد بعد از مدت کمی هم درگذشت از اون به بعد دخترک بیچاره کاری جز گریه نداشت بنابراین باباش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کنه و براش یه مامان جدید بیاره بلکه هم اینجوری گریه دخترک کمتر بشه . نامادری دوتا دختر داشت بعد از رفتن پدر دخترک به مسافرت، نامادری و دوتا دختراش بنای بدرفتاری با اون رو گذاشتن اونا لباسای قشنگش رو از تنش درآوردند و لباسای کهنه و پاره تنش کردند. و وادارش کردن از صبح تا شب کار کنه تنها چیزایی که به عنوان غذا بهش می دادن یه تیکه نون و مقداری نخود بود اونها نخودها رو روی خاکسترها می پاشیدندو دخترک بیچاره مجبور بود که اونها رو یکی یکی جمع کنه و بخوره. ناخواهریهای بدجنس با تمسخر می گفتند. برو اونجا از روی خاکسترها بردار و بخور. اونها اسم دخترک بیچاره رو سیندرلا یعنی دختر خاکستر گذاشته بودند.
یکروز وضع بدتر شد. سیندرلا خبر غم انگیزی شنید و اون خبر خبر مرگ پدرش بود. مرگ پدر باعث شدش که نامادری اونو از اتاقش هم بیرون کنه و به اتاق زیر شیروانی که نمناک و تاریک بود بندازدش. روزها گذشت. تا اینکه یکروز دعوت نامه هایی از طرف حاکم شهر براشون اومد تا تو جشنی که حاکم برای پسرش گرفته بود شرکت کنند. ناخواهریها خیلی خوشحال شدند و هر روز وقتشون رو به انتخاب و تهیه لباس جشن می گذراندند. اونها کارت دعوت سیندرلا را توی آتیش انداختند و گفتند : سیندرلا چطور می تونی با این لباسهای کهنه و چاره به جشن بیای ها؟

اون شب دو تا خواهر به همراه مامانشون با بهترین لباسهاشون به جشن رفتند. پس سیندرلا هم تنهای تنها توی خونه بود. سیندرلا با خودش فکر کرد نمی تونه با اون لباس های کهنه به مهمونی بره . اما خیلی آرزوی رفتن به اون جشن را داشت. اون تنهای تنها مونده بود و اون قدر غصه دار بود که بلاخره زد زیر گریه. دوستاش یعنی موش و گربه هر کاری کردند نتونستند خوشحالش کنند . ناگهان صدایی شنید که می گفت دیگه نگران نباش سیندرلا. دیگه گریه نکن سیندرلا. سیندرلا به طرف صدا برگشت. فرشته ای اونجا بود و فرشته گفت حالا دیگه من مادر خونده تو هستم. تو هم می تونی به جشن بری. فرشته دختر رو به مزرعه کدو تنبل برد و وقتی که فرشته چوب سحرآمیزش رو بالای بهترین کدو به حرکت درآورد ناگهان کدو به کالسکه طلایی و براق تبدیل شد. چهار تا موش کوچیک هم به چهارتا اسب خوش هیکل تبدیل شدند. اون دو تا مارمولک هم به دو تا خدمتکار عالی تبدیل شدند.
فرشته گفت : حالا نوبت توست. و با حرکت دادن چوب سحر آمیزش سیندرلا را توی لباس خیلی خوشگل یافت که کاملا مناسب یه دختر خانم خیلی خوب بود.

در حالیکه سیندرلا از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. فرشته یه جفت کفش زیبا مثل آینه که قشنگ ترین کفش دنیا بود پای سیندرلا کرد و گفت : یادت باشه که قبل از ساعت دوازده شب جشن رو ترک کنی وگرنه در اون لحظه تمام چیزهایی که داری رو از دست می دی . سیندرلا گفت: قول می دم که حتما همین کارو انجام بدم . حتما از شما خیلی ممنونم بعد توی کالسکه نشست و به راه افتاد.

به محض اینکه سیندرلا وارد سالن قصر شد همه تعجب کردن . همه از همدیگه می پرسیدن که این دختر غریبه اهل کدوم کشوره . حرفا و حدیثهای بسیاری زده شد. تو این لحظه پسر حاکم پیش اومد و گفت: می تونم در خدمتتون باشم تا کمی با هم صحبت کنیم؟ درحالیکه هردو شون با همدیگه مشغول گفتگو بودن دوتا خواهر آهی از ته دل کشیدن و گفتن: پسر حاکم با هیچکس جز بزرگان حرف نمی زنه. اونها هرگز هم تصورشو نمی کردن که این دختر خانم همون ناخواهری خودشون باشه. پسر حاکم و سیندرلا اونقدر با هم گرم صحبت بودن که گذشت زمان رو حس نمی کردن. اما ناگهان سیندرلا شنید که ساعت شروع به نواختن زنگ دوازده می کنه. فورا گفت من باید هرچه زودتر برم. خداحافظ . و با گفتن این حرفا فورا از سالن جشن بیرون اومد.

پسر حاکم راه افتاد تا مانع رفتنش بشه اما جز یه لنگه کفش سفید و زیبا هیچ چیز دیگه ای پیدا نکرد.به محض اینکه ساعت دوازده شد دیکه هیچ اثری از لباسهای نو و کالسکه و چیزای دیگه نبود و اون به شکل اولش دراومده بود . سیندرلا باز هم خودشو توی لباسهای کهنه دید. اما این بار خیلی خوشحال بود و از مادر خوندش ممنون بود پیش خودش فکر می کرد که اون شب خیلی به اون خوش گذشته .از طرفی هم تو قصر پسر حاکم لنگه کفشو پیش خودش نگه داشته بود و با خودش عهد می کرد که حتما صاحب کفشو پیدا میکنه. صبح روز بعد پسر حاکم دستور داد دنبال دختری بگردن که اون کفش به پاش یوده ماموران حاکم کفش رو به همه جای شهر بردن و اون رو به پای تمام دختران شهر امتحان کردن. اما نتیجه ای نگرفتن. تا اینکه سرانجام به خانه سیندرلا رسیدن. دوتا خواهرها سعی کردن به زور پاشونو توی اون کفش کنن. اما نشد که نشد. هنگامی که مامورها از سیندرلا خواستن که کفشو امتحان کنه دوتا خواهر خندیدن و گفتن : امکان نداره کفش اندازه پاش باشه اون فقط یه خدمتکار ساده است. اما پای سیندرلا به راحتی درون کفش جا گرفت . یکی از مامورا گفت : بنابراین شما دخترخانمی هستید که ما در جست و جویش بودیم.قبل از اینکه حرف اون مرد تموم بشه فرشته ظاهر شد و چوب سحرآمیزش رو حرکت دادو لباس های کهنه سیندرلا به لباس عروسی خیلی زیبایی تبدیل شد. و به سیندرلا گفت: عزیزم دیگه نگران نباش این لباس درساعت دوازده تموم نمی شه سیندرلا به قصر برده شد و پسر حاکم هم به گرمی ازش استقبال کرد . عروسی اونها بلافاصله با جشنهای تمام مردم شهر که توی اون شرکت داشتن برگزار شد و اونا تا آخر عمر به خوبی و خوشی با همدیگه زندگی کردن.

داستان کوتاه بیچارگان اثر ویکتور هوگو

IMAGE(https://dastannevis.com/Uploads/site-1/UserFiles/Admin/baH9fGIgi1.jpg)

یک شب طوفانی بود! کلبه محقر در کنار دریا تک و تنها مانده بود. داخل این کلبه با همه تاریکی نورانی و روشن بود. یک طرف تور ماهیگیری به دیوار آویخته بودند و در طرف دیگر تختخوابی دیده می شد که در کنار آن، درون بستری روی تخته ها، پنج طفل کوچک خوابیده بودند. نور لرزان آتش سرخرنگ اجاق به سقف افتاده بود. مادر بچه ها که زن ماهیگیر بود سرش را به بستر آن ها تکیه داده بود و به آرامی دعا می خواند.
خیالات محزون و افکار وحشتناک، آرامش او را سلب کرده بود. کاملا تنها بود و با کمال دقت و اضطراب به هیاهوی بیرون گوش می داد و انتظار می کشید. ترس و وحشت روحش را می آزرد و قلبش را سخت می لرزاند. در بیرون، پشت پنجره کلبه، دریای خشمگین می غرید. طوفان همه چیز را در میان چنگال خود می فشرد. دریا فریاد می کشید و خود را با امواج سفید کف آلود به ساحل می کوفت. از صدای فریاد دریا اضطراب و وحشت و از ناله طوفان حزن و اندوه و گریه احساس می شد. صاحب این کلبه، ماهیگیری بود که آن روز هنگام غروب برای صید ماهی به دریا رفته و هنوز باز نگشته بود. ساعت های متمادی می گذشت که او با طوفان دست به گریبان بود و با امواج می جنگید از دورترین سال های طفولیت مجبور شده بود گردن به فرمان زندگی بگذارد و به شغل پر خطر ماهی گیری بپردازد. آنشب مدتها می گذشت که به این زندگی وحشتناک و سراسر زدو خورد و اضطراب عادت کرده بود. به این زندگی خو گرفته بود. در هوای بارانی، طوفانی، کولاک، برف، یخ بندان و در سخت ترین و منقلب ترین ساعات دریا باز برای صید می رفت! مثل اینکه برای او مرگ امری عادی و پیش پا افتاده شده بود. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. با خود می گفت:
«بچه ها نان لازم دارند! پس نمی شود از طوفان ترسید. باید رفت، با زندگانی و با امواج خروشان مبارزه کرد!»
همیشه با همین فکر، یکه و تنها در قایق خود می نشست و به میان طوفان و امواج دریای لایتناهی می رفت. چقدر جرات می خواهد؟ چقدر مهارت لازم است که انسان بتواند خود را به امواج دریا بسپارد و در عین حال با این امواج بجنگد. چه مشکل است که انسان بتواند با طوفان و دریای خروشان نبرد کند، برای اینکار یک عمر تجربه لازم است. بایستی بازوهای قوی داشت. هنگام طوفان، امواج مانند مارهای سمجی از اطراف قایق بالا می آیند و شاید از ترس و وحشت باد است که این امواج می نالند و کف سفید پس می دهند. «ژانی» زن ماهیگیر هنوز نخوابیده و بیدار بود. اگر هم میل داشت نمی توانست بخوابد. اضطراب و ناراحتی به او اجازه استراحت نمی داد. صداها و فریادهای این شب طولانی به گوش او می رسید و او را مجبور می کرد که به کمترین و کوچکترین آن ها گوش فرا دهد. گاه ناله شوم و خشک پرنده های دریایی به گوشش می رسید و این هیاهو شوهر او را در نظرش مجسم می کرد که روی قایق خود نشسته و میان امواج هولناک بالا و پایین می رود. ژانی سر خود را به بستر کودکانش تکیه داده و در حزن و سکوت عمیقی فرو رفته بود. با خود فکر می کرد: « زندگی با فقر و تنگدستی چقدر سخت است! دست به گریبان بودن با بی پولی و نداری چقدر دشوار است! تازه ما با تحمل تمام این مشقات و ناراحتی ها، فقط می توانیم نان جو بخوریم. همه اهل این خانه پابرهنه اند! باید تمام عمر را با محرومیت و ناکامی بگذرانند، مبارزه کنند، با فقر بجنگند؛ برای چه! آخر برای چه ! چرا؟
طوفان شدت پیدا کرد؟ دریا می غرید و امواج هر لحظه مانند کوهی بر روی ساحل خراب می شد. گاه از اعماق مه دریایی، ستاره ای می درخشید. همانطور که جرقه، در کوره آهنگری و میان دودها بدرخشد و محو گردد این ستاره هم بزودی پنهان می شد. نیمه شب فرا رسیده بود حتما در آن لحظه خوشبختی ها، متمولین، پولدارها با خوشی و شادی مشغول عیش و نوش و رقص و پایکوبی بودند ولی در این ساعت ماهیگیر در چه حال بود؟
او بدبخت و بیچاره و رنگ پریده، شنل چرمی خود را به دوش کشیده و در تاریکی بی پایان درون قایق به انتظار سرنوشت نشسته بود. مدام پیش می رفت و از ساحل خبری نبود. در نظر ژانی، زن بدبخت و منتظر ماهیگیر، تصاویر وحشتناک و مناظر زننده، یکی بدتر از دیگری مجسم می شد. قلب او از تاثر و اندوه منقلب بود و از چشمانش اشک فرو می ریخت و بی اختیار این جمله را با لب های لرزان و مرتعش تکرار می کرد:
«خداوندا!چه بسا ماهیگیران که در ته دریا خفته اند. همه آن ها در شبی نظیر امشب رفته و هرگز باز نگشته اند.» ژانی فانوس را برداشت. فکر کرد موقع آن رسیده که به استقبال شوهرش برود. با خود گفت:«آیا دریا هنوز آرام نگرفته؟ شاید هوا روشن شده و طوفان از غضب خود کاسته باشد! بروم ببینم برج دیدبان روشن است یا نه؟

از کلبه خارج شد. به طلوع صبح خیلی مانده و مه غلیظ سراسر اقیانوس را پوشانده بود. دریا مثل گذشته و بلکه سخت تر می غرید و باران هم باریدن گرفته بود. ژانی با زحمت و مثل کورها پیش می رفت. یک مرتبه به کلبه تاریکی برخورد. این کلبه در تاریکی غرق شده بود نه چراغی در آن می سوخت و نه نوری از آن به چشم می خورد و باد با شدت از بام پر از سوراخ آن می گذشت و نعره می کشید؛ گویی می خواست یکباره کلبه را از جا بکند. ژانی لحظه ای ایستاد و فکر کرد «این کلبه همسایه ناخوش ماست. زن بدبخت در چنین شبی و در این غوغا تنهاست ! بروم ببینم آیا احتیاجی به کمک دارد؟ راستی فکر زندگی و بدبختی، او را بکلی از خاطر من برده بود. شوهرم دیروز می گفت: حال او خیلی بد است باید حتما او را ببینم.»
ژانی در را محکم کوفت ولی جواب نیامد! با خود گفت:«دلم به حالش می سوزد. او هم مثل ما فقیر است! نه، از ما هم فقیرتر است. بچه هایش بی کس و بی پدرند. حتما برای خوردن هم چیزی ندارند! تنها، بیچارگانند که دلشان به حال هم می سوزد.» ژانی در را کوفت و فریاد می کشید تا شاید کسی صدای او را بشنود و در بازکند ولی صدایش در غوغا و هیاهوی طوفان گم می شد و جوابی نمی رسید. ناگهان از فشار ضربات او در کلبه خود بخود باز شد! ژانی بی اختیار قدم به درون گذاشت و کلبه تاریک را با نور فانوس خود روشن کرد ولی در قدم اول وحشت زده برجای خود خشک شد! زن همسایه در گوشه ای بی حرکت افتاده بود. پاهایش خمیده و دهانش نیمه باز بود. روح معذب او بدنش را ترک کرده و از تمام زندگانیش پس از یک عمر مبارزه با فقر و تنگدستی همین جسد سرد باقی مانده بود. پهلوی این جسد سرد دو کودک به خواب عمیقی رفته بودند. مادر هنگام خواب، روپوش پاره خود را به روی آن ها انداخته بود تا سردشان نشود.

یک لحظه بعد ژانی از آنجا بیرون آمد. با بازوهای لرزانش پتوئی را بهم پیچیده بود و به زحمت راه می رفت! چرا قلبش چنین با اضطراب می زد؟ چرا پاهایش می لرزید؟ چرا با ترس به اطراف می نگریست؟ هنگامی که به خانه رسید ساحل به آرامی از پشت مه بیرون می آمد. رنگ پریده و مضطرب روی صندلی پهلوی بستر نشست. هنوز در انتظار شوهرش بود. باز اضطراب و اندوه به او حمله کرد! چیزی نمانده بود قلبش از شدت اندوه و درد بایستد. از میان لبهایش کلمات مقطع و نا مفهومی بیرون می آمد. با خود می گفت:
«این چه کاری بود کردم؟ مگر شوهرم درد و غم کم داشت؟ او برای نان دادن من و پنج بچه ام اینهمه زحمت می کشد حالا اینها هم اضافه شدند! خدایا مثل اینکه شوهرم آمد،..... نه؛ قطعا خیال می کنم. اینطور به نظرم می آید. هیچکس نیست.... اصلا بد روزگاری شده! خود ما چیزی نداریم بخوریم. کار خوبی نکردم ولی چه می توانستم بکنم؟ حتما شوهرم مرا خواهد زد. من می دانم سزاوار کتکم.... مثل اینکه آمد! نه این صدای باد است! خدایا من چقدر احمقم؟ تمام شب با بی صبری منتظر او بودم حالا از آمدنش می ترسم!» ژانی خسته و کوفته سرش را به دست ها تکیه داد و به خواب ناراحتی فرو رفت.
دیگر صدای غرش دریا و ناله باد بگوش نمی رسید! ناگهان دست نیرومندی در کلبه را باز کرد. روشنایی کمرنگ و بشاش صبح از لای در به داخل کلبه تابید و همراه این روشنایی، مرد ماهیگیر به درون آمد و فریاد زد: آمدم!

ژانی بیدار شد و خوشحال از جا جست و به گردنش آویخت! لبان خود را به شنل زبر و خیس او چسباند و آن را بوسید. ماهیگیر او را در آغوش کشید و چشمانش نگریست! ژانی با صدای لرزانی گفت:
- عزیز من بالاخره آمدی! آیا سلامتی؟ شکاری به دست آوردی؟
ماهیگیر گفت:
- شکار نبود! پارو از دستم افتاد! تور پاره شد! چیزی به مرگم نمانده بود! چه باید کرد؟ بگو ببینم بچه ها سلامتند؟ چه هوای بدیست! نزدیک بود غرق شوم! چند بار به دهان مرگ افتادم! تو بی من چه کردی؟
ژانی گفت:
- منتظرت بودم! مدتی خیاطی کردم. نزدیک بود از ترس بمیرم. خیلی از تو نگران شدم. تمام شب دریا غرید. بچه ها خوبند. می دانی چه اتفاق بدی افتاده؟ من طرف صبح رفتم نزد همسایه خودمان، بدبخت دیشب مرد! بچه هایش تنها و بی سرپرست مانده اند. ژانی بیچاره در حالی که این حرف ها را می زد از اضطراب و ناراحتی رنگ برنگ می شد. نمی توانست کلماتش را مرتب کند. مثل اینکه کار بدی کرده باشد دوباره گفت:
- خیلی کوچولو هستند. دختر بزرگش تازه راه افتاده!
ماهیگیر به فکر فرو رفت و عاقبت گفت:
- بدبختها ! چه پیش آمد بدی! حتما از بین خواهند رفت! چه کسی تربیت آن ها را به عهده خواهد گرفت؟ تمام اهل ده فقیرند! خودشان هم چیزی ندارند بخورند. من با کمال میل این بچه ها را می پذیرم، اما خودما پنج طفل داریم..... چه باید کرد؟
ماهیگیر متفکر، کلاه خیس خود را به گوشه ای انداخت و دو مرتبه زیر لب گفت:
«نه! فکر لازم نیست! ما پنج بچه داریم! آن ها هر دو تا هستند! خوب هفت تا خواهند شد! نمی توانیم بگذاریم مثل توله سگ بمیرند؛ آخر ما انسان هستیم!»
و آنوقت صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- ژانی بدو آن ها را بیار! حتما خیلی ترسیده اند! مادرشان هنگام مرگ فکر کرده ما آن ها را تنها نخواهیم گذاشت. من آن ها را قبول می کنم! شاید خداوند به خاطر آن ها صید بهتری به ما مرحمت کند! بزرگ می شوند و ما را یاری می کنند.

ژانی در حالیکه جلوی بستر زانو زده بود و اشک خوشحالی از چشمانش فرو می ریخت پتو را کنار کشید و گفت:
- مدتیست اینجا هستند!

ترجمه: هوشنگ مستوفی

♦️اوج گذشت امام حسن علیه السلام
✳️در همسایگی #امام_حسن_مجتبی علیه السلام ، خانواده ای یهودی می زیستند. #دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مرد #یهودی از این ماجرا باخبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود.

✳️ بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود #پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد. امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود: «از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به #همسایه مهربانی کنید».

✳️یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به #خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد.

تحفة الواعظین، ج۲، ص۱۰۶

در زمان صدارت امير كبير دريكي از محله هاي تهران قتلي واقع شد كه هويت قاتل آن معلوم نگشته بود, كارآگاهان چگونگي حادثه را به امير كبير گزارش دادند. امير كبير شخصا به محل قتل رفته بدن مقتول را كه بوسيله ي كارد سر بريده بودند به دقت معاينه كرد سپس دستور داد كه فورا كليه ي سلاخ هاي تهران را حاضر نموده از مد نظر وي بگذارانند در موقع عبور امير كبير به قيافه يكايك آنان نظري مي افكند تا بالاخره يكي از آنان را جدا كرده بقيه را مرخص نمود . امير كبير ناگهان به شخصي كه مظنون واقع شده بود نظر تندي افكنده گفت : چرا اين شخص را كشتي ؟ سلاخ بخت برگشته لكنتي در زبانش پيدا شد و به كلي رنگ از چهره اش پريد و به چگوني قتل اعتراف كرد امير كبير دستور داد كه مطابق شرع وي را اعدام نمايند .
در اين موقع از امير كبير سؤال كردند كه چگونه تشخيص داديد اولا قاتل سلاخ مي باشد و در ثاني از كجا استنباط كرديد كه همين شخص قاتل است؟ امير كبير در پاسخ مي گويد : وقتي جسد مقتول را معاينه كردم همان علامتي را در لباس مقتول ديدم كه سلاخ ها پس از بريدن سر گوسفند به بدن آن باقي مي گذارند , به اين معني كه سلاخ ها پس از آنكه سر گوسفند را بريدند كارد خوني خود را به منظور پاك كردن به طور چپ و راست به بدن گوسفند مي كشند. در لباس اين مقتول هم همان علامت را ديدم, از اين رو تشخيص دادم كه بايد قاتل سلاخي باشد و چون اشخاص خائن از كرده خود هراسناك مي باشند از پريدگي رنگ و قيافه حدس زدم كه بايد قاتل همين شخص باشد .

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به
ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر
ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه
ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي
کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود
فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسي
که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده
چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه
گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرا
رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظه موعود فرا
رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي
سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به
ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند: گل صداقت... همه دانه
هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!

یک پیرزن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده میکرد.
یکی از کوزه ها ترک داشت،در حالی که کوزه دیگری بی عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه میداشت.
هر بار که زن پس از پر کردن کوزه ها ،راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود،آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه میرسید،کوزه نیمه پر بود.
دو سال تمام ،هر روز زن این کار را انجام میداد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ،نیمی از آبش را در راه از دست میداد.
البته کوزه سالم و بدون ترک خیلی به خودش میبالید.
ولی بیچاره کوزه ترک دار از خودش خجالت میکشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند،میتوانست انجام دهد.
پس از دو سال سرانجام روزی کوزه ترک دار در کنار جویبار به زن گفت:
من از خویشتن شرمسارم ،زیرا این شکافی که در پهلوی من است ،سبب نشت آب میشود و زمانی که تو به خانه میرسی ،من نیمه پر هستم.
پیرزن لبخندی زد و به کوزه ترک دار گفت:
آیا تو به گلهایی که در این سوی راه ،یعنی سویی که توهستی ،توجهکرده ای؟
میبینی که در سوی دیگر راه گلی نروییده است.
من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم،و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که ازجویبار به خانه برمیگردم تو آنها را آب بدهی.
دو سال تمام ،من از گل هایی که اینجا روییده اند چیده ام و خانه ام را با آنها آراسته ام.
اگر تو این ترک را نداشتی ،هرگز این گلها و زیبایی آنها به خانه من راه نمی یافت.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

عشق چیست؟منصور حلاج كیست؟
صبح بود . مردم را كنار زدم و او را دیدم . هزار تازیانه خورده بود و در وی اثر نكرده بود . او را روانه چوبه دار كردند . در راه درویشی خود را به او رساند و پرسید :
عشق چیست ؟
لبخندی زد و گفت : امروز بینی و فردا و پس فردا . درویش نفهمید و من فهمیدم .
امروز او را می كشند و فردا می سوزانند و پس فردا خاكسترش را به باد می دهند .
بندی كه به او بسته بودند ، سنگین بود و او می خرامید . به زیر دار رسید . بوسه ای بر چوبه دار زد و گفت : " معراج مردان ، عشق است . "
جماعتی كه مریدانش بودند ، پرسیدند : چه گویی كه ما مقرانیم و منكرانی كه بر تو سنگ می زنند ؟
گفت : از برای شما یك ثواب و ایشان را دو ثواب باشد .
می دانستم كه منظورش چیست . مردمی كه بر او سنگ می زدند از قوت و صلابتشان و توحیدشان بود و یارانش از حسن ظن . حسن ظن از فروع بود و توحید از اصول .
شبلی آمد . رو به او كرد و گفت : تصوف چیست ؟
گفت : كمترین مقامش این است كه می بینی .
شبلی گفت : مقام اعلایش چیست ؟
گفت : تو را بدان راه نیست .
شبلی سر بر زمین انداخت . هر كس سنگی برداشت و انداخت . شبلی گلی انداخت . آه از او بلند شد . در چشمانش افسوس را دیدم . مریدی از مریدانش گفت : آخر این همه سنگ انداختند ، هیچ نگفتی ، از این گل آه بر می آوری ؟
فرمود : آنها نمی داند ، معذورند . از او سختم آمد كه می دانست و نمی بایست انداخت .
معتصم گفت : دستش ببرید .
دستانش را بریدند . بغضم تركید . او فقط لبخندی زد . مریدی گفت : چرا می خندی ؟
فرمود : " الحمدالله كه دست ما بریدند . مرد آن باشد كه دست صفات ما را كه كلاه همت از تارك عرش می رباید ، ببرد . "
امریه رسید : پاهایش را نیز ببرند . بریدند . اشكم سرازیر شد . ولی او تبسمی كرد و فرمود :
" با این پای سفر خاكی می كردم ، قدمی دیگر دارم كه هم اكنون سفر دو عالم خواهم كرد . "
سپس خم شد و دو دست بریده را بر رویش مالید و سرخ روی شد . گفتند : چرا چنین كردی ؟
فرمود : " نمازی كه عاشقان گذارند ، وضویش چنین باشد . "
چشم هایش را در آوردند . چشمانم را بستم . فغان از مردم بلند شد . عده ای گریه می كردند و سنگ بر زمین انداختند و دیگران سنگ برداشتند و به او زدند . امر رسید : زبانش را در بیاورید .
فرمود : صبر كنید كه سخنی بگویم . روی به آسمان كرد و گفت :
" بدین رنجی كه از برای من بر می دارند ، محرومشان مكن . و از این دولتشان بی نصیب مگردان . الحمدالله اگر دست و پای من بریدند و اگر سر از تنم جدا می كنند ، در مشاهده جمال تو بود . "
گوش و بینی او را بریدند و آخرین كلمه ای كه متكلم شد این آیه بود :
" آنانكه ایمان به روز رستاخیز ندارند ، از روی استهزا تقاضای ظهور آنرا با شتاب دارند ، اما مومنان سخت ترسناكند و می دانند آنروز بر حق است . "
سپس به صلیبش كشیدند . در میان سر بریدن تبسمی كرد و جان داد و من را بی مراد كرد . دیگر مریدی بودم كه مرادش را بر دار كرده بودند .
او را فردایش پاره پاره كردند و فقط گردن و كمرش ماند . از تكه هایش صوت انالحق آمد . تكه تكه اش كردند و باز صوت انالحق آمد . سوزاندنش و خاكسترش در دجله ریختند . از آن هم صوت اناالحق آمد . پس از آن دیگر كسی به این مقام نایل نشد .
حافظ درباره ی حلاج نوشت :
گفت آن یار كز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود كه اسرار هویدا می كرد...IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها
و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود
فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب
عکس یک اسکناس را روی آن
کشید
بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد
امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود......IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟ بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و اشیاء گرانبها بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد طورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم.
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد.

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت: عجب! این چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟ ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم.
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده؟
گفت: آرى.
سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت: چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان تعریف کرد.
سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

منت خدای را ـ عزوجل ـ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.هر نفس

که فرو میرود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات .پس در هر نفسی دو شکر موجود

است و بر هر نعمتی شکری واجب.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/5.gif)

شیخ اجل ( سعدی شیرازی )

دوباره مي سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خويش


ستون به سقف تو مي زنم،
اگر چه با استخوان خويش

دوباره مي بويم از تو گُل،
به ميل نسل جوان تو

دوباره مي شويم از تو خون،
به سيل اشك روان خويش

دوباره ، يك روز آشنا،
سياهي از خانه ميرود

به شعر خود رنگ مي زنم،
ز آبي آسمان خويش

اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ايستاد

كه بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ي آنچنان خويش

كسي كه « عظم رميم» را
دوباره انشا كند به لطف

چو كوه مي بخشدم شكوه ،
به عرصه ي امتحان خويش

اگر چه پيرم ولي هنوز،
مجال تعليم اگر بُوَد،

جواني آغاز مي كنم
كنار نوباوگان خويش

حديث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز مي كنم

كه جان شود هر كلام دل،
چو برگشايم دهان خويش

هنوز در سينه آتشي،
بجاست كز تاب شعله اش

گمان ندارم به كاهشي،
ز گرمي دمان خويش

دوباره مي بخشي ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست


دوباره مي سازمت به جان،
اگر چه بيش از توان خويشIMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/5.gif)

( سیمین بهبهانی )

پادشاهی کاخ بزرگی با وزیران و درباریان فراوان داشت.او از تمام نقاط حکما،خردمندان و هنرمندان را به قصرش فرا خوانده بود و وزرایش به دانایی و دیانت و کیاست مشهور بودند.
روزی از روز ها حکیمی به دربار پادشاه امد.پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شد و به او خوش آمد گفت.او را بسیار احترام کرد و پرسید:
ای راست کردار از برای چه به قصر آمده ای؟
حکیم پاسخ داد: پادشاها من شنیده ام که وزرای تان در خرد مندی و فرزانگی شهره عام و خاص هستند.به همین دلیل سه عروسک به اینجا آورده ام تا وزرای تان آن ها را بررسی کنند و بگویند کدام از همه بهتر است
پادشاه عروسک ها را به وزیر بزرگ خود،که از همه وزرا باهوش تر بود،داد.
وزیر به عروسک ها نگاه کرد و از پادشاه خواست که دستور دهد سیمی فولادی برایش بیاورند.پادشاه کمی تعجب کرد و با درخواست وزیر موافقت نمود.
وزیر سیم فولادی را گرفت و وارد گوش راست یکی از عروسک ها کرد،سیم فولادی از گوش چپ عروسک خارج شد و وزیر با لبخند به حکیم نگاه کرد و عروسک را به کناری گذاشت،سپس عروسک دوم را برداشت و سیم را داخل گوش راست آن کرد.این بار سیم از دهان عروسک خارج شد و وزیر باز هم لبخندی زد و عروسک دوم را نیز به کناری گذاشت،او عروسک سوم را برداشت و این بار نیز سیم را در گوش راست عروسک وارد کرد،اما سیم نه از دهان عروسک خارج شد و نه از گوشش.پادشاه و درباریان مشتاقانه به این صحنه می نگریستنند.
در همین حال،وزیر بزرگ رو به حکیم تعظیم کرد و گفت:ای بزرگوار،سومین عروسک از همه بهتر است.در حقیقت،سه عروسک نمادی از گروه های انسانی و درک و اگاهی آن ها هستند.انسان ها به سه گروه تقسیم می شوند:
اول کسانی هستند که سخنان را از گوشی گرفته و از گوش دیگر به در می کنند.دوم کسانی که سخنان را شنیده و درک می کنند تا بتوانند خوب صحبت کنند و سومین گروه انسان هایی هستند که سخنان را به گوش جان می شنوند و آنها را مانند گنجی در دل خود نگاه می دارند و به کار می گیرند.در بین این سه گروه،سومین از همه بهتر است.
حکیم به پادشاه برای داشتن چنین وزیر باهوشی تبریک گفت و آنان را برکت داد و قبل از اینکه قصر را ترک کند رو به درباریان کرد و گفت:در زندگی همیشه سخنان خردمندان را بشنوید و سعی کنید معنی آن ها را درک کرده و در ذهن خویش پرورش دهید و برای زندگی بهتر و زیباتر به کار گیرید.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/5.gif)

بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است!

به هر حال، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر، بستنی بخورد. سالهاست که ما پس از شام رأی گیری می کنیم و براساس اکثریت آرا نوع بستنی، انتخاب و خریداری می شود. این را هم باید بگویم که من به تازگی یک خودروی شورولت پونتیاک جدید خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه برای تهیه بستنی دچار مشکل شده است.
لطفاً دقت بفرمایید! هر دفعه که برای خرید بستنی وانیلی...
به مغازه می روم و به خودرو باز می گردم، ماشین روشن نمی شود. اما هر بستنی دیگری که بخرم، چنین مشکلی نخواهم داشت. خواهش می کنم درک کنید که این مسأله برای من بسیار جدی و دردسر آفرین است و من هرگز قصد شوخی با شما را ندارم. می خواهم بپرسم چطور می شود پونتیاک من وقتی بستنی وانیلی می خرم، روشن نمی شود، اما هر بستنی دیگری می خرم، راحت استارت می خورد؟
مدیر شرکت به نامه عجیب دریافتی با شک و تردید برخورد کرد، اما از روی وظیفه و تعهد، یک مهندس را مأمور بررسی مسأله کرد. مهندس خبره شرکت، شب هنگام پس از شام با مشتری قرار گذاشت، آن دو به اتفاق به بستنی فروشی رفتند، آن شب نوبت بستنی وانیلی بود. پس از خرید بستنی، همانطور که در نامه شرح داده شد، ماشین روشن نشد! مهندس جوان و کنجکاو،۳ شب پیاپی دیگر نیز با صاحب خودرو به فروشگاه رفت. شبی نوبت بستنی شکلاتی بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنی توت فرنگی، و خودرو براحتی استارت خورد. اما شب سوم دوباره نوبت بستنی وانیلی شد، باز ماشین روشن نشد!
نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلی باشد، تلاش کرد با موضوع منطقی و متفکرانه برخورد کند. او مشاهدات فنی خود را از لحظه ترک منزل مشتری تا خریدن بستنی و بازگشت به ماشین و استارت زدن برای انواع بستنی ثبت کرد. این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبی را به او نشان داد: بستنی وانیلی پرطرفدار و پر فروش است و نزدیک در مغازه در قفسه ها چیده می شود، اما دیگر بستنی ها داخل مغازه و دورتر از در قرار می گیرند، پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنی و برگشتن و استارت زدن برای بستنی وانیلی کمتر از دیگر بستنی هاست. این مدت زمان مهندس را به تحلیل علمی موضوع راهنمایی کرد و او دریافت پدیده ای به نام قفل بخار(Lock Vapor) باعث بروز این مشکل می شود. روشن شدن خیلی زود خودرو پس از خاموش شدن، به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مسأله اصلی شرکت پونتیاک و مشتری بود.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/5.gif)

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب،
غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
-بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
-بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
-آن را می فروشی؟
بهلول گفت:
-می فروشم.
-قیمت آن چند دینار است؟
-صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
-من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
-این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
-این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود،
هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
-یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
-به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
-اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
-اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
-چرا؟
بهلول گفت:
-زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمیفروشم...!IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/71.gif)

به سال 1265 هجري قمري،قصابي در ميدان «صاحب‌الامر» مي‌خواست گاوي ذبح کند. گاو از زير دست وي در رفت و به مسجد قايم گريخت. قصاب ريسماني برد و در گردن گاو انداخت تا بيرون بکشد. گاو زور داد، قصاب به زمين خورد و در حال قالب تهي کرد. در اين وقت بانگ صلوات مردم بلند شد و اين امر معجزه‌اي تلقي شد.
پس آن چنان که افتد و داني،بازار تا يک ماه چراغاني گرديد. تبريز شهر «صاحب‌الزمان» به‌شمار آمد و مردم خود را از پرداخت ماليات و توجه به حکم حاکم معاف دانستند. گاو را به منزل مجتهد جامع‌الشرايط وقت،آقا ميرفتاح، بردند و ترمه‌اي رويش کشيدند. مردم دسته دسته با نذر و نياز به زيارت آن رفته و به شرف سم بوسي‌اش نايل آمدند و ترمه آن حيوان به تبرک همي ربودند. در عرض يک ماه مويي از گاو به جا نماند و همه به تبرک رفت.
لسان الملک سپهر در باره ي اين بخش ماجرا مي نويسد: مير فتاح مجتهد تبريزي عامل اصلي « فتنه تبريز و غوغاي عامه » بود و شورش بظاهر مذهبي ، که در بوسيدن « سم گاو مقدس » بر ديگران پيشي گرفته بود . عوام مردم را واداشت تا در شهرهاي آذربايجان بر سر کوچه و بازار از معجزات حضرت گاو داستان ها بسازند و نعره زنند که شهر تبريز مقدس و از ماليات ديوان و حکم معاف است . حتي چهره گاو را نقاشان زبر دست ترسيم کردند و به زائرين بقعه مبارکه فروختند و مردم نادان در خانه هاي خود شمايل گاو صاحب الزمان را آويختند . متوليان حضرت گاو از سر ناداني به جاي کاه و يونجه به او نقل و نبات دادند و بعد از چندي گاو مقدس بيمار و بمرد . مردم با حزن و اندوه فراوان در حاليکه بر سينه خود مي کوفتند تشييع جنازه مفصلي از آن « بزرگ مقام » کردند و در مکاني به خاک سپردند که هنوز به آرامگاه گاو صاحب الزمان براي اهل منبر معروف است .*
کور و لنگ، غرفه‌ها و شاه‌نشين‌هاي مسجد را پر کرده بودند. هر روز معجزه‌ و آوازي تازه بر سر زبان‌ها افتاد. بزرگان، پرده و فرش و ظرف به مسجد مي‌فرستادند. کنسول انگليس هم چهل‌چراغ فرستاد که هم‌اکنون زير گنبد مسجد آويزان است.
حاج ميرزا باقر، امام جمعه تبريز، که با کنسولگري انگليس رابطه مستقيم داشت، فتوا داد که هر کس در جوار آن مسجد به‌خصوص باده بنوشد يا قمار کند واجب القتل خواهد بود و چون رسما شهر تبريز محل ظهور «امام زمان» اعلام شده بود، پس بنا به روايات و احاديث معتبر، مردم از پرداخت ماليات به دولت و اجراي قوانين وضع شده‌ي حکومتي معاف بودند.
بالاخره اميرکبير نيرويي از تهران فرستاد که حاج ميرزا باقر امام جمعه، و ميرزا علي شيخ‌الاسلام و پسرش ميرزا ابولقاسم، که هر سه از ملايان بانفوذ بودند دستگير و تبعيد کنند و با وجود مقاومت آن‌ها و حمايت عوام اين مقصود حاصل و غايله تمام شد.
چون روشن شد که اين فتنه‌ها نتيجه‌ي تحريک و دخالت مستقيم استيونس، کنسول انگليس در تبريز بوده، اميرکبير نامه‌اي به سفارت انگليس در تهران مي‌فرستد که بخشي از آن چنين است:
((. . . بعد از اينکه مردم اجامر و اوباش تبريز به جهت شرارت‌هاي خودشان در امور مملکتي و اتلاف ماليات ديواني از براي خود مامن و بستي قرار گذاشته و خودسري‌ها کنند، عاليجاه مشاراليه به جهت تقويت آن‌ها و استحکام خيالاتشان چهل‌چراغي به مسجد صاحب‌الزمان فرستاد و بر آنجا توقف کرده، زياده از حد باعث جرأت عوام و اشرار گشته و پاي جسارت را بيشتر گذاشته‌اند تا از اين خيالات خدا داند چه حادثات بروز و ظهور کند.))IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/39.gif)
برگرفته از کتاب : امیر کبیر و ایران ، دکتر فریدون آدمیت ، نشر خوارزمی ،۱۳۷۸

در هنگام جنگ جهانی دوم بعد از چند هفته بالاخره یک سرباز موفق میشود چند روز مرخصی بگیرد.
وقتی به محل سکونت خود میرسد متوجه یک کامیون حامل تعدادی جنازه میشود که بسمت قبرستان میرفت وخبر دار میشود که دشمن آن منطقه را بمباران کرده است لذا برای آخرین بار قصد داشت به جنازه همشهریهایش نگاهی بیندازد که متوجه میشود کفشی در میان اجساد وجود دارد که شباهت به کفش همسرش دارد وبسرعت بسمت خانه میدود ومتوجه میشود خانه اش ویران شده لذا پس از این شوک بزرگ خود را به کامیون میرساند وآن جنازه را تحویل میگیرد که در قبرستان دسته جمعی دفن نشود وبا مراسم واحترام خاص دفن نماید ولی متوجه میشود جنازه همسرش هنوز نفس میکشد.
لذا او را به بیمارستان میرساند وان زن زنده میماند.
وسالها بعد صاحب فرزندی از آن زن میگردد.
زنی که قرار بود زنده بگور شود.
اسم کودکی که دنیا آمد ولادمیر پوتین .رئیس فعلی روسیه است.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/23.gif)
این داستان را هیلاری کلینتون در کتابش بنام گزینه های سخت قید کرده است.

یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟

دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم
یارّب چه شود آخرت ناطلبیدهIMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/1.gif)IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/23.gif)

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد .
پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
گفت: ای پدر فرمان تراست، نگویم و لیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایهIMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/33.gif)

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد.
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با ﻣن ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ .IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/54.gif)IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻍ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺯﻧﺪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ . ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺎﻍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ .
ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟
ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ
ﻫﻢ ﮐﺮﯾﻢ .
ﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺩﺍﺩﻩ ؟ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ؛ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻠﯿﺎﻥ ، ﻣﺮﺍ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ . ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺟﺰ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﺰﺩ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﺤﻔﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ ! ﭘﺲ ﺟﯿﺐ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﮑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺑﺮﺩ ! ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪ . ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺟﻬﺖ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﺰﺩ ﺧﺎﻥ ﺭﻓﺖ .
ﻧﺎﮔﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺯﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﯾﻤﻢ ﻧﻪ ﺗﻮ ؛ ﮐﺮﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﮐﻪ ﺟﯿﺐ ﻣﺮﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﻫﺴﺖ . .IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/1.gif)IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/53.gif)

سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.
به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.
هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب...!من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود.IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/12.gif)

ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﻱ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﻲ ﻛﺎﺷﺖ ﻭ ﺿﺮﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ . ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺷﺮﻳﻚ ﺷﻮﺩ ﻭﺯﺭﺍﻋﺘﺶ ﺭﺍ ﺷﺮﻳﻜﻲ ﺑﻜﺎﺭﺩ .
ﺍﻭﻝ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺬﺭ ﭘﺎﺷﻲ ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻧﺼﻒ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﻴﻦ ﻓﻘﺮﺍ ﻭ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﻨﺪ . ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﻥ ﺳﺎﻝ " ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺑﻲ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﮔﻴﺮﺵ ﺍﻣﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﻛﻤﻚ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺧﺮﻣﻦ ﺯﺩ .
ﺍﻣﺎ ﻃﻤﻊ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﺍﻻﻏﻬﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ . ﺍﺯ ﻗﻀﺎﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺳﺎﻝ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻲ ﺷﺪ "
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻃﻤﻊ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺩ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ ﻧﺬﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻛﻨﺪ . ﻭ ﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ " ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻫﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻛﺸﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ . ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺮﺩ . ﺳﺎﻝ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺷﺪ . ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺣﺮﺹ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺘﻮﻟﻲ ﺷﺪ ! ﺭﻓﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻻﻍ ﮔﻴﺮ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻝ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ ؟ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﻴﺎﺯ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ )) ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﻗﻮﻝ ﻣﻴﺪﻫﻢ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻳﻨﺪﻩ ﻫﻤﻪ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ (( ؟؟ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺍﻻﻏﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﺩﻫﺪ " ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺑﺎﺭﻳﺪ ﻭ ﺳﻴﻼﺑﻲ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻻﻏﻬﺎ ﻭ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻳﻜﺠﺎ ﺍﺏ ﺑﺮﺩ " ﻣﺮﺩﻙ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﭙﻪ ﺍﻱ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ !
ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺩﺍﺩ ﻣﻴﺰﺩ ﻫﺎﻱ ﻫﺎﻱ ﺧﺪﺍ ! ؟ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ " ﺧﺮ ﻭ ﺟﻮﺍﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺒﺮﻱ؟ !IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/71.gif)

ﻣﻨﺒﻊ : ( ﻛﺘﺎﺏ ﺗﻤﺜﻴﻞ ﻭﻛﻴﻠﻴﺎﻥ )

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود،چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰ دلار بود،چقدر دلش آن گردنبند را میخواست.
پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردنبند را برایش بخرد.
مادرش گفت: خب!این گردنبند قشنگیه،اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار میشه کرد!من این گردنبند را برات میخرم اما شرط داره:
"وقتی رسیدسم خونه،لیست یک سری از کارهایی که میتونی انجامشون بدی رو بهت میدم و تو با انجام اون کارها، میتونی پول گردنبندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه میده و این میتونه کمکت کنه!"
جینی قبول کرد.او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام میداد.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردنبندش رو بپردازد.
وای که چقدر اون گردنبند رو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش می انداخت « کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می کرد تو حمام بود،چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه! »
جینی ،پدر خیلی دوست داشتنی داشت.هر شب که جینی به رختخواب می رفت،پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند.یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد،پدر جینی گفت:
-جینی! تو منو دوست داری؟
-اوه ،البته پدر! تو میدونی که عاشقتم.
-پس اون گردنبند مرواریدت رو به من بده!
-نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی، عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی یهت بدم.اون عروسک قشنگیه، میتونی توی مهمونی ها دعوتش کنی،قبوله؟
-نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت:
"شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا بعد از خوندن داستان،از جینی پرسید:
-جینی! تو منو دوست داری؟
-اوه ،البته پدر! تو میدونی که عاشقتم.
-پس اون گردنبند مرواریدت رو به من بده!
-نه پدر، گردنبندم نه،اما میتونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی،قبوله؟
-نه عزیزم، باشه، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت:"خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت:"پدر، بیا اینجا." ،دستش رو به سمت پدرش برد ،وقتی مشتش را باز کرد گردنبندش اونجا بود و اون رو به دست پدرش داد.
پدر با یک دستش اون گردنبند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد.داخل جعبه یک گردنبند زیبا و اصل مروارید بود.پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردنبند بدلی صرف نظر کرد، اونوقت اون گردنبند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
زندگی ما هم همانند همین داستان است،
خداوند در انتظار بندگانش نشسته است تا چیزهای کم ارزشی که به آنها چسبیده ایم را رها کنیم تا به ما نعمتهای اصلی و با ارزشش رو هدیه کنه...IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/8.gif)

در روزگاران قدیم، سرداری بود مهربان و با انصاف. او به دانشمندان و بزرگان، احترام خاصی میگذاشت و همیشه از حرفهایشان استفاده میکرد. روزی به عارفی گفت: « یه جمله ایی به من بگو که در غم و شادی، مرا تسکین دهد. نه از غمها ناراحت شوم و نه از شادیها، مغرور. »
عارف، دو تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت و گفت: « این را در جیب چپت بگذار و این یکی را در جیب راستت. هنگام ناراحتی و شکست، چپت را ببین و موقع شادی و پیروزی، راستت را.»
چندی بعد ، سردار ، در یکی از جنگها، شکست خورد. به لشکرش نگاهی انداخت و آهی کشید. به یاد حرف عارف افتاد. آن برگه را باز کرد و خواند : « این نیز ، بگذرد. »
با خواندن نوشته روحیه گرفت و آرام شد و سپاه را جمع کرد و سر و سامانی داد و از پشت به دشمن حمله کرد و اینبار ، پیروز شد.
در حالیکه خوشحال بود ، باز به یاد عارف افتاد. برگه دوم را باز کرد و خواند : در آن نوشته شده بود « این نیز ، بگذرد...IMAGE(http://www.askquran.ir/images/smilies/yahoo/71.gif)