مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان ميبرند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد ميزند و خدا و پيغمبر را به شهادت ميگيرد كه « والله، بالله من زندهام! چطور ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد؟
اما چند نفر كه پشت سر تابوت هستند، بي توجه به حال و احوال او رو به مردم كرده و ميگويند: « .پدرسوخته ي ملعون دروغ ميگويد... مُرد.
مسافر حيرت زده حكايت را پرسيد. گفتند: «اين مرد فاسق و تاجري ثروتمند و بدون وارث
است. چند مدت پيش كه به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بلخ شهادت دادند كه ُمرده و قاضي نيز به مرگ او گواهي داد. پس يكي از بزرگان شهر
زنش را گرفت و يكي ديگر اموالش را تصاحب كرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعاي
حيات مي كند. حال آنكه ادعاي مردي فاسق در برابر گواهي چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نميافتد. اين است كه به حكم قاضي به قبرستانش ميبريم، زيرا كه دفن ميّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاجايزنيست
[=arial]مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت وآنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
[=arial]مرد حيران مانده بود که چکار کند.
[=arial]
[=arial]تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و برای خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
[=arial]
[=arial]آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
[=arial]
[=arial]ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم !!
[=arial]پیام امام رضا علیه السلام به وسیله حضرت عبدالعظیم
[=arial]بسم الله الرحمن الرحیم
[=arial] جناب شیخ مفید در کتاب خویش، پیام جامع،آموزنده و جالبی را از هشتمین امام معصوم حضرت رضا علیه السلام آورده است که آن بزرگوار آن پیام را، به وسیله حضرت سیدالکریم عبدالعظیم حسنی علیه السلام به شیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام فرستاده اند.
متن پیام آن بزرگوار این است:
حضرت عبدالعظیم از امام رضا علیه السلام آورده است که فرمود:
سلام گرم مرا به دوستدارانم برسان و به آنان بگو:
در دلهای خویش برای شیطان راهی نگشایند و آنان را به راستگویی در گفتار و ادای امانت و سکوت پرمعنا و ترک درگیری و جدال در کارهای بیهوده و بی فایده فراخوان و به صله رحم و رفت و آمد با یکدیگر و رابطه گرم و دوستانه با هم دعوت کن، چرا که این کار باعث تقرب به خدا و من و دیگر اولیاء اوست.
[=arial]دوستان ما نباید فرصتهای گرانبهای زندگی و وقت ارزشمند خود را به دشمنی با یکدیگر تلف کنند من با خود عهد کرده ام که هر کس مرتکب اینگونه امور شود یا به یکی از دوستانم و رهروانم خشم کند و به او آسیب رساند از خدا بخواهم که او را به سخت ترین کیفر دنیوی مجازات کند و در آخرت نیز اینگونه افراد از زیانکاران خواهند بود. [=arial]به دوستان ما توجه ده که خدا نیکوکرداران آنان را مورد بخشایش خویش قرار داده و بدکاران آنان را جز آنهایی که بدو شرک ورزند و یا یکی از دوستان ما را برنجانند و یا در دل نسبت به آنان کینه بپرورند، همه را مورد عفو قرار خواهد داد اما از آن سه گروه نخواهد گذشت و آنان را مورد بخشایش خویش قرار نخواهد داد .
جز اینکه از نیت خود بازگزدند و اگر از این اندیشه و عمل زشت خویش بازگردند، مورد آمرزش خواهند بود اما اگر همچنان باقی باشند، خداوند روح ایمان را برای همیشه از دل آنان خارج ساخته و از ولایت ما نیز بیرون خواهد برد و از دوستی ما اهل بیت نیز بی بهره خواهند بود و من از این لغزشها به خدا پناه می برم.
[=arial]منبع : مسجد عمار یاسرمشهد مقدس - خادمان مسجد
در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود...
اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ... به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد : چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده... چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش فكر مي كنه... آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)... مي دونم پسر يه پولداره... با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته! يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!! دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!
ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..
پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...
يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..
از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...
[/HR] خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...
يه آقايي چند وقت پيش تو شبكه 4 اومده بود و صحبت مي كردكه اسمشو نمیدونم و دقيقا هم نميدونم كه روان شناس بود يا روان پزشك يا مشاور يا روان پريش يا روان كاو يا... (حالا مهم اينه كه روان باز بود ؛ يعني بالاخره با روح و روان ملت بازي ميكرد.)
چي ميگفتم... اومده بود و يه جمله جالب و كاربردي گفت كه منم همينطوري حال كردم بذارم اينجا:
"در احساست به مانند كودك باش ؛ در رفتارت جوان و در تفكر و انديشه ات پير."
♦️اعتماد عجیب مرجع کل به خداوند
✳️ #حضرت_آیت_الله_بروجردی(ره)مردى بود در حقیقت با تقوا و به راستى #موحّد. نگویید هر کس مرجع تقلید شد، البتّه موحّد هست. توحید هم مراتب دارد. بله، اگر به مقیاس ما و شما حساب کنیم، مراجع تقلید درجات خیلى بالاتر از توحید من و شما را دارند ولى وقتى که من می گویم «موحّد»، یک درجه خیلى عالى را می گویم. او کسى بود که اساساً توحید را در زندگى خودش لمس می کرد، یک اتّکا و #اعتماد عجیبى به دستگیریهاى خدا داشت. سال اوّلى بود که ایشان به قم آمده بودند.
✳️تصمیم گرفته بودند بروند به مشهد. مثل اینکه #نذر گونه اى داشتند. در آن وقت که بیمار شده بودند، آن بیمارى معروف که احتیاج به #جرّاحى پیدا کردند و ایشان را از بروجرد به تهران آوردند و عمل کردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند، در دلشان نذر کرده بودند که اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید، بروند زیارت حضرت رضا (علیه السّلام). بعد از شش ماه که در قم ماندند و تابستان پیش آمد، تصمیم گرفتند بروند به #مشهد. یک روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح می کنند که «من میخواهم به مشهد بروم، هر کس همراه من می آید اعلام بکند»اصحابشان عرض می کنند بسیار خوب، به شما عرض می کنیم.
✳️یکى از اصحاب خاصّشان که هم اینک یکى از #مراجع تقلید است، براى من نقل کرد که ما دور هم نشستیم کنکاش کردیم، فکر کردیم که مصلحت نیست آقا بروند مشهد، چرا؟ چون آقا را ما می شناختیم ولى در آن زمان هنوز مردم #تهران ایشان را نمی شناختند، مردم خراسان نمی شناختند و به طور کلّى مردم ایران نمی شناختند، بنابراین تجلیلى که شایسته مقام این مرد بزرگ هست، نمی شود، بگذارید ایشان یکى دو سال دیگر بمانند؛ براى نذرشان هم که صیغه نخوانده اند که #نذر شرعى باشد، در دلشان این نیّت را کرده اند؛ بعد که معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند با تجلیلى که شایسته شان است، بروند. تصمیم گرفتیم که اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف کنیم.
✳️بعد از چند روز باز در جلسه گفتند: «از آقایان کى همراه من می آید؟». هر کدام از دوستانشان حرفى زدند و بهانه اى تراشیدند. یکى گفت: اى آقا شما تازه از بیمارى برخاسته اید (آنوقت فقط اتومبیل بود و #هواپیما نبود) ناراحت می شوید، ممکن است بخیه ها باز شود. دیگرى چیز دیگرى گفت. ولى از زبان یکى از رفقا درز کرد که چرا شما نباید به مشهد بروید.؟ جمله اى گفت که آقا درک کرد اینها که می گویند نرو مشهد، به خاطر این است که میگویند هنوز مردم ایران شما را نمی شناسند و تجلیلى که شایسته شماست به عمل نمی آید.
✳️آن آقا براى من نقل می کرد: آقا تا این جمله را شنید تکانى خورد (آن وقت ایشان هفتاد سال داشتند) و گفت: «هفتاد سال از خدا #عمر گرفته ام و خداوند در این مدت تفضّلاتى به من کرده است و هیچیک از این تفضّلات، تدبیر نبوده است، همه #تقدیر بوده است. فکر من همیشه این بوده که ببینم وظیفه ام در راه خدا چیست؛ هیچ وقت فکر نکرده ام که من در راهى که می روم ترقّى می کنم یا تنزّل، شخصیّت پیدا می کنم یا پیدا نمیکنم. فکرم همیشه این بوده که وظیفه خودم را انجام بدهم؛ هر چه پیش آید، #تقدیر الهى است. زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بکنم. وقتى که خدایى دارم، وقتى که عنایت حق را دارم، وقتى که خودم را به صورت یک بنده و یک فرد می بینم خدا هم مرا #فراموش نمیکند؛ خیر، میروم».
♦️#پیامبر_گرامی_اسلام(ص) و رفتارى شگفت آور با رئیس منافقان
✳️عبداللّه بن اُبَى که ریاست #منافقان مدینه را به عهده داشت و خود و یارانش از هیچ گونه آزارى نسبت به پیامبر (صلى الله علیه وآله) و #مسلمانان فروگذارى نکردند و پیوسته بر ضد اسلام و مسلمانان به نفع دشمنان جاسوسى و #خبرچینى مى کردند و بر نفاق خود اصرار و پافشاری میکردند، پس از بازگشت رسول خدا (ص) از تبوک در دهه سوم ماه شوال به سختى بیمار شد و در مسیر مرگ قرار گرفت. فرزند او، مؤمنى صادق و #مسلمانى پاک دل و جوانى شایسته و لایق و مورد محبت پیامبر (ص) و مسلمانان بود.
✳️او به عنوان فریضه دینى و تکلیف ایمانى همه روزه به عیادت پدر مى آمد و به جان به او خدمت مى کرد و به پرستارى اش چون #پروانه به دور شمع، دور وجود پدر مى گشت. این فرزند فرزانه از پیامبر خدا (ص) درخواست کرد تا از پدرش #عیادت کند مبادا آنکه از عیادت نکردن پیامبر (ص) از پدرش به منزلت و مرتبه خانوادگى اش زیان رساند و لکه ننگى و #خفّت و عارى بر دامن اهلش بنشیند!
✳️پیامبر اسلام (ص) حفظ #منزلت آن پسر را که از مؤمنان حقیقى بود لازم شمرده، براى عیادت بر بالین پدرش حاضر شدند! حضرت با کمال محبت و از روى دلسوزى به عبداللّه بن ابى فرمودند : چندان که تو را از دوستى و رابطه با #یهودیان معاند و جهودان نابکار منع کردم نپذیرفتى، آیا اکنون وقت آن رسیده که ریشه مهر و محبت دشمنان خدا را از صفحه دل برکنى یا مى خواهى بر همان عقیده سخیف و محبت #باطل و رابطه شیطانى خیمه از دنیا بیرون زنى و به سوى آخرت رهسپار گردى ؟
شیخ و مرید فرصت سوز
یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟
مرید گفت بلی.
شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟
مریدگفت بلی.
شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟
مرید گفت بلی.
شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی. سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی…
مریدان جملگی کپ کردندی و هفت شبانه روز به همان منوال گذراندند.
شیخ و تعبیر خواب مرید
مریدی ترسان نزد شیخ برفت و عرض کردند شیخا مریدت را دریاب که کابوسی دیدم بس عجیب.
فرمود : خوابت بگوی ببینم.
عرض کرد : در خواب بدیدم 3 غول به من حمله کردندی ، هر یک ز دو تای دگر فربه تر ، از چنگ هرکدام که رهیدم به دام دوتای دگر فتادم.
شیخ فرمود : آن سه غول قبض آب و برق و گازت باشند که در خواب هم رهایت همی نکنند.
و مریدان بیهوش گشتندی.
شیخ و اینترنت
شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟
فرمود : به زنبور بی عسل.
عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.
فرمود : واقعیت که داشت .
و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.
شیخ و گوسفند
روزی شیخ از بازار گذر کردی ، گوسفند مذبوحی را دید در قصابی آویزان و مردمان هیچ یک توان و یارای خرید نداشت. شیخ فرمود : عمر این گوسفند بعد از مرگ درازتر است از عمرش قبل مرگ.
شیخ و سوال مریدان
روزی مریدان نزد شیخ رفتند و از او پرسیدند:
یا شیخ! فیلترینگ بدتر است یا کم بودن پهنای باند؟
شیخ نگاه معنی داری به آنها کرد و فرمود:
هیچکدام! چیزی در اینترنت هست که از هر دوی اینها بدتر و اعصاب خردکن تر است!
مریدان با حیرت به شیخ نگریستند و فرمودند:
یا شیخ! از فیلترینگ بدتر چیست؟
شیخ فرمود:
.
.
“مشاهده این لینک تنها برای اعضا سایت امکان پذیر است. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید”!
بعد از این سخن، مریدان نعرهها زدند و خشتک ها دریدند
و لپ تاپ های خود را به زمین کوبیدندی
فغان کشان به رشته کوه های آلپ پناه بردندی!!
شیخ و حال خراب مرید
مریدی «تگری زنان» نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.
شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟
عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.
شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار BBC ، اخبار بیست و سی بدیده ای.
و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست.
خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است، گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟ شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم! خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید.
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم » فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :« ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : « من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: « مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ » گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت. محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت.
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حکایت جالب و خواندنی چقدر خدا داری؟
مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.
مرد گفت: “من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بیاعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده بردهاند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شدهایم؟
شیوانا به آنها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”
مرد با تعجب جواب داد: “این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاقهای بزرگ با پنجرههای بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است. در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”
شیوانا پرسید : “درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”
زن با تعجب پرسید :”منظورتان چیست! مگر میتوان درون خانه خدا داشت؟”
شیوانا گفت: “بله ! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست! باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم. برایم بگویید در هر اتاق چه قدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشتهاید؟ آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کردهاید؟ آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه ماندهها و تهیدستان استفادهای شدهاست؟ آیا پردهای که به پنجرهها آویختهاید نقشی خدایی بر آنها وجود دارد؟ بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کردهاید و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان میتوانید پیدا کنید. اگر چهار فرزند شما به بیراهه کشانده شدهاند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید. اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگیتان پخش کنید، خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.”
✳️ در زمان پهلوی میخواستند در منطقه بهارستان #تهران، اطراف ساختمان مجلس شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب میشد، به اطلاع صاحبان خانهها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار میخریم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود، هيچكس بهجز مرحوم #آیت_الله_حسینعلی_راشد_تربتی اعتراض نكرد، اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد و گفتند: فقط یک آخوند، اعتراض كرده، بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند تا به بهانه این #اعتراض او را تحقیرش نمايند.
✳️نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوالپرسى پرسيدند اعتراض شما چيست؟ گفت: حقيقتش اين است اين خانه را من سالها قبل و به #قيمت خيلى كم خریدهام و در اين مدتزمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما #پيشنهاد کردهاید، زياد است! من راضى نيستم از #بیتالمال مردم قيمت بيشترى براى خانهام بگيرم.
✳️بهت و تعجّب همه را فراگرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از #اقلیتهای دينى بود، از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسيد و گفت: اگر #اسلام اين است، من آمادهام براى مسلمان شدن.
ز مال خلق اگر سوء استفاده کنم
چگونه روى کنم سوى داور متعال؟
♦️نحوه اسلام آوردن "عدی بن حاتم طایی" نمونه ای از تکریم و احترام مردم توسط رسول خدا (ص)
✳️من در ابتدا #مسیحی بودم . در میان قوم و قبیله خود، قدرت و شوکت داشتم. هیچ عربی را به اندازه رسول خدا (ص) دشمن نمی دانستم، اسلام روز به روز گسترش می یافت و من هر لحظه انتظار حمله سپاهیان #مسلمان را به قبیله خود می کشیدم، به یکی از غلامانم دستور دادم تعدادی شتر چالاک را آماده و در جایی نگهداری کند تا در صورت لزوم از آن ها برای فرار استفاده کنم. روزی همان غلام به من گزارش داد سپاهیان اسلام در همان حوالی دیده شده اند. من زن و فرزندانم را سوار کردم و به شام که محل زندگی #مسیحیان بود گریختم. به خاطر عجله ای که داشتم، خواهرم را فراموش کردم.
✳️مسلمانان گروهی از قبیله عدی از جمله خواهر وی را #اسیر کرده نزد رسول خدا (ص) بردند، و آن ها را در کنار مسجد در جایگاه اسیران جای دادند و خواهر عدی که بانویی زرنگ و جسور بود برخاست و گفت: ای #رسول خدا، پدرم مرد و سرپرستم مرا تنها گذاشت و گریخت. بر من منت بگذار و مرا آزاد کن، حضرت رسول (ص) فرمود: سرپرست تو که بود؟ پاسخ داد: عدی بن حاتم (برادرم) حضرت فرمود: همان که از خدا و #رسولش گریخت سپس از آنجا گذشت.
@rahyafte_com
✳️دختر حاتم طایی تا سه بار درخواست خود را مطرح کرد. خودش می گوید: #مایوس شده بودم و تصمیم نداشتم روز سوم درخواست خود را مطرح کنم. اما مردی که در پشت سر حضرت حرکت می کرد و بعدا فهمیدم "#علی بن ابیطالب" است، به من اشاره کرد که امروز درخواست خود را تکرار نما، من نیز با همان سخنان روزهای گذشته، خواهان آزادی شدم. حضرت فرمود: مقدمات سفرت را آماده کرده ام عجله مکن هرگاه افرادی مورد اعتماد از قبیله ام به شام رفتم. #توشه سفرم را پیامبر (ص) تهیه کرده بود.
✳️دختر حاتم طایی برادرش را در آن جا سخت #نکوهش کرد، که چرا خانواده خود را از معرکه بیرون برده اما وی را تنها گذاشته است. عدی از خواهرش عذرخواهی کرد. و برای رفتن به حضور پیامبر (ص) از او نظر خواست. خواهرش گفت: صلاح تو در این است که نزد او بروی، اگر واقعا #پیامبر (ص) باشد با گرویدن به او سعادتمند می شوی و اگر هم پادشاه باشد شخصی چون تو در دربار وی #ذلیل نخواهد شد. عدی می گوید: به سوی مدینه حرکت کردم، در مسجد به خدمت رسول خدا (ص) رسیدم.
✳️ حضرت به #احترام من از جای برخاست و مرا به خانه برد. در راه خانه، پیرزنی به او برخورد، و مدتی طولانی آن بزرگوار را سر پا نگه داشت و حضرت بدون اینکه کمترین اظهار ناراحتی کند به حرفهای او گوش داد. با خود گفتم به خدا این روش #شاهان نیست. در خانه اش مرا به روی زیراندازی از لیف خرما نشاند و خودش روی زمین نشست. باز با خود گفتم این نیز از رفتار شاهان نیست. وی در نتیجه رفتار و #تکریم پیامبر(ص) اسلام آورد و جز یاران با وفای حضرت علی (ع) بود.
♦️نحوه اسلام آوردن "عدی بن حاتم طایی" نمونه ای از تکریم و احترام مردم توسط رسول خدا (ص)
✳️من در ابتدا #مسیحی بودم . در میان قوم و قبیله خود، قدرت و شوکت داشتم. هیچ عربی را به اندازه رسول خدا (ص) دشمن نمی دانستم، اسلام روز به روز گسترش می یافت و من هر لحظه انتظار حمله سپاهیان #مسلمان را به قبیله خود می کشیدم، به یکی از غلامانم دستور دادم تعدادی شتر چالاک را آماده و در جایی نگهداری کند تا در صورت لزوم از آن ها برای فرار استفاده کنم. روزی همان غلام به من گزارش داد سپاهیان اسلام در همان حوالی دیده شده اند. من زن و فرزندانم را سوار کردم و به شام که محل زندگی #مسیحیان بود گریختم. به خاطر عجله ای که داشتم، خواهرم را فراموش کردم.
✳️مسلمانان گروهی از قبیله عدی از جمله خواهر وی را #اسیر کرده نزد رسول خدا (ص) بردند، و آن ها را در کنار مسجد در جایگاه اسیران جای دادند و خواهر عدی که بانویی زرنگ و جسور بود برخاست و گفت: ای #رسول خدا، پدرم مرد و سرپرستم مرا تنها گذاشت و گریخت. بر من منت بگذار و مرا آزاد کن، حضرت رسول (ص) فرمود: سرپرست تو که بود؟ پاسخ داد: عدی بن حاتم (برادرم) حضرت فرمود: همان که از خدا و #رسولش گریخت سپس از آنجا گذشت.
♦️مرد مسیحی که بخاطر اخلاق پیامبر اکرم(ص) مسلمان شد.
✳️روزی یک فرد مسیحی به مدینة النّبی آمد و میان مردم درخواست کمک و غذا کرد. عدهای #صلیب او را دیدند و از او دوری کردند، ولی پیامبر(ص) او را به خانه خویش بردند؛ مقداری شیر تهیه کردند و برای فرد #مسیحی آوردند. فرد مسیحی گفت: ای مرد این غذا مرا سیر نمیکند. پیامبر(ص) فرمودند: برای تو غذای دیگری فراهم میکنم. فرد مسیحی شب میهمان پیامبر(ص) شدند. هنگام سحر، پیامبر(ص) برای ادای فریضه نماز صبح و عبادت به #مسجد رفتند، زمانی که به منزل بازگشتند، متوجه شدند، میهمان از آنجا رفته است ولی صلیب خود را در خانه پیامبر(ص) جا گذاشته است.
✳️حضرت متأثر شدند و به دنبال فرد مسیحی میگشتند تا صلیب او را پس دهند. چند روز بعد #پیامبر (ص)، فرد مسیحی را به طور اتفاقی در کوچههای مدینه دیدند، پیامبر(ص) فرمودند: کجا رفتی؟ من در فکر غذای بهتری برای تو بودم! چرا صلیب را هم در خانه من جا گذاشتی؟
✳️فرد مسیحی سؤال کرد یا #محمد! تو این سجایای اخلاقی را از کجا آموختی؟ من یک شب میهمان تو بودم نه تنها صلیب بلکه #قلبم را هم در خانه تو جا گذاشتم. هر چقدر خواستم از خانه تو فاصله بگیرم، دیدم، جانم نمیرود. حضرت فرمودند: اینها، دستورات الهی است. انسان باید میهمان را گرامی بدارد. فرد مسیحی عرض کرد: چگونه میتوانم مسلمان شوم؟ پیامبر #شهادتین را به او آموختند و او مسلمان شد.
محدث نوري رضوان الله عليه نقل ميكند :
يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم .
ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند :« برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من ميآيند و اكنون در اطراف « طرق » ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كردهاند برو به ميرزا شاه نقي متولي بگو مشعلها را روشن كند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حركت كنند .»
آن خادم ميگويد : از خواب پريدم و فوري از جا برخاستم و مسؤول خدام را از خواب بيدار كرده و ماجرا را برايش گفتم او نيز با شگفتي برخاست و با يكديگر بيرون آمديم در حالي كه برف به شدت مي باريد مشعلدار را خبر كرديم و او به سرعت مشعلي روي گلدسته روشن كرد آنگاه با عدهاي از خدام حرم به خانهي متولي رفتيم و ماجرا را برايش شرح داديم سپس با گروهي مشعلدار به طرف طرق حركت كرديم نزديك طرق به زوار رسيديم . آنان در هواي سرد و برفي ميان بيابان گويي منتظر ما بودند . از چگونگي حالشان جويا شديم گفتند : ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج گشتيم و ديگر نميتوانستيم مسير حركت را تشخيص دهيم تا اينكه از شدت سرما دست و پاي ما از كار افتاد و خود را آمادهي مرگ نموديم . از مركبها فرود آمديم و همه يك جا جمع شديم . فرشهايمان را روي خود انداختم و شروع به گريستن كرديم و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم . در ميان مسافران مردي صالح و اهل علم بود . همين كه چشمش به خواب رفت، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت نمود ،كه به او فرمود :
« برخيز ! كه دستور دادهام چراغها را بالاي منارهها روشن كنند. شما به طرف چراغها حركت كنيد .» همه برخاستيم و به طرف چراغها حركت كرديم كه ناگاه شما را ديديم .» (2)
اي نفست چارهي درماندگان جزتوكسي نيست كس بيكسان چارهي ما ساز كه بيچارهايم گر توبراني، به كه روي آوريم يار شواي مونس غمخوارگان چاره كن اي چارهي بيچارگان قافله شد، بي كس ما ببين اي كس ما بيكسي ما ببين پيش تو با ناله وآه آمدهايم معتغذر از جرم و گناه آمدهايم
آيه الله وحيد خراساني نقل كرد : مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،سجدهي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شدهام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالبتر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري ميكشيدم، بيدرنگ شفا مييافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماريهاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشهي چشمي به ما كنند؟
آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالي اشرف مازندران نقل كرد در زماني كه حاجي ملا محمد اشرفي از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف ( بهشهر ) زندگي ميكرد، من يك بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم . براي خداحافظي و امر وصيت نامهي خود خدمت ايشان رفتم و چون دانست كه به زيارت ثامن الائمه عليه السلام مي روم، پاكتي به من داد و فرمود :
« در اولين روزي كه به حرم مشرف شدي، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام كن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
با خود گفتم : يعني چه ؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است كه نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟! اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد كه اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم .
هنگامي كه به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، براي اداي تكليف نامه را به داخل ضريح انداختم . بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجي را كه گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش كرده بودم .
بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم كه ناگاه صداي مأموري بلند شد كه زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند . وقتي نماز زيارت را تمام كردم، متحير شدم كه اول شب چه وقت در بستن است ؟ ولي ديدم كسي جز من در حرم نيست ! برخاستم كه بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شكوه و جلال از طرف بالا سر با كمال وقار به سوي من مي آيد . همين كه به من رسيد، فرمود : حاجي ميرزا حسن ! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
در اين فكر بودم كه اين بزرگوار كه بود ؟ كه مرا به اسم خواند و پيغام داد يك مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند فهميدم كه اين حالت مكاشفه بوده است . وقتي به وطن مراجعت كردم، يكسره به خانه مرحوم حاجي اشرفي رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين كه در را كوبيدم، صداي حاجي از پشت در بلند شد كه :
« حاجي ميرزا حسن ! آمدي ؟ قبول باشد . آري :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب
سپس افزود:« افسوس ! كه عمري گذرانديم و چنان كه بايد و شايد صفاي باطن پيدا نكردهايم !» (3)
مرحوم حاج شيخ ابراهيم صاحب الزماني از مداحان مخلص و مرثيه خوانان باسوز اهل بيت عليه السلام بود او سالها پيش از شروع درس مرحوم آيه الله حائري بنيانگذار حوزهي علميهي قم ،دقايقي چند روضه ميخواند و آنگاه آيت الله حائري درس خويش را آغاز ميكرد .
او داستاني شنيدني دارد كه از حضرت رضا عليه السلام براي مدح خويش صله دريافت داشته است ! خود نقل مي كرد كه يك بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتي در آنجا اقامت گزيدم . پولم تمام شد و كسي را هم براي رفع مشكل خويش نميشناختم. از اين رو قصيدهاي در مدح حضرت رضا عليه السلام سرودم و فكر كردم كه بروم و آن را براي توليت آستان مقدس بخوانم و صله بگيرم با اين نيت حركت كردم، اما در ميان راه به خود آمدم كه چرا نزد خود حضرت رضا عليه السلام، نروم و آن را براي وي نخوانم ؟! به همين جهت كنار ضريح رفتم و پس از استغفار و راز و نياز با خدا، قصيدهي خود را خطاب به روح بلند و ملكوتي آن حضرت خواندم و تقاضاي صله كردم .ناگاه ديدم دستي با من مصافحه نمود و يك اسكناس ده توماني در دستم نهاد . بيدرنگ گفتم :« سرورم ! اين كم است » ده توماني ديگر داد باز هم گفتم : « كم است » تا به هفتاد تومان كه رسيد، ديگر خجالت كشيدم تشكر كردم و از حرم بيرون آمدم .
كفشهاي خود را كه مي پوشيدم، ديدم آيه الله حاج شيخ حسنعلي تهراني، جد آيت الله مرواريد، با شتاب رسيد و فرمود :« شيخ ابراهيم ! » گفتم : « بفرماييد آقا !» گفت:«خوب با آقا حضرت رضا عليه السلام روي هم ريختهاي، برايش مدح ميگويي و صله ميگيريد. صله را به من بده » بيمعطلي پولها را به او تقديم كردم و او يك پاكت در ازاي آن به من داد و رفت وقتي گشودم ديدم دو برابر پول صله است يعني يكصد و چهل تومان .(4)
اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس
هركه آيد به گدايي به در خانهي تو حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس
پی نوشتها :
(1) بحارالانوار 49/98.
(2) دارالسلام ، ج 1/267.
(3) کرامات رضویه ، ج 2 ، ص 64.
(4) کرامات الصالحین ، ص 216.
♦️مسلمان شدن مرد مسیحی با دیدن حضرت علی اکبر(ع)
✳️روزی مردی #مسیحی وارد مسجد النبی شد. مسلمانان به او گفتند بیرون برو که تو مردی مسیحی هستی، ولی او گفت: دیشب در عالم خواب #پیامبر اعظم(ص) را دیدم و به دست ایشان مسلمان شدم. اکنون آمدهام اسلام خود را بر یکی از نزدیکان پیامبر عرضه دارم و بیعت خود را تجدید کنم.
✳️ مردم او را به امام حسین(ع) راهنمایی کردند. وقتی خدمت امام رسید، خود را به پای ایشان انداخت تا قدمهای مبارکش را ببوسد. سپس جلسهای در محضر #امام حسین(ع) تشکیل شد و آن مرد خواب خود را برای ایشان بازگفت.
✳️آنگاه حضرت، فرزند خود علیاکبر را که نقابی بر صورت مبارک داشت، فراخواند و سپس #نقاب را از روی فرزند برداشت. وقتی چشم آن مرد به جمال علیاکبر افتاد، بیهوش گردید. امام حسین(ع) دستور داد آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. آنگاه امام رو به او کرد و فرمود: آیا پسرم علیاکبر شبیه به جدم #رسول الله است؟ آن مرد گفت: آری، به خدا قسم شبیه پیامبر(ص) است.
بودا به دهی سفر کرد ، زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد ،
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت
آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!
هیتلر در جنگ جهانی دوم به تنها قشری که اجازه وارد شدن به جنگ در کشورش نداد معلمین بودند و دستور داد معلمین را در سنگرهای زیرزمینی محبوس کنند دلیلش را از او پرسیدند...
او گفت: اگر در جنگ پیروز شویم برای جهانگشایی به آنها نیاز داریم
و اگر شکست بخوریم برای ساختن کشور به آنها نیاز داریم...
آینده نگری اش درست از آب درآمد و معلمان بخوبی موجب آبادانی آلمان شدند...
آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 الی 21 مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با 25 و یا 35 درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد . عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید . سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی .
گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟
معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار )
نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است».
روزی شاگردان نزدحکیم رفتندوپرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟
حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست ودومی کاسه ای گلیست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی رازیبامیکند درونش واخلاقش است.
باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را
در مساءله اى فقهى بین استاد و شاگرد ؛ شیخ مفید و سید مرتضى اختلاف نظر بود و با بحث و ارائه دلیل مشکل حل نشد. هر دو راضى به قضاوت امام امیرالمؤ منین على علیه السلام شدند. مسئله را بر کاغذى نوشته و بالاى ضریح مقدس حضرت گذاردند. صبح روز بعد که کاغذ را برداشتند دستخطى مزین به چنین نوشته اى دیدند که: «انت شیخى و معتمدى و الحق مع ولدى علم الهدى : (اى شیخ) تو مورد اطمینان من هستى و حق با فرزندم سید مرتضى؛ علم الهدى است.»
قصص العلماء، میرزا محمد تنکابنى ، ص 399 - 403. به نقل از گلشن ابرار جلد اول
[h=1]ماجرای طلبه ای که به لوستر حرم امیرالمؤمنین (ع) اعتراض داشت[/h] [h=2]وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: «به آسمان رود و کار آفتاب کند»؛ فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید: این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و ...[/h]
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده: یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) عرضه مى دارد: شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟! شب امیرالمومنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید: اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان شخص مراجعه کنى، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو: به آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید!! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید: سخن همان است که گفتم؛ اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: به آسمان رود و کار آفتاب کند. پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: «به آسمان رود و کار آفتاب کند»؛ فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید: این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید. مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند، از شخصى که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پیش خود گفت: وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است. هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست. نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم و شما اى عالمان دین، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
راجه گفت: من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمومنین (علیه السلام) شعرى بگویم. یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود، به شعراى ایران مراجعه کردم، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمومنین (علیه السلام) قرار نگرفته است، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم؛ شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت: من گفته بودم: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند» طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست؛ بلکه لطف خود امیرالمومنین (علیه السلام) است. راجه سجده شکر کرد و خواند: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند»؛ وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ؟
چند سال قبل در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد.
فرزند اكبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند.
روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند.
روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرده و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند.
روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اين كه آن را بيابد مأيوس گرديد تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت.
پسر با ايمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت:
براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى!
پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!
مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟
گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن كه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود.
پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد!
حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطرهاي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان ميكند: بیابان سوزان و بیانتها در چشمهایمان رنگ میباخت و به کبودى میگرایید و از دور هم، چیزى دیده نمیشد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاهچرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسطهای ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر میدانستم تو را اصلاً سوار نمیکردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمیکرد که با او باشم، هر چه من پافشارى میکردم، او نهى میکرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت میکنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم.
بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند میکردم نگه نمیداشت تا اینکه یک کامیونى نگه داشت. وقتى سوار شدم، قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنى است و مسیرش همدان است؛ از قضا من هم میخواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب میگشتم و در جایی نیافته بودم؛ فقط میدانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان میتوانم آنها را به دست آورم. راننده آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام، مذهب تشیع و ... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقهمند دیدم، بیشتر برایش خواندم. سعى میکردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم تا اینکه به نزدیکیهای همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه میکند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد، هنوز چند لحظهای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشکآلود گفت: اینطور که تو میگویی و من از حرفهایت برداشت کردم، اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همین الآن پیش تو مسلمان میشوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلهایی که از من حرفشنوی دارند مسلمان میکنم .
بعد هم به کمک من گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله .1
سالها پیش یکی از مدیران ارشد یک شرکت نفتی تصمیم اشتباهی گرفت و به همین سبب بالغ بر دو میلیون دلار خسارت بر آن شرکت وارد شد. جان دی راکفلر مدیرعامل وقت شرکت بود.
روزی که خبر خسارت در شرکت پیچید، بیشتر مدیران شرکت به بهانههای مختلف میکوشیدند تا از مدیرعامل دوری کنند تا مورد خشم و غضب او واقع نشوند.
تنها کسی که آن روز جرأت کرد به دیدار مدیرعامل برود، شخصی به نام ادوارد تیبدفورد بود. او یکی از شرکای شرکت بود و خوب میدانست که باید خود را برای شنیدن سخنرانی طولانی علیه مدیری که مرتکب اشتباه شده بود، آماده کند.
زمانی که بدفورد وارد دفتر کار راکفلر شد، سر امپراتور شرکت عظیم نفتی روی میز کارش خم شده و روی کاغذی سخت مشغول نوشتن بود. بدفورد ساکت و آرام بدون این که مزاحم کار او شود، ایستاد.
راکفلر پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد و به آرامی گفت:
آه بدفورد تویی؛ به گمانم خبر خسارت وارد شده به شرکت را شنیدهای.
بدفورد بلافاصله خبر خسارت راتایید کرد.
راکفلر گفت: چند روز است که روی مساله فکر میکنم و قبل از اینکه مدیر مربوطه را برای بازخواست بخواهیم، داشتم موارد مهمی را یادداشت میکردم.
بدفورد بعدها این طور تعریف کرد: بالای کاغذ نوشته شده بود نقاط قوت آقای . . .
سپس فهرست طولانی از فضایل مدیر که شامل شرححال مختصری از کمکهای او به شرکت، تصمیمات درست در موارد مختلف، تصمیمهایی که مبالغی بیش از خسارت اخیر که عاید شرکت کرده بود را روی کاغذ نوشته بود.
بدفورد میگوید: من هرگز این درس را فراموش نمیکنم؛ در سالهای بعد هر وقت که درصدد برخورد و تنبیه کسی بودم، قبل از هر چیز خودم را وادار میکردم پشت میزی بنشینم و با تعمق فهرستی طولانی از نقاط قوت همان شخص تهیه کنم و تنها پس از تهیهی یک چنین فهرستی متوجه میشدم که قادرم مساله را از بُعد واقعی آن مورد بررسی قرار دهم و این امر باعث شد تا از پُرهزینهترین اشتباهاتی که هر مدیر امکان مرتکب شدن به آن را دارد و آن چیزی جز خشم و عصبانیت نیست، دور باشم؛ من به هر کسی که با مردم سر و کار دارد توصیه میکنم که از این روش استفاده کند.
نتیجه راهبردی:
اگر در رابطه با دوست، همکار یا همسر خویش، کارتان به جر و بحث یا حتی دعوا کشید، لطفاً قبل از یادآوری خصوصیات منفی و کنارگذاشتن کامل شخص، دربارهی ویژگیهای مثبت و کارهای خوبی که برایتان انجام داده است، هم فکر کنید. آدمی خطا میکند، اما اگر کل رفتار و اعمالش را روی ترازو قرار دهید، ممکن است قسمت مثبت آن سنگینی کند.
جنگ جهانی اول بود ، هفته منتهی به کریسمس، شماری از سربازان آلمانی و انگلیسی... با سلام و دست تکان دادن، بههمدیگر نزدیک شدند و گویی با هم دشمنی ندارند، غذا و هدیه رّد و بدَل کردند و عملاً یک آتشبس نانوشته را به اجرا گذاشتند.
آنها با هم آواز خواندند، ورزش کردند و مسابقه فوتبال دادند و مثل کسانیکه بعد از مدتها همدیگر را میبینند، آدرس و عکس به هم دادند و قرار گذاشتند بعد از اتمام جنگ همدیگر را ملاقات کنند! دیداری که به دلیل قربانیهای بیشمار جنگ اول، شاید هیچوقت پیش نیامد.
البته فرماندهان جنگ و بهویژه ژنرال سر هوراس اسمیت، فرمانده سپاه بریتانیا بر سربازان خشم گرفت و سالهای بعد که جنگ ادامه داشت جز نمودهای اندک، دیگر تکرار نشد.
از این واقعه در چندین شعر و داستان یاد شده و سال ۲۰۰۵ هم «کریستین کاریون» با استناد به مدارک آن، فیلمی بنام «کریسمس مبارک» ساخته است.
نویسندهای گفته است: در جنگ کسانی کشته میشوند که نه همدیگر را میشناسند و نه میدانند چرا، اما کسانی آنرا راه میاندازند که هم همدیگر را میشناسند و هم میدانند چرا.
آتشبس زیبا در کریسمس ۱۹۱۴ لحظهای نمادین از صلح و انسانیت را در میان یکی از خشنترین وقایع تاریخ مدرن به نمایش گذاشت.
فرماندهان و سیاست مداران اما نگذاشتند که این صلح زیبا پا بر جا بماند.
جنگ جهانی اول ۴ سال به طول انجامید و در این جنگ ۳۷ میلیون نفر نظامی و غیرنظامی جان خود را از دست دادند و کشورهای زیادی به طور کلی نابود شدند.
اما برای لحظات کوتاه صلح در طول کریسمس سال ۱۹۱۴، ماهیت خوب وجودی انسان خود را نشان داد؛ ماهیتی که ای کاش برای سالها و برای تمام سالهای جنگ حفظ میشد.
به امید روزها و سالهایی بدون جنگ و خشونت در تمام دنیا
آغا محمد خان قاجار، قرآنى به خط میرزاى تبریزى كه خطاط معروفى بود با جلدى كه به یاقوت و الماس و زبرجد و سایر سنگهاى گرانبها تزئین شده بود به رسم هدیه براى بحرالعلوم ارسال كرد وقتى قرآن را آوردند كه به ایشان برسانند درب منزل را زدند با كوبیدن حلقه در بحرالعلوم خود پشت درب منزل آمد و در را باز نمود، در حالى كه دست مبارك آن بزرگمرد بالا و قلم به دستشان بود.
خطاب به آنان فرمود: چه كار دارید؟ گفتند: حضرت سلطان ، قرآنى براى شما فرستاده اند استاد نگاهى به جانب قرآن نمود و گفت : این زینتها و دانه ها چیست كه بر جلد آن نصب شده است ؟ عرض شد: اینها سنگهایى گرانبهاست كه جلد قرآن را با آنها تزئین نموده اند. گفت : چرا بر كلام خدا چیزى آویخته اید كه باعث زندانى شدن و تعطیل آن مى گردد؟ آنها را از جلد قرآن جدا كنید و بفروشید و قیمت آن را، میان مساكین قسمت كنید. عرض كردند: قرآن را كه با خط خطاطى معروف است و ارزش زیادى دارد قبول فرمایید. گفت : قرآن را هركس آورده نزد او باشد و آن را تلاوت نماید. این را فرمود و در منزل را بست .
منبع: فوائد الرضویه ، ص 406. دیدار با ابرار سید بحر العلوم
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا" نبودهاید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد.
- سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها، آهان شصت منهای نوزده روبل میماند چهل و یک روبل. درسته؟
چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
-... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزشتر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بیمبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بیتوجهی شما باعث شد کلفتخانه با کفشهای "وانیا" فرار کند. شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید. پس پنج تای دیگر کم میکنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...
یولیا نجوا کنان گفت:
من نگرفتم.
- اما من یادداشت کردهام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و چهرهعرق کردهاش رقتآور به نظر میرسید. در این حال گفت:
- من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.
- دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم میکنیم. میشود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:
- متشکرم.
جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:
- چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه میگذارم و دارم پولت را میخورم!؟ تنها چیزی که میتوانی بگویی همین است که متشکرم؟!
- در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همهاش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."
به خاطر بازی بیرحمانهای که با او کرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
- متشکرم. متشکرم.
بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت میشود زورگو بود
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمیرود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.
در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسودهای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقهاش باقیماند
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد
[h=3]وقتی که او مرد [/h]وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
[h=3]آیا کارمندان خود را میشناسید؟ [/h]روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
[h=3]نگهداری هدیه [/h]مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینهاش چسبانیده بود و طول خیابان را طی میکرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش میترسید. توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت: تقدیم به همسر عزیزم!
همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکهای از بدن خودش مواظبت میکرد.
[=times new roman]
اما چند نفر كه پشت سر تابوت هستند، بي توجه به حال و احوال او رو به مردم كرده و ميگويند: « .پدرسوخته ي ملعون دروغ ميگويد... مُرد.
مسافر حيرت زده حكايت را پرسيد. گفتند: «اين مرد فاسق و تاجري ثروتمند و بدون وارث
است. چند مدت پيش كه به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بلخ شهادت دادند كه ُمرده و قاضي نيز به مرگ او گواهي داد. پس يكي از بزرگان شهر
زنش را گرفت و يكي ديگر اموالش را تصاحب كرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعاي
حيات مي كند. حال آنكه ادعاي مردي فاسق در برابر گواهي چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نميافتد. اين است كه به حكم قاضي به قبرستانش ميبريم، زيرا كه دفن ميّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاجايزنيست
[=times new roman]
[=arial]مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت وآنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
[=arial]
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
[=arial]
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
[=arial]
[=arial]
[=arial]پیام امام رضا علیه السلام به وسیله حضرت عبدالعظیم
جناب شیخ مفید در کتاب خویش، پیام جامع،آموزنده و جالبی را از هشتمین امام معصوم حضرت رضا علیه السلام آورده است که آن بزرگوار آن پیام را، به وسیله حضرت سیدالکریم عبدالعظیم حسنی علیه السلام به شیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام فرستاده اند.
متن پیام آن بزرگوار این است:
حضرت عبدالعظیم از امام رضا علیه السلام آورده است که فرمود:
سلام گرم مرا به دوستدارانم برسان و به آنان بگو:
در دلهای خویش برای شیطان راهی نگشایند و آنان را به راستگویی در گفتار و ادای امانت و سکوت پرمعنا و ترک درگیری و جدال در کارهای بیهوده و بی فایده فراخوان و به صله رحم و رفت و آمد با یکدیگر و رابطه گرم و دوستانه با هم دعوت کن، چرا که این کار باعث تقرب به خدا و من و دیگر اولیاء اوست.
[=arial]به دوستان ما توجه ده که خدا نیکوکرداران آنان را مورد بخشایش خویش قرار داده و بدکاران آنان را جز آنهایی که بدو شرک ورزند و یا یکی از دوستان ما را برنجانند و یا در دل نسبت به آنان کینه بپرورند، همه را مورد عفو قرار خواهد داد اما از آن سه گروه نخواهد گذشت و آنان را مورد بخشایش خویش قرار نخواهد داد .
جز اینکه از نیت خود بازگزدند و اگر از این اندیشه و عمل زشت خویش بازگردند، مورد آمرزش خواهند بود اما اگر همچنان باقی باشند، خداوند روح ایمان را برای همیشه از دل آنان خارج ساخته و از ولایت ما نیز بیرون خواهد برد و از دوستی ما اهل بیت نیز بی بهره خواهند بود و من از این لغزشها به خدا پناه می برم.
در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود...
اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.
پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ...
به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد :
چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده...
چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟
آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش فكر مي كنه...
آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)...
مي دونم پسر يه پولداره... با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته!
يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!!
دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!
ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..
پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...
يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..
از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...
[/HR]
خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...
يه آقايي چند وقت پيش تو شبكه 4 اومده بود و صحبت مي كردكه اسمشو نمیدونم و دقيقا هم نميدونم كه روان شناس بود يا روان پزشك يا مشاور يا روان پريش يا روان كاو يا... (حالا مهم اينه كه روان باز بود ؛ يعني بالاخره با روح و روان ملت بازي ميكرد.)
چي ميگفتم... اومده بود و يه جمله جالب و كاربردي گفت كه منم همينطوري حال كردم بذارم اينجا:
"در احساست به مانند كودك باش ؛ در رفتارت جوان و در تفكر و انديشه ات پير."
تحليلش با خودتون.
♦️اعتماد عجیب مرجع کل به خداوند
✳️ #حضرت_آیت_الله_بروجردی(ره)مردى بود در حقیقت با تقوا و به راستى #موحّد. نگویید هر کس مرجع تقلید شد، البتّه موحّد هست. توحید هم مراتب دارد. بله، اگر به مقیاس ما و شما حساب کنیم، مراجع تقلید درجات خیلى بالاتر از توحید من و شما را دارند ولى وقتى که من می گویم «موحّد»، یک درجه خیلى عالى را می گویم. او کسى بود که اساساً توحید را در زندگى خودش لمس می کرد، یک اتّکا و #اعتماد عجیبى به دستگیریهاى خدا داشت. سال اوّلى بود که ایشان به قم آمده بودند.
✳️تصمیم گرفته بودند بروند به مشهد. مثل اینکه #نذر گونه اى داشتند. در آن وقت که بیمار شده بودند، آن بیمارى معروف که احتیاج به #جرّاحى پیدا کردند و ایشان را از بروجرد به تهران آوردند و عمل کردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند، در دلشان نذر کرده بودند که اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید، بروند زیارت حضرت رضا (علیه السّلام). بعد از شش ماه که در قم ماندند و تابستان پیش آمد، تصمیم گرفتند بروند به #مشهد. یک روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح می کنند که «من میخواهم به مشهد بروم، هر کس همراه من می آید اعلام بکند»اصحابشان عرض می کنند بسیار خوب، به شما عرض می کنیم.
✳️یکى از اصحاب خاصّشان که هم اینک یکى از #مراجع تقلید است، براى من نقل کرد که ما دور هم نشستیم کنکاش کردیم، فکر کردیم که مصلحت نیست آقا بروند مشهد، چرا؟ چون آقا را ما می شناختیم ولى در آن زمان هنوز مردم #تهران ایشان را نمی شناختند، مردم خراسان نمی شناختند و به طور کلّى مردم ایران نمی شناختند، بنابراین تجلیلى که شایسته مقام این مرد بزرگ هست، نمی شود، بگذارید ایشان یکى دو سال دیگر بمانند؛ براى نذرشان هم که صیغه نخوانده اند که #نذر شرعى باشد، در دلشان این نیّت را کرده اند؛ بعد که معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند با تجلیلى که شایسته شان است، بروند. تصمیم گرفتیم که اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف کنیم.
✳️بعد از چند روز باز در جلسه گفتند: «از آقایان کى همراه من می آید؟». هر کدام از دوستانشان حرفى زدند و بهانه اى تراشیدند. یکى گفت: اى آقا شما تازه از بیمارى برخاسته اید (آنوقت فقط اتومبیل بود و #هواپیما نبود) ناراحت می شوید، ممکن است بخیه ها باز شود. دیگرى چیز دیگرى گفت. ولى از زبان یکى از رفقا درز کرد که چرا شما نباید به مشهد بروید.؟ جمله اى گفت که آقا درک کرد اینها که می گویند نرو مشهد، به خاطر این است که میگویند هنوز مردم ایران شما را نمی شناسند و تجلیلى که شایسته شماست به عمل نمی آید.
✳️آن آقا براى من نقل می کرد: آقا تا این جمله را شنید تکانى خورد (آن وقت ایشان هفتاد سال داشتند) و گفت: «هفتاد سال از خدا #عمر گرفته ام و خداوند در این مدت تفضّلاتى به من کرده است و هیچیک از این تفضّلات، تدبیر نبوده است، همه #تقدیر بوده است. فکر من همیشه این بوده که ببینم وظیفه ام در راه خدا چیست؛ هیچ وقت فکر نکرده ام که من در راهى که می روم ترقّى می کنم یا تنزّل، شخصیّت پیدا می کنم یا پیدا نمیکنم. فکرم همیشه این بوده که وظیفه خودم را انجام بدهم؛ هر چه پیش آید، #تقدیر الهى است. زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بکنم. وقتى که خدایى دارم، وقتى که عنایت حق را دارم، وقتى که خودم را به صورت یک بنده و یک فرد می بینم خدا هم مرا #فراموش نمیکند؛ خیر، میروم».
♦️به نقل از شهید مطهری(ره)
♦️#پیامبر_گرامی_اسلام(ص) و رفتارى شگفت آور با رئیس منافقان
✳️عبداللّه بن اُبَى که ریاست #منافقان مدینه را به عهده داشت و خود و یارانش از هیچ گونه آزارى نسبت به پیامبر (صلى الله علیه وآله) و #مسلمانان فروگذارى نکردند و پیوسته بر ضد اسلام و مسلمانان به نفع دشمنان جاسوسى و #خبرچینى مى کردند و بر نفاق خود اصرار و پافشاری میکردند، پس از بازگشت رسول خدا (ص) از تبوک در دهه سوم ماه شوال به سختى بیمار شد و در مسیر مرگ قرار گرفت. فرزند او، مؤمنى صادق و #مسلمانى پاک دل و جوانى شایسته و لایق و مورد محبت پیامبر (ص) و مسلمانان بود.
✳️او به عنوان فریضه دینى و تکلیف ایمانى همه روزه به عیادت پدر مى آمد و به جان به او خدمت مى کرد و به پرستارى اش چون #پروانه به دور شمع، دور وجود پدر مى گشت. این فرزند فرزانه از پیامبر خدا (ص) درخواست کرد تا از پدرش #عیادت کند مبادا آنکه از عیادت نکردن پیامبر (ص) از پدرش به منزلت و مرتبه خانوادگى اش زیان رساند و لکه ننگى و #خفّت و عارى بر دامن اهلش بنشیند!
✳️پیامبر اسلام (ص) حفظ #منزلت آن پسر را که از مؤمنان حقیقى بود لازم شمرده، براى عیادت بر بالین پدرش حاضر شدند! حضرت با کمال محبت و از روى دلسوزى به عبداللّه بن ابى فرمودند : چندان که تو را از دوستى و رابطه با #یهودیان معاند و جهودان نابکار منع کردم نپذیرفتى، آیا اکنون وقت آن رسیده که ریشه مهر و محبت دشمنان خدا را از صفحه دل برکنى یا مى خواهى بر همان عقیده سخیف و محبت #باطل و رابطه شیطانى خیمه از دنیا بیرون زنى و به سوى آخرت رهسپار گردى ؟
♦️چقدر از حضرت محمد (ص)دور هستیم؟(اخلاق عالی رسول گرامی اسلام صلی الله )
✳️ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ #ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ! ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ساره گفت: نه
پیامبر(ص) از او پرسید: ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ #ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ساره جواب داد: ﻧﻪ
✳️پیامبر(ص) پرسید:ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ ساره گفت:ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ! پیامبر(ص) :ﺗﻮ ﮐﻪ #ﺁﻭﺍﺯﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟ ساره: ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ!
✳️ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ! ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ #ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ! ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ #ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!
✳️ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ! ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ #ﻣُﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ! ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟.
منبع: علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ، ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ 232 ، ﻧﺸﺮ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ
یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟
مرید گفت بلی.
شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟
مریدگفت بلی.
شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟
مرید گفت بلی.
شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی. سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی…
مریدان جملگی کپ کردندی و هفت شبانه روز به همان منوال گذراندند.
مریدی ترسان نزد شیخ برفت و عرض کردند شیخا مریدت را دریاب که کابوسی دیدم بس عجیب.
فرمود : خوابت بگوی ببینم.
عرض کرد : در خواب بدیدم 3 غول به من حمله کردندی ، هر یک ز دو تای دگر فربه تر ، از چنگ هرکدام که رهیدم به دام دوتای دگر فتادم.
شیخ فرمود : آن سه غول قبض آب و برق و گازت باشند که در خواب هم رهایت همی نکنند.
و مریدان بیهوش گشتندی.
شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟
فرمود : به زنبور بی عسل.
عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.
فرمود : واقعیت که داشت .
و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.
روزی شیخ از بازار گذر کردی ، گوسفند مذبوحی را دید در قصابی آویزان و مردمان هیچ یک توان و یارای خرید نداشت. شیخ فرمود : عمر این گوسفند بعد از مرگ درازتر است از عمرش قبل مرگ.
و مریدان مدهوش گشتند و نعره ها زدند.
روزی مریدان نزد شیخ رفتند و از او پرسیدند:
یا شیخ! فیلترینگ بدتر است یا کم بودن پهنای باند؟
شیخ نگاه معنی داری به آنها کرد و فرمود:
هیچکدام! چیزی در اینترنت هست که از هر دوی اینها بدتر و اعصاب خردکن تر است!
مریدان با حیرت به شیخ نگریستند و فرمودند:
یا شیخ! از فیلترینگ بدتر چیست؟
شیخ فرمود:
.
.
“مشاهده این لینک تنها برای اعضا سایت امکان پذیر است. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید”!
بعد از این سخن، مریدان نعرهها زدند و خشتک ها دریدند
و لپ تاپ های خود را به زمین کوبیدندی
فغان کشان به رشته کوه های آلپ پناه بردندی!!
مریدی «تگری زنان» نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.
شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟
عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.
شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار BBC ، اخبار بیست و سی بدیده ای.
و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست.
خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است، گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟ شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم! خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید.
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم »
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ » ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : « ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : « من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: « مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ » گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت. محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت.
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟
حکایت جالب و خواندنی چقدر خدا داری؟
مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.
مرد گفت: “من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بیاعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده بردهاند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شدهایم؟
شیوانا به آنها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”
مرد با تعجب جواب داد: “این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاقهای بزرگ با پنجرههای بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است. در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”
شیوانا پرسید : “درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”
زن با تعجب پرسید :”منظورتان چیست! مگر میتوان درون خانه خدا داشت؟”
شیوانا گفت: “بله ! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست! باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم. برایم بگویید در هر اتاق چه قدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشتهاید؟ آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کردهاید؟ آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه ماندهها و تهیدستان استفادهای شدهاست؟ آیا پردهای که به پنجرهها آویختهاید نقشی خدایی بر آنها وجود دارد؟ بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کردهاید و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان میتوانید پیدا کنید.
اگر چهار فرزند شما به بیراهه کشانده شدهاند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید. اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگیتان پخش کنید، خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.”
✳️ در زمان پهلوی میخواستند در منطقه بهارستان #تهران، اطراف ساختمان مجلس شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب میشد، به اطلاع صاحبان خانهها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار میخریم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود، هيچكس بهجز مرحوم #آیت_الله_حسینعلی_راشد_تربتی اعتراض نكرد، اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد و گفتند: فقط یک آخوند، اعتراض كرده، بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند تا به بهانه این #اعتراض او را تحقیرش نمايند.
✳️نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوالپرسى پرسيدند اعتراض شما چيست؟ گفت: حقيقتش اين است اين خانه را من سالها قبل و به #قيمت خيلى كم خریدهام و در اين مدتزمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما #پيشنهاد کردهاید، زياد است! من راضى نيستم از #بیتالمال مردم قيمت بيشترى براى خانهام بگيرم.
✳️بهت و تعجّب همه را فراگرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از #اقلیتهای دينى بود، از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسيد و گفت: اگر #اسلام اين است، من آمادهام براى مسلمان شدن.
ز مال خلق اگر سوء استفاده کنم
چگونه روى کنم سوى داور متعال؟
♦️نحوه اسلام آوردن "عدی بن حاتم طایی" نمونه ای از تکریم و احترام مردم توسط رسول خدا (ص)
✳️من در ابتدا #مسیحی بودم . در میان قوم و قبیله خود، قدرت و شوکت داشتم. هیچ عربی را به اندازه رسول خدا (ص) دشمن نمی دانستم، اسلام روز به روز گسترش می یافت و من هر لحظه انتظار حمله سپاهیان #مسلمان را به قبیله خود می کشیدم، به یکی از غلامانم دستور دادم تعدادی شتر چالاک را آماده و در جایی نگهداری کند تا در صورت لزوم از آن ها برای فرار استفاده کنم. روزی همان غلام به من گزارش داد سپاهیان اسلام در همان حوالی دیده شده اند. من زن و فرزندانم را سوار کردم و به شام که محل زندگی #مسیحیان بود گریختم. به خاطر عجله ای که داشتم، خواهرم را فراموش کردم.
✳️مسلمانان گروهی از قبیله عدی از جمله خواهر وی را #اسیر کرده نزد رسول خدا (ص) بردند، و آن ها را در کنار مسجد در جایگاه اسیران جای دادند و خواهر عدی که بانویی زرنگ و جسور بود برخاست و گفت: ای #رسول خدا، پدرم مرد و سرپرستم مرا تنها گذاشت و گریخت. بر من منت بگذار و مرا آزاد کن، حضرت رسول (ص) فرمود: سرپرست تو که بود؟ پاسخ داد: عدی بن حاتم (برادرم) حضرت فرمود: همان که از خدا و #رسولش گریخت سپس از آنجا گذشت.
@rahyafte_com
✳️دختر حاتم طایی تا سه بار درخواست خود را مطرح کرد. خودش می گوید: #مایوس شده بودم و تصمیم نداشتم روز سوم درخواست خود را مطرح کنم. اما مردی که در پشت سر حضرت حرکت می کرد و بعدا فهمیدم "#علی بن ابیطالب" است، به من اشاره کرد که امروز درخواست خود را تکرار نما، من نیز با همان سخنان روزهای گذشته، خواهان آزادی شدم. حضرت فرمود: مقدمات سفرت را آماده کرده ام عجله مکن هرگاه افرادی مورد اعتماد از قبیله ام به شام رفتم. #توشه سفرم را پیامبر (ص) تهیه کرده بود.
✳️دختر حاتم طایی برادرش را در آن جا سخت #نکوهش کرد، که چرا خانواده خود را از معرکه بیرون برده اما وی را تنها گذاشته است. عدی از خواهرش عذرخواهی کرد. و برای رفتن به حضور پیامبر (ص) از او نظر خواست. خواهرش گفت: صلاح تو در این است که نزد او بروی، اگر واقعا #پیامبر (ص) باشد با گرویدن به او سعادتمند می شوی و اگر هم پادشاه باشد شخصی چون تو در دربار وی #ذلیل نخواهد شد. عدی می گوید: به سوی مدینه حرکت کردم، در مسجد به خدمت رسول خدا (ص) رسیدم.
✳️ حضرت به #احترام من از جای برخاست و مرا به خانه برد. در راه خانه، پیرزنی به او برخورد، و مدتی طولانی آن بزرگوار را سر پا نگه داشت و حضرت بدون اینکه کمترین اظهار ناراحتی کند به حرفهای او گوش داد. با خود گفتم به خدا این روش #شاهان نیست. در خانه اش مرا به روی زیراندازی از لیف خرما نشاند و خودش روی زمین نشست. باز با خود گفتم این نیز از رفتار شاهان نیست. وی در نتیجه رفتار و #تکریم پیامبر(ص) اسلام آورد و جز یاران با وفای حضرت علی (ع) بود.
♦️نحوه اسلام آوردن "عدی بن حاتم طایی" نمونه ای از تکریم و احترام مردم توسط رسول خدا (ص)
✳️من در ابتدا #مسیحی بودم . در میان قوم و قبیله خود، قدرت و شوکت داشتم. هیچ عربی را به اندازه رسول خدا (ص) دشمن نمی دانستم، اسلام روز به روز گسترش می یافت و من هر لحظه انتظار حمله سپاهیان #مسلمان را به قبیله خود می کشیدم، به یکی از غلامانم دستور دادم تعدادی شتر چالاک را آماده و در جایی نگهداری کند تا در صورت لزوم از آن ها برای فرار استفاده کنم. روزی همان غلام به من گزارش داد سپاهیان اسلام در همان حوالی دیده شده اند. من زن و فرزندانم را سوار کردم و به شام که محل زندگی #مسیحیان بود گریختم. به خاطر عجله ای که داشتم، خواهرم را فراموش کردم.
✳️مسلمانان گروهی از قبیله عدی از جمله خواهر وی را #اسیر کرده نزد رسول خدا (ص) بردند، و آن ها را در کنار مسجد در جایگاه اسیران جای دادند و خواهر عدی که بانویی زرنگ و جسور بود برخاست و گفت: ای #رسول خدا، پدرم مرد و سرپرستم مرا تنها گذاشت و گریخت. بر من منت بگذار و مرا آزاد کن، حضرت رسول (ص) فرمود: سرپرست تو که بود؟ پاسخ داد: عدی بن حاتم (برادرم) حضرت فرمود: همان که از خدا و #رسولش گریخت سپس از آنجا گذشت.
♦️مرد مسیحی که بخاطر اخلاق پیامبر اکرم(ص) مسلمان شد.
✳️روزی یک فرد مسیحی به مدینة النّبی آمد و میان مردم درخواست کمک و غذا کرد. عدهای #صلیب او را دیدند و از او دوری کردند، ولی پیامبر(ص) او را به خانه خویش بردند؛ مقداری شیر تهیه کردند و برای فرد #مسیحی آوردند. فرد مسیحی گفت: ای مرد این غذا مرا سیر نمیکند. پیامبر(ص) فرمودند: برای تو غذای دیگری فراهم میکنم. فرد مسیحی شب میهمان پیامبر(ص) شدند. هنگام سحر، پیامبر(ص) برای ادای فریضه نماز صبح و عبادت به #مسجد رفتند، زمانی که به منزل بازگشتند، متوجه شدند، میهمان از آنجا رفته است ولی صلیب خود را در خانه پیامبر(ص) جا گذاشته است.
✳️حضرت متأثر شدند و به دنبال فرد مسیحی میگشتند تا صلیب او را پس دهند. چند روز بعد #پیامبر (ص)، فرد مسیحی را به طور اتفاقی در کوچههای مدینه دیدند، پیامبر(ص) فرمودند: کجا رفتی؟ من در فکر غذای بهتری برای تو بودم! چرا صلیب را هم در خانه من جا گذاشتی؟
✳️فرد مسیحی سؤال کرد یا #محمد! تو این سجایای اخلاقی را از کجا آموختی؟ من یک شب میهمان تو بودم نه تنها صلیب بلکه #قلبم را هم در خانه تو جا گذاشتم. هر چقدر خواستم از خانه تو فاصله بگیرم، دیدم، جانم نمیرود. حضرت فرمودند: اینها، دستورات الهی است. انسان باید میهمان را گرامی بدارد. فرد مسیحی عرض کرد: چگونه میتوانم مسلمان شوم؟ پیامبر #شهادتین را به او آموختند و او مسلمان شد.
(https://attach.fahares.com/J041mKLKJtXfLTbsphxQcA==) ✅حجت الاسلام موسوی مطلق می فرمودند:
محدث نوري رضوان الله عليه نقل ميكند :
يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم .
ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند :« برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من ميآيند و اكنون در اطراف « طرق » ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كردهاند برو به ميرزا شاه نقي متولي بگو مشعلها را روشن كند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حركت كنند .»
آن خادم ميگويد : از خواب پريدم و فوري از جا برخاستم و مسؤول خدام را از خواب بيدار كرده و ماجرا را برايش گفتم او نيز با شگفتي برخاست و با يكديگر بيرون آمديم در حالي كه برف به شدت مي باريد مشعلدار را خبر كرديم و او به سرعت مشعلي روي گلدسته روشن كرد آنگاه با عدهاي از خدام حرم به خانهي متولي رفتيم و ماجرا را برايش شرح داديم سپس با گروهي مشعلدار به طرف طرق حركت كرديم نزديك طرق به زوار رسيديم . آنان در هواي سرد و برفي ميان بيابان گويي منتظر ما بودند . از چگونگي حالشان جويا شديم گفتند : ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج گشتيم و ديگر نميتوانستيم مسير حركت را تشخيص دهيم تا اينكه از شدت سرما دست و پاي ما از كار افتاد و خود را آمادهي مرگ نموديم . از مركبها فرود آمديم و همه يك جا جمع شديم . فرشهايمان را روي خود انداختم و شروع به گريستن كرديم و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم . در ميان مسافران مردي صالح و اهل علم بود . همين كه چشمش به خواب رفت، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت نمود ،كه به او فرمود :
« برخيز ! كه دستور دادهام چراغها را بالاي منارهها روشن كنند. شما به طرف چراغها حركت كنيد .» همه برخاستيم و به طرف چراغها حركت كرديم كه ناگاه شما را ديديم .» (2)
چارهي ما ساز كه بيچارهايم گر توبراني، به كه روي آوريم
يار شواي مونس غمخوارگان چاره كن اي چارهي بيچارگان
قافله شد، بي كس ما ببين اي كس ما بيكسي ما ببين
پيش تو با ناله وآه آمدهايم معتغذر از جرم و گناه آمدهايم
آيه الله وحيد خراساني نقل كرد : مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،سجدهي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شدهام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالبتر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري ميكشيدم، بيدرنگ شفا مييافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماريهاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشهي چشمي به ما كنند؟
آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالي اشرف مازندران نقل كرد در زماني كه حاجي ملا محمد اشرفي از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف ( بهشهر ) زندگي ميكرد، من يك بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم . براي خداحافظي و امر وصيت نامهي خود خدمت ايشان رفتم و چون دانست كه به زيارت ثامن الائمه عليه السلام مي روم، پاكتي به من داد و فرمود :
« در اولين روزي كه به حرم مشرف شدي، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام كن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
با خود گفتم : يعني چه ؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است كه نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟! اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد كه اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم .
هنگامي كه به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، براي اداي تكليف نامه را به داخل ضريح انداختم . بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجي را كه گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش كرده بودم .
بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم كه ناگاه صداي مأموري بلند شد كه زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند . وقتي نماز زيارت را تمام كردم، متحير شدم كه اول شب چه وقت در بستن است ؟ ولي ديدم كسي جز من در حرم نيست ! برخاستم كه بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شكوه و جلال از طرف بالا سر با كمال وقار به سوي من مي آيد . همين كه به من رسيد، فرمود : حاجي ميرزا حسن ! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
در اين فكر بودم كه اين بزرگوار كه بود ؟ كه مرا به اسم خواند و پيغام داد يك مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند فهميدم كه اين حالت مكاشفه بوده است . وقتي به وطن مراجعت كردم، يكسره به خانه مرحوم حاجي اشرفي رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين كه در را كوبيدم، صداي حاجي از پشت در بلند شد كه :
« حاجي ميرزا حسن ! آمدي ؟ قبول باشد . آري :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب
سپس افزود:« افسوس ! كه عمري گذرانديم و چنان كه بايد و شايد صفاي باطن پيدا نكردهايم !» (3)
مرحوم حاج شيخ ابراهيم صاحب الزماني از مداحان مخلص و مرثيه خوانان باسوز اهل بيت عليه السلام بود او سالها پيش از شروع درس مرحوم آيه الله حائري بنيانگذار حوزهي علميهي قم ،دقايقي چند روضه ميخواند و آنگاه آيت الله حائري درس خويش را آغاز ميكرد .
او داستاني شنيدني دارد كه از حضرت رضا عليه السلام براي مدح خويش صله دريافت داشته است ! خود نقل مي كرد كه يك بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتي در آنجا اقامت گزيدم . پولم تمام شد و كسي را هم براي رفع مشكل خويش نميشناختم. از اين رو قصيدهاي در مدح حضرت رضا عليه السلام سرودم و فكر كردم كه بروم و آن را براي توليت آستان مقدس بخوانم و صله بگيرم با اين نيت حركت كردم، اما در ميان راه به خود آمدم كه چرا نزد خود حضرت رضا عليه السلام، نروم و آن را براي وي نخوانم ؟! به همين جهت كنار ضريح رفتم و پس از استغفار و راز و نياز با خدا، قصيدهي خود را خطاب به روح بلند و ملكوتي آن حضرت خواندم و تقاضاي صله كردم .ناگاه ديدم دستي با من مصافحه نمود و يك اسكناس ده توماني در دستم نهاد . بيدرنگ گفتم :« سرورم ! اين كم است » ده توماني ديگر داد باز هم گفتم : « كم است » تا به هفتاد تومان كه رسيد، ديگر خجالت كشيدم تشكر كردم و از حرم بيرون آمدم .
كفشهاي خود را كه مي پوشيدم، ديدم آيه الله حاج شيخ حسنعلي تهراني، جد آيت الله مرواريد، با شتاب رسيد و فرمود :« شيخ ابراهيم ! » گفتم : « بفرماييد آقا !» گفت:«خوب با آقا حضرت رضا عليه السلام روي هم ريختهاي، برايش مدح ميگويي و صله ميگيريد. صله را به من بده » بيمعطلي پولها را به او تقديم كردم و او يك پاكت در ازاي آن به من داد و رفت وقتي گشودم ديدم دو برابر پول صله است يعني يكصد و چهل تومان .(4)
رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس
هركه آيد به گدايي به در خانهي تو
حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس
پی نوشتها :
(1) بحارالانوار 49/98.
(2) دارالسلام ، ج 1/267.
(3) کرامات رضویه ، ج 2 ، ص 64.
(4) کرامات الصالحین ، ص 216.
♦️مسلمان شدن مرد مسیحی با دیدن حضرت علی اکبر(ع)
✳️روزی مردی #مسیحی وارد مسجد النبی شد. مسلمانان به او گفتند بیرون برو که تو مردی مسیحی هستی، ولی او گفت: دیشب در عالم خواب #پیامبر اعظم(ص) را دیدم و به دست ایشان مسلمان شدم. اکنون آمدهام اسلام خود را بر یکی از نزدیکان پیامبر عرضه دارم و بیعت خود را تجدید کنم.
✳️ مردم او را به امام حسین(ع) راهنمایی کردند. وقتی خدمت امام رسید، خود را به پای ایشان انداخت تا قدمهای مبارکش را ببوسد. سپس جلسهای در محضر #امام حسین(ع) تشکیل شد و آن مرد خواب خود را برای ایشان بازگفت.
✳️آنگاه حضرت، فرزند خود علیاکبر را که نقابی بر صورت مبارک داشت، فراخواند و سپس #نقاب را از روی فرزند برداشت. وقتی چشم آن مرد به جمال علیاکبر افتاد، بیهوش گردید. امام حسین(ع) دستور داد آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. آنگاه امام رو به او کرد و فرمود: آیا پسرم علیاکبر شبیه به جدم #رسول الله است؟ آن مرد گفت: آری، به خدا قسم شبیه پیامبر(ص) است.
بودا به دهی سفر کرد ، زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد ،
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت
آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!
هیتلر در جنگ جهانی دوم به تنها قشری که اجازه وارد شدن به جنگ در کشورش نداد معلمین بودند و دستور داد معلمین را در سنگرهای زیرزمینی محبوس کنند دلیلش را از او پرسیدند...
او گفت: اگر در جنگ پیروز شویم برای جهانگشایی به آنها نیاز داریم
و اگر شکست بخوریم برای ساختن کشور به آنها نیاز داریم...
آینده نگری اش درست از آب درآمد و معلمان بخوبی موجب آبادانی آلمان شدند...
آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 الی 21 مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با 25 و یا 35 درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد . عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید . سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی .
گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟
معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار )
نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است».
روزی شاگردان نزدحکیم رفتندوپرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟
حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست ودومی کاسه ای گلیست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی رازیبامیکند درونش واخلاقش است.
باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را
در مساءله اى فقهى بین استاد و شاگرد ؛ شیخ مفید و سید مرتضى اختلاف نظر بود و با بحث و ارائه دلیل مشکل حل نشد. هر دو راضى به قضاوت امام امیرالمؤ منین على علیه السلام شدند. مسئله را بر کاغذى نوشته و بالاى ضریح مقدس حضرت گذاردند. صبح روز بعد که کاغذ را برداشتند دستخطى مزین به چنین نوشته اى دیدند که: «انت شیخى و معتمدى و الحق مع ولدى علم الهدى : (اى شیخ) تو مورد اطمینان من هستى و حق با فرزندم سید مرتضى؛ علم الهدى است.»
قصص العلماء، میرزا محمد تنکابنى ، ص 399 - 403. به نقل از گلشن ابرار جلد اول
Ads Error
https://article.tebyan.net/" + 422450" title="https://article.tebyan.net/422450/"https://article.tebyan.net/" + 422450">
تاريخ : شنبه 1397/02/15 ساعت 19:54
[h=1]ماجرای طلبه ای که به لوستر حرم امیرالمؤمنین (ع) اعتراض داشت[/h] [h=2]وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: «به آسمان رود و کار آفتاب کند»؛ فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید: این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و ...[/h]
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده: یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) عرضه مى دارد: شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟! شب امیرالمومنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید: اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان شخص مراجعه کنى، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو: به آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید!! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید: سخن همان است که گفتم؛ اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: به آسمان رود و کار آفتاب کند. پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: «به آسمان رود و کار آفتاب کند»؛ فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید: این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید. مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند، از شخصى که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پیش خود گفت: وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است. هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست. نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم و شما اى عالمان دین، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
راجه گفت: من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمومنین (علیه السلام) شعرى بگویم. یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود، به شعراى ایران مراجعه کردم، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمومنین (علیه السلام) قرار نگرفته است، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم؛ شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت: من گفته بودم: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند» طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست؛ بلکه لطف خود امیرالمومنین (علیه السلام) است. راجه سجده شکر کرد و خواند: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند»؛ وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ؟
منبع: خبرگزاری رسمی حوزه
چند سال قبل در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد.
فرزند اكبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند.
روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند.
روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرده و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند.
روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اين كه آن را بيابد مأيوس گرديد تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت.
پسر با ايمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت:
براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى!
پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!
مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟
گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن كه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود.
پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد!
چند سال قبل در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد....
تکراری بود!!!
ولی قند مکرر است@};-
حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطرهاي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان ميكند: بیابان سوزان و بیانتها در چشمهایمان رنگ میباخت و به کبودى میگرایید و از دور هم، چیزى دیده نمیشد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاهچرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسطهای ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر میدانستم تو را اصلاً سوار نمیکردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمیکرد که با او باشم، هر چه من پافشارى میکردم، او نهى میکرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت میکنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم.
بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند میکردم نگه نمیداشت تا اینکه یک کامیونى نگه داشت. وقتى سوار شدم، قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنى است و مسیرش همدان است؛ از قضا من هم میخواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب میگشتم و در جایی نیافته بودم؛ فقط میدانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان میتوانم آنها را به دست آورم. راننده آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام، مذهب تشیع و ... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقهمند دیدم، بیشتر برایش خواندم. سعى میکردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم تا اینکه به نزدیکیهای همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه میکند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد، هنوز چند لحظهای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشکآلود گفت: اینطور که تو میگویی و من از حرفهایت برداشت کردم، اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همین الآن پیش تو مسلمان میشوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلهایی که از من حرفشنوی دارند مسلمان میکنم .
بعد هم به کمک من گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله .1
با اقتباس و ویراست از کتاب عاقبت بخیران عالم
سالها پیش یکی از مدیران ارشد یک شرکت نفتی تصمیم اشتباهی گرفت و به همین سبب بالغ بر دو میلیون دلار خسارت بر آن شرکت وارد شد. جان دی راکفلر مدیرعامل وقت شرکت بود.
روزی که خبر خسارت در شرکت پیچید، بیشتر مدیران شرکت به بهانههای مختلف میکوشیدند تا از مدیرعامل دوری کنند تا مورد خشم و غضب او واقع نشوند.
تنها کسی که آن روز جرأت کرد به دیدار مدیرعامل برود، شخصی به نام ادوارد تیبدفورد بود. او یکی از شرکای شرکت بود و خوب میدانست که باید خود را برای شنیدن سخنرانی طولانی علیه مدیری که مرتکب اشتباه شده بود، آماده کند.
زمانی که بدفورد وارد دفتر کار راکفلر شد، سر امپراتور شرکت عظیم نفتی روی میز کارش خم شده و روی کاغذی سخت مشغول نوشتن بود. بدفورد ساکت و آرام بدون این که مزاحم کار او شود، ایستاد.
راکفلر پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد و به آرامی گفت:
آه بدفورد تویی؛ به گمانم خبر خسارت وارد شده به شرکت را شنیدهای.
بدفورد بلافاصله خبر خسارت راتایید کرد.
راکفلر گفت: چند روز است که روی مساله فکر میکنم و قبل از اینکه مدیر مربوطه را برای بازخواست بخواهیم، داشتم موارد مهمی را یادداشت میکردم.
بدفورد بعدها این طور تعریف کرد: بالای کاغذ نوشته شده بود نقاط قوت آقای . . .
سپس فهرست طولانی از فضایل مدیر که شامل شرححال مختصری از کمکهای او به شرکت، تصمیمات درست در موارد مختلف، تصمیمهایی که مبالغی بیش از خسارت اخیر که عاید شرکت کرده بود را روی کاغذ نوشته بود.
بدفورد میگوید: من هرگز این درس را فراموش نمیکنم؛ در سالهای بعد هر وقت که درصدد برخورد و تنبیه کسی بودم، قبل از هر چیز خودم را وادار میکردم پشت میزی بنشینم و با تعمق فهرستی طولانی از نقاط قوت همان شخص تهیه کنم و تنها پس از تهیهی یک چنین فهرستی متوجه میشدم که قادرم مساله را از بُعد واقعی آن مورد بررسی قرار دهم و این امر باعث شد تا از پُرهزینهترین اشتباهاتی که هر مدیر امکان مرتکب شدن به آن را دارد و آن چیزی جز خشم و عصبانیت نیست، دور باشم؛ من به هر کسی که با مردم سر و کار دارد توصیه میکنم که از این روش استفاده کند.
نتیجه راهبردی:
اگر در رابطه با دوست، همکار یا همسر خویش، کارتان به جر و بحث یا حتی دعوا کشید، لطفاً قبل از یادآوری خصوصیات منفی و کنارگذاشتن کامل شخص، دربارهی ویژگیهای مثبت و کارهای خوبی که برایتان انجام داده است، هم فکر کنید. آدمی خطا میکند، اما اگر کل رفتار و اعمالش را روی ترازو قرار دهید، ممکن است قسمت مثبت آن سنگینی کند.
آنها با هم آواز خواندند، ورزش کردند و مسابقه فوتبال دادند و مثل کسانیکه بعد از مدتها همدیگر را میبینند، آدرس و عکس به هم دادند و قرار گذاشتند بعد از اتمام جنگ همدیگر را ملاقات کنند! دیداری که به دلیل قربانیهای بیشمار جنگ اول، شاید هیچوقت پیش نیامد.
البته فرماندهان جنگ و بهویژه ژنرال سر هوراس اسمیت، فرمانده سپاه بریتانیا بر سربازان خشم گرفت و سالهای بعد که جنگ ادامه داشت جز نمودهای اندک، دیگر تکرار نشد.
از این واقعه در چندین شعر و داستان یاد شده و سال ۲۰۰۵ هم «کریستین کاریون» با استناد به مدارک آن، فیلمی بنام «کریسمس مبارک» ساخته است.
نویسندهای گفته است: در جنگ کسانی کشته میشوند که نه همدیگر را میشناسند و نه میدانند چرا، اما کسانی آنرا راه میاندازند که هم همدیگر را میشناسند و هم میدانند چرا.
آتشبس زیبا در کریسمس ۱۹۱۴ لحظهای نمادین از صلح و انسانیت را در میان یکی از خشنترین وقایع تاریخ مدرن به نمایش گذاشت.
فرماندهان و سیاست مداران اما نگذاشتند که این صلح زیبا پا بر جا بماند.
جنگ جهانی اول ۴ سال به طول انجامید و در این جنگ ۳۷ میلیون نفر نظامی و غیرنظامی جان خود را از دست دادند و کشورهای زیادی به طور کلی نابود شدند.
اما برای لحظات کوتاه صلح در طول کریسمس سال ۱۹۱۴، ماهیت خوب وجودی انسان خود را نشان داد؛ ماهیتی که ای کاش برای سالها و برای تمام سالهای جنگ حفظ میشد.
به امید روزها و سالهایی بدون جنگ و خشونت در تمام دنیا
آغا محمد خان قاجار، قرآنى به خط میرزاى تبریزى كه خطاط معروفى بود با جلدى كه به یاقوت و الماس و زبرجد و سایر سنگهاى گرانبها تزئین شده بود به رسم هدیه براى بحرالعلوم ارسال كرد وقتى قرآن را آوردند كه به ایشان برسانند درب منزل را زدند با كوبیدن حلقه در بحرالعلوم خود پشت درب منزل آمد و در را باز نمود، در حالى كه دست مبارك آن بزرگمرد بالا و قلم به دستشان بود.
خطاب به آنان فرمود: چه كار دارید؟ گفتند: حضرت سلطان ، قرآنى براى شما فرستاده اند استاد نگاهى به جانب قرآن نمود و گفت : این زینتها و دانه ها چیست كه بر جلد آن نصب شده است ؟ عرض شد: اینها سنگهایى گرانبهاست كه جلد قرآن را با آنها تزئین نموده اند. گفت : چرا بر كلام خدا چیزى آویخته اید كه باعث زندانى شدن و تعطیل آن مى گردد؟ آنها را از جلد قرآن جدا كنید و بفروشید و قیمت آن را، میان مساكین قسمت كنید. عرض كردند: قرآن را كه با خط خطاطى معروف است و ارزش زیادى دارد قبول فرمایید. گفت : قرآن را هركس آورده نزد او باشد و آن را تلاوت نماید. این را فرمود و در منزل را بست .
منبع: فوائد الرضویه ، ص 406. دیدار با ابرار سید بحر العلوم
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا" نبودهاید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد.
- سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها، آهان شصت منهای نوزده روبل میماند چهل و یک روبل. درسته؟
چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
-... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزشتر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بیمبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بیتوجهی شما باعث شد کلفتخانه با کفشهای "وانیا" فرار کند. شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید. پس پنج تای دیگر کم میکنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...
یولیا نجوا کنان گفت:
- اما من یادداشت کردهام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و چهرهعرق کردهاش رقتآور به نظر میرسید. در این حال گفت:
- من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.
- دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم میکنیم. میشود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:
- متشکرم.
جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:
- چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه میگذارم و دارم پولت را میخورم!؟ تنها چیزی که میتوانی بگویی همین است که متشکرم؟!
- در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همهاش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."
به خاطر بازی بیرحمانهای که با او کرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
- متشکرم. متشکرم.
بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت میشود زورگو بود
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمیرود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.
در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسودهای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقهاش باقیماند
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد
[h=2]
داستان کوتاه جالب و آموزنده
[/h] [h=3]چوپان
[/h] ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
[h=3]وقتی که او مرد
[/h] وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
[h=3]آیا کارمندان خود را میشناسید؟
[/h] روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
[h=3]نگهداری هدیه
[/h] مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینهاش چسبانیده بود و طول خیابان را طی میکرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش میترسید. توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت: تقدیم به همسر عزیزم!
همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکهای از بدن خودش مواظبت میکرد.