جملات قشنگ و به یاد ماندنی (بخون...فكر كن...اراده كن...عمل كن)

تب‌های اولیه

18626 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[=arial]سر به بالا کنیم
[=arial]آسمان را می بینیم
[=arial]سر به زیر کنیم
[=arial]دل را می بینیم

[=arial]و هر دو راهی به سوی مقصد اند

[=Times New Roman]

صدای باران زیباترین ترانه خداست

که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛

نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم :hamdel:

zibaaaa boddd

با چشم پوشی از چیزهای کوچک خود را بزرگ نگهدارید

خدا به وسعت فرداها با همه هست
پس برای نگرانیهای فردا توکل بر خدا.

در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یک ساله باش...!
وقتی او را به هوا می اندازی، می خندد...
چون ایمان دارد که تو او را خواهی گرفت...

مردی نزد ابوذر آمد و پرسید: چرا از مرگ کراهت داریم؟

ابوذر جواب داد: چون دنیای خود را آباد کردید وآخرت را خراب .

پس چون ( با مرگ) از محلی آباد به سوی مکانی خراب نقل مکان می کنید، ( از مرگ کراهت دارید)

مولا جان...
دلم گرفته از این قلبها که از چوب است ...
فقط کنار تو ای خوب زندگی خوب است ....

زندگی" سخت" "ساده" است
و ما به "سادگی" "سخت " زندگی میکنیم

"علی شریعتی"

زندگی باور میخواهد
آن هم از جنس امید ؛که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد
یک امید قلب به تو گوید که ؛
خدا هست هنوز ...

پر نقض تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را ...

گرچه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است

عمر خود را تلف کن
اما لحظات خود را هرگز!

زندگی!
زندگی آیه ی کوتاهی بود.
و در این آیه فقط،
واژه ی «آمدن» و «رفتن» بود.

زندگی!!
زندگی،نامه ی بی نامی بود.
با نوید آمد...
با ماتم بسیار نشست.

تصمیم

و من آخر،
در یک روز پاییزی،
همراه پرستو ها،
به سوی چشمه های نور می آیم.
و من، همدست باران های حاصلخیز،
در یک روز طوفانی،
از،این خواب.
از، این خواب خرگوشی،،
می روبم،تمام پلک های سخت و سنگین را...

تونل ها ثابت کردند که حتی در دل سنگ هم ، راهی برای عبور هست ...

ما ندرتاً در باره آنچه که داریم فکر می کنیم در حالیکه پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم .

بدنبال واژه ها نباش، کلمات فریبمان میدهند،

وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود، باید

فاتحه همه کلمات را خواند

وقتی چترت خداست، بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد

هرگز نگران اینکه قلب مردی را شکسته ای نباش ،
در بدترین حالت فقط کمی رگ به رگ شده است
و روز بعد مثل ساعت کار میکند

علی شریعتی

اگر تنهاتر از آن تک درختی
که بسته است در کویر خشک و بی آب
اگر از وحشت و تنهایی و درد
نمی آید به چشم خسته ات خواب
اگر در این جهان پر هیاهــــو
توراحتی به یک سر سایبان نیست!
به هر خاری مبند امید زیرا؛
پناهی جز خدای مهربان نیست

نازنین غصه نخور قصه نویس ما خداست
همه نارفیق ان و تنها رفیق ما خداااااااست

برای زندگی کردن به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز رادرتو تشخیص دهد:
اندوه پنهان شده در لبـــــخندت را
عشق پنهان شده در عصبانیتت را
معنای سکـــــــــــــــــــــــوتت را

به سهراب گویم :
عشق را باید دید
جان را باید شست
چشم را باید بست
دیده را باید جست
جور دیگر نتوان دید
طور دیگر نتوان شست

به تنهائيم خيانت نميکنم
زيرا
خيانتي سنگينتر انتظارم را خواهد کشيد...

دليل تنهايي مان اينست،

دلمان پيش کسي است که حواسش پيش ما نيست

وحواسمان پيش کسي است که دلش پيش ما نيست...

(راستی) اگر آن به تصویر در آید، بصورت شیری است و دروغ اگر تصویر شود، همانند روباه است.




کشکول شیخ بهایی

آن که در عزت سلطنت دنیا با پادشاه شریک است، در خواری دنیای دیگر نیز با او شریک خواهد بود.




کشکول شیخ بهایی

آن که بیش از دیگران بسوی فتنه می شتابد، یه هنگام فرار، بی شرم ترینست.




کشکول شیخ بهایی

آزاده چون آز ورزد، به بندگی درآید و بنده چون قناعت پیشه کند آزاد گردد.




کشکول شیخ بهایی

به پشتوانه آن که به پادزهر دسترسی داری، زهر منوش.




کشکول شیخ بهایی


در شایستگی زیاده روی نیست، به همان سان که زیاده روی، شایسته نیست.



کشکول شیخ بهایی

مجنون از میان سجاده مردی نمازگزار عبور کردمرد گفت :هی !مگر نمیبینی با خدای خود راز و نیاز میکنم؟
مجنون گفت:من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم ...
تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟؟؟!!!

خودمان را پیدا کنیم...
نیمه گمشده مان پیشکش!!!

تقدیر

تقویم انسانهای عادیست

وتغییر

تدبیر انسانهای عالی...

آرزویم برایت این است : در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن ،


آرام قدم برداری برای زندگی کردن...

فرقی نمی کند ساکن کجای جهان باشی. کلماتت را به چه زبانی بگویی. غذایت ماهی شکم پر باشد یا حشره ای سوخاری. تفریحت خم شدن روی کیبورد و چشم دوختن به مانیتور باشد یا غلت زدن روی تپه ای سبز. فرقی نمی کند دغدغه گرفتن نمره قبولی از درسی سه واحدی داشته باشی یا کشتن ببری که به قبیله حمله کرد، دو نفر را کشت و جای پنجه اش روی بازوی یک نفر ماند. فرقی نمی کند زنی پیشبند بسته با چروکی دور چشم در روستایی بی نام و نشان باشی که هر روز صبح مرغ ها را کنار می زند و تخم غیر طلا در سبد می گذارد یا مردی که خط می کشد روی گونه و پیشانی، نیزه بر می دارد و به جنگ تن به تن می رود. فرقی نمی کند کجای نقشه قرار گرفته باشی، فیل سوار باشی، پشت فرمان بوگاتی یا سوار کانو شناور روی آب. اخبار جهان را دنبال کنی یا سرت گرم دنیای کوچک شخصی ات باشد. برای گندم و نان و سیری شکم بجنگی یا برای گرفتن حق حضانت فرزند. شغلت پیشخدمتی در کافه ای متروک در ورشو باشد یا تدریس در مدرسه ای دست ساخته پشت کوه بینالود. می دانی، هیچ فرقی نمی کند کی باشی، با چه آرزویی، با چه لباسی. کیمونو یا ساری، جین یا دشداشه. با برقعی بر صورت، حلقه ای دور گردن یا خالی پر رنگ وسط پیشانی. فرقی نمی کند چند ساله باشی، پیر با صورتی چروک خورده و دست هایی لرزان یا جوانی عاصی از جوش های قرمز بلوغ. رنگ پوستت مهم نیست. که سیاه باشد یا سفید، زرد باشد یا سرخ. فرقی نمی کند با سری بی مو و ردایی بلند بر تن زیر آسمان تبت ایستاده باشی یا روی سنگ فرش های پاریس. خسته از هر روز صبح زود بیدار شدن و کارت زدن باشی یا خسته از کشیدن کنده درخت در سربالایی. هیچ کدام اینها مهم نیست. باید خندید. زندگی همین است. خوب که فکر می کنم می بینم حتی فرقی نمی کند شتر باشی یا بچه ای مغول. فقط باید خندید.

دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن.
پدر يه جورايي مي‌ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.
دختر کوچيک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگير
پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی می‌کنه؟
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي برام بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما

اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان ميدونم هر اتفاقي هم که بيفته، هيچ وقت دستم رو ول نمي‌کني.
در هر رابطه دوستی‌ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست؛ به عهد و پیمان‌هاش هست. پس


دست کسی رو که دوست داری رو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رو بگیره.....!ا


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند

هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.

بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.

مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ماریون دولن

خوشبختی را نمیتوان وام گرفت
نمی توان تکدی کرد
خوشبختی، گمان میکنم تنها چیزی است در جهان
که فقط با دست های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود
و از پی اندیشیدن طاهرانه...:Gol:

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است
بیا که زخم زبان های دوستان کاری است

به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است


به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است


چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !


نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است


به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است


نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است


به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است

به هـمـان سـادگـی
کـه کـلاغ ِ سـالـخـورده
بـا نـخـستـین سـوت ِ قـطـار
سقـف واگـن مـتـروک را
تـرک می گـویــد
دل ،
دیـگــــر
در جـای خـود نیـسـت
بـه همـیـن ســادگـی !

از همان ابتدا دروغ گفتند!

مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟!
پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست!
از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!...
اصلا این "او" را که بازی داد؟!...
که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!
می بینی
قصه ی عشقمان!
فاتحه ی دستور زبان را خوانده است
به پندار تو : جهانم زیباست ، جامه ام دیباست ، دیده ام بیناست
، زبانم گویاست ، قفسم هم طلاست ، به این ارزد که دلم تنهاست

کفش های کهنه را دور نیندازیم،
شاید یک روز به کوچه های قدیمی برگردیم.

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز

اگر در تو حس روییدن باشد،در کویر هم خواهی رویید

ساحل دلت را به خدا بسپار،خودش بهترین قایق را برایت می فرستد.

با "عشق" "زمان" فراموش می شود و با "زمان" هم "عشق"...!

خدا کند که بهار رسیدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
چو گرد بر سر راهش نشسته ام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ
که آن انارترین روز چیدنش برسد
چه سالها که درین دشت ، خوشه چین ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
بر این مشام و بر این جان چه میشود یارب!
نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد
خدای من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن؟
خدا کند که از آن دور توسنش برسد