من و دخترم

خاطرات من و فرزندم

سلام
خواستم این تاپیک جدید رو ایجاد کنیم تا در اون خاطرات شیرین خودمون با فرزندانمون رو بذاریم و بدین شکل از تجربیات همدیگه در زمینه تربیت کودکانمون استفاده کنیم...
اولین خاطره رو خودم می ذارم:

من یه دختر کوچولو 14 ماهه دارم که اسمش زهرا ست و البته خیلی شیطون و بازیگوشه مثل بچه گی های خودم!!!
این خاطره مربوط میشه به 2 ماه پیش که تولدش بود. یه جشن کوچیک ترتیب دادیم و بعد از جشن که تنها شدیم بهش گفتم بگو بابا. اونم نگفت! چند بار پشت سر هم تکرار کردم ولی بازم نگفت. بعد از چند دقیقه شروع کرد به گفتن البته اولش زیاد مفهوم نبود ولی کم کم واضح تر شد. بعد یکسره شروع کرد به گفتن. منم پا به پاش میرفتم تا اینکه یه نیم ساعتی گذشت اما این دفعه اون بود که بی خیال نمی شد!! اینقدر گفت که خسته شدیم!!!
بعد تحقیق کردم و فهمیدم اول که بهش گفتم بگو بابا داشته تو ذهنش جاسازی می کرده و تلفظش رو یاد می گرفته و بعد به دلیل تکرار من، فکر کرده باید تکرار کنه!!! پس به این نتیجه رسیدم که برای اینکه چیزی رو یادش بدم باید اول چند بار بهش بگم و بعد بهش زمان بدم تا تو ذهنش جاسازی کنه و بعد دوباره یادآوری کنم تا خوب یاد بگیره...
خوشحال میشم خاطرات شما رو هم بخونم البته خودمم باز هم خاطره می ذارم!!!