تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

براى عملیات كربلاى 5، مى‏بایست دكلى پشت خط مقدم نصب مى‏كردیم. إسماعیل كمالى - مسئول گروهان - گفت: «براى نصب دكل به یك نیرو احتیاج داریم.‌» من اصرار داشتم با او بروم؛ اما آتش دشمن به اندازه‏اى زیاد بود كه آقاى كمالى گفت: «در این شرایط نمى‏شود جلو رفت. صبر مى‏كنیم تا آتش كمتر شود.‌» همه فكر كردیم ایشان از نصب دكل به كلى منصرف شده است؛ اما بعد از یك ساعت متوجه غیبت ایشان شدیم و او را در حال نصب دكل دیدیم. تازه آن لحظه بود كه به قلب رئوف و احساس مسئولیت قابل تقدیر آن بزرگوار - كه بعداً رداى شهادت به تن كرد - پى بردیم. شهید اسماعيل كمالي
منبع : راوى: محمّد رضایى، ر. ك: خاكریز و خاطره، ص 102 و 103

خاطره سید مهدی واعظ در واپسین خداحافظی‌اش شنیدنی است. سردار رضا غزلی در این باره به نقل از برادر سید می‌گوید: مهدی در آخرین دیدارش به مادرم گفت: مادر! من تمام كارهایم را كرده‌ام. هرچه به خود نگاه می‌كنم، می‌گویم: خدایا! مانعی در وجود من نیست كه به وصال تو نرسم؛ مانعی نیست كه نگذارد به تو برسم! به وصال معشوقم نرسم. تنها مانعی كه در این بین فهمیدم، این است كه شما مادر، راضی نیستید من شهید شوم. مادرم او را بغل كرده، گفت: مادر! واقعاً می‌خواهی بروی؟ یعنی واقعاً می‌خواهی شهید شوی؟ واقعاً از دنیا دل كنده ای؟ بعد برادرم گریست و گفت: مادر! به خدا قسم! هرچه فكر می‌كنم، می‌بینم هیچ چیز مانع رفتن من نیست جز شما. شما راضی نیستید. مادرم گفت: بله، من راضی نیستم؛ من نمی‌توانم! برادرم گفت: مادرجان! تو را به خدا رضایت بده! دیگر نمی‌توانم، فراق بچه‌ها مرا می‌كشد. دیگر نمی‌توانم تحمل كنم. بگذار من بروم، دیر شده! مادرم گفت: اگر واقعاً این قدر عاشق شدی و این قدر از دنیا دل كنده‌ای، برو! ان شاء الله تو را به علی اكبر حسین علیه السلام سپردم. از علی اكبر حسین علیه السلام كه عزیزتر نیستی... برو! مهدی تا این جمله را شنید، دوید ساكش را بر دارد برود. مادرم خواست از پله‌ها پایین بیاید كه برادرم گفت: مادر! تو را به خانم فاطمه زهراء پایین نیا! تو را به جدم پایین نیا! مادر گفت: چرا مادرجان! برای چی نباید پایین بیایم؟ مهدی گفت: مادر! می‌ترسم محبت مادری باعث شود از این نیتی كه كرده‌ای، برگردی و دوباره من بروم و سالم برگردم. تو را به زهراعلیها السلام نیا! بگذار حالا كه رضایت دادی، بروم. سردار غزلی در ادامه می‌گوید: او در عملیات بدر ایثار و شهامتی ستودنی به خرج داد و عده‌ای از دشمنان را، به هلاكت رساند و لذت جنگیدن در راه خدا را چشید و ثواب برد و به درجه رفیع شهادت نایل گردید. شهید سيد مهدي واعظ
منبع : ر. ك: قطعه‌ای از بهشت (جرعه‌ای از كوثر 3) ، صص 160 - 161

شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتي در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترك مي كرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند. می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود. شهید مهدی شاه آبادي
منبع : برگرفته ازسايت آويني

شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتي در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترك مي كرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند. می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود. شهید مهدی شاه آبادي
منبع : برگرفته ازسايت آويني

شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچه‌ها را براي رفتن به خط آماده مي‌كرديم. حاجي هم دور بچه‌ها مي‌گشت و پا به پاي ما كار مي‌كرد. درگيري شروع شده بود. آتش عراقي‌ها روي منطقه بود. هر چي مي‌گفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي مي‌شد؟ از آن طرف،‌ شلوغي منطقه بود و از اين طرف،‌ دل‌نگراني ما براي حاجي. دور تا دورش حلقه زده بودند. اين‌جوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحت‌تر بود. وقتي فهميد بچه‌‌ها براي حفظ او چه نقشه‌اي كشيده‌اند،‌ بالاخره تسليم شد. چند متر آن‌طرف‌تر،‌ چند تا نفربر بود. رفت پشت آن‌ها. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

خبرنگار ژاپنی پرسید:شما تا کی حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید و گفت:ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد این را گفت و به راه افتاد.آستین هایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم می پرسیدند:کجا؟خلبان شیرودی به کجا می رود؟هنوز مصاحبه تمام نشده. شیرودی لبخند زد و بلند گفت:نماز!صدای اذان می آید وقت نماز است. شهید علی اکبر شیرودی
منبع : منبع : کتاب برگی از دفتر افتاب - ص 201

روزی سردار شهید علی چیت‌سازیان در كنار بچه‌های اطلاعات و عملیات گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات این است كه: كسی می‌تواند از سیم‌خاردارهای دشمن عبور كند كه در سیم‌خاردار نَفْس، گیر نكرده باشد.‌» شهید علي چيت سازيان
منبع : راوي: كريم مطهري، ر.ك: دليل، ص 58

در جریان عملیات فاو، یكی از فرماندهان تیپهای عراق كه در كارخانه نمك اسیر شده بود، گفت: من را پیش فرمانده خود ببرید! وقتی شهید زین الدین را دید، مشاهده كرد جوانی 25 - 26 ساله است و درجه و نشانی ندارد، از قد و هیكلی بزرگ هم برخوردار نیست. برای همین گفت: اینكه فرمانده نیست، مرا پیش فرمانده تان ببرید! بچه‌ها گفتند: فرمانده ما همین است. باور نمی‌كرد و در عین حال می‌دید پشت بی سیم است و فرمان می‌دهد وتلاش زیادی می‌كند. هنگام ظهر دید مقداری نان و ماست آوردند و فرمانده و رزمنده‌ها نشستند و غذا را با هم خوردند. فرمانده عراقی گریست وگفت: شما كی هستید؟ شما چی هستید كه ما را با این همه آموزش و تجهیزات به زانو در آورید؟ حالا نشسته اید و دارید نان و ماست می‌خورید! شما فاو را گرفتید؛ اما نه درجه‌ای دارید نه سن و سالی. شهيد مهدي زين الدين
منبع : راوی: سرلشكر رحیم صفوی، ر. ك: خاطرات ماندگار، صص 51 - 52

يكي از معجزات الهي كه منجر به پيروزي عمليات فتح‌المبين شد آخرين شناسايي شب قبل از عمليات بود. من، حسين قجه‌اي و محسن وزوايي براي يافتن بهترين مسير هدايت گردان به پشت جبهه دشمن و تصرف توپخانه آنها به مأموريت رفتيم. پس از اتمام كار شناسايي براي استراحت دور هم نشسته، كمپوتي را باز كرديم و در حاليكه آرام صحبت مي‌كرديم مشغول خوردن شديم و به يكديگر تأكيد مي‌كرديم كه قوطي خالي را با خود ببريم تا نشاني از خود به جا نگذاشته باشيم. با خوشحالي به مقر بازگشتيم و پس از ارائه گزارش كار، ناگهان به خاطر آورديم كه غفلت كرده و قوطي را همانجا گذاشته ايم. ديگر كاري نمي‌توانستيم بكنيم و فقط به خدا توكل كرديم. اوايل شب بعد، چند ساعتي پس از حركت گردان، محسن وزوايي با بيسيم اعلام كرد كه راه را گم كرده است. همه نگران بودند حتي فرمانده‌مان حاج احمد متوسليان به سجده رفته و با گريه به پروردگار التماس مي‌كرد. چند لحظه بعد خبر داده شد كه گردان راهش را پيدا كرده و عمليات با رمز فاطمه الزهرا (س) آغاز شد. بعدها فهميدم فرمانده گردان مسير را از روي همان قوطي جامانده پيدا كرده است. هميشه مي‌گفتم خداوند اينگونه شري را به خير رقم زد. عباس کریمی
منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس

به غير از آب قمقمه آب ديگري نداشتيم.دستور داد هر كس آب دارد بدهد به اسيرهايي كه از ديشب توي محاصره بودند. شهید يونس زنگي آبادي
منبع : برگرفته از پايگاه روايت فتح الفتوح

با حبيب و خواهرم حرفش شده بود. كناري نشسته بود و هيچي نمي‌گفت. - ابراهيم! چي شده؟ - هيچي. بعداً مي‌گم. مي‌دانستم هيچ وقت نمي‌گويد. بوسيدمش و به حال خودش گذاشتمش. هر وقت با هر كدام ما دعواش مي‌شد، همين طور بود. چند دقيقه ساكت مي‌نشست يك گوشه. ولي خيلي طول نمي‌كشيد كه مي‌آمد، آشتي مي‌كرد و همان ابراهيم كوچولوي خودمان مي‌شد. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

سردار شهید حبیب اللّه شمایلى - جانشین لشكر 7 ولى‏عصرعلیه‏السلام - به مانند یك بسیجى ساده رفتار مى‏كرد. وقتى به مرخصى مى‏رفت، گمنام در عقب تویوتا و یا خودروهاى دیگرى كه تردد مى‏كردند، مى‏نشست و بى‏آنكه راننده‏هاى تیپ و لشكر - كه اغلب از نیروهاى اعزامى بودند - او را بشناسند، خود را به مقصد مى‏رساند شهیدحبيب الله شمايلي
منبع : راوى: نعمت اللّه دانایى و سید محسن موسوى، ر. ك: صبح ارغواني، ص 160 و 161

بايد نيروها براي انتقال به تهران آماده مي‌شدند. همه مشغول بستن اثاثشان بودند كه خبر رسيد حاج همت آمده و مي‌خواهد بچه‌ها را ببيند. صداي صلوات و تكبير و قربان صدقه رفتن‌هاي بچه‌ها بلند بود. بعضي‌ها ريخته بودند سر و كول حاجي و مي‌بوسيدنش. بعد از دوتا عمليات و آن‌همه خستگي، اين خبر واقعاً مي‌چسبيد. حاجي گفته بود براي ديدن امام وقت گرفته‌اند. بچه‌ها از ذوقشان نمي‌دانستند چه كار كنند. دلشان مي‌خواست همان موقع راه بيفتند. حاجي گفت «خب. حالا كه مي‌بينم همه سرحالين، حاضر شين كه امشب يه عمليات داريم. ان‌شاءالله فردا براي ديدار امام مي‌ريم تهران.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

[h=1]خاطرات یک تخریبچی[/h]
[h=2]«غلامرضا زعفری» سال 1339 دریکی از روستاهای تنکابن بنام «لزربن» متولد شد. ابتدای انقلاب در دوران جوانی برای تأمین زندگی خانواده اش به تهران آمد و پس از پیروزی انقلاب هم به عضویت بسیج درآمد و به جبهه اعزام شد.[/h]

این رزمنده بسیجی در طول حیات 27 ساله خود اهل روایت ازآنچه در جبهه و در معبر مین انجام می داد نبود و ازنظر هم سنگر و هم رزمانش بیشتر خالق حماسه ها بود. غلامرضا از استادان گشایش «معبر تعجیلی» است که تخریبچی ها برای مواقعی از آن استفاده می کنند که وقت تنگ و دشمن هوشیار شده است و تأخیر در زدن معبر موجب لو رفتن عملیات و بالا رفتن تلفات می شود. ایجاد معبر تعجیلی به دلیل فشردگی زمان و شرایط حساس کار هرکسی نیست چراکه احتمال جا گذاشتن مین و سیم تله در آن زیاد است.
در همین رابطه «جعفر طهماسبی» از پیشکسوتان تخریبچی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) چند روایت را از خاطرات شیرینی که با شهید «غلامرضا زعفری» داشته است بیان کرده است.
[h=2]بوس مکروهه![/h] یک روحانی برای گردان ما آمده بود که خیلی سخت می گرفت. مدام از بچه ها ایراد می گرفت. می گفت: «نگاه کردن به صورت نوجوانی که هنوز مو در صورتش سبز نشده مکروه است.» بعد از مراسم صبحگاه در گردان رسم بود که بچه ها همدیگر را بغل می کردند و می بوسیدند و این شیخ اعتراض می کرد.
یک روز بعد از نماز ظهر و عصر بود که غلام از مقر کرخه آمده بود تا من و رسول را ببیند. با خوشحالی دوید سمت ما و من و رسول با همدیگر بغلش کردیم و روبوسی کردیم. شیخ هم این رفتار ما را دید تا آمد اعتراض کند که صورتی که هنوز مو در آن سبز نشده نباید بوسید و مکروه است، رسول حرفش را قطع کرد و گفت: «آشیخ این آقا غلام 6 سال از ما دو تا بزرگتره. اتقاقا بوسیدن بزرگ تر نه تنها مکروه نیست بلکه مستحبه.» صورت غلام مو درنمی آورد و خالی از مو بود.
[h=2]کرم ضدپشه![/h] قلبم گویی از حرکت ایستاده بود لحظاتی بعد عراقی ها بالای سرم آمدند و صدای خنده و حرف هایشان مثل بلندگو در گوشم صدا می کرد. به لطف خدا دشمن کور و کر شده بود و زنده را از شهید تشخیص ندادند

پادگان ابوذر بودیم و محل استقرار بچه های تخریب طبقه چهارم ساختمان ستاد لشکر 10 بود بچه ها خیلی مقید به مسواک زدن قبل از خواب بودند. ما 40 نفر داخل یکی از طبقات بودیم و فقط یک دستشویی داشتیم. البته داخل محوطه پادگان زیاد بود اما رزمندگانی که مثل من تنبل بودند از دستشویی داخل ساختمان استفاده می کردند. غلام وارد دستشویی شد و ما هم صف کشیده بودیم که بیرون آید. زمان زیادی گذشت و غلام بیرون نیامد.
بچه ها صدایشان درآمد و مرتب داد می زدند: «برادر زعفری زود باش.» غلام درب دستشویی روباز کرد درحالی که مسواک دستش بود به من گفت: «جعفر این خمیردندان چرا کف نمی کنه؟» من هم تعجب کردم؛ اما یهو زدم زیر خنده و گفتم غلام این که خمیردندان نیست این کرم ضد پشه است که تو روی مسواکت مالیدی. اون هم درحالی که به شدت می خندید گفت: «وای قلبم...» این تکه کلام غلام بود.
[h=2]دشمن کور و کر[/h] یک بار مأموریت داشتم در منطقه ای که به تازگی هم در آنجا عملیات شده بود جهت شناسایی و میدان مین و وضعیت موانع و سنگرهای دشمن اطلاعاتی کسب کنم. دشمن به موقعیت حساس شده بود و چشم و گوشش حسابی باز بود. وارد میدان مین شدم و حین انجام کار گذرم به گودالی افتاد که چند شهید داخل آن بودند. براثر ایجاد سروصدا، عراقی ها متوجه من شدند. در میدان مین برای اختفا هیچ راهی نداشتم جز اینکه خودم را در همان گودال مثل شهدا قرار دهم. قلبم گویی از حرکت ایستاده بود لحظاتی بعد عراقی ها بالای سرم آمدند و صدای خنده و حرف هایشان مثل بلندگو در گوشم صدا می کرد. به لطف خدا دشمن کور و کر شده بود و زنده را از شهید تشخیص ندادند.
[h=2]اموال بیت المال
[/h] غلام به شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده تخریب لشکر 10 قول داده بود که تا آخر کار باشد. غلام سر قولش بود. با همه توانمندی هایی که در عملیات داشت اما سروسامان دادن به زاغه مهمات تخریب را از اوجب واجبات می دانست. غلام دیده بود حاج عبدالله چه خون دلی خورد تا زاغه مهمات سر و پا نگه داشته شود. انبارهایی که پر از مین و مواد منفجره بودند. دقت در نگهداری تجهیزات بچه های گردان تخریب کار طاقت فرسایی بود. به ماها اگر می گفتند یک روز هم دوام نمی آوردیم و فقط جبهه را شرکت در عملیات می دیدیم اما غلام خالص بود و ایثارگر. از این امانت بیت المال که مسئولیتش با او بود مثل جانش محافظت می کرد.
چند روز بود که برق زاغه مهمات قطع شده بود و هرکسی می رفت دنبالش تا آن را وصل کنددست خالی برمی گشت. کار خود غلام بود که آستین بالا بزند. آخرش فهمید کابلی که برق را منتقل می کند در مسیر قطع شده است. خودرو که آمد خودش پشت وانت ایستاد و به راننده گفت برو تا ببینم کجای کابل صدمه دیده است که راننده ناخودآگاه در ادامه مسیر از جاده خارج شد و غلام از روی وانت با سر به زمین خورد شد.
غلام را سوار آمبولانس کردند تا به اندیمشک ببرند اما پل کرخه را آب برده بود. آمبولانس چاره ای نداشت تا از طریق جاده «عبد الخان» غلام را به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک برساند.
در همین رابطه محسن اسدی می گفت که من عقب آمبولانس بودم و نگران غلام. مسیر طولانی بود و غلام درد می کشید اما چیزی نمی گفت. در مسیر چندین بار از شدت درد از جا بلند شد و گفت محسن نرسیدیم؟ غلام را به بیمارستان شهید کلانتری رساندند اما کار از کار گذشته بود و با تمام تلاشی که پزشکان کردند غلام روز 19 اسفند ما 66 از کرخه پرکشید.


[/HR] منبع: خبرگزاری ایسنا

حاج احمد كاظمی و مهدی باكری به رفاه بچه‌ها توجه و دقت خاصی داشتند و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست داشتند و به آنها عشق می‌ورزیدند. بچه‌ها نیز نسبت به آنها این‌گونه بودند. موقعی كه آقا مهدی یا حاج احمد برای بچه‌ها صحبت می‌كردند، بچه‌ها آنها را در آغوش می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند ماشین‌شان حركت كند. هر دو در حفظ بیت‌المال معروف بودند و نیروهایشان را طوری بار آورده بودند كه در حفظ بیت‌المال كوشا باشند. اگر انبار لجستیك لشكر 8 نجف را كه حاج احمد تحویل داد، بازدید می‌كردید، متوجه می‌شدید كه به اندازه یك لشكر امكانات لجستیك در آن هست. می‌گفتند: بعضی از امكانات استفاده نشده بود یا اگر هم استفاده شده بود، كاملاً تمیز و نو بود. هر روز از خودروها و امكانات لشكر بازرسی می‌شد كه ماشینها و وسایل خراب نشود. آنها خیلی ساده و خودمانی با رزمندگان و نیروهای تحت امر خود سخن می‌گفتند و بچه‌های لشكر عاشورا و نجف احساس آرامش و راحتی می‌كردند. شهيدان احمد كاظمي و مهدي باكري
منبع : راوي: مصطفي مولوي، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص162 و 163

مجید دانش خواه در عملیات كربلاى 2 در منطقه حاج‏عمران به شهادت رسید. او بعد از آنكه تركش به سر و پایش اصابت كرد، چند ساعت بیشتر زنده نماند. البته شاید اگر به موقع به مراكز درمانى منتقل مى‏شد، زنده مى‏ماند؛ ولى به علت كوهستانى بودن منطقه پیران‏شهر و حاج‏عمران، امكان انتقال او به عقب وجود نداشت. اعضاى تركش خورده‏اش را پانسمان كردند؛ ولى مرغ روحش در حالى كه به خواندن زیارت عاشورا مشغول بود، به ملكوت پر كشید.‌» شهید مجيد دانش خواه
منبع : راوى: محمدرضا ثابتى، ر. ك: شكوفه‏هاى بوستانى از بهشت، ص 48 و 49

[h=1]آقای مفتح برخوردش بیشتر با آخوندها بود. در آنجا نشوونمای آقای مفتح سبب کمرنگ شدن آدمهایی چون آقای مصلح می شد. به عنوان مثال آقای مصلح در مراسمی که در دانشگاه برای تجلیل از شاه می گرفتند، حضور پیدا می کرد وآقای مفتح حتی یک بار هم نرفتند. یک روز به عنوان روز شکرگزاری همه کلاسها را تعطیل کرده بودند، اما دانشگاه باز بود، ایشان کلاس را تعطیل هم نکرد... در دانشکده چند بار گفته شد که آقای مصلح و دیگران کلاسهایشان را تعطیل کرده اند، شما چرا تعطیل نمی کنی؟ ایشان با یک ریشخند می گفتند، "چرا باید کلاسم را تعطیل کنم؟ چه اتفاقی افتاده است؟" آن روزها می گفتند روز رفع خطر از ذات مبارک ملوکانه. ایشان می فرمود، "کی این اتفاق افتاده؟ چه خبر شده؟"... در همان جلسه عده ای گفتند استاد! چرا تعطیل نمی کنید؟ ایشان گفتند وخصمنا قد قال بالتعطیلی و ساواک را خیلی ظریف به عنوان خصمنا به دانشجویان شناساندند و دانشجویان کف زدند و ایشان به شوخی گفتند،" می توانید سر ما را به باد بدهید؟ ما داریم بحث فلسفی می کنیم. چرا حرفهای دیگری می زنید؟" که دانشجویان دوباره کف زدند. دانشجویان خیلی مواظب بودند که آقای مفتح چه می گوید. شهيد دكتر مفتح
منبع : برگرفته ازماهنامه شاهد ياران [/h]

يكي از پسرهايم (اكبر) كه در امامقلي يار سرباز بود، در آستانه پيروزي انقلاب از علي دستور مي گيرد كه شما سربازان آسايشگاه را فراري بدهيد و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شويد. پسرم به حرف علي گوش داد و خدا خواست كه ماشيني سوارش كرد و او را به مشهد آورد. وقتي به خانه آمد،من نفهميدم كه مخفيانه لباس‌هايش را در كارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علي رفت. وقتي متوجه شدم، از برادر كوچكش اصغر پرسيدم: "اكبر كجاست؟ " او آرام به من اشاره كرد كه پدرش كه در طبقه پايين بود، نشنود. او دوست نداشت بچه ها تن به اين خطرها و مبارزات بدهند و مي خواست كه آنها فقط خدمت سربازي را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر كه او نيز از حزب اللهي ها و مثل برادر شهيدش بود، از ماجرا آگاه شدم. اين روحيه مبارزاتي در همه پسرهايم بود و همه از علي درس گرفته بودند. صیاد شیرازی
منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

سر تا پاش خاكي بود. چشم‌هاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود نديده بودمش. - حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون. سر سجاده ايستاد. آستين‌هاش را پايين كشيد و گفت «من با عجله اومدم كه نماز اول وقتم از دست نره.» كنارش ايستادم. حس مي‌كردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايد اين‌جوري مي‌توانستم نگهش دارم. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

حاج حسین محمدیانی(او در سال 70 بر اثر عوارض ناشی از گازهای شیمیایی دوران جنگ راه قدسیان را در پیش گرفت. وی فرمانده گردان ولی الله بود و در بسیاری از عملیاتها شركت فعال داشت) معمولاً شبها حمام می‌رفت؛ موقعی كه كسی در حمام نبود. با خود می‌گفتم: اینها نمی‌خواهند با نیروهای عادی باشند؛ چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند. یك بار این موضوع را با خودش مطرح كردم و پرسیدم: مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمی‌روید؟ گفت: وقتی حمام می‌روم، خیلی به من نگاه می‌كنند. پهلوها، پشت و دست و پایم پر از تركش است و جای بخیه و زخم دارد. چون بچه‌ها خیلی نگاه می‌كنند، راحت نیستم و می‌ترسم احساس غرور یا تكبر كنم. شهید حسين محمدياني
منبع : راوی: محمد باقر دل قندی، ر. ك: وقت قنوت، ص 51

بيمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستري ‌‌ام که کردند، فهميدم هم تختي ‌‌ام يک بسيجي است. چهره ساده و با صفايي داشت. قيافه ‌اش مي‌خورد که جزو نيروهاي تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسي، گفتم: پدر جان تو جبهه چکاره‌اي ؟ لبخند زد. گفت: تدارکاتي. گفتم: خودمم همين حدس رو زدم. جواني توي اتاق بود که دايم دور و بر تخت او مي‌چرخيد. اول فکر کردم شايد همراه‌اش باشد، ولي وقتي ديدم اسلحه کمري دارد، شک کردم. کم کم متوجه شدم مجروحان ديگري که در آن اتاق هستند، احترام خاصي به او مي‌گذارند. طولي نکشيد که چند تا از فرماندهان رده بالاي سپاه آمدند عيادتش. مثل آدم‌هاي برق گرفته، بر جا خشکم زده بود. انتظار داشتم آن بسيجي ساده و با صفا هر کسي باشد غيراز حاج عبدالحسين برونسي. شهید عبدالحسين برونسي
منبع : بر گرفته از پايگاه منبرك

در برخي مناطق سيستان و بلوچستان به دليل محروميت زياد مردم، حتي ازدواج‌ها و طلاق‌ها ثبت نمي‌شود و اگر شوهر زني بميرد، آن زن نمي‌تواند ثابت كند كه شوهر خود را از دست داده تا تحت پوشش قرار بگيرد.در منطقه ما 346 زن بي‌سرپرست بدون هيچ كمكي و در نهايت محروميت زندگي مي‌كردند. من اوضاع و احوال آن‌ها را با رئيس كل دادگستري استان در ميان گذاشتم و با هم به خدمت سردار شوشتري رفتيم. وقتي او از جريان باخبر شد، با ناراحتي زياد به ما گفت: هرچه زودتر آن‌ها را تحت پوشش كميته امداد قرار دهيد و براي‌اين كار هم هيچ احتياجي به آوردن مدارك نيست. شوشتري به‌اينجا نيز اكتفا نكرد و دستور داد تا براي آن‌ها اشتغال‌ايجاد شود و امروز همان زنان بي‌سرپرست، تحت پوشش و حقوق‌بگير كميته امداد هستند. شهید شوشتري شخصا دستور رسيدگي به وضعيت زندگي زنان بي‌سرپرست، كودكان يتيم و خانوادهاي محروم منطقه را مي‌داد و در زمان شهادت او وقتي من از زاهدان به منطقه كورين برگشتم ديدم كه زنان 70 ساله به همراه كودكان، در شهادت او گريه مي‌كردند و مي‌گفتند امروز پدر خود را از دست داديم. شهید نورعلي شوشتري
منبع : برگرفته از پايگاه منبرك

در عملیات و الفجر 8 به دلیل آتش شدید منطقه، گاهی غذا به بچه‌های مستقر در خط نمی‌رسید. یك روز غذا را ساعت 4 بعد از ظهر آوردند. راننده، غذا را اول به سنگر فرماندهی رسانده بود. وقتی سردار طیاری - كه بعداً به شهادت رسید - از این موضوع اطلاع پیدا كرد، به شدت عصبانی شد و گفت: همه كارها را بسیجی‌ها انجام داده اند، آن وقت غذا را اول به فرماندهی می‌دهید؟ آن روز سردار طیاری آخرین نفری بود كه غذا خورد. شهيد سردار طياري
منبع : راوی: سردار رحیمی، ر. ك: از عراق تا عراق، ص 77

در سال 66 كه سردار ناصر باباجانیان به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان علیه السلام انجام مسئولیت می‌كرد، مقرّ ما در هفت تپه خوزستان بود. از آنجا كه هوای خوزستان بسیار گرم و طاقت فرسا بود، برای آن سنگر كولر گازی آوردند و از فرمانده گردان اجازه خواستند آن را نصب كنند؛ ولی ایشان مخالفت كرد و فرمود: رزمندگان بسیجی كه در گردان هستند، مثل ما می‌باشند و هیچ فرقی بین من و آنها نیست. و بعد گفت كه كولر را در نماز خانه نصب كنند تا وقت نماز - كه هوا به اوج حرارت خود می‌رسد - برادران به راحتی نماز بخوانند. اگر هم كسی می‌خواهد استراحت كند، در نمازخانه كه خنك‌تر است، به استراحت بپردازد. این عمل شایسته آقا ناصر باعث شادمانی برادران رزمنده شد. شهید ناصر باباجانيان
منبع : راوی: مصیب معصومیان، ر. ك: از مازندران تا شلمچه، ص 229.

[="DarkRed"][=13]خوابی شیرین تراز عسل

آخرشب بود،لب حوض داشت وضومیگرفت،باورم نمیشد،باتعجب گفتم:پسرم توکه اهل نماز اول وقت بودی،چرا الان!؟!البته خداکریم است وبخشنده یک باراشکالی نداره-حتماکارمهمی داشتی نه!؟محمدرضامسح سروپاش رو کشیدو خندید وگفت خیلی مخلصیم ننه جون..نمازم رو مسجدخوندم میخوام باوضوبخوابم مادر.شنیدم کسی ک قبل خواب وضو بگیره انگار تاصبح عبادت کرده
((شهیدمحمدرضامیرانداز-کتاب اخراج یک زگیل-ص47))

نبی اکرم "صلی الله علیه وآله":هرکه با وضو بخوابداگردرآن شب مرگش فرارسدنزد خداشهید به شمارمیرود

حسین عالی از شهدای واحد اطلاعات و عملیات و نوجوانی زابلی بود. حسین از چهره‌های خستگی‌ناپذیر واحد به شمار می‌آمد. شب عملیات كربلای 5 به عنوان مسئول محور اطلاعات، همراه گردان 410 رفت؛ چون مسیر حركت را قبلا به خوبی شناسایی كرده بود، بدون كوچك‌ترین مشكلی، گردان را پشت مواضع دشمن رساند. ما آنجا كنار سیم خاردارهای فرشی توقف كردیم و یكی از برادران تخریب، مشغول باز كردن معبر شد؛ اما عراقیها پس از چند لحظه مشكوك شدند و اولین منور را شلیك كردند. درگیری در محورهای دیگر شروع شد و كم‌كم به محور ما رسید. فرصت كافی برای باز كردن معبر نداشتیم. می‌بایست گردان را روی دژ می‌رساندم. با نگرانی به اطراف نگاه كردم. هیچ راهی برای عبور دیده نمی‌شد. ناگهان حسین به سوی سیمهای خاردار رفت و خود را روی آن انداخت و گفت: «از روی من عبور كنید، معطل نشوید!» بچه‌ها با كراهت و ناچاری پا روی پیكر پاكش گذاشتند و به سرعت، روی دژ رفتند. شهيد حسين عالي
منبع : راوي: محمود اميني، ر.ك: شمیمم عشق، ص 28

در یكى از شبهاى بسیار سرد و تاریك كه بر فراز تپه‏اى به نام كماجر، مشرف بر نوسود از توابع شهرستان پاوه بودم - نزدیك شهر طویله عراق - بعد از پایان دو ساعت نگهبانى به طرف سنگر استراحت بر مى‏گشتم و مسیرم از كنار سنگر فرماندهىِ تپه بود. ناگهان چشمم به فردى افتاد كه در گوشه‏اى تاریك بیرون از سنگر ایستاده بود. دقت كردم، فهمیدم بى‏سیم چى است. او مشغول نماز شب بود، آن هم در شبى كه نفس آدمى از سرما بند مى‏آمد. بى سیم چى، برادرى طلبه از كازرون به نام على بازیار بود. بعد از پایان جنگ، تصویر او را در روزنامه جمهورى دیدم. مفقود الجسد شده بود. وصیت نامه‏اش كنار عكسش به چاپ رسیده بود. در وصیت نامه‏اش خواندم كه دوست دارد گمنام بماند. و چه خوب دعایش به اجابت رسید شهید علي بازيار
منبع : راوى: محمود محیط، ر. ك: گذرگاه عشق، محمود محیط، نور باران ، ص 29 و 30

برادر عبد اللّه قلى‏پور - كه 13 سال بیشتر نداشت - از جمله نوجوانانى بود كه توفیق حضور در جبهه پیدا كرده بود. او همراه كتاب و دفترش در منطقه حاضر شده بود و به بچه‏ها خیلى احترام مى‏گذاشت. بدون آنكه بچه‏ها از او بخواهند، آب براى آنها مى‏آورد، ظرفها را مى‏شست و سنگر را گردگیرى مى‏كرد. با آنكه هر سنگر شهردار داشت و بچه‏ها به نوبت كارها را انجام مى‏دادند، اما عبد اللّه شهردارِ داوطلب بود. عبد اللّه به دعا و نماز اوّل وقت و جماعت هم بسیار مقید بود. او در والفجر ده به آسمانها بال گشود شهید عبد الله قلي پور
منبع : راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد ديروز، ص 62

[=B Mitra]تازه جنگ به پایان رسیده بود حاجی برای مراسم حج به مكه رفت.وقتی بازگشت از اوضاع سفر پرسیدم. با خوشحالی گفت:« با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای كه در اینها می‌دیدم. به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یك‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمی‌خواهم فكر بكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌كنند ما كجا، اینها کجا» شهيد آويني
منبع : برگرفته از كتاب همسفر خورشید

[=B Mitra] در یكى از شبهاى بسیار سرد و تاریك كه بر فراز تپه‏اى به نام كماجر، مشرف بر نوسود از توابع شهرستان پاوه بودم - نزدیك شهر طویله عراق - بعد از پایان دو ساعت نگهبانى به طرف سنگر استراحت بر مى‏گشتم و مسیرم از كنار سنگر فرماندهىِ تپه بود. ناگهان چشمم به فردى افتاد كه در گوشه‏اى تاریك بیرون از سنگر ایستاده بود. دقت كردم، فهمیدم بى‏سیم چى است. او مشغول نماز شب بود، آن هم در شبى كه نفس آدمى از سرما بند مى‏آمد. بى سیم چى، برادرى طلبه از كازرون به نام على بازیار بود. بعد از پایان جنگ، تصویر او را در روزنامه جمهورى دیدم. مفقود الجسد شده بود. وصیت نامه‏اش كنار عكسش به چاپ رسیده بود. در وصیت نامه‏اش خواندم كه دوست دارد گمنام بماند. و چه خوب دعایش به اجابت رسید شهید علي بازيار
منبع : راوى: محمود محیط، ر. ك: گذرگاه عشق، محمود محیط، نور باران ، ص 29 و 30

[=B Mitra]از جمله نكات بارز و درخشنده در زندگى مهندس جواد تندگویان این بود كه اهل مقام نبود. مى‏گفت: اگر به من بگویند جارو بكش، جارو مى‏كشم و نگاه نمى‏كنم كه مهندس هستم. شهید جواد تندگويان
منبع : راوى: پدر شهید بزرگوار جواد تندگویان (وزیر نفت دولت شهید رجایى)، ر. ك: سلام، 28/9/71.

[=B Mitra]با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می‌نشستند و اگر احساس می‌کردند می‌توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردند. حتی اگر صحبت طولانی می‌شد و وقت‌شان اقتضا نمی‌کرد، آدرس منزل را به افراد می‌دادند و می‌گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه‌های مردم قائل بودند. یادم نمی‌رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:""سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه‌ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم"". شهيد مهدي شاه آبادي
منبع : برگرفته از سايت آويني

شجاعت آن دو روحانی جاده فاو -‌ام القصر خیلی خطرناك بود. كمتر كسی جرئت می‌كرد از آن عبور كند. با این حال دو روحانی در حالی كه عمامه به سر داشتند و گلوله آرپی جی حمل می‌كردند، با موتور از جلوی چشمانم گذشتند. این در حالی بود كه رادیو عراق بعد از عملیات و الفجر 8 تبلیغات وسیعی علیه روحانیون كرده بود. مثلاً می‌گفتند: روحانیون، شما را تشویق می‌كنند به جبهه بیایید و خودشان دنبال منافع شخصی خود هستند. شهید ابراهیم همت
منبع : راوی: حسن مؤمن، ر. ك: معبر،ش 5، ص 14.

وقتی محمد باقر جوادی - مسئول محور عملیاتی لشكر پنج نصر - خواست معاون جدید خود را به خط مقدم ببرد، بچه‌های ترابری برای او یك تویوتالندكروز فرستادند. محمد باقر گفت: تویوتا لازم نیست، با جیپ می‌رویم. جیپی كه مورد نظر ایشان بود، جیپی از جنگ برگشته بود و یك جای سالم در بدنه‌اش وجود نداشت. بچه‌هایی كه آنجا بودند، گفتند: آقای جوادی! وقتی ماشین سالم اینجا هست، چرا با این جیپ می‌خواهی بروی؟ محمد باقر گفت: ما می‌خواهیم خط مقدم برویم و آنجا حلوا پخش نمی‌كنند. دائم دارند توپ و خمپاره می‌زنند. پس چه بهتر كه با این ماشین برویم تا اگر اتفاقی افتاد، ضرر كمتری متوجه بیت المال بشود. شهید محمد باقر جوادي

[="Purple"][/]

ترگل;775562 نوشت:

کاش این عکس را مسوولین ببینند

کاش بزنندش سردر مجلس ، دولت ، وزارتخانه ها و ...... هزاران جای این مملکت که حتی ذره ای از بوی شهدا را نمیشود استشمام کرد

[="Tahoma"][="Black"]

* یک قمقمه و 300 رزمنده
سیدمجید کریمی‌فارسی، یکی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس می‌گوید: در عملیات والفجر هشت افتادیم وسط عراقی‌ها، آتش سنگین دشمن، عقبه ما را مسدود کرد.
پارازیت‌های شدید آنها نیز ارتباط بی‌سیم ما را با فرماندهی عملیات ناممکن کرد، با 300 نفر نیروی تشنه، گرسنه و بدون مهمات در محاصره‌ دشمن، مقاومت می‌کردیم.
با این که زمستان بود ولی تلاش، جست و خیز بی‌امان بچه‌ها، عطش را در وجودشان شعله‌ور می‌کرد.
یکی از رزمند‌ه‌ها، قمقه‌ای آب پیدا کرد، خودش مجروح و بی‌رمق بود ولی قطره‌ای از آن را ننوشید، به اطرافیانش تعارف کرد، اما کسی لب به آن نزد.
تمام طول یک‌ونیم کیلومتری خاکریز را طی کرد، با این حال کسی درِ قمقمه را باز نکرد، سرانجام قمقه آب، تقسیم شد بین 300 نفر.
آنجا بود که دیگر یقین پیدا کردم پیروزی با ما خواهد بود.
ساعتی گذشت، یک جیپ عراقی با سرعت از پشت سر به‌طرف ما آمد، گفتم: «کسی شلیک نکند.» وقتی ایستاد، دو نفر از رزمنده‌ها که از بچه‌های لشکر ما نبودند، از آن پیاده شدند، گفتند: «شما غذا و مهمات می‌خواستید؟!»
مانده بودیم چه بگوییم، مهمات‌شان همان چیزهایی بود که ما نیاز داشتیم، آرپی‌جی، کلاشینکف، مهمات تیربار و خمپاره 60، نه کسی عقب رفته بود و نه بی‌سیمی کار می‌کرد.
منبع: فارس[/]

جنگ تحمیلی که آغاز شد شهید عباس اردستانی به گروه چریکی جنگ های نامنظم سردار شهید دکتر چمران پیوست. یک بار که ترکش خمپاره به دستش اصابت کرد و به منزل آمد قرار نداشت و خیلی زود به جبهه برگشت و در پاسخ خانواده که تو نمی توانی بجنگی گفت: با همین دست مجروح می توانم نزد حضرت ابوالفضل العباس بروم. او چند روز پس از آن در منطقه سر پل ذهاب در حال پاکسازی میدان مین مجروح و بخشي از دست خود را از دست داد و هنگامی که دوستانش از او خواستند به بهداری برود قاطعانه پاسخ داد: ""وقتی به بهداری می روم که لااقل سرم جدا شده باشد. "" او چند دقیقه بعد با گلوله توپ دشمن بعثی سر خود را تقدیم اسلام کرد. شهید عباس اردستانی که روز عاشورا متولد شده بود در روز اربعین حسینی مانند مولایش حسین ابن علی و حضرت اباالفضل به کاروان شهادت رسيد. شهید عباس اردستاني
منبع : برگرفته ازپايگاه منبرك

[=B Mitra]شهید ناصر ابو القاسمی به زبان عربی كاملاً مسلّط بود. وی خطاط زبردستی هم بود و به عنوان نیروی تبلیغاتی به جبهه اعزام شده بود؛ اما به خاطر رشادت، توانمندی و تسلط به زبان عربی، بعد از مدتی كوتاه در واحد اطلاعات و عملیات به كار گرفته شد. هر مسئولیتی را كه می‌پذیرفت، با ابتكار و مهارت، به نحو مطلوبی به پایان می‌رساند. در یكی از مأموریتها، همراه گروهی از رزمندگان برای جمع آوری اطلاعات، وارد شهر «علی غربی» عراق شد و با زیركی خاصی به اطلاعات مورد نظر دسترسی پیدا كرد. این گروه در بازگشت، به محور عملیاتی عراقیها رسیدند. ناصر به عربی به فرمانده محور گفت: من و گروهم ساعت یك نیمه شب می‌خواهیم برای جمع آوری اطلاعات به ایران برویم و الآن خسته هستیم. اگر امكان دارد، محلی را برای استراحت ما فراهم سازید. فرمانده عراقی به سرعت محل خواب مناسبی فراهم كرد و ناصر از او خواست كه ساعت یك آنها را بیدار كند. ناصر و همراهانش با توكل به خدا خوابیدند و بعد از چند ساعت استراحت، به خاك ایران بازگشتند. شهید ناصر ابوالقاسمي
منبع : راوی: قاسم ابو القاسمی، هم رزم شهید، ر. ك: لحظه‌های ماندگار، روایت عشق (دفتر دوم) ، ص 55 و 56.

همه نماز جماعتش را دوست داشتند. زياد طولش نمى داد. اگر مى ديد يا مى شنيد امام جماعتى نمازش طولانى است، تذكر مى داد. بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مى كرد. عوضش نمازهاى فُرادايش را آهسته مى خواند، با سجده هاى طولانى و گريه هاى زياد. شهیدعبد الله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.» بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. شهید مهدی شاه آبادي
منبع : برگرفته از سايت آويني

زمستان سال 64 در #تهران زندگی می‌كردیم. #اسماعیل_دقایقی برای گرفتن برنج كوپنی می بایست مسیری را طی كند كه جز ماشین های دارای #مجوز نمی‌توانستند از آن محدوده عبور كنند. او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک كیسه برنج با آن مسافت تقریباً یک كیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم با #خودروی_سپاه برود كه نپذیرفت.
گفتم :«حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!»
گفت :«اگر خواستی، همین طور پیاده می روم و گرنه نمی روم.»
او #كیسه_25_كیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد اما حاضر نشد برای #چند_دقیقه از#ماشین_سپاه استفاده كند.

#شهید_اسماعيل_دقايقی
منبع : راوی : همسر شهید اسماعیل دقایقی، ر. ك : بدرقه ماه، ص 96

آن شب نیز مثل هر شب، آرام در بستر خوابیده بودم، اما رؤیایی جلو چشمانم نقش بست که زندگی ام را عوض کرد. در خواب علی به خانه ما آمد. با هم سوار بر مرکبی به آسمان بال گشودیم. در طی طریق اشک از نهاد هر کدام از ما جاری شده بود. با هم در آسمان این آیه را زمزمه می کردیم:« ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره الحسنه...»
ناگهان دیدم آن مرکب ما را به آسمان بهشت زهرا برد، به مقبره تابناک شهیدان. بر سر قبر شهیدان طوافی کردیم و به راه خود ادامه دادیم و به بوستانی از گل های رنگارنگ و درختان شاداب و خرم رسیدیم و در سایه سار آن نشستیم که ناگاه از خواب پریدم...
بی اختیار این آیه بر زبانم جاری بود «ربنا آتنا...». صبح آن شب رویایی بود که علی به خواستگاریم آمد.

روی دیوان خانه امام(ره) نشسته بودیم. از هیجان این پیوند در حضور اماممان، سینه ام گنجایش قلب تپنده ام را نداشت. بوسه ای بر دستان و ملکوتی امام زدیم. امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد. بعد به عنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد:« عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید ان شاء الله که مبارک باشد.»
علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود: «ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد:«هم و ازواجهم فی ضلال علی الارائک متکئون...»

عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم.گفتم ناهار بخور. گفت روزه ام!
گفتم روز عروسیت!
گفت نذر داشتم,اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم!
گفت الان دعات مستجابه, دعامی کنم,امین بگو!
دست هامو بردم بالا.
گفت خدایا همان طور که عیدغدیر به دنیا امدم,عید غدیر ازدواج کردم,شهادتم را عید غدیر بذار!
گفتم امین.
هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم.عید غدیر ۶۶ شهید شد.
☝️ راوی همسر شهید

هدیه به شهید حاج علی کسائی صلوات- شهدای فارس
↘️
تولد: 1334- شیراز
سمت: مسئول عقیدتی سیاسی، مرکز آموزش پیاده ارتش استان فارس
شهادت: 21/5/1366
#حاج_علی_کسایی

همسر #سردار_شهید_غلامعلی_مرادیان نقل می کند: «زمانی که در کردستان بودیم، یک شب که خوابیده بودم، با سر و صدا از خواب پریدم. متوجه شدم شهید مرادیان در عالم خواب با کسی حرف می زند. بالای سرش نشستم. شنیدم می گوید: یا امام حسین به من مهلت بده تا زن و بچه ام را به مازندران ببرم و برگردم . دوست دارم به شما ملحق شوم.
دقیقا یک هفته قبل از شهادتش بود. صبح که از خواب پا شد تصمیم گرفت ما رو به نکا بیاورد. ما رو به نکا رسوند و خودش برگشت کردستان. همین که رسید، نامه داد. گفت: حالم خوب است و صحیح و سالم هستم.
با اون خوابی که دیده بود دلم شور می زد که نکنه براش اتفاقی بیفته. همش منتظر خبربودم تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند.
کسی از چگونگی به شهادت رسیدنش چیزی نمی دانست. من نمی تونستم طاقت بیارم. همیشه دلم می خواست نحوه ی شهادتش رو بدونم. همیشه به درگاه خدا استغاثه می کردم که نحوه ی شهادتشو توی خواب ببینم. تا اینکه یکی دو ماه بعد از شهادتش یک شب از ماه محرم، خود شهید مرادیان به خوابم اومد. گفت بیا با هم به کردستان برویم. گفتم:راه کردستان دوره، من باردارم برای من سخته این راه رو بیام. بچه ها خواب هستند من نمی تونم اونها رو تنها بذارم. گفت: تو چه کار داری که راهش دوره. تو فقط چشمت را ببند.
هر کسی که منو از کردستان آورده اینجا ما رو می بره کردستان. من چشمم را بستم. هنوز ثانیه ای نشده بود که گفت:چشمانت را باز کن. وقتی چشمانم را باز کردم. دیدم شهید مرادیان کنار یک چشمه ی آب ایستاده و اسب سفیدی هم کنار چشمه ایستاده. گفتم:مرادیان!معنی این اسب چیه؟ گفت: اینجا قتلگاه من است و نحوه ی شهادتشو برام تعریف کرد. گفت: زمانی که با کومله ها درگیر شدم، 30 فشنگ داشتم که به سمت دشمن شلیک کردم و اونها رو از پا درآوردم اما تعدادشون زیاد بود و من هم فشنگ نداشتم. برای اینکه اسلحه ام دست اونها نیفته، اونو با سنگ و چماق تکه تکه کردم . اونها به من نزدیک شده بودند و یک زن منافق که توی جمع اونها بود به پایم شلیک کرد و دیگه نتونستم با خونریزی شدیدی که داشتم راه برم. منو دستگیر کردند و با قل و زنجیر بستند. یکی با قمه به تنم ضربه می زد، یکی با آب جوش من را می سوزاند به طوری که گوشت بدنم می ریخت.
آنقدر شکنجه ام دادند که بی حال شدم. اما هنوز نفس می کشیدم. اون منافقین کوردل همین که متوجه شدند من هنوز زنده ام، تیر خلاص زدند و منو به شهادت رسوندند. وقتی شهید شدم این اسب سفید در کنارم ایستاد و سوارش شدم. اونها می خواستند جسدم را بسوزانند که یک زن سیاه پوش آمد جسدم را از دست اونها گرفت. جسدم سه روز توی بیابان بود و کسی جرأت نمی کرد به اون منطقه نزدیک بشه تا اینکه یک مرد سیستانی فداکاری کرد و جسدم را برگردوند.
شهید مرادیان وقتی از نحوه ی شهادتش برام گفت، سوار اسب سفیدش شد و رفت. من از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گریه کردن....»

#سرلشگر_شهید_عباس_دوران

متن نامه شهید عباس دوران به همسرش در روزهای آغاز جنگ بدین شرح است:

ﺧﺎﺗﻮﻥ ﻣﻦ ، ﻣﻬﻨﺎﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻠﻢ ﺳﻼﻡ

ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺗﻮ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻛﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ.

ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﺑﻮﺷﻬﺮ. ﻣﻬﻨﺎﺯ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﻛﺴﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻭ ..

ﻋﻠﯽ ﻫﻢ_ﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﯾﺎﺳﯿﻨﯽ_ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺩﯾﺸﺐ ﯾﻚ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﺁﻥ ﺟﺎ

ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﺩ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﺎﯼ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ .

ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﻬﺮﺯﺍﺩ ﻣﺮﯾﻀﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ .

ﻗﻮﻝ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﮔﻔﺖ : ﻧﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻧﻌﺶ ﺑﯿﻔﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﮕﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﻓﺖ ، ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮ ﭼﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﻭ ﻣﺠﻨﻮﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ.

ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻃﻔﻠﻚ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻫﻢ ﻻﻏﺮ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﻬﺮﺯﺍﺩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻢ ﺳﺮﺧﻚ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﺍﻭﺭﯾﻮﻥ، ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﯾﻚ ﺩﻝ ﺳﯿﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻛﺮﺩﻩ .

ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﻠﯽ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻬﺮﺯﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻋﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﯾﻜﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻋﯿﻨﻜﻢ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻭ ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭﺍﻛﺲ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﻢ ﻛﻢ ﻃﻠﻮﻉ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻛﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻣﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ، ﺗﻮ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻞ ﺭﯾﺴﻜﺲ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ.

ﺍﮔﺮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﯾﻜﯽ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺭﺍﻫﯽ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﻢ .ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻛﻢ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﻢ ، ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺩﻭﺵ ﻛﻪ ﭘﯿﺸﻜﺶ ﭘﻮﺗﯿﻨﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻜﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﻛﻨﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﻛﻨﻢ .

ﻋﻠﯽ ﻛﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭼﻬﺎﺭﺭﺍﻩ ﺯﻧﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﯾﻚ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺧﻮﺍﺑﻤﻮﻥ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺗﻮﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻭﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎﺯﻛﺮﺩﻧﺪ .

ﺍﻭﻟﺶ ﻛﻠﯽ ﺑﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺭﺍﻩ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﺷﺎﻥ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻣﻮﺭﺯﺩ ﭼﻮﻥ ﭘﻮﺗﯿﻨﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻻﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﻛﭙﻚ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻣﻬﻨﺎﺯ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﻡ ﻛﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﻤﻠﻜﺖ ﻏﯿﺮ ﻋﺎﺩﯼ . ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻮﻥ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺟﻨﮓ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﻛﺸﻮﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﺮﺝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﯽ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺨﺖ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ ﺍﻻﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺗﻬﺎ ﻧﺎﯾﺴﺘﯿﻢ ﭼﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺧﺎﻛﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ .ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ
ﺭﺍ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎﻫﺎﯼ ﺩﺷﻤﻦ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﺎﻛﺮﺩﻩ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻨﺪ .

ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻭﺭﺕ ﻧﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﻫﺮﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺘﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺳﺮ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻤﺐ ﻧﺮﯾﺨﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻛﺴﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﻭﺭﯼ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ .

ﻻﺑﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﯼ ﻛﻪ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﻮﻫﺮ ﺳﺎﻛﺖ ﻭ ﻛﻢ ﺣﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﯾﻚ ﺁﺩﻡ ﭘﺮ ﺣﺮﻑ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﻮﺭﺍ ﻛﻪ
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ .

ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺘﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺯﻭﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ

ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ - ﻣﻬﺮ ﻣﺎﻩ 1359

سرانجام در سحر گاه روز ۳۰ تیر ماه سال ۱۳۶۱
شهید دوران ، که لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذ نا پذیر مورد ادعای صدام ، به پالایشگاه ((الدوره)) یورش برد و چندین تُن بمب هواپیماهای خود را بر قلب دشمن ریخت و پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام
بازگشت، هواپیمای ایشان مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگر چه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش ((ستوانیکم منصور کاظمیان)) در عقب کابین داد، اما خود به رغم اینکه می توانست با استفاده از چتر نجات سالم فرود آید، صاعقه وار خود و هواپیمایش را بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیر متعهد ها به ریاست صدام در بغداد شد.

سرانجام ، پس از سالها انتظار در تیرماه ۱۳۸۱ بقای به جا مانده از پیکر شهید سرافراز #عباس_دوران به کشور برگردانده شد و طی مراسمی با شکوه به خاک سپرده شد .
.

-------------------------

مرتضی سرهنگی:
#حسن_باقری
همۀ بچه‌های تحریریه او را دوست داشتند. من با افشردی خیلی راحت بودم. ممکن بود با بعضی از دوستان ملاحظاتی داشتم ولی با او راحت بودیم، طوری‌که با شوخی خیلی از حرف‌ها را به هم می‌زدیم. ما بیشتر تو محیط کار بودیم و دیدن او لذت‌بخش بود. تلاشی که در کار داشت و مدیریتی که در حوزۀ خبری خودش اعمال می‌کرد، احساس می‌شد که اگر کار بیشتر از آن هم باشد، او می‌تواند انجام بدهد. ظرفیت روحی زیادی برای خدمت به انقلاب داشت. ‌بهترین خصوصیت او از نظر من نوکری برای انقلاب بود. با اخلاص برای انقلاب کار می‌کرد و همین اخلاص به او شجاعت و توکل داده بود. ندیدم از کسی ترسی داشته باشد. روحش بزرگ بود. الان که رفت‌و‌آمدهایش را در تحریریه مجسم می‌کنم، آن روح بزرگ با این جسم ضعیف اصلاً قابل مقایسه نبود.

#سردار_شهید #محسن_وزوایی
متولد #پنج_مرداد 1339
تهران
دانشجوی شیمی #دانشگاه_شریف
شهادت #ده_اردیبهشت 1361
عملیات #بیت المقدس
.
.
.
.
.
در عملیات #بازی_دراز
هلی کوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند .
در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با
ناراحتی گفت :
« پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند ؟ چرا نمی آیند !؟
چرا بچه ها را به کشتن می دهی !؟
.
وزوایی سرش را برگرداند ، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد

صدایش در فضا پیچید که می گفت :
« الم تر کیف فعل ربک با صحاب الفیل ... »
.
بچه ها با او شروع به خواندن کردند
در همین لحظه
یکی از هلی کوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی کوپتر دیگر با هم برخورد کردند ...
.
.
.
.
.
.
.
.
شهید وزوایی نقش فعالی در طراحی عملیات فتح بلندی های بازی دراز ایفا کرد
و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت
او در بیمارستان با وجود درد بسیار ناله نمی کرد و حتی به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود
گفت :
« من هرچه بیشتر درد می کشم ، بیشتر لذت می برم واحساس می کنم از این طریق به خدای خودم نزدیک تر می شوم . . .
.
.
.
.
.
.
.
کسی که در وصیت نامه خود نوشت :
اگر نتوانستید جنازه ام را به عقب بیاورید
آنرا به روى مینهاى دشمن بیندازید تا اقلا جنازه من کمکى به اسلام کرده باشد.
.

پیغام داده بود بیا قرارگاه.
رفتم. پیغام گذاشته بود کاری پیش آمده، صبر کن تا بیایم.
صبر کردم ؛ آن قدر که ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور دیدمش. با لباس خاکی، خاک خالی، خُرد و خمیر؛ عین سربازهای صفر. رسید. خوش و بش کرد و گفت: شام خوردی که ؟
گفتم: پس فکر کردی تا این وقت شب گرسنه می مونم ؟
گفت: خب، پس بشین. هم حرفامون رو می زنیم، هم یه بار دیگه شام بخور.
ـ باشه. کی از شام بدش می آد.
صدا زد اون پرچم ما رو بیارید.
پرچمش را آوردند؛ خیار و گوجه و پنیر. تکیه کلامش بود. این طوری تعارف می کرد.

یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 26