~•~ ممد نیستی ببینی...! ~•~
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در سهشنبه, ۱۳۹۰/۰۳/۱۰ - ۱۸:۴۵
نگارا نگارم از چه؟
از راز آن پروازهای عاشقانه یا از سر این ماندن؟
که هر آینه آن راز و این اسرار تنها تو دانی و تو... چه فایده گفتن از چشمهایی که دوست دارد بر زمینهای سوخته خرمشهر برکتیبه های آن بگوید که ترکش خورده و نای باریدنش نیست. او از تبار آنهاست آنجا که تانکها می غریدند و شهر آتش گرفته بود. همان جا که زمزمه ای در گوش نخلها بلند شد و پیچید.
او مادر است ؛ مادری از تبار سرود آتش ؛ او خواند آخرین ترانه عشق را و دید آخرین تکاپوی ماهی ها را بر خاک. مادر دیدمت امروز وقتی دست هایت را و دهانت را کنار یادهای نافراموش، آویختی. در چشم هایت درد بود؛ درد آویختن از گریبان خشکیده ؛نه هنوز مادر؛ باور نداری نمی گذاریم نامت مچاله شود .
مادر محمد؛ امروز در خونین شهر نیستی تو تنهاییت را به نوای باقیمانده ات را بر شاخه های کهنه، آتش زده ایی. مادر باور می کنی آنجا دیگر خرمشهر تو نیست ؛ آنجا را بعثی ها؛ خانه ات را در مشت ها فشرده اند و خیابان هایت را. مادر لهجه بندری ات، در باد دیگر نمی رقصد.
....