جملات قشنگ و به یاد ماندنی (بخون...فكر كن...اراده كن...عمل كن)

تب‌های اولیه

18626 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[="Tahoma"][="Navy"]قدر لحظه ها را بدان…
زمانى ميرسد که تو ديگر قادر نيستى بگويى:
جبران مى کنم…
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]کلاغ جان!!!
قصه من به سررسيد
سوارشو…
تو را هم تا خانه ات ميرسانم…!!
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]به ياد ندارم نابينايي به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند:
“مگه کوري؟”
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]چه مي شود همه از جنس آسمان باشيم
طلوع عشق چه زيباست بين آدمها
تمام پنجره ها بي قرار بارانند
چه قدر خشکي و صحراست بين آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت درياست بين آدمها…
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]يه حسي از تو در من هست،
که ميدونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هرشب، درارو باز ميزارم
سراب رد پاي تو، کجاي جاده پيدا شد؟
کجا دستاتو گم کردم، که پايان من اينجا شد؟
[/]

[="Tahoma"][="Navy"][/]

[="Tahoma"][="Navy"]مادر کودکش را شیر می دهد
و کودک از نور چشم مادر
خواندن و نوشتن می آموزد

وقتی کمی بزرگتر شد
... کیف مادر را خالی می کند
تا بسته سیگاری بخرد

بر استخوان های لاغر
و کم خون مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود

وقتی برای خودش مردی شد
پا روی پا می اندازد
و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید :

عقل زن کامل نیست[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

شاید هوای سرد بهانه ایست تا تو با حجاب شوی !

دردانه ی پروردگارت آری... خدا گاهی دلش برای حجاب تو تنگ میشود.

هوای سرد و بارانی مجبورت کرده با حجاب شوی!

ای کاش از نگاه نامحرم هم سردت می شد...

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]گرمای تابستان چه لذت بخش است وقتی با خدا معامله بهشت و جهنم می کنم. گرما را به جان می خرم اما حجابم را با جهنم عوض نخواهم کرد[/]

[="Tahoma"][="Navy"]از خداوند می‌پرسم که :

خـدایا بالاتر از بهشت هم داری؟ برای زیر پای مادرم می‌خواهم.[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

نیمی از من مال تو
نیم دیگر هم مال تو
تمام قلب و احساسام وقف تو
به خدا دگر چیزی ندارم
همان هم مال تو
جان ناچیزم فدای موی تو
مادرم
ای عصاره ایمان
ای چكیده ایثار
ای خود عشق
عاشق بودن و عاشق ماندن
را به من هم بیاموز
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

آدمای بزرگ کم حرف می زنند

آدمای متوسط با هم حرف می زنند

ادمای کوچیک پشت سر هم حرف می زنند

[/]

کاربر محترم، وهاب
متن های بسیار زیبایی رو تقدیم ما میکنید بسیار سپاسگذارم امیدوارم حال مادرتون خوب و خوبتر بشه.
راستی نوشته هاتونو از کجا تهیه میکنید؟

[="Tahoma"][="Navy"]

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

سوگل;272131 نوشت:
کاربر محترم، وهاب
متن های بسیار زیبایی رو تقدیم ما میکنید بسیار سپاسگذارم امیدوارم حال مادرتون خوب و خوبتر بشه.
راستی نوشته هاتونو از کجا تهیه میکنید؟

خیلی ممنون از هرجایی که فکرشو بکنید:Mohabbat:[/]

[="Tahoma"][="Navy"]آدما مثل عکس هستن …
زیادی که بزرگشون کنی ، کیفیتشون میاد پایین !
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]اگه یه وقت تنها شدی ،

دلت نگیره ،

بدون خدا همه رو بیرون کرده

تا خودت باشی و خودش[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

این هفته هم گذشت تو اما نیامدی

خورشید خانواده‌ی زهرا نیامدی

از جاده‌ی همیشه‌ی چشم انتظارها

ای آخرین مسافر دنیا نیامدی

صبحی کنار جاده تو را منتظر شدیم

آمد غروب، رفت و تو آقا نیامدی

امروزمان که رفت چه خاکی به سر کنیم؟

آقای من! اگر زد و فردا نیامدی

غیبت بهانه‌ای است که پاکیزه‌تر شویم

تا روبرویمان نشدی، تا نیامدی

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

امشب که بلزید دل و بغض و صدایت

آرام روان گشت دلت سوی خدایت

رفتی به در خانه آن قاضی حاجات

یاد آر مرا ملتمس لطف دعایت

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

خدایـــــــــا....
خســـــــــته ام ...
خیلـــــــــی خستـــه ام....

خداوندا .....
قیامتت را بر پا کن!!!
تو اگر خسته نشده ای ، ما عجیب خسته ایم ..

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان
هرگز.
[/]

ای کاش...

دردناک ترین واقعیت این است که ببینی آدم ها برای پذیرش نفرت و جدایی آماده تراند تا برای قبول دوستی و نزدیکی.


این که حس کنی در رابطه ها بوی بی اعتمادی و ناباوری به مشام ات می خورد، نشانه ی سقوط ارزش هاست.


این که شاهد باشی تخم یأس و بدبینی همه جا کاشته می شود، دلهره آور است.

باعث می شود که کم کم بفهمی چرا پراکنده ایم.

این را می گوید که بالاترین فضیلت انسان - اجتماعی بودن اش -دارد منحط می شود .

ای کاش در عوض آغوش ها باز بودند.

ای کاش کم تر شکایت می کردیم و بیش تر گوش می دادیم.

ای کاش در انتقاد کردن منصف و در پذیرش انتقاد، سخاوت مند بودیم.

ای کاش بهانه جویی ها را کنار می گذاشتیم و در به در، دنبال محبت می گشتیم.

ای کاش پیش فرض ها و غرض ورزی ها جایشان را می دادند به دل پاکی ها و گذشت ها.

ای کاش راه بغض را می بستیم و پا می گذاشتیم در جاده ی لبخند.

ای کاش رسم مثبت اندیشی پیشه می کردیم.

ای کاش تنهایی نبود.

ای کاش من و تو و او بر سر سفره یی می نشستیم که در آن فقط و فقط صمیمیت تقسیم می شد.

ای کاش آن قدر بر سر این سفره می ماندیم که دیگر نه من بودم، نه تو و نه او.

ای کاش هرچه بود، ما بود.

هر چه باشد من نمک پرورده ام
دل به عشق فاطمه خوش کرده ام

حج من بی فاطمه (س) بی حاصل است
فاطمه (س) حلال صدها مشکل است

همیشه یادت باشه ، اگه گدا دیدی

هیچوقت تو دلت نگو راست میگه یا دروغ…بدم یا ندم…آدم خوبیه یا بدیه

چشماتو ببند و کمکش کن تا وقتی رفتی گدایی پیش خدا

خدام تو دلش این سوالا رو از خودش نپرسه

در دنيايي که براي کشتن هر شيعه بهشت هديه مي دهند

ما هم چنان "شـــــــيــــعـــــــه" هستيم

ايستاده ايم تا انتهاي تاريخ. . .

"ازكسانيكه ازمن متنفرند سپاس،آنها مرا قويتر ميكنند/ازكسانيكه مرادوست دارندممنونم،آنان قلب مرابزرگترمیکنند/ازکسانیکه مراترک میکنند متشکرم،آنان به من می آموزند هیچ چیزتا ابد ماندنی نیست/و از کسانیکه بامن میمانند سپاسگزارم،آنان به من معنای دوست رانشان میدهند..."

به سرآستین پاره‌ی کارگری که دیوارت را می‌چیند
و به تو می‌گوید ارباب… نخند!
به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری… نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود
و شاید چند ثانیه‌ی کوتاه معطلت کند… نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است
و یقه‌ی پیراهنش جمع شده… نخند!
به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت،
به همسایه‌ای که هر صبح نان سنگک می‌گیرد،
به راننده‌ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد، به راننده‌ی آژانسی که چرت می‌زند، به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می‌زند،
به مجری نیمه شب رادیو، به مردی که روی چهارپایه می‌رود تا شماره‌ی کنتور برقتان را بنویسد، به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه‌ها جار می‌زند،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی! به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده، به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوار تاکسی می‌شود و بلند سلام می‌گوید،
به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می‌خواهد برایش برگه‌ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر،
نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدم‌ها بخندی! که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!
آدمهایی که هر کدام برای خود و خانواده‌ای همه چیز و همه کسند! آدم‌هایی که به خاطر روزیشان تقلا می‌کنند،
بار می‌برند،
بی‌خوابی می‌کشند،
کهنه می‌پوشند،
جار می‌زنند،
سرما و گرما می‌کشند،
و گاهی خجالت هم می‌کشند…،
بیائیم و هرگز به دیگران نخندیم و زمانی لب به خنده باز کنیم که خودمان را در شادی و خوشبختی دیگران سهیم بدانیم

بزرگ ترین افتخار

هانس کوچولو به مادرش گفت : ” مادر کجا می روی؟” مادر گفت : ” عزیزم ، بازیگری معروف و محبوب به شهر ما آمده است . این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم و با او حرف بزنم. خیلی زود بر می گردم. اگر وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند ، چه محشری می شود!” و در حالی که لبخندی حاکی از شادی بر لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

حدود نیم ساعت بعد ، مادرش با عصبانیت به خانه برگشت . هانس گفت : ” مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟”

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:” من و جمعیت زیادی از مردم مدت ها منتظر ماندیم ، اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی که به این بازیگر داده است ؛ به ما داده بود.”.

هانس پس از شنیدن حرف های مادر ، به اتاقش رفت تا لباس هایش را بپوشد و گفت:” مادر آماده شو با هم به جایی برویم. من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.”

اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:” این شوخی ها چیست؟! وقتی او بیشتر از نیم ساعت قبل شهر را ترک کرده است ، حرف های تو چه معنایی می دهد؟!”

پسر ملتمسانه گفت:” مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن. فقط با من بیا.” مادر نیز برخلاف میلش ، در خواست فرزندش را پذیرفت ؛ زیرا او را بسیار دوست می داشت.

بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن ، هانس به مادرش گفت : ” رسیدیم ” در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر از این کار فرزندش دلخور شده بود ، با صدایی پر از خشم گفت : ” من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود.”

هانس جواب داد:” مادر ، تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی ” ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است ، به ما داده بود“.

پس آیا افتخاری از این بزرگ تر هست که با کسی حرف بزنی که این شهرت و محبوبیت را داده است ، نه آن کسی که آن را دریافت کرده است؟

سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست ، پس چه نیازی به بنده ی خدا.”

مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

روزگار نبودنت را برای من دیکته میکند

و....
نمره من صفر
هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام ...

گاهی بــه خـــاطـرش

مـــانـدن را تـحـمــل کن....
رفتن از دست "همـــه" برمی آید


:Hedye::Gol:
[="DarkOrchid"]ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه . تادهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه . دست کردم تو آکواریوم درش آوردم . شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن . دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو . اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید . دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چندساعته بیدار نشده . یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب .\...
این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند . دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی ما رونمی فهمند و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتار را با ما میکنند.
[/]

از آغاز آنچه کردم ، بی ثمر بود

همه سودم درین سودا ضرر بود

چه حاصل بردم از این بازی بخت

که انجامش از آغازش بتر بود

نه هرگز تن به راحت آشنا شد

نه هرگز دل ز شادی با خبر بود

بد و خوب آنچه گفتم ، بی اثر ماند

شب و روز آنچه کردم بی ثمر بود

بهار زندگی زودم خزان گشت

که عمرم چون نسیمی تیزپر بود

به هر در ، حلقه ای کوبید و کوچید

مرا قسمت گدایی دربه در بود

گمان را از یقین برتر شمردم

که چشم و گوش عقلم کور و کر بود

به کار دیگران خندیدم از کبر

ز بس اندیشه ی بکرم به سر بود

به شعر آویختم ، چون برگ در باد

ندانستم که باد آشوبگر بود

بنای هستی ام را واژگون کرد

که اینم گوشمالی مختصر بود

حریفان ، خانه ها بنیاد کردند

مرا خشت قناعت زیر سر بود

رفیقان نعره ی مستی کشیدند

مرا فریاد خونین از جگر بود

به بیدردان سپردم خوشدلی را

که نوش دیگرانم نیشتر بود

بسا شب ها که از آشفته حالی

چو سر بر آسمان کردم ، سحر بود

بسا ایام کز شوریده بختی

دل غمگینم از شب تیره تر بود

بهشت شادخواران ، جای من نیست

مرا از آتش دوزخ گذر بود

گرم برگشت ممکن بود ازین راه

و یا در طالعم راهی دگر بود

بدینسانش نمی پیمودم ای مرد

که در این راه پیمودن ، خطر بود

برین عمر به باطل رفته ، نفرین

خدایا ! بس کن این بیداد ، آمین

" نادر نادرپور "

پ ن : چند وقتی بود که شعرایی که میذاشتم ، زیاد به دلم نمی نشست !

عزیزی گفت: "کلمه" بزرگترین کشف انسان است

و "سکوت"بزرگترین کشف انسان شدن...تفسیرش بماند برای اهلش.

...............همین.

[=&quot]امام علی (ع) : در خاتمه تورات پنج جمله است که دوست دارم هر روز بامداد آن را مطالعه کنم : 1. عالم بی عمل با شیطان برابر است 2. سلطان بی عدالت با فرعون برابر است 3. فقیر طمعکاری که در برابر توانگران خضوع کند با سگ همانند است 4.ثروتی که از آن در امور خیر سودی نبرند با سنگ و آجر یکسان است . 5 . زنی که بدون ضرورت و نیاز از خانه بیرون رود با کنیز برابر است[/] . [=&quot]نصایح صفحه 223[/][=&quot][/]

۱۶ سالم بود که یه روز صبح بابام بهم گفت:ماشینو بردار بریم ماجاس(محله ای در اسپانیا).تا اونجا ۱۸ کیلومتر فاصله بود،منم که آماده قبول کردن،به خودم گفتم هم رانندگی می کنم و هم ماشین زیر پامه.رفتیم و بابام رو پیاده کردم و قول دادم ساعت۴ برم دنبالش.ماشین چندتا مشکل داشت که باید تو این فاصله می بردمش تعمیرگاه.نزدیک تعمیرگاه یه تئاتر بود و منم چیزی که زیاد داشتم وقت بود.دو تا بلیط گرفتم و رفتم نمایش ها رو ببینم.اینقدر حواسم به نمایش ها بود که یادم رفت ساعت چنده.نمایش ها که تموم شد دیدم ساعت ۶ شده.با خودم گفتم می گم تعمیر ماشین طول کشید.وقتی رسیدم اونجا دیدم بابام خیلی بردبار منتظرم یه گوشه نشسته،گفتم:ببخشید تعمیر ماشین طول کشید،نتونستم زود تر بیام.بابام گفت:مایوسم که می بینم پسرم بهم دروغ میگه.
گفتم:من دروغ نمی گم،این چه حرفیه بابا.یه نگاه بهم کرد و گفت:وقتی دیر کردی زنگ زدم تعمیرگاه گفتش کار شما خیلی وقته تموم شده.خیلی ضایع شدم و مجبور شدم راستش رو بگم.
بابام گفت:ناراحتم نه از دست تو،از دست خودم ناراحتم که نتونستم جوری پسرم رو بزرگ کنم که به باباش دروغ نگه.می خوام تا خونه پیاده برم و به اشتباهات این سالها فکر کنم.
گفتم:نه،تا خونه ۱۸ کیلومتره،هوا تاریکه!
بابام از ماشین پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن به سمت خونه.منم پشت سرش می رفتم هر چی معذرت خواهی می کردم،اون توجه نمی کرد.بابام بدون توجه به من می رفت به طرف خونه و منم پشت سرش خیلی آروم با ماشین می رفتم.این دردناک ترین درس زندگیم بود.
ترجمه ای آزاد از مهرداد

زندگی در اعماق امن است اما زیبا نیست
ماهی هایی که در اعماق هستند صید نمیشوند اما طلوع خورشید را هم نمی بینن

هــــــرگــز بـه گذشته برنگــــــــرد

اگر سیندرلا برای برداشتن کفشش برمیگشــت

هیچوقت یک پرنسس نمیشد

در بارش شديد باران همه پرندگان به پناهگاه مي روند. اما عقاب در ماوراي ابرها به پرواز ادامه مي دهد.مسئله براي همه مشترك است اما تفاوت در تدبير و تفكر است.

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود/بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود/ماخداراباخودسردعواهاخوردیم وقسم هاخوردیم/ماحقیقت رازیرپاله کردیم/مابه هم بدکردیم/مابه هم بدگفتیم/وچقدرحظ کردیم که زرنگی کردیم/هرکجاحادثه ای بودحرفی ازپول زدیم/ازشما میپرسم/ماکه راگول زدیم!!!!؟

مرده ان است که نصیبی از حیات طیبه شهدا را نداشته باشد واگر چنین است از مامرده تر کیست؟؟؟؟؟
سید مرتضی اوینی



در طوفان زندگی، با خدا بودن بهتر از ناخدا بودن است.

[="Tahoma"][="Navy"]کشتی هايم به دريا رفته اند

حتی اگربه بادبان ها ودکل های شکسته بازگردند،

به دستی اعتماد دارم که هرگز شکست نمی خورد

واز پليدی نيکی به بار می آورد

حتی اگر کشتی هايم در هم شکنند

وهمه اميد هايم غرق شوند

فرياد می زنم:"به تو اعتماد دارم".[/]

[="Tahoma"][="Navy"]شبی از پشت یک تنهایی غمناک وبارانی

تورابالهجه گلهای نیلوفری صدا کردم

تمام شب برای طراوت دادن باغ قشنگت

آرزوهایت دعاکردم.

پس ازیک جست وجوی نقره ای

درکوچه های احساس

تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام روییده

باحسرت جدا کردم......[/]

[="Tahoma"][="Navy"]زندگی یعنی چکیدن،همچو شمع از گرمی عشق

زندگی یغنی لطافت ، گم شدن در معنی عشق

زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق

رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق[/]

[="Tahoma"][="Navy"]دیروزاورادیدم،کنارخیابان بساطش راپهن کرده بود.

طفلکی حتماخیلی خسته شده بود.جلو رفتم وشکلاتی خریدم.

دوباره باهمان نگاه زل زد توی چشامهایم،می دانم که دلش می خواست

بیشتر بخرم،اما چه کنم که خودم هنوز دسته گل سرخ هایم را نفروخته بودم.[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

یک شبی مجنون نمازش راشکست

بی وضودر کوچه ی لیلا نشست

عشق،آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت:یارب ازچه خارم کرده ای

برصلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق،دل خونم مکن

من که مجنونم تومجنونم مکن

مرداین بازیچه دیگرنیستم

این تو و لیلای تو،من نیستم

گفت:ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پنهان وپیدایت منم

سالها باجورلیلا ساختی

من کنارت بودم ونشناختی.

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

عاشقت خواهم ماند بی نیاز از دنیا

من در این کوی غریبانه فدا خواهم شد

چشمهایم را به کسی باز نخواهم کرد تا تو از راه رسی

ای دو چشمت دریا چشم من کم نور است

دل ما را طلبت همچنان پرشور است

همچنان منتظرت خواهم ماند

دل خود را به کسی نسپارم

نه به جنگل،نه به دریا،نه به ابر

با بیگانه چنین و چنان خواهم شد

تا کنم چشمانم هدیه بر چشمانت

منتظر در طلبت،جان ما قربانت.

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]حکایت ما آدم ها …
حکایت کفشاییه که …
اگه جفت نباشند …
هر کدومشون …
هر چقدر شیک باشند …
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه …
لنگه به لنگه اند …
کاش …
خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …
جفت هر کس رو باهاش می آفرید …
تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …
به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

فقیری همیشه از فقر دلش میگرفت

میرفت کنار ساحل با خدا حرف میزد

خدا هم کنارش بود باهاش قدم میزد

همیشه جای "4 تا پا" روی ماسه ها بود

2تاش واسه آدم 2تاش هم واسه خدا بود

یه روز مشکلی واسه فقیر پیش اومد

رفت کنار ساحل، مطمئن بود خدا میومد

ولی روی ساحل جای 2تا پا بود

جای پایی از خدا پیدا نمیکرد.

فقیر رو کرد به آسمون و گفت:

خدایا تو فقط به در و دلم گوش میکنی؟

حالا مشکل دارم، داری از اومدنم پشیمونم میکنی؟

یک صدای آشنا گفت:

اون جای پای خداست که میبینی !

تو روی شونه های فرشته های خدایی

شما هر وقت فکر میکنید از خدا دورید، نزدیکتر از همیشه به اونید

فقیر خیلی عزیزی

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

یکی فکر عطر بارون توی جاده ی شماله

اون یکی مسته خیاله سهراب و رستم و زاله

یکی تو فکر مصدق زخم بیست و هشت مرداد

اون یکی تو فکر شعره یه شبه مهتاب فرهاد

یکی با یاد عزیزش خسته از این همه دوری

یکی فکر شعله های شبای چازشنبه سوری

یکی فکر جنگ و نفت و خاطره های جنوبه

یکی خسته از توهم مشتشو رو میز میکوبه

[/]