مجرد ماندن و تنهایی

دعاهایم برای ازدواج به اجابت نمی رسند!

انجمن: 

سلام
دختری که سنش رفته بالا،هر دعایی که میکنه (برای ازدواج) به اجابت نمیرسه ظاهرا،آیا باید دیگه دعا نکند؟
چاره چیست؟
ختم ونذر و زیارت انجام داده ولی....

تجرد بهتر است یا تاهل؟ مساله این است

سلام
پای درد و دل بعضی از متاهل ها که می نشینی از وضعیت خوشون ناراضی هستند و با خود دفتر خاطرات و روز های خوش تجرد رو ورق میزنند
پس چرا میگن ازدواج خوبه ؟
پس چرا بیشتر خاطرات خوشی که ادم ها در یادشون دارند از دوران مجردی هست
آیا این نوع ادم ها در زندگی شخصی شون مشکلی دارند یا کلا ناله کردن و ناراضی بودن از وضعیت کنونی در خون بعضی از ادم هاست

از تنهایی خسته شده ام

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که امکان طرح با آیدی خودشون ممکن نبود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام روزتون بخیر
من یه چیزی میخوام بگم قبلا هم تواین صفحه اومدم وحرف زدم
میخوام بگم من یه دختر سی ساله ام که تا حالا نتونستم ازدواج کنم پیشنهاد دوستی تا دلتون بخواد داشتم اما همیشه فکر میکردم که نباید قبول کنم تا در آینده اگر روزی ازدواج کردم شرمنده همسرم ، وجدانم وزندگیم نباشم
اما الان دیگه خسته شدم وقتی ازدواج واسم پیش نیومده وکسی منو نمیخواد ومنم واقعا دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم وگول بزنم که من مقاومم وخیلی از میلهامو میتونم نگه دارم چرا لااقل بایکی یه مدت دوست نباشم تا حداقل یه ذره از بعضی لذتها استفاده کنم.نمی دونم چرا خداوقتی میتونه جلوی این حادثه رو بگیره دست رو دست گذاشته مگه من وامثال من از زندگی چی خواستیم.من به شخصه تنها چیزی که از مرد زندگیم میخوام صداقت ، شرافت ، مهربان واهل خانواده بودن هست حتی من یکبار هم فکر نکردم که باکسی ازدواج کنم که خیلی پول داشته باشه یه کاری معمولی با یک حقوقی که فقط دستمون جلوی کسی دراز نشه وبتونیم زندگی کنیم همیشه مد نظرم بوده.
ولی تا حالا هیچ خواستگاری نداشتم و واقعا دیگه نمیتونم خسته شدم از دیدن اینکه دخترهایی همه کارمیکنن وزندگیهای موفق داشتن.چرا واقعا کسی که بخواد آدم زندگی کنه باید تنها بمونه..

چندوقت پیش بعداز یک عمر یه خواستگارداشتم که تنها خواستگارم توزندگیم بود که اونم به خاطر اینکه من خیلی از خواسته هاش که به اصطلاح خودش میزان محبت من رو به اون نشان میداد وبه نظرمن گناه بود رو با انجام ندادن ازخودم فراری دادمش خواسته اش این بود من میرم باهاش حرف بزنم اول دیدن بهش دست بدم آخه مگه گناه نیست این کار؟من چجوری اینکاررو بکنم.
چرا خدا نمیخواد وقتی برای اون به اندازه یه اشاره کردنه.
من واقعا صبرم تموم شده دیگه تحمل مشکلات رو ندارم چه مشکلات خواهر برادرهام چه پدرو مادرم وچه خودم.
دلم یک همراه میخواد.دلم خیلی چیزها میخواد
میشه منو راهنمایی کنید؟




با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

@};-