[="deepskyblue"]یادم میمونه موقع غم و غصه نیام سراغت که بگم غصه هامو تموم کن
اینجوری فک میکنی تو فقط خدای غم و غصه هامی و دیگه دوسم نداری
.
.
.
موقع شادیها مبیام سراغت
هم یادم نره تشکر کنم هم اینکه همیشه بیادت باشم
اینجوری با یه تیر دو نشون میزنم ، خودتم گفتی شکر نعمتت ، نعمتت افزون کند دیگه ..
گنجشک با خدا قهر بود. روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
میآید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد …
و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و …
خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینهی توست.
گنجشک گفت: لانهی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام.
تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی؟
لانهی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست … سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:
ماری در راه لانهات بود. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت:
و چه بسیار بلاها که به واسطهی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت. هایهای گریههایش ملکوت خدا را پر کرد
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه
انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون
یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای
بیندیشد و همچنان
عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با
این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی
می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه
خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می
آید.
خدایا نماز عشق بر پا کردم ، استجابت کردنش از تو
شب و روزم به درگاهت دعا کردم، قبول طاعتش از تو
خدایا دیوانه گشتم چو مجنونت ، لیلی گشتنش از تو
ببارد قطرهای اشک از چشمان دلم ، دریا کردنش از تو . . .
[="black"][="red"]خداوند بی نهایت است:[/]
اما
"[="red"]به قدر نیاز تو [/]" فرود می آید
"[="red"]به قدر آرزوی تو"[/] گسترده میشود
و
"[="red"]به قدر ایمان تو"[/] کارگشاست[/]
[="darkred"]خدایا!
دلامون دارن مثل ستاره ها کوچک میشن،
مثل ماه سرد میشن و مثل خورشید تنها.
ای کاش مثل ستاره ها قشنگ باشن،
مثل ماه روشن باشن و مثل خورشید گرم.
ای کاش مثل ستاره ها چشمک زدن رو یاد بگیرن،
مثل ماه امید داشتن رو و مثل خورشید مهربون بودن رو.
تا چشمکای قشنگشون رو بهمون بزنن، حتی در اوج تاریکی،
بازهم روشن باشن و با مهربونی گرماشون رو بهمون هدیه بدن[/]
[="deepskyblue"]قبل از اينكه به كسي که میدونی با احساس و ساده بگي:
دوستت دارم
قبل از اینکه بهش محبت کنی
قبل از اینکه به خودت عادتش بدی
قبل از اینکه تنش رو به بغل بکشی
قبل از اینکه احساسش رو بیدار کنی
قبل از اینکه تنهاییش رو پُر کنی
قبل از اینکه عاشقش کنی
خوب فكرات و بكن
با دلت یکی باش
از حرفت مطمئن باش
یه کم مـــرد باش
شايد با همین حرف تو همین رفتار تو نوری ته دلش روشن شه
كه خاموش كردنش به بهای خاموش شدنش باشه .[/]
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدابگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست. مسافر رفت و گفت يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد. مسافر رفت و كولهاش سنگين بود هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت . رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيدو گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي! درخت گفت زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست .
روزی، پس از آنکه بر نیروی بادها، امواج، جزر و مدّ دریا و جاذبه مسلّط شدیم، نیروی عشق را متوجّه خداوند خواهیم کرد. آنگاه انسان برای دوّمین بار در تاریخ جهان، آتش را کشف خواهد کرد
از یک نفر پرسیدند فلان دختر چگونه دختری است (آیا برای ازدواج مناسب هست یا نه و ..) . او با این که می دانست آن دختر دختر خوبی است گفت : نمی دانم . او مدتها در برزخ گرفتار همین حرفش بود .
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی !"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت !
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم !"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
جوانمردي ازبياباني مي گذشت. از مسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين، خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت. غريبي بود .تشنه و گرسنه. در حال جان كندن. از اسب پايين آمد، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سيراب شد. غریبه جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد. اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر وعاطفه را تقديم منجي خويش كند، تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد.
آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد، سوار اسب او شد كه برود… جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود، با اشاره او را صدا كرد و گفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو! مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد. او پاسخ دادو گفت: تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود، فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد. آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد...
دو فرشته مسافردرمنزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تاشب را درآنجا بگذرانند.
آن خانواده گستاخی کردند واجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه رااختصاص دادند.همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند فرشته پیرتر سوراخی دردیوار دید وروی آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسید واوگفت : “چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند”
شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر اما مهمان نوازی رفتند.پس از صرف غذای مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان رادراختیار فرشته هاقراردادندتاشب را راحت بخوابند.
صبح روز بعد فرشته ها آن زن وشوهر راگریان دیدند تنهاگاوشان که شیرش تنها منبع درآمدشان بود درمرزعه مرده بود.
فرشته جوان تر به خشم آمد وبه فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرداولی همه چیز داشت بااین حال تو کمکش کردی .خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند وبا این حال توگذاشتی گاوشان بمیرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد:”چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر میرسند” “شبی که مادرزیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که درسوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع وبخیل بود ومایل نبود ثروتش راباکسی شریک شود من سوراخ رابستم ومهرکردم تادستش به طلاها نرسد”
شب گذشته که دررختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد ومن درازا گاو رابه اودادم
چیزها همیشه آن طوری نیست که به نظر میرسند.
هنگامی که اوضاع ظاهرا بروفق مرادنیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید وبدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش رانفهمید.
ادم های ساده رو دوست دارم,همان هایی که بدی هیچ کس را باور ندارند ,
همان هایی که برای همه لبخند دارند,همانهایی که همیشه هستند برای همه هستند,عمرشان کوتاه است بس که هرکی از راه میرسد یا ازشان سو استفاده میکند,یا زمینشان میزند ,یا درس ساده نبودن بهشان میدهد,ادم های ساده را دوست دارم بس که بوی ناب (ادم)میدهند
[=arial,helvetica,sans-serif]به راه بياييم..
تا از راه بيايد [/] [=arial,helvetica,sans-serif][/] [=arial,helvetica,sans-serif]اللهم عجل لوليک الفرج[/]
[=arial,helvetica,sans-serif]دعا پشتِ دعا برای آمدنت[/] [=arial,helvetica,sans-serif]گناه پشتِ گناه برای نیامدنت[/] [=arial,helvetica,sans-serif]دل درگیر، میان این دو انتخاب[/] [=arial,helvetica,sans-serif]کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟[/]
[="green"]اگر در جایی زندگی کنیم که : هـــرزگی مــُـد ؛ بی آبرویـــی کـــلاس ؛ مستی و دود تفریـــح ، دزد بودن و لـــاشخوری و گـــرگ بودن رمز موفقیت مون باشه ... پس باید بپذیریم که جهنم هم جای بدی نیست و نباید به قسمت آخر اعتراضی داشته باشیم ...
آفرینش روز و شب، زیبایی زمین و کهکشانها، درخشش ستارگان فروزان، همه حاکی از وجود پروردگار یکتاست، پس از او اطاعت می کنیم، چون او معین کرده که مرگ آغاز جاودانه هاست.
واین خداست که با لبخندش جان تشنه ام را سیـــراب می کند ...... من دستانم را به سوی آسمـــان دراز می کنم تا زمــانی برسد وخـــدا دستانم را دردستانش گیرد ومرا به سوی خـــود خواند..........
اینجوری فک میکنی تو فقط خدای غم و غصه هامی و دیگه دوسم نداری
.
.
.
موقع شادیها مبیام سراغت
هم یادم نره تشکر کنم هم اینکه همیشه بیادت باشم
اینجوری با یه تیر دو نشون میزنم ، خودتم گفتی شکر نعمتت ، نعمتت افزون کند دیگه ..
[="pink"]چه خدای خوبــــــــــــــــــــــی[/][/]
گنجشک با خدا قهر بود. روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
میآید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد …
و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و …
خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینهی توست.
گنجشک گفت: لانهی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام.
تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی؟
لانهی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست … سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:
ماری در راه لانهات بود. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت:
و چه بسیار بلاها که به واسطهی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت. هایهای گریههایش ملکوت خدا را پر کرد
انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون
یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای
بیندیشد و همچنان
عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با
این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی
می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه
خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می
آید.
شب و روزم به درگاهت دعا کردم، قبول طاعتش از تو
خدایا دیوانه گشتم چو مجنونت ، لیلی گشتنش از تو
ببارد قطرهای اشک از چشمان دلم ، دریا کردنش از تو
. . .
[="darkorange"]معذرت خواهی، حرمت داره…
یه نفر غرورش و میشکنه… بخاطر تو…
از کنار معذرت خواهی ساده رد نشو… [/]
[="plum"]زن که می شوی می فهمی
معنی شیارهای صورت مادرت چیست
مرد که می شوی
معنی خواب عمیق پدر را پای تلویزیون خوب می فهمی
بزرگ که می شوی
می فهمی درد یعنی چه
حالا دیگر اصراری نیست موهای سپیدت را رنگ کنی
موی سپیدت دفتر خاطراتت می شود هر بار جلوی آینه[/]
[="black"][="red"]خداوند بی نهایت است:[/]
اما
"[="red"]به قدر نیاز تو [/]" فرود می آید
"[="red"]به قدر آرزوی تو"[/] گسترده میشود
و
"[="red"]به قدر ایمان تو"[/] کارگشاست[/]
[="teal"]یه وقتایی آدم از روی دوست نداشتن
از یکی فاصله میگیره
یه وقتایی از ترس "وابســــــــتـگی"[/]
[="blue"]"[/] [="red"]خوبـے [/][="blue"]؟ ''[/]
[="red"]گاهی [/][="blue"]با تمام ِ تكـراری بودنَش[/] [="red"]غوغــا می كند![/]
دلامون دارن مثل ستاره ها کوچک میشن،
مثل ماه سرد میشن و مثل خورشید تنها.
ای کاش مثل ستاره ها قشنگ باشن،
مثل ماه روشن باشن و مثل خورشید گرم.
ای کاش مثل ستاره ها چشمک زدن رو یاد بگیرن،
مثل ماه امید داشتن رو و مثل خورشید مهربون بودن رو.
تا چشمکای قشنگشون رو بهمون بزنن، حتی در اوج تاریکی،
بازهم روشن باشن و با مهربونی گرماشون رو بهمون هدیه بدن[/]
[="blue"]كمي [/][="red"]دروغ بگو [/][="blue"]پينوكيو....[/]
[="blue"]دروغ های تو[/] [="red"]قابل تحمل تر[/] [="blue"]بود ![/]
[="blue"]به خاطر[/] [="red"]کودکی[/] [="blue"]بود و شیطنت ...[/]
[="blue"]به خاطر این بود که[/][="red"] دنیای آدمها [/][="blue"]را تجربه نکرده بودی[/]
[="blue"]که ببینی[/] [="red"]یک دروغ[/] ،[="blue"]چه ها میکند ![/]
[="blue"]این جا آدمها دروغشان[/] [="red"]به بهای یک زندگی[/] [="blue"]تمام میشود ![/]
[="blue"]... ... به [/][="red"]ب[/][="red"]های یک دل شکستن ![/]
[="blue"]اینجا دروغ ها باعث[/] [="red"]مرگ عشق و اعتماد[/] [="blue"]میشود !
[/]
[="blue"]اين جا آدم ها [/][="red"]دروغ هاي شاخ دار[/] [="blue"]مي گويند
[/]
[="blue"]بعد دماغ دراز خود را[/] [="red"]جراحي پلاستيك [/][="blue"]مي كنند !!!.......[/]
[="deepskyblue"]قبل از اينكه به كسي که میدونی با احساس و ساده بگي:
دوستت دارم
قبل از اینکه بهش محبت کنی
قبل از اینکه به خودت عادتش بدی
قبل از اینکه تنش رو به بغل بکشی
قبل از اینکه احساسش رو بیدار کنی
قبل از اینکه تنهاییش رو پُر کنی
قبل از اینکه عاشقش کنی
خوب فكرات و بكن
با دلت یکی باش
از حرفت مطمئن باش
یه کم مـــرد باش
شايد با همین حرف تو همین رفتار تو نوری ته دلش روشن شه
كه خاموش كردنش به بهای خاموش شدنش باشه .[/]
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدابگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست. مسافر رفت و گفت يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد. مسافر رفت و كولهاش سنگين بود هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت . رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيدو گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي! درخت گفت زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست .
[="teal"]موفقیت، شخصیت را میسازد و شکست ان را فاش می کند...[/]
[="magenta"]بزرگترین مانع پیروزی ترس از شکست است[/]
[="royalblue"]هیچ وقت ترس از شکست را دلیل تلاش نکردنت قرار نده.[/]
[="seagreen"]موفقیت رمز و رازی ندارد، بلکه هر چه هست، نتیجه ی امادگی، سخت کوشی و درس گرفتن ما از شکست خورده ها است[/]
خدا قادر است تو را به هر چیزی که خواهانش هستی برساند،مشروط به اینکه همه چیز را در دست با کفایت باریتعالی بگذاری
روزی، پس از آنکه بر نیروی بادها، امواج، جزر و مدّ دریا و جاذبه مسلّط شدیم، نیروی عشق را متوجّه خداوند خواهیم کرد. آنگاه انسان برای دوّمین بار در تاریخ جهان، آتش را کشف خواهد کرد
همای بر همه مرغان از ان شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازرد
از یک نفر پرسیدند فلان دختر چگونه دختری است (آیا برای ازدواج مناسب هست یا نه و ..) . او با این که می دانست آن دختر دختر خوبی است گفت : نمی دانم . او مدتها در برزخ گرفتار همین حرفش بود .
فداکاری در سکوت،خدمت بی نان، مناعت بی غرور، عشق بی هوس و
دوست داشتن بی آنکه دوست بداند روزی کن
گفتم چه آسان به دست می آیی؟!
گفت: پس آسان از دستم نده
بعضی از قراردادها وعهد ها را روی قلب می نویسند ...
حواست به این عهد های غیر کاغذی، بیشتر باشد
شکستنشان
یک آدم را می شکند . . .
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی !"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت !
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم !"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
جوانمردي ازبياباني مي گذشت. از مسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين، خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت. غريبي بود .تشنه و گرسنه. در حال جان كندن. از اسب پايين آمد، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سيراب شد. غریبه جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد. اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر وعاطفه را تقديم منجي خويش كند، تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد.
آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد، سوار اسب او شد كه برود… جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود، با اشاره او را صدا كرد و گفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو! مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد.
او پاسخ دادو گفت: تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود، فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد. آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد...
دو فرشته مسافردرمنزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تاشب را درآنجا بگذرانند.
آن خانواده گستاخی کردند واجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه رااختصاص دادند.همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند فرشته پیرتر سوراخی دردیوار دید وروی آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسید واوگفت : “چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند”
شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر اما مهمان نوازی رفتند.پس از صرف غذای مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان رادراختیار فرشته هاقراردادندتاشب را راحت بخوابند.
صبح روز بعد فرشته ها آن زن وشوهر راگریان دیدند تنهاگاوشان که شیرش تنها منبع درآمدشان بود درمرزعه مرده بود.
فرشته جوان تر به خشم آمد وبه فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرداولی همه چیز داشت بااین حال تو کمکش کردی .خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند وبا این حال توگذاشتی گاوشان بمیرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد:”چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر میرسند” “شبی که مادرزیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که درسوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع وبخیل بود ومایل نبود ثروتش راباکسی شریک شود من سوراخ رابستم ومهرکردم تادستش به طلاها نرسد”
شب گذشته که دررختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد ومن درازا گاو رابه اودادم
چیزها همیشه آن طوری نیست که به نظر میرسند.
هنگامی که اوضاع ظاهرا بروفق مرادنیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید وبدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش رانفهمید.
ادم های ساده رو دوست دارم,همان هایی که بدی هیچ کس را باور ندارند ,
همان هایی که برای همه لبخند دارند,همانهایی که همیشه هستند برای همه هستند,عمرشان کوتاه است بس که هرکی از راه میرسد یا ازشان سو استفاده میکند,یا زمینشان میزند ,یا درس ساده نبودن بهشان میدهد,ادم های ساده را دوست دارم بس که بوی ناب (ادم)میدهند
(دکتر علی شریعتی)
تا از راه بيايد
[/]
[=arial,helvetica,sans-serif][/]
[=arial,helvetica,sans-serif]اللهم عجل لوليک الفرج[/]
[=arial,helvetica,sans-serif]گناه پشتِ گناه برای نیامدنت[/]
[=arial,helvetica,sans-serif]دل درگیر، میان این دو انتخاب[/]
[=arial,helvetica,sans-serif]کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟[/]
[="darkred"]عمق نگرانی های ما؛
فاصله ی ما را از خدا نشان می دهد ...[/]
[="darkorchid"]از برداشتن یک گام بلند نترسید ؛
گاهی از یک فاصله ، یک چاله یا یک مانع ، با دو گام کوتاه نمی توان عبور کرد ...[/]
من از سکوت موریانه ها می ترسم ...![/][/]
[="teal"]سوال سختیه ...
پاسخ به کیستی هر کسی ، سخت ترین کار دنیاست ...[/]
[="magenta"]من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود ...
ماهِ من، می دانم که بزودی آفتابی خواهی شد
من این را از قاصدکهای خوش خبر شنیده ام ...[/]
[="yellowgreen"]میدونی چرا مردم کلک میزنند و دروغ میگن ؟
بخاطر اینکه اونها میدونند بخشش گرفتن از اجازه گرفتن آسونتره ... متاسفانه[/]
[="orange"]دوست من
هیچ گاه دلت را به روزگار مسپار، که دریایی از نا امیدی است ،
دلت را به خدا بسپار که دریایی از امید است....
دلت پرامید ....[/]
[="green"]اگر در جایی زندگی کنیم که : هـــرزگی مــُـد ؛ بی آبرویـــی کـــلاس ؛ مستی و دود تفریـــح ، دزد بودن و لـــاشخوری و گـــرگ بودن رمز موفقیت مون باشه ... پس باید بپذیریم که جهنم هم جای بدی نیست و نباید به قسمت آخر اعتراضی داشته باشیم ...
دوست من عوض گله ندارد ...[/]
برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد
آفرینش روز و شب، زیبایی زمین و کهکشانها، درخشش ستارگان فروزان، همه حاکی از وجود پروردگار یکتاست، پس از او اطاعت می کنیم، چون او معین کرده که مرگ آغاز جاودانه هاست.
من زیر نگاه خـــدا قد می کشم .........
واین خداست که با لبخندش جان تشنه ام را سیـــراب می کند ......
من دستانم را به سوی آسمـــان دراز می کنم
تا زمــانی برسد
وخـــدا دستانم را دردستانش گیرد ومرا به سوی خـــود خواند..........
اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد چرا ما انسانها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به آنچه می خواهیم دست یابیم
شکوه دنیوی همچون دایره ای است بر سطح آب که
لحظه به لحظه به بزرگی آن افزوده می شود و
سپس در نهایت بزرگی هیچ می شود.