حل کردن مشکل در ازدواج

حل مشکل در ازدواج (مشکل پدرم با نامزد من)

به نام خدا
باعرض سلام وخداقوت؛
یک بار دیگه این سوال واسه شما ارسال کردم اما گفتم با تمام جزئیات واسه شما بفرستم که درجواب دادن راحت تر باشید:

دختری 27 ساله هستم که دو سال پیش با پسر خاله ام نامزدی کردم .پسر خاله ام پسری با خدا با اخلاق خوبی هست وشغلش پاسدارمی باشد.در این دو سال همچی خوب بود روابط بین خانواده ها،روابط بین من ونامزدم هم خیلی خیلی خوب بود تا اینکه پارسال تابستان یه مشکلی پیش اومده واون مشکل از این قرار هست که مادر وخاله هام از پدر شون یه ارث که به صورت زمین هست بهشون تعلق گرفته پارسال روی این زمین محصول ریختن وناخواسته بخاطر اینکه زمین هاشون تفکیک نشده بود یه مقداری از زمین خاله کوچکترم داخل زمین شون بود موقع برداشت قرار بود که این محصول یا نصف بشه پولش یا اجاره زمینشون داده بشه از طرف خانواده نامزدم ولی چی بگم از غیبت از این زبون که راحت تو زندگی ها آشوب ایجاد میکنه نامزدم که اون زمان شرایط جسمی وروحی درستی نداشت چون یه مریضی گرفته بود با تحریک دامادشون که یکی دیگه از پسرخاله هام هست اومد خونه ما وبا خاله ام که زمینش داخل زمین شون بود بحث کرد که چرا پشت سر پدر ومادرم حرف زدید(واقعا هم حرف زدن تو خونه ما پشت سر خانواده نامزدم)خلاصه اینکه اون شب ،شب فوق العاده سختی بود یه ماهی که گذشت نامزدم اومد جلو خونه مون خواست از بابام بخاطر کاری که کرده معذرت خواهی کنه ولی بابام نذاشت وداداشم از اون طرف در خونه رو روش بستن واجازه این کار بهش ندادن ولی با این وجود نامزدم باز پا پس نکشید دوباره واسه معذرت خواهی رفت سرزمین پدرم ولی باز بابام با بد دهنی وتوهین به خانواده نامزدم وخودش اجازه نداده که حرفش بزنه ودوباره با دخالت برادرم نتونسته معذرت خواهی کنه.تو این مدت من خیلی تحت فشار بودم که طلاها وچمدون که واست آوردن پس بده ولی من چون واقعا نامزدم دوست دارم اون مشکلی نداره که من بخوام نامزدیم بهم بزنم ازانجام این کار سر باز زدم و موضوع با خانواده پدرم یعنی پدر ومادر بزرگم وبقیه درارتباطت گذاشتم اونا هم صحبت کردن ولی الان دیگه میگن ما کاری از دست مون برنمیاد انگار که کسی بابام تحریک مینکه که اگه راضی بشی مغرورت زیر سوال میره یا نمیدونم چه جوری شده الان بابام همش میگه اگه خدا هم بیاد پایین نمیذارم با هم ازدواج کنید!

مگه همیشه حرف شما مسئول ها این نیست که ازدواج برای جوان ها راآسان بگیرید پس چرا هیچ کس حاضر نیست به ما کمک کند ؟مگه من ونامزدم چه گناهی کردیم که باید این همه سختی بکشیم وبخاطر دیگران از هم جدا بشیم ؟راستی اینو به هیچ کس نگفتم عیدسال 1395 باز خانواده نامزدم اومدن خونه مون واسه اینکه واسه عروس شون عیدی بیارن (دقیقا روز 5 عید نوروز)اما بابام کاری به سرشون آوردکه باورتون نمیشه اما اونا بازهم هیچی نگفتن تو این شب من به دست بابا وداداشم واسه اینکه از حقم دفاع کردم گفتم نامزدم دوست دارم جلو رو خانواده اش کتک خوردم همه جور از اول بچگیم تا الان شخصیت وغرورم زیر سوال رفت هرجا اونا خواستن رفتم،هرکاری اونا خواستن کردم ولی این ازدواج حق منه دوست دارم باکسی که دوستش دارم،درکم میکنه،واسه شخصیتم وغررم ازش قائل هست ازدواج کنم بایکی که اعتقاداتش مثل خودم هست منو واسه خودم میخواد نه واسه بابام یا کس دیگه ای.

البته منم اون شب دیگه هرچی از بچگی سرم آوردن من کوتاه اومده بودم جواب دادم به بابام گفتم مقصر تو هستی که حالا داداشم تو زندگی من دخالت میکنه وکلی حرف دیگه البته با صدای بلند جواب دادم چون واقعا دلم شکست از بابام هیچ وقت نمیبخشمش الان که دارم اینومینویسم اشک تمام صورتم گرفته خیلی خسته ام از دست بزرگتر ها که هر وقت هر چی باب میل شون نبود ما باید بگیم چشم وخفه بشیم!!!!از بها دادن به پسر یکی یک دونه شون خسته شدم از خورد شدن غرور خودم ونامزدم خسته شدم!!! چکار باید بکنم گناه من آخه چیه یه ناهار بون اشک نخوردم یه خواب راحت ندارم....

حالا من از شما تقاضا دارم که یه کمکی به ما بکنید یا حداقل بگید چه باید بکنیم؟چند بارهم خواستم از خونه فرار کنم ولی بخاطر اینکه موقعیت خواهر هام به خطر نیفته این کار رو نکردم والبته نامزدمم با فرار مخالف هست ولی واقعا دیگه تحمل ندارم تراخدا یه کاری واسه ما بکنید.من یه دختر مستقل هستم وسنم جوری هست که میتونم با رای دادگاه ازدواج کنم ولی بابام همش میگه اگه این کار رو کردی هم ترا وهم پسر رو با تفنگ میکشم ونامزدمم میگه نیازی به اینکه با رای دادگاه ازدواج کنیم نیست ،صبر کن من میتونم صبر کنم اونم میتونه اما نامزدمم دو تا برادر بزرگتر داره که اونا هم دوست دارن ازدواج کنن من عذاب وجدان اونا روهم دارم.
ترا به سر بریده امام حسین (ع)من باید از دست این آدم های بد چکار کنم ترا به خدا کمکم کنید.حالا میشه بگید چه جور بابام باید راضی کنم من و نامزدم به هیچ عنوان نمیتونیم قید همدیگه رو بزنیم چون ما مقصر نیستیم ،بابام خیلی نفرینم میکنه بخاطر اینکه بحرفش نکردم من با وجودی که دلم شکسته از شون ولی ازآهش میترسم الان دوماه نه بابام نه مامانم ونه با دادشم حرفی نزدم خیلی از دست شون ناراحتم
ترا خدا بگید من ونامزدم باید چه جوری این مشکل پشت سر بذاریم؟
با تشکر