به هم خوردن خواستگاری

خواستگارم دلم را بشکست و رفت!

انجمن: 

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:


نقل قول:

سلام
من سالهاست برای داشتن همسر خوب دعا کردم،نماز ودعا وخلاصه هرچی بود خوندم،ولی دریغ از یه خواستگار درست وحسابی که به دلم بشینه
با خودم گفتم اینجور که نمیشه،دختر زندگیتو کن،از همه چی گذشتی فقط داری به این چیزا فکر می کنی

تازه داشت فکرم آروم میشد،که سرو کله ی یه خواستگار پیدا شد!
انگار آسمون دهن باز کرده بود این یدونه افتاده بود رو زمین!
از هر نظر که بگید،100 برابر چیزی بود که من همیشه آرزشو داشتم،وکلا شیفته ی کمالاتش شدم
با هم حرف زدیم،گفت بی پولم،گفتم عیب نداره عوضش تحصیلات و شخصیت واخلاق داری
گفت خونه ندارم با بابامینا زندگی کنیم،گفتم عیبی نداره
تازه داشتم پیش خودم میگفتم مهریه هم هرچند تا خودش بگه،سخت نمیگیرم!
تازه همونجا گفتم من عروسی ام نمی خوام بگیرم!
نه اینکه جو گرفته باشتم،از اول هم نذر کردم اگه ان شاءالله ازدواج کنم،بهترین زن دنیا برای شوهرم باشم،اذیتش نکنم،مثل زنای دیگه رو مخش نباشم،به خانوادش محبت کنم،با نداریش بسازم،مایه ی آرامشش باشم و هر چی گفت بگم چشم و.....

خلاصه،اینقدر هم تو جلسه مشتاقانه حرف میزد من گفتم اینم صد درصد خوشش اومده دیگه،رفتند و بعد از یک هفته تماس گرفتن که کلیاتمون به هم نمیخوره!(به همین راحتی!)

خانواده ی اونا نسبت به خانواده ی ما تحصیل کرده تر بودن،دیگه این نقصیر من نیست که خواهر و برادرام تحصیلات عالیه ندارن،مهم اینه با این شرایط من تمام تلاشمو کردم،تو بهترین دانشگاه درس خوندم،نجابت و متانت مو حفظ کردم،با هیچ نامحرمی هم کلام نشدم،عفت و پاکدامنی پیشه کردم

حالا سوالم اینه:
من همیشه از خدا خواستم،تنها مردی که میاد خواستگاری ومن باهاش صحبت می کنم همسرم باشه
(یعنی می گفتم اگه قراره کسی بیاد خواستگاریم که اون تو تقدیرم همسرم نیست اصلا نیاد،دلم نمیخواست حتی همین مقدار هم با مرد نامحرم هم کلام بشم)
من سر جلسه ی خواستگاری از ائمه دعوت کردم بیان تو مجلس،زیارت جامعه خوندم،خلاصه هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم
من که تو حال خودم بودم،خدا این آدمو یه راست وارد زندگی من کرد،چرا با وجود اینهمه دعا اینطوری منو امتحان کرد؟
الان از نظر روحی خیلی خسته ام،راهنماییم کنید

وقتی خواستگاری که از همه نظر چیزی بود که من میخواستم،دیگه بقیه خواستگارا که درجشون از این پایین تر باشه از نظر اخلاق وشخصیت به دلم نمیشینه،خیلی اجتماعی بود

اتفاقا وقتی نظرشو راجع به خودم پرسیدم گفت،مودب ومذهبی ومومن وبا وقار ومتین!

از اینجا معلومه هیشکی واسه اخلاق وایمان تره هم خرد نمی کنه،من که دختر بسازی بودم چرا نخواستنم؟غیر اینه که به خاطر مادیات وظاهر ومسائل دنیوی منو رد کردن!

دیگه با چه امیدی دعا کنم؟آیا ممکنه خدا همسر خوبی نصیبم کنه؟میترسم با یه آدم معمولی ازدواج کنم،ولی بعدا این خواستگارم همش یادم بیوفته ،من خوشم نمیاد تو زندگی آیندم با کوچکترین مشکلی،شوهرمو با این خواستگارم مقایسه کنم،چجوری از یادم ببرمش؟

تازه عزت نفسمم اومده پایین،چجوری دوباره شاداب بشم؟افسردگی گرفتم از اونموقع به بعد
خیلی برام دعا کنید

برام دعا کنید به زودی زود با یه مرد خوب وبا شخصیت ومهربون وبا ایمان ازدواج کنم خیلی زود،من از تنهایی خسته ام،دلم میخواد یک مرد خوب وبا ایمان تو زندگیم ازم حمایت کنه،پشتیبانم باشه ومنو به خاطر خودم بخواد

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: