زندگی بدون انگیزه

زندگی بدون انگیزه و تمایل به طلاق

سلام و عرض خسته نباشید  من 17 سال سن دارم و تقریبا دوسال پیش ازدواج کردم در واقع ازدواج من به گونه ای اجباری بود من در خانواده ای مذهبی بزرگ شدم اما به طور ناخواسته با پسری ارتباط گرفتم و به هم علاقمند شدیم ابتدا قصد نداشتیم خانواده ها متوجه بشن اما انها متوجه این ارتباط شدن و بعد از ان سعی در دخالت این موضوع کردند ما خیلی تلاش کردیم که به هم برسیم اما مخالفت های خانوادگی و به خصوص خانواده ی پسر کار رو سخت کرد تا اینکه بعد از کلی سختی خانواده ی پسر تماس گرفتن و خواستگاری کردند اما خانواده ی من به دلیل دو دلی ای که داشتن استخاره گرفتن و بعد از در اومدن جواب منفی و ااستخارهی بد راضی به ازدواج نشدند این موضوع ضربه ی بسیاری به من وارد کرد اما خانواده ام بدون در نظر گرفتم این موضوع فردایه همون روز قراره ازدواج من را با کسه دیگه ای گذاشتن من هم بخاطره عمل به خواسته ی اونها سکوت کردم اما در اخر نتوانستم جلویه احساساتم رو بگیرم و به اونها نارضایتیم رو نشون دادم بعد از اتمام قضیه ی ازدواجم با اون فرد به سمت عشق قبلیم رفتم اما اون دیگه ناامید شده بود  به هر حال باز هم ازم خواست اگر میتونم من کاری انجام بدهم..با پذرم صحبت کردم و پدرم به شدت عصبی شد و با اون پسر تماس گرفت اون هم به پدرم گفت که من از اصرار دست کشیدم به خاطره این حرف من بسیار ناراحت شدم و خواستم که فراموشش کنم اما ناگهان بحثه خواستگاره دیگری پیش امد و مادرم که بسیار رضایت داشت اصرار به ازدواجم کرد من هم که نمیخواستم برای بار دوم ناراحتشان کنم و همچنین برای فراراز عشق قبلی تن به ازدواج دادم اما حتی هنوز عقدمان هم که نکرده بودند پشیمان شدم به همسرم بارها گفتم که فرده دیگه ای رو دوست دارم و نمیتونم زندگی با اورا شروع کنم اما او قبول نمیکرد و میگفت من تحمل میکنم همسرم به شدت به من علاقه منده  من دو ماه بعد از ازدواج به صورت ناخواسته باردار شدم و این خودش برایه من خیلی سخت بود در دوران بارداریم خیلی اذیت شدم و همیشه از همسرم بدم میومد اون خیلی مهربونه و خیلی چیزهایه مثبتی به عنوان یک مرد داره اما من عاشقش نیستم فکر من همیشه به سمته عشق اولم بوده بارها خواستم که فراموشش کنم اما نتونستم این اواخر انقدر ددلتنگش شدم که حاضر به خیانت و برقراری ارتباط شدم با اینکه چیزه خاصی به هم نمیگفتیم اما این باز هم منو عذاب میداد چند باری بخاطره عذاب وجدان ارتباطم را قطع کردم اما بازهم در اخر موفق نبودم نه من عشقم رو فراموش کرده ام و نه اون همسرم میدونه که من دوسش ندارم اما بازهم از دوست داشتنه من دست نمیکشه من الان هم یک همسرم و هم یک مادر  یک دختره 9 ماهه دارم که خیلی دوسش دارم گاها به خودم میگم که اگر بخوام طلاق بگیرم امکان صدمه به دخترم هست اما در اخر باز هم میگم بهتر از اینه که دخترم خیانت مادرش رو ببینه من بخاطره اون پسر قصد طلاق ندارم بلکه بخاطره فشاریه که تویه زندگیه مشترکم از علاقه نداشتن میکشم تمامه روزهام تکراریو خسته کنندس وقتی همسرم بهم میگه دوستم داره من بهم فشار میاد  من به عنوانه یک زن نمیتونم براش خوب باشم و اون لیاقتش بهتر ازمنه اما خودش اینو قبول نمیکنه و تنها زندگیه با منو میخواد من هم از جایی که میدونم بالاخره روز میرسه که باز هم من مثله الان به فکر طلاق بیفتم برایه همین نمیخوام که اون موقعیته پیشرفتش رو از دست بده اما این روز ها که متوجه قصد من شده خیلی اذیت میشه و اذیتم میکنه  لطفا بگید باید چکار کنم

کسی که به خدا اعتقاد ندارد، چه انگیزه ای برای زندگی دارد؟

انجمن: 

[="Palatino Linotype"][="Black"]سلام به همه دوستان

به عنوان مثال خود من اگه قرار باشه از این دنیا بهره کافی ببرم، باید همه نیازهام برآورده بشه و اگه فقط بخوام نیاز های مادیم رو برآورده کنم، میلیارد ها تومان سرمایه احتیاج دارم.
مطمعناً با شرایط فعلی که من دارم، رسیدن به همه خواسته هام در حد یک رویای دست نیافتنیه.
پس چطور باید با کمبودشون کنار بیام؟
جوابی که من بهش رسیدم، اینه که باید این کمبود ها جای دیگه ای جبران بشه.
و تنها جایی که ظرفیت برآورده کردن تمام نیاز های من برای یک زندگی ایده آل رو داره دنیایی غیر از این دنیای کوچیکه.
پس به این نتیجه رسیدم که باید برای رسیدن به بهترین ها در دنیایی دیگه تلاش کنم.

اممممممما !!!
اما کسی که به خدا و دنیای دیگه اعتقاد نداره، چطوری می تونه ایده آل های خودش رو تو همین دنیا به دست بیاره؟؟؟

به نظر من 4 راه بیشتر جلوی پاش نداره!
1. قبول کنه که این دنیا جای لذت بردن نیست.
ولی با آدم هایی که از مال دنیا چیزی کم ندارن و به قول معروف عشق دنیارو می کنن چه کار کنه؟ چطوری می تونه با این مسأله کنار بیاد؟
2. همه سعی و تلاشش رو برای رسیدن به بهترین زندگی انجام بده.
در این راه دو حالت وجود داره:
الف. اگه آدم قانونمندی باشه مجبوره از راه درست به خواسته هاش برسه، که با شرایط موجود، غیر ممکن به نظر می رسه
ب. و اگه احترامی برای قانون قائل نباشه دست به کار های خطا می زنه، که باید همیشه در استرس و نگرانی باشه و این کار لذت بردن از زندگی رو براش سخت می کنه
3. سطح توقعاتش رو پایین بیاره (به قول معروف از داشته هاش لذت ببره و افسوس نداشته هاش رو نخوره)
این راه هم که به نظر خیلی سخت میاد، چون لازمش مبارزه با هوای نفسه و از کمتر کسی بر میاد
4. به زندگی خودش خاتمه بده!
شاید این راه آخر معقول تر به نظر بیاد، ولی جواب سؤال اصلی ما این نیست...[/][/]